eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• همسر شهید سید جاسم نوری میگوید: اخلاق سید جاسم آنقدر خوب بود که هر چه بخواهم برایتان بگویم کم گفته ‌ام. خیلی نسبت به خانواده خوب و مهربان بود. دوست نداشت بیماری ما را ببیند. می ‌گفت من مریض بشوم، اما شما بیمار نشوید. همیشه می ‌گفت هرگز نمی‌ خواهم تو ناراحت و اذیت شوی. 🦋🍃 . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تو شعرِ بودن منی . . .💙 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• مثلا وقتی ی لباااس ک شما خیلی دوستش داری پوشید😍 برو در گوشش بگو👏😁👇 این لباسی ک پوشیدی خــیـــــــــــــــــــــــلی جذابت کرده😜♥ فکــر دِل مــنو نمیکنی 🙈 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🇮🇷𓆪• . . •• | •• سفر بخیر و سلامت! خدا به همراهت کشانده‌ای دل یک شهر را به همراهت عبای ساده تو سایه سار مردم بود برو که سایه آل عبا به همراهت | | | | ء💚 . . در ࢪاھِ خدمت شد جآن فـدا با یـاࢪان ، شهیدِ جمهوࢪ ما Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🇮🇷𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: در کنار بردباری و دانش، یکی از نشانه‌ها و روش‌های فهمیدن دین است🌻 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 خدایا این چه غوغایی است اینجا😔 که گوید با شما درد دل ما🖤 ﮼𖡼 اماما رفتنت آتش به جان زد❤️‍🔥 نه تنها جان، که بر روح جهان زد🌍 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1384» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🎁شــعر صبــحگــاهـے امــروزمـون 🤩 ‌: صبـح اسـت و صبوح است بر ایـن بام برآییم🏕 از ثــور گریزیم و به برج قمـر آییـم 🌙 پیکــار نجـوییـم و ز اغیـاږ نگوییم✋🏻 هـنگام وصال اسـت ،بدان خـوش صور آیـیم🏞💕 [صـبحتـون بہ زیبـایے اشـعار مـولوے :)🌿] . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥀𓆪• . . •• •• ‌‏سال‌ها مي‌گذرد حادثه‌ها مي‌آید‏ . . انتظارِ فرج از نیمۀ خرداد کشم‏ :) ▪️رحلت حضرت امام‌خمیني(ره) رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوري اسلامي ایــران، بر شما تسلیـت‌‌بـاد🖤. . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🥀𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام جوادالائمه (ع) : كَیْفَ یُضَیَّعُ مَنِ اللهُ كافِلُهُ، وَكَیْفَ یَنْجُو مَنِ الله طالِبُهُ؟ وَمَنِ انْقَطَعَ إلی غَیْرِاللهِ وَكَّلَهُ!☝️ چگونه گمراه و درمانده خواهد شد كسی كه خداوند سَرپرست و متكفّل اوست ، چطور نجات می یابد كسی كه خداوند طالبش می باشد؟ و هر كه از خدا قطع امید كند و به غیر او پناهنده شود، خداوند او را به همان شخص واگذار می كند!💔 منبع: بحارالأنوار، ح 68، ص 155، ح 69 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• توی دوره خواستگاری، جواب رد شنیدن، برای دختر و پسر یکسان نیست دخترها، بخاطرِ 🌸 روحیه‌ی حساس، بعد از اینکه طرف مقابل، موضوع خواستگاری رو متوقف می‌کنه، گاهی، احساس تقصیر می‌کنن و حتی فکر می‌کنن حتما ایرادی داشتند که خواستگار نپسندیده 🍁 اما واقعیت اینه که سلیقه‌ها و معیارها متفاوتند و حتی 🔆 ایده‌آل‌ترین دخترها هم لزوماً منطبق با معیارهای همه‌ی مردم نیستند... . 👈 روحیه خودت رو با جمله‌هایی مثل «من زیبا نیستم 🍃» یا «سطح خانواده‌م فلانه...» تخریب نکن و به این فکر کن که شاید صلاحی وجود داشته 🍀 برای ادامه‌دار نشدن موضوع توکل کن و به جای ناراحتی، یا عجله کردن برای چیزی، از خدا یه بخواه . . ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• شوم الهے بروم در این مدت که مبتلاے به جدایے از آن عزیز و قوت قلبـ💚ـم گردیدم متذکر شما هستم و صـورت زیـبـایـت🤍 در آیینه قلبم منقوش است...❤️ 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• بلــہ کهــ سوپ هــم ،غذاســت😎🍜 پــیاز ۲عدد🧅 رب گوجــہ :۱ق غ🍅 پـوره گـوجه یا رب :۲ق غ مــرغ:۲تیکه سینه مرغ یا ران🍗 هـویج متوسط نگینی خرد شده:۲ عدد🥕 نمـک و فلفل و زردچوبه🧂 جعفـرے و رشته سوپی🌿 پـوره گوجه دلخواه ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• هزار گل اگرم هست، هر هزار تویی..♥️ ❤️‍🩹 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
4_5961048688519284582.mp3
5.73M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• رحلت امام خمینی.رض.سیدرضانریمانی🖤روضه. . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• آمین‌شود هر‌آنچه‌می‌پنداری...🌖 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ‌‏📢 از برکات روز دحوالارض استفاده کنید! ▫️رهبر انقلاب: روز بیست‌وپنجم این ماه روز است که روز بــابرکتـــی است👌🏼 ایّام در ماه ذی‌قعده که اوّل ماه‌های حرام است، ایّام و لیالی مبارک و متبرّک و پر از برکات است. 🔺باید از اینها استفاده کرد! 🗓 ۲۵ ذی‌القعده، روز . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🌸𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدوچهل‌ودوم دستگیره در ماشین را کشیدم و
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به آستین کت آقاجان چنگ انداختم و گفتم: نه آقاجان نرو خطرناکه اونا ذین و ایمون ندارن می ترسم بلایی سرتون بیاد آقاجان آستینش را از دستم بیرون کشید و گفت: نمیشه که حاجی رو ول کنیم بریم تو همین جا بمون تا برگردم از ماشین پیاده شد و گفت: جایی نری تا برگردم باشه؟ زیر لب چشم گفتم که آقاجان در را بست و رفت. به مسیر رفتنش نگاه کردم و در حالی که علیرضا را تکان می دادم تا آرام شود اشک ریختم و دعا کردم. رفتن آقاجان آن قدر طولانی شد که خوابم برد. با صدای گریه علیرضا از خواب بیدار شدم. گیج و منگ بودم آن قدر که فراموش کردم کجا هستم و برای چند ثانیه وحشت کردم. به خودم که آمدم شیشه علیرضا را در دهانش گذاشتم که تازه متوجه نم دار بودن پتوی علیرضا شدم. از صبح عوضش نکرده بودم و خیس کرده بود. کلافه گفتم: آخه مادر الان چه وقت نم زدن بود؟ من چه جوری و کجا الان عوضت کنم؟ خدا را شکر ساک برایش برداشته بودم و یک دست لباس اضافه و یکی دو کهنه همراهم بود. شیرش را که خورد پیاده شدم و روی صندلی عقب عوضش کردم. پتویش نجس و خیس بود و نمی شد مجدد دورش بپیچم با این که هوا به شدت سرد بود و با وجود لباس گرم بازهم به خودم می لرزیدم اما ژاکتم را در آوردم و دور علیرضا پیچیدم و از سرما در خودم فرو رفتم. دست هایم نجس شد و آبی هم برای شستن دست هایم نداشتم. حتی نایلونی هم نداشتم تا لباس های نجسش را در آن بپیچم. در خیابان اطرافم چشم چرخاندم. آقاجان روبروی یک بقالی پارک کرده بود. تردید داشتم که پیاده شوم و طلب آب کنم که صدای اذان در گوشم پیچید. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد رحیم پور صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احتمالا مسجدی در این نزدیکی بود که صدای موذن به این واضحی به گوش می رسید. علیرضا را بغل گرفتم و خواستم از ماشین پیاده شوم که با خود گفتم اگر آقاجان برسد و من نباشم حتما نگران می شود. چه باید می کردم؟ چه طور به او خبر می دادم مسجد رفته ام؟ چیزی همراهم نداشتم که با آن یادداشت بنویسم. نگاه به بقالی روبرویم دوختم به ذهنم رسید به او بگویم تا اگر آقاجان آمد به او اطلاع بدهد. از ماشین پیاده شدم و در ماشین را قفل کردم. به سمت بقالی رفتم که دیدم صاحب بقالی بیرون آمد و کرکره اش را پایین کشید. توجه بقال به سمتم جلب شد و گفت: اگه خرید میخوای بکنی برو بعد نماز بیا و سرش را انداخت و رفت. با تردید و دو دلی بین ماشین و راهی که صاحب بقالی می رفت نگاه چرخاندم. نمی دانستم بروم یا به ماشین برگردم. از سرما هم تمام بدنم می لرزید و دندان هایم به هم می خورد. آن قدر سردم بود که بی اختیار با این امید که به مسجد برسم دنبال مرد بقال به راه افتادم. حدسم اشتباه نبود و به مسجد رسیدم. صف های نماز تشکیل شده بود ولی من از سرما فقط به کنار بخاری نفتی کوچک مسجد پناه بردم و دست هایم را نزدیک بخاری گرفتم. کمی گرما در جانم نشست و خواستم در صف نماز بایستم و به رکعت دوم خودم را برسانم که یادم آمد دست هایم نجس است و نشسته ام. از جا برخاستم و به حیاط مسجد رفتم و با شیر آب حیاط دست هایم را شستم و وضو گرفتم. برگشتم نماز ظهر تمام شده بود. در صف آخر ایستادم و علیرضا را کنار مهرم خواباندم. نماز که تمام شددوباره به بخاری پناه بردم. انگار می خواستم کمی گرما در جانم ذخیره کنم تا بتوانم به ماشین برگردم و سرما را تحمل کنم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید گوشه ای صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خادم مسجد که آمد بخاری را خاموش کرد علیرضا را بغل گرفتم و از مسجد بیرون آمدم. چادرم را دور خودم پیچیدم ولی مگر با چادر می شد گرم شد؟ آهی از ته دل کشیدم و به راه افتادم. دیگر نمی دانستم نگران چه باشم و غصه چه چیز را بخورم غصه احمد را، حاج علی را، نیامدن آقاجان را، غصه آینده خودم و علیرضا را یا غصه الان که در این سرما در جایی که نمی دانستم کجاست باید منتظر می ماندم انگار همه چیز به هم پیچیده بود. آن قدر پیچیده بود که دیگر دلم می خواست به جای غصه خوردن و اشک ریختن به حالت گیجی و بی خیالی برسم. به ماشین که رسیدم چادرم را به دندان گرفتم و علیرضا را با یک دست محکم گرفتم و سعی کردم با دست دیگرم که از سرما حس نداشت در ماشین را باز کنم. در ماشین که نشستم علیرضا را روی صندلی بغلی ام گذاشتم و تلاش کردم با دمیدن نفسم دست هایم را گرم کنم. باید برای علیرضا شیشه شیر هم درست می کردم ولی آب جوش همراهم نداشتم. دوباره چشم به بقالی دوختم. شاید می شد از او آب جوش بخواهم. دوباره علیرضا را بغل گرفتم و به سمت بقالی رفتم. در حالی که از سرما دندان هایم به هم می خورد سلام کردم و گفتم: ببخشید شما آب جوش دارید؟ مرد بقال نگاهی به من انداخت و گفت: این جا بقالیه آب جوشم کجاست. نا امید سر به زیر انداختم. حالا با گرسنگی علیرضا چه می کردم؟ خواستم از بقالی ببرون بیایم که پرسید: حالا آب جوش برای چی میخوای؟ شیشه علیرضا را نشانش دادم و گفتم: اندازه همین شیشه میخوام که برای این بچه شیر خشک درست کنم نگاهی به صورتم انداخت و گفت: مال این محل نیستی درسته؟ به بیرون از بقالی و ماشین اشاره کرد و پرسید: ماشین خودته؟ خراب شده؟ به علامت نه سر بالا انداختم و گفتم: ماشین آقامه. یک کاری داشت منتظرم برگرده دستش را به سمتم دراز کرد و گفت: شیشه رو بده ببرم از خونه برات آبجوش کنم بیارم با خوشحالی شیشه را به سمتش گرفتم و گفتم: دست شما درد نکنه خدا خیرتون بده از پشت دخل بیرون آمد و گفت: همین جا باش تا برگردم.مرد بقال رفت و چند دقیقه بعد برگشت. شیشه پر از آبجوش را به سمتم گرفت ولی هر چه اصرار کردم پولی قبول نکرد. به ماشین برگشتم و برای این که گرم شوم کمی از آب جوش را خودم سر کشیدم. برای علیرضا شیر درست کردم و شیشه را در دهانش گذاشتم. شیشه را در دهانش گذاشتم و در حالی که به شدت می لرزیدم فقط دعا می کردم بلایی سر آقاجان و حاج علی نیامده باشد و زودتر برگردند. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حبرانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دوباره علیرضا گرسنه شده بود و دوباره نگاه من به روی بقالی خیره مانده بود. نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود که آقاجان هم بر نگشت. رویم نمی شد دوباره به بقالی بروم و درخواست آب جوش کنم. نمی دانستم چه کار کنم. همه بدنم از سر ما کرخت و بی حس شده بود. حتی صورت علیرضا هم یخ کرده بود. بین این که به حرف آقاجان گوش کنم و هم چنان منتظر بمانم و این که سوار اتوبوس بشوم و بروم دو دل بودم. پول زیادی هم نداشتم. از آخرین پولی که احمد به عنوان پول تو جیبی به من داده بود و مبلغ کمی هم بود چیزی باقی نمانده بود. هر چند در مدتی که خانه آقاجان بودم آقاجان همه جوره هوای من و علیرضا را داشت اما رویم نمی شد از او خرجی بگیرم و هر وقت می پرسید پول داری؟ می گفتم بله پول دارم تا بیش از این شرمنده الطاف و محبت هایش نشوم. با تقه ای که به شیشه ماشین خورد از جا پریدم. مرد بقال بود. شیشه را پایین کشیدم که گفت: هوا سرده داره برف می گیره تا کی میخوای این جا تو سرما منتظر بمونی؟ در جوابش گفتم: هر جا باشن دیگه میان _فکر خودت نیستی فکر اون طفل معصوم باش پاشو بیا برو خونه ما پیش زنم منتظر بمون هر وقت آقات اومد میام خبرت می کنم. نمی توانستم به او اعتماد کنم و به خانه شان بروم. ترسیده گفتم: دست شما درد نکنه مزاحم نمیشم. ممنون مرد بقال برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی نگاه به من دوخت و رفت. به سختی شیشه را بالا دادم و نفسم را به دست هایم دمیدم تا گرم شود. دانه های برف کم کم داشت روی زمین می نشست که مرد بقال همراه یک خانم که تقریبا هم سن و سال مادر به نظر می رسید به سمت ماشین آمدند. علیرضا را بغل گرفتم و از ماشین پیاده شدم که آن خانم بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خانم هوا سرده اون بچه گناه داره بیا بریم خونه اون جا منتظر باش هر وقت آقات اومد حاج غلام میاد صدات می زنه. سعی کردم لرزش فکم را کنترل کنم و گفتم: نه ممنون مزاحم نمیشم. آن خانم بازویم را از روی چادر گرفت و گفت: مزاحم نیستی قدمت به روی چشم با تعجب پرسید: تو چرا تو این هوا لباس گرم نداری؟ به صورتم دست کشید و گفت: چه قدر یخ کردی بیا بریم تا تو این هوا خودت و بچه ات قندیل نبستین. هوا داره سرد ترم میشه بیا بریم بازویم را کشید و بدن یخ زده ام انگار دیگر هشدار های مغزم را نمی شنید که ساک علیرضا را برداشتم و بعد از قفل کردن در ماشین دنبال او به راه افتادم و به خانه شان رفتم. به محض ورودم یک پتو روی شانه ام انداخت و حرارت چراغ شان را زیاد کرد. یک لیوان چای داغ برایم ریخت و برای علیرضا جا انداخت. با آن که در خانه کنار چراغ و زیر پتو بودم اما هنوز گرم نشده بودم و به خودم می لرزیدم. نمی دانستم چرا به آن ها اعتماد کردم و آمدم اما عکس امام خمینی را که روی طاقچه خانه شان دیدم انگار دلم آرام گرفت. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علیرضا حسینی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: ادب، با رنج و سختی به دست می‌آید و کسی، آن را به دست می‌آورد که برایش زحمت بکشد🌸🍃 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 همچو تندر⚡️ از دل آتش‌فشان فریاد کرد☄ ﮼𖡼 مردم ایران زمین را🇮🇷 با قیام آزاد کرد❤️ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1385» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🕰بیسـت سال بعـد شما از کارهایـے کـہ انجـام نداده‌اید ناراحـت می‌شوید نـہ کارهایـے که انجام داده‌ایـد !🚀 پـس طناب قایـق‌تان را از ساحـل باز کنـید⛵️ و از ساحل امن خود به سـوی آب‌های آزاد برانید و خطــر کنید 🏝 جستـجو کنید، رویا بـسازید و کشـف کنــید .🎉💛 {مــارک توایــن} . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🌿𓆪• . . •• •• وقتی لبخَندش را در گلدان خاک خورده ی دِلم کاشتم ..! چه دوستت دارم هایی که جوانه نَزد‌‌🤍 •فرشید عسکری . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌿𓆪•
🪞💕☁️🎀/ | | تا سااعاتی دیگر رونمایی داریمم از چالشِ نـابِ : چالشی متفاوت در پایتخت فرهنگی ایتا😎🤫✌️ متاهلین و مزدوجین بشتـابیددد😍🤩🏃🏻 دیگھ نگم از جذااابی چااالش و هدیه‌هامووون🥺😍🌱 شماره معڪوس باشہ از همین الآن تا ساعـت 14:00 . . .⏰ @asheghaneh_halal 🪞💕☁️🎀\