#پارت69
#چشمه 🌸
عرشیا که هنوز مشغول بحث کردن بود، برگشت نگاهی به چشمه انداخت و گفت:
_توهم برو تو دیگه.!
چشمه چشمانش را ریز کرد و لبهایش را که کمی غنچه کرد بود را تکان داد و دست به سینه روبهرو آنها ایستاد.
_عه واقعا عرشیا؟
ببینم چرا مشکل ها و اتفاق های منو رو شما باید گردن بگیری؟
من نمیخوام تو، اهورا یا هر کس دیگهای برام بزرگتری کنه اصلا واسه چی اومدی اینجا من خودم داشتم مشکلم رو حل میکرد...
سهیل که صبرش به اتمام رسیده بود، صدایش را بالا برد و گفت:
_ببینم خوشتیپ خان من باید وایسم اینجا بحث های خانوادگی تو رو با این دختره بیهمه چیز بشنونم؟
عرشیا نفس سنگینی کشید و با دستش صورت سهیل را قاب گرفت آنرا محکم به دیواری که نزدیکش بود پرتاب کرد.
_وقتی داری درمورد اون دختری که اونجا وایساده حرف میزنی اول حرف دهنت رو مزهمزه کن.
دخترک با کمی ترس قدمی به جلو برداشت و خواست آنهارا از هم جدا کند که سهیل عرشیا را محکم بر روی زمین انداخت و آنقدر سریع و بدون فاصله به صورتش مشت های طولانی کوبید که عرشیا نتوانستند از خودش دفاع کند و فقط داشت کتک میخورد.
چشمه جلو آمد دستش را بر روی شانه های سهیل گذاشت و اورا از همسرش دور کرد و با حرص لبانش را محکم بر روی هم فشار داد...
دیگر حتی به نبود کلاه و شال بر روی سرش هم توجه نمیکرد.
_چکار داری میکنی؟
تو فقط مشکلت رو با کتک زدن آدما حل میکنی!
صدای نازک، ظریف و آرام دختری از دور به جمع آنها پیوست.
_کافیه سهیل باهاشون کاری نداشته باش...
میام باهات بریم خونه.
چشمه معترض اسم اورا صدا زد:
_نوشین...
سهیل حرفی نزد و فقط به سرتاپای نوشین نگاهی انداخت به صورت کبودش و دستی که داخل گچ بود و چهرهای که از حال خراب دیگر درستشدنی نبود و باعثبانیاش فقط او بود.
نزدیک آنها آمد و چشمه را در آغوش گرفت و کنار گوشش لب زد.
_نگران من نباش.
نمیتونم بزارم داره به شما هم آسیب میرسونه اگه الان باهاش نرم ممکنه اوضاع وخیمتر بشه فقط اینو بدون من هیچ وقت فراموشت نمیکنم چشمه اگه هیچ وقت ندیدمت اینو بدون آشنا شدن و دوستی با تو، تو سال های گذشته بهترین اتفاق زندگی من تا الان بوده.
دستش توسط سهیل کشیده شد و او از آغوش چشمه جدا کرد...تمام تلاشش را کرد تا تعدالش را حفظ کند.
سهیل شالش را که کمی عقب رفته بود را محکم جلو کشاند طوری که دیگر صورتش مشخص نبود.
_صد بار بهت گفت نزار این بیصاحابی بره عقب.
دستش را محکم گرفت و اورا به سمت در پرتاب کرد، چشمه خواست جلو برود که نگهبان جلوی اورا گرفت و گفت:
_لطفا خانم تهرانی این آدم یه دیوونه تمام عیاره بزارید بره تا بیشتر از این دردسر درست نکرده.
فقط به رفتن نوشین نگاه میکرد که با صدای دوباره نگهبان به خودش آمد.
به عرشیا نزدیک شد و سعی کرد او را بلند کند.
کمکش کرد تا اورا به طبقه بالا ببرد، در اتاق را باز و او را بر روی همان تختی که نوشین بر رویش خوابیده بود گذاشت.
او تمام افراد مهم زندگیاش را از ته دل میپرستید طوری که از لحاظ روحی و جسمی آنها را مداوا میکرد.
در باز شد خانم رحمانی جعبه کمک های اولیه را بر روی میز گذاشت.
_خانم تهرانی عزیزم اینم چیزی که میخواستید.
با من دیگه کاری ندارین؟
_نه خیلی ممنونم، زحمت کشیدید.
#کپیممنوع🐞
🍃🤍🍃🤍🍃🤍🍃🤍
اینبارم با اینکه همکاری نکرده بووید و از دستتون عصبیم پارتو دادم😭🙈
ولی دیگ همکاری نکنید منم قهر میکنم ازتون🥺🏃♂
هدایت شده از رمانِ حامی 🤍
ديگه با خیال راحت تو خونه پول دربیار👌
💸 پول درآوردن با گوشی خیلی لذت بخشه
❌كافيه اراده كني تا هر چي ميخواي رو با موجودي حسابت بخري 💳👇
🔰کار درمنزل با درآمد بالا#میلیونی برای یک شرکت دانش بنیان مطمئن جهت اطلاعات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2099381021C4db14dfca9
📲کیا دنبال کار با گوشی بودن😍☝️
┄┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄┄
@kordestanan
┄┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄┄
.
📎 #کاردرمنزل
افرادی که دنبال# کاردرمنزل بادرآمدبالا بودن وگفتن شرایط کارکردن بیرون ازخونه رو ندارن ازالان لینکش براتون میزارم 🪙
👇👇👇👇
.https://eitaa.com/joinchat/2099381021C4db14dfca9
#روح_سارا 🕷
#پارت_100
گریم شدت گرفت.
تا خواستم برم سمتش گفت:بهار جلو نیا.
قراره یه نمایش واست بازی کنم.
از حرفاش سر در نمیاوردم.
گریم شدید تر شد.
گفتم:چی میگی هیراد؟
من حالم اصلا خوب نیست.
دارم دیوونه می شم.
_خب می خوام حالتو خوب کنم دیگه.
بی حال نگاش کردم.
منتظر شدم ببینم چی کار می خواد بکنه.
سرگیجه ی شدیدی گرفته بودم.
حالم داشت بهم می خورد.
از پشت سرش یه موجود با پاهایی شبیه سم اسب،با دم بلند و پوستی سبز رنگ اومد بیرون.
یه تبر هم دستش بود.
جفت پاهام قفل کرد.
حتی پلک هم نمی تونستم بزنم.
یهو تبرو برد بالا.جیغ کشیدم:هی...
هیراد مواظب باش.
تا حرفم تموم شد تبر رو روی سرش فرو آورد.
بعدم گردنشو زد.
جوری جیغ کشیدم که حس کردم دیگه هیچ وقت صدام در نمیاد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴آشپزخانه شهید حججی در بیروت راه اندازی شد؛ به نيت شهدای مدافع حرم در تأمین هزینه پخت غذای پناهجویان لبنانی شریک بشید
🔸طی هماهنگی شبابالمقاومة با حزبالله لبنان در بیروت بعد از آشپزخانههای امام رضا(ع) و حضرت معصومه(س)، آشپزخانه شهید حججی نیز تاسیس شد.
🔹به نیت شهدای مقاومت کمکهای خود به مردم لبنان و امور اجتماعی مربوطه را به این شماره کارت به نام "جبههجهانی شبابالمقاومة" واریز کنید.👇
6037997750004344 🔸کانال رسمی شباب المقاومة👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3545694224Ccf85b685fb
#پارت100
#روح_سارا
بخش دوم
بی حال شدم.نفسم بالا نمیومد.
هیراد با سر و تنی جدا،رو زمین افتاده بود و اون موجود وحشی داشت با تبر تیکه تیکش می کرد.
خون همه جا رو گرفته بود.
دیگه حالتام دست خودم نبود.
تنم شروع کرد به لرزیدن .
از رو پله ها سر خوردم و دیگه چیزی نفهمیدم.....................................
از زبان #هیراد
تا صدای جیغش رو شنیدم،سریع شروع کردم به پوشیدن لباسام.چند بار صداش زدم اما جواب نداد.
حوله رو انداختم رو موهام و پله ها رو دو تا یکی دویدم پایین.
تو سالن نبود.تو آشپزخونه هم نبود.
به اتاقا هم سرک کشیدم اما نبود...
رفتم تو حیاط.
تا درو باز کردم،دیدم بهار افتاده پایین پله ها و تکون نمی خوره.
یه لحظه قلبم تیر کشید...
#خیلی_مهم ❌❌
بچه ها یه تذکر داده بودن برا کانال
برای اینکه خدای نکرده اگر فیلتر شدیم بتونید مارو پیدا کنید حتما تو کانال دوم ما عضو باشید❌👌
https://eitaa.com/joinchat/2116812816C6d55fa65d1
#پارت100
#روح_سارا
بخش سوم
_یا حسین.
بهار.
نفهمیدم خودمو چه جوری رسوندم بهش.
چرخوندم و گذاشتمش رو پام.
چند بار کوبیدم تو صورتش و صداش زدم:
بهار؟
بهار صدامو می شنوی؟!
چشاتو باز کن.
جواب نمی داد.
نبضشو گرفتم.
عادی می زد.
غش کرده بود.
جاییش هم خونی نبود.
بلندش کردم و بردمش داخل.
خوابوندمش رو مبل.
بچها ماشین رو برده بودن.
رفتم سراغ گوشیم.
آنتن نداشت.
با حرص پرتش کردم سمت دیوار.
رفتم تو آشپزخونه.
یه لیوان آب قند درست کردم.
یکمم آب ریختم تو کاسه و برگشتم.
با قاشق چای خوری آروم آروم آب قندو بهش دادم.
هر چند لحظه یه بار هم رو صورتش آب می ریختم.
اما فایده ای نداشت.
_بهار؟
بهار چشماتو باز کن.
چی شدی اخه؟
بهار؟
اصلا فایده نداشت..........
#پارت100
#روح_سارا
#بخش چهارم
از دست آراد و نفس عصبی شده بودم....
یک ساعت گذشت اما خبری ازشون نشد.
به سرم زده بود کولش کنم ببرمش بیمارستان.
تا خواستم بلند شم حاضر شم صدای ماشیم اومد.
با تمام فشاری که روم بو،بلند شدم و رفتم تو حیاط.
خوش و خرم داشتن می خندیدن.
بیشتر عصبی شدم.
پیاده شدن.
تا آراد خواست چیزی بگه داد زدم:
معلوم هست کجایین؟می ذاشاین صبح میومدین.
جفتشون کپ کردن.حقم داشتن.اما اون لحظه واقعا داغون بودم.
به نفس گفتم:
برو تو یه چیز بکن تن بهار ببرمش بیمارستان.
یهو زد تو صورتش و گفت:
بیمارستان؟چشه مگه؟
_نمی دونم.
اومدم دیدم تو حیاط افتاده .
بدو دیره.
_یا فاطمه ی زهرا.
اینو گفت و دوید تو.
آراد با نگرانی گفت:
واسه همین اینقد بهم ریخته ای؟
دستی به موهام کشیدم شروع کردم به قدم زدن.
آراد هم رفت تو.
طاقت نیاوردم و منم باهاش رفتم.
هدایت شده از رمانِ حامی 🤍
🔴ترک ودرمان اعتیاد
✅بدون دردوخماری در۳تا۵روز
🔴ترک سیگاردر۳روز
🔴دیابت
🔴کبدچرب
🔴مشکلات آقایان
✴️کاملا گیاهی و بدون عوارض
🍏سیب سلامت سازمان غذاودارو
📞 09113904742 سجادگلی✅
یافرم زیراپربفرماییداولویت باپرکنندگان فرم هست.
https://formafzar.com/form/zspsz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر به تپشهای دل حیدر
به جوونی علیاکبر
پر قنداق علیاصغر
مارو تنها نزاری محشر
#نماهنگ📺
#ایام_فاطمیه🏴
#محمدحسین_پویانفر🎙
•💛🕊•
هدایت شده از رمانِ حامی 🤍
بعد از اتفاق وحشتناکی برام افتاد ❌❌😱
موهام مُشت مُشت شروع به ریزش کرد😭
خیلیی ریزش مو داشتم هرکی منو میدید فکر میکرد سرطان دارم😓
کف سرم خیلی خالی شده بود ابروهام مژه هام خیلی ریخته بود 🤕
تا اینکه کانال این مشاور پیدا کردم با کلی ناامیدی پیام دادم ولی الان بعد چندماه استفاده موهام ابروهام مژه هام در اومده و خیلی خوب شده حتی بهتر از قبل😍😍😍
تو هم اگه مشکل ریزش مو ویا کم پشتی مو داری اقدام کن کانال 😃👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/4091085813C9a80d1e99d
#روح_سارا 🕸
#پارت_101
تا خواستم بغلش کنم و ببرمش،در زدن.
هرسه مون با بهت برگشتی سمت در.
یعنی کی تونسته بیاد اینجا؟
آراد زودتر به خودش اومد و آروم آروم رفت سمت در.
گوشه ی پرده رو داد بالا.
برگشت و گفت:
یه پیرمرده.
نفس:
یا خدا.
چه جوری تونسته بیاد اینجا؟
گفتم:چه شکلیه؟
_ریش سفید بلند،قد کوتاه.
لباس یه دست قهوه ای.
مشخصاتی که می گفت مربود به شمسی بود.
خودم رفتم جلوی در.
پرده رو دادم کنار.
خودش بود.
اما چه جوری اومده بود؟
درو باز کردم.
_سلام جوون.
_سلام شمسی خان.
شما کجا اینجا کجا؟
_اومدم بهار رو ببینم.
_بهار؟!
غش کرده حالش خوب نیست.
_واسه همین اومدم ببینمش.
منو کنار زد و اومد داخل.
مستقیم رفت سمت بهار...
🔻به نیت لبان تشنه حضرت علیاصغر به تهیه شیرخشک نوزادان لبنانی کمک کنید
🔹30 هزار نوزاد لبنانی در شرایط جنگی از شیر مادر محروماند وچشم انتظار کمک ما هستند؛فعالیت های مجموعه شبابالمقاومة با هماهنگی دفاتر رسمی حزبالله لبنان در قم و بیروت انجام میشود.
جهت کمک به تامین شیرخشک نوزدان و امور اجتماعی مربوطه کمکهای خود را به بنام «جبهه جهانی شباب المقاومة» به این شماره کارت واریز نمایید.👇👇
6037997750004344🔸 کانال رسمی شباب المقاومة👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3545694224Ccf85b685fb
اسیـرِاستـٰاد -
#روح_سارا 🕸 #پارت_101 تا خواستم بغلش کنم و ببرمش،در زدن. هرسه مون با بهت برگشتی سمت در. یعنی
#پارت101
#روح_سارا
بخش دوم
از از توی کیسه ای که دستش بود یه کاغذ در آورد.
رفتم نزدیک تر تا ببینم چی کار می کنه.
صدا از هیچ کدوممون در نیومد.
کاغذ رو گرفت جلوی صورتش.
چشماش رو بست و شروع کرد به خوندن یه چیزی.
هیچی از حرفاش نمی فهمیدم.
چند دقیقه بعد،برگه رو تا کرد و گذاشت زیر سرش و رفت سمت در.
_نیازی به دکتر نداره.
تا فردا صبح بهوش میاد.شب بخیر.
دنبالش رفتم و گفتم:
مشکلی که واسش پیش نیومده؟
چرا اینجوری شده؟
_اذیتش کردن.
خودش واست تعریف می کنه.خدا نگهدار.
_بذارین برسونمتون.
دست تکون داد و بدون هیچ حرفی رفت.
پشت در وایسادم و نگاهش کردم.
هرکس می دیدش،فکر می کرد یه پیر مرد ناتوانه که هیچی نداره.
اما زیر این چهره ی مظلوم،یه موجود عجیب زندگی می کرد...
#پارت101
بخش سوم
#روح_سارا
رفتم بالا سر بهار.
مثل فرشته ها خوابیده بود.
موهای حالت دارش که دورش ریخته بود، از همیشه جذاب تر و زیبا ترش می کرد.
آراد:
کی بود این؟
شمسی؟
_آره.
همون جادوگری که با بهار پیشش می رفتیم.
نفس:
چه جوری اومد اینجا؟!
_نمی دونم.
واسه خودمم سواله.
نفس با بغض گفت:
بیچاره بهار.
داره نابود میشه.
آراد:نگران نباش.
بهار قوی تر از این حرفاس
تو دلم گفتم:
آره.
این دختر حتی از منم قوی تره..
دستم رو انداختم زیر پاها و گردنش و بلندش کردم.
به نفس گفتم اون کاغذ رو بیاره تو اتاق.
نفس سریع تشک بغل اتاق رو باز کرد.
منم بهارو خوابوندم روش.
بوی تنش داشت دیوونم می کرد.
نمی تونستم بیشتر از این اونجا بمونم.
هدایت شده از رمانِ حامی 🤍
من سارا هستم قبلا کارمند شرکت بودم مدام با شوهرم دعوا داشتیم که چرا خونه نیستی از شرکت ناامید زدم بیرون😭😭
بعد مدتی با یه شغل داخل خونه با گوشیم آشنا شدم الان درآمدم دو برابر شرکته...😃
خدایا شکرت من را با این کانال آشنا کردی... 🤲
شما هم اگر دنبال یه شغل بی دردسر و پر درآمدهستید این کانال خوب را سریع عضو بشید... 🥳🤗
https://eitaa.com/joinchat/187040235C9a9c1df652
طعم استقلال مالی خیلی شیرینه😌
#پارت101
#روح_سارا
بخش چهارم
نمی دونم چه مرگم شده بود.
کاغذ رو از نفس گرفتم.
گذاشتم بالا سرش.
به نفس گفتم حواسش بهش باشه .
خودمم سریع از اتاق زدم بیرون.........
از زبان #بهار
آروم چشمام رو باز کردم.
پلکام خیلی سنگین شده بود.
همه چی رو دو تا می دیدم.
همه ی اتفاقاتی که افتاده بود جلوی چشام رژه رفت..
هیراد...
تبر....
اون موجود...
نیلوفر....
با وحشت بلند شدم نشستم.
از ترس به خودم می لرزیدم.
تو اتاق پایین بودم و کسی پیشم نبود.
بدنم کم کم شروع کرد به لرزیدن.
سردم شده بود.
پتو رو گرفتم دورم و گوشه ی دیوار کز کردم.