eitaa logo
آوای ققنوس
8.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
507 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️ سرت رو بالا بگیر رفیق و خودت برای روزهای قشنگ آینده آماده کن 👌🤝 ♦️ متن از نرگس جانِ صرافیان طوفان ♦️ بفرست برای دوستی که به انرژی این متن نیاز داره 🙏🌹 @avayeqoqnus
🌼 صبح ها لبخندی بچسبانيد گوشه لبتان 🌼 دليلش مهم نيست، 🌼 اصلا نيازی به دليل ندارد، 🌼 لبخند است ديگر، 🌼 هفت خان رستم که نيست 🌼 يک ليوان چای تازه دم بنوشيد 🌼 يک موسيقی خوب برای خودتان پخش کنيد 🌼 و گذشته و آينده را بگذاريد به حال خودشان 🌼 مهم همان صبح، همان لبخند، 🌼 همان چای، همان موسيقيست ♦️صبح تون بخیر و روزتون سرشار از لبخند دوستان 🙏🌹 @avayeqoqnus
📚 مرد فقیرى بود که همسرش کره درست می کرد و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت. آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى درست می کرد. مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به او گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم. یک بار یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم. آنچه بر خود نمی پسندی بر دیگران مپسند. 👌 @avayeqoqnus
⚜ تا در طلب گوهر کانی، کانی ⚜ تا در هوس لقمهٔ نانی، نانی ⚜ این نکتهٔ رمز اگر بدانی، دانی ⚜ هر چیز که در جستن آنی، آنی @avayeqoqnus
📚 حکایت ملانصرالدین و الاغش !! روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد؛ بعداز مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی‌آمد! او نمی‌دانست که الاغ بالا می‌رود ولی پایین نمی‌آید! ملا پس از مدتی تلاش خسته شد و پایین آمد ولی الاغ روی پشت بام جفتک می‌انداخت و بالا و پایین می‌پرید. تا اینکه سقف فرو ریخت و الاغ به پایین پرت شد و جان باخت! ملا که به فکر فرو رفته بود باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب کرده و هم خود را هلاک می‌کند! 👌😀 @avayeqoqnus
🌸 جامی! به کسی مگیر پیوند! 🌸 کآخر دل از آن ببایَدَت کَند 🌸 بیگانه شو از بُرون‌سرایی! 🌸 با جوهرِ خود کن آشنایی! 🌸 ز آیینه خویش زَنگ بزدای! 🌸 راهی به حریمِ وصل بگشای! @avayeqoqnus
زندگے شبیه فصل‌ است هیچ فصلے همیشگے نیست در زندگے نیز روزهایے براے ڪاشت، داشت، استراحت و تجدید حیات وجود دارد زمستان تا ابد طول نمی‌ڪشد اگر امروز مشکلاتے دارید بدانید ڪه بهار هم در پیش است. 👏🪴 @avayeqoqnus
🌷 دل را به صفای صبح پیوند بزن 🌷 بر پایِ شب سیاهِ غم ، بند بزن 🌷 هرچند که دلسوخته‌ای، 🌷 چون خورشید بر شوخی روزگار لبخند بزن ♦️ صبح شادی داشته باشید دوستان 🙏🌸
🌱 با من به زبانی و به دل بادِ گرانی 🌱 هم دوست‌تر از من نبود هر که گُزینی 🌱 من بر سر صلحم تو چرا جنگ گُزینی 🌱 من بر سر مِهرم تو چرا بر سر کینی @avayeqoqnus
📚 راز جعبه کفشی که پس از ۶۰ سال فاش شد زن و شوهری بیش از شصت سال با همدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز رو از همدیگر پنهان نمی کردند.... مگر یک چیز: جعبه کفشی بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در موردش هم چیزی نپرسد. در همه این سالها، پیرمرد آن رو نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند، پیر مرد جعبه کفش را آورد و به همسرش نشان داد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد. پیرمرد دراین باره از همسرش سوال کرد. پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم، مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید. او به من گفت که هروقت از دست تو عصبانی شدم، ساکت بمانم ویک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود. پیرمرد از این بابت در دلش شادمان شد. پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس اینها از کجا آمده اند؟ پیرزن پاسخ داد: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام. 😔😢 ♦️ این داستان زیبا و آموزنده رو برای بقیه هم ارسال کنید دوستان 🙏🌹 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜 دلتنگم و دیدار تو درمان من است 💜 بی رنگِ رُخت زمانه زندان من است 💜 بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی 💜 آنچ از غم هجران تو بر جان من است ♦️ دکلمه با صدای آقای محمد لهاک @avayeqoqnus
♦️ ضرب المثل های ملل: 🎄 ضرب المثل آلمانی : زمان دوای خشم است. 🎄 ضرب المثل فرانسوی : کسی که اندرز ارزان را رد کند طولی نمی کشد که پشیمانی را با قیمت گرانی خریداری خواهد کرد. 🎄 ضرب المثل چینی : عمارت بزرگ را از سایه اش و مردان بزرگ را از سخنانشان می توان شناخت. 🎄 ضرب المثل عربی (تازی): معلوماتی که در کودکی فرا گرفته می شوند مانند نقش در سنگ پایدار می مانند. 🎄 ضرب المثل روسی: به گوش کمتر از چشم اعتماد کن. @avayeqoqnus
📚 مسجد را برای مردم ساخته اید یا برای خدا؟ روزی بهلول چند نفر را دید که در حال ساختن مسجدی بودند. بهلول از آن ها پرسید: چه می‌کنید؟ گفتند: مسجد می‌سازیم؛ بهلول گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. بهلول می‌خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، به همین دلیل محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» و شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کردند‌. سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»، ناراحت شدند، بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می‌کنی؟! بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته‌ایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته‌ام، خدا که اشتباه نمی‌کند. 👌👌 @avayeqoqnus
به بعضی‌ها که نگاه میکنی شبیه ویتامین سی هستند وقتی در برنامه غذایی شما ویتامین سی باشد کمتر سرما میخورید و اگر هم سرما خوردید همان ویتامین سی، کمک میکند زودتر خوب شوید وجود بعضی‌ها در زندگی مان همین است با وجودشان کمتر آسیب میبینیم ولی اگر هم آسیب دیدیم دستمان را رها نمیکنند کمک میکنند زودتر خوب شویم … پس مراقب ویتامین سی های زندگیتان باشید موجودات مهربانی که باید خودتان بخواهید تا درکنارتان بمانند … 👤 سیما امیرخانی ♦️ این پست برای دوستانتون هم فوروارد کنید دوستان🙏🌹 @avayeqoqnus
🌸 صبح آمد 🌸 دفتر این زندگی را باز کن 🌸 زیستن را با سلام تازه‌ ای آغاز کن 🌸 روز تازه 🌸 فکر تازه 🌸 راه تازه پیش گیر 🌸 عاشقی را با کلام تازه‌ ای آواز کن ♦️ صبح تون بخیر و شادی دوستان 🙏🌹 @avayeqoqnus
☀️ مکُن بد که بینی به فرجام بد ☀️ ز بد گردد اندر جهان نامِ بد ☀️ نِگر تا چه کاری، همان بِدرَوی ☀️ سخن هرچه گویی همان بشنوی ☀️ تو تا زنده اي سویِ نیکی گِرای ☀️ مگر کام یابی به دیگر سرای @avayeqoqnus
زندگي يك معما نيست، يك راز است. مي توان پاسخي براي معما يافت، اما راز به گونه اي است كه هرگز نمي توان پاسخي بر آن يافت. @avayeqoqnus
🌸 غزلی زیبا از وحشی بافقی 🌸 من آن مرغم که اَفکندم به دامِ صد بلا خود را به یک پروازِ بی هنگام کردم مبتلا خود را نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را چنان از طرحِ وضعِ ناپسندِ خود گُریزانم که گَر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را گَر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری شود لازم که پیشت وانَمایم بیوفا خود را چو از اظهارِ عشقم خویش را بیگانه می‌داری نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را ببین وحشی که در خونابِ حسرت ماند پا در گل کسی کو بُگذراندی تشنه از آبِ بقا خود را 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @avayeqoqnus
کاش بدانید ... 😔😔 # جمال_ثریا @avayeqoqnus
📚 حکایت لقمان و خربزه تلخی که با لذت میخورد 🌴 لقمان، غلامی دانا و درستکار بود و به همین دلیل نزد اربابش عزیز بود تا جایی که در مهمانی ها هر گاه غذا می آوردند، ارباب از لقمان می‌خواست با آن‌ها غذا بخورد و تا لقمان غذا نمی خورد، ارباب هم دست به غذا نمی زد. 🌴 روزی برای آنها خربزه ای آوردند. ارباب در حضور میهمانان تکه ای از خربزه را برید و به لقمان داد. 🌴 لقمان قاچ خربزه را از دست ارباب گرفت و با لذت آن را خورد. وقتی ارباب شور و علاقه‌ی لقمان را در خوردن خربزه دید، تکه های دیگری برید و به او داد تا به هفده تکه رسید. 🌴 لقمان همچنان تشکر می‌کرد و با اشتیاق می‌خورد. 🌴 عاقبت یک تکه از خربزه باقی ماند و ارباب با خودش گفت: این یک تکه را خودم می خورم تا ببینم چقدر شیرین است که لقمان اینطور با لذت آن را می‌خورد. 🌴 ارباب تکه آخر خربزه را در دهانش گذاشت تا بخورد اما دید آن چنان تلخ است که گلو را می‌سوزاند. 🌴 پس از لقمان پرسید: چطور توانستی این زهر و تلخی خربزه را تحمل کنی و آن را با این اشتیاق خوردی و اصلا چرا به روی خودت نیاوردی که تلخ است؟ 🌴 لقمان گفت: من از دست تو آنقدر میوه های شیرین و غذاهای لذیذ خورده ام که حالا خجالت کشیدم به خاطر خربزه تلخی که یک بار از تو به من رسید، شکایت کنم. 🌴 ارباب و حاضرین از روی رضایت و تحسین لبخند زدند و عزت لقمان نزد اربابش بیشتر شد. ♦️ این پست لطفا برای بقیه هم فوروارد کنید دوستان 🙏🌸 @avayeqoqnus
🍃 یا رب زِ کرم دری برویم بگشا 🍃 راهی که دَرو نجات باشد بنما 🍃 مُستَغنیم از هر دو جهان کن به کرم 🍃 جز یاد تو هر چه هست بَر از دل ما 👤 ابوسعید اباالخیر @avayeqoqnus
📚 غلام دانایی که وزیر پادشاه شد پادشاهی از وزیرش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی.... وزیر سر در گریبان به خانه رفت. او غلامی داشت که وقتی او را در این حال دید پرسید: "تو را چه شده؟" وزیر حکایت را بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را می دانی؟ پس برایم بازگو. غلام اینطور پاسخ داد: اول آنکه خدا چه می خورد؟ غم بندگانش را، که می فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ رابرمی گزینید؟ 👌 وزیر خشنود شد و گفت: آفرین غلام دانا. غلام ادامه داد: خدا چه می پوشد؟ رازها و گناه های بندگانش را. 👌 دوباره وزیر به وجد آمد و گفت: مرحبا ای غلام. او که ذوق زده شده بود، سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و جواب ها را به پادشاه بازگو کرد ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت وسومین سوال را پرسید. غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی. -چه کاری؟ -ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر این چه حالیست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست كه شاه، وزیری را در خلعت غلام وغلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. 👌 پادشاه از درایت غلام خشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد. @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براستی که ما انسان را در رنج آفریده ایم ... سوره بلد، آیه ۴ @avayeqoqnus
علی ای همای رحمت ☘ علی ای همای رحمت، تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی همه سایه هما را دل اگر خداشناسی، همه در رخ علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدا را به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند چو علی گرفته باشد سر چشمهٔ بقا را مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را برو ای گدای مسکین در خانه علی زن که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب که علم کند به عالم شهدای کربلا را چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان چو علی که می‌تواند که به سر برد وفا را نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را به دو چشم خون‌فشانم هله ای نسیم رحمت که ز کوی او غباری به من آر توتیا را به امید آن که شاید برسد به خاک پایت چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را «همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنایی بنوازد آشنا را» ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ دکلمه شعر "علی ای همای رحمت" با صدای آقای مصطفی خلاق @avayeqoqnus