«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
توکل بر خدایت کن/ کفایت میکند حتماً
اگر خالص شوی با او/ صدایت میکند حتماً
در زمان #موسی علیهالسلام #خشکسالی شد. آهوانِ دشت، نزد موسی رفتند که ما از تشنگی تلف میشویم، از خداوند درخواست #باران کن! موسی «ع» به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را بازگو کرد! خداوند فرمود: «موعد آن نرسیده.» موسی هم برای آهوان جواب رد آورد!
تا اینکه یکی از آنها، داوطلب شد که برای صحبت و #مناجات بالای کوه طور رود. آهو پیش از رفتن، به دوستان خود گفت: «اگر من جستوخیزکنان پایین آمدم بدانید که باران میآید وگرنه امیدی نیست!»
آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما هنگام بازگشت، وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد، ناراحت شد! با خودش گفت: «دوستانم را خوشحال میکنم و توکل میکنم. تا پایینرفتن از کوه هنوز امید هست!» و جستوخیزکنان پایین رفت. تا آهو به پائین کوه رسید، باران شروع به باریدن کرد!
موسی علیهالسلام معترض پروردگار شد. خداوند فرمود: «همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که، آهو دوباره با #توکل حرکت کرد و این #پاداش توکل او بود!»
خداوند در آیهی ۹ #سوره_مزمل به این مسئله اشاره کرده و از بندگانش خواسته که در تمام امور زندگی فقط او را وکیل خود بگیرند و فقط بر او #توکل کنند. خدایی كه تمام جهان هستی از #مشرق و #مغرب در سیطرهی #حکومت اوست؛
چگونه انسان بر او توكل نكند، و كار خويش را به او نسپارد. در حالىكه در پهنهی جهان هستى غير از او حاكم و فرمانروا و معبودی نيست.
ربوبیّت خداوند نسبت به مشرق و مغرب، دلیل یکتایى او و لزوم توکّل بر او است. «ربّ المشرق والمغرب لا اله الاّ هو فاتّخذه وکیلاً» پس به خدایی که همهی كارها به او ختم میشود توکل کن و همهی امورت را به خودش بسپار.
#تفسیر_آیه
#مزمل_9
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ نویسنده: #فاطمه_رامشک
📷 عکاس: #زهرا_صالحی
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#مزمل_9
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«زیر آوار بیکاری»
✍ نویسنده: #فاطمه_رامشک
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
کلافگی کاری با من کرده بود که #اسکندر_مقدونی با #تخت_جمشید. انگار در یک دخمه گیر افتاده بودم که دیوارهایش مدام نزدیک و نزدیکتر میشدند. نگاه میکردم که زنهای دیگر چطور کار میکنند و در روزگار بد اقتصادی، هم کمک #خرج همسرشان هستند و هم برای خودشان #هویت و #جایگاه_اجتماعی میسازند. نیاز به داشتن یک #شغل، حالا هرچه که باشد، مثل #علف_هرز تمام خاک وجودم را پر کرده بود.
آگهیهای #دیوار را شبانهروز چک میکردم. به خیلیهایشان هم پیام دادم. چند جا را هم دوست و آشنا پیشنهاد کردند. نتیجه این شد که یک روز را در یک زیرزمین تاریک گذراندم که اسمش کارگاه طلاسازی بود. چهل دقیقه از خانه تا آنجا راه بود. فکر کردن به هشتاد دقیقه رفت و برگشت مغزم را متلاشی میکرد. ساعت کاری زیاد و محیط زندانگونَش باعث شد که همان یک روز بشود آخرین روز.
دفعهی بعد رفتم به یک #دندانپزشکی. فاصلهای تا خانه نداشت و روی هم رفته، رفت و برگشتم نیم ساعت طول میکشید. قرار بود دو هفته بدون #حقوق و به عنوان #کارآموز مشغول باشم که در کمال تأسف باید بگویم باز هم روز اول شد روز آخر. اختلاف فرهنگی بین من و همکارها و همینطور ساعات زیادی که باید ایستاده کارها را انجام میدادم، باعث شد دیگر مسیرم به آن طرفها نخورد.
البته چرا، بعد از آن دوباره هم رفتم همان نزدیکیها. دقیقا روبهروی دندانپزشکی یک مهدکودک بود که دوستم گفته بود #مربی میخواهند. انگار داشتم به غرب و شرق میزدم در تمنا و جستوجوی کار. دوره مربیگری مهدکودک را گذرانده بودم و فکر کردم این میتواند موقعیت خوبی باشد. اینجا کمی بیشتر دوام آوردم، حدود یک هفته. حقوق کم و انرژی زیادی که این کار از من میگرفت، علیرغم علاقهای که به آن داشتم دلیل قطع همکاریام شد.
اینجا بود که دخمه با دیوارهای نزدیکشوندهاش آوار شد روی سرم. مشکل از کجا بود؟ چرا من نمیتوانستم مثل خیلی از زنها یک جا بند بشوم و کار کنم؟ بعدا که توانستم از میان خرابهها خودم را بیرون بکشم، فهمیدم جای متر کردن شرق و غرب شهر، باید پناه ببرم به آغوش کسی که مشرق و مغرب را روی یک انگشت میچرخاند. خودم را به وکیلم سپردم و بس.
مدتی به هیچکدام از آگهیهای درج شده در دیوار محل ندادم و تقریبا از فکر کار بیرون آمده بودم که یک پیشنهاد کاری جواب همه سؤالهایم را داد. فکرش را بکنید، من که یک روز و دیگر نهایتا یک هفته عمر مفید حضورم در کارها بود، دو سال در یک پروژه نویسندگی دورکاری مشغول بودم و به سرانجام رساندماش. اینطور بود که فهمیدم انگیزهی #محرک من و عامل پایداریام در کارها، بودن در خانه است. همان جایی که دوست داشتم باشم و همان نقطهای که هیچ جای دیگری مثلش نیست.
رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا
همان خدای مشرق و مغرب عالم که جز او هیچ خدایی نیست او را بر خود وکیل و نگهبان اختیار کن.
#مزمل_9
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کُن/ گر نصیبِ تو ز گردون، همه یک نان باشد.
«صائب تبریزی»
#ابوطلحه_انصاری، یکی از یاران #پیامبر (ص)، در #مدينه #نخلستان و باغی زيبا داشت که زبانزد همه بود. در آن باغ، چشمهی آب صافی بود که هر وقت پيامبر (ص) به آن باغ میرفتند، از آن آب ميل میکردند و #وضو میگرفتند. پس از نزول آيهی ۹۲ #آلعمران، ابوطلحه خدمت پيامبر آمد و گفت: «میدانيد که محبوبترين اموال من در همين باغ است و میخواهم آن را در راه خدا انفاق کنم تا ذخيرهای برای آخرتم باشد.» پيامبر فرمودند: «آفرين بر تو، آفرين بر تو! اين ثروتی است که برای تو سودمند خواهد بود.» سپس فرمودند من صلاح میدانم که آن را به خويشاوندانِ نيازمند خود بدهی. ابوطلحه به دستور پيامبر عمل کرد و آن باغ را ميان بستگان خود تقسيم کرد.
خداوند در آیهی ۹۲ آلعمران، به یکی از نشانههای #ایمان اشاره کرده، مىگوید: «شما هرگز به حقیقت برّ و نیکى نمىرسید مگر اینکه از آنچه دوست دارید در راه خدا #انفاق کنید» (لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ).
انفاقی انسان را به مراحل بالای قرب به خداوند میرساند که انفاق از «مِمّا تُحِبُّونَ» باشد. #حضرت_علی (ع) در بستر پیامبر (ص) خوابید، از جان خود مایه گذاشت و #سلامت او را تأمین کرد. گذشت از هر چیز اعم از مال و جان و آبرو، میشود انفاقِ «مِمّا تُحِبّونَ».
وقتى #حضرت_زهرا عليهاالسلام را در شب #عروسى به خانهی شوهر مىبردند، فقيرى از حضرت پيراهن كهنهاى درخواست كرد. فاطمهی زهرا به ياد آیهی «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ ...» افتاد و پيراهن عروسیاش را به او بخشيد.
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
«سعدی»
#تفسیر_آیه
#آلعمران_92
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ نویسنده: #عطیه_کشتکاران
📷 عکاس: #عطیه_کشتکاران
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#آلعمران_92
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«لاف نیکوکاری نزن»
✍ نویسنده: #عطیه_کشتکاران
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
پرده اول
چند بار اینپا و آنپا کردم تا بالاخره جلو رفتم و گفتم: «سلام!» آن سالها پای ثابت برنامههایش بودم و #معنویت و اخلاقی که از سر و رویش میبارید مجذوبم کرده بود. در #فرودگاه هم همانقدر متین و نجیب بود که از پشت قاب شیشهای #شبکه_قرآن. کت و شلوار طوسی سادهای به تن داشت و #تسبیحِ سبزِ دانه درشتی میان انگشتانش میلغزید. برای اثبات برادریام نشانیِ برنامهها را گفتم، نظر و تحلیلی تنگش چسباندم و از انس و رفاقتم با #قرآن پرده برداشتم. به قد و قامت نوجوانیام نمیآمد این اظهار فضلها. با هر تبارکالله و تحسینش بیشتر هوا برم میداشت و باد در غبغب میانداختم. به چند دقیقه نکشیده صدای عشوهداری در سالن پیچید، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باید به پروازش برسد. #تسبیح دانهدرشت را جلو آورد و با تبسم ریزی گفت دعایم کنید. پر کشیدم. تسبیح در کف دستم فرود آمد و دیگر از من جدا نشد.
پرده دوم
همینطور که تسبیح را در دستم می چرخاندم #گنبد خضرا از پشت منارهها به چشمم آمد. دست بر سینه گذاشتم و سلامی دادم. #ذکر خاصی نمیگفتم. دانهها را یکییکی رها میکردم و از صدای برخوردشان به هم سرکیف میشدم. در سه روز گذشته این #تسبیح همدم روز و شبم شده بود. لحظهای آن را از خودم جدا نمیکردم. یاد رفاقتهای قرآنی و تلاوتهای دلنشین و حالا شیرینی #زیارت همه با هم در صدای تق و توق دانههای تسبیح برایم زنده میشد. زوال ظهر بود. با مادر پا تند کردیم که به #نماز_جماعت برسیم اما خوردیم به همهمهی درهای ورودی و مسیرمان سد شد. حتی به قدر سجادهای فضا برای اقامه بستن نداشتیم. ناچار کنار ستونی بر سرامیکهای سفید و براق نشستیم تا #نماز تمام شود. بازتاب آفتاب حجاز بر آن سطح براق چشمانم را به اشک انداخت. خواستم چادر را روی صورتم بیندازم که نگاهم در نگاه خانم عرب زبانی گره خورد. نمیدانم اهل کجا بود. با اینکه چند کلامی #عربی میدانستم اما در آن لحظه هیچ کلمهای میان ما رد و بدل نشد. چشم دوخته بود به تسبیحی که در آن نور بیشتر خودنمایی میکرد. در دلم خدا خدا میکردم به آن نظر نداشته باشد. به ثانیه نکشیده خواستهاش را نشانم داد. انگشت اشاره را به سمت تسبیح گرفت و بعد به خودش اشاره کرد. من و جدایی از این تسبیح؟ هرگز. سرم به چپ و راست گرداندم و با گردن دست بر سینه گذاشتم به نشانه عذرخواهی. نمیدانم زبان بدنم را فهمید یا نه. فقط یک کلام توانستم بگویم: «لا! هدیه».
پرده سوم
نزدیک #هتل بودیم که ولولهای به جانم افتاد. دستی به کیفم کشیدم و باز هم آرام نشدم. ایستادم. کیف را زیر و رو کردم. نشانی از تسبیح نبود که نبود. چشم ملتمس خانم عرب پیش چشمم مجسم شد و حلقه اشکی دیدم را تار کرد. صلوات پشت صلوات که نشانی از تسبیح بیابم. دستم را همه جای کیف گرداندم. نور خورشید از سوراخ بزرگ ته کیف بیرون زد. رفیق خوب در ناچاریهایمان خودش را جلو میاندازد و دلداری میدهد. اولین آیه از جزء چهارم قرآن همانجا توی سرم با #ترتیل استاد #پرهیزگار پخش شد. همان که همیشه دوست داشتم وقت پرسش از محفوظات قسمتم شود و مثل بلبل بخوانم حالا در زندگی قرعهاش به نامم افتاده بود. میگفت تا وقتی نتوانستی از خواستنیهای زندگیات بگذری و از محبوبت دل بکنی، لاف #نیکوکاری نزن! حقیقت نیکی همان جاست که آنچه از جان و دل دوست میداری را با تمام وجود ببخشی. نگاه بیکلام و پرحرف خانم عرب تا همیشه به این آیه دوخته شد برایم.
لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ
نيكى را در نخواهيد يافت تا آنگاه كه از آنچه دوست مىداريد انفاق كنيد. و هر چه انفاق مىكنيد خدا بدان آگاه است.
#آلعمران_92
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
هنگامىکه #پیامبر (ص) به همراه مسلمانان مشغول حفر #خندق در اطراف «#مدینه» بود، ناگهان در میان خندق، سنگ سفیدِ بزرگ و سختى پیدا شد که مسلمانان از شکستن و حرکت دادن آن عاجز ماندند.
«#سلمان» نزد پیامبر آمد و جریان را گفت. پیامبر وارد خندق شد و کلنگ را محکم بر سنگ فرود آورد. از برخورد کلنگ، جرقهاى بلند شد. پیامبر تکبیر پیروزى سر داد و مسلمانان با او هم صدا شدند. با فرود آمدن کلنگ دوم، باز جرقهای بلند شد و قسمتى از سنگ شکست و دوباره صداى #تکبیر فضاى اطراف را پر کرد.
براى سومین مرتبه، کلنگ را بلند کرد و از برخورد دوباره با سنگ، جرقهاى دیگر بلند شد و اینبار، بقیهی سنگ درهم شکسته شد. صدای تکبیرِ پیروزی برای سومین بار در فضای خندق پیچید.
«سلمان» گفت: «امروز وضع عجیبى از شما دیدم!»
پیامبر(ص) در جواب فرمود: «در میان جرقهاى که بار اوّل بلند شد، کاخهاى #حیره و #مدائن را دیدم و #جبرئیل به من بشارت داد که آنها در زیر پرچم #اسلام قرار خواهند گرفت! در جرقهی دوم کاخهاى #روم را دیدم، و باز او به من خبر داد که در اختیار مسلمانان قرار خواهد گرفت.
در سومین جرقه، کاخهاى #صنعاء و سرزمین #یمن را دیدم و باز او به من بشارت داد که مسلمانان بر آن پیروز مىشوند و من در آن حال، تکبیر پیروزى گفتم، اى مسلمانان به شما مژده باد!...»
مسلمانان خوشحال شدند و خدا را شکر کردند. اما منافقان، ناراحت شدند و با اعتراض گفتند: «چه آرزوى باطل و چه وعدهی محالى؟! اینها از ترس جان خود، خندق کندهاند و یاراى جنگ ندارند؛ در حالیکه خیال فتحِ کشورهاى بزرگِ جهان را در سر مىپرورانند.»
درآنجا آیهی ۲۶ #سوره_آلعمران نازل شد و به آنها پاسخ داد.
خدایا! وجود بندگانت نفوذناپذیر است، مگر انسان از این خمیرمایه دور شده باشد. تو بندههایت را #عزت میدهی تا از فتنههای شیطان در امان بمانند و آنكه چشمش فقط به سوی توست عزیز میگردد. «تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ»
خدایا! تو بندگانت را هدایت میكنی تا شاهد بر یگانگی تو باشند. حال اگر كسی تو را نبیند، او را ذلیل میكنی! اگر دشمنت شد، او را در #دنیا و #آخرت ذلت میدهی؛ چنان كه در اوج #ثروت احساس فقر، دراوج سلامتی احساس بیماری و در اوج قدرت احساس عجز میكند. «تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ»
#تفسیر_آیه
#آلعمران_26
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ نویسنده: #هدیه_قلیزاده
📷 عکاس: #هدیه_قلیزاده
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#آلعمران_26
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«لاف نیکوکاری نزن» ✍ نویسنده: #عطیه_کشتکاران ✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان پرده اول چند بار اینپا و
«عزت و خواری من فقط دست خداست»
✍ نویسنده: #هدیه_قلیزاده
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
از پنجمین #مدرسه بیرون آمدم. آفتاب بالای سرم بود و نورش را مستقیم به فرق سرم میتاباند. کف پاهایم درد میکرد. برای پر کردن فرم همکاری، پیاده به همهی مدرسههای اطراف #خانه سر زده بودم. #خسته و کلافه، با لباسهای خیس از عرق به خانه رسیدم. تلفنم زنگ خورد. صدای خالی از عشوه زنانهی خانمی پشت تلفن گفت: «شما سال پیش اینجا فرم پر کرده بودین اگر هنوز جایی مشغول به کار نیستید برای مصاحبه فردا تشریف بیارید مدرسه» اسم مدرسه را که گفت یادم نیامد دقیقا کجا بود.
صبح زود به آدرسی که پیامک شده بود رفتم. یادم آمد #تابستان سال گذشته با یکی از دوستانم آنجا فرم پرکرده بودم. مجتمع آموزشی دخترانهای که از مدارس نامدار منطقه بود. با مدیر و موسس مجتمع #مصاحبه کردم. گفتند: «از فردا به مدت یک هفته آموزشی بیا که کار را از نیروی قبلی تحویل بگیری.» در پوست خود نگنجیدن را داشتم از نزدیک #تجربه میکردم. از #خوشحالی خودم را یک بستنی مهمان کردم.
یک هفته صبح تا ظهر و بعضی روزها که پشت کنکوریها در #مدرسه میماندند، تا شب پرانرژی رفتم و آمدم. همه تلاشم را میکردم به موقع برسم و همه کارهایم را درست و بینقص انجام دهم. بعد از یک هفته مدیر دبیرستان از طرف موسس تماس گرفت و گفت: «توی رزومهات نوشتی توی فلان مدرسه پسرانه کار کردی. ما تماس گرفتیم با مدیریت مدرسه و گفتن همچین آدمی اونجا اصلا کار نکرده! همین کارها رو میکنید آدم نمیتونه به چادریها اطمینان کنه! به دروغ رزومه پر کردی چی میخوای یاد بچههای مردم بدی؟» نزدیک نیمساعت پشت هم توهین و بعد هم تلفن را قطع کرد.
من شوکه شده بودم. مغزم خالی از #کلمه بود. با دوستی که سال قبل با هم برای پر کردن فرم به آن مدرسه رفته بودیم تماس گرفتم و ماجرا را گریهکنان تعریف کردم. پیشنهاد داد با مدیر مدرسه قبلی تماس بگیرم. فردا صبح هم به مجتمع آموزشی دخترانه بروم و حضوری گفتگو کنم. صبح جلوی در مدرسه که رسیدم دستهام میلرزید. از راهرو که رد شدم برای رفتن به اتاق مدیر، همکارها میپرسیدن «چیکار کردی؟ چه اتفاقی افتاده؟» احساس بدی بهم دست داده بود. انگار که همه با هم مچ یک سارق حرفهای را گرفته باشند. در اتاق مدیریت روی دورترین صندلی از مدیر نشستم و گفتم: «من نمیدونم چطور شده که به شما گفتن من اونجا کار نکردم اما میتونم همین الان با مدیر دبستان پسرانه تماس بگیرم و ثابت کنم که دروغی نگفتم.»
بعد از حرف زدن با مدیر #دبستان و توضیح دادنش فهمید که موسس مدرسه پسرانه از چند ماه پروژهای کار کردن من در مدرسه خبر نداشته. از من معذرتخواهی کرد و گفت: «میتونی از فردا بیای» من به سختی «نه» گفتم. برای نشان دادن احساس پشیمانی یا حسننیت، نمیدانم؛ گفت: «اگر دوست نداری پیش ما باشی میتونم سفارشت رو بکنم جای دیگه استخدامت کنن.» خیلی دلم میخواست پیشنهادش را قبول کنم اما ترجیحم این بود بدون سفارش و بند «پ» مشغول به کاری شوم که به آن علاقه دارم. در راه برگشت به #خانه با ناراحتی شروع کردم به غر زدن به عالم و آدم که تلفنم زنگ خورد. یکی از پنج مدرسهای بود که چند روز قبل رفته بودم. بعد از #مصاحبه مشغول به کار شدم. از آن روز هر جا قد سختیها از قد خودم بلندتر میشود به این آیه فکر میکنم که:
تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَتُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ
هر کس را بخواهی، عزت میدهی؛ و هر که را بخواهی خوار میکنی
#آلعمران_26
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
#سوره_هود دربارهی سرگذشت پيامبران و اقوام پيشين و رمز #موفقيت آنهاست و خداوند بعد از دلدارى به پيامبر در آیهی ۱۱۲، دستور #استقامت به او میدهد و میگوید همانطور که به تو امر شده #پایداری کن.
مقاومت کن! نه بهخاطر #مقام و #قدرت؛ نه بهخاطر اسم و رسم، بلکه فقط و فقط برای رضای خدا و برای فرمان او. «فاستقم کما امرت».
استقامت و پایدارى زمانى با ارزش است که در همهى امور باشد. در #عبادت، در #ارشاد، در تحمل ناگوارىها و مانند آن.
در ادامه خداوند میگوید این استقامت فقط مختص تو نیست، بلکه تمام کسانی که از راه #شرک روگردان شده و همراه تو به سوی خدا برگشتهاند نیز باید استقامت ورزند؛ زیرا بازگشت به سوی خدا مشروط به پایدارى در راه مستقیم است. «و من تاب معک»
حالا که در همهی امور استقامت پیشه میکنید، باید تحت #فرمان_خداوند و بدون #طغیان و #سرکشی باشد و از حدود الهی تجاوز نکند. «و لا تطغوا»
در دنیای امروز، نیز وظیفهی ما مسلمانان پایداری در #حفظ_دین است. پایداری بر پایهی #اخلاص؛ نه فقط لسانی.
مقاومت و تسلیم نشدن در مقابل دشمنان داخلی و خارجی کشورمان نمونهی بارزی از همین پایداری است. این #پیروزی میسر نمیشود مگر با همبستگی و اعتماد و اعتقاد به خدایی که در همهی احوال و در همهی امور به اعمال و رفتار ما آگاه و بینا است. «انه بما تعملون بصیر»
#تفسیر_آیه
#هود_112
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ نویسنده: #فاطمه_شایانپویا
📷 عکاس: #فاطمه_فلاحی
🔗 شناسهی ایتا: @nasim_313
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#هود_112
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«کم نیار، پافشاری کن»
✍ نویسنده: #فاطمه_شایانپویا
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
نمیشد. شل شدم. دست پس کشیدم و سرم را بالا آوردم. دور میز #استاد، هنوز شلوغ بود. صدای آرام صحبتهایش مثل حریر، گوشم را نوازش میداد. کاش بلندتر حرف میزد. نفس گرفتم بعد دوباره قلم دزفولی عنابیرنگ را برداشتم و در مرکب #مشکی فرو بردم. وحشی قلم را از بالای کاغذ فشار دادم و کمکم انسی را هم پایین آوردم. حالا کشیدگی الف و ...نشد! #جوهر کم آوردم.
یاد کارهای این هفتهی #انجمن افتادم. یادِ دیروز آخر وقت که عاتقه بعد کلاسش، در اتاق انجمن را باز کرده بود. بعد با چشمهای گشاد شده نگاهم کرده بود: «هنوز اینجایی تو؟ مگه تموم نشد؟» و من مثل #ماکارونی پخته روی میز پخش شده بودم: «کم آوردم...» سر تکان دادم و دوباره قلم را در مرکب فرو بردم، نوک وحشی گیر کرد به لیقه. عقبش کشیدم. یک قطره سیاه، شتک زد روی کاغذ گلاسه و محدب ماند: «هوف.»
لبهایم را فشار دادم بههم. خواستم #دستمال رویش بگذارم که صدای استاد بلند شد: «مرکب خطاطی، مثل مردمک چشم آدمیزاد، سواد اعظمه؛ پر از حرف و کلمه و اشاره.» قطره را نگاه کردم؛ یعنی چه میگفت؟ پروژهی #برنامهنویسی دانشگاه دوید به خاطرم. همانوقت که جواب نمیداد و اجرایش به مشکل خورده بود و من روبهروی مونیتور به خطهای ریز بههم فشردهی برنامه نگاه میکردم که «چرا نمیفهممَش؟»
صدای کشیده شدن قلم نی بچهها روی کاغذ، کلاس را پر کرده بود. یک لحظه چشم بستم و فقط به این #نغمه گوش دادم؛ یعنی چه میگفت؟ ابرو بالا انداختم. تکالیف کلاس زبان و پاورپوینت ارائهی #سمینار و کارهای خانه... مثل تیر روانه شد. سریع چشم باز کردم. قلم را اینبار از اینطرف کاغذ سُراندم. تیزی تشدید را با وحشی و انسی قلم تقسیم کردم و قوس آخر را... نشد. باز هم خراب شد. قلم را فرو بردم در #مرکب و دوباره... نشد؛ لام کج شد.
یاد #دانشکده افتادم و نگاه دستیار جوان استاد. وقتی پشت در با تحقیر نگهَم داشته بود که با این پوشش نمیتوانی بیایی توی #آزمایشگاه الکترونیک. و من نمیفهمیدم چرا. نه مواد شیمیایی بود و نه... دندانهایم را بههم فشار دادم و قلم را روی میز انداختم. دستم را بالا آوردم؛ میلرزید. سنگینی نگاه دو نفر از کنار دستیهایم را روی صورت و کاغذم حس میکردم. دیگر نمیتوانستم بمانم. #خسته بودم. #ضعیف بودم... من خیلی معمولی بودم.
از روی #صندلی چرمی بلند شدم. وسایلم را جمع کردم و توی کیف گذاشتم. به سمت میز استاد جلو رفتم. خواستم خداحافظی کنم که دیدم خم شده و روی یک کاغذ بزرگ چیزی کتابت میکند. کارش که تمام شد، سرش را بالا آورد و برگه گلاسه را به سمت من گرفت. جا خوردم. جلو رفتم. نگاهش همه تبسم شد و ریشهای یکدشت مشکیاش آرام تکان خورد: «هر وقت احساس کردی این آخر توئه؛ دیگه نمیتونی بنویسی، اونوقت وقتشه؛ بنویس. رمزش همینه. کافیه بهش ایمان داشته باشی.»
چند #ثانیه نگاهش کردم. احساس میکردم همه نگاهم میکنند. اما او، آرام، سرش را پایین انداخت. برگهی دیگری برداشت و شروع کرد به #نوشتن و توضیح شکل کتابت حروف. عقب رفتم و نوشتهی روی برگه را خواندم. باز ایستادم و استاد را نگاه کردم که غرق نوشتن بود. پشت میزم برگشتم. شاخهی سبز و ترد پتوس روی میز را نگاه کردم. قلم و مرکب را بیرون آوردم و دوباره مشغول شدم.
قلم روی کاغذ سر میخورد و من، آیهی دستخط استاد را زیر لب، زمزمه میکردم.
فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ
پس همانگونه که فرمان یافتهای، استقامت کن؛ و همچنین کسانی که با تو بسوی خدا آمدهاند (باید استقامت کنند)! و طغیان نکنید، که خداوند آنچه را انجام میدهید میبیند!
#هود_112
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
سلام همراهان عزیز آیهجان🌱
عید سعید فطر بر شما مبارک🌷
یادتون که نرفته؟ قرار بود از محتوای روایتهای آیهجان مسابقه داشته باشیم و برای قدردانی از یک ماه همراهی شما عزیزان، هدایایی رو تقدیم کنیم❤️
الوعده وفا...
از الان تا ساعت ۱۲ شب جمعه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲ فرصت دارید که سؤالات رو جواب بدید و در مسابقه شرکت کنید😊
در پایان، بین عزیزانی که بیشترین پاسخ درست رو داده باشن قرعهکشی میشه و به چند نفر جوایز نقدی تقدیم میشه😍
برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سؤالات روی لینک زیر کلیک کنید:
https://formafzar.com/form/jcxlk
@ayehjaan
May 11
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسبالحال مشتاقی
«سعدی»