«آیهجان»
«اجابتت میکنم»
✍ نویسنده: #فاطمه_اکرارمضانی
🔗 شناسهی ایتا: @mah_nevis
گوشهای از صحن آزادی نشسته بودم، درست روبهروی گنبدِ طلاییِ رئوفترین ضامنِ دلشکستگان و پسربچهی بانمکی با شادیِ کودکانهاش، بازی میکرد. شب میلاد امامرضا بود و حرم غلغله.
آمدهبودم دل بتکانم و گِلهگُزاری کنم و قطاری از «چرا من»ها راه بیندازم. دو سالی بود که مشغول خادمیِ امام حاضرِ غائب از نظر در #جمکران بودم. به او گفته بودم نوکری از من و بزرگی از شما. از او نسلی سالم و صالح خواستم.
از ازدواجمان چند ماهی میگذشت که متوجه شدم قرار است مادر شوم، اما خوشحالی مثل پرندهی عجولی بود که هنوز بر قلبم ننشسته، عزمِ پرواز کرده بود. موجودِ کوچکِ درونم ماندنی نشد. سیاهی بر روزگارم خیمه زد. چند ماهی به همهی مادرهایی که در خیابان بچهی کوچکی بغلشان بود، غبطه میخوردم.
دلم مهمانسرای غمی بزرگ شدهبود و هرچه اطرافیانم تلاش میکردند که این مهمان ناخوانده را بیرون بیندازند، با شکست مواجه میشدند. گفتم امام رضا لازمام. شب میلادش دعوتمان کرد که به حریمش قدم بگذاریم.
اشک، همینطور راهش را از دلِ شکستهام پیدا میکرد و خودش را به قایق چشمانم میرساند و سَدِّ بُغضم را میشکست و جاری میشد تا آتشِ جانم را آرامتر کند. #امام_رضا را به اربابی قسم دادم که در جمکران خادمیاش میکردم. ناآرام و پُر از تلاطم بودم. همانطور که در گوشهای از صحن نشستهبودم، پناهبُردم به آیههای قرآن، که برایم همیشه حکم کِشتیِ نجات داشتند.
#قرآن را با دستانی لرزان و چشمانی گریان گشودم: «قالَ قَدْ أُجيبَتْ دَعْوَتُكُما فَاسْتَقيما وَ لا تَتَّبِعانِ سَبيلَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ»
فرمود: «دعاى شما پذيرفته شد. استقامت به خرج دهيد! و از راه [و رسم] كسانى كه نمىدانند، تبعيّت نكنيد».
چشمانم برق زد، آرامش نشست در نهانخانهی قلبم. انگار خدا نشسته بود کنارم و مرا سخت در آغوش گرفته بود. اجابت شده بودم. امام رئوف، در شب میلادش، به جانِ خستهام هدیه داده بود. هدیهای به وسعت آغوش پُر از آرامشِ قرآن. بشارتِ پسرم همان شب به ما داده شد. پسربچه که بازیاش تمام شده بود، خندهکنان به سویم آمد و شیرینی تعارفم کرد.
قالَ قَدْ أُجيبَتْ دَعْوَتُكُما فَاسْتَقيما وَ لا تَتَّبِعانِ سَبيلَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ
فرمود: «دعای شما پذیرفته شد! استقامت به خرج دهید؛ و از راه (و رسم) کسانی که نمیدانند، تبعیت نکنید!»
#یونس_89
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«خدای موسی»
✍ نویسنده: #علیرضا_ملااحمدی
🔗 شناسهی ایتا: @maktabkhaaneh
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
ماجرا به شکلی طوفانی شروع شد و قبل از اینکه متوجه بشوم چرا و چگونه، ناگهان خودم را زیرِ آوار حوادثی بهغایت تلخ و دیگرگون یافتم. مثل طوفانی ویرانگر، سرمایهام را (نه از جنسِ سرمایهی مالی) در عرض چند روز از دست دادم و زندگیام از اینرو به آنرو شد! همهچیز بر ضد من بود و هیچ نقطهی روشنی-لااقل در ظاهر- در افق آینده به چشم نمیخورد!
مدتها طول کشید تا از آشفتهحالی و اِغمای فکری و نقاهتِ روحی بیرون بیایم و درست بفهمم که دقیقا چه شده و چه اتفاقی دارد میافتد! باز هم هیچچیز بر وفق مراد نبود و نسبت به آیندهی این مسیری که «خواسته و ناخواسته» در آن قرار گرفته بودم و با قاطعیت و البته تلخکامیِ تمام آن را طی میکردم، هیچ کورسوی امیدی به چشم نمیخورد. به طرز عجیب و بُهتآوری هر چه هم تلاش میکردم، اتفاق خوبی آنچنانکه حالم را خوب کند و نفسِ راحتی بکشم و خوابِ آرامی به چشمانم بیاید و کابوسهایم تمام شود، نمیافتاد! حتی وقتیکه طبق شواهد و قرائن قاعدتا باید اتفاق خوبی میافتاد، باز فرَج حاصل نمیشد و ماجرا پیچِ دیگری میخورد!
«خالیشدن از هر کورسوی امید» از آندست تجربههایی است که هرکسی بالأخره به شکلی تجربهاش میکند؛ حالا من هم در همین موقعیت قرار گرفته بودم، اما با این تفاوت مهم که این موقعیت برای من به چند لحظه و چند ساعت و چند روز محدود نمیشد؛ حالا دیگر چند سال از زندگیام درگیر این وضعیت بود!
در یکی از آن روزهای سخت و جانفرسا به #قرآن پناه بردم. اما پاسخ را با آیهای گرفتم که اصلاً نفهمیدمش! یعنی ربطش را به موقعیت «همواره بحرانی» خودم نفهمیدم! خداوند ماجرای نبوت #حضرت_موسی (علیهالسلام) را برایم یادآوری کرد؛ آن نیمهشبِ سرد و تاریکی که حضرت موسی (ع) که بههمراه خانوادهاش از مَدیَن به مصر برمیگشت، در وادی طور درحالیکه راه را گم كرده بود، در طور سينا، شعلهی آتشی از دور دید و به نظرش رسيد كه قاعدتاً كنار آن كسى هست كه راه را از او بپرسد و اگر هم نبود لااقل از آن آتش قدرى همراه بياورد تا گرم شوند؛ به خانوادهاش گفت که شما اینجا منتظر بمانید تا بروم آنجا و راهنماییای یا شعلهی آتشی بیاورم. رفت و وقتی نزدیک درختی شد که منبع آتش به نظر میرسید، ناگهان اولین وحی الهی به او رسید که «إنّی أنا الله...» و سخنگفتنِ خدا با او شروع شد و باقی ماجرا که آغاز نبوت ایشان بود.
خب این چه ربطی به #زندگی من داشت؟! نه من ربطی به موسای نبی دارم و نه طور سینایی در کار هست و نه در این کورسوی سرد و تاریک، آتشی! تنها وجه اشتراک من با این ماجرا «شبِ سرد و تاریک و راهِ گمشده» بود. اما هرچه فکر کردم، نفهمیدم ربطش به من چیست و چگونه میتوانم از این آیهی رازآلود بهرهای برای این زندگیِ سرد و تاریک و حیرانزده بگیرم!
ماجرا گذشت و این آیه از حافظهام رفت تا اینکه مدتها بعد ناگهان از زبان شیرینِ #آیتالله_جوادیآملی (سایهاش مستدام) حدیث عجیب و شگفتآوری شنیدم! بعد از درس، رفتم عبارت حدیث را جستجو کردم و متحیر، دیدم که آن حدیث عجیب، ذیلِ همین آیهی قرآن و با استشهاد به همین حکایت بیان شده است...!
عبارت عجیبِ حدیث که از زبان مولایمان علی(ع) نقل شده، اینست: «کُن لِما لاتَرجوا أرجی مِنکَ لِماترجوا : به آنچه که امید نداری، امیدوارتر باش نسبت به آنچه که امید داری»! این حدیث همهی محاسبات آدم را به هم میریزد! همهی تحلیلها و تصوراتم دربارهی سرنوشت و تقدیر را این حدیث به چالش کشید!
چطور میتوانم به چیزی که امید ندارم، از چیزی که به آن امید دارم بیشتر امیدوار باشم؟! اما ادامهی حدیث مانند نوری در تاریکی معما را سریع حل میکند: «همچنانکه موسیبنعمران آنشب به این امید از خانوادهاش جدا شد که بتواند شعله آتشی با خود بیاورَد؛ اما آنچه که نصیبش شد، این بود که خداوند با او سخن گفت و در حالی به میان خانوادهاش برگشت که «نبی» بود. یعنی شعلهی آتش که دنبالش بود نصیبش نشد، اما چیزی نصیبش شد که آنقدر بزرگ و شگرف است که حتی به مخیلهی آدم هم خطور نمیکند که شاید در پسِ آن «شبِ سرد و تاریک و راهِ گمشده و آتش» چنین امر عظیمی نهفته باشد!
يَا مُوسَى إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ
ای موسی منم خدای یکتا پروردگار جهانیان.
*منبع حدیث: اصول کافی؛ جلد 5 ؛ صفحه 83
#قصص_30
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«اشک و لبخندم دست توست»
✍ نویسنده: #م_فرد
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
از آخرین زمستانی که طعم واقعی سرما و برف را چشیده بودم خیلی سال میگذشت. گردش فصلها در طی این سالها، دیدن فصلهایی که بهارش تابستان بود و پاییزش بهار، این را فهمانده بود که دیگر نباید از فصلها انتظار ِنقشِ خود را بازی کردن داشته باشم. هربار که زمستانی میآمد و میرفت با خودم میگفتم طفلک بچههای امروز که لذت برف بازی و تعطیلی مدارس از بارش زیاد برف را نخواهند چشید و از همه بدتر اینکه جای آن قرار است با آلودگی هوا در خانه بمانند البته با این تفاوت که حالا تعطیلی کاملی در کار نیست و به لطف کرونا کلاسهای مجازی دایر است. روزهای زمستان میآمد و میرفت. هوا گاهی سرد سرد بود و گاهی انگار لباس پاییز به تن میکرد.
صبح یکی از همین روزها، طبق عادت سحرخیزی از خواب بیدار شده بودم و داشتم میزم را مرتب میکردم. آمدم کتاب های روی میز را بگذارم توی قفسههای نزدیک پنجره که احساس کردم چشمهایم هالهای سفید دید. بیاختیار کتابها را رها کردم و سمت پنجره رفتم، پرده را کنار زدم و با دیدن سفیدپوش بودن زمین بهتزده شدم، مثل اینکه معجزهای دیده باشم گل از گلم شکفت و با ذوق زیاد «وایی» از حیرت گفتم، با لبانی خندان چند دقیقهای ایستادهم به تماشا، هرکس مرا در آن حال میدید حتما خیال میکرد این اولین مواجههام با برف است. مثل بچگیها ذوقزده شده بودم، دوره افتاده بودم توی خانه و همه را خبر میکردم که برف می بارد. کل پردههای خانه را هم کنار زده بودم تا تماشای این صحنهی زیبا را از دست ندهم. هر چند دقیقه آسمان را چک میکردم تا خدایی نکرده بارش برف متوقف نشود! هر لحظه که حس میکردم بارش متوقف شده لبولوچهام آویزان میشد و با جملهی «ای وای قطع شد خداکنه بباره» شده بودم اخبارگوی زندهی هواشناسی خانه.
همهی کارهای صبح را با سرعت بالا انجام دادم و طبق بچگیها شال و کلاه کردم رفتم پشتبام تا اولین رد پایی که قرار است روی برفهای صاف و دستنخورده بیفتد رد من باشد. پشتبام خانه پر از برف بود و به لطف محبت خدا همچنان آسمان میبارید. دانههای برف شبیه به پرهای سفیدِ یک پرنده رقصانرقصان پایین میآمد.
دراز کشیدم و به آسمان نگاه کردم. هر لحظه که بیشتر در جزئیات غرق میشدم بیشتر به زیبایی برف پی میبردم. مثل رویا میماند برایم. از این لذت داشت کیلوکیلو قند آب میشد توی دلم و شادی وصفناپذیری را درونم احساس میکردم که یکدفعه، با آمدن یک سوال در مغزم لبخندم ماسید! «یعنی خوی هم برف آمده؟!» سریع نشستم، تلفن همراهم را از جیب پالتواَم در آوردم و لیست شهرهایی که بارش داشت را نگاه کردم. نبود. خداراشکر نبود. با یادآوری وضع خوی و مردمانش و ارجاعم به سمت زلزلهزدگان سوریه و ترکیه لبخند چند دقیقه پیش را تبدیل به حزنی عجیب کرد. در همان حال ناخوادگاه یاد آیهای از قرآن کریم افتادم.
وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَأَبْكَى
و هم اوست كه مىخنداند و مىگرياند.
نجم، 43
نعمتی که امروز برای من خنده میآورد در جای دیگر غصهای را در دل دیگری میکاشت. شادیِ وصفناپذیرم با یادآوری رنج عزیزانی تبدیل به غم شده بود. به سمت در ورودی رفتم چفت در پشت بام را انداختم و با زمزمهی «خدای اشکها و لبخندها حواسش به همه چیز هست» تسکینی به دلم دادم و برگشتم داخل.
#نجم_43
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«کاسهی چه کنم، چه کنم دست نگیرید»
✍ نویسنده: #زینب_خزایی
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
برای زنان روستایی کلاس کاشت و پرورش گیاهان دارویی گذاشته بودیم. دوبیشترشان جوان بودند و کشتوکار این گیاهان را از نزدیک ندیده بودند. موضوع را که روی تخته نوشتم، پچپچها بالا گرفت: «زیره و زعفران اینجا عمل میاد؟ چطوری باید بفروشیمش؟ آویشن و نعنا فلفلی رو تَر ازمون میخرند یا خشک؟ ما بلد نیستیم خشکش کنیم. اگه کاشتیم و خریدار نداشتند، چه کنیم؟ بذر زیره و پیاز زعفران رو شما بهمون میدید؟ ما نمیدونیم کجا بذر و پیاز خوب داره.»
سر و ته حرفهایشان نگرانی بود. حق هم داشتند. غورگی نکرده، کی میتوان مویز شد؟ ولولهی چه کنم چه کنم افتاده بود بینشان. شروع کردم برایشان از تجربههای موفق دور و برمان گفتم. آقای جیم را مثال زدم که در فلان روستا سالهاست آویشن و نعنا فلفلی میکارد، بازار فروش را به خوبی میشناسد چه برای محصول خشک و چه تر. خودش هم نشای خوب دارد. آقای گاف را معرفی کردم که اولین زعفرانکار شهرستان بود. آقای نون را برای بابونه و آقای واو را برای زیره یادشان آوردم. رنگ آرامش به صورتشان برگشت.
همهی ما مثل بچههای این کلاس هستیم. وقتهای #گرفتاری و #اضطرار اگر یک آدم مطمئن و مورداعتماد بهمان بگوید: «نگران نباش، غصهی کار پیدا کردن و سود و زیانش را نخور. خیالت راحت. من تا ته راه کنارت هستم»، میبینیم حرفهایش چقدر آرامشبخش است. آنوقت آدم میتواند تا آخر مسیر را با یک نفس راحت برود جلو.
وقتی خدا خودش به ما گفته «أَ لَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ»؛ آیا #خداوند برای کفایت امور بندهاش بس نیست؟ یعنی برای تمام کموکسریهایت من کنارت هستم و تمام. به قول دوستی، «اگر بهجای چه کنم چه کنم، به چه کند چه کند باور داشته باشیم و رشتهی امور را بسپریم دست او، به یقین آرامش در انتظارمان است». «أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.»
أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
آگاه باشيد كه دلها به ياد خدا آرامش مىيابد.
#رعد_28
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«بهترین حافظ»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
اتوبوس میرفت و جاده تندتر از ماشین به استقبال ما میآمد. از پنجرهی ماشین شن و ماسههای کنار جاده را نگاه میکردم که مثل تیر رها شده از کمان، جلوی چشممان میدویدند. شاید از زندگی یکنواخت صحرایی خسته شده بودند و پا به فرار میگذاشتند. یک ساعتی میشد که در راه بودیم و مسیر بیست کیلومتری تا #سرزمین_عرفات به خاطر ترافیک اتوبوسها، طولانیتر شده بود. روحانی کاروان با یک بلندگوی دستی از صحرای عرفات میگفت و مناجاتهای آن شب را برای پاک شدن گناهان میشمرد. یاد خانمجون افتادم که قبل از سفر میگفت وقتی از #سفر_حج برگردید مثل نوزاد پاک میشوید.
به #صحرای_عرفات که رسیدیم در چادرهایی به بزرگی یک زمین فوتبال مستقر شدیم. هوا آنقدر گرم بود که هفتهشت کولر سرپایی داخل چادر هیچ کاری از دستشان بر نمیآمد و ضرب و زورشان برای خنک کردن فضا بینتیجه بود. خانمها مثل مورچههای خارجشده از کُلُنی، با زیرانداز کوچک و مستطیلشکل راه گرفتند و چیزی نگذشت که چادر شد نمایی از بهشت زهرا با سیصد قبر یکدست و چسبیده بههم. خانم همراهم که توی #مکه هم در یک اتاق بودیم زیر کولر برای هردویمان جا گرفته بود. دراز کشیدم. نسیم مطبوعی از کولر ایستادهی پایین پایم به صورتم میخورد و از لای مقنعه به داخل تنم ریزریز نفوذ میکرد. چشمهایم گرم شد. یکی از دورها زمزمه میکرد. نفهمیدم هماتاقیام بود که همیشه زیرلب ذکر میگفت یا در خواب میدیدم که کسی پشت سرهم میگفت: «الهی العفو... الهی العفو...»
از صدای هوهوی باد که به پهلو و سقف چادر میخورد چرتم پاره شد. استیجهای زیر سقف طوری تکان میخوردند که هرآن ممکن بود روی سرت هوار شوند. یک خانم که کنارم نشستهبود، در میان هقهق گریه، دعا میخواند و به طوفان بهپا شده توجه نداشت؛ یا نمیخواست حال معنویاش خراب شود. به پهلو چرخیدم، هماتاقیام نبود. کمکم مناجاتهای ریزریز حاجیها بلند شده بود و از بیرون چادر به گوش میرسید. هماتاقیام برگشت و از من خواست بیرون برویم. انگار خودش هم به وحشت افتاده بود. من که تازه تنم خنک شده بود و دیگر از آن چکههای راه گرفتهی پشت کمرم خبری نبود، تکان نخوردم و تسبیح به دست صلوات فرستادم و گفتم: «همسرم قبل از حرکت گفت که ممکن است امشب طوفان بشود. خدا میخواهد امشب بزرگیاش را به بندههایش نشان بدهد، نگران نباش!»
صدای #اذان_مغرب که با هیاهوی طوفان در هم آمیخته بود بلند شد. همراه دوستم برای گرفتن وضو بیرون رفتیم. کمکم برگ و تکههای چوب درختانِ اطراف چادرها در هوا بلند شدهبود. خانمی که پارچهای به بازویش بسته بود با صدای بلند همه را به آرامش دعوت میکرد. پیرزنی عصا بهدست فریاد زد: «خواهرها، نترسید! #آیةالکرسی بخوانید.» برای لحظهای همه ساکت شدند بعد مثل کسانی که تکلیف جدید گرفته باشند، صدایشان به آیهالکرسی بلند شد. یکدست و لرزان. با هماتاقیام به سمت چادر برگشتیم که ناگهان همان خانم پهلویی که با گریه مناجات میکرد روبهرویمان سبز شد. تا مرا دید، دوباره زد زیر گریه: «حاج خانم جان خدا را شکر که سالمید… من ندیدم شما بیرون رفتی… چقدر نگران شدم…خدایا شکرت!»
همان بیرون داخل صف نماز جماعت ایستادیم. ولی نفهمیدم خانم پهلویی چرا تا مرا دید زد زیر گریه. به نماز ایستادیم. طوفان کمکم آرام گرفتهبود و آسمان آنقدر صاف و پرستاره شدهبود که انگار اصلا هیاهویی نبوده. حتی خار و خاشاک معلق در هوا هم ناپدید شده بودند. گویی آنها هم گوشهای را به خلوت و مناجات گرفته بودند. بعد از نماز هر کدام از حاجیها زیرانداز برداشتند و گوشهای را به عبادت انتخاب کردند. من هم برای برداشتن زیراندازم رفتم داخل چادر که با صحنهی عجیبی مواجه شدم. کولر غولپیکر پایین پایم، مثل یک آدم خسته و درمانده، روی زیراندازم جا گرفته بود و لولههای بلندی هم از پشت کولر افتاده بودند روی آن و چند مرد مشغول تعمیر بودند.
برگشتم بیرون چادر. صدای #صلوات چند حاجی پشت سرم شنیده میشد. همان خانم پهلوییام تسبیح میانداخت و تکرار میکرد: «فالله خیر حافظا و هو ارحمالراحمین»
فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ
خدا بهترين نگهدار است و اوست مهربانترين مهربانان.
#یوسف_64
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«آن خیری که خواسته بودم، کجاست؟»
✍ نویسنده: #زهرا_شفیعیسروستانی
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
سر سفرهی عقد یک تسبیح دستش گرفته بود و تندتند ذکر میگفت. ورد زبانش شده بود: «ربِّ إنّي لِما اَنزلتَ إلیَّ مِن خیرٍفقیر». خدایا من به هر خیر و نیکی که تو برایم بفرستی نیازمندم. زبانش شده بود عین چوب خشک. دلش اما با این ذکرها قرص میشد. بعدها که خدا علی را به او داد و معلومش شد که معلول است، شک افتاد به دلش که: «آی خدا! من ازت خیر خواسته بودم. این بود خیرت؟ پسر آوردم که عصای دستم باشه، وبال گردنم شد.» بعدتر هم که شوهرش -احمد- توی تصادف فوت کرد، شکش یقین شده بود که: «من و خدا حرف هم را نمیفهمیم. این دیگر چه خیری است. حالا باید چه خاکی به سر کنم با یک بچه معلول که بیکسی و بیوگی هم علاوهاش شده؟» باید راهی میجُست که چرخ زندگیاش بچرخد. بچه را نمیتوانست پیش کسی بگذارد.
مدتی از کارخانه قند و شکر، کلهقند میگرفت و برایشان حبه میکرد. درآمدش بخور نمیر بود ولی همینکه توی خانه بالای سر بچهاش نشسته بود خیالش راحت بود. اما کارخانه قند و شکر که جمع شد همین آبباریکه هم قطع شد. دوباره فکری شده بود که چه کنم با دست خالی و بچه خُرد. یکچیزهایی از خیاطی سرش میشد اما چرخ خیاطی نداشت. رفته بود کمیته که چرخ خیاطی بگیرد و برای زنهای در و همسایه خیاطی کند. چرخ خیاطی دست دویی گرفته بود. اما درآمدی نداشت. همه دنبال مد روز بودند و مدلهای قدیمی به دلشان نمینشست.
دوباره شاکی شده بود که «خدایا این هم شد زندگی؟ مگر نگفتی روزیتان را ضمانت کردم پس رزق این طفلک کو؟ سیبزمینی و تخممرغ آبپز چند روز؟ یک پارهگوشت نباید بیاید توی این خانه؟ این بچه قوت نمیخواهد؟»
همان روزها دوباره رفته بود کمیته که: «من هیچ! برای این زبانبسته فکری بردارید تا از دستم نرفته.» گفته بودند، برایت از تولیدیها سفارش میگیریم که دوخت و دوزشان را بکنی و پولی دستت بیاید. از کارگاه کفش کتانیدوزی، رویهی کفش برایش آوردند تا به هم بدوزد. هر عدد ده هزارتومن. رنگها را میداد به علی که جدا کند. در این حد ازش برمیآمد. سرگرم میشد و نق نمیزد. خودش هم از خروسخوان مینشست پشت چرخ و پدال میزد تا غروب. کارفرما، دوختودوزش را قبول داشت. گفته بود کارَت ظریف است. اگر همینطور پیش بروی، سفارش بیشتری میدهم. حواسش بود که سرهم بندی نکند. تمیز بدوزد و بیشتر سفارش بگیرد.
اوضاع بهتر شده بود و کارفرما قبولش داشت. سفارش پشت سفارش بود که برایش میآورد. اما از یک تعدای بیشتر نمیتوانست سفارش بگیرد. یک آدم مگر چندتا دست دارد؟
فکری به ذهنش زده بود. دوباره رفته بود کمیته تا اگر بتواند یک چرخ خیاطی دیگر بگیرد. میخواست وردست بیاورد که کارش روی دور بیفتد. گفته بودند چرخ میدهیم اما قسطی. قبول کرده بود و چرخ را آورده بود خانه. زن یکی از همسایهها که وضعی نداشت را گفته بود بیاید کمک کارش. دوخت ساده را یادش داده بود و نشانده بودش پشت چرخ. تعدادی پول میداد. هر عدد هفت هزارتومان. کمکم اوضاعش روبهراه شد. حسابش را با کمیته صاف کرد و دوتا چرخ دیگر هم خرید. زنهای بیسر و همسر که چند سر عائله داشتند، میآمدند وردستش، رویهی کفش میدوختند. بعدتر سفارش برای دوخت مانتوهای مدرسه هم گرفت.
حالا دیگر سری میان سرها داشت. غیر از زندگی خودش و علی، زندگی خیلیهای دیگر را هم سروسامان داده بود. قرار بود در مراسمی به عنوان زن کارآفرین معرفی شود. بعد هم وامی بدهند تا کارگاه بزند. همهی اینها را از برکت وجود علی میدید. بعد از سالها دوباره یاد ذکر سر سفره عقدش افتاد.
«ربِّ إنّي لِما اَنزلتَ إلیَّ مِن خیرٍفقیر».
گفت: اى پروردگار من، من به آن نعمتى كه برايم مىفرستى نيازمندم.
حالا دیگر خاطرش جمع بود که خدا جز خیر برایش نخواسته است.
#قصص_24
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«اوست که زنده میکند و میمیراند»
✍ نویسنده: #سیدعباس_حسینیمقدم
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
از زمانی که #کرونا آمده بود درمان را کنار گذاشته بودیم، منظورم تلاش برای بچهدار شدن بود. هم از کرونا ترسیده بودیم، هم خودمان خسته شده بودیم. نیاز داشتیم دوباره جان بگیریم. هوایمان عوض شود. با حرفها و کنایههای نه، ده ساله کنار بیایم و خستگیها را بگذاریم کنار. من مشغول شده بودم به کتابفروشی و عوارض درمان کرونا. خانم مشغول شده بود به کلاسهای هنری و راهاندازی پروژهی نارکیک. جفتمان اینقدر سرمان شلوغ شده بود که حواسمان به خودمان نبود. من صبح تا شب درگیر کارهای عمرانی و راهاندازی کتابفروشی. خانم صبح تا شب درگیر کیک پختن و کارهای هنریاش.
توی همین بیخبری از خودمان و گذران زندگی، به توصیهی پزشک مجبور بودم وزن کم کنم تا عوارض کرونای چند ماه پیش دست از سرم بردارد. توی پیادهرویها سعی میکردم از کرونا فاصله بگیرم و به خیلی چیزهای دیگر فکر کنم. حرفهایی که شاید هیچوقت بعدها فرصت نمیکردم بهش فکر کنم. توی همین تفکرات و خیالات خودم چشمم افتاد به زندگیهایی که روی شانههای دیوارها ریخته شده بود. درختهایی که هوای بهاری #اسفند بهشان زندگی دوباره هدیه میداد. شاخههای خشکی که داشت برگهای تازه میزد یا کرمهایی که از خوردن برگها دوباره جان گرفته بودند و تلاش میکردند پروانه شوند. حتی گیاههایی که بهزور داشتند از لای آسفالتهای پیادهرو خیابان میزدند بیرون.
همه نشانههای #تولد بود که زمین داشت بیرون میریخت. ولی آدمها داشتند با #مرگ کنار میآمدند. توی مسیر پر بود از تابلوها یا بنرهای تسلیت که اینور و آنور داشتند از مرگ حرف میزدند. همزمان مرگ و تولد کنار هم زندگی میکردند و با هم کنار میآمدند. افتادم به #عکاسی از این نشانهها و اسمش را گذاشته بودم «یحیی و یمیت».
لای همین یحیی و یمیتها، بهش گفتم بیا برو یک آزمایش بده شاید اتفاقی افتاده باشد. گفت: «نه خودت را خسته کن نه من را اذیت.» بهزور رفت آزمایش و خودم هم رفتم برای گرفتن جوابش. همهچیز را از بر بودم اگر بتا از فلان بالاتر میبود جواب مثبت، پایینتر بود میشد منفی. آزمایش را که گرفتم همهچیز با همیشه فرق میکرد. بتا رفته بود بالا و این یعنی #حیات.
یک مرحلهی جدید به ما هدیه داده بود. گیج شده بودم باورم نمیشد. جواب آزمایش را به منشی آزمایشگاه نشان دادم و گفتم میشود جوابش را برایم بگویی؟ گفت: «دلت میخواهد چه باشد؟» گفتم: «مثبت.» گفت: «عجیبه همه دلشون میخواد منفی باشه. پس چون دلت میخواد مثبت باشه، مثبته.» گفتم ده سال منتظر خبرش بودم تا امشب. شبِ میلاد #امیرالمومنین که قرار بود خبرش بیاید و زنده کند امیدهای مرده را.
هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ فَإِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ
اوست كه زنده مىكند و مىميراند. و چون ارادهی چيزى كند مىگويدش: «موجود شو.» پس موجود مىشود.
#غافر_68
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«ترازو»
✍ نویسنده: #زهره_دلجو
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
توی برگهی گزارش دکتر برای آزمایشگاه پاتولوژی، نوشته بود کانسر. آنقدری سواد داشت که بفهمد تشخیص دکتر #سرطان است. برگه را که تحویل مسئول پذیرش آزمایشگاه میداد پرسید: «
تشخیصهای دکتر چهقدر درستن؟» زن لبخندی زد و گفت: «نگران نباشید. همهچی زیر میکروسکوپ معلوم میشه.» در عرض چند دقیقه به اندازهی یک عمر نگرانی و فکرهای جورواجور توی مغزش تلنبار شده بود. چشمهایش آب انداخته بود و دستهایش توی جیب پالتو میلرزید. پا را که از در آزمایشگاه بیرون گذاشت، سرما پیچید دورش و همهی آن فکرها و نگرانیها را جلا داد. سوار ماشین شد و در جواب مامان که چرخید به پشت و پرسید: «چی شد؟» دماغش را که نوک آن سرخ شده بود، بالا کشید و گفت: «انقدر بدخط و خارجکی نوشته بود که چیزی سر درنیاوردم.» بابا ماشین را روشن کرد. او خود را به در چسباند. یقهی پالتویش را بالا داد و بازوهایش را بغل کرد. زیرچشمی به بابا نگاه کرد و آهسته گفت: «چه سرده.» سرطان با بقیهی کلمهها فرق دارد. خیلی #سنگین است و بیاندازه هولناک. نمیتوانست به زبان بیاوردش. فکر کردن بیتوقف به این کلمهی شوم، رمقش را گرفته بود. آنقدر که وقتی جواب پاتولوژی، تشخیص دکتر را تأئید کرد، حتی نتوانست، پلک بزند. خود را سپرد به سوز زمستان و فکر کرد چهطور باید خبر را به مامان و بابا بدهد. هرچه توی نت میچرخید، سرطان سنگینتر و ترسناکتر میشد. نوشته بودند این نوعش درمان ندارد. دیر علائم میدهد و بیماران معمولاً فقط یک سال بعد از تشخیص زنده میمانند. تنها درصد کمی از آنها ممکن است تا پنج سال هم دوام بیاورند. اگرچه همهی وجودش شده بود #دعا و نیاز، اما باز هم در ترازوی ذهنش سرطان سنگینتر بود از امید به #معجزه. موقع خواندن #نماز دهانش به ذکرها میجنبید اما فکرش به این مشغول بود که چهطور میتواند کفهی دیگر ترازو را از این واژهی سیاه پنجحرفی سنگینتر کند. سلام را که داد، چشمهایش را بست و لای قران را باز کرد. «قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمَنَ أَيًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى» آیه را که خواند، دلش گرم شد. خدا شانههایش را گرفته و تکان داده و گفته بود من اسمهای نیکوی زیادی دارم. مرا با آنها بخوان. خدا اسمای حسنایش را روانهی او کرده بود که بگذارد در کفهی مقابل سرطان تا آنقدر سنگین شود و کفهی دیگر را بالا ببرد که دیگر دیده نشود. #اسماء_حسنای خدا را تکرار کرد. بغض سرد و سفت دوروزه، بالأخره گرم و روان روی گونههایش سرازیر شد. «يَا أَنِيسَ الْقُلُوبِ، يَا مُفَرِّجَ الْهُمُومِ، يَا مُنَفِّسَ الْغُمُومِ، يَا دَلِيلَ الْمُتَحَيِّرِينَ، يَا غِياثَ الْمُسْتَغِيثِينَ، يَا صَرِيخَ الْمُسْتَصْرِخِينَ، يَا جارَ الْمُسْتَجِيرِينَ، يَا أَمانَ الْخَائِفِينَ، يَا عَوْنَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا رَاحِمَ الْمَساكِينَ، يَا مَلْجَأَ الْعَاصِينَ، يَا غافِرَ الْمُذْنِبِينَ، يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ.» قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا مَا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمَاءُ الْحُسْنَى بگو: چه اللّه را بخوانيد چه رحمان را بخوانيد، هر كدام را كه بخوانيد، نامهاى نيكو از آن اوست. #اسراء_110 #روایت_یک_آیه 🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند. @ayehjaan
«آیهجان»
«من و بعثت مادری»
✍ نویسنده: #فرزانهسادات_حیدری
🔗 شناسهی ایتا: @alaviyehsadat
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
رفتهبودیم با بچهها بازی کنیم، عین همهی پنجشنبههایی که شیرخوارگاه بازدید عمومی داشت. از در شیرخوارگاه که آمدیم بیرون، تا نشست پشت فرمان، صدای لرزانش را پس زد و گفت: «اگر ده تا بچه هم داشتیم، باز میایم یک بچه هم از اینجا میگیریم!» ما آنروزها ابتدای راه #زندگی_متأهلی بودیم و یادم هست که گریه و ذوق را با هم یکی کرده بودم و گفته بودم: «آره، آره حتما...» آن روز نمیدانستم که مرغ آمین هماندم رد میشود و فقط تکهی آخر دعای همسرم را میشنود!
چندسال بعد که او مصمم بود و من مردد، میگفتم: «همیشه تنهایی تصمیم میگیره، نظر من هم کشک!» روزی سهبار از مزایای فرزندخواندگی میگفت! مثل نسخهپیچهای داروخانه، هر هشت ساعت یک مرتبه، یک قاشق زهر میریخت ته حلقام! بهم بر میخورد! برای آدم خوشبین و #امیدواری مثل من، فرزندخواندگی آخر #ناامیدی از خدا بود. من نمیخواستم ناامید باشم، معجزهی خدا باید که شامل ما هم میشد. وقتی دوستم، همسایهی بلوک نه مجتمعمان، خانم مهرانی همسر رفیق شوهرم، دخترعموی مادرم و چندنفر دیگر را دیدم که از راه دیگری مادر شدهاند و راضی و آرام هستند، سپرم را انداختم! زرهام را درآوردم و شمشیرم را شکستم.
بعد هی رفتیم شیرخوارگاه و آمدیم و حالا نوبت نازکردن قانون بود. سنمان زیر سی بود و سیسالگی سن مبعوثشدن من به مادری بود. حالا نورچشمم که از سهماهگی به آغوشم سنجاق شده، رسیده به بیست ماهگی. کلمهی عمو را تازه یاد گرفته و روزی هزاربار با ناز و ادا و غمزه میگوید عمو و توی دل من و بابا و عموش کیلوکیلو قند آب میکند. هرچیز خوشگلی که برایش میخریم را میگوید خاله خریده! و خالهاش را ذوقمرگ میکند. به پدرم میگوید: «آقاسِدعلی» و بابا تا عرش میرود و دارم فکر میکنم به راه و روش دلبریکردن که خدا روی بستهی نیموجبیهای بندانگشتی گذاشته.
همین ایامی که برای آیهجان دنبال یک سوژه بودم، رسیدم به آیهی سقط: «وَلاَ تَقْتُلُواْ أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ نَّحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُم إنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْءًا كَبِيرًا» بعد پازل احوالات این روزهایم را کنار هم چیدم و دیدم در روزگاری که #سقط_عمدی جنین از آب خوردن آسانتر است و آدمها عمدتا به بهانهی تنگدستی #قتل_نفس میکنند، همین که مادر زیستی دخترم، جنین توی دلش را نکشته و اجازه داده تا زنده بماند، از او ممنونم... حالا با هر قصد و نیتی که بوده، مهم نیست. دخترم، چشم و چراغ خانهی ما که عزیز دل خاله و عمو و داییهاش هست، اگر معجزهی خدا نیست پس چیست؟
وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كَانَ خِطْئًا كَبِيرًا
فرزندان خود را از بيم درويشى مكشيد. ما، هم شما را روزى مىدهيم و هم ايشان را. كشتنشان خطاى بزرگى است.
#اسراء_31
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«سوت پایان را به همین زودیها میزنند»
✍ نویسنده: #زینب_میرفیضی
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
«دیگه اصرار نکنید، تمومه» آقای مدیر با ناراحتی این را گفت و در رختکن را آرام بست و رفت. همه ماتشان بردهبود. مرتضی حتی فرصت نکرده بود لباسش را کامل بپوشد، گردنش از لباس بیرون آمده بود و دستشهایش در هوا خشک شده بود. یعنی واقعا دیگر تمام شده بود؟ اینجا پایان کار این 25 نوجوان بود؟
حسین سعی کرد «کاپیتانبازی» دربیاورد و زودتر از همه به خودش بیاید: «حاجی شما چرا هیچی نگفتی؟ ما کلی برای این تیم زحمت کشیدیم، تمرین کردیم، از جیب هزینه کردیم. همینجوری که نمیشه بگن از هفتهی دیگه تیم مُنحله!» بقیه هم که تازه به خودشان آمده بودند یکییکی صدای اعتراضشان بلند شد.
#مربی، که بچهها حاجی صدایش میکردند، ساکت بود و به غرغر و اعتراضشان گوش میداد. دیروز خیلی فکر کرده بود که وقتی در این موقعیت قرار گرفت چه بگوید: «بچهها! بچهها یه دقیقه گوش کنید.» پسرها ساکت شدند تا حرفهای مربی را بشنوند. «بچهها میدونم که همهتون برای این تیم زحمت کشیدین، تلاش کردین. من هم کنارتون بودم. من هم از انحلال تیم ناراحتم. این موضوع مال امروز و دیروز نیست ها! حداقل یک ماهه که حرفش هست. من هم خیلی رفتم و اومدم و چونه زدم، اما نشد. مگه همه چیز قراره ابدی باشه؟ عمر یه تیم هم مثل عمر آدمه، یه اجلی داره، یه سرآمدی داره. وقت پایانش که برسه دیگه نمیشه براش کاری کرد. مهم اینه توی مدتی که کنار هم بودیم چقدر به خودمون و تیم کمک کردیم؟ قدر این فرصتی که توی تیم داشتیم رو دونستیم؟»
نه انگار فایده نداشت. اصلا آرام نشده بودند. احسان همانطور که آرام با نوک کفشش به توپ ضربه میزد و با صدایی که تلاش میکرد بغضآلود بودنش را پنهان کند گفت: «آخه حاجی احساس میکنم این یه سال عمرم هدر رفته. هیچی به هیچی.»
«معلومه که هدر نرفته. کلی چیزهای خوب از هم یاد گرفتیم و پیشرفت کردیم، مثل نیمفصل اول پارسال. یه وقتهایی هم کمکاری کردیم. بازی با تیم هرمزگان رو یادتونه دیگه؟ تک رویها و اذیت کردنهاتون.» حاجی لبخند زد و ادامه داد: «فرصتمون توی این تیم دیگه تموم شده. روی ادامهی راه تمرکز کنید. تیمها و آدمهای مختلف میان و میرن. کاپیتان حسین! توپ رو بیار ببینم قراره توی آخرین بازیت چند تا گل ازم بخوری؟»
وَلِکُلِ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَآءَ أَجَلُهُمْ لَا یَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَ لَایَسْتَقْدِمُونَ
براى هر امّتى اجل و سرآمدى است. پس هرگاه اجلشان فرا رسید، نه مىتوانند لحظهاى تأخیر اندازند و نه پیشى گیرند.
#اعراف_34
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«دوستانِ خدا نمیترسند»
✍ نویسنده: #راحله_صالحی
🔗 شناسهی ایتا: @salehi_raheleh
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
روزهای بعد از او سخت میگذشت. دور از خانواده در شهری غریب، تنهایی سوگواری میکردم. از همه چیز میترسیدم. از خوابیدن واهمه داشتم، مبادا بیدار شوم و خبری تلخ بشنوم. جرئت نداشتم گوشیام را بیصدا کنم یا لحظهای آن را از خودم دور، مبادا برایم زنگ بزنند و جواب ندهم. اگر کسی دوبار پشت سر هم تماس میگرفت، ضربان قلبم سر به فلک میگذاشت از هولوهراس اینکه نکند اتفاقی افتاده باشد؟ دلم که میگرفت، خوف بَرَم میداشت که نکند خبری هست که دلم گرفته؟ کافی بود بخواهم برای کسی زنگ بزنم اما همان لحظه نتوانم؛ #نگرانی چنان ذهنم را مسموم میکرد که بالاخره باران اسیدیاش چشمهایم را میسوزاند. حجم عظیمی از #غم شبیه به ابری سیاه، قلبم را تاریک کرده بود. اولین دفعه بود که زخم از دست دادن عزیز، قلبم را خراش میداد.
زمانی که فهمیدم #پدربزرگ از زندان دنیا رها شده، یکشنبه صبحی پاییزی بود. جمعهی قبل از آن، قرار بود به او تلفن کنم و احوالش را بپرسم، اما انداختم برای شنبه. شنبه بیجهت دلم گرفته بود و گریه میکردم. فکر کردم اگر با این صدای خشدار با او حرف بزنم که نگران میشود، بگذار برای یکشنبه. یکشنبه آمد، اما او دیگر نبود.
وقتی عالم و آدم برایم زنگ زدند تا بگویند کوهِ صبرِ خانواده از زمین پا جدا کرده، تلفن همراهم روی حالت سکوت قرار داشت. موقعی که سراغ گوشی آمدم، سیل تماسهای بیپاسخ مرا در خودش غرق کرد. در کمتر از ده دقیقه نزدیکترین آدمهای زندگیام با من تماس گرفته بودند و این نمیتوانست اتفاقی باشد. حتما خبری شده بود. خبر کوتاه بود: «راحله باباجون ابوالقاسم به رحمت خدا رفت!»
باباجون ابوالقاسم برای من فقط یک پدربزرگ نبود، یک تکه از قلبم بود. با رفتنش احساس کردم چیزی از قلبم کَنده شده. خاطراتی که از او داشتم آنقدر نزدیک بودند و بیشمار، آنقدر عجین شده با گوشت و پوستم، که نمیتوانستم باور کنم دیگر نباشند. نمیتوانستم تصور کنم #زندگی بدون او قرار است چطور ادامه پیدا کند. چگونه میشود #روز_پدر بیاید، اما به خانهی او نرویم؟ چطور میشود سال تحویل شود اما از دستان او #عیدی نگیریم؟ چگونه به خانهاش برویم اما او با لبخند مهربانش به استقبالمان نیاید؟ اصلا میشود از بازار امام خمینی #اهواز گذر کنیم اما از جلوی مغازهی او رد نشویم، سلامش نکنیم و پیشانی آفتاب سوختهاش را نبوسیم؟ میشود خانهاش ده شب رخت سیاه #روضهی_اباعبدالله به تن کند، ما پروانهوار گرد میزبان و میهمانان بگردیم و او آخر هر شب ما را نبوسد، تشکر نکند آنقدر که شرمنده شویم، و تند و تند برای سلامتیمان صلوات نفرستد؟ میشود قلبمان غصهدار شود، اما او حواسش نباشد و نپرسد «بابا چی شده؟ نبینم ناراحت باشی!»
یعنی واقعا قرار است از این به بعد به جای زنگ زدن به او، برایش فاتحه بفرستیم؟ قرار است به جای بغل کردنش، سنگ سفید مزارش را لمس کنیم؟ دلمان که تنگ شد باید چه کار کنیم؟ به عکسش نگاه کنیم و اشک بریزیم؟ خدایا من آمادگی رفتنش را نداشتم. باباجون همیشه سلامت و پرانرژی بود، محکم و امیدوار. چطور میشود همچین کسی رفته باشد؟ ناگهانی، ایستاده، آرام.
#ترس و #غم، سایههای سردی بودند که داشتند منجمدم میکردند. یادم هست قبل از آن ماجرا دوست داشتم با خدا دوست شوم. به خودم میگفتم باید نظر خدا را جلب کنی، باید لبخند رضایت او را به دست آوری، باید مهر تایید کارهایت از طرف #خدا باشد نه خواهشهای دل خودت. اما در مقابل امتحان دشوارش، چنان وا داده بودم که شعارهایم از خاطرم رفته بودند. فکر میکردم حقم است پشتپا به همه چیز بزنم از این غم، که خوف داشته باشم از این دنیای بیدروپیکر. وقتی اتفاقی با آیهی 62 #سورهی_یونس روبهرو شدم، حال دوندهای را داشتم که باسرعت مشغول دویدن بوده، اما به او میگویند جاده را اشتباه آمده! ماتم برده بود. آیه میگفت:
أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
بدانید که دوستان خدا، نه ترسی بر آنان غلبه میکند و نه غصه میخورند.
من با زنجیرهای سنگین ترس و غم به پاهایم، داشتم نفسزنان به سمت کدام ناکجاآباد میدویدم؟ دست دوستیام به سمت خدا بلند شده بود یا دشمن قسمخوردهام؟ نور کلامش که تابید؛ روشن کرد تاریکی خودساختهام را، آب کرد یخهای آلودهی ترس و غمم را، ورد زبانم کرد شُکر کردنش را...
#یونس_62
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan