eitaa logo
از جان نوشت🥰
88 دنبال‌کننده
32 عکس
4 ویدیو
0 فایل
دل نوشته هایی که از عمق جان است...📝 کپی با ذکر منبع❤️ در همه دير مغان نيست چو من شيدايي✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 الحمدلله حال بچه ها خوب بود. فقط خودم به علت گرمازدگی حالت تهوع و دلپیچه داشتم. دائما یک لیمو ترش دستم بود که قطره قطره آب لیمو در دهانم میچکاندم. موکب ها از ساعت شش و نیم، هفت غروب شام میدادند. ما هم شام گرفتیم و خوردیم آن هم چه شامی، قیمه ی نجفی، بوی بهشت میداد. البته من خیلی نتوانستم بخورم دو سه قاشق به زور خوردم تا از پا نیفتم. دوست داشتیم نماز مغرب حرم باشیم اما مسیر تا حرم طولانی بود. و نماز اول وقت اولویت داشت. در موکبی نماز خواندیم و سمت حرم حرکت کردیم. بین راه قدم به قدم موکب بود و آب خنک فراوان. بعد از این همه دلتنگی، باورم نمیشد در شهر نجف باشیم. نجف هم خودش دلبر است. هم کوچه پس کوچه هایش دلبر است. و هر چه به حرم نزدیک تر می شوی دلبری هم بیشتر می شود. مقداری راه رفتیم. من حال خوشی نداشتم‌. همسرم یک گاری گرفت تا من را به نزدیک حرم ببرد. سوار گاری شدن برای اولین بار آن هم در نجف تجربه جالبی بود. اما تا حرم نرفت. دو دینار گرفت و یک مسافت کوتاهی رفت. متاسفانه الکی دو دینار دادیم. بعد از آن پیاده رفتیم تا به کوچه های نزدیک حرم رسیدیم. به قول یکی از همسفران، حرم امام رضا علیه السلام آنقدر بزرگ است نزدیک حرم میشوی خبری از بازار نیست حال معنوی ات حفظ می شود. اما اینجا تا تفتیش ورودی حرم، بازار بود. نفس ما هم که افسار گسیخته، بیشتر از آن که حواسش به حرم و مولا باشد به بازار های رنگ رنگی بود. وارد حرم شدیم. زیر عمود ۱۰داخل صحن حرم نشستیم تا بقیه ی همسفران برسند. آن ها کمی از ما عقب تر بودند. وقتی آمدند ابتدا آقایان به زیارت رفتند و مامنتظر بودیم. قبل از اینکه به نجف بیاییم میدانستیم که ضریح مطهر را برای خانم ها بسته اند. خانمی با بغض از من پرسید:« ضریح را بسته‌اند؟» حالش را به خوبی درک کردم و گفتم:« آره ناراحت نباشید. مهم اینه آقا ما رو ببینند». صورتش را گوهر اشک پر کرد. حق هم داشت بعد از سال ها دخیل بستن به این و آن و دعوت شدن به نجف، شهر پدری، حالا مجبور بودیم از دور ببینیم و امید داشته باشیم حضرت ما را ببینند. با چشمی گریان گفت:«او که از ایران هم ما را می دید، من دوست داشتم ضریحش را بغل کنم». همین را گفت و مشغول زیارت خواندنش شد. بعد از آمدن آقایان ما به زیارت رفتیم. دل خوش به دیدن ایوان طلا و گنبد مولا بودیم. اما آن هم در آن زمان به علت شلوغی بسته بود. فقط توانستیم از دور زیارت امین الله بخوانیم. صحن حضرت زهرا سلام الله علیها هم پر شده بود و باز هم ندیدن این صحن و آرزوی دیدنش، بر دل من ماند.با دلی شکسته از حرم خارج شدیم، به باباعلی گفتم:« باباجان ما نه ضریحت را دیدیم نه گنبدت نه ایوان طلایت را، اما تو مارا ببین ، حاجت هایمان را بده و آدممان کن». از حرم خارج شدیم... .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 خستگی امانمان را بریده بود. به جز چرت زدن های کوتاه کوتاه که در ون از مرز مهران تا نجف داشتیم، استراحت درستی نکرده بودیم. گفتیم با ون یا موتور برویم اولین عمود بعد تا عمود ۹۸پیاده برویم و موکب ام البنین استراحت کنیم. اما نه ونی بود نه موتوری. دو ساعتی معطل شدیم. ما خانم ها و بچه ها روی صندلی های قدیمیِ فلزی کنار یک موکب نشسته بودیم. آقایان هم دنبال ماشین بودند.خسته تر از آن بودیم که بخواهیم عمود هایی را پیاده برویم. و همسفران هم گفتند نمیتوانیم کل مسیر را پیاده روی کنیم. عمود ۱۰۸۰پیاده شدیم. وارد موکب حضرت معصومه سلام الله علیها که شدیم، خادمی گفت جا نداریم. یکی از بچه ها بغل من بود با حالت زاری و خستگی زیاد گفتم:« خیلی خسته ایم با بچه کوچیک». حال نزار ما رو که دید رفت بین زائر ها جا پیدا کرد. بچه ها را خواباندم. حال خوبی نداشتم. هنوز اثرات گرما زدگی را داشتم. گفتم حمامی بروم شاید بهتر شوم. حمام رفتم لباس هایم را شستم موقع نماز صبح شد نماز را خواندم و خوابیدم. دو ساعت نشده بود خادم ها بیدارمان کردند و گفتند بروید فلان قسمت اینجا جمع می شود. رفتیم آنجا بچه ها خواب بودند. دل درد، حالت تهوع و دل پیچه امانم را بریده بود. خود موکب پزشکِ هلال احمر داشت. رفتم و شرح حال دادم. گفت گرما زده شدی چند قرص و دارو داد. ولی گفت تا ۲۴ساعت نشود حالت بهتر نمیشود. داروها را خوردم یک لیوان چای نبات و دارچین هم خوردم. خوابیدم. قرار بر این بود تا ۶عصر در موکب بمانیم. و بعد که هوا بهتر شود. پیاده روی کنیم. .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
پژوهش از بچگی نوشتن را دوست داشتم. تحقیق و پژوهش را از مقطع راهنمایی شناختم و از همان موقع درصدد رسیدن به پژوهش بودم. طبیعتا با گذراندن مقطع دبیرستان و ورود به حوزه علمیه دنبال پژوهش بودم.شوق و انگیزه زیادی داشتم. سال 97 به پژوهشگاه حضرت معصومه سلام الله علیها رفتم و از مسئولی که آنجا بود درخواست عضویت کردم اما گفتند:« شما هنوز ابتدای راهید و سطح دو هستید. ان شاءالله سطح سه که آمدید در خدمتتان هستیم». کمی جا خوردم و پرسیدم:« یعنی کسانی که سطح دو هستند حق ندارند کار پژوهشی انجام دهند؟» گفتند:«آزاد میتونید انجام بدین». گفتم:« فرمی چیزی برای عضویت ندارید؟» با خنده پرونده های پشت سرش را نشان داد وگفت:« اینجا پر از فرم بچه های ترم های اول سطح دو هست که میان اسم مینویسن و بعد دیگه هیچوقت پژوهشگاه نمیان، اولش فکر میکنند میخوان پژوهشگر بشن بعد درس های حوزه هم نمیرسن خوب بخونن.» گفتم حالا شاید من آمدم. خلاصه هر کار کردم نه به من فرم دادند و نه انگیزه و تشویقی که آفرین خودت دغدغه پژوهش داشتی و به اینجا آمدی. ظاهرا امثال من در آن مقطع زیاد بود. یکی دو بار دیگر رفتم و بعد از آن فقط لینک کانال پژوهش در سروش را دادند و این همان حکایت نخود سیاه معروف بود و چیزی عایدمان نشد. بعد از آن با وجود بچه و کرونا ، فرصت نشد که دوباره پیگیر شوم. تا اینکه سال 1400با استاد بزرگواری آشنا شدم. استادی که انگار آمده بود تا بذر پژوهش را در زمین حاصلخیز ما بکارد و نه تنها اکتفا به کاشتن نکرد، که همچنان در کنار ما ایستاده و مراقبت میکند تا بذر پژوهش در وجود ما رشد کند و ثمر دهد. من با دیدن استاد مهرجویی و استاد صالحی و نحوه ی برخوردشان با یک تازه کاری مثل من، یادم به اوایل انقلاب و زمان جنگ می افتد. به امثال فرماندهانی مثل شهید منصور ستاری، شهید تهرانی مقدم که دست جوان ها را گرفتند و به آنها اعتماد کردند. آنها را دیدند و استعداد درونی شان را شکوفا کردند. امیدوارم من هم قدردان این حمایت و توجه آنان باشم و در کنارشان رشد کنم. ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
آه مادرانه درب ماشین یخچالی اش را باز کرد تعدادی کیسه های سفید با سایزهای متوسط درونش بود ابتدا فکر کردم غذای کمکی برای مردم مظلوم فلسطین است. چون در خبرها شنیده بودم آب و غذا و برق را قطع کرده‌اند. استوری بعد را که دیدم متوجه شدم جنازه های کودکان مظلوم فلسطین است. استوری بعد را که با تاری چشم حاصل از اشک،میدیدم کودکی نوپا بود که بی جان او را میان پارچه ی سفیدی می‌گذاشتند. با همان لباس های عروسکی و رنگ رنگی اما خاک و خون آلوده. دستانش را کنارش گذاشت تا کفن او را ببندد متوجه شد لباس زیرش تا خورده. از این لباس های زیر دکمه بود. که من در فصل سرما تن بچه هایم می‌پوشم تا سوز سرما تن نازکشان را نرنجاند. حتما هوای فلسطین هم سرد است که مادر این طفل این لباس را پوشیده است. لباس را پوشیده تا تن نحیف و کوچک فرزندش را چند صباح دیگر در بستر بیماری و تب ناشی از سرما خوردگی نبیند. چه می‌دانست که دستِ خونینِ رژیمِ غاصبِ شکست خورده ی کودک کش،تا چند ساعت دیگر خون او را میریزد! نمیدانم اکنون مادرش زنده است یا نه. اما چه در این دنیا باشد چه در آن دنیا، حتما لحظه ی جان دادن فرزند کوچکش را، دیده است. به این فکر میکنم آن مادر زمانی که دکمه های زیرپوش کودکش را می بست در چه فکری بود؟ ترس و لرز داشت از آشوب و بمب های اطرافش یا سعی میکرد به حکم غریزه مادری اش، طوری وانمود کند که فرزندانش نترسند. من از امروز و از همین لحظه دیگر به صورت عادی دکمه های لباس های فرزندانم را نمی‌بندم. با بستن هر دکمه اشک میشوم و آه. آهی که خبر از نهان جانم دارد. آهی که به وعده ی حقِ پروردگار،گره خورده است و قطعا ظالم را نابود میکند.* از تیر آه مظلوم ظالم امان نیابد صائب تبریزی وَبِئْسَ مَثْوَی الظَّالِمِینَ ✍🏻مریم زارعی *این تصویر را در پیج خبرنگار فلسطینی مشاهده کردم که لحظه به لحظه از اوضاع غزه خبرگزاری میکند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
مادر از ماشین پیاده میشوم فرزندم را در آغوش میگیرم و دست فرزند دیگرم را گرفته به سمت مهد کودک جامعه الزهرا میبرم. در راه به مادر بودن فکر میکنم به اینکه این همه ی تلاش ها نتیجه اش تربیت می شود یا نه؟! اینکه حاصل مهد آوردن تربیت است یا عدم آن؟! بچه ها را به مربی شان میسپارم و راهی مکان جلسه میشوم. جلسه ی دانش آموختگان جامعه الزهرا، در طول مراسم و مهمانان گرانقدری که دعوت کرده بودند. بیشتر از همه سخنان مادری دل مرا لرزاند، که مادر بودن را عملی به ما نشان داد. مادری خوش رو، اهل معاشرت و باصفا! به محض نشستن در جایگاه گفت:« من اهل همین جا هستم، اهل جامعه الزهرا، همین جا درس خواندم، همین جا مادری کردم، همین جا فرزندم را به مهد آوردم و... » مادری که به قول خودش برای تربیت فرزندانش کار خاصی نکرده بود فقط هر آنچه میخواست بچه هایش انجام دهند خودش انجام داده بود. و به قول حضرت اقا محیط خانه را تربیت کرده بود. مادرِ شهید، حسن مختار زاده! مادری که گفت ۵۰ درصد خودش عمل کرده و ۵۰درصد تربیت را توکل به خدا کرده است. یک لحظه دلم ریخت، با خودم فکر کردم! چند نفر از این بچه هایی که امروز در کنار فرزندان من به مهد می آیند، قرار است فردا روزی فدای اسلام شوند؟! و چند نفر از مادرانی که مثل من فرزندانشان را به اینجا می آورند، قرار است فردا روزی استوار بایستند و خاطرات فرزند آبرومندشان را تعریف کنند!* برای من سخنان کوتاه این مادر، تلنگر بود. که من جای پای شهدا قدم میزنم، اما آیا جای پای آنها قدم میزنم؟؟ فردا روز مادر است و سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی. به راستی تلاقی این دو میخواهد به ما بگوید. اگر در دامان خود فرزندی چون حاج قاسم تربیت کنیم. این روز بر ما مبارک است. بارالها ما و فرزندان ما را با نگاه ویژه ی رحیمیتت تربیت کن! ✍🏻 مریم زارعی *مهد بردن یا نبردن، خیلی بستگی به فرد داره و به اینکه برای چه هدفی بچه رو میاره. و اینکه در ادامه ی روز جبران نبودن مادر میشه یا نه!(ممنونم که نسخه کلی برای همه در نظر نمیگیرید!) https://eitaa.com/az_jan_nevesht
بسم الله الرحمن الرحیم برای او که نه میشناختمش و نه میشناسمش راستش را بخواهی من تو را نمیشناختم فقط اسمت را شنیده بودم گاهی هم رسمت را؛ صبح روزی که فهمیدم شهید شده ای تا ظهر گریه کردم... در دلم آشوبی بود از جنس رنج از جنس غم از جنس حسرت رنج نشناختن غم ندیدن حسرت نداشتن من در رسانه ها دنبال تو میگشتم دنبال کسی که بعد از شهادتش آتش به دلم انداخته بود؛ آتشی بس گداخته... چند روز اول که فقط به دنبال تکذیب بودم. تکذیب شهادتت... اگر بگویم بعد از چند ماه باور کردم دروغ گفته ام... من هنوز هم وقتی عکست را میبینم می گویم خدا حفظت کند... می گویند یک سال از نبودنت گذشته... ولی من هنوز هم رنج دارم.رنج نشناختنت من هنوز در رسانه ها دنبال تو میگردم یک سال است میخواستم از تو بنویسم ولی نمیشد نوشتن راه و رسم دارد و چه سخت است وقتی نتوانی غوغای دلت را به جان واژه ها بیندازی... صد ها نفر هم برای ما از ظهور میگفتندو کار برای ظهور، آنقدر اثر گذار و عملیاتی محور نبود؛ که شهادت تو بود سردارم من امروز خوشحالم از شهادتت نه چون آرزویت بود... نه چون استجابت تمام دعاهایت بود... نه چون انتظار شیرینت بود... نه چون گوارای وجودت بود... نه چون لایقش بودی... چون اگر شهید نشده بودی غوغای درونت به جان ما نمی افتاد من از روزی که تو شهید شده ای بیدار شده ام تو در کالبد این تن فقط میتوانستی اطرافیانت را بسازی فقط میتوانستی عمو قاسم بچه های شهدا باشی و برای آنها پدری کنی اما با شهادتت وسعت پیدا کردی وسعتی به اندازه ی قلب تمام ما تو هنوز هم هستی با قدرت تر و اثر گذار تر تو اکنون نه تنها عمو قاسم بچه های شهدا که عمو قاسم همه ی مایی... با همان عطوفت و مهربانی و پدرانگی... من امروز با اینکه نمیشناسمت در دلم سالهاست میشناسمت... فرماندهی کن بر این دل جامانده ی ما عمو قاسم شهیدم... ✍🏻مریم زارعی *این متن رو اولین سالگرد سردار نوشتم https://eitaa.com/az_jan_nevesht
دیدار روی ماه از وقتی که در کودکی ایشان را از قاب تلویزیون دیده ام. تمنای حضور در محضرشان را داشته ام. بارها در عالم رؤیا به دیدارشان رفته ام. اما در عالم واقع دلیلی نبود برای اینکه لیاقت ملاقتشان را داشته باشم. سال ها در خودم جست و جو میکنم که چه دارم؟ و هر بار دستانم تهی تر از قبل است. دو سه باری که در ابتدای سال مشهد بوده ایم به دیدار ایشان رفته ام. و از دور سعی کرده ام خوب ببینم. اما زیادی جمعیت مانع میشد.دل خوش بودم که ساعتی در اتمسفری نفش کشیده ام که ایشان نفس کشیده بود و سخن گفته بود. دست روزگار ما را به قم کشاند. و من خوش حال بودم که مردم قم ۱۹دی ها به دیدار یار خراسانی خویش می روند. اما هر سال با اینکه اسم می نوشتم. هیچ وقت نامم در قرعه کشی در نمی آمد. و هر بار با ناراحتی بیشتر به توفیق نداشته ام فکر میکردم. اما امسال... امسال حاج قاسم، رفیق خوب حضرت آقا را واسطه قرار دادم. گفتم من که توفیق ندارم. اما درهم انتخاب کنید. دو سه روز است که اسمم در آمده، و هر لحظه به این دیدار فکر میکنم و به لحظه رسیدن... امیدوارم این بار بتوانم به خوبی روی ماه حضرت آقا را ببینم. راستی، در لا به لای حس های گوناگونم گوشه ی دلم به این مشغول است که ای سرور و مولای ما، ما برای دیدن نائب تان اینگونه شوق حضور داریم. شما بیایی چگونه مشتاق دیدار روی ماهت هستیم؟ بگو کجایی و در کدام منزلی تا ما به حضورت رسیم؟ ما سرمایه ای نداریم تا لیاقت حضور در محضرتان را داشته باشیم، می شود شما هم درهم بخرید و به ما اذن ملاقات دهید؟ يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ اى عزيز، به ما و خانواده ما آسيب رسيده است و سرمايه‏ اى ناچيز آورده‏ ايم بنابراين پيمانه ما را تمام بده و بر ما تصدق كن كه خدا صدقه‏ دهندگان را پاداش مى‏ دهد (سوره یوسف آیه ۸۸) ✍🏻مریم زارعی ؟ https://eitaa.com/az_jan_nevesht
دیدار روی ماه۲ یارب دلم دیوانه شد مفتون صاحبخانه شد امشب دل رسوای من دیوانه پیمانه شد مست می نابش شدم در این خراب آباد دل امشب دل شوریده ام آواره میخانه شد بچه بغل به سمت بیت حضرت آقا میرفتم. از یک آقایی پرسیدم:«ورودی کدوم سمته؟» گفت :«همینجا یه ذره جلوتر.» وارد شدم صف بود. خانمی گفت :«شما کارت ملاقات داری؟» گفتم:« آره» گفت:«پس برو داخل» رفتم داخل گوشی را تحویل دادم. رفتم سمت گیت بازرسی. کمی معطل شدیم. چون محیط برای زینب جدید بود و تازه از خواب بیدار شده بود، از آغوشم پایین نمی آمد. هر دو دستم درد گرفته بود. اما شوق دیدار، خسته ام نمیکرد. بعد از بازرسی وارد زینبیه شدیم. کیک و چایی میدادند. چون میخواستم هرچه زودتر به حسینیه برسم تا مکان بهتری نصیبم شود. فقط دوتا کیک برداشتم یکی برای خودم یکی برای زینب. خادم گفت قبل از ورود به حسینیه بخورید.داخل نبرید. همینطور که راه میرفتم تا به حسینیه برسم کیک را خوردم. خیلی مزه خوبی داشت انگار همین الان تازه از تنور شیرینی پزی درآمده باشد. نزدیک حسینیه شدم. کفش هایمان را تحویل دادم. وارد که شدیم. دم در یک کاغذ مستطیلی کوچک که شعر بود را به ما دادند. فرش های آبی رنگ همیشگی حسینیه چشمم را گرفته بود. بعد هم آیه «وذکرهم بایام الله» حس کردم چقدر محیط کوچکتر از آن هست که تصور میکردم. هنوز ردیف های جلو کامل پر نشده بود. رفتم کنار مرز بین خانم ها و آقایون جایی پیدا کردم و نشستم. گفتم اینجا بشینم اگر همهمه ی جمعیت زیاد شد. زینب اذیت نشود. آقای شالبافان آمدند و با هم شعر را تمرین کردیم تا زمانی که حضرت آقا تشریف می آورند.هماهنگ باشیم. زینب هم خیره خیره به همه جا نگاه میکرد. یک ساعتی تقریبا نشسته بودیم. با خانم ها از این صبحت میکردیم که هر کدام چگونه و از کجا کارت ملاقات گرفتیم. کسی از سمت آقایون بلند شد و گفت آقا اومد. خانم ها هم بلند شدن منم فوری بلند شدم تا آقا را ببینم. اما آقا نبود الکی گفته بودن. جمعیت زیاد بود و جا تنگ، زینب کلافه شده بود. نشستم. خادم گفت:« آقا اومد بلند نشو تا جات رو از دست ندی». زینب هم در حال خوابیدن بود، منم بلند نشدم. آقا که آمدند. همه بلند شدند فقط چند نفری نشسته بودیم. همهمه ای به پا شد. زینب ترسید و گریه کرد. کمی هم هوا گرم شده بود. گریه اش شدت گرفت. آب داشتم اما هر چه اصرار کردم نمیخورد. خانمی که با همهمه ی جمعیت نزدیک ما شده بود و جایی برای نشستن نداشت. تا دید زینب گریه میکند. گفت:« وای چرا بچه رو آوردی؟ حالا اینو نمیوردی نمیشد؟ داره خفه میشه! پاشو برو بیرون». گفتم:«آروم میشه خانم. یکم ترسیده». اما باز هم تکرار کرد. بلند شدم کمی تکانش دادم آب به او دادم تا آرام شود. آرام شد، نشستم، دوباره گریه کرد. همان خانم باز هم حرف هایش را تکرار کرد. از اعماق وجودم و با التماس چشم هایم به زینب نگاه کردم و گفتم:«مامان خواهش میکنم آروم شو». اما زهی خیال باطل! خادمی در جلو بود وگفت:« دیگه نمیتونی بلند شی اگر بلند شدی باید بری بیرون». (جمعیت داشتن شعر رو میخوندن) گفتم:«نمیرم. همینجا آروم میشه.» خادمی هم پشت سرم بود گفت:« پاشو آقا رو ببین برو بیرون بعدشم برو بالای حسینیه آقا رو راحت میتونی ببینی». من بلندشدم که حضرت آقا را ببینم. خادمی گفت:« باید بری بیرون.» منم گفتم صبر کن لحظه ای ببینم بعد میروم. زینب همچنان گریه میکرد. گفت:« برو یه آب به صورتش بزن، آروم شد، بیا داخل ببین!» یک لحظه برگشتم و آقا را دیدم، انگار یک ماه پر نور در قالب یک انسان، بیشتر از مهر و عطوفتش، جلال و شکوهش چشمم را گرفت. اما خادم دست گذاشته بود به روی شانه ام و چند بار گفت برو خانم برو عزیزم. من هم رفتم. (سخنرانی آقا شروع شد) زینب خوابید. آمدم تا به داخل بروم خادم اجازه نداد. گفتم:«همین الان خودتون گفتین برو آروم شد بیا.» گفت :«من گفتم؟» گفتم :«چه فرقی داره، یا خودتون گفتین یا همکارتون». گفت:«نمیشه خانم جمعیت زیاده، همین الان چند بار به من تذکر دادن». گفتم:« فقط یه لحظه آقا رو ببینم قول میدم برگردم». گفت:« نه» خیلی اصرار کردم اما اجازه نداد. خیلی دلم شکست، رفتم بالای حسینیه تا از آنجا ببینم خادم ها اجازه ندادند. گفتند تجمع میشه. اومدم یه گوشه نشستم های های گریه کردم. سخنرانی دیگه رو به اتمام بود. دوباره بلند شدم، رفتم از بالا ببینم، جمعیت زیاد شده بود تا همه را کنار زدم . حضرت آقا رفتند... و من ماندم و یک دلِ شکسته... ناهار هم دادند اما من که اصلا نمیتوانستم غذا بخورم. فقط نماز را توی زینبیه خواندم و به خانه برگشتیم... و دلی که مضطرب تر از قبل برای دیدار روی ماه میتپد... و اشکی که همچنان روان است. گفتم ببینمت، شاید که از سرم دیوانگی رود زان دم که دیدمت دیوانه تر شدم... ✍🏻مریم زارعی *عکس زمانی هست که داشتیم خارج میشدیم. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در وصل هم ز شوق تو ای گل در آتشم عاشق نمی شوی که ببینی چه میکشم
چجوری درس میخونی؟ اینطوری که یه خط میخونم. زینب میاد میگه آب، آب بهش میدم. میام یه خط میخونم. زینب میاد میگه به به... یه چیزی بهش میدم...میام بخونم یه خط میخونم. زینب میاد میگه سلام... میفرستمش دنبال نخود سیاه😂 باز یه خط میخونم باز میاد و این داستان تا وقتی که بیداره ادامه داره😂😂😂 و بعد به نظرتون این یه خط یه خط ها رو فهمیدم؟ قطعا نه😂😂 شاید بگید خب از اول هم آب و خوراکی بهش بده بعد بیا بخون. اما نمیشه چون بعد آب رو میریزه تو خوراکی ها و یه چیز وحشتناکی میشه.😐🙄 البته وقتی پفیلا باشه و بهش بدم ده دقیقه یه ربع راحت میتونم ده خطی بخونم😁 🤣 👀 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
کتابخانه از آسانسور بیرون می آیم، به در ورودی که میرسم بوی قهوه و نسکافه و کاپوچینو به مشامم می رسد. حالا بد هم نیست به هر حال می خواهند خوابشان بپرد. اما شاید انتظارم از کتابخانه چیز دیگری باشد. وارد می شوم. اوه اوه چقدر شلوغه! همیشه زمان امتحانات کتابخانه شلوغ تر از زمان های دیگراست. شما فردای آخرین امتحان بیا، چهار پنج نفر بیشتر نیستند. بین راهرو ها راه میروم تا جایی پیدا کنم برای نشستن؛ اکثر صندلی ها و میزها پر از کتاب است. معلوم است جای کسی می باشد. به انتهای راهرو اول میرسم. جایی پیدا نمیکنم. سمت راهرو بعدی میروم. یا کتاب گذاشتند یا ماگ! میز و صندلی هایی که نزدیک پریز برق هست را که دیگر نگویم... حتی برای شارژر گوشی هم که شده باشد آن را گرفته اند! حتی رؤیت شده کسی کنار پریز برق گوشی خود را به شارژ زده و فیلم سینمایی می بیند.حالا فرض کن اگرلپ تاپ داشته باشی و بخواهی کنار پریز باشی. باید ماه ها قبل آمده باشی تا جایی را از قبل گرفته باشی! بعضی از میزها که پیشرفته تر هم هستند هم روی صندلی پتو گذاشتند هم روی میز کتاب و هم شیشه مقابل را پر از کاغذهای کوچک رنگی رنگی کرده اند، خب چه اشکالی دارد؟ کار از محکم کاری عیب نمی کند. بعضی ها خیلی پیشرفته ترند. مثلا با ماژیک! روی شیشه نکات مهم درسی شان را نوشته اند. همینطور که این افکار در ذهنم مرور می شود یک جای خوب که صندلی بالشتی هم دارد پیدا میکنم.به محض اینکه با خوشحالی میخواهم بنشینم یک کاغذ کوچک نگاهم را جلب میکند: «قشنگم لطفا صندلی رو بر ندار❤️» و من مات و مبهوت به این فکر میکنم، مگر کتابخانه جای عمومی نیست! *رفتم به یکی از مسئولان گفتم، گفت کمد نداریم. کتاب ها سنگینه گفتیم بذارید همینجا. اما خودمانیم می شود با گذاشتن یک قفسه و اعلام کردن اینکه همه کتاب هاشون رو اینجا بذارن، تدبیر بیندیشیم. بارها اومدم و نتونستم جایی کنار پریز پیدا کنم تا از لپ تاپ استفاده کنم. در حالی که صندلی ها خالی است اما وسایل روی آن چیده شده! ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
کلاس درس ماجرای جنگ های رسول خدا را بارها خوانده ام. مخصوصا جنگ بدر را. حتی سوره ی انفال هم بارها خوانده ام. اما در این کلاس جوری استاد آیات را تطبیق می دادند؛ با وقایع تاریخی گذشته و مسائل امروز جهان و حتی خودسازی و گیر و دارهایِ درونیِ ما انسان ها، که بیش از حد برایم جذاب و قابل تامل بود. فرض کنید خسته و خوش حال از پیروزی در جنگ، از معرکه ی جنگ به سمت شهرمدینه بیایید و در مسجد نوسازی که کف آن خاک است و ستون هایش از تنه ی درخت نخل است بنشینید و فرمانده ی جنگ، رسول خدا، مقابلتان باشد و حرف خدا را با زبانش جاری کند. آن هم نه حرف ظاهری و چیزهایی که دیده ای، بلکه حرف هایی باطنی، حرف هایی که هم خبر از نهانِ دلِ دوست می دهد و هم خبر از نهانِ دلِ دشمن. هم دست خدا را نشان می دهد هم کمک رسانی ملائکه. خداوند با زبان پیامبر، هم مسلمانان را امیدوار میکند و هم از آنان دل جویی میکند... هم تذکر می دهد تا حواسشان باشد و هم دست محبت به سرشان می کشد؟! به این فکر میکنم چقدر لذت بخش است در محضر رسول خدا بودن و صحبت های خدا را از لسانِ پر مهر و محبت پیامبر شنیدن! کاش ما هم که در پی حوادث گوناگون و در جهادِ اکبرِ درون، وقتی خسته و نالان، از کارزار جنگ به خانه و کاشانه ی خود می آمدیم، ندایی از درونمان میگفت: يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِن تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَل لَّكُمْ فُرْقَانًا وَيُكَفِّرْ عَنكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ* و آخرین حرف و شاید ما حصل کل این کلاس در این ترم، و حتی در این یادداشت، حرف استاد باشد که فرمود: هر جا گرفتار شدید و کارد به مغز استخوانتان رسید، خود را در دامان پر محبت رسول خدا بیندازید، و بدانید رسول خدا آنقدر با محبت است؛ که شمارا به خاطر اشتباهاتتان تنبیه نمی کند و خواسته ی دلتان را حتما و قطعا و یقینا به استجابت می رساند . اللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ وَغَیْبَهَ وَلِیِّنا... ✍🏻مریم زارعی *ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ! ﺍﮔﺮ [ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭﺗﺎﻥ ] ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﻭﺍ ﻛﻨﻴﺪ ، ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ [ ﺑﻴﻨﺎﻳﻲ ﻭ ﺑﺼﻴﺮﺗﻲ ﻭﻳﮋﻩ ] ﺑﺮﺍﻱ ﺗﺸﺨﻴﺺ ﺣﻖ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻞ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ، ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺤﻮ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ، ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺁﻣﺮﺯﺩ ; ﻭ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺍﻱ ﻓﻀﻞ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ .(سوره انفال آیه٢٩) **توصیه میکنم ابتدا ماجرای جنگ بدر را در تاریخ بخوانید و بعد معنی سوره انفال را مطالعه کنید. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
آخرالزمانِ فتنه خیز ایام امتحانات هست و اتفاقات گوناگونی که در کشور و جهان می افتد! اتفاقات تلخی که بغض می شود و گلوگیرمان! با خودم فکر میکنم شاید یکی از دلایل اینکه شیخ طوسی، شیخ طوسی شد. شیخ بهایی، شیخ بهایی شد. و شیخ انصاری، شیخ انصاری! به جز مجاهدت اکبر و هجرت و کوشش و درس خواندن! این بود که تا خبر تلخی میخواست به آنها برسد، از زمان حادثه تا رسیدن خبر، کمِ کمْ یک ماه گذشته بود. در کتاب نخل و نارنج میخوانیم که تا نامه ی خبر درگذشت پدر یا مادر شیخ مرتضی انصاری به او رسید. یک ماه طول کشید. و از این قبیل گزارش ها کم نبوده است. اما زمان ما، یا بهتر بگویم آخر الزمانی که ما با آن دست و پنجه نرم میکنیم! هنوز بغض خبر قبلی را فرو نخورده ایم، خبر بعدی رسانه ای میشود. تا بیاییم با خود حلاجی کنیم خبر تلخ گذشته را، خبر تلخ تر از آن رخ می دهد. فتنه پشت فتنه، ترور پشت ترور، ما هنوز بغض شهادت حاج قاسم را فرو نخورده بودیم که اتفاق تلخ هواپیمای اوکراینی افتاد. و بعد خبر شهادت دانشمند عزیزمان دکتر فخری زاده رسانه ای شد. هنوز تلخی چون زهرمار ترور این شخصیت علمیِ برجسته بر دهانمان بود؛ که خبر وفات عالم وارسته آیت الله مصباح به گوشمان رسید. و بعد از آن فتنه های گوناگون از زن، زندگی،آزادی بگیر تا انواع و اقسام جنگ های شناختی در فضای مجازی. غزه، ترور سیدرضی موسوی و العاروری و سر انجام تلخی ترور زائران مزار حاج قاسم! ما که عادت کرده ایم دائما بعد از دو روزی اشک و آه، بغض فرو ببریم و به حرکت خود ادامه دهیم. اما خبر انتقام سپاه از ترور مردم کرمان برای ذره ای هم که شده دلمان را شاد کرد و مسیر پیمودن صعود تا قله را کمی هم که شده هموارتر کرد. گرچه دلمان پاره پاره و اشکمان جاری است اما امیدواریم به ظهور مولا و صاحب اختیارمان... او می آید... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
تکیه بر توان داخلی شاید اگر سر مربیِ قبلیِ تیم ملی ایران کارلوس کی روش بود. این بار هم چون حریف(ژاپن) را قَدَر تر از ایران میدانست. یک تاکتیک دفاعی میچید و ما الان در بهترین حالت با یک دفاع جانانه در ضربات پنالتی باخته بودیم! نمیخواهم بگویم آقای کی روش خوب نبود،کاری نکرد و... که قطعا ایشان هم تاثیرات مثبتی در تیم داشتند و این را باید کارشناس فوتبال بررسی و بیان کند. من میخواهم بگویم، ما بارها و بارها در میدان های متعدد چه ورزشی چه علمی چه نظامی و... ثابت کردیم؛ اگر غیرت مندانه و با تکیه بر مقدسات و توان داخلی بجنگیم قطعا پیروزیم! حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار جمعی از جوانان نخبه و صاحب مدال در المپیاد های جهانی واعضای تیم ملی والیبال جوانان کشور که بر بام قهرمانی ایستادند،کسب این موفقیت بزرگ را با سرمربی ایرانی بسیار خرسندکننده و مهم دانستند و تأکید کردند: «من همواره معتقد بوده‌ام که مجموعه‌های ورزشی کشور شایسته است، سرمربی ایرانی داشته باشند*». حقیقت این است که فرهنگ ما می توانیم در همه ی عرصه های علمی، ورزشی، نظامی و... جواب گو بوده، هست و خواهد بود. امروز جوانان غیور ما با تلاش و جنگندگی و سرمربی گری یک ایرانی، برای بار دیگر نشان دادند: ما می توانیم اگر بخواهیم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ✍🏻مریم زارعی *تاریخ انتشار:۱۶ مرداد ۱۳۹۸ https://eitaa.com/az_jan_nevesht
الحمدلله که گرفتارم پیر زن با قامتی سبز پوش، آرام و آهسته آمد و گوشه ای نشست و پشت به قبله به دیوار تکیه داد. دیواری که مشبک به چهارضلعی ضریح مانند بود و نور سبز آن را پوشانده بود و رو به رویش دری بزرگ و طلایی رنگ بود که نقوش آبی لاجوردی درون آن را زیباتر کرده بود. و بعد از در، ضریح کسی بود که خود را عبدی من عبید محمد معرفی کرده بود و عالم و آدم ریزه خوار خوان با کرم او هستند. همان کسی که أبواه هذه الامة است. همانی که باب شهر پیامبر است. به چهره ی پیر زن میخورد بغضی چندین ساله داشته باشد. آرام بود و محو تماشای ضریح پر جلال و جبروت مولای متقیان، ناگهان بغض اش شکست و با لهجه ی کُردی زیبایش گریه کرد و نالید و با امامش حرف زد. به جهت لهجه ای که داشت زیاد متوجه حرف هایش نبودم. اما سوز و آه درونش مرا محو تماشایش کرده بود. خانمی سی چهل ساله که همراهش بود کنارش نشسته بود و با گریه هایش ، گریه میکرد. وقتی تمام شِکوه و گلایه هایش را به بابایش علی بن ابیطالب بیان کرد. گفت :«ای خدای علی صدای مرا بشنو.» و شدت اشکش بیشتر شد. با همان حزن و غم ، بار دیگر گفت:«الحمدلله که گرفتارم، الحمدلله که گرفتارم، الحمدلله که تو را دارم.» چیزی شبیه برق سه فاز من را گرفت. حیران از آن خانم سی چهل ساله همراهش پرسیدم:«داغ فرزند دیده؟» به نظرم فقط مصیب عظیمی میتوانست این همه آه درون او را زیاد کند. خانم گفت:« مشکل زیاد داشته اما مهم ترینش این است که یک دختر هم سن من دارد که فلج است و هنوز او را تر و خشک میکند. داره دعا میکنه که نکنه من بمیرم و دخترم مقابل چشم دیگران خوار و ذلیل شود ، اول او را ببر بعد من را!» حیرتم بیشتر شد از مادر رنج کشیده ای که مرگ فرزندش را زودتر از خودش میخواهد! البته همین هم از مهر زیاد مادری است، که دوست ندارد بعد از خودش کسی با چشم حقارت به دختر فلج چهل ساله اش نگاه کند! مادر بودن بیماری لاعلاج است! همان طور که با چشمان تار حاصل از اشک دیده ام به تماشای او نشسته بودم، از خودم خجالت کشیدم. که نهایت غم من چیست؟ آیا مانند او زبانی برای شکر دارم؟ محو تماشای ضریح بودم با خودم فکر میکردم، باباعلی تو‌ چقدر مریدان عارفْ مسلک داری، بی سواد و باسواد، دارا و ندار فرقی ندارد، کافی است با عمق جانش سمت تو بیاید. بابا علی جان ما را در جرگه ی مریدان و عارفان و سالکان راهت قرار بده و روز به روز به محبت و معرفت ما نسبت به خودت بیفزا.* ✍🏻مریم زارعی *به تاریخ: دوم فروردین ماه 1403 دهم رمضان1445 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای قدس به تو از جان سلام الیوم یوم الانتقام
فراق و وصل امشب، محرم نیست اربعین نیست شب جمعه هم نیست حتی روز زیارتی امام حسین علیه السلام هم نیست، اما مثل همیشه دل من در تب و تاب زیارت امام حسین علیه السلام هست. آقای امام حسین علیه السلام، نمیدونم چرا؟ اما دلتنگی ما برای شما خوب نمیشه! بد تر میشه. کنار ضریحت هستیم خوبیم، میایم تو صحن دلمون برا ضریح تنگ میشه، میایم تو بین الحرمین دلمون برا صحن تنگ میشه، میریم تو هتل دلمون برا بین الحرمین تنگ میشه، میایم خونه هنوز عرق راه خشک نشده دلمون جوری برات تنگ میشه که انگار سال های سال هست که از شما دوریم! ارباب جان، به این فکر میکنم اگر قرار باشه اون دنیا، شما رو نبینیم، چکار کنیم؟ تازه اگر عاقبت بخیر شیم و بریم بهشت، میگن هر هزارسال یک بار جلوه میکنی! قربونت برم، میشه با ما یه جور دیگه معامله کنی؟ یه جوری که همیشه ی همیشه کنار خودت باشیم؟ آقای امام حسین علیه السلام، خودت بگو فکیفَ أصبرُ علیٰ فِراقِک؟ فراق و وصل مرا میکشد به یک میزان ✍🏻مریم زارعی پ ن: الان دلم همینجای ضریح رو میخواد دقیقا😭 ❤️ https://eitaa.com/az_jan_nevesht
تشکیل دولت اسلامی با وجود اینکه حال روحی مناسبی نداشتیم، اما با دوستان تصمیم گرفتیم،به خاطر احترام به استاد سر کلاس برویم. ساعت هشت و نیم بود،منتظر بودیم استاد تشریف بیاورند. استاد بسیار جدی است، در طول دو ترم، ندیده ام به جز سلام و احوال پرسی، صحبتی غیر از مباحث درسی داشته باشد. استاد کمی با تأخیر آمدند. بعد از لحظه ای سکوت، با بغض سلام و احوال پرسی کردند و شهادت مظلومانه ی آقای رییسی و همراهانشان را تسلیت گفتند، ناگهان بغضشان شکست و بلند گریه کردند. ما هم هم چنین. بعد از دقایقی فرمودند: مظلوم بودند از این جهت که جمهوری اسلامی برد تمدنی و جهانی دارد، اما کسانی در داخل نمیگذارند و نمیخواهند که انقلاب به اهداف امام خمینی و امام خامنه ای نزدیک شود. فرمودند: ما سه دسته مسئول داریم، مسئول جاهل، مسئول مغرض، مسئول عالم، دلسوز و مردمی. مسئول مغرض با مانع تراشی های عمدی نمیگذارد و نمی‌خواهد کشور حرکت کند. مسئول جاهل با ندانستنِ هدفِ انقلاب مانع است. و اما مسئول عالم مردمی و دلسوز. ما کمتر کسانی را داریم که از نوع سوم باشند. و نوع سوم بود. کسی که هم شناخت داشت از حرکتِ تمدنیِ امام خمینی و هم دلسوز بود و هم دغدغه ی مردم را داشت. به حرف های استاد فکر میکنم، به اینکه اگر به گفته قرآن، شهیدان زنده اند، که قطعا زنده اند. تنها زمانی دل غم دیده ی ما آرام می شود. که خون شهید باعث شود تشکیل شود، ان شاءالله . ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
چه خبر؟ اسرائیل مدتی قبل، منطقه ای به نام تُلِّ السلطان در غرب رفح ، که در وسط مرز مصر و فلسطین هست را، منطقه ای امن اعلام کرده بود. مردم بی پناه و آواره ی غزه، کسانی که ماه ها غم همسر و فرزند و بستگان خویش را دیده بودند. و خانه و کاشانه خود را از دست داده بودند. به این منطقه پناه آورده و در چادر زندگی میکردند. اسرائیل پریشب در حمله ای به بهانه ی اینکه دو مسئول رده بالای حماس در بین این چادر هاست، این منطقه را آتش زد. و زنان و کودکان که در محاصره آتش بودند، زنده زنده در آتش سوختند. تصاویر بدی دیده میشود. تصاویر جسم های سوخته و سرهای بریده شده ی کودکان! لال شود زبانی اگر از این جنایت نگوید. و بشکند قلمی اگر از این جنایت ننویسد. برای کسانی که باور دارند، توضیحی لازم نیست. و برای کسانی که باور ندارند، هر توضیحی بی فایده است. فَبِأیِّ ذَنْبٍ قُتِلَت؟ ✍🏻مریم زارعی اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکو إِلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُک عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ غَیْبَهَ وَلِیِّنَا وَ کثْرَهَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّهَ عَدَدِنَا وَ شِدَّهَ الْفِتَنِ بِنَا... https://eitaa.com/az_jan_nevesht