eitaa logo
از جان نوشت🥰
88 دنبال‌کننده
34 عکس
5 ویدیو
0 فایل
دل نوشته هایی که از عمق جان است...📝 کپی با ذکر منبع❤️ در همه دير مغان نيست چو من شيدايي✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
واسطه خلقت اما خدا خواست خیلی زودتر از موعدی که ما فکر میکردیم بچه دار شویم. و ما دوباره به این پی بردیم که العبد یدبّر والله یقدّر. اواخر ترم سوم بود که متوجه شدیم جمع دو نفره ما قرار است سه نفره بشود. روزهای اول که تقریبا عالی بود. چندین برنامه مرتبط با بارداری بر روی گوشی همراهم نصب کردم. کتاب ریحانه بهشتی را خریداری کردم. و تصمیم گرفتم تمام نکاتش را عملی کنم. صبح ها سوره فجر میخواندم سیب گرفتم و هر روز سوره یس را بر روی آن میخواندم و میخوردم. چون وارد ماه دوم یعنی پنج هفتگی شده بودم. صبح ناشتا کندر می‌خوردم و خلاصه اینکه اکثر نکات را رعایت میکردم. از آن طرف چون تجربه سقط داشتم اکثر اطرافیان تماس میگرفتند و تبریک میگفتند و توصیه میکردند غذاهایی مصرف کنم که طبع سردی دارند تا موجب سقط مجدد نشود. ایام امتحانات بود. امتحانات ترم سوم را کامل دادم و الحمدلله همه را قبول شدم. ترم بعد هم انتخاب واحد کردم و بعد از یک هفته استراحت بین دو ترم، سر کلاس درس میرفتم. اما همه این اتفاقات خوب دوام نیاورد. کم کم وارد هفته هشتم شدم که ویار شروع شد. آن هم چه ویاری! گلاب به روی مبارکتان در طول روز پنج تا شیش بار بالا می آوردم و حالم خیلی بد بود! حتی معده تحمل آب ساده هم نداشت و سریعا پس میداد. آشپزی کردن تعطیل شد به حدی ویار شدت داشت که در یخچال باز میشد من هر کجای خانه بودم بوی بد استشمام میکردم و حالم بد میشد. .. ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت بعد از ده روز که آشپزی تعطیل شده بود خواهرم به ما لطف کرد و دو هفته ای به خانه ما آمد. تقریبا همه ی روتین های زندگی مثل سرکلاس درس رفتن، قرآن خواندن و... به قوت خودش باقی بود. فقط آشپزی کردن و غذا خوردن مختل شده بود. سر کلاس که میرفتم چون حال خوبی نداشتم گاهی چندین بار از کلاس خارج میشدم. با مدیر آموزش صحبت کردم و اجازه دادند یک هفته بیشتر از حد متعارف غیبت کنم( در طول ترم به تعداد هر واحد سه جلسه حق غیبت داشتیم که با این اجازه مدیر آموزش شده بود به تعداد هر واحد چهار جلسه). همه میگفتند نهایت ویار داشتن چهار ماهه اول است. تا عید نوروز بتوانی تحمل کنی و کلاس بروی بعد از عید حالت بهتر است و راحت میتوانی به کلاس بروی. یک روز درمیان و گاهی دو روز درمیان به کلاس میرفتم. اما آنقدر حال بدی داشتم که متوجه درس و کلاس نبودم. یکی از اساتید شاکی شده بود و میگفت چقدر از کلاس بیرون میروی، بهتر نیست حذف ترم کنی؟ من ناراحت شدم و قبول نکردم. چون در تصور خودم این بود که بعد از حضور بچه درس خواندن سخت و حداقل تا سه سال غیر ممکن است. هر روز که می گذشت من ضعیف تر میشدم و هر بار که برای مراقبت های بارداری میرفتم وزنم کمتر از دفعه ی قبل میشد.به زور دارو ها و قرص های تقویتی سر پا بودم. روز های سختی بود اما لذت مادر شدن باعث شده بود حال روحی خوبی داشته باشم. تغییرات هفته به هفته جنین را مطالعه میکردم و این حس و حال خوبی را به من منتقل میکرد.از طرفی نزدیک شدن به نوروز و رفتن به شهر و خانه پدری انگیزه ادامه دادن را زیاد میکرد. دائم به این فکر میکردم تا اواخر اسفند صبر کنم بعد به شهرمان میروم و بعد از نوروز هم ویارم خوب شده است و زندگی به روال طبیعی خودش بر میگردد. اما طبق فرمایش پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله دنيا متحول است و ثبات و قرار ندارد.* ابتدای دوزاده هفتگی یعنی تقریبا ابتدای ماه چهارم متوجه شدم که باید بیشتر رعایت کنم و از پله پایین و بالا نروم. حتی دکترم توصیه میکرد طولانی مدت سوار ماشین نشوم. و این یعنی نوروز بی نوروز...! .. ✍🏻مریم زارعی *روِيَ عَن رسولِ الله صلّي الله عليه و آله و سلّم: الدُّنْيَا دُوَلٌ فَمَا كَانَ لَكَ أَتَاكَ عَلَى ضَعْفِكَ وَ مَا كَانَ مِنْهَا عَلَيْكَ لَمْ تَدْفَعْهُ بِقُوَّتِكَ وَ مَنِ انْقَطَعَ رَجَاؤُهُ مِمَّا فَاتَ اسْتَرَاحَ بَدَنُهُ وَ مَنْ رَضِيَ بِمَا قَسَمَهُ اللَّهُ قَرَّتْ عَيْنُهُ. (بحارالانوار، جلد 74) ترجمه حدیث: از رسول خدا (صلى اللَّه عليه و آله) منقول است که فرمود: دنيا متحول است و ثبات و قرار ندارد. آنچه كه براى تو مقرّر شده است به تو خواهد رسيد، گرچه در نهايت ضعف و ناتوانى باشى؛ و آنچه كه به ضرر و زيان تو باشد باز هم به تو خواهد رسيد، گرچه در كمال قدرت و نيرومندى باشى و هرگز جلوی آن را نتوانى گرفت. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
دین و دنیا دارم درِ این خونه جا دارم قنبر نیستم اما مثل حیدر مولا دارم عید غدیر یعنی دست تو بالا برود تا نشانی شود برای ما تا راه را گم نکنیم دست تو به عرش است و ما ریزه خواران خوان توییم به تو وصلیم تا به خدا وصل شویم. تو واسطه فیض اکبری! تو نه تنها امام بر مال و دین ما هستی بلکه امامت بر جان ما داری. خودم و همه ی کس و کارم فدای تو باد. دوست دارم مثل قنبر سرم را بالا بگیرم و با افتخار بگویم: «من غلام صالحترین مؤمنان و وارث پیامبران و بهترین اوصیاء و بزرگترین مسلمانان و امیرمؤمنان و نور مجاهدان در راه خدا هستم*.» الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلاَيَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ✍🏻مریم زارعی *أنا مولى من ضرب بسیفین و طعن برمحین وصلى القبلتین وبایع البیعتین وهاجر الهجرتین ولم یکفر بالله طرفة عین، أنا مولى صالح المؤمنین ووارث النبیین وخیر الوصیین وأکبر المسلمین ویعسوب المؤمنین ونور المجاهدین ورئیس البکائین وزین العابدین وسراج الماضین وضوء القائمین وأفضل القانتین ولسان رسول رب العالمین وأول الوصیین من آل یس والمؤید بجبرئیل الامین و المنصور بمیکائیل المتین المحمود عند أهل السماء أجمعین والمحامی عن حرم المسلمین...(رواه الکشى فی رجاله ص 48.) https://eitaa.com/az_jan_nevesht
و شاید جنسِ شادیِ "غدیر" از جنس شادیِ همان روزی است؛ که تو ظهور خواهی کرد...
تمام کشور من کاظمین کوچک اوست تمام کشور من کاظمین کوچک مردیست که در هر گوشه ای از خاک ایران بارگاهی داشت به قدری مهربان بود و اهل سخاوت که باعث میشد نگران همه باشد حتی کسانی که از او فرسخ ها دور تر بودند. او آینده را می دید و میدانست در آینده ای نه چندان دور خیل مشتاقان و مریدانش در ایران تشنه کرم خانه ی او هستند او نمی خواست در همه ی کشور ها وشهر ها امامی و امامزاده ای باشد اما در ایران نباشد.برای همین هم به همه بچه ها و نوه هایش فرمود به ایران بیایند تا ایران هم توفیق درک قدوم مبارک خاندان باب الحوائج را داشته باشد. او از همان ابتدا به فکر ما بود. مایی که امروز نفس هایمان به نفس های این خواهر و برادر بند است. حاجت داشته باشیم و نداشته باشیم دخیل کوی رضا علیه السلام و خواهر بزرگوارشان حضرت معصومه سلام الله علیها هستیم. او خیلی ما را دوست داشت. خیلی بیشتر از خودمان، که حتی قرن ها پیش فکر همه جا را کرده بود.* تمامِ مردمِ ایران سرِ خوانِ شما هستند که هم شیراز، هم قم، هم خراسان را دعا کردی ✍🏻مریم زارعی *برداشت آزاد از حضور فرزندان امام کاظم علیه السلام در سرزمین ایران https://eitaa.com/az_jan_nevesht
👇👇👇
واسطه خلقت دکتر گفت بهتره با ماشین به شیراز نرویم و اگر هم اصرار به رفتن داریم حداقل با قطار برویم. نوروز رفتیم و بعد از برگشتن. با وجود اینکه وارد ماه پنجم شده بودم اما ویارم خوب نشده بود. حالم هر روز بد تر از دیروز میشد. چند روز سر کلاس رفتم و وقتی دیدم واقعا توان ندارم و اساتید شاکی شده بودند بر خلاف میل باطنی، تصمیم گرفتم حذف ترم کنم! همین دوری از کلاس و درس باعث شد حال روحی نامناسبی داشته باشم زیرا همانطور که امام علی علیه السلام میفرمایند:«دانش باعث حیات دل میشود».* پس دوری از دانش دل را میمیراند. اینکه اطرافیان همچنان وعده می دادند که وارد ماه فلان بشوی، خوب میشوی. این انتظار ها، طولانی بودن روزهای تابستان و گرمی هوا، مزید علت میشد و روز های بارداری را سخت تر میکرد. تنها لذت آن روز ها دیدن فیلم های نوزاد بود و انتظار برای زایمانِ طبیعیِ خوب و آسان. کل کار مفیدِ شبانه روزم فقط نماز خواندن بود و هر بار بچه تکان میخورد سوره عصر و توحید و قدر و صلوات میفرستادم. همه ی روزها رنج بود و رنج! و من فقط تحمل میکردم. تازه با مفهوم رنج آشنا شده بودم. با رنج مثبت و منفی. با آیه ی يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ** اما این آشنایی ها صرفا تئوری بود. معرفت نبود تا عملی بشود. ماه آخر که اجازه ورزش کردن و پیاده روی داشتم بسیار ورزش کردم و پیاده روی رفتم تا زایمان خوبی داشته باشم اما بر خلاف تلاش ها و تصوراتم از زایمان طبیعی، خداوند خواست تا در شب تاسوعای حسینی سزارین شوم و دختر جانم را در بغل بگیرم! ✍🏻مریم زارعی *إنَّ العِلمَ حَياةُ القُلوبِ ، و نورُ الأبصارِ مِنَ العَمى ، و قُوَّةُ الأبدانِ مِنَ الضَّعفِ .امام على عليه السلام : همانا دانش، [مايه] زندگى دلهاست و روشن كننده ديدگان كور و نيرو بخش بدنهاى ناتوان.(امالی شیخ صدوق) **ای انسان البته با هر رنج و مشقت (در راه طاعت و عبادت حق بکوش که) عاقبت حضور پروردگار خود می‌روی (سوره انشقاق آیه ۶) https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت من آنقدر از اتاق عمل ترس داشتم که به هیچ وجه دوست نداشتم عمل شوم وحتی از قبل از بارداری مطالعه میکردم که در طول بارداری چه کارهایی انجام دهم تا زایمان خوبی داشته باشم. خیلی تلاش می‌کردم که سزارین نشوم. اما خداوند چیز دیگری خواست، و همان شد! دقیقا از لحظه ای که به بخش آمدم احساس شکست میکردم و خیلی ناراحت بودم که چرا سزارین شدم. مثل کسی بودم که ساعت ها ، روزها و ماه ها برای چیزی دویده و تلاش کرده است اما به آن نرسیده است. بعد از زایمان به دلیل افت شدید هموگلوبین خون، 6روز بستری بودم. انگار همه چیز دست به دست هم میداد که حال روحی بدتر از قبل شود. بارداری سخت، قرآن نخواندن زیاد در طول بارداری، حذف ترم، سزارین، بستری شدن طولانی مدت، همگی دست به دست هم داده بودند که من احساس غم و شکست عمیقی داشته باشم. البته صحبت های اطرافیان که چرا طبیعی نشد، توان نداشت، از ابتدا هم خودش نمیخواست، بچه شبیه فلانی است و... بیشتر باعث کلافگی و سر درگمی میشد. همه ی این ها باعث شد که منی که عاشق بچه بودم دیگر هیچوقت به بچه آوردن فکر نکنم! تنها کسی که آن روز ها جمله ای گفت و باعث شد کمی آرام شوم. صحبت دوستم بود که وقتی فهمید مادر شده ام گفت:« تا دو ماهگی بچه انتظار نداشته باش همه چیز خوب باشه»، بعد به شوخی گفت:« حتی ممکنه به خودکشی هم فکر کنی!» ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت واقعا هم همین شد. و تا دو ماهگی روزهای سخت و کسل کننده ای بود. احساس شکست همچنان وجود داشت و کسانی که به دیدن ما می آمدند به جای همدردی و تسکین، سرزنش میکردند که چرا نتوانستی طبیعی زایمان کنی، خودت نخواستی؟! بعد از دو ماهگی یک روز که واقعا حس افسردگی داشتم فاطمه زهرا گریه کرد. و من اصلا توان بغل کردنش را نداشتم. اما چون شدید گریه میکرد او را در آغوش گرفتم ، لطافت و ظرافت بچگانه اش انگار روح تازه ای در من دمید. انگار به سرعت لباسی از غم بیرون بیاوری و لباسی از شادی به تن کنی. کم کم روز ها بهتر شد. ضعف جسمانی کم شد، شیرینی فاطمه زهرا بیشتر شد، کم کم به روتین قبل از بچه دار شدن برگشتم. و علاوه بر روتین های خانه داری ، روتین های جذاب دیگری هم اضاف شد، مثلا کتاب قصه خواندن برای فاطمه زهرا ، شعر خواندن برای او، بازی کردن با او. انگار یک فرشته هر لحظه با تو باشد. اما همچنان نمیتوانستم درس بخوانم و نمیخواستم هم درس بخوانم! تمام توجه و تمرکزم فاطمه زهرا بود و خوب مادری کردن برای او. و با خودم میگفتم تا سه سالگی فاطمه زهرا اصلا سراغ درس نمی روم. بعد از سه سالگی هم اگر شرایط خوب بود و فاطمه زهرا با مهد کنار آمد درس میخوانم. چون در کتاب های روان شناسی خوانده بودم نباید بچه زیر سه سال از مادر جدا شود فقط لحظات اندک، به اندازه دو سه ساعت در روز. فاطمه زهرا هنوز چهار ماهه نشده بود. زندگی کمی سر و سامان گرفت. جسمم هنوز خوب نشده بود اما حال روحی نسبتا خوبی داشتم. تا اینکه یک اتفاق تمام رشته های ذهنم را پاره کرد! ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت در روز سیزدهم دی ماه 1398 سردار سلیمانی را به شهادت رساندند. و تلخ ترین روز های عمرم شکل گرفت. یک هفته مدام گریه میکردم اصلا توان کارهای معمولی نداشتم. بعد از یک هفته در شوکی عظیم بودم. شوکی که کل کارهای روزانه را مختل کرده بود. فقط فیلم ها و مصاحبه های سردار را میدیدم. بعد از یکی دوماه به روتین زندگی برگشتم اما هنوز هم شوک عمیقی داشتم. تمام معناهای زندگی برایم بی معنا شده بود. هدف از وجودخودم، هدف از درس خواندن، هدف از بچه داری، هدف از تلاش و... همه چیزم زیر سوال رفت. مثل کسی که خواب عمیقی باشد و با آب بسیار سردی بیدارش کنند. یک سال تمام از شوک بیرون نیامدم فقط به سردار فکر میکردم و هدف هایش. خودم و هدف هایم را مرور میکردم و ناراحت بودم. ناراحت بودم چرا همت عالی ندارم. و در جستجوی این بودم که امثال سردار سلیمانی چگونه 40سال همت دارند؟ و پایبند به اهدافشان هستند؟ و ثابت قدم میمانند؟ فیلم های شهید را میدیدم و سعی میکردم چیزی را در آن بیابم که همان چیز باعث شود همت و استقامت از بین نرود. در همان سال 98 کرونا آمد و باعث شد درس ها مجازی شود. من به دلیل اقدام دیر هنگام، نتوانستم ترم دوم همان سال انتخاب واحد کنم اما از سال بعد یعنی ترم اول سال 99 انتخاب واحد کردم و به صورت مجازی مجدد درس خواندن را شروع کردم. ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت درس خواندن با بچه سختی های خاص خودش را داشت نیازمند این بود که نظم و برنامه ریزی داشته باشم. خواب بچه را تنظیم کنم و ساعت هایی که خواب است مشغول درس خواندن شوم. زمان هایی که بیدار است با او بازی کنم و به کارهای خانه رسیدگی کنم. همین کار را هم انجام میدادم. فاطمه زهرا از صبح تا ساعت 2 بیدار بود. بعد از بازی و غذا خوردن، او را خواب میکردم و مشغول درس خواندن میشدم. گاهی چند ساعت میخوابید و حسابی به درس هایم می رسیدم. گاهی فورا بیدار میشد. گاهی نمیخوابید و... اما با وجود همه ی کم و زیاد ها من ناامید نشدم. اگر روزی از مبحث عقب می افتادم فردا جبران میکردم. اگر جبران نمیشد شب ها کمتر می‌خوابیدم. سعی می کردم در عین حالی که برنامه دارم که فلان روز فلان مقدار از فلان درس را بخوانم. اما انعطاف داشته باشم که اگر روزی نشد باعث ناامیدی من نشود. تقریبا از فیلم های سردار مطالعات جانبی و صحبت با آدم های مهم و عالِم اطرافم از نو تفکراتم را ساختم.جهان بینی ام را عوض کردم. فهمیدم همه انسان ها دارای رنجند. همانطور که قرآن فرموده است: «ای انسان تو همواره در حال رنج شدیدی تا پروردگارت را ملاقات کنی.»* فهمیدم رنج مثبت و منفی داریم و اگر رنج مثبت را انتخاب نکنیم ناچاریم به رنج منفی رو آوریم. فهمیدم شهید سلیمانی هم مثل ما درد داشتند، غم داشتند؛ اما روح قویِ ایشان باعث می شد نایستند و همچنان حرکت کنند. .. ✍🏻مریم زارعی *يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ (سوره انشقاق آیه 6) ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب قبلی هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت من هم سعی میکردم تلاش کنم حرکت کنم اما همیشه خوب نبودم. در طول هفته شاید یکی دو روز طبق برنامه ریزی عمل میکردم. اما بقیه ی روز ها خسته میشدم و رها میکردم. و همین که رها میکردم موجب میشد بیشتر ناامید شوم. اما دوباره با دیدن فیلم های سردار انگیزه میگرفتم و هفته بعد همان یکی دو روز را تلاش میکردم و باز اواسط هفته رها میشد. پیش استادی رفتم و از ایشان پرسیدم:« استقامت ندارم چه کنم؟» فرمود:« ادامه بده همین یک روز یا دو روز خوب است». از پاسخ ایشان ناراحت شدم. چون انتظار داشتم یک قرصی یا شربتی به من بدهند و من بخورم و همت پیدا کنم! سراغ استاد دیگری رفتم و پرسیدم:«چگونه همتمان زیاد شود؟» گفتند:« قرص نیست که بدهم بخورید باید تلاش کنید». باز هم کلافه شدم من میگفتم چگونه تلاش کنم و آنها میگفتند تلاش کن! خب من نمیتوانستم تلاش کنم. خلاصه از همه جا ناامید شدم. اما چون چاره ای نداشتم به همان یکی دو روز در طول هفته اکتفا کردم و بقیه ی روز ها طبق برنامه پیش نمیرفت. کلاس های درس اخلاقم کاملا رها شده بود. یک روز که خیلی ناراحت بودم از اینکه با بچه نمیتوانم به کلاس های درس اخلاق بروم، به استادم پیام دادم و گفتم:« چرا موانع خانم ها این همه زیاد است؟» فرمودند:« چه موانعی؟» گفتم:« همین بچه داری». ایشان گفتند:«مادر واسطه خلقت است. چرا که جان مادر کارخانه ی انسان سازی الهی است». برداشتم از این جمله این بود که فرزند آوری و نگهداری و تربیت فرزند باعث رشد مادر است. و به شدت آرام شدم. بعد از اینکه فاطمه زهرا را از شیر گرفتم. گوشه ای از ذهن و دلم به فرزند دوم فکر میکرد. اما یاد آوری روزهای تلخ بارداری و بعد از زایمان باعث میشد هیچوقت به بچه بعدی فکر نکنم! ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت دغدغه اون روزها شده بود بچه دوم، آره یا بچه دوم، نه؟ دچار یک دوگانگی شده بودم. از طرفی دوست داشتم فرزند دوم داشته باشم به خاطر نسل شیعه، به خاطر فرمان حضرت آقا، به خاطر کمی جمعیت و حتی به خاطر اینکه دوست داشتم اختلاف سنی دو فرزندم کم باشد. اما ترس داشتم که دوباره بارداری، دوباره ساکن بودن دوباره حال بد، دوباره دوری از درس و... را چگونه تحمل کنم. تقریبا شش ماه هر روز به این مسئله فکر میکردم. بعد از شش ماه تصمیم قاطعانه ای گرفتم. و انتخاب کردم که برای فرزند دوم اقدام کنم . اما در طول بارداری هر اتفاقی افتاد اول فعالیتم را رها نکنم و دوم درسم را رها نکنم. هرچند ویار شدید داشته باشم، هر چند روزهای سخت و کسل کننده ای داشته باشم. هرچند دکتر بگوید فعالیت نکن و استراحت کن. همسرم هم موافق فرزند دوم بودند. چون هم مسئله فرمان حضرت آقا و نسل شیعه مطرح بود.و هم عاشق بچه هستند و معتقدند اختلاف سنی فرزندان باید کم باشد. پس یعنی تصمیم من مهم بود و اینکه من راضی باشم تا سختی ها را تحمل کنم. از جانب ایشان مخالفتی نبود. الحمدلله همان ماه که تصمیم گرفتم خداوند نظر رحمت کرد و من باردار شدم. و بار دیگر العبدیدبر والله یقدر معنا پیدا کرد. ... ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت روز های اول که مثل بارداری قبل عالی بود. اما رفته رفته ویار ها سراغم آمد. اما من با آگاهی انتخاب کرده بودم و تصمیم گرفتم که هر اتفاقی بیفتد. کار و درسم را رها نکنم. با خودم عهد کرده بودم خانه نشین نشوم. مدتی گذشت نمیتوانستم آشپزی کنم دوست عزیزمان زحمت غذا پختن را می کشید. اما با خودم میگفتم باشه آشپزی تعطیله اما بقیه ی فعالیت ها نباید تعطیل بشه. در طول بارداری هم همه جا رفتم. حتی کربلا. حتی اتاق عمل! ابتدای بارداری وقتی هنوز به کسی نگفته بودم که باردارم و خودم و همسرم میدانستیم سفر کربلا رفتیم. و عجب سفری بود ان شاءالله روزیتان شود. سه ماهم که پر شد یک شب با درد شدید از خواب بیدار شدم. تا فردا عصر که پزشک خودم در مطب باشد هر جور بود تحمل کردم. بعد از معاینه و سونوگرافی و رجوع به متخصص گوارش متوجه شدیم که کیسه ی صفرا پر از سنگ شده و به خاطر سلامتی خودم مجبورم عمل کنم. متخصص گوارش گفته بود ممکن است (۵۰درصد) بچه از بین برود. اما چاره ای نداریم اگر عمل نکنیم جان مادر در خطر است. اما مواردی داشته ایم که در بارداری عمل صفرا انجام داده اندو برای جنین اتفاقی نیفتاده است. روز های سختی بود اما خواندن و شنیدن شعر پروین اعتصامی آن هم با صدای حضرت آقا باعث میشد سختی ها قابل تحمل شود. هر بلائی کز تو آید، رحمتی است‌ هر که را رنجی دهی، خود راحتی است‌ زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با عشق تو پیوندم زنند عمل صفرا اواخر ترم درسی اتفاق افتاد و روز های سختی بود. سه چهار روز بعد از عمل صفرا درد شدیدی داشتم اما به خاطر جنین نمیتوانستم مسکن قوی مصرف کنم. با گریه و بغض روز ها میگذشت بعد از یک هفته همان طور که در بستر بودم شروع کردم به درس خوندن و الحمدلله امتحانات ترم را با نمره های نسبتا خوب قبول شدم. ترم بعد هم شرکت کردم. کلاس ها قبل از عید نوروز مجازی بود و بعد از عید نوروز به صورت حضوری برگزار شد. اینکه همزمان هم درس میخواندم هم بچه دوساله داشتم هم کار میکردم و باردار هم بودم، اصلا کار راحتی نبود. اما من به خودم قول داده بودم تلاش کنم و هر اتفاقی افتاد رها نکنم. خیلی وقت ها دکتر میگفت باید استراحت کنی احتمال زایمان زود رس هست اما من گوشم بدهکار نبود، چرا؟ چون به خودم قول داده بودم تلاش کنم. ... ✍🏻مریم زارعی ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت من همین موقع بود که با مفهوم پذیرش و ترمیم آشنا شدم. متوجه شدم وقتی انتخابی میکنم. شرایط را هم بپذیرم و اگر زمانی شرایط بد بود و نمیشد تلاش کنم. شرایط را بپذیرم، ناامید نشوم و روز بعد ترمیم کنم. متوجه شدم سردار سلیمانی هم گاهی به خاطر شرایط خسته میشدند اما روز بعد از آن ناامید نمیشده اند و به تلاش خودشان ادامه میدادند. متوجه شدم جهاد سخت است! وقتی حضرت آقا میفرمایند فرزند آوری جهاد هست. من اگر مجاهد هستم باید مثل سردار در موقعیت باشم و بجنگم. نه اینکه اگر روزی شکست خوردم. بگویم خب پس من مجاهد نیستم و رها کنم! ترم درسی در حال تمام شدن بود و من هر روز حالم بدتر میشد. چرا؟ چون باردار بودم حین بارداری عمل صفرا انجام داده بودم و توانم کم شده بود، ۱۵کیلو در بارداری وزن کم کرده بودم و ماه بارداری که بالاتر میرفت سنگین تر میشدم. اما باز هم سر کلاس رفتم. خیلی از روز ها که از خواب بیدار میشدم میگفتم امروز سر کلاس نمیروم اما بعد با خودم میگفتم خب حالا فکر کن امروز نرفتی میخواهی چکاری انجام دهی؟ تا ظهر خوابیدی بعد از آن چه می شود؟ و همین فکر ها باعث میشد حرکت کنم. گاهی آنقدر درد داشتم که وقتی میخواستم از تخت خواب جدا شوم انگار دانه دانه استخوان های بدنم را باید جمع میکردم بعد از سر جایم بلند میشدم. اما این دردها هم مانع حرکت نشدند.چون عهد کرده بودم تا آخر بارداری خانه نشین نشوم. فاطمه زهرا در این مدتی که حضوری سر کلاس میرفتم کنار پدرش بود و مهد نمیرفت و همین برای من قوت قلب بود. تا چند روز قبل از زایمان سر کلاس میرفتم. سعی میکردم بین ترم درس هایم را بخوانم. هر روز حساب کتاب میکردم اگر زایمانم فلان روز باشد به امتحان اولم میرسم یا نمیرسم و... ناگفته نماند همه ی اطرافیانم جز یک نفر(همسرم) میگفتند حالا امتحانت را نده. بعدا بده. چرا میخواهی همه چیز را با هم داشته باشی و... اما من با خودم میگفتم چرا امتحان ندهم؟ مگر میشود این همه تلاش را بدون نتیجه گذاشت؟! به خدا سپردم و از او خواستم که همانطور که کمک کرد و تا آخر بارداری خانه نشین نشدم، کمک کند تا بتوانم همه امتحاناتم را بدهم. یازدهم ماه سزارین کردم و امتحان اولم هفدهم بود! ... ✍🏻مریم زارعی ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت داخل اتاق عمل علائم حیاتی ام افت کرد و به قول دوستانم یک لحظه «زندگی پس از زندگی » رفتم و آمدم. خون زیادی از دست دادم و چون حالم خیلی بد شد شش ساعت در اتاق ریکاوری بودم. بعد از یک‌روز گفتند باید باز هم بستری باشی اما با امضا و اجازه خودم مرخص شدم. ماده بی حسی خیلی اذیتم کرد. و چند روزی باعث شد از کار بیفتم. روز پنجم زردی زینب بالا رفت و بستری شد. دو شب بالای سرش بودم و روز هفتم امتحان اولم بود. تا زینب از بیمارستان مرخص شد. با اینکه حالم خوب نبود و بخیه داشتم سرجلسه ی امتحان رفتم و امتحان دادم! و ۱۷ گرفتم. شاید بگویید چگونه درس خواندی؟ باید بگویم طول ترم درس خواندم و در بیمارستان یک نگاه کلی به کتاب انداختم. اما نتوانستم خوب بخوانم. توکل کردم و با امید سر جلسه رفتم. مادرم لطف میکردند و از بچه ها نگهداری میکردند. و همسرم زحمت میکشیدند و تا دم سالن امتحانات من را میبردند. من همه امتحاناتم را دادم و الحمدلله قبول شدم. شاید برای شما سوال باشد: که چی؟ خب الان به کجا رسیدید؟ اصلا هدفت از درس خواندن چیست آن هم با این همه سختی؟ باید بگویم اول هدف من مادیات و دنیا نبود و نیست. بعد برای من صِرف درس خواندن و سر کلاس رفتن ملاک نبود. بلکه مهم این بود که به خودم، خودم را ثابت کنم. شاید با وجود سختی ها حال جسمی خوبی نداشتم اما حال روحی خوبی داشتم و همین برای من آورده محسوب میشد. من متوجه شدم اساتیدم راست میگفتند و خودِ تلاش کردن هست که همت را زیاد میکند! با تلاش کردن مداوم آن یک روز در هفته طبق برنامه پیش رفتن، تبدیل شد به سه و یا چهار روز در هفته! باعث شد من از بارداری و زایمان نترسم! و بدانم نوع نگاه من باعث میشود خوب پیش برود یا بد پیش برود. متوجه شدم جسم ضعیف و بیماری موجب نمیشود آدم از حرکت بایستد، البته اگر هدف داشته باشد. و همه ی این ها آورده محسوب میشد. ... ✍🏻 مریم زارعی ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت همه ی این تجربه ها و تلاش ها، باعث شد خاطره تلخ بارداری اول از ذهنم برود و بارداری برایم جذاب و لذت بخش باشد و به جای اینکه ۹ماه را تحمل کنم تا تمام بشود. ۹ماه تلاش کنم، لذت ببرم و زندگی کنم! بعد از بارداری اول من تا دو سال فکر میکردم دوباره به خودم اجازه بدهم این تجربه را داشته باشم یا نه؟ اما بعد از بارداری دوم به این فکر میکردم چه زمانی بچه سوم؟! البته منظورم این نیست که نابخردانه و زود هنگام به بچه سوم فکر کنم. بلکه منظورم این هست شیرینی تجربه دوم کجا و تلخی تجربه اول کجا؟! ** بعد از به دنیا آمدن فرزند دوم، من تصمیم گرفتم بر خلاف قوانین سخت محل تحصیلم، با بچه سر کلاس بروم و رفتم! البته نگاه ویژه خداوند همکاری اساتید عزیزم و همراهی همسرم باعث شد این توفیق را پیدا کنم. هر روز صبح با دو بچه، کالسکه و کوله پشتی ای پر از وسایل از پتو و بالشت گرفته تا اسباب بازی و کتاب و خودکار راهی حوزه میشدم. دختر اولم دو هفته اول مشتاق مهد بود و راحت می‌رفت و دختر دومم با کالسکه سر کلاس کنارم بود. چون نوزاد بود بیشتر خواب بود و صدا نمیداد. اما بعد از دو هفته دخترم میگفت مهد نمیروم. و خیلی به من سخت میگذشت بررسی کردم و متوجه شدم با او بد رفتاری شده. روزهایی که گریه میکرد کل روزم خراب میشد اما مربی میگفت اولش سخت است بعد درست میشود.همینطور هم شد و سه چهار روز که گذشت دوباره مشتاقانه به مهد میرفت. یکی دو هفته راحت سر کلاس می‌رفتم. بعضی روز ها زینب گریه میکرد و من از کلاس خارج میشدم. خستگی زیاد و تنش های گوناگون باعث شد تصمیم جدیدی بگیرم. بغض گلویم را فشار میداد اما تصمیم گرفتم حذف ترم کنم و مرخصی بگیرم. بعضی ها منتظر بودند رها کنم. بعضی ها سرزنش میکردند که چرا به فکر بچه ها نیستم بعضی ها میگفتند حالا که چه؟ دو سال دیرتر درست را تمام میکنی، اینقدر خودت را اذیت نکن. خلاصه روز های سختی بود. ظهر که به خانه برمیگشتم خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم اما باید تازه به بچه ها غذا میدادم به اموراتشان رسیدگی میکردم. با آن ها حرف میزدم. کارهای خانه را انجام میدادم ناهار و شام فردا رو درست میکردم و ... بغض میکردم و گاهی با گریه کارها را انجام میدادم اما رها نکردم. خانواده (خانواده خودم و خانواده همسرم و همسرم)یکی از اساتید و یکی از دوستانم تشویقم میکردند که رها نکنم. بعد از 45روز که با سختی ادامه دادم. انگار خدا گشایش انداخت و سختی ها کمتر شد. تمام نشد ولی قابل تحمل شد. ادامه دادم و خداوند طبق وعده ای که داده است و ان مع العسر یسرا گشایش انجام داد و آسانی آمد. به جرأت میتوانم بگویم خیلی از اتفاقات خوبِ علمی، آشنا شدن با اساتید خوب، آشنا شدن با دوستان و‌جمع های علمیِ خوب همگی به برکت وجود بچه ها بوده است و این تفکر من کنار رفت که با بچه نمیشود درس خواند و نمیشود تلاش کرد! ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میراث مادرانه درست لحظه ای که میخواستم به صحبت های سخنران با توجه گوش فرا دهم یکی از بچه ها به سمت من می آمد و یک وسیله یا خوراکی درخواست میکرد. یا اینکه یک حرفی داشت. این یکی می آمد آن دیگری میرفت، آن یکی می آمد این یکی میرفت. با توجه به یک خوراکی که در کیفم بود و هنوز توسط بچه ها رؤیت نشده بود، دل خوش به این بودم که لااقل به روضه گوش می دهم . اما گوش سپردن به روضه هم قسمتم نشد.حتی سینه زنی هم آنچنان که شایسته بود نصیبم نشد. به شدت ناراحت بودم اما بعد از اندکی فکر کردن. متوجه شدم اگر مادر من از بچگی من را به هیئت نبرده بود، چگونه محبت اهل بیت علیهم السلام را در دل داشتم؟ اصلا اگر در این مجالس بزرگ نشده بودم حب حسین را داشتم؟ اگر مادرم تحمل نکرده بود، اکنون من گریه کن حسین بودم یا نه؟ به ناچار بچه های ما از ما ارثیه هایی نصیبشان می شود. چه بهتر که حب علی و آل علی باشد، قطعا اجر این به ارث گذاشتن اگر بیشتر از روضه نباشد کمتر هم نیست! خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما که در راه حسینت لشگری از خون من باشد ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
بغض پنهان در اولین روز های محرم دوستی از من پرسید:« اگر میتوانستی صحنه ای از صحنه های عاشورا را حذف کنی کدام را انتخاب میکردی؟» من شبانه روز فکر کردم تا یک صحنه را انتخاب کنم امانتوانستم یک صحنه را انتخاب کنم . من اگر می‌توانستم صحنه ای از صحنه های عاشورا را حذف کنم، شرمندگی امام حسین علیه السلام بعد از شهادت فرزندان حضرت زینب سلام الله را حذف میکردم. اگر میتوانستم صحنه ای را حذف کنم، رفتن اسب حضرت علی اکبر علیه السلام وسط سپاه دشمن را حذف میکردم. یا به نیزه کشیدن سر علی اصغر علیه السلام را مقابل رباب حذف میکردم. حتی دوست داشتم زدن تیر به مشک عمو‌عباس هم حذف میکردم. ‏' فوَقَفَ العبّاس مُتَحیِّرا ' را حذف میکردم. من با تمام توانم تنهایی امام را وسط قتلگاه حذف میکردم. حتی نمیگذاشتم حضرت زینب سلام الله علیها در تل زینبیه بایستد و نظاره گر باشد. من اضطرار قلب حضرت زینب سلام الله علیها را حذف میکردم. من والشمر جالس علی صدرک را حذف میکردم. من آن آخرین نگاه امام به خیام را حذف میکردم. من نمیگذاشتم اسبان نعل تازه بزنند و بر بدن ها بتازند. حتی چوب خیزران هم حذف میکردم. راستش من اصلا توانایی دیدن تک تک لحظات را ندارم‌.چه بگویم وقتی امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند:«لایوم کیومک یا اباعبدالله» و سیعلم الذین ظلمو أیّ منقلب ینقلبون ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
نسل فتنه خیز ما نسلی هستیم که اگر چه توپ و تانک و ترکش را از نزدیک ندیده ایم ولی روزانه مقابل هجمه هایی از فریب و نیرنگ و فتنه ایستاده ایم. مایی که جنگ را ندیده ایم اما به واسطه ی رسانه های گوناگون، در وسط میدانی هستیم که هر کسی چه عالمِ عامد و چه جاهلِ قاصر و مقصر، از هر گوشه ای متنی و حرفی را منتشر میکند؛ تا ما را در گردباد فتنه ای بیندازد. ما موجی شدن در جبهه ی جنگ را ندیده ایم اما همراه شدن عده ای ازخواص و عوام در موج رسانه ای را به خوبی دیده ایم. ما اگر چه در زمان جنگ تحمیلی نبوده ایم اما در زمان جنگ شناختی در نقطه ی هدف دشمن قرار گرفته ایم مایی که اگر چه در زمان فتنه خیز زمانه ایم اما دلخوشیم به راه و هدفمان و منتظریم به ظهور موعودمان... آری ما نسل جنگ ندیده ایم اما طعم تلخ فتنه را بارها چشیده ایم! پروردگارا، چشمان غم دیده ی ما را به ظهور مولا و صاحب اختیارمان روشن کن! ✍🏻مریم زارعی 🥀 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 همه ی کسانی که تا به حال یک بار سفر اربعین را تجربه کرده اند به خوبی اضطرابِ ناشی از دوباره طلبیده شدن یا نشدن را درک میکنند. من هم مانند همه اضطراب داشتم. از سال پیش که نوزاد سه ماهه داشتم به سفر اربعین امسال فکر میکردم. یک یادداشت در صفحه یادداشت گوشی قرار داده بودم و هر کسی از تجربه سفر خود با بچه نکاتی گفته بود را یادداشت کرده بودم. غیر از آمادگی و اضطراب دعوت شدن برای سفر اربعین، راضی کردن همسر و مادرم دغدغه ی بزرگی بود. که از ابتدای سال 1402به آن فکر میکردم. و دنبال واژه بودم که چگونه به آنها بگویم تا بپذیرند. تقریبا یک ماه قبل از محرم با ترس و لرز البته با اقتدار به مادرم گفتم:«ما اربعین امسال میخوایم بریم!» مادرم فورا با تعجب و مقداری خشم گفت:«با بچه ها؟! تو این گرما؟! دیوانه شدی؟! بچه هایت از شدت گرما از بین میرن،من خودم پارسال که رفتم از گرما داشتم میمردم.» این دفعه با اقتدار بیشتر گفتم:«همینطوری قرار نیست بریم، با تدبیر میریم. وسایل میبریم و... دیگه ما تصمیممون رو گرفتیم نه نیار.» مادرم با یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من نگاه کرد و گفت:«هنوز نمیدونی گرمای اونجا چیه، قم که اینقدر گرمه و تو همش ناراحتی در برابر گرمای اونجا هیچه. اونجا انگار سشوار بزرگی با گرمای زیاد گرفتن توی صورتت، پارسال خیلی ها از گرما مریض شدن و بعضی ها کشته شدن». من دیگه هیچی نگفتم اما اون چیزی که میخواستم اتفاق افتاد؛ شکستن گارد مادرم در برابر نرفتن ما زمان اربعین. هنوز دو سه ماهی فرصت داشتم برای راضی کردنشون. چند روز بعد به همسرم گفتم:« یادته پارسال میخواستی به اربعین بروی قول دادی سال بعد من و بچه ها را میبری؟» با یه لبخند گفت:« آره یادمه ولی بعید میدونم بشه بری خیلی هوا گرمه». من میدونستم اگر قول بده حتما پایبند هست. و با خنده بهش گفتم:« قول دادی دیگه نمیتونی بزنی زیرش». راستش خودم هم کمی نگران گرما بودم ولی عشق و علاقه به این راه و سفر آنقدر زیاد بود که نگرانی چندان به چشم نمی آمد. .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 از ابتدای محرم و با شروع شور و شعور حسینی التماسم برای دعوت شدن به اربعین بیشتر میشد. مادرم میگفت:«خیلی گرمه نمی تونید شما که میخواهید هزینه کنید بذارید بعد که هوا خوب شد با کاروان برید. قشنگ هم می تونید زیارت کنید». وسوسه انگیز بود چون خودم هم به خوبی می دانستم اربعین زمان زیارت نیست زمان بیعت کردن و یک سلام دادن و برگشتن است. اما با کاروان راحت میتوانستیم زیارت کنیم. خستگی راه هم کمتر بود. اما باز هم دلم در برابر عقلم پیروز میشد و زیارت اربعین را می خواست. حتی گاهی میگفتم با بچه ها نمی روم و تنهایی می روم اما باز هم نمیتوانستم دختر شیرخواره ام را تنها بگذارم. و فراتر از آن دوست داشتم در این راه قدم بردارند. هر کسی متوجه تصمیمان میشد میگفت نمی توانید هوا گرم است. اگر روزی از گرما شکایت میکردم میگفتند:« پس چگونه میخواهی اربعین بروی؟» و من تنها جوابم این بود به عشق امام حسین علیه السلام تحمل میکنم. شاید در نگاه اول شعار به نظر بیاید اما اگر یک بار طعم زیارت اربعین را چشیده باشید متوجه میشوید شعار نیست. خلاصه اینکه مادرم با وجود اصرار های من چیزی نگفت هر چند ته دلش میترسید اتفاقی برای بچه ها بیفتد. همسرم هم قبول کرد اما باز ترس داشت و میگفت بدون همسفر نمی شود اگر مریض شدیم لااقل کسی کنارمان باشد. پارچه خنک گرفتم برای خودم و دختر ها لباس خنک و مناسب دوختم. طبق گفته های دیگران که تجربه سفر اربعین با کودک زیر شش سال داشتند به جای کالسکه ویلچر اجاره کردیم. یک کوله برای لباس ها برداشتم و یک کوله خوراکی برای بچه ها. چون میدانستم به خاطر حساسیت دخترم و امکان بهانه گیری بچه ها خوراکی لازم است. لیمو ترش پارچه سفید برای خیس کردن و روی سر گذاشتن اسپری آب و‌گلاب وعسل ، کمی داروی گیاهی و مقداری داروی شیمیایی کوله بار ما برای سفر اربعین بود. .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 ما از ابتدای شهریور ماه آماده ی رفتن بودیم اما همسفرهایمان خیلی دیر درخواست پاسپورت داده بودند و هنوز نیامده بود. این سه چهار روز که منتظر آماده شدن همسفرهایمان بودیم دوباره وسوسه های صحبت های دیگران به سراغم آمد که الان نروم بگذارم بعدا با کاروان بروم. فکر مریض شدن خودم و بچه ها و خستگی مسیر، این وسوسه را دوچندان میکرد. از طرفی خاطره اربعین های گذشته و درک سفر اربعین مانع از این میشد تا قاطعانه تصمیم به نرفتن بگیرم. هرچند میدانستم سفرهای قبلی برای پنج سال پیش بود، بدون بچه بود و هوا هم خوب بود. نهایتا با خودم گفتم مگر دردانه های من عزیز تر از دردانه های امام حسین علیه السلام هستند؟ یادم به خاطره مادر شهید ابراهیم همت افتاد و مصمم تر از قبل تصمیمم را گرفتم. چون همسفرهایمان دیر آماده شدند ما پنجم شهریور بعد از نماز ظهر حرکت کردیم. در بین راه از قم تا مهران چندین موکب دیدیم ولی فقط کنار یکی دوتای آن ایستادیم و انرژی گرفتیم. از شروع حرکت تا رسیدن به مهران خیلی طول کشید و چون بچه ها عمدتا روی پایم نشسته بودند به شدت خسته بودم و عجیب تر این بود که در این راه ۱۴ساعته ی طولانی حتی یک لحظه هم خوابم نبرد و رنج سفر را بیشتر کرد. اما شوق رسیدن به دیار عشق همچنان قلب های متلاطم ما را متلاطم تر میکرد. تا در شهر مهران جایگاهی برای پارک ماشین ها پیدا کردیم و به مرزمهران(شهید قاسم سلیمانی) رسیدیم وقت نماز صبح شده بود. نماز را خواندیم و از مرز رد شدیم. به محض رد شدن از مرز خورشت لوبیای عراقی نصیبمان شد و نگویم از طعم بهشتی اش. من و همسرم دوست داشتیم ابتدا کاظمین و سامرا برویم ولی همسفرانمان نجف را انتخاب کرده بودند. بنابراین مقصد اول نجف شد. هوا از زمان وارد شدن به شهر مهران گرم شده بود اما آزار دهنده نبود. .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 سوار ون عراقی که شدیم کولر روشن کرده بود ولی هنوز حرکت نکرده بودیم چون دونفر از مسافران ون کم بود. یکی از همسفران گفت:« چقدر خوب کولر روشن کرده اگر ایران بود در بین راه هم روشن نمیکرد ما هنوز ایستاده ایم روشن کرده است». دلمان شوق داشت روحمان شاداب بود اما جسممان به شدت خسته بود. ۲۴ساعت بود که نخوابیده بودیم. مسیر سه چهار ساعتی مهران تا نجف را هفت هشت ساعت به علت شلوغی طی کردیم. با اینکه کولر روشن بود اما به خوبی گرمای هوا به چشم می آمد. از ساعت پنج و شش صبح که سوار شدیم تا دو بعد از ظهر که به نجف رسیدیم، غذایی نخورده بودیم. موکب هایی که راننده می ایستاد فقط آب میدادند. شهر نجف که رسیدیم به طرز وحشتناکی گرم بود. به حدی که دخترم گریه میکرد و می گفت:« خیلی گرمه» . تا از ون پیاده شدیم پارچه های سفید را بیرون آوردم و خیس کردم و روی سر هر دو گذاشتم. چندین موکب کنار هم وجود داشت که آب خنک میدادند و آب روی سر زائر ها میریختند. بچه ها آرام شدند و دیگر شکایت گرما نداشتند. اولین اشتباه و فراموشی من نمایان شد. برای خودم و همسرم پارچه سفید یا چفیه نیاورده بودم که گرما زده نشویم. روی سر و صورتمان آب میریختیم اما چادر و روسری مشکی زیاد دردی را درمان نمیکرد. از همه مهم تر اسپری آب و گلاب بود که واقعا نشاط آور بود و حالمان را بهتر میکرد. از قبل تصمیم داشتیم برویم صحن حضرت زهرا سلام الله علیها و آنجا اسکان بگیریم اما از شدت گرما و طولانی بودن مسافت تا حرم مطهر نتوانستیم و همانجا در یک موکب ایرانی برای سه چهار ساعت تا خوب شدن هوا اسکان گرفتیم. غذا نخورده بودیم. فقط آب خورده بودیم. به محض اینکه وارد موکب شدم نان خشک همراهم بود به بچه ها دادم تا حالشان بد نشود. خودم هم کمی خوردم اما نمی توانستم. همه ی این عوامل باعث شد من گرما زده شوم و به شدت حالم بد بود. موکبی که آمده بودیم پرستار داشت. قرصی به من داد ولی گفت باید غذا بخوری. گفتم غذا نداریم الان هم که ساعت غذا دادن موکب ها نیست. بعد از چند دقیقه خودش برایم یک غذا آورد. با گذاشتن اولین لقمه در دهانم حالم بد شد. گفتم کمی بخوابم تا حالم بهتر شود. تا خوابم برد برق رفت.بیدار شدم خادم ها که مشغول باد زدن کودکان بودند. گفتند دو سه ساعت طول میکشد تا برق بیاید. و این بدترین خبر بود. حال بد و بچه کوچکی که گرمش شده، یادم به حرف های مادرم افتاد که میروی و بچه ها را از دست میدهی. خیلی ترسیده بودم. اما یادم آمد به اسارت خانم زینب کبری سلام الله علیها ، به گرمای هوا، به بچه های مصیبت زده و نالان و... قلبم شکسته بود باصدای نسبتا بلند، جوری که همسفرانمان شنیدند. گفتم:« یا امیرالمومنین مهمون نوازی کن،هوامونو داشته باش». پنج دقیقه بعد برق آمد! یکی از همسفران گفت صدایت راشنیدند. شربت خاکشیر و آب لیمو و کمی عسل خوردم و به زور هم که شده بود چند لقمه از غذا خوردم. ساعت شش قرارمان بود که از موکب برویم. بیرون که رفتیم هوا خیلی بهتر شده بود. ... ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht