eitaa logo
از جان نوشت🥰
99 دنبال‌کننده
46 عکس
13 ویدیو
0 فایل
دل نوشته هایی که از عمق جان است...📝 کپی با ذکر منبع❤️ در همه دير مغان نيست چو من شيدايي✍🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
واسطه خلقت روز های اول که مثل بارداری قبل عالی بود. اما رفته رفته ویار ها سراغم آمد. اما من با آگاهی انتخاب کرده بودم و تصمیم گرفتم که هر اتفاقی بیفتد. کار و درسم را رها نکنم. با خودم عهد کرده بودم خانه نشین نشوم. مدتی گذشت نمیتوانستم آشپزی کنم دوست عزیزمان زحمت غذا پختن را می کشید. اما با خودم میگفتم باشه آشپزی تعطیله اما بقیه ی فعالیت ها نباید تعطیل بشه. در طول بارداری هم همه جا رفتم. حتی کربلا. حتی اتاق عمل! ابتدای بارداری وقتی هنوز به کسی نگفته بودم که باردارم و خودم و همسرم میدانستیم سفر کربلا رفتیم. و عجب سفری بود ان شاءالله روزیتان شود. سه ماهم که پر شد یک شب با درد شدید از خواب بیدار شدم. تا فردا عصر که پزشک خودم در مطب باشد هر جور بود تحمل کردم. بعد از معاینه و سونوگرافی و رجوع به متخصص گوارش متوجه شدیم که کیسه ی صفرا پر از سنگ شده و به خاطر سلامتی خودم مجبورم عمل کنم. متخصص گوارش گفته بود ممکن است (۵۰درصد) بچه از بین برود. اما چاره ای نداریم اگر عمل نکنیم جان مادر در خطر است. اما مواردی داشته ایم که در بارداری عمل صفرا انجام داده اندو برای جنین اتفاقی نیفتاده است. روز های سختی بود اما خواندن و شنیدن شعر پروین اعتصامی آن هم با صدای حضرت آقا باعث میشد سختی ها قابل تحمل شود. هر بلائی کز تو آید، رحمتی است‌ هر که را رنجی دهی، خود راحتی است‌ زان به تاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با عشق تو پیوندم زنند عمل صفرا اواخر ترم درسی اتفاق افتاد و روز های سختی بود. سه چهار روز بعد از عمل صفرا درد شدیدی داشتم اما به خاطر جنین نمیتوانستم مسکن قوی مصرف کنم. با گریه و بغض روز ها میگذشت بعد از یک هفته همان طور که در بستر بودم شروع کردم به درس خوندن و الحمدلله امتحانات ترم را با نمره های نسبتا خوب قبول شدم. ترم بعد هم شرکت کردم. کلاس ها قبل از عید نوروز مجازی بود و بعد از عید نوروز به صورت حضوری برگزار شد. اینکه همزمان هم درس میخواندم هم بچه دوساله داشتم هم کار میکردم و باردار هم بودم، اصلا کار راحتی نبود. اما من به خودم قول داده بودم تلاش کنم و هر اتفاقی افتاد رها نکنم. خیلی وقت ها دکتر میگفت باید استراحت کنی احتمال زایمان زود رس هست اما من گوشم بدهکار نبود، چرا؟ چون به خودم قول داده بودم تلاش کنم. ... ✍🏻مریم زارعی ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت من همین موقع بود که با مفهوم پذیرش و ترمیم آشنا شدم. متوجه شدم وقتی انتخابی میکنم. شرایط را هم بپذیرم و اگر زمانی شرایط بد بود و نمیشد تلاش کنم. شرایط را بپذیرم، ناامید نشوم و روز بعد ترمیم کنم. متوجه شدم سردار سلیمانی هم گاهی به خاطر شرایط خسته میشدند اما روز بعد از آن ناامید نمیشده اند و به تلاش خودشان ادامه میدادند. متوجه شدم جهاد سخت است! وقتی حضرت آقا میفرمایند فرزند آوری جهاد هست. من اگر مجاهد هستم باید مثل سردار در موقعیت باشم و بجنگم. نه اینکه اگر روزی شکست خوردم. بگویم خب پس من مجاهد نیستم و رها کنم! ترم درسی در حال تمام شدن بود و من هر روز حالم بدتر میشد. چرا؟ چون باردار بودم حین بارداری عمل صفرا انجام داده بودم و توانم کم شده بود، ۱۵کیلو در بارداری وزن کم کرده بودم و ماه بارداری که بالاتر میرفت سنگین تر میشدم. اما باز هم سر کلاس رفتم. خیلی از روز ها که از خواب بیدار میشدم میگفتم امروز سر کلاس نمیروم اما بعد با خودم میگفتم خب حالا فکر کن امروز نرفتی میخواهی چکاری انجام دهی؟ تا ظهر خوابیدی بعد از آن چه می شود؟ و همین فکر ها باعث میشد حرکت کنم. گاهی آنقدر درد داشتم که وقتی میخواستم از تخت خواب جدا شوم انگار دانه دانه استخوان های بدنم را باید جمع میکردم بعد از سر جایم بلند میشدم. اما این دردها هم مانع حرکت نشدند.چون عهد کرده بودم تا آخر بارداری خانه نشین نشوم. فاطمه زهرا در این مدتی که حضوری سر کلاس میرفتم کنار پدرش بود و مهد نمیرفت و همین برای من قوت قلب بود. تا چند روز قبل از زایمان سر کلاس میرفتم. سعی میکردم بین ترم درس هایم را بخوانم. هر روز حساب کتاب میکردم اگر زایمانم فلان روز باشد به امتحان اولم میرسم یا نمیرسم و... ناگفته نماند همه ی اطرافیانم جز یک نفر(همسرم) میگفتند حالا امتحانت را نده. بعدا بده. چرا میخواهی همه چیز را با هم داشته باشی و... اما من با خودم میگفتم چرا امتحان ندهم؟ مگر میشود این همه تلاش را بدون نتیجه گذاشت؟! به خدا سپردم و از او خواستم که همانطور که کمک کرد و تا آخر بارداری خانه نشین نشدم، کمک کند تا بتوانم همه امتحاناتم را بدهم. یازدهم ماه سزارین کردم و امتحان اولم هفدهم بود! ... ✍🏻مریم زارعی ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت داخل اتاق عمل علائم حیاتی ام افت کرد و به قول دوستانم یک لحظه «زندگی پس از زندگی » رفتم و آمدم. خون زیادی از دست دادم و چون حالم خیلی بد شد شش ساعت در اتاق ریکاوری بودم. بعد از یک‌روز گفتند باید باز هم بستری باشی اما با امضا و اجازه خودم مرخص شدم. ماده بی حسی خیلی اذیتم کرد. و چند روزی باعث شد از کار بیفتم. روز پنجم زردی زینب بالا رفت و بستری شد. دو شب بالای سرش بودم و روز هفتم امتحان اولم بود. تا زینب از بیمارستان مرخص شد. با اینکه حالم خوب نبود و بخیه داشتم سرجلسه ی امتحان رفتم و امتحان دادم! و ۱۷ گرفتم. شاید بگویید چگونه درس خواندی؟ باید بگویم طول ترم درس خواندم و در بیمارستان یک نگاه کلی به کتاب انداختم. اما نتوانستم خوب بخوانم. توکل کردم و با امید سر جلسه رفتم. مادرم لطف میکردند و از بچه ها نگهداری میکردند. و همسرم زحمت میکشیدند و تا دم سالن امتحانات من را میبردند. من همه امتحاناتم را دادم و الحمدلله قبول شدم. شاید برای شما سوال باشد: که چی؟ خب الان به کجا رسیدید؟ اصلا هدفت از درس خواندن چیست آن هم با این همه سختی؟ باید بگویم اول هدف من مادیات و دنیا نبود و نیست. بعد برای من صِرف درس خواندن و سر کلاس رفتن ملاک نبود. بلکه مهم این بود که به خودم، خودم را ثابت کنم. شاید با وجود سختی ها حال جسمی خوبی نداشتم اما حال روحی خوبی داشتم و همین برای من آورده محسوب میشد. من متوجه شدم اساتیدم راست میگفتند و خودِ تلاش کردن هست که همت را زیاد میکند! با تلاش کردن مداوم آن یک روز در هفته طبق برنامه پیش رفتن، تبدیل شد به سه و یا چهار روز در هفته! باعث شد من از بارداری و زایمان نترسم! و بدانم نوع نگاه من باعث میشود خوب پیش برود یا بد پیش برود. متوجه شدم جسم ضعیف و بیماری موجب نمیشود آدم از حرکت بایستد، البته اگر هدف داشته باشد. و همه ی این ها آورده محسوب میشد. ... ✍🏻 مریم زارعی ✅کلیک بر روی نوشته های آبی رنگ، شما را به مطالب دیگر هدایت می کند. https://eitaa.com/az_jan_nevesht
واسطه خلقت همه ی این تجربه ها و تلاش ها، باعث شد خاطره تلخ بارداری اول از ذهنم برود و بارداری برایم جذاب و لذت بخش باشد و به جای اینکه ۹ماه را تحمل کنم تا تمام بشود. ۹ماه تلاش کنم، لذت ببرم و زندگی کنم! بعد از بارداری اول من تا دو سال فکر میکردم دوباره به خودم اجازه بدهم این تجربه را داشته باشم یا نه؟ اما بعد از بارداری دوم به این فکر میکردم چه زمانی بچه سوم؟! البته منظورم این نیست که نابخردانه و زود هنگام به بچه سوم فکر کنم. بلکه منظورم این هست شیرینی تجربه دوم کجا و تلخی تجربه اول کجا؟! ** بعد از به دنیا آمدن فرزند دوم، من تصمیم گرفتم بر خلاف قوانین سخت محل تحصیلم، با بچه سر کلاس بروم و رفتم! البته نگاه ویژه خداوند همکاری اساتید عزیزم و همراهی همسرم باعث شد این توفیق را پیدا کنم. هر روز صبح با دو بچه، کالسکه و کوله پشتی ای پر از وسایل از پتو و بالشت گرفته تا اسباب بازی و کتاب و خودکار راهی حوزه میشدم. دختر اولم دو هفته اول مشتاق مهد بود و راحت می‌رفت و دختر دومم با کالسکه سر کلاس کنارم بود. چون نوزاد بود بیشتر خواب بود و صدا نمیداد. اما بعد از دو هفته دخترم میگفت مهد نمیروم. و خیلی به من سخت میگذشت بررسی کردم و متوجه شدم با او بد رفتاری شده. روزهایی که گریه میکرد کل روزم خراب میشد اما مربی میگفت اولش سخت است بعد درست میشود.همینطور هم شد و سه چهار روز که گذشت دوباره مشتاقانه به مهد میرفت. یکی دو هفته راحت سر کلاس می‌رفتم. بعضی روز ها زینب گریه میکرد و من از کلاس خارج میشدم. خستگی زیاد و تنش های گوناگون باعث شد تصمیم جدیدی بگیرم. بغض گلویم را فشار میداد اما تصمیم گرفتم حذف ترم کنم و مرخصی بگیرم. بعضی ها منتظر بودند رها کنم. بعضی ها سرزنش میکردند که چرا به فکر بچه ها نیستم بعضی ها میگفتند حالا که چه؟ دو سال دیرتر درست را تمام میکنی، اینقدر خودت را اذیت نکن. خلاصه روز های سختی بود. ظهر که به خانه برمیگشتم خیلی خسته بودم میخواستم بخوابم اما باید تازه به بچه ها غذا میدادم به اموراتشان رسیدگی میکردم. با آن ها حرف میزدم. کارهای خانه را انجام میدادم ناهار و شام فردا رو درست میکردم و ... بغض میکردم و گاهی با گریه کارها را انجام میدادم اما رها نکردم. خانواده (خانواده خودم و خانواده همسرم و همسرم)یکی از اساتید و یکی از دوستانم تشویقم میکردند که رها نکنم. بعد از 45روز که با سختی ادامه دادم. انگار خدا گشایش انداخت و سختی ها کمتر شد. تمام نشد ولی قابل تحمل شد. ادامه دادم و خداوند طبق وعده ای که داده است و ان مع العسر یسرا گشایش انجام داد و آسانی آمد. به جرأت میتوانم بگویم خیلی از اتفاقات خوبِ علمی، آشنا شدن با اساتید خوب، آشنا شدن با دوستان و‌جمع های علمیِ خوب همگی به برکت وجود بچه ها بوده است و این تفکر من کنار رفت که با بچه نمیشود درس خواند و نمیشود تلاش کرد! ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میراث مادرانه درست لحظه ای که میخواستم به صحبت های سخنران با توجه گوش فرا دهم یکی از بچه ها به سمت من می آمد و یک وسیله یا خوراکی درخواست میکرد. یا اینکه یک حرفی داشت. این یکی می آمد آن دیگری میرفت، آن یکی می آمد این یکی میرفت. با توجه به یک خوراکی که در کیفم بود و هنوز توسط بچه ها رؤیت نشده بود، دل خوش به این بودم که لااقل به روضه گوش می دهم . اما گوش سپردن به روضه هم قسمتم نشد.حتی سینه زنی هم آنچنان که شایسته بود نصیبم نشد. به شدت ناراحت بودم اما بعد از اندکی فکر کردن. متوجه شدم اگر مادر من از بچگی من را به هیئت نبرده بود، چگونه محبت اهل بیت علیهم السلام را در دل داشتم؟ اصلا اگر در این مجالس بزرگ نشده بودم حب حسین را داشتم؟ اگر مادرم تحمل نکرده بود، اکنون من گریه کن حسین بودم یا نه؟ به ناچار بچه های ما از ما ارثیه هایی نصیبشان می شود. چه بهتر که حب علی و آل علی باشد، قطعا اجر این به ارث گذاشتن اگر بیشتر از روضه نباشد کمتر هم نیست! خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما که در راه حسینت لشگری از خون من باشد ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
بغض پنهان در اولین روز های محرم دوستی از من پرسید:« اگر میتوانستی صحنه ای از صحنه های عاشورا را حذف کنی کدام را انتخاب میکردی؟» من شبانه روز فکر کردم تا یک صحنه را انتخاب کنم امانتوانستم یک صحنه را انتخاب کنم . من اگر می‌توانستم صحنه ای از صحنه های عاشورا را حذف کنم، شرمندگی امام حسین علیه السلام بعد از شهادت فرزندان حضرت زینب سلام الله را حذف میکردم. اگر میتوانستم صحنه ای را حذف کنم، رفتن اسب حضرت علی اکبر علیه السلام وسط سپاه دشمن را حذف میکردم. یا به نیزه کشیدن سر علی اصغر علیه السلام را مقابل رباب حذف میکردم. حتی دوست داشتم زدن تیر به مشک عمو‌عباس هم حذف میکردم. ‏' فوَقَفَ العبّاس مُتَحیِّرا ' را حذف میکردم. من با تمام توانم تنهایی امام را وسط قتلگاه حذف میکردم. حتی نمیگذاشتم حضرت زینب سلام الله علیها در تل زینبیه بایستد و نظاره گر باشد. من اضطرار قلب حضرت زینب سلام الله علیها را حذف میکردم. من والشمر جالس علی صدرک را حذف میکردم. من آن آخرین نگاه امام به خیام را حذف میکردم. من نمیگذاشتم اسبان نعل تازه بزنند و بر بدن ها بتازند. حتی چوب خیزران هم حذف میکردم. راستش من اصلا توانایی دیدن تک تک لحظات را ندارم‌.چه بگویم وقتی امام حسن مجتبی علیه السلام فرمودند:«لایوم کیومک یا اباعبدالله» و سیعلم الذین ظلمو أیّ منقلب ینقلبون ✍🏻مریم زارعی https://eitaa.com/az_jan_nevesht
نسل فتنه خیز ما نسلی هستیم که اگر چه توپ و تانک و ترکش را از نزدیک ندیده ایم ولی روزانه مقابل هجمه هایی از فریب و نیرنگ و فتنه ایستاده ایم. مایی که جنگ را ندیده ایم اما به واسطه ی رسانه های گوناگون، در وسط میدانی هستیم که هر کسی چه عالمِ عامد و چه جاهلِ قاصر و مقصر، از هر گوشه ای متنی و حرفی را منتشر میکند؛ تا ما را در گردباد فتنه ای بیندازد. ما موجی شدن در جبهه ی جنگ را ندیده ایم اما همراه شدن عده ای ازخواص و عوام در موج رسانه ای را به خوبی دیده ایم. ما اگر چه در زمان جنگ تحمیلی نبوده ایم اما در زمان جنگ شناختی در نقطه ی هدف دشمن قرار گرفته ایم مایی که اگر چه در زمان فتنه خیز زمانه ایم اما دلخوشیم به راه و هدفمان و منتظریم به ظهور موعودمان... آری ما نسل جنگ ندیده ایم اما طعم تلخ فتنه را بارها چشیده ایم! پروردگارا، چشمان غم دیده ی ما را به ظهور مولا و صاحب اختیارمان روشن کن! ✍🏻مریم زارعی 🥀 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 همه ی کسانی که تا به حال یک بار سفر اربعین را تجربه کرده اند به خوبی اضطرابِ ناشی از دوباره طلبیده شدن یا نشدن را درک میکنند. من هم مانند همه اضطراب داشتم. از سال پیش که نوزاد سه ماهه داشتم به سفر اربعین امسال فکر میکردم. یک یادداشت در صفحه یادداشت گوشی قرار داده بودم و هر کسی از تجربه سفر خود با بچه نکاتی گفته بود را یادداشت کرده بودم. غیر از آمادگی و اضطراب دعوت شدن برای سفر اربعین، راضی کردن همسر و مادرم دغدغه ی بزرگی بود. که از ابتدای سال 1402به آن فکر میکردم. و دنبال واژه بودم که چگونه به آنها بگویم تا بپذیرند. تقریبا یک ماه قبل از محرم با ترس و لرز البته با اقتدار به مادرم گفتم:«ما اربعین امسال میخوایم بریم!» مادرم فورا با تعجب و مقداری خشم گفت:«با بچه ها؟! تو این گرما؟! دیوانه شدی؟! بچه هایت از شدت گرما از بین میرن،من خودم پارسال که رفتم از گرما داشتم میمردم.» این دفعه با اقتدار بیشتر گفتم:«همینطوری قرار نیست بریم، با تدبیر میریم. وسایل میبریم و... دیگه ما تصمیممون رو گرفتیم نه نیار.» مادرم با یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من نگاه کرد و گفت:«هنوز نمیدونی گرمای اونجا چیه، قم که اینقدر گرمه و تو همش ناراحتی در برابر گرمای اونجا هیچه. اونجا انگار سشوار بزرگی با گرمای زیاد گرفتن توی صورتت، پارسال خیلی ها از گرما مریض شدن و بعضی ها کشته شدن». من دیگه هیچی نگفتم اما اون چیزی که میخواستم اتفاق افتاد؛ شکستن گارد مادرم در برابر نرفتن ما زمان اربعین. هنوز دو سه ماهی فرصت داشتم برای راضی کردنشون. چند روز بعد به همسرم گفتم:« یادته پارسال میخواستی به اربعین بروی قول دادی سال بعد من و بچه ها را میبری؟» با یه لبخند گفت:« آره یادمه ولی بعید میدونم بشه بری خیلی هوا گرمه». من میدونستم اگر قول بده حتما پایبند هست. و با خنده بهش گفتم:« قول دادی دیگه نمیتونی بزنی زیرش». راستش خودم هم کمی نگران گرما بودم ولی عشق و علاقه به این راه و سفر آنقدر زیاد بود که نگرانی چندان به چشم نمی آمد. .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 از ابتدای محرم و با شروع شور و شعور حسینی التماسم برای دعوت شدن به اربعین بیشتر میشد. مادرم میگفت:«خیلی گرمه نمی تونید شما که میخواهید هزینه کنید بذارید بعد که هوا خوب شد با کاروان برید. قشنگ هم می تونید زیارت کنید». وسوسه انگیز بود چون خودم هم به خوبی می دانستم اربعین زمان زیارت نیست زمان بیعت کردن و یک سلام دادن و برگشتن است. اما با کاروان راحت میتوانستیم زیارت کنیم. خستگی راه هم کمتر بود. اما باز هم دلم در برابر عقلم پیروز میشد و زیارت اربعین را می خواست. حتی گاهی میگفتم با بچه ها نمی روم و تنهایی می روم اما باز هم نمیتوانستم دختر شیرخواره ام را تنها بگذارم. و فراتر از آن دوست داشتم در این راه قدم بردارند. هر کسی متوجه تصمیمان میشد میگفت نمی توانید هوا گرم است. اگر روزی از گرما شکایت میکردم میگفتند:« پس چگونه میخواهی اربعین بروی؟» و من تنها جوابم این بود به عشق امام حسین علیه السلام تحمل میکنم. شاید در نگاه اول شعار به نظر بیاید اما اگر یک بار طعم زیارت اربعین را چشیده باشید متوجه میشوید شعار نیست. خلاصه اینکه مادرم با وجود اصرار های من چیزی نگفت هر چند ته دلش میترسید اتفاقی برای بچه ها بیفتد. همسرم هم قبول کرد اما باز ترس داشت و میگفت بدون همسفر نمی شود اگر مریض شدیم لااقل کسی کنارمان باشد. پارچه خنک گرفتم برای خودم و دختر ها لباس خنک و مناسب دوختم. طبق گفته های دیگران که تجربه سفر اربعین با کودک زیر شش سال داشتند به جای کالسکه ویلچر اجاره کردیم. یک کوله برای لباس ها برداشتم و یک کوله خوراکی برای بچه ها. چون میدانستم به خاطر حساسیت دخترم و امکان بهانه گیری بچه ها خوراکی لازم است. لیمو ترش پارچه سفید برای خیس کردن و روی سر گذاشتن اسپری آب و‌گلاب وعسل ، کمی داروی گیاهی و مقداری داروی شیمیایی کوله بار ما برای سفر اربعین بود. .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 ما از ابتدای شهریور ماه آماده ی رفتن بودیم اما همسفرهایمان خیلی دیر درخواست پاسپورت داده بودند و هنوز نیامده بود. این سه چهار روز که منتظر آماده شدن همسفرهایمان بودیم دوباره وسوسه های صحبت های دیگران به سراغم آمد که الان نروم بگذارم بعدا با کاروان بروم. فکر مریض شدن خودم و بچه ها و خستگی مسیر، این وسوسه را دوچندان میکرد. از طرفی خاطره اربعین های گذشته و درک سفر اربعین مانع از این میشد تا قاطعانه تصمیم به نرفتن بگیرم. هرچند میدانستم سفرهای قبلی برای پنج سال پیش بود، بدون بچه بود و هوا هم خوب بود. نهایتا با خودم گفتم مگر دردانه های من عزیز تر از دردانه های امام حسین علیه السلام هستند؟ یادم به خاطره مادر شهید ابراهیم همت افتاد و مصمم تر از قبل تصمیمم را گرفتم. چون همسفرهایمان دیر آماده شدند ما پنجم شهریور بعد از نماز ظهر حرکت کردیم. در بین راه از قم تا مهران چندین موکب دیدیم ولی فقط کنار یکی دوتای آن ایستادیم و انرژی گرفتیم. از شروع حرکت تا رسیدن به مهران خیلی طول کشید و چون بچه ها عمدتا روی پایم نشسته بودند به شدت خسته بودم و عجیب تر این بود که در این راه ۱۴ساعته ی طولانی حتی یک لحظه هم خوابم نبرد و رنج سفر را بیشتر کرد. اما شوق رسیدن به دیار عشق همچنان قلب های متلاطم ما را متلاطم تر میکرد. تا در شهر مهران جایگاهی برای پارک ماشین ها پیدا کردیم و به مرزمهران(شهید قاسم سلیمانی) رسیدیم وقت نماز صبح شده بود. نماز را خواندیم و از مرز رد شدیم. به محض رد شدن از مرز خورشت لوبیای عراقی نصیبمان شد و نگویم از طعم بهشتی اش. من و همسرم دوست داشتیم ابتدا کاظمین و سامرا برویم ولی همسفرانمان نجف را انتخاب کرده بودند. بنابراین مقصد اول نجف شد. هوا از زمان وارد شدن به شهر مهران گرم شده بود اما آزار دهنده نبود. .. ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸 💠سفرنامه ی اربعین ۲ 🔰🔰 سوار ون عراقی که شدیم کولر روشن کرده بود ولی هنوز حرکت نکرده بودیم چون دونفر از مسافران ون کم بود. یکی از همسفران گفت:« چقدر خوب کولر روشن کرده اگر ایران بود در بین راه هم روشن نمیکرد ما هنوز ایستاده ایم روشن کرده است». دلمان شوق داشت روحمان شاداب بود اما جسممان به شدت خسته بود. ۲۴ساعت بود که نخوابیده بودیم. مسیر سه چهار ساعتی مهران تا نجف را هفت هشت ساعت به علت شلوغی طی کردیم. با اینکه کولر روشن بود اما به خوبی گرمای هوا به چشم می آمد. از ساعت پنج و شش صبح که سوار شدیم تا دو بعد از ظهر که به نجف رسیدیم، غذایی نخورده بودیم. موکب هایی که راننده می ایستاد فقط آب میدادند. شهر نجف که رسیدیم به طرز وحشتناکی گرم بود. به حدی که دخترم گریه میکرد و می گفت:« خیلی گرمه» . تا از ون پیاده شدیم پارچه های سفید را بیرون آوردم و خیس کردم و روی سر هر دو گذاشتم. چندین موکب کنار هم وجود داشت که آب خنک میدادند و آب روی سر زائر ها میریختند. بچه ها آرام شدند و دیگر شکایت گرما نداشتند. اولین اشتباه و فراموشی من نمایان شد. برای خودم و همسرم پارچه سفید یا چفیه نیاورده بودم که گرما زده نشویم. روی سر و صورتمان آب میریختیم اما چادر و روسری مشکی زیاد دردی را درمان نمیکرد. از همه مهم تر اسپری آب و گلاب بود که واقعا نشاط آور بود و حالمان را بهتر میکرد. از قبل تصمیم داشتیم برویم صحن حضرت زهرا سلام الله علیها و آنجا اسکان بگیریم اما از شدت گرما و طولانی بودن مسافت تا حرم مطهر نتوانستیم و همانجا در یک موکب ایرانی برای سه چهار ساعت تا خوب شدن هوا اسکان گرفتیم. غذا نخورده بودیم. فقط آب خورده بودیم. به محض اینکه وارد موکب شدم نان خشک همراهم بود به بچه ها دادم تا حالشان بد نشود. خودم هم کمی خوردم اما نمی توانستم. همه ی این عوامل باعث شد من گرما زده شوم و به شدت حالم بد بود. موکبی که آمده بودیم پرستار داشت. قرصی به من داد ولی گفت باید غذا بخوری. گفتم غذا نداریم الان هم که ساعت غذا دادن موکب ها نیست. بعد از چند دقیقه خودش برایم یک غذا آورد. با گذاشتن اولین لقمه در دهانم حالم بد شد. گفتم کمی بخوابم تا حالم بهتر شود. تا خوابم برد برق رفت.بیدار شدم خادم ها که مشغول باد زدن کودکان بودند. گفتند دو سه ساعت طول میکشد تا برق بیاید. و این بدترین خبر بود. حال بد و بچه کوچکی که گرمش شده، یادم به حرف های مادرم افتاد که میروی و بچه ها را از دست میدهی. خیلی ترسیده بودم. اما یادم آمد به اسارت خانم زینب کبری سلام الله علیها ، به گرمای هوا، به بچه های مصیبت زده و نالان و... قلبم شکسته بود باصدای نسبتا بلند، جوری که همسفرانمان شنیدند. گفتم:« یا امیرالمومنین مهمون نوازی کن،هوامونو داشته باش». پنج دقیقه بعد برق آمد! یکی از همسفران گفت صدایت راشنیدند. شربت خاکشیر و آب لیمو و کمی عسل خوردم و به زور هم که شده بود چند لقمه از غذا خوردم. ساعت شش قرارمان بود که از موکب برویم. بیرون که رفتیم هوا خیلی بهتر شده بود. ... ✍🏻مریم زارعی 💔 🏴 https://eitaa.com/az_jan_nevesht