eitaa logo
از جنسِ من🕊
249 دنبال‌کننده
164 عکس
20 ویدیو
7 فایل
• از جنسِ من براے او... تو فقط بخوان :) • [مجری، گوینده و نویسنده‌] • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16952247759432
مشاهده در ایتا
دانلود
EmamSajjad2.mp3
5.01M
زینت عبادت کنندگان🦋 تولید و انتشار در رادیو پلاڪ ﴿رادیورسمےستاد راهیان‌نورکشور﴾ نویسنده: الهه اسلامی گوینده: امید رزاقی تدوین: امید رزاقی @az_jense_man
خدایا شکرت! برای راوی باحال کاروانمون😁 @az_jense_man
این روزها ترجیح می‌دم کمتر بنویسم... خیلی چیزا رو رها کردم تو حال خودم باشم که وقتی برگشتم قلبم صیقل خورده باشه و دوشم سبک! خواستم سفرنامه بنویسم و همراهتون کنم تو این راهِ نور، اما نه فرصتش شد، نه دست و دلم به قلم رفت! هر منطقه که می‌رم، گوشه‌ای از زمزمه‌هام برای شما اهالی باصفا و پر مهر و محبته! آخر هفته ان‌شاءالله منتظر قصه باشید🌱 @az_jense_man
خدایا شکرت! برای حکمتایی که تو مسیر زندگی‌مون قرار می‌دی🕊 @az_jense_man
296.4K
بمونه به یادگار، از یه شب عجیب تو کانال کمیل... :) 🌿@az_jense_man
116.9K
مگه سفرِ نور بدون اسم رقیه (سلام‌الله) می‌شد؟! 🌿@az_jense_man
204.8K
اندر مسخره بازی‌های توی اتوبوس و یادآوری جبهه‌ها😄 🌿@az_jense_man
خدایا شکرت! برای بصیرت و آگاهی مردممون💫 @az_jense_man
بسم الله النور... • [فصل اول: بوسه‌ی عشق] • عرق از سر و رویم می‌چکید. موهایم به هم چسبیده و چرب شده بودند. سه روز بود که در حبس به سر می‌بردم به تقاص برهم زدن مجلس خواستگاری و برگرداندن هدیه‌ها. فقط روزی یک بار، چند خرما و یک تکه نان با لیوانی آب که گلی برایم می‌آورد، آذوقه‌ام شده بود که معمولا همان را هم از فرط بی اشتهایی، تقریبا دست نخورده بر می‌گرداندم. بوی تند اسب‌ها و فضولاتشان، اعصابم را به هم ریخته بود. انتظار نداشتم مقاومت آقا چنین شکلی به خود بگیرد و دختر ناز پرورده‌اش را در طویله بیاندازد. حتی پادرمیانی خواهرها و مادر هم افاقه نکرد و آقا از موضعش کوتاه نیامد. تکیه‌ام را به یونجه‌ها داده بودم که در با صدای قیژ مانندی باز شد و آقا داخل آمد؛ با همان اخم و ابهت همیشگی! سریع از جا بلند شدم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و مظلوم نگاهش کردم. _سخت بود؟! سکوتم را که دید، سوالش را تکرار کرد. _تو این کثافت موندن سخت بود بهاردخت؟ حالا اینجا خوبه. اینجا طویله‌ی یه اشراف زادست و وضعیت خوبی داره ولی زندگی با یه نوکر بیچاره مثل محمد از این کثافت‌بارتره. مثل کلفتا باید بشوری و بسابی. بیفتی دنبال گله‌ی گوسفندا، شیر بدوشی، نون بپزی، نهایتا هم تو یه اتاقک کم نور و کاهگلی تو یه دهات زندگی کنی!! فریاد ناگهانی‌اش رشته‌ی جانم را گسست. _حق تو اینه؟ این زندگی خفت‌بار؟ یا یه زندگی اشرافی و غرق ناز و نعمت؟ سینه به سینه‌ام ایستاد. نگاهم به کفش‌هایش گره خورد. گوشت لبم را با دندان به بازی گرفتم و نامنظم نفس کشیدم. دست زیر چانه‌ام برد و سرم را بالا آورد. رگ‌های خونی چشم‌هایش، ترس به جانم انداخت. صدایش، آرام و خشن شد. _اگه این زندگی رو می‌خوای، حرفی نیست. عاقد میارم عقدتون کنه! امید در قلبم جوانه زد. می‌خواستم از شادی فریاد بزنم. می‌دانستم زندگی‌ای را که آقا توصیف کرد، آنی نیست که محمد برایم می‌سازد. حتی اگر آقا پشتمان باشد، عمارت کوچکی می‌خریدیم یا اصلا در یکی از اتاق‌های همین خانه زندگی‌مان را شروع می‌کردیم. آقا می‌توانست دست محمد را در دربار یا یکی از ادارات بند کند، کاری که در شأن خودش و خانواده‌ی ما باشد. _اما... اما به یه شرط! می‌خواستم داد بزنم، بگویم هر چه باشد قبول، می‌پذیرم، اما جدیت و رد نگاهش، لالم کرده بود. _بعد از عقد، هر دوتون از این عمارت می‌رید. دیگه هم حق رفت و آمد به این خونه و دیدن اهالی‌شو ندارید! پشت کرد و قدم‌های محکمی برداشت. همانطور که از اسطبل خارج می‌شد، گفت: سه روز وقت داری فکر کنی. امیدوارم حماقت نکنی و جوونی و بختتو پای یه رعیت فدا نکنی. با رفتنش، سستی پاهایم را تاب نیاوردم و روی زمین افتادم. اشک، از چشم‌هایم جوشید و تند تند صورتم را خیس کرد. روا نبود شرط پیش پایم بگذارد، روا نبود!! • [کپی، انتشار و ذخیره‌ی داستان، حرام] @az_jense_man
خودمم این احساسو دارم رفیق! ولی آره! باید شکسته بشه! البته کارای رادیویی زیاد می‌نویسم و می‌رسونم دست همکارا ولی قصه‌هام... :/ @az_jense_man
[مولودِ موعود] عطر نرگس از کودکی که در آغوش نرجس خاتون است بالا می‌آید و دور تا دور خانه می‌پیچد. عطر نرگس، از لای پنجره‌ی چوبی اتاق بیرون می‌زند و از بین خانه‌ها و کوچه پس کوچه‌های سامرا رد می‌شود. صدای آرام و ظریف نوزاد، قطره‌ی اشکی را از گوشه‌ی چشم‌های مادر رها می‌کند و لبخندی بر لبش می‌نشاند؛ لبخندی لطیف. امام حسن عسکری(علیه‌السلام)، گوشه‌ای از خانه، زیر نور مهتاب، قامت بسته و نماز شُکر می‌خوانَد. رایحه‌ی نرگس، می‌نشیند روی سجاده‌ی پدر. بانو نرجس، گل‌بوسه‌ای روی گونه‌ی کودکش می‌نشاند و صدایش می‌زند: _پسرم! منجیِ بشریت! برپا کننده‌ی عدل و داد! برهم زننده‌ی بساط جور و ظلم! پدر کنار بستر همسرش زانو می‌زند. نور توی چشم‌هایش می‌ریزد. لبخند پدر عمیق می‌شود و عطر یاس از لب‌هایش جاری. شمیم یاس و نرگس در هم می‌پیچند و بالا می‌آیند. بالا و بالاتر؛ تا آسمان خدا! رایحه‌ی ولایت و امامت، روی ستاره‌ها می‌نشیند. شهر به شهر می‌چرخد و وارد خانه‌ها می‌شود. از کوی به کوی می‌گذرد و پهن می‌شود روی قلب آدم‌ها. نم نم خورشید طلوع می‌کند و نور و روشنایی، جهان را در هم می‌کوبد! ✍🏻 🦋 @az_jense_man
آن دل شود آباد که ویرانه‌ی عشق است... :)
خدایا شکرت! برای رحمتت که رو سرمون می‌ریزه❄️ @az_jense_man
بسم الله النور... • [فصل اول: بوسه‌ی عشق] • موهای خیسم را دور چارقد گل‌گلی‌ام پیچیدم و چادرم را روی سر انداختم. گلی بقچه‌ی وسایلم را برداشت و پشت سرم راه افتاد. گره‌ی بغض سد راه تنفسم شده و حنجره‌ام را بسته بود. زانوهای سستم را تکان دادم و تا درشکه قدم برداشتم. سوار شدم و گلی هم مقابلم نشست. به گرمابه رفته بودم چرک تنم را بشویم و رنگ و رو بگیرم. مدت حبسم تمام شده و وقت انتخاب کردنم بود؛ محمد یا خانواده! تا به عمارت برسیم، بغ کرده و عبوس، نگاه نم‌زده‌ام را توی کوچه پس کوچه‌ها می‌چرخاندم. درشکه که مقابل در عمارت رسید، پیاده شدم و دوان دوان خودم را به اتاقم رساندم. چادر و روبنده‌ام را کندم و روی زمین پرت کردم. گوشه‌ی اتاق چمباتمه زدم. چشمم جوشید و اشک جاری شد. این چه دوراهی وحشتناکی بود که آقا مقابلم گذاشت؟! قلبم را تکه پاره کرده بود مهر محمد و عمارت و اهلش. صدای مادر از پشت در بلند شد. _بهار؟ بیداری؟ گوشه‌ی چارقدم را پای چشم‌هایم کشیدم و از جا برخاستم. _بله مادر؟ در را باز کرد و داخل آمد. چوب دستش را توی دست چرخاند و با نگاه خریدارانه‌اش براندازم کرد. _تر و تمیز شدی! زیبا و برازنده! درست همونطوری که یه اشراف زاده باید باشه! ترش کردم. _زندگی درویشی رعیت توفیر داره به زندگی اشرافی من! من که تو اشراف زادگی چیزی جز بدبختی ندیدم! ابرو در هم کشید. _ناسپاس! چی کم داشتی تا الان که دل‌خوش کردی به محمد و امثالش؟ _من فقط پول و مقام دیدم تو این زندگی مصنوعی! برای من اینا هیچی نیست؛ هیچی! نه محبت، نه آرامش، نه خونواده، نه حتی معنویت! مادر دندان روی دندان سایید. _نگو که تو انتخابی که آقات جلو پات گذاشته محمدو انتخاب کردی وگرنه خونِت حلالمه! سرم را پایین انداختم. مادر غرید: جوابمو بده بهاردخت! دندان‌هایم را روی لبم آوار کردم. مادر از جا برخاست و نزدیکم شد. _انقدر به خفت افتادی؟ که انتخابت زندگی دهاتیه؟ دستش را بالا گرفت و خواست توی صورتم بکوبد که آرام زمزمه کردم: نه! اتفاقا با خفت زندگی اشرافی‌مو انتخاب کردم. انتخاب من عمارته، نه محمد! • [کپی، انتشار و ذخیره‌ی داستان، حرام] @az_jense_man
نظراتونو می‌خونم🌱 https://harfeto.timefriend.net/16952247759432
خدایا شکرت! برای حرفای قشنگ بعضی بنده‌هات💙 @az_jense_man
بسم الله النور... • [فصل اول: بوسه‌ی عشق] • دستش را آرام پایین آورد و لبخندی گوشه‌ی لبش را کشید. _بهترین تصمیمو گرفتی دخترم! من را محکم در آغوش گرفت و گونه‌ام را بوسید. _آقات بشنوه خیلی خوشحال می‌شه. بغضم بالا آمد و تا پشت چشم‌هایم رسید. _فقط... تو که این تصمیمو داشتی چرا طایفه‌ی خسروخانو... _مادر! می‌شه فعلا تمومش کنید؟ لبخندش را پاک کرد. _این مسئله تموم نشده‌ست. دختر دم بخت دارم. نمی‌تونم بیخیال باشم که! _بعدا راجع بهش صحبت کنیم مادر! پوفی کشید. _بسیار خب! فقط ازت خواهش می‌کنم بهار دست از لجبازی بردار. انقدر نخواه تو روی آقات وایسی! با زبان لب‌هایم را نم‌دار کردم. _من نخواستم لجبازی کنم. فقط همیشه دلم خواسته همه چیز باب میل خودم پیش بره. طره‌ی مویم را که از زیر چارقد بیرون زده بود نوازش کرد. _همیشه همه چیز باب دلت پیش نمی‌ره! یاد بگیر به هر چیزی که پیش میاد قانع باشی و راضی! _دلم نمی‌خواد تو سری خور باشم! نباید و نمی‌تونم مقابل حرفی که ناحقه سکوت کنم و به اجبار راضی بشم! _آقات می‌گه خیره سر و گستاخی! می‌گه خواهرات امرشو می‌ذاشتن رو چشمشون و دم نمی‌زدن ولی من می‌گم تو عاقلی و بزرگ‌تر از سن و سالت می‌فهمی که هرچیزیو راحت نمی‌پذیری! پوزخند زدم. _هندونه می‌دین زیر بغلم؟ لبخند کوچکی زد. _تو اینطوری فکر کن! از اتاق بیرون می‌رفت که گفت: لطفا باز هم عاقل باش و عاقلانه برخورد کن. او بیرون رفت و پشت سرش دنیا روی سر من خراب شد! ••• سخت نبود که بفهمم در گوشه و کنار عمارت چه می‌گذرد! خیلی راحت آقا به محمد گفته بود یا حنا را عقد کند یا از این عمارت برود! شنیده بودم عموموسی از پیشنهاد ازدواج با حنا استقبال کرده و حنا هم از شنیدنش بال درآورده. محمد اما این روزها ساکت‌تر از همیشه بود. دیروز که خانه خلوت و سوت و کور بود، صدایم کرد تا صحبت کنیم. رگ گردنش متورم بود و خودش کلافه. مثل همیشه بدون این‌که نگاهش را در نگاهم بدوزد، آرام گفت: فکر می‌کردم دلتون به دلم گره خورده و می‌تونیم با هم از پس همه چیز بر بیایم! _شما فَلَک شدی، من حبس! فکر کنم تو این ماجرا یِر به یِر شده باشیم پسرِ عمو موسی! دیدم که غم نشست توی چشم‌هایش. _ماجرای دل، حساب و کتاب نمی‌شناسه خاتون. بغض، صدایم را مرتعش کرد. _انتخاب برام سخت بود؛ خیلی سخت! مجبور شدم که... قطره‌ی اشکی از کنار چشمم قل خورد. مردمک‌های قهوه‌ای روشنش قطره‌ی اشک را دنبال کردند تا اشک لغزید و از چانه‌ام پایین افتاد. _به بابا موسی‌ گفتم یا بهارخانم و آقا رو راضی می‌کنم یا عزب می‌مونم. عمراً اگه بذارم دختری رو عقدم کنن! اگرم شما دلتون رضا نبود، از این عمارت می‌رم! جوری هم می‌رم که تا قیام قیامت اسمی از من نشنوین! نشستم لبه‌ی حوض. مقابلم زانو زد. _حرف دلتونو می‌دونم! در عجبم چرا حرف زبونتون چیز دیگه‌ایه! _آقا می‌گه منو می‌بری دهات! می‌گه باید گوسفند و گاو بچرونم و پخت و پز کنم! صدای آرام خنده‌اش سرم را بالا آورد. _زندگی اعیونی نمی‌تونم مهیا کنم ولی می‌تونم تو یه گوشه‌ از طهرون خونه‌ی بخت براتون بسازم! یک‌هو خنده‌اش را بلعید و جدی شد. _چقدر خودخواهم من! متعجب نگاهش کردم. _ببخشید خاتون که پامو از گلیمم درازتر کردم! همیشه گفتم لیاقت شما خیلی بیشتر از منه! منی که نه ثروت دارم نه مقام و جایگاه. نفس گرفت و ادامه داد: دل هر چقدرم گیر یه آدم، برای شما نجبا سخت و بَده زندگی با امثال من! دستم را مقابل دهانم گرفتم تا از درد فریاد نزنم. _شرط رضایت آقا، ترک این خونه و دوری همیشگی از این‌جاست! من آگاهانه دل بستم به پسر عموموسی! به تویی که به قول خودت هیچی نداری! واسه خودت نبُریده دوختی؟! چشم‌هایش گرد شد. از جا برخاست و انگشت‌هایش را لابه‌لای موهایش حرکت داد. _می‌بینی نارضایتیم از باب مال و مقامت نیست؟! می‌بینی مشکل جای دیگه‌ست؟ من برای داشتن یه نفر باید چند نفرو از دست بدم! بلند شدم. بی‌توجه به اشک‌هایم صدایم را پایین آوردم و گفتم: حنا دختر خوبیه. اشتباه نکن و نذار عموموسی انقدر غصه بخوره. صورتش از حرص سرخ شده بود. _آقا داره یکی از حجره‌های عمارتو مهیا می‌کنه واسه زندگی تو و عروست! منم این روزا عروس یه طایفه‌ی درباری می‌شم و قصه‌مون شروع نشده تموم می‌شه. صدایش خش برداشت. _بهاردخت! آن لحظه قلبم عجیب تکان خورد! خودم را به بیخیالی زدم و تا اتاقم پا تند کردم. به اتاق که رسیدم، باران، از بند چشم‌هایم نجات پیدا کرد و گریه امانم را برید. • [کپی، انتشار و ذخیره‌ی داستان، حرام] @az_jense_man
کمک؟ ان‌شاءالله خودتون می‌خونید می‌بینید چی به چی و کی به کیه😄 • انتخاب نکردن محمد به منزله‌ی انتخاب پسر خسروخانه؟🤔 • منو شرمنده‌ی محبتاتون نکنید🌿 @az_jense_man
هدایت شده از کانال حسین دارابی
جایشان خالی.... ما صحنه را خالی نمی‌کنیم .. | عضوشوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
بریم رأی بدیم✌️
♥️ اینجا بر عکس کاخ ها و ساختمان های رهبرهای بقیه کشور هاس اینجا خبری از تجملات نیست خبری از تاج و تخت و خَدَم و حَشَم نیست خبری از از معماری آنچنانی و فرش های دست بافت ابریشمی نیست اینجا همه چیز سادس … درست مثل سبک زندگی مولایمان علی (ع) … 🔻 @seyyedoona
خدایا شکرت! واسه پرنده‌های خوشگلِ تو آسمون🕊 @az_jense_man
من؟ همین دور و ورا دل منم برای شما تنگه🥺 @az_jense_man
خدایا شکرت! برای سال قشنگی که پشت سر گذاشتیم و عمری که هدیه‌ دادی بهمون💚 @az_jense_man
بسم الله النور... • [فصل اول: بوسه‌ی عشق] • چادر و روبنده‌ام را روی ساعد انداختم و پشت سر مادر و خواهرها وارد اندرونی شدم. دور تا دور اتاق پر از مهمان بود. زن‌ها دست می‌زدند و کل می‌کشیدند. با دعوت ملوک خانم، همسر خسروخان، گوشه‌ای نشستیم. ملوک خانم سلام و احوال‌پرسی کرد و ما تبریک گفتیم. لبخند کریهی زد و گفت: دست قضا که نذاشت قوم و خویش بشیم ولی ان‌شاءالله به زودی قسمت بهاردخت شما. مادر به زور لبخندی گوشه‌ی لبش جا داد و ان‌شاءاللهی گفت. ملوک خانم که رفت، مادر نیشگونی از بازویم گرفت و غرید: روا بود اینطوری خفتم بده؟ از صدقه سری بی چشم و رویی شماست بهارخانم! آنقدر این مدت غم عالم را توی دلم تلنبار کرده بودم که می‌توانستم به چشم بر هم زدنی، مجلس عروسی را عزا کنم؛ اما لب جویدم و جواب زخم زبان‌ها را ندادم. پری پچ پچ‌وار گفت: عروس، فرنگیه. می‌گن خسروخان یه عمارت و چند تیکه زمین انداخته پشت قباله‌ی عقدش. نگاهم تا ابروهای بور و چشم‌های آبی‌اش کشیده شد. روی تختی چوبی نشسته و لباسی سرخ با چارقد سفید پوشیده بود. نوردخت پشت چشمی برایم نازک کرد و لب باز: رو اون تخت باید یکی دیگه می‌نشست نه این عروس فرنگی! مادر سرش را نزدیک آورد. _از بی‌لیاقتی دختر منه. باید بگم خجسته باجی چندتا دعا بنویسه از لباس و اتاق بهار آویزون کنیم بخت خوب گیرش بیاد حداقل درد این وصلتی که جور نشد و بشوره ببره. طاقتم طاق شد و آرام گفتم: شما رو به خدا این حرفا رو بذارید واسه بعد. زشته جلو مردم! _از کی تا حالا زشتی و قشنگی جلو مردم برات مهم شده بهارخانم؟ اگه نگران زشتی جلو مردم بودی، خسروخان که در خونه رو زد بی‌جواب نمی‌ذاشتی که بعداً نگن حتما ته‌تغاری ناصرخان عیب و ایراد داره. ابرو در هم کشیدم. _به پر و پام نپیچ پری! حوصله ندارم! مادر همان‌طور که خیره خیره عروس را نگاه می‌کرد پرسید: حالا خارجکی حرف می‌زنه یا زبون آدمیزادم حالیشه؟ پری خندید. _شنیدم فارسی حرف می‌زنه از ایرونی جماعت غلیظ‌تر! • [کپی، انتشار و ذخیره‌ی داستان، حرام] @az_jense_man