eitaa logo
از جنسِ من🕊
243 دنبال‌کننده
167 عکس
20 ویدیو
7 فایل
• از جنسِ من براے او... تو فقط بخوان :) • [مجری، گوینده و نویسنده‌] • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
به آغوشِ VIP خدا خوش اومدید :) 🕊
راستی! این روزا برای انجام اَعمال چهارشنبه سوری تو مناطق مسکونی، حواستون به کسایی که سر و صدا براشون ضرر داره هم باشه لطفا!
بسم الله الرحمن الرحیم...🌱 ° غبار روی آینه نشسته بود و روی قلبش هم! باید خانه و دلش را می‌تکاند و جلا می‌داد به زندگی‌اش. مردم در تکاپوی آغاز روزهای نو بودند. بهار طبیعت گره خورده بود به بهار دل و فرصتی مغتنم، مهیا شده بود برای تحولِ احوال. دست به کار شد. با روشنی آب، نور داد به صفحه‌ی آینه و با تکه پارچه‌ها، لکه‌ها را زدود. هر چیز را سر جای خودش قرار داد و نظم را به خانه‌اش برگرداند تا عطر حیات بگیرد و سامان. روز، نفس‌های آخرش را می‌کشید و سیاهی‌، داشت روی جهان پرده می‌انداخت. صدای الله اکبر مؤذن، از گلدسته‌های لاجوردی مسجد بلند شد و دور شهر پیچید. طنین اذان‌، تا خانه‌اش رسید و رایحه‌ی خدا را در خانه‌ی برق انداخته‌اش پُر کرد. سفره‌ی کوچکش را روی زمین پهن کرد. خرما و نان تازه را درونش گذاشت و لیوانی شیر برای خودش ریخت. نام خدا را روی لب جاری کرد و افطار گشود. روز اول رمضان المبارک بود و آغوش حضرت دوست‌، باز. لبی تر کرده و نکرده، روی سجاده قامت بست و صلاتش را به جا آورد. ماه، کنج آسمان نشسته و پولک‌های نقره‌ای، دور و برش توی حریر آسمان، پخش بودند. زیر نور کم‌رنگ مهتاب نشست و مصحف را گشود. _و سوگند به شب، آن‌گاه که آرام گیرد! تا او مشغول احوال دلش بود و آرامش توی قلبش می‌ریخت، خورشید‌، نصفه و نیمه بالا آمد و بهار دست نوازش و امید کشید بر سر دنیا و آدم‌هایش! ✍الهه اسلامی @az_jense_man
راستش امروز که تعداد اعضا رو دیدم، غصه‌دار شدم که چرا انقدر کم شدیم؟ ولی بعد که پیامتونو خوندم، بغض، گوله شد و افتاد وسط قفسه سینه‌ام... گفتم مهم نیست که جمعمون بزرگه یا کوچیک! مهم اینه که نوشته‌هام به قلبتون برسه و نور کلمه‌هام پهن بشه رو دلتون! خب... الان که چیز زیادی از ماه خدا نگذشته، برید سجده‌ی شکر به جا بیارید که تحولِ احوالتون، زودتر از وقتیه که دیر شده باشه! این ماه، هم ماه آشتیه، هم قهر. برید دست محبت خدا رو که به سمتتون دراز شده فشار بدید و با هر چیزی که نخشو بکشید برسه به خدا، آشتی کنید! از طرفی، هر آن‌چه که مِهر خدا رو کم‌رنگ می‌کنه تو قلبتون و سرتونو گرمِ آن‌چه نباید، بهش غضب کنید. در آخر، شکرگزارِ شما و محبتتون هستم! تو زمزمه‌های افطارتون، واسه منم دعا کنید لطفا🌿 @az_jense_man
خدایا شکرت! که به ما قدرت تعقل و تفکر دادی💜 @az_jense_man
بسم الله النور... • [فصل اول: بوسه‌ی عشق] • مادر بدون این‌که نگاه از عروس مو طلایی بگیرد، با بادبزن زردوزی شده‌اش خودش را باد می‌زد. نگاهش غرق حسرت بود و حسد. بارها ایل و آل درباری‌ها گفته بودند که ناصرخان پسر ندارد! این روزها خیره سری و نااهل بودن دخترش را هم بسته بودند تنگش. همین‌ها برای خودخوری خانواده کفایت می‌کرد! خانمی کنار مادر نشسته بود، با رخت سبز و زر و زیور طلا. سرخاب و سفیدآب صورتش توی چشم می‌زد. کمی با مادر حال و احوال کرد و از روز و روزگار دخترهایش پرسید. مادر رو به ما کرد. _پوران خانم، همشیره‌ی وزیر و عروس حاکم سیستانه. پری و نوردخت سلام دادند و گفتند بارها ذکر خیرش را شنیده‌اند و از او در مجالس گفته‌اند. راست و دروغش را خدا می‌دانست! زن‌های درباری و همان‌ها که به قول خودشان سری توی سرها داشتند، چاخان نمی‌بستند که مجلس‌ها سوت و کور و کساد می‌شد و بازار خاله زنکی از رونق می‌افتاد! پوران با ابرو به من اشاره کرد و از مادر پرسید: دختر کوچیکه‌ست؟ مادر غمزه‌ای آمد. _بله، بهار عمارته! پوران گوشه‌ چشمی نگاهم کرد. _همون که ملوک خانم برای پسرش می‌خواست؟ مادر لب به دندان گرفت و من را کوتاه از نظر گذراند. _والا یه حرف و حدیثایی زده شد که قسمت نبود و ما نخواستیم. _وا! چرا نخواستید؟ مادر خواست حفظ آبرو کند. لبخند تصنعی‌اش را حواله‌ی من و پوران خانم کرد و گفت: دخترمون که هزار ماشاءالله بر و رو دار و نجیبه. گفتیم عجله نکنیم شاید از طایفه‌ی قجری دوماد نصیبمون بشه و فک و فامیل بشیم با قبله‌ی عالم! ریشخند پوران به چشم همه‌مان آمد. _حرف و حدیث پشتتونه خاتون! تو ضیافتای زنونه دهن به دهن می‌چرخه دخترتون عیب و ایراد داره. شنیدم زن یکی دوتا از بزرگون همچین بی میل و رغبت نبودن باهاتون وصلت کنن که به گوششون رسید خسروخان پا پس کشیده از در عمارت ناصرخان و عروس‌فرنگی گرفته! رنگ و لعاب از رخ مادر دوید به ناکجا و لرز افتاد به جانش. کم و بیش شنیده بود از این حرف‌ها و هربار به جان من نق می‌زد که این هم آشی که برایمان پختی دخترِ اشراف زاده! ساختگی دست بر پشت دست کوفت و ای داد و بیدادی گفت. _یاوه می‌گن پوران بانو! مهمل می‌بندن به خاندانمون! از کجا معلوم عیب و نقص از خاندان خسروخان نبود که لایق وصلت ندیدیمشون؟! • [کپی، انتشار و ذخیره‌ی داستان، حرام] @az_jense_man
برای نقد و نظراتون🤍☁️ https://harfeto.timefriend.net/16952247759432
از جنسِ من🕊
بسم اللہ...🕊 ° #پابه‌پای‌مجنون #قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم ° رو به رویمان، تا چشم کار می‌کرد سیم خاردا
اخبار بیست و سی، یه گزارش گرفته بود از مرزبانا! زبون روزه، برف و یخ، شب عید، نقطه‌ی صفر مرزی! حتی یکی‌شون می‌گفت یه هفته‌ست که ازدواج کرده و اولین سال تحویلو دوره از همسرش! و من یاد کاوه افتادم و والله خیراً حافظا رو لبم جاری شد🌸 @az_jense_man
بسم الله النور... • [فصل اول: بوسه‌ی عشق] • پوران ابرو بالا انداخت. _عجب! و بعد چشم‌هایش را ریز کرد. _چی دیدین ازشون؟ مادر، پیروزمندانه گردن راست کرد. _حالا خوب نیست آدم گناه مردمو بشوره! توی دلم خودم و اشرافیت و خون نجیب زادگی را لعنت کردم که مادر اینطور بی‌رحمانه خبط و خطای من را پای دیگران نوشت و آب از آب تکان نخورد! آن شب، خوب یا بد، هر چه بود گذشت و به عمارت برگشتیم اما چه برگشتنی! پایمان به حیاط عمارت نرسیده، عموموسی مقابل آقا دوید و توی سر زنان و گریان، گفت محمد رفته! آقا اخم کرد و کلاه نقش ترمه‌اش را از سر برداشت. _کجا رفته؟ _نمی‌دونم آقاجان. از صبح هی رخت و لباس جمع می‌کرد و تصدق ریخت و قیافه‌ی نداشتم می‌رفت. گلاب به روی مبارکتون، رفتم دست به آب و برگشتم دیدم نیست. به اکبر گفته بود جای من از باباموسام خداحافظی کن و بگو محمد رفت! ابروهای آقا نزدیک‌تر شدند و صورتش سرخ. _بهتر! یه نون خور اضافه کمتر! کلمه کلمه‌ی حرف‌هایشان دشنه شد و افتاد به جان قلبم. خراش روی خراش و زخم روی زخم. خون قلبم تا چشم‌هایم بالا آمد و پشت پلک‌هایم لغزید. آقا درحالی‌که از عموموسی فاصله می‌گرفت، من و مادر را مورد خطاب قرار داد و گفت: اهل عمارت، وقت خوابه. ول معطل نمونین تو حیاط. اربابو چه به نگرانی واسه رعیت! زانوان سستم را تکانی دادم و تلوخوران خودم را به اتاق رساندم. چادر از سر نکنده‌، پهن شدم روی گلستان قرمز فرش و صدای پرخراش هق هقم اتاق را برداشت. • [کپی، انتشار و ذخیره‌ی داستان، حرام] @az_jense_man
بسم الله النور... • [فصل اول: بوسه‌ی عشق] • لای پلک‌هایم را باز کردم. نور دوید توی چشم‌هایم. گلی دستم را فشرد و آرام زمزمه کرد. _بهترید خانم؟ گویی قدرت تکلمم را از دست داده باشم که لب جنباندم و صدایم در نیامد. مادر نزدیک شد. _بیداره؟ گلی از جا برخاست. _بله خاتون. مادر جای گلی نشست و دست روی پیشانی‌ام کشید. _داره تو تب می‌سوزه که! پس این طبیب ذلیل شده چی به خوردش داد که افاقه نکرده هنوز؟ نگاهش را سمت گلی کشید. _پاشویه‌اش کن گلی، بلکه آتیش تنش خاموش شه! _چشم خانم. الان تشت آب میارم. گلی رفت و مادر کمی بلندم کرد تا علاج دردم را توی حلقم بریزد و زهی خیال باطل! خودشان دردم شدند و خودشان علاجم را دور انداختند و حالا طبیب بخت برگشته‌ی از همه جا بی‌خبر را هم نفرین می‌کردند. ناسور روی قلبم بود مادر! زخم عمیق و عفونی! طبیب که چشم دیدن قلب و تشخیص دردم را نداشت، چه برسد به دوا! گلی رسید. شلوارم را تا زانو بالا داد و پاهایم را توی تشت گذاشت. داغی تنم، ریخت توی تشت و آب خنک را گرم کرد! آخ قلبم که آتش لاکردار توی قلبم لهیب می‌کشید و داشت ذره ذره آبم می‌کرد. آخ محمد آخ! که دمار از روزگارِ منِ خانه خراب درآوردی بی‌مروت! _احوال بهاردخت ما چطوره؟ آقا بالای سرم رسید. _خوب نشده بهار ما؟ مادر عشوه‌ای برایش آمد. _بهتر می‌شه ان‌شاءالله. آقا که نزدیکم نشست، پلک‌هایم روی هم افتاد و دنیا دور سرم چرخید. فقط فهمیدم که مادر و آقا به تنم چنگ زدند و صدای فریادشان بلند شد! • [کپی، انتشار و ذخیره‌ی داستان، حرام] @az_jense_man
به سال جدید خوش اومدید💙
ویژه نامه زلال.pdf
3.9M
ویژه نامه‌ی ماه رمضان و عید نوروز نشریه‌ی زلال🌿 @az_jense_man
هدایت شده از فاطمه‌ی سلطانی:)
دو کلوم حرف حساب! رهبر اسم سال رو گذاشتن افزایش تولید با مشارکت مردمی، تولید که فقط اقتصادی نیست، بیاید امید، دغدغه، انگیزه، روح‌تازه تولید کنیم. بجای اینکه دنبال این باشیم که هممون صاحب کسب و کار بشیم تلاش کنیم صاحب ایده باشیم، صاحب یک تفکر یک جریان... همین ما دهه هفتادی‌ها و هشتادی‌ها اگه به خودمون بیایم و دست بجنبونیم میتونیم خیلی کارها بکنیم. کاش همه چیو به گرونی و نشدن‌ها گره نزنیم... 🌱 @fatemeyesoltanii
🌿بیاید دنیامونو نو کنیم! این روزا که آدم‌ها رو با لباسای رنگاوارنگ و نو نوار می‌بینم که تو دید و بازدیدا هی به هم می‌گن "صد سال بِه از این سالا"، "سال خوبی داشته باشین"، "پر رزق و برکت باشید" و امثال این جمله‌ها، ته دلم می‌گم چی می‌شه این آرزوها محدود نشه به چند روز اول فروردین؟ چرا دعاهای خیرمونو بعد از ایام عید قایم می‌کنیم کنج قلبمون و می‌ذاریم خاک بخورن تا سال بعد؟! چرا وقتی در طول سال رزق و برکت و خوشی آدم‌ها رو می‌بینیم غبار حسادت می‌شینه رو دلمون؟ مگه نه این‌که خودمون روزای اول سال دعای خیر کردیم واسه آدما؟ بیایم با شروع سال، کنار لباسای جدید، رفتار و اخلاق جدید هم بخریم! بیایم لبخندو سنجاق کنیم گوشه‌ی لبمون. مهربونی و محبت و هم‌دردی رو واکس بزنیم تا برق بیفته و نورش تو چشم بزنه. دلسوزی و خیرخواهی رو اتو بکشیم و چروکش رو از بین ببریم. برای داشته‌های آدم‌ها ذوق کنیم و بدونیم خدای ما، مَنان، بسیار نعمت دهنده‌ست... بیاید دنیامونو نو کنیم :) ✍🏻الهه اسلامی @az_jense_man
خدایا شکرت! برای هوای تر و تازه‌ی بهاری💐 @az_jense_man
بسم الله النور... • [فصل اول: بوسه‌ی عشق] • چشم‌هایم به زور و زحمت باز شد و نگاهم روی گچ‌کاری سقف دودو زد. به سختی گردنم را کج کردم تا اتاق را ببینم. نوردخت کمی‌ آن طرف‌تر نشسته بود و انگشت‌هایش را شانه‌وار از لابه‌لای خرمن موهای یوسف حرکت می‌داد. لب‌های خشک به هم چسبیده‌ام را از هم جدا کردم و به آرامی تکان دادم. ناله‌ی خفیفی از ته حلقم بلند شد که نگاه نوردخت و یوسف را به بسترم کشاند. نوردخت دستی به کمر گرفت و دستی به شکم برآمده‌اش. به سختی از جا بلند شد و کنارم آمد. لبخند کم‌رنگی لبش را کشید و آهسته گفت: بهارجان! حالت چطوره؟ خیره خیره نگاهش کردم و سوالش را بی‌جواب گذاشتم. نوردخت دستی به پیشانی‌ام کشید و رو به یوسف کرد. _سریع برو به مادر بگو خاله به هوش اومده! یوسف رفت و نگاه من بین در و دیوار چرخید. دم، دشوار جایش را به بازدم می‌داد و بازدم، کُند و طولانی از بند سینه‌ام رها می‌شد. مادر و پری‌دخت که بالای سرم رسیدند، گفتند طبیب را خبر کرده‌اند و فی‌الفور می‌رسد تا معاینه‌ام کند و ببیند چه بلایی به جان دختر ناصرخان افتاده! با آه و ناله از آتش گرفتن تن و بی‌هوش و حواسی‌ام گفتند و به سق سیاه زنانی که در مجلس پسر خسروخان بودند لعنت فرستادند که چشم زخمشان دامنم را گرفته. تا دو روز همه را خیره خیره نگاه می‌کردم و ابا داشتم از حرف زدن با اهل عمارت! بعد از همان دفعه‌ای که مقابل طبیب چند کلمه‌ای گفتم تا بفهمد لال‌مانی نگرفته‌ام، دهانم را آب کشیدم که هم‌کلام این خاندان شده‌ام. حتی آقا هم که به دیدنم آمد، گره‌ی اخم انداختم بین ابروهایم! محمد فلک زده را از عمارت بیرون کردند و معلوم نبود چه بلایی سرش بیاید! قصور از بهارِ بخت برگشته هم بود که عوضی دل داد به محمد و بیچاره‌تر کرد رعیتِ بیچاره را! روی تخت نشسته بودم و حنا قاشق قاشق شوربا توی حلقم می‌ریخت و مادر و آقا هم سر سفره تکه گوشتی به دندان می‌کشیدند و پلو و ماست می‌خوردند. البته آقا گه‌گاه منظوردار نگاهم می‌کردم و غذا می‌بلعید. حنا که قاشق چهارم را مقابل دهانم گرفت، با دست پس زدم. اصرار کرد. _خانم بخورید جون بگیرید. _نمی‌خورم حنا. ببرش. ضربه‌ای به در خورد. آقا با صدای بلند "بله" گفت و پشت بندش در باز شد. قامت عمواکبر توی چهارچوب در قرار گرفت. _سلام آقاجان. ببخشید مصدع اوقات شدم. پیداش کردم، گفتم خبرتون بدم. آقا نگاهش را از من رد کرد و به عمواکبر دوخت. _الان کجاست؟ _تو حیاط! _بیارش! عمو اکبر رفت و آقا ران کبابی بوقلمون را توی بشقابش انداخت. دستمالی به لب و سبیل‌های روغنی‌اش کشید و به در چشم دوخت. عمواکبر آمد. جوانی بلند قامت و رعنا کنارش بود! موهای روشنش مرتب و چشم‌های قهوه‌ای‌اش به زیر بود. پیراهن رنگ و رو رفته‌ی کرمی به تن داشت و شلواری مشکی. چشم‌هایم دروغ نمی‌گفتند! محمد بود! • [کپی، انتشار و ذخیره‌ی داستان، حرام] @az_jense_man
ولادت کریم ابن کریم مبارک و فرخنده...💚 :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه تولد کریمانه‌ای که خداوند ١۵ روز قبل و بعد از آن را مهمانی داده است... عیدتون مبارک🌿 @az_jense_man
بسم الله النور... • [فصل اول: بوسه‌ی عشق] • تکانی خوردم. پتوی روی تنم را در مشت فشردم و دندان روی هم ساییدم. آقا از جا برخاست و نزدیک من نشست. _محمد بیا تو! محمد، بااجازه‌ای گفت و چند قدمی داخل آمد. _حنا و اکبرم برن پی کار و بارشون. عمواکبر رفت و حنا هم تا وقتی که از اتاق خارج شود، نگاهش میخ محمد بود و نگاه من میخ چشم‌های لرزان حنا! مادر که چند دقیقه‌ای می‌شد دست از غذا کشیده، متعجب پرسید: این‌جا چه خبره؟ آقا تلخ گفت: خبر که خیلی هست خانم! بزاقم را بلعیدم. _ندیدی تو این چند صباحی که محمد نبود دخترت چطور تب کرد و افتاد تو بستر؟ اخم‌هایش وحشت انداخت به قلبم. _من حتی دیدم با اسم بهاردخت می‌شه محمدو برگردوند به عمارت! محمد آرام و مسکوت ایستاده بود. آقا چند لحظه‌ای بی‌صدا چشم‌هایش را بینمان چرخاند و بعد با صدای خش‌داری گفت: عاقد میارم عقدتون کنه! خشک شدم. محمد هم سیخ ایستاد با دهانی باز. مادر پشت دستش کوفت. _پناه بر خدا! عقد ارباب و رعیت؟ چیز خورتون کردن آقا؟ _نه. هوش و حواسم سرجاشه که نمی‌خوام هر روز تو عمارتم ماجرا داشته باشم و یه آب خوش از گلوم پایین بره! پتو را کنار زدم و ایستادم. قوت به زانوان و جان به تنم دمیده شده بود بی‌گمان، که تلو نخوردم و محکم ایستادم. _آقا... دستش را بالا آورد. _صبر کن بهار! بذار کامل حرفمو بزنم! کنار محمد رفت و چند ضربه‌ای پشتش زد. _هنوز جوونی و نابالغ! پول و ثروت هم که هیچی تو چنته نداری! رگ و ریشه‌تم که... معلومه! محمد لب باز کرد و محترمانه گفت: درست می‌فرمایید ارباب! نه مال دارم، نه اشراف زاده‌ام! ولی بابا موسام از طفولیت یادم داده که چشم پاک باشم و نون حلال خور. یادم داده خفت نپذیرم و سرم بالا باشه حتی تو گیر و گرفتاری! یادم داده مرد باشم و تو مردونگی‌ کم نذارم، مثل مولام امیرالمومنین! آقا پوزخند زد و من لبخند نرم! _می‌خوام نعمت بدم بهت، اون وقت بلبل زبونی می‌کنی بچه؟ تا همین‌ جاشم لطف من بوده و عمارت من که به گدایی نیفتادین! محمد با همان لبخند کنج لبش و صدای آرام جواب داد: هیچ وقت لطف و محبتای شما رو فراموش نمی‌کنیم. یادم نمی‌ره نون و نمک شما رو خوردم و قد کشیدم. آقا بادی به غبغب انداخت و اخمش را پررنگ‌تر کرد. _دو تا داماد خدا نصیبم کرد، همه چی تموم! از وقتی دخترام از خونه‌م رفتن، یک روز نشده مرغ بریون سفره‌شون یا یه سینه ریز طلاشون کم شده باشه، بلکه بیشترم شده! تو که قصه‌ت مشخصه و بهار سرکشم لیاقتش بیشتر از تو نیست! خون خونم را می‌خورد. شک نداشتم صورتم سرخ شده. _تصمیم گرفتم این دندون خرابو بکنم بندازم دور! کنار سفره نشست و درحالی‌که برای خودش دوغ می‌ریخت، گفت: تا فردا همه‌ی وسایلتونو جمع و جور کنید. فردا بعد از محرمیت، از این عمارت و شهر می‌رید. می‌سپرم شیرین حلواتونو درست کنه که اهل عمارت یادش بمونه شما دو نفر برای ما مُردید! • [کپی، انتشار و ذخیره‌ی داستان، حرام] @az_jense_man
برای گپ زدن بعد از قسمت جدید :) https://harfeto.timefriend.net/16952247759432
بذل لطف و محبتتون به کامم حسابی شیرینه و ممنونتونم🌿 باز هم جز عذرخواهی بابت ارسال دیر به دیر قصه چیز دیگه‌ای ندارم بگم. ان‌شاءالله بتونم کیفیتو حفظ کنم و بیشتر بنویسم. برای آقای ارباب هم دعای عاقبت به خیری داریم😄 @az_jense_man
خدایا شکرت! برای لبخند رو لبای عزیزامون💜 @az_jense_man
بسم الله النور... • [فصل دوم: بوسه‌ی وصل] • چشم‌هایم از شدت گریه سرخ شده و گود افتاده بود. امروز می‌توانست زیباترین و خاطره انگیزترین روز زندگی‌ام باشد و نشد! صبح گلی چند دست لباس ساده‌ برایم آورد و گفت سفارش آقاست که لبا‌س‌های ابریشمی و گران قیمتم را بگذارم و بروم! همه‌ی وسایلم هم شد چندتا بقچه و توی خورجین اسبی جا کردند. کمی بعد مادر آمد و گریان گفت مُلایی خطبه‌ی محرمیت را خواند! همین‌قدر بی‌رنگ و رو، بدون کف و کل و سرخاب و سفیداب عروس! بی حضور مهمان و شادی حتی! گوشه‌ی اتاق چنبره زده بودم و زانوی غم بغل کرده. به میت شبیه‌تر بودم تا نوعروس! چادرم توی مشتم فشرده می‌شد و همه بیرون منتظر بودند که بروم! ضربه‌ی آهسته‌ای به در خورد. نه جوابی دادم، نه سر بلند کردم اما صدای قدم‌هایی نزدیکم شد. چشم‌های اشکی‌ام را بسته بودم و محزون ناله می‌کردم که آرام نامم را تلاوت کرد. _بهارخانم؟ هنوز بار غم روی دوشم سنگینی می‌کرد اما این صدا بی‌گمان می‌توانست کمی خنکی باشد میان آتش روزگار! چشم باز کردم. محمد با لبخند کوچکی مقابلم نشسته بود. چند لحظه‌ای نگاهم کرد. خیره‌ی چشم‌هایش شدم بی‌آن‌که دست از گریه بکشم. باتعلل دستش را جلو آورد و انگشت‌هایش را روی اشک‌هایم کشید. وجودم را طوفانی سهمگین گرفت. حالا در کنار غم، هیجان هم به جانم افتاده بود. یک‌بار دیگر انگشت‌های کشیده‌اش گونه‌ام را نوازش کرد و لبخندش عمیق شد. _مگه مدت‌ها منتظر این لحظه نبودیم؟ منتظر وصل بودیم اما نه این‌چنین. _بریم زندگی‌مونو بسازیم و برگردیم! جوری برگردیم که خوشبختی‌مون چشم اربابو بزنه! با پر چارقد نم چشم‌هایم را گرفتم. _می‌تونست این قصه یه جور دیگه شروع شه! _فدای سرتون خاتون! قشنگ تمومش می‌کنیم! _حداقل بیا از این شهر نریم! گرد اندوه توی نگاهش معلق شد. _امر آقاست و اطاعتش... بین حرفش دویدم. _از کجا می‌خواد بفهمه من و تو کجاییم؟ _آقا اگه تونست منو بعد چند روز از کوره دهاتای اطراف طهرون پیدا کنه، قطعا تو همین شهر کار براش راحت‌تره! دومرتبه لبخندی کنج لبش کاشت و گفت: بلند شید خاتون. بریم که به سیاهی شب نخوریم. دستم را به دیوار گرفتم و بلند شدم. در همان حال به سیاهی بختم لعنت فرستادم و ظلمت شب را ستودم. چادرم را روی سر انداختم. محمد همچنان مقابلم ایستاده بود. چیزی درونم فریاد زد: خوشبختی‌ام چشم آقا را بزند! نزدیک محمد شدم و آرام انگشت‌هایم را به بازویش گره زدم. نگاهش تا دستم سر خورد. _مثل زنای بریتانیا! قراره خوشبختی‌مو به رخ آقا بکشم! آرامش چهره‌ی محمد ذره ذره در جانم نفوذ می‌کرد. اگر این مرد را در کنار خانواده‌ام داشتم، بی‌شک خداوند نعمت را بر من تمام کرده بود! روبنده‌ام را پایین انداختم تا چشم‌های ماتم‌زده و رنگ و روی رفته‌ام به چشم کسی نیاید. از اتاق و دالان مقابلش خارج شدیم و پله‌های ایوان را پایین رفتیم. آقا با پوزخند در ایوان روبه‌رو ایستاده بود و چپق می‌کشید. مادر هم کنار پری و نوردخت ایستاده و گریه می‌کرد. نگاه پری و نوردخت به من و محمد و گردن بالا گرفته‌ام بود. حفظ ظاهر را خوب توی زندگی اشرافی یاد گرفته بودم. می‌توانستم زیر بار غم له شوم و دیگران غرورم را ببینند. نزدیک مادر که شدم‌، دستم را از بازوی محمد جدا کردم و در آغوش مادر افتادم. سخت‌ بود مهار اشک‌هایم اما شد. شمیم مادری‌اش را آن‌قدر بلعیدم که تا آخر عمرم تمام نشود. پری و نوردخت را هم بین بازوانم چلاندم و از گونه‌هایشان بوسه گرفتم. وقت رفتن بود. بختک غربت به گلویم چنگ انداخت و سایه‌ی شومش روی سرم افتاد. شانه به شانه‌ی محمد از دروازه‌ی عمارت بیرون آمدیم. عموموسی سر محمد را بوسید و پیشانی من را. پشت سرمان آب ریخت و ما در کمال مظلومیت، سوار اسب‌هایمان شدیم! • [کپی، انتشار و ذخیره‌ی داستان، حرام] @az_jense_man
امان از هر چیزی که با صفای دل منافات داره! @az_jense_man
. علی علیه‌السلام فریاد می‌زند: خدایا! من به خاطر ترس از جهنمت تورا نمی‌پرستم به بهشت تو نیز طمعی ندارم، تو شایسته‌ی پرستشی و محرک من فقط عشق به توست... علی(علیه‌السلام) تاجر پیشه نبود که با خدای خود معامله کند و در ازاء عشق، پاداشی بخواهد... عشق شیرازه‌ی حیات در هستی‌ او بود. و بدون عشق، نمی‌توانست زنده بماند... ✍آقا مصطفی چمران @az_jense_man
از جنسِ من🕊
بسم الله... • • قصه‌ی غربت از آن‌جایی شروع شد که امیرالمومنین نمی‌خواست با ابوبکربن‌ابی‌قحافه بیعت ک
این قصه‌ی بلندبالای پرماجرا بسیار برای من عزیزه... :) البته که نگنجیده تو کلمه‌ها! گوارای وجودتون و خیلی التماس دعا🕊
- خدایا مبادا در سالِ پیش رو ما شاملِ آیه‌ی «نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ» بشیم. و اگر هم ما تو رو فراموش کردیم، تو خودت رو به ما یادآوری کن. با خیری، رحمتی، خوشی‌ای، حتی رنجی، غمی، بلایی. -خدایا من ثروتی که باعث میشه از پوستم خارج شم و بخاطر نیارم که بودم و کجا بودم رو نمیخوام! -خدایا من رو علتِ شکستگی و اشکِ شب کسی قرار نده. - خدایا من جنسِ ته انبار مونده‌ام! قیمتی ندارم. در ازای هیچ من رو به امامم ببخش. - خدایا ما رو گیرِ گرگهای در لباس میش ننداز. - خدایا اعوذ به آغوشت از شرِ خودمون و هرچیزی که خیال میکردیم برامون خوبه ولی نبود. - خدایا! ما رو جز کسانی که موجب میشن دیگران از تو رو برگردونن و از دین بیزار شن، قرار نده! - خدایا ما رو انگشت نما نکن! نه به سبب گناه نه به سبب شهرت! هردو باعث بیچارگیه. - خدایا امشب اون دسته از گناهانی رو پاک کن که باعث میشه اگر دیگران ازشون با خبر شن، تابوتمون زمین بمونه… - خدایا مردمت نمیدونن من چه کسی بودم و چه کردم! یجوری آبرو داری کن که هیچوقت هم نفهمن! -خدایا نگاه به هارت و پورت و اِهِن و تُلُپم نکنی‌! من تو تنهایی‌هام خیلی حقیر و بیچاره‌ام. دستم به زخمِ پشتمم نمیرسه. نگهدارم باش… - خدایا تو لیستِ فدایی‌های حسین، امشب ما رو جز گزینه های روی میزت قرار بده. - خدایا من برای حسینت ع زندگی کردن رو خوب بلد نبودم. اما مردن برای خودش و اولادش رو خوب بلدم… - خدایا ما گم شده داریم. هزار و اندی ساله عرضه‌ی پیدا کردن و برگردوندنش رو نداریم. بر ما ببخشش…💔 ✍🏻محدثه سادات هاشمی @az_jense_man