eitaa logo
💚عزیزم حسین💚
3.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
5.1هزار ویدیو
123 فایل
ا ﷽ ا تکثیرکانال تکثیرعشق ناب 💚 تمام ذرات وجودم عشق ناب فاطمی است والحمدلله فاطمه ای که هستی اش هست به ماسوا دهد رزق اگرکه میدهد به یمن اوخدا دهد ای عشق سربلندکه برنیزه میروی از حلقه کمندتو راه گریز نیست کانال دیگر: @yaraliagham @qalalsadegh135
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام نور، به نام مطهّر زهرا برای عرض ارادت به ساحت دریا نشسته‌ام بنویسم به نام مادر، تا خدا مرا بنویسد به پای نام شما اگرچه کمتر از آنم که یاورم باشی خدا به امر خودش خواست مادرم باشی شبی که سیب خدا از درخت عرش افتاد خدا به نور خدا هدیه‌ای منوّر داد به اذن خالق یکتا، زمین، زمان، فریاد: پیامبر! قدم فاطمه مبارک باد قیام کرد زمین، نور منجلی آمد دلیل خلقت پیغمبر و علی آمد خدا نوشت: بگویید مهربان بانو خدا که صاحب باغ است، باغبان بانو قیامت است تمنّای این و آن، بانو همیشه منبع الطاف بیکران! بانو! اگر نفس بدهی، دست هم نمی‌خواهم برای مدح تو گفتن، قلم نمی‌خواهم عطای دست تو تفسیر کرده انسان را بخاطر تو خدا وعده داده باران را دعای نور تو تب‌دار کرده سلمان را به باد داده دگر دودمان شیطان را دعای نور بخوان، ما هم اهل ایرانیم بخوان که ما همه ذریه‌های سلمانیم دعا بخوان، پر جبریل را منوّر کن کمی ملائکه را با خودت برابر کن برای نافله، سجاده را معطر کن خدا برای پیمبر نوشت: باور کن، نگاه عرش به راز و نیاز فاطمه است خلاصه نه، همۀ دین نماز فاطمه است تمام قافله را وقف مرتضی کردی همیشه شوهر خود را ز خود رضا کردی و در جوار خدا، "جار" را دعا کردی چه خوب دِین به همسایه را ادا کردی هرآنچه را تو بخواهی، همان شود تقدیر برای شیعۀ امروز هم قنوت بگیر نظر به اینکه خدا بر شما نظر کرده تو قبل خلقت آدم شدی نظرکرده خدا وجود تو را منجی بشر کرده علی کنار شما خستگی بِدَر کرده غروب بود که خورشید تا سحر غم داشت طلوع لحظۀ خندیدن تو را کم داشت در آتشی که تمامیِّ خانه می‌سوزد به جان خلق بیفتد، زمانه می‌سوزد در آتشی که نشان، بی‌نشانه می‌سوزد چرا قلم وسط شعله‌ها نمی‌سوزد؟ برای اینکه مزیّن به نام فاطمه است و آتش از سرِ جبران، به کام فاطمه است @deabel
خدا کند که مرا پشت در قبول کنند کنار خانه نشستم مگر قبول کنند امید می‌رود این خانواده‌های کریم مرا بدون کمی دردسر قبول کنند بنا شده‌است سرم نذری کسی باشد چه خوب می‌شود امّا اگر قبول کنند... فقط به دادن جانی نمی‌شوم راضی تلاش می‌کنم این بار؛ سر قبول کنند به نوکری کمم راضی‌ام ولی بد نیست از این بعد مرا بیشتر قبول کنند اگر قبول کنند اعتبار می‌گیرم تمام نوکری‌ام را به کار می‌گیرم کدام لطف مرا مبتلای فاطمه کرد؟ کدام فیض مرا آشنای فاطمه کرد سیاه بودم و بی اعتبار، کار که بود... مرا غلام سیاه سرای فاطمه کرد قرار بود خدا قیمت مرا بدهد به این بهانه مرا خاک پای فاطمه کرد اراده کرد مرا نزد حق عزیز کند مرا گدای گدای گدای فاطمه کرد چه خوب شد دل ما را به دست غیر نداد چه خوب شد دل ما را برای فاطمه کرد نوشته اند تو هم مصطفای من باشی بزرگْ بانوی شهر خدای من باشی نمی‌شود گره‌ای باشد و تو وا نکنی فقیر باشد و یکبار اعتنا نکنی گرسنه هستی و در می‌زنند ـ مسکین است... گمان نمی‌کنم این بار هم عطا نکنی مرا بس است که همسایه‌ی شما شده‌ام نمی‌شود که تو همسایه را دعا نکنی هزار لشگر اگر دشمن علی باشد اگر سرت برود ترک مرتضی نکنی قسم به مهر تو در کار خویش می‌مانند اگر که گوشه‌ی چشمی به انبیا نکنی هدایت همه بر زُهرویّت زهراست محبّت تو نجات همه پیمبرهاست بدون عطر خوش یاس تو بهاری نیست بدون محور خورشیدی‌ات مداری نیست  به خانه‌داری ات این بیت وحی محتاج است  وگرنه شأن بلند تو خانه‌داری نیست  تو پشت گرمی پیغمبر مباهله ای  شکست دادن این قوم با تو کاری نیست اگر کریمه تو هستی، دگر فقیری نیست  اگر تو بانوی رزقی، دگر نداری نیست مباد صبح قیامت شفاعتم نکنی  به غیر عاطفه از مادر انتظاری نیست  بزرگْ بانوی محشر بگیر دست مرا به روز واقعه مادر بگیر دست مرا تو خانه دار علی هستی و پریِّ علی  تویی کمال عروج کبوتری علی  نشان دهنده‌ی بالایی تکامل توست  همین روایت با تو برابری علی علی به همسری‌ات باید افتخار کند  و یا تو فخر بورزی به همسری علی؟ هزار سال دگر هم نمی‌بریم از یاد  حماسه‌ای که تو دادی به حیدری علی  قسم به حرمت تو، مثل تو نمی خواهیم  حکومتی که نباشد به رهبری علی  @deabel
━━═━═━━━═━═━═━═━━━ ┄┅✿﷽✿┅┄ سلامی جانفزاتر از نفس های مسیحایی به روح پاک تو ای مادر صبر و شکیبایی تویی آن لیله ی القدری که کس نشناختش هرگز تویی آن عصمت یکتا که یکتایی به یکتایی تو آن آیینه ی حسن دل آرای خداوندی که از ختم رسل دل برده در عین دل آرایی جمال حقّ، جلال انبیا، حسن امامان را علی می دید در آیینه ی حسنت به تنهایی اگر روی تو را می دی ای روی خدا یکدم ز خجلت پشت پرده تا ابد می ماند زیبایی فلک را در مسیر قنبرت فخر زمین بوسی ملک را بر قدوم فضّه ات شوق جبین سایی به غیر از تو کسی نگرفته رو از چشم نا بینا الا ای خاک پای رهروانت چشم بینایی نموده از چراغ خانه ات مه کسب نور، آری از آن گردیده بر بام فلک هر شب تماشایی تو نور حقّ به چشم عرش، چشم فرشیان بودی نشستی از چه با ما خاکیان کوه و صحرایی از آن گشتی زمینی ای چراغ آسمانی ها که شویی از دل ما زنگ ظلمت های دنیایی به حقّ حقّ ندانند از کتاب فضل تو فصلی اگر سر تا قدم خلق جهان گردند دانایی زهی از کثرت خیرت که با آن عمر کم گشته زمین از فیض دامانت پر از گلهای زهرایی کشد ناز قدم های عزیزانت تو را هر دم از آن بالد زمین پیوسته بر این چرخ مینایی نباشم شیعه گر مهر تو را یک ذرّه بفروشم به زیورهای صحرایّی و گوهرهای دریایی تو در محشر سوار ناقه ای و خلق دنبالت ز صحرای قیامت تا جنان در راهپیمایی اگر چشم افکنی دوزخ شود گلزار علّیّین اگر نازی کنی محشر فتد در نار رسوایی قیامت، نار، جنّت، هر سه فرمان می برند از تو از آنان بردن فرمان و از تو حکم فرمائی تو شمع و اهل محشر گرد رویت همچو پروانه خدا آن روز دارد فخر بر این گرد هم آیی تبسّم کن ز پشت ناقه بر روی گنه کاران الا گل های جنّت را ز لبخندت شکوفایی تهی دستم، فقیرم، روز محشر فاش می گویم مرا امروز غیر از مهر زهرا نیست دارایی نه جاهت را توان دیدن نه وصفت را توان گفتن که هم کور است بینایّی هم لال است گویایی کنیز مطبخت را در جنان بر حور بانویی غلام درگهت را در جهان بر خلق آقایی اگر از یکنفس فیضی دهی اولاد آدم را بر آید از دم هر آدم اعجاز مسیحایی گر از بذل تو آگه بود بین خاندان طی گدایی بود تا محشر شعار حاتم طایی دریغا سر و قد خم گشت مانند کمان آخر تو را کز سایه ی قامت خجل می گشت رعنایی مسلمانی ببین بعد از پیمبر داد این امّت یتیم وحی را با ضرب سیلی دل تسلاّیی چه خوش دادند امّت اجر و پاداش رسالت را ستم کردند در حقّ تو تا حدّ توانایی دریغا ای دریغا ناله ات پر کرد عالم را جوابت شد سکومت مسلمین جای هم آوایی مسلمانی اگر این است «میثم» با تو می گویم حذر کن زین مسلمانی و رو آور به ترسایی اثر: حاج غلامرضا سازگار
━━═━═━━━═━═━═━═━━━ ┄┅✿﷽✿┅┄ اول دفتر به نام خالق اکبر آن که سزد نام او در اول دفتر نکته ای از قدرتش بس، این که بگویم اوست علی آفرین و فاطمه پرور فاطمه مجموعه صفات خداوند فاطمه آیینه کمال پیمبر عصمت کبری، ولیه ی الله عظمی قره ی عین النبی، حبیبه داور بَضعه ی احمد نه بلکه روح محمد همسر حیدر نه بلکه هستی حیدر شهر خرد احمد و علی ست درِ آن فاطمه آن شهر راست مرکز و محور ای به مثَل بی مثَل چو خالق یکتا وی به نُبی چون نَبی ستوده داور شأن تو در «إنّما ولیُّکُمُ الله» با حق و با احمد و علی ست برابر جز پدر و شوهر و دو ابن و دو بنتت روی تو نادیده کس ز اکبر و اصغر پای به محشر چو می نهی رسد آواز «غضّوا أبصارکم» به خلق، سراسر چشم و چراغت دو گوشواره عرش اند راحت جانت دو نازدانه دو دختر در قدم مادر است جنت موعود وین سخن نغز چون سروده پیمبر در عجبم زین حدیث و آن که چرا او داده به زهرای خویش کنیه مادر بهر شفاعت تو را بس است در آن روز دست ابوالفضل و خون محسن و اصغر هر که پناهش تویی پناه تو عالم وان که شفیعش تویی شفیع به محشر به به از آن رهبری که پیرو زهراست به به از آن پیروی که فاطمه رهبر حبل متین پیمبران الهی است هر نخی از چادرت به عرصه محشر چهره ز أعمی نهان کنی و بگویی می نگرم من ورا نبیندم او گر آب وضویت دوای عیسی و موسی خاک درت آبروی ساره و هاجر کشته راه خدایی و هدف تو امر به معروف بود و نهی ز منکر حضرت باقر برای چاره هر غم نام تو می برد بر زبان مطهر خانه تو قبله امید سه حجت بیت تو معراج صبح و شام پیمبر اثر:مرحوم سید رضا مؤید
─‌┅═‎‌‌‌‌‌‌═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇༅ ❃﷽❃ ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌═‎‌‌‌‌‌┅─‌ «سجّاده ی عشق» بزم عشق ست و دلم در تب وتاب است این جا مرهم زخــــم دلم اشک کــبـاب اســت ایــن جا باغ ســـــر ســــــبـز دلم گـــر کـه صـــفایی دارد عطــر این باغ ازیــــن طرفه گلاب است این جا ز عــــزا خـــــانه ی زهـــــرا و علی تا ملکـــوت نـاله با آه نـــهـان پا به رکاب اســـت ایـن جا بــس که طوفان غم و درد نشسـته است به دل دل سرگشته ی ما خـــانه خــراب اسـت این جا محـــفل ســــوختگان حــــــال و هــــوایی دارد لذّتـی در نمـک اشک کـــــبـاب اســــت ایــن جا با جگـــر سـوختگان شـــمـع محــبـت می گـفت به خـــدا قطره ای از اشک حسـاب است این جا غــــــم فــــردا نخـــورد، بر سر سجّاده ی عشق چشمه ی چشم هرآن کس که پُرآب است این جا چـــه غــــــم از تاب و تــب روز قــیامـــت دارد تا «وفایی» دل ما در تـب و تاب اســـت این جا شعر:حاج سید هاشم وفایی 𝐉𝐨𝐢𝐧: http://eitaa.com/goollvajhehay_ahlbeyt12 𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌═‎‌‌‌‌‌‌═‎‌‌‌‌‌‌┅─‌ ༅༅༅═‎‌‌‌‌‌‌═‎‌‌‌‌‌‌─‌
خسته شدم از غربت و دربدری ها دارم فقط شوق حرم این آخری ها شوق لقاء الله، دیدار حسین است شوق بغل دارند علیِّ اصغری ها عمرم فدای تاری از گیسوی ارباب ارباب دارد تا قیامت دلبری ها ما را برای گریه کردن آفریدند زیباست اصلاً زندگی با نوکری ها سربند یازهرا به سر بستند عشاق سهمیه ها دارند اینجا مادری ها صد فتنه را کوبد بهم در جنگ احزاب عهدی که می بندند با هم حیدری ها روزی که مولا لشکری را زیر و رو کرد یادآوری شد بر تمام خیبری ها ای مرگ بر وجدان آنکس که نفهمید خاری به چشم دشمن است این رهبری ها رفتند یک عده میان آتش و سنگ  خوردند سهم الارث شان را دیگری ها دیگر خجالت می کشم من از شهیدان  کو خاطرات جبهه و هم سنگری ها! دیدیم این چل روز تا پای شهادت... ماندند پای دین شان پامنبری ها این روزها مثل غروب کربلا بود برداشت هایی داشتیم از روسری ها! روزی که از ناموس ما چادر کشیدند شد حالشان در روضه بدتر، دختری ها حرمت نگهدارید! چون زهرا شهیده است نذر شفای اوست جانِ بستری ها سیلی زدند و ضربه بر عرش برین خورد یک زن زمین خورد و علی با او زمین خورد رضا دین پرور
ما زالَتْ بَعْدَ اَبيها ص مُعَصَّبَةَ الرَّأْسِ ناحِلَةَ الْجِسْمِ مُنْهَدَّةَ الرُّكْنِ باكِيَةَ الْعَيْنِ مُحْتَرَقَهَ الْقَلْبِ يُغْشى عَلَيْها ساعَةً بَعْدَ ساعَةٍ.... در بین بستری و مداوا نمی شوی بانوی آسمانی من! پا نمی شوی!؟ برخیز ای شکوفه ی باغ بهاری ام برخیز ای توسلِ شب‌زنده‌داری ام برخیز و حال و روز مرا روبه راه کُن با چشم کَم سوی‌ات به علی هم نگاه کُن زهرِ بدونِ یارشدن را چشیده ام من کم محلی از همه ی شهر دیده‌ام تنها تو اعتنا به کلامم کُنی بس است جای تمام شهر سلامم کُنی بس است برخاستی و شد پُر خون جای پیکرت آلاله کاشتی وسط باغ بسترت خونابه را به ورطه ی سیلاب می کِشی این رختخواب را چِقَدَر آب می کِشی! مَرهَم به پیش زخم تنت سد نمی شود ردِّ غلافِ بازوی تو رد نمی شود دردت به جانِ من..،تو قنوتِ دُعا نگیر با دستِ بی تعادل خود رَبَّنا نگیر حجم غم تو در دل من بی حساب شد آن بانویِ رشیده‌ی من آبِ آب شد ثانیه های رفتن تو تند می شود دارد نفس نفس زدنت کُند می شود با سنگ،شیشه ی دل من را محک زدند آئینه ی مرا وسط کوچه چک زدند در کوچه..،خاک بوی لباس تو را گرفت آن تکّه‌گوشوارِ تو را مجتبی گرفت لطفاً بیا بمان و نرو یارِ غارِ من زهرا!نمی شود نَروی از کنارِ من!؟ مهتابِ من سری به دلِ شب نمی زنی!؟ شانه به زلف درهم زینب نمی زنی!؟ گیسوی پُر گره شده را غرق بوس کن زهرا بمان و زینبمان را عروس کن خانُم!دعای رفتَنَت از خانه زود بود خانُم!سه ماه آخرِ عمرت کبود بود آه اِی کتاب عشق که بندت گسسته شد آه ای کبوتری که پر تو شکسته شد لطفاً بمان و ترک نکن اهل لانه را بگذار روبه راه کنم وضع خانه را من آن دری که بر سر تو خورد..،می کَنم آن میخ کج که بر پر تو خورد..،می کَنم ای خانه دارِ عرش! سرت درد می کند جارو نزن‌..،تمام پرت درد می کند این آسیا ست گریه نموده به حال تو دستاسِ خانه سُرخ شد از شرمِ بال تو من دست هم به لقمه یِ امشب نمی زنم نانی که پخته‌ای بخدا لب نمی زنم دست از کفن بشوی و علی را کفن نکن این قدر خون به قلبِ حسین و حسن نکن بی تو حسین چشم به خوابی نمی بَرَد این تشنه! لب به کاسه ی آبی نمی برد باشد..،برو..،محل نده زهرا به اشک و آه باشد..،قرار و وعده ی ما بین قتلگاه بردیا محمدی
─‌┅═‎‌‌‌‌‌‌═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇༅ ❃﷽❃ ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌═‎‌‌‌‌‌┅─‌ «جــان جـهان» باغ را آتـش زدنـد و باغـــــبـان را می برند شدزمین گریان چومی دید آسمان رامی برند یک طرف گل های باغ ازغم گریبان می درند یک طرف با دسـت بسته باغــبان را می برند پیــش چشــــم لاله های باغ گلچــیـنان چـرا همره خـود جلوه ی باغ جــــنان را می برند پشـــت در افـتـاده بانـوی بهشــــت احمــدی دوزخـی طـبعـان امیــر مومـنان را می بـرند جان عـالم بر لب آمـد باعـث خـلقـت چودید عـده ای با ریسمان جـــان جهـان را می برند آی جــــبریل امـــیـن یکـــدم فـرود آی وببین راز دار و محـــــرم راز نـهــــان را می بـرند دسـت عـتــرت دامـن پاک ولایـت را گــرفـت دید چــون سـرمایه ی امن وامان را می برند تا که زهرا حافظ این بوسـتان سرمدی است کی« وفایی »طایر عـرش آشیان را می برند شعر:سید هاشم وفایی 𝐉𝐨𝐢𝐧: http://eitaa.com/goollvajhehay_ahlbeyt12 𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌═‎‌‌‌‌‌‌═‎‌‌‌‌‌‌┅─‌
━━═━═━━━═━═━═━═━━━ ┄┅✿﷽✿┅┄ خانه فاطمه آنروز تماشايي بود كه فضا جلوه گر از آيت زيبايي بود در بهاري كه  نسيمش نفس  جبريل است گل ناز دگري  رو به شكوفايي بود خانه اي را كه خدا جلوه عصمت بخشيد در و ديوار پر از نقش شكيبايي بود تا بيايند به تبريك محمد جبريل با ملائك همه در حاال صف آرايي بود به خدا چشم خدا دست خدا وجه خدا ز جگر گوشه خود گرم پذيرايي بود تا كه قنداقه او را به بر اورد حسن حالتي رفت در آنجا كه تماشايي بود ساكت از گريه نشد تا كه حسينش نگرفت اين دو را چون كه ز آغاز شناسائي  بود دختري داشت در آغوش محبت زهرا كه سراپا همه ايينه زيبايي بود دختري داشت سراپاي همانند علي زينبي داشت كه ذاتش همه زهرايي بود پنج تن آل عبا در دو جهان آقايند وز شرف زينبشان وارث آقايي بود پنج معصوم به او معرفت آموخته اند كه ز ايمان و يقين در خور يكتايي بود وصف او عالمه غير معلم شده است تا به اين مرتبه اش پايه دانايي بود بود از صبر و رضا نايبه خاص امام نازم او را كه به اين قدر  توانايي بود كربلا صحنه عشق است و در آن صحنه عشق همت زينب نستوه تماشايي بود به علمداري صحراي بلا كرد قيام رهبر قافله عشق به تنهايي بود يك زن و آنهمه داغ دل و آنقدر شكيب عقل از اين واقعه در چنبر شيدايي بود ديده ام كور كه شد خاك نشين ره شام آنكه خاك در او سرمه بينايي بود شعر: زنده یاد سید رضا موید
━━═━═━━━═━═━═━═━━━ ┄┅✿﷽✿┅┄ بت پرستان کعبهء توحید را آذر زدند روز روشن با لگد بیت خدا را در زدند آن دری کز بوسهء روح الامین انداخت گل با لگد بر پهلوی صدیقه اطهر زدند سوره کوثر به قتل فاطمه تفسیر شد در حریم وحی سیلی بر رخ کوثر زدند شاهدم نص "فقد آذانی" از قول نبی است آن جنایت پیشه گان سیلی به پیغمبر زدند لیلة القدری که قدرش را نمی دانست کس کافران او را به جرم یاری حیدر زدند هرچه دامان امام خویش را محکم گرفت کافران بر روی دستش ضربه محکم تر زدند فاطمه دنبال مولا، کودکان دنبال او گه به صورت گاه بر سینه گهی بر سر زدند ای کنیز فاطمه ای فضّه تو پاسخ بده از چه مادر را به پیش دیدۀ دختر زدند؟ شعر: استاد حاج غلامرضا سازگار ━━
━━═━═━━━═━═━═━═━━━ ┄┅✿﷽✿┅┄ «یاس نبوی» سینه ای کز معرفت گنجینه اسرار بود  کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود طور سینای تجلّی مشعلی از نور بود  سینه سینای عصمت مشتعل از نار بود آنکه کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی  از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود گردش گردون دون بین کز جفای سامری  نقطه پرگار وحدت، مرکز مسمار بود نالۀبانو زد اندر خرمن هستی شرر  گویی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود صورتی نیلی شد از سیلی که چون سیل سیاه  روی گیتی زین مصیبت تا قیامت تار بود شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان  آنکه جبریل امینش بندۀدر بار بود از قفای شاه، بانو؛ با نوایی جان گداز  تا توانایی به تن، تا قوّت رفتار بود گرچه بازو، خسته شد وز کار دستش بسته شد  لیک پای همتش بر گنبد دوّار بود. . . شعر: آیت الله محمد حسین غروی اصفهانی ━
━━═━═━━━═━═━═━═━━━ ┄┅✿﷽✿┅┄ باغ هستی بی صفا می‌شد اگر زهرا نبود عطر گل از گل جدا می‌شد اگر زهرا نبود تیره گی در اولین برخورد با خورشید عشق چیره بر آیینه‏ ها می‌شد اگر زهرا نبود ارتزاق آفتاب از روی عالمتاب اوست این جهان ظلمت سرا می‌شد اگر زهرا نبود ابرهای کفر آلود از نسیم فتنه‌ها در هوای دل رها می‌شد اگر زهرا نبود در دل امواج طوفان زای اقیانوس دهر فلک دین بی‌ناخدا می‌شد اگر زهرا نبود نصرت حق در بر کفر از فداکاری اوست کفر حق را رهنما می‏شد اگر زهرا نبود قامت یکتا پرستانی همانند علی زیر بار غم دو تا می ‏شد اگر زهرا نبو‌د پهلویش بشکست تا بت‌خانه را در هم شکست سامری صاحب لوا می‌شد اگر زهرا نبود گر چه خود شد پر پر اما داد بر قرآن حیات محو دین مصطفی می‌شد اگر زهرا نبود عشق اگر دارد حیات از اوست یاسر بی‌گمان عشق، در عالم فنا می‏شد اگر زهرا نبود شعر: حاج محمود تاری (یاسر) ━
با طلوعت عرش را غَرق تَحَیُّر می کنی ماه‌بانو!نان ظلمت را تو آجر می کنی "عقلِ"بی احساس را با"عشق"دمخور می کنی دامن سجّاده را با یاس ها پُر می کنی آسمان دلداده ی راز و نیازت می شود بال جبریل امین چادرنمازت می شود تو درآغوش خدیجه مثل حور افتاده ای مادر پیغمبری گرچه پیمبرزاده ای قبل خلقِ کهکشان ها امتحان پس داده ای از همان اوّل برای آخِرت آماده ای روز محشر تک تک ما را صدا خواهی نمود دانه دانه شیعیانت را جدا خواهی نمود ای که با لطفت بیابان غرق باران می شود خاک خشک یثرب از عطرت گلستان می شود پای تسبیحات تو سلمان،مسلمان می شود کوثر تو آبروی کُلِ قرآن می شود روح ایمانی تجلی خدایی مادرم لَيْلَةِ الْقَدْرِ تمام انبیایی مادرم مادر آئینه‌ها ای مادر اهل کسا بانی آرامشِ پیغمبر اهل کسا آفتابِ روی بام حیدر اهل کسا چادرت پهن است بر روی سر اهل کسا آینه دار امیر المومنینِ پنج تن ریشه های چادرت حبل المتین پنج تن یا کریم بام احمد جلد بام فاطمه است بَضْعَةُ مِنِّ محمد در مقام فاطمه است ذکر پیغمبر شب معراج "نام" فاطمه است آیه های روشن قرآن کلام فاطمه است آیه ی تطهیر هم با او مطهر می شود کائنات از نور ایمانش منور می شود ای که افلاک است خانُم،مُستجیر نانِ تو می شود آزاد،هرکس شد اسیر نان تو کاش بنویسی مرا جیره بگیرِ نانِ تو بی نیاز از هر دو دنیا شد فقیر نان تو چون که دستت را به وقت پخت نان بوسیده است دست"دستاس" تو را هفت آسمان بوسیده است تو گُل نیلوفر هِجده بهار حیدری تو چراغ روشن شب‌های تار حیدری تو قرار چشم های بی قرار حیدری در دل تلخی و شیرینی کنار حیدری حرز مولا در میان کارزارش نام توست ذکر حکاکی شده بر ذوالفقارش نام توست آفتاب عشق را تا بی کران تابانده ای در دل غم ها علی را باز هم خندانده ای کهکشان را با حجابی اطلسی پوشانده ای "پیش نابینا،میان حِصنِ چادر مانده ای" آه!گفتم چادرت...،داغ دل ما تازه شد بارش غم در هوای سینه بی اندازه شد راه را تا بست..،یاسی رنگ نیلوفر گرفت چشم‌زخم دشمنِ آل عبا آخر گرفت دست سنگینی به زیر گونه ی مادر گرفت خاک کوچه رنگ سُرخ لاله ای پرپر گرفت خاک عالم بر سر من..،معجرش خاکی شده پیش چشمان حسن بال و پرش خاکی شده آه!آئینه چرا سنگی محک می زد تو را؟ بشکند دستی که در کوچه کتک می زد تو را نا نجیب از حرص حیدر داشت چک می زد تو را دومی با نیّت باغ فدک می زد تو را چشم تو تار است..،راه خانه را گم کرده ای گوشوارَت را میان کوچه ها گم کرده ای بردیامحمدی
همراه با خاکستر پروانه ی خویش شمعِ شبستان را کفن کرده است خانه دارد سیاهه می زند جبریل در عرش رخت عزاداری به تن کرده است خانه نایی برای دردِ دل کردن نداری حتی برای گفت و گو هم ناتوانی بار سفر بستی ولی وللهِ زود است... حالا نمی شد بیشتر پیشم بمانی هر روز یک رنگ اند این نامرد‌مَردُم مابین قومی سُست پیمان گیر کردم دیگر به نجّار محل بی اعتمادم میخ کج در را خودم تعمیر کردم این پیرْهَن‌خالی است یا که پیکر توست این که میان بستر تو خواب رفته؟! حتی برای حیدرت تشخیص سخت است آنقَدر جسم لاغر تو..،آب رفته! بر روی گلبرگ تو جای پنجه انداخت... ای رَذل!این گُل لایق سیلی زدن بود!؟ آن گوشواری را که گفتی:"کوچه گُم شد" امروز دیدم فاطمه..،دستِ حسن بود با هر نفس آلاله‌ می کاری عزیزم پیراهنت هر لحظه گُلگون است زهرا این آسیایِ گندمِ تو کُشت ما را... هر روز دستاست پر از خون است..،زهرا طرز قنوتت جانِ حیدر را گرفته داری علی را رو به قبله می گذاری اِی بشکند دست مغیره،دست قنفذ... حتّی توان ربنا خواندن نداری در پشت در یک سوم از سادات کم شد "با محسن من هرچه کرد آن میخ در کرد" تو بار شیشه داشتی..،دیوار بو بُرد ا‌ی کاش می شد زودتر "در"  را خبر کرد دیگر برایم وا نکن این بقچه ها را اسباب بازی اش نشان دادن ندارد لالاییِ تو عرش را سوزانده..،بس کن گهواره ی خالی تکان دادن ندارد آهِ حسین از اشتها انداخت ما را جای دو لقمه نان فقط غم خورد هر شب دلواپس تشنه‌لبت اصلاً نباشی زینب برایش آب خواهد بُرد هر شب تو هستی و پیش نگاهت..،چکمه‌پوشی پا روی عرشِ سینه ی او می گذارد با پا به خشکی لب او می زند..،شمر مانند قنفذ..،قاتلش رحمی ندارد امروز میخی که به پهلویت فرو رفت سرنیزه‌ی فردای گودال است زهرا آن گوشواری را که بین کوچه گم شد آغاز غارت های خلخال است زهرا
در میان خلق با او بوده هم‌سر فاطمه از ازل ساقی علی بوده ست، کوثر فاطمه نام زهرا می درخشد در میان اهل بیت سیزده معصوم ما دُرّند، گوهر فاطمه چون کلام حق که با "هُم فاطِمَه" آغاز شد در میان پنج تن هم بوده محور فاطمه در بهای آفرینش از نبی و از علی با حدیث قدسی "لولاک" شد سر فاطمه هردو یک روحند اما در دوتن، با این حساب فاطمه شد حیدر کرّار و حیدر فاطمه سیب در معراج با دست پیمبر شد دو نیم نیم آن شد ذوالفقار و نیم دیگر فاطمه مرتضی با ذوالفقار انگار جولان می دهد خطبه خوانی می‌کند تا روی منبر فاطمه هر خطیبی که دم از فضل و دم از ایثار زد انتهای منبر او ختم شد بر فاطمه هرکسی در روضه های بچه هایش کار کرد پاسخش را می دهد چندین برابر فاطمه بر قلوب شیعیان مهر شفاعت می زند می تکاند چادرش را روز محشر فاطمه
پیش از غروب عمرتوبانو خزان شد مابین بستری وتنت نیمه جان شده از روز حادثه توچرا بی تکلمی نا محرمم مگر لب توبی زبان شده اذن دخول توملک الموت میکند بانوبگومگر اجلت ناگهان شده من گرد بسترت همه شب دور می زنم حرفی بزن بگوکه غم توعیان شده گویابه خواب امشب تو محسن آمده خنده به لب شدی ز لب مهربان شده تسبیح وهم ستاره و سجاده شاهداست بر ناله ی شبانه و درد نهان شده دستی که زانوی غم زهرا به برگرفت غمخوار آه وناله ی این کودکان شده زهراببین که قلب حسن تیر می کشید غمدیده از کبودی قد کمان شده زهراشکسته قلب علی درهوای تو درماتم وعزای تو اومیزبان شده بانو به زیرپای توچادر فتاده بود از بس که خم شدی کمرت ناتوان شده زینب کناربسترتوسفره کرده پهن خوشمزه تر برای تو این پخت نان شده گویاردیف دنده ی تان نامنظم است ای وای من شکسته سراستخوان شده این درد پهلویت پس از آن ضربه ی دَرَست احوال مرگ بررخ ماهت عیان شده از چشم پر ستاره ی تو خون چکیده است گریم برای قطره ی اشک روان شده مهمان شدم شبی که بپرسم حال تورا دیدم بهارعمرتوبانو خزان شده غلامی(مجنون کرمانشاهی)
بی نیاز از تمام دنیاییم مستمند نگاه زهراییم عزت جاودانه می خواهیم رحمت مادرانه می خواهیم فاطمه ای یگانه خلقت سوره ی مهربانی و رحمت مثل باران نور می باری تاج لولاک روی سر داری نغمه ی آسمانی توحید مشرق نور یازده خورشید بر بلندای نور و ایمانی حجت الله بر امامانی آسمانها ز نور چشمانت ملک الموت هم به فرمانت پشت پرچین خانه ات جبریل آمده مستمند احسانت و پدر پشت بوسه ها می دید آسمان را میان دستانت نور شبهای چادرت بانو کرده محراب را غزل خوانت می شود دیدنی جمال علی وقت اعجاز صوت قرآنت برده هوش از سر تمامی شهر عطر خرمای سهم سلمانت بی تو خورشید سنگ تاریک است با تو تا عرش راه نزدیک است پاسخ رنج های دنیایت در قیامت "لَسوفَ یُعطیکَ" است در عبادت عظیم و نستوهی به تو زیبد "نَفَخْتُ مِن روحی" تو صراط کمال دنیایی زهره ی بی زوال دنیایی صفتی نیست قابلت باشد چه کلامی معادلت باشد؟ "یُطعِمونَ الطَعامِ" سوره ی دهر آیه ای از فضائلت باشد انسیه حوریه و یا انسان تا کجا حد فاصلت باشد قبل خلقت که امتحان دادی به خدا خویش را نشان دادی نور اگر پاک دامنی دارد از جمال تو روشنی دارد پدرت جمله ی "فِداها"یش یک جهان حرف گفتنی دارد بر پدر مایه ی مباهاتی نور یک اربعین مناجاتی کوری چشم ابتران حسود مادر نسل پاک ساداتی روز محشر در آن پریشانی صاحب برترین مقاماتی صورتت رو گرفت از دنیا بلکه از آن دو چشم نابینا آفتاب از حجابتان روشن واژه ها در مقابلت الکن با ولای تو زندگی کردیم در کلاس تو بندگی کردیم در پناه دعای روشن نور تبِ دنیا شد از جهانم دور بی پناهم پناه می خواهم خسته ام تکیه گاه می خواهم ای همه عرش و فرش پابستت ای فدای جریحه ی دستت قبر مخفی ت میزند فریاد تا ابد بر سقیفه نفرین باد ای که سرچشمه ی بهاری تو به چه جرمی بنفشه زاری تو یاس هجده بهار دیده چرا ذکر عجل وفات داری تو نود و پنج روز بارانی لحظه ها را به انتظاری تو ای که بر ماه چهره ات مادر طاقت برگ گل نداری تو آه از دست شوم آن نامرد آه از خنده های آن ولگرد وسط کوچه اتفاق افتاد ناگهان ماه در محاق افتاد از خجالت زمین ترک برداشت صورتت داغی از فدک برداشت رد شوم از فضای آن کوچه از غم ماجرای آن کوچه بگذرد این جهان جهانی که... می رسد آن زمان زمانی که... ذولفقار از نیام می جوشد از زمین انتقام می جوشد وارث روزگار می آید یوسفت با بهار می آید
با طلوعت عرش را غَرق تَحَیُّر می کنی ماه‌بانو!نان ظلمت را تو آجر می کنی "عقلِ"بی احساس را با"عشق"دمخور می کنی دامن سجّاده را با یاس ها پُر می کنی آسمان دلداده ی راز و نیازت می شود بال جبریل امین چادرنمازت می شود تو درآغوش خدیجه مثل حور افتاده ای مادر پیغمبری گرچه پیمبرزاده ای قبل خلقِ کهکشان ها امتحان پس داده ای از همان اوّل برای آخِرت آماده ای روز محشر تک تک ما را صدا خواهی نمود دانه دانه شیعیانت را جدا خواهی نمود ای که با لطفت بیابان غرق باران می شود خاک خشک یثرب از عطرت گلستان می شود پای تسبیحات تو سلمان،مسلمان می شود کوثر تو آبروی کُلِ قرآن می شود روح ایمانی تجلی خدایی مادرم لَيْلَةِ الْقَدْرِ تمام انبیایی مادرم مادر آئینه‌ها ای مادر اهل کسا بانی آرامشِ پیغمبر اهل کسا آفتابِ روی بام حیدر اهل کسا چادرت پهن است بر روی سر اهل کسا آینه دار امیر المومنینِ پنج تن ریشه های چادرت حبل المتین پنج تن یا کریم بام احمد جلد بام فاطمه است بَضْعَةُ مِنِّ محمد در مقام فاطمه است ذکر پیغمبر شب معراج "نام" فاطمه است آیه های روشن قرآن کلام فاطمه است آیه ی تطهیر هم با او مطهر می شود کائنات از نور ایمانش منور می شود ای که افلاک است خانُم،مُستجیر نانِ تو می شود آزاد،هرکس شد اسیر نان تو کاش بنویسی مرا جیره بگیرِ نانِ تو بی نیاز از هر دو دنیا شد فقیر نان تو چون که دستت را به وقت پخت نان بوسیده است دست"دستاس" تو را هفت آسمان بوسیده است تو گُل نیلوفر هِجده بهار حیدری تو چراغ روشن شب‌های تار حیدری تو قرار چشم های بی قرار حیدری در دل تلخی و شیرینی کنار حیدری حرز مولا در میان کارزارش نام توست ذکر حکاکی شده بر ذوالفقارش نام توست آفتاب عشق را تا بی کران تابانده ای در دل غم ها علی را باز هم خندانده ای کهکشان را با حجابی اطلسی پوشانده ای "پیش نابینا،میان حِصنِ چادر مانده ای" آه!گفتم چادرت...،داغ دل ما تازه شد بارش غم در هوای سینه بی اندازه شد راه را تا بست..،یاسی رنگ نیلوفر گرفت چشم‌زخم دشمنِ آل عبا آخر گرفت دست سنگینی به زیر گونه ی مادر گرفت خاک کوچه رنگ سُرخ لاله ای پرپر گرفت خاک عالم بر سر من..،معجرش خاکی شده پیش چشمان حسن بال و پرش خاکی شده آه!آئینه چرا سنگی محک می زد تو را؟ بشکند دستی که در کوچه کتک می زد تو را نا نجیب از حرص حیدر داشت چک می زد تو را دومی با نیّت باغ فدک می زد تو را چشم تو تار است..،راه خانه را گم کرده ای گوشوارَت را میان کوچه ها گم کرده ای
با چشمهای نیمه بازت گاه گاهی چشمان خیس و خسته‌ام را کن نگاهی وقتی تنورِ خانه روشن شد برایت گفتم خدا را شُکر کم‌کم رو براهی دستاس را چرخاندی اما رنگِ خون شد دستاس فهمید از نگاهت بی گناهی از بس به پای گریه هایت آب رفتی چون پوستی بر استخوانی، مثلِ کاهی پهلو به پهلو می‌شوی و میچکد خون از زخمهایِ پیکرت خواهی نخواهی از دردِ شانه، شانه میاُفتد زِ دستت خون می‌نشیند کنجِ لبهایت زِ آهی در خواب بودی چادرت را باز کردم شاید ببینم چهره‌ات را در پگاهی دیدم که پائین تر زِ چشمان تو پیداست زخمِ عمیقِ پنج انگشتِ سیاهی این چند شب از سرنوشتم روضه خواندی از سر گذشتم، از جدایی، بی پناهی گفتی غروبی شعله می‌پیچد به بالـم گفتی که می سوزم میانِ خیمه‌گاهی در حلقه‌ی نامحرمان و نیزه داران هرجا که می‌گردم ندارم تکیه گاهی
پیش از غروب عمرتوبانو خزان شده مابین بستری وتنت نیمه جان شده از روز حادثه توچرا بی تکلمی نا محرمم مگر لب توبی زبان شده اذن دخول توملک الموت میکند بانوبگومگر اجلت ناگهان شده من گرد بسترت همه شب دور می زنم حرفی بزن بگوکه غم توعیان شده گویابه خواب امشب تو محسن آمده خنده به لب شدی ز لب مهربان شده تسبیح وهم ستاره و سجاده شاهداست بر ناله ی شبانه و درد نهان شده دستی که زانوی غم زهرا به برگرفت غمخوار آه وناله ی این کودکان شده زهراببین که قلب حسن تیر می کشید غمدیده از کبودی قد کمان شده زهراشکسته قلب علی درهوای تو درماتم وعزای تو اومیزبان شده بانو به زیرپای توچادر فتاده بود از بس که خم شدی کمرت ناتوان شده زینب کناربسترتوسفره کرده پهن خوشمزه تر برای تو این پخت نان شده گویاردیف دنده ی تان نامنظم است ای وای من شکسته سراستخوان شده این درد پهلویت پس از آن ضربه ی دَرَست احوال مرگ بررخ ماهت عیان شده از چشم پر ستاره ی تو خون چکیده است گریم برای قطره ی اشک روان شده مهمان شدم شبی که بپرسم حال تورا دیدم بهارعمرتوبانو خزان شده (مجنون کرمانشاهی)
خبرآمدکه دگربال وپری سوخته شد وسط شعله آتش جگری سوخته شد خبرآمدکه سری روی تنی افتاده وای بین درودیوار بدنی افتاده خبرآمدگل خون است روی پیرهنش شاهداین ماجرا درکوچه هاشد حسنش خبرآمدکه دگربال و پری سوخته شد وسط,شعله ی آتش جگر ی سوخته شد خبر آمدکه ز تب کردن و بیمار شدن خسته شد فاطمه از این همه سربار شدن خبرآمدکه تنی سوخت و تب دار شده خسته ازخستگی و دست به دیوار شده خبرآمدکه دگرشانه ز دستش افتاد خبرآمدکه همه هست علی رفت به باد خبرآمدکه دگر آب شده بال و تنش مثل تصویر شده جمله تمام بدنش کن حلالش به جزاین حرف نباشد "سخنش باید آماده کند بهر تو تنها کفنیش خبرآمدنیمه شب دفن شده یاس نبی شده درخاک گل باغ پراحساس نبی
ز بس که هست به جسمم جراحتی تازه.. ز لاله ساخته ام باغ جنتی تازه.  به دست لاغر من لقمه نیز سنگین است کشیدم از علی امشب خجالتی تازه زنی به نیت خنده عیادتم آمد خدا کند که نباشد عیادتی تازه مگر که گریه ی یک زن چه اذیتی دارد؟! رسیده باز به حیدر شکایتی تازه علی به حجره ی من هرزمان که سر بزند به غیر گریه نداریم صحبتی تازه  نفس کشیدن پهلو شکسته آسان نیست مصیبتی است وَ پشتش مصیبتی تازه دوماه پیش چنان سیلی بدی خوردم که هست بررخم انگار ضربتی تازه لباس های قدیمی بزرگ‌ شد به تنم بیار جامه ی نو بهر قامتی تازه سه چهار مرتبه مردم ولی به عشق علی.. خدا به فاطمه اش داد فرصتی تازه!
بی نیاز از تمام دنیاییم مستمند نگاه زهراییم عزت جاودانه می خواهیم رحمت مادرانه می خواهیم فاطمه ای یگانه خلقت سوره ی مهربانی و رحمت مثل باران نور می باری تاج لولاک روی سر داری نغمه ی آسمانی توحید مشرق نور یازده خورشید بر بلندای نور و ایمانی حجت الله بر امامانی آسمانها ز نور چشمانت ملک الموت هم به فرمانت پشت پرچین خانه ات جبریل آمده مستمند احسانت و پدر پشت بوسه ها می دید آسمان را میان دستانت نور شبهای چادرت بانو کرده محراب را غزل خوانت می شود دیدنی جمال علی وقت اعجاز صوت قرآنت برده هوش از سر تمامی شهر عطر خرمای سهم سلمانت بی تو خورشید سنگ تاریک است با تو تا عرش راه نزدیک است پاسخ رنج های دنیایت در قیامت "لَسوفَ یُعطیکَ" است در عبادت عظیم و نستوهی به تو زیبد "نَفَخْتُ مِن روحی" تو صراط کمال دنیایی زهره ی بی زوال دنیایی صفتی نیست قابلت باشد چه کلامی معادلت باشد؟ "یُطعِمونَ الطَعامِ" سوره ی دهر آیه ای از فضائلت باشد انسیه حوریه و یا انسان تا کجا حد فاصلت باشد قبل خلقت که امتحان دادی به خدا خویش را نشان دادی نور اگر پاک دامنی دارد از جمال تو روشنی دارد پدرت جمله ی "فِداها"یش یک جهان حرف گفتنی دارد بر پدر مایه ی مباهاتی نور یک اربعین مناجاتی کوری چشم ابتران حسود مادر نسل پاک ساداتی روز محشر در آن پریشانی صاحب برترین مقاماتی صورتت رو گرفت از دنیا بلکه از آن دو چشم نابینا آفتاب از حجابتان روشن واژه ها در مقابلت الکن با ولای تو زندگی کردیم در کلاس تو بندگی کردیم در پناه دعای روشن نور تبِ دنیا شد از جهانم دور بی پناهم پناه می خواهم خسته ام تکیه گاه می خواهم ای همه عرش و فرش پابستت ای فدای جریحه ی دستت قبر مخفی ت میزند فریاد تا ابد بر سقیفه نفرین باد ای که سرچشمه ی بهاری تو به چه جرمی بنفشه زاری تو یاس هجده بهار دیده چرا ذکر عجل وفات داری تو نود و پنج روز بارانی لحظه ها را به انتظاری تو ای که بر ماه چهره ات مادر طاقت برگ گل نداری تو آه از دست شوم آن نامرد آه از خنده های آن ولگرد وسط کوچه اتفاق افتاد ناگهان ماه در محاق افتاد از خجالت زمین ترک برداشت صورتت داغی از فدک برداشت رد شوم از فضای آن کوچه از غم ماجرای آن کوچه بگذرد این جهان جهانی که... می رسد آن زمان زمانی که... ذولفقار از نیام می جوشد از زمین انتقام می جوشد وارث روزگار می آید یوسفت با بهار می آید
با طلوعت عرش را غَرق تَحَیُّر می کنی ماه‌بانو!نان ظلمت را تو آجر می کنی "عقلِ"بی احساس را با"عشق"دمخور می کنی دامن سجّاده را با یاس ها پُر می کنی آسمان دلداده ی راز و نیازت می شود بال جبریل امین چادرنمازت می شود تو درآغوش خدیجه مثل حور افتاده ای مادر پیغمبری گرچه پیمبرزاده ای قبل خلقِ کهکشان ها امتحان پس داده ای از همان اوّل برای آخِرت آماده ای روز محشر تک تک ما را صدا خواهی نمود دانه دانه شیعیانت را جدا خواهی نمود ای که با لطفت بیابان غرق باران می شود خاک خشک یثرب از عطرت گلستان می شود پای تسبیحات تو سلمان،مسلمان می شود کوثر تو آبروی کُلِ قرآن می شود روح ایمانی تجلی خدایی مادرم لَيْلَةِ الْقَدْرِ تمام انبیایی مادرم مادر آئینه‌ها ای مادر اهل کسا بانی آرامشِ پیغمبر اهل کسا آفتابِ روی بام حیدر اهل کسا چادرت پهن است بر روی سر اهل کسا آینه دار امیر المومنینِ پنج تن ریشه های چادرت حبل المتین پنج تن یا کریم بام احمد جلد بام فاطمه است بَضْعَةُ مِنِّ محمد در مقام فاطمه است ذکر پیغمبر شب معراج "نام" فاطمه است آیه های روشن قرآن کلام فاطمه است آیه ی تطهیر هم با او مطهر می شود کائنات از نور ایمانش منور می شود ای که افلاک است خانُم،مُستجیر نانِ تو می شود آزاد،هرکس شد اسیر نان تو کاش بنویسی مرا جیره بگیرِ نانِ تو بی نیاز از هر دو دنیا شد فقیر نان تو چون که دستت را به وقت پخت نان بوسیده است دست"دستاس" تو را هفت آسمان بوسیده است تو گُل نیلوفر هِجده بهار حیدری تو چراغ روشن شب‌های تار حیدری تو قرار چشم های بی قرار حیدری در دل تلخی و شیرینی کنار حیدری حرز مولا در میان کارزارش نام توست ذکر حکاکی شده بر ذوالفقارش نام توست آفتاب عشق را تا بی کران تابانده ای در دل غم ها علی را باز هم خندانده ای کهکشان را با حجابی اطلسی پوشانده ای "پیش نابینا،میان حِصنِ چادر مانده ای" آه!گفتم چادرت...،داغ دل ما تازه شد بارش غم در هوای سینه بی اندازه شد راه را تا بست..،یاسی رنگ نیلوفر گرفت چشم‌زخم دشمنِ آل عبا آخر گرفت دست سنگینی به زیر گونه ی مادر گرفت خاک کوچه رنگ سُرخ لاله ای پرپر گرفت خاک عالم بر سر من..،معجرش خاکی شده پیش چشمان حسن بال و پرش خاکی شده آه!آئینه چرا سنگی محک می زد تو را؟ بشکند دستی که در کوچه کتک می زد تو را نا نجیب از حرص حیدر داشت چک می زد تو را دومی با نیّت باغ فدک می زد تو را چشم تو تار است..،راه خانه را گم کرده ای گوشوارَت را میان کوچه ها گم کرده ای