eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.7هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
987 ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره ❤️ صفحه ی ۴۷🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#ادامه_درد_دل ❤️ خانواده همسرم از نظر فرهنگ بالاتر از خانواده ما بودن و خونشون خیلی شیکتر و در محل
❤️ احساس اینو داشتم که چون پسری به دنیا نیاوردم یه خطای بزرگی انجام دادم. همسرم هم مدام میگفت چرا انقد زود بچه دار شدیم، تو این سن دو تا بچه و از این حرفا. و دریغ از کوچیکترین مهر و محبتی.. که الان میفهمم احتمالا افسردگی بعد از زایمان بوده که چندین ماه طول کشید تا خودم دوباره خوب شدم. نگهداری از دوتا بچه بدون همسرم، مریض شدنشون، واکسناشون و… و این همه کارای خونه و مهمانداریشون و زخم زبوناشون و… برام غیر قابل تحمل شده بود. به طوری که چند بار تصمیم قطعی به خودکشی گرفتم.. حتی چند بار بالای پشت بوم رفتم تا خودمو پرت کنم ولی هیچوقت جرئت عمل کردنشو پیدا نکردم. تو اون خونه هیچ وقتی واسه استراحت و تفریح نبود. همش کارهای تکراری و از روی اجبار که هر روز اجبارا تکرار میشد. کل اتاقا حال و پذیرایی و تراس و حیاط و راه پله ها باید هر روز جارو میشدن، با جارو دستی چون جارو برقی نداشتن. حموم که میرفتم هر لباس نشسته ای که داخل حموم مونده بود باید با دست میشستم. ناهار باید آماده میشد تا اهل خونه خونه بیان بخورن و باز من بشورم. صبح ها اغلب با دخترام تنها بودم. مادرشوهرم هر روز صبح یا برای خرید بازار میرفت یا صبح ها خونه خواهرش که دیوار به دیوارمون بودن میرفت و خواهرشوهرام مدرسه. بعضی موقع ها که تا ظهر کارام تموم نمیشد مینشستم و زار زار گریه میکردم با خودم میگفتم این سری که همسرم بیان با تمام وجودم التماسش میکنم که ما رو هم با خودش ببره ولی میومد و من دوباره التماس و گریه و اون دوباره انکار که همینجا جاتون خوبه و… بالاخره بعد از چهار سال همسرم تصمیم گرفت مارو ببره. اون روزی که خبر داد وسایلا رو جمع کن میام دنبالتون بریم تحمل نمیکردم همسرم از راه برسه، دوست داشتم بال دربیارم و با بچه هام بپریم و خودمون بریم. واقعا خسته بودم چهارسال با دوتا بچه روی سفره ی یکی دیگه بشینی. با اینکه همسرم کل حقوقشو به مادرش میداد و ما هیچ پس اندازی نکرده بودیم ولی من هیچوقت نتونستم احساس راحتی کنم چون علنا بین من و دختراش تو غذا خوردن و کارای خونه خیلی فرق میذاشت. بعد از غذا خوردن همیشه من باید ظرفا رو میشستم، چه مریض بودم چه بی حال و… چه شبهایی بود که چون حوصله ظرف شستن نداشتم، چه وقتهایی که ضعف داشتم از گرسنگی چون یا زمان شیردهی بودم یا حاملگی، شام نخورده میخوابیدم. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصت خیلی خوب میشه پلیس بفهمه کسی که نشست زیر پای زن ساده ی من و زندگیمو به باد داد شما بودی.
نگین اومد جلو کولی بازی درآورد و جیغ زد: آره حاضرم دخترم رو همینطوری نگه دارم تا قیامت ولی دست تو ندم. وای خدا قلبم گرفت.. به دادم برسید، کمکم کنید... پوزخندی زدم و گفتم: خوبه، این حالت یک درصد از حال من موقع سوختن زندگیم نبود. کاش حداقل می دونستم دشمنیت با من چی بود؟ زن من چه بدی در حقت کرده بود؟.. خودشو انداخت رو زمین و نفسای عمیق کشید. یوسف داد زد: شهرام بدو اسپری مادرت رو بیار.. رو به من گفت: بلایی سر زنم بیاد نابودت می کنم.. خندیدم و گفتم: نترس چیزیش نمیشه. من نیومدم اینجا نبش قبر کنم. اصلا همه چیز و فراموش کردم دوست دارم با شقایق خوشبخت بشم. شما هم اگه‌ خوشبختی بچه تونو می خواید... نگین با صدای بریده رو به یوسف گفت:پرتش.. کن.. بیرون.. این.. عوضی.. رو... به طرف خونه رفتم و داد زدم: شقایق؟ شقایق کجایی؟.. یوسف دوید دنبالم و داد زد: گورتو از خونه ی من گم کن بیرون تا زنگ نزدم مأمورا بیان ببرنت... بی توجه داد زدم: شقایق... همون لحظه صداش مثل اینکه از ته چاه بیاد به گوشم رسید. با گریه گفت: فرزاد به دادم برس زندانیم کردن!.. اخمی کردم و زدم تخت سینه ی یوسف. خواستم برم داخل که از پشت پیرهنم رو کشید. خیلی راحت می تونستم بزنمش ولی این راهش نبود. اینطوری بدتر می شد. با عصبانیت داد زدم: برو درو باز کن می بینی که اونم دوستم داره. تا ابد که نمیشه زندانیش کنی به محض بیرون اومدن می برمش... یوسف ناباور بهم زل زده بود. حس می کردم از چشمام آتیش میباره. نگین نشسته بود گوشه ی حیاط و زار زار گریه می کرد. @azsargozashteha💚
این چیست که چون دلهره افتاده به جانم ؟! حال همه خوب است . من اما نگرانم ... در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر ؛ مثل خوره افتاده به جانم ، که بمانم ... چیزی که میان من و تو نیست غریبی است .. صد بار تو را دیده ام ای غم ؛ به گمانم ! " انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت انقدر که خالی شده بعد از تو جهانم ... " از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا ؟! بگذار به دنبال تو خود را بکشانم ای عشق مرا بیشتر از پیش بمیران انقدر که تا دیدن او زنده بمانم !!! @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#ادامه_درد_دل ❤️ احساس اینو داشتم که چون پسری به دنیا نیاوردم یه خطای بزرگی انجام دادم. همسرم هم م
❤️ به قدری اون چهارسال و قبلش اون سیزده سال بهم سخت گذشت که با وجود نعمتهای بیشماری که خداوند بهم داد هنوز تلخیش لحظه به لحظه تو خاطرمه. بالاخره با همسرم و دوتا دخترم به شهر محل کارش رفتیم و بعد از ۱۷ سال زندگی پرآشوب زندگی نسبتا راحتی رو تجربه کردم. هر چند اوایلش که رفتیم تلوزیون و یخچال و خیلی چیزا نداشتیم و کم کم تهیه کردیم ولی واقعا راضی بودم. اولین رای ریاست جمهوری رو سال بعد که رقابت بین خاتمی و ناطق نوری بود دادم. بعضی شبها خواب میدیدم که تو دانشگاه هستم و دوستام تو ردیف اول کلاس رو نیمکت نشستن ولی من آخر کلاس روی زمین نشستم و دارم واسه دخترام لباس میبافم. من هیچ تصویری از دانشگاه نداشتم ولی اون موقع دانشگاه کلاساشو در سریال در پناه تو دیده بودم و هر وقت از این مدل خوابا میدیدم ناخودآگاه تا چند روزی تو خودم بودم که یه زمانی چقد آرزوی دانشگاه رفتن داشتم ولی حتی کلاس دوم راهنماییمو نتونستم تموم کنم. بالاخره سه سال بعد همسرم منتقل شد به شهر خودمون و با وجود مخالفت های سرسختانه من دوباره برگشتیم پیش خانواده همسرم، فقط با این شرط که آشپزیم حداقل جدا باشه و یک اتاق واسه وسایلامون دادن و یک اتاق نمناک و انباری بیرون داشتن که به عنوان آشپزخونه ازش استفاده کردم و یک طرفش گازمو گذاشته بودم، یکطرف پر بود از موش و مارمولک و حشرات. بالاخره بعد از دو سه سال کمی پول جور کردیم و یه خونه رهن کردیم. دخترام هم مدرسه میرفتن که با اصرارهای زیاد من شوهرم اجازه دادن درسمو بخونم ولی به صورت کاملا غیرحضوری. من مجبور شدم حتی بعضی از کتابا رو از سوم و چهارم ابتدایی شروع کنم چون بیشتر مطالب تو این هشت نه سال یادم رفته بود. ولی هر فامیلی که بچه همکلاس من داشت باهاش هماهنگ میکردم هفته ای یکی دو مرتبه خونشون میرفتم و مطالبی که نمیفهمیدم رو ازشون میپرسیدم. @azsargozashteha💚
🌹❤️ داستان زیبای مرد کور روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.» روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد... مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!! @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۴۸🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#ادامه_درد_دل_اعضا ❤️ به قدری اون چهارسال و قبلش اون سیزده سال بهم سخت گذشت که با وجود نعمتهای بیش
❤️ ✅ با وام و پس انداز، شریکی با خانواده همسرم یک طبقه رو پیلوت که پیلوتش مسکونی بود گرفتیم چون همسرم میگفت تک پسرم نمیتونم از پدر و مادرم جدا باشم. گفتم چون دو تا طبقه مجزا از هم داریم نباید مشکلی بینمون پیش بیاد. بعد از چند سال با بهترین معدل دیپلممو گرفتم. بعدش دختر سومم به دنیا اومد و بلافاصله پسرم رو حامله شدم و حسابی سرم شلوغ شد ولی چون در کنار خانواده همسرم بودم و اخلاق مادرشوهرم خیلی فرق کرده بود و پی به اشتباهات خودش برده بود خیلی کمک حالم شد. مخصوصا که دختر خواهرش هم نازا از کار دراومد و خداروشکر میکرد که اون عروسش نشده و با تمام وجود به من و نوه هاش عشق میورزید. منم سعی کردم از گذشته هیچ کینه ای تو دلم نگه ندارم و از وجودش کنارم استفاده کنم چون کسی دلسوزتر از اون واسه بچه هام پیدا نمیکردم. واسه همین دانشگاه ثبت نام کردم. هر چند وقفه ای چند ساله واسه به دنیا اومدن بچه سوم و چهارمم افتاد ولی دانشگاه ثبت نام کردم و رشته حقوق قبول شدم. مخصوصا اینکه مادرشوهرمم کنار بچه هام بودن با خیال راحت کلاسا رو شرکت میکردم. اولین روزی که دانشگاه کلاس داشتم چشمامو بستم و اون شبایی که خواب دانشگاه رو میدیدم تصور کردم که بالاخره تونسته بودم خوابمو به واقعیت تبدیل کنم. ۶ ترمه با معدل ۱۷ لیسانسمو گرفتم. سال بعدش واسه فوق لیسانس حقوق خصوصی آزمون دادم و قبول شدم و سال بعدش تصمیم گرفتم واسه آزمون وکالت بخونم که بعد از دوسال قبول شدم و الان یه وکیل موفق هستم و خداروشکر همسرم وقتی علاقمو به درس خوندن دید، بعد از دیپلم هیچ مخالفتی نکرد حتی مشوق اصلیم هم بود و خودش میگفت چون اول زندگیمون اونم سنش کم بوده و تک پسر بوده خیلی وابستگی شدید به خانوادش مخصوصا به مادرش داشته و بخاطر اینکه از مسئولیت زندگی میترسیده ما رو اول با خودش نبرده و میگه اگه باعث شده اوایل زندگیم که میتونست قشنگترین سالهای عمرم باشه انقد سخت بهم گذشته بخاطر بی تجربه بودن و سن کمش بوده که سعی در جبرانش کرده و منم با تمام وجودم عاشقشم که این سالها مثل کوه کنارم بوده، و همینطور سپاسگذار مادرشوهر عزیزم که خیلی از موفقیت هایی که منو بچه هام داریم واسه دعا و کمکی بوده که ایشون در حقم کردن. و همیشه میگفت تو بهترین عروسی هستی که خدا میتونست بهم بده. متاسفانه چند سال پیش همراه پدرشوهرم در تصادف فوت شدن. الان که دارم این متن رو مینویسم آماده میشم آزمون دکتری رو که اسفندماه قراره برگزار بشه شرکت کنم. دو تا دختر بزرگم در خارج از کشور یکیشون کانادا یکیشون اروپا بورسیه شدن و دکتری میخونن. یه سفر اروپا هم همراه همسرم رفتیم. دوتا بچه دیگم تیزهوشان میخونن. و صاحب سه طبقه تو یکی از بهترین محله های شهرمون هستیم. خواهر و برادرام هم تحصیل کرده و شاغل هستن. چند سال بعد از ازدواجم پدرم همراه عموم و زیر نظر عموم تو همون محله خودمون یه مغازه پوشاک زدن که وضعشون بهتر از قبل شد. خداروشکر که با کمک خدا با سرنوشتی که در انتظار من و بچه هام بود جنگیدم و عوضش کردم. هر چند خیلی سخت بود ولی ارزششو داشت. دوست داشتم برای اولین بار داستانمو بگم تا شاید خانمهایی که در موقعیت چند سال پیش من قرار دارن هیچوقت امید به خدا و آینده ای بهتر رو از دست ندن. موفق باشین. @azsargozashteha💚
دیگر بهار در سبد روزگار نیست دیگر«قرار نیست» نه! دیگر قرار نیست شادم که زود می گذرد شادی ام ولی غم می خورم که هیچ غمی ماندگار نیست از یاد رفت غرش شیران بی قرار آهوی چشم های تو در بیشه زار نیست بگذار در غبار فراموشمان کنند! این سینه را تحمل سنگ مزار نیست اقرار عشق راه به انکار می برد این کفر جز عبادت پروردگار نیست @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_یک نگین اومد جلو کولی بازی درآورد و جیغ زد: آره حاضرم دخترم رو همینطوری نگه دارم تا قی
چند تا مشت زد وسط سینه ش و با گریه گفت من بمیرم از رو جنازه ی من رد بشی بعد. یوسف زنگ بزن داداشام بیان زنگ بزن داداشات بیان حق این مرتیکه رو بزارن کف دستش . صدای جیغ شقایق اومد: اگه درو باز نکنید یه بلایی سر خودم میارممممم یوسف مثل کسی بود که گرانبهاترین چیز زندگیش رو از دست داده حقیقتا اون لحظه دلم براش سوخت ولی واسه نگین نه . پیه همه چی رو به تنم مالیده بودم ،اصلا واسم مهم نبود هر کسی میخاس بیاد بیاد. وقتی شقایق دوسم داشت برام کافی بود ، خاستم برم داخل خونه که یوسف پرید جلوم و هولم داد و داد زد گمشو از خونه ی من بیرون ،شهرام بدو گوشیو بیار زنگ بزنم پلیس بیاد ببرتش . نمیخاستم اول کاری کارم به کلانتری و اینا برسه ،رو به یوسف گفتم لازم نیست اینکارا رو بکنی چرا نمیزارید ما دو نفر باهم ازدواج کنیم ؟ شقایق دختر عاقل و بزرگیه که میتونه واسه زندگیش تصمیم بگیره ، من میرم ولی دست از شقایق نمیکشم بین ما کار یه سره شده شما هم بهتره کوتاه بیایید . نگین با جیغ به طرفم حمله کرد و گفت مرتیکه میدم داداشام یه جوری نابودت کنن حالیت شه با کیی درافتادی. عموهاش مگه مردن که اینطوری با تو عروسی کنه ؟ پوزخندی زدم و درحالی که داشتم میرفتم بیرون گفتم برمیگردم،یه تار مو از سرش کم بشه با من طرفید @azsargozashteha💚
کسی که بهش میگی تنبل ممکنه افسردگی و مشکلات روانی داشته باشه که تو خبر نداری. اون آدمی که فکر می کنی ضعیفه نمیدونی چه مشکلات بزرگی رو پشت سر گذاشته. اون آدمی که بهش میگی منفی‌بین ممکن مبتلا به اختلال اضطراب باشه. بعضی‌ها می‌خندند در حالی که از درون دارن داغون میشن. بعضی‌ها نشون میدن که اعتماد به نفس بالایی دارند اما اضطراب رو مدام تجربه می‌کنند. بعضی‌ها هم خیلی سعی می‌کنند فعال باشند اما افسردگی دارن. پس با بقیه مهربون باش چون زندگی به اندازه کافی سخت هست، هر کسی در درونش جنگ‌های پنهانی داره. به جای برچسب زدن و قضاوت کردن سعی کن دنیای درونی آدم‌ها رو ببینی بهشون گوش بدی و حمایتشون کنی... ✍ پریسا زمانیان @azsargozashteha💚
❤️ سلام ادمین عزیز. منم میخواستم داستان زندگیمو بنویسم. من کسی بودم که تمام فکر و ذکرم از خودگذشتگی بود. چه اون موقع که بچه بودم همش به این فکر میکردم که به کی کدوم حرفو بزنم و با کی چطور برخورد کنم تا ناراحت نشن، چه بعد از ازدواج که زندگیمو به پای همسرم ریختم. در این حد که فوق لیسانس بخاطر معدل بالا دانشگاه خودم منو بدون کنکور قبول کرد ولی من نرفتم تا فشار مالی روی همسرم وارد نشه. ما ۹ سال پیش مهاجرت کردیم همسرم میخواست ادامه تحصیل بده و توی اروپا دکترا بخونه. زندگیم و خونه و خانوادم و کارم و درامدم رو گذاشتم و باهاش اومدم اینجا. خیلی سختی کشیدیم. اوایلش با حقوق دانشجویی توی کشور غریب از صفر شروع کردیم. من هم اجازه کار نداشتم چون ویزام وابسته به ویزای همسرم بود. رشته تحصیلی من مترجمی بود که توی اروپا به هیچ دردی نمیخورد و اگه میخواستم اونجا درس بخونم باید از لیسانس شروع میکردم و پولش رو نداشتیم. چهار سال توی خونه نشستم و همسرم رو ساپورت میکردم تا درس بخونه و به جایی برسه. فارغ التحصیل شد، کار پیدا کرد، استاد دانشگاه شد و منم باردار شدم. چون دیگه دستمون به دهنمون میرسید و سن من هم داشت میرفت بالا نمیخواستم حسرت بچه رو بخورم در آینده. بعد از اینکه بچه به دنیا اومد یه روز سر صحبت با همسرم باز شد و بهش گفتم من خیلی برای زندگیمون و برای تو فداکاری کردم که خداروشکر راضی ام وقتی میبینم تو به جایی رسیدی و یه دختر دسته گل داریم کیف میکنم. در جواب من برگشت گفت فداکاری؟ چه فداکاری ای؟ اگه تا حالا به جایی نرسیدی از تنبلی خودته. یعنی واقعا احساس کردم ۱۰ سال زندگی مشترکم بیهوده بوده. خودمو باختم سر این حرف و له شدم. با خودم گفتم بدبخت چه کردی؟ برای کی کردی؟ عشق چیه؟ فداکاری چیه؟ فقط عمرتو هدر دادی… @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#تجربه_اعضا ❤️ سلام ادمین عزیز. منم میخواستم داستان زندگیمو بنویسم. من کسی بودم که تمام فکر و ذک
بخش پایانی 🌹 دیگه پاشدم، به خودم اومدم، تکون خوردم و گفتم میخوام درس بخونم و به جایی برسم. افتادم دنبالش و چون از بچگی عاشق پرستاری بودم رفتم دانشگاه و با سختی درس خوندم. خودت میدونی با بچه خیلی سخته، توی کشور غریب هیچکس رو نمیشناسی، کمکی نداری، ولی عزمم و جزم کردم. برای درس خوندن هم وام گرفتم. اینجا وام میدن برای دانشجوها که بتونن درس بخونن و ۶ ماه بعد از فارغ التحصیلی باید شروع کنن برای پرداخت قسط ها… خلاصه فارغ التحصیل شدم و کار پیدا کردم و توی کارم موفق هستم. تازه هم وارد بخش آی سی یو میشم از دو هفته بعد. ولی دیگه احساس حقارت نمیکنم، کاسه چه کنم چه کنم دستم نمیگیرم. افسرده نیستم. خودم برای خودم هستم. نمیگم همسرم و گذاشتم کنار، هنوزم باهمیم و پولایی که درمیاریم همه یه کاسه است و همدیگه رو هم دوس داریم ولی اعتماد به نفس پیدا کردم. وقتی بخوام برای مادرم چیزی بخرم نیازی به حساب کتاب کردن ندارم، نیازی ندارم با همسرم مشورت کنم، میرم و با خیال راحت میخرم. خلاصه که خانم خودم شدم. فقط و فقط اون حرف همسرم منو به خودم آورد و فهمیدم که فداکاری بیخود هیچی به ارزشهات اضافه نمیکنه که هیچ، توی چشم بقیه خوار و خفیف هم دیده میشی. یادمه یبار شوهرعمه همسرم بهم گفت زندگی اونجا خوبه؟ گفتم شکرخدا بد نیست. گفت آخه برای کسی که همش تو خونه است چه فرقی داره ایران باشه یا اروپا… یعنی میخواستم بزنم تو دهنش. ولی الان به خودم افتخار میکنم و اجازه نمیدم کسی بهم از این حرفها بزنه. یاد گرفتم دخترمو طوری بزرگ کنم که به خودش و شخصیتش بها بده و اعتماد به نفس داشته باشه. الان یک ساله به ایران برگشتیم و اینجا هم حسابی موفق هستم خداروشکر، و همسر و دختر و زندگیمم به شدت دوست دارم @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصت_دو چند تا مشت زد وسط سینه ش و با گریه گفت من بمیرم از رو جنازه ی من رد بشی بعد. یوسف زن
از در زدم بیرون هر چند شقایق رو ندیده بودم و دلم شور می زد ولی حس می کردم یوسف و نگین باید تقاص کارشونو پس بدن. رفتم همون شهر یه مسافرخونه گرفتم تا شب بمونم. فردا باید دوباره می رفتم تا ببینم چی میشه. حتی گوشیش هم ازش گرفته بودن و نمی تونستم باهاش صحبت کنم. حسابی خسته بودم تا لنگ ظهر خوابیدم. از خواب بیدار شدم ظهر شده بود رفتم یه نیمرو زدم و دوباره حاضر شدم تا برم سمت خونه ی شقایق اینا. تا بجنبم غروب شده بود مادرم زنگ زد. حسابی نگران بود: فرزاد کجایی تو چرا گوشیت خاموشه؟.. گفتم: مامان جان شارژش تموم‌ شده بود زده بودم شارژ.. با صدای نگرانی گفت: فرزاد تو چیکار کردی؟ پدر و مادر پیر یاسمن خدابیامرز اومده بودن اینجا. یه حرفایی زدن و رفتن که من نفهمیدم چی‌ میگن. با بابات صحبت کردن. چیکار کردی فرزاد؟.. عصبانی شده بودم پس زهرشونو ریخته بودن. با جدیت گفتم: مامان شما کاریتون نباشه. من کار اشتباهی نکردم می خوام با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم و دارم از عشقم دفاع می کنم... مامان بغضش ترکید و گفت: فرزاد تن یاسمن بدبختو تو گور میخوای بلرزونی؟.. پوزخندی زدم و گفتم: اون اگه آدم بود الان وضع منم این نبود.. با عصبانیت گوشی رو قطع کردم. هوا هنوز روشن بود رفتم سوار ماشینم شدم... @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۴۹🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درخواست_راهنمایی_اعضا ❤️ #سوال 👇👇
❤️ سلام امیدوارم پیام منو لابه لای پیامها ببینید. ۳ ساله ازدواج کردم. سر کار میرفتم چون کرجیم و باید تهران بیام کارت بزنم پنج و نیم صبح از خونه میام بیرون تا بتونم به موقع به سرکار برسم. همسرمم خط تهران کرج آزاد مسافر میبره. هر دو با هم از خونه میزنیم بیرون، به من میگه تو با مترو برو من مسافر سوار کنم، میگم خب من دو خط مترو باید عوض کنم مگه چقدر تفاوت قیمتش میشه، منو فقط خط کرج تهران سوار کن بقیشو با اتوبوس میرم. میگه هنوز انقدر پولدار نشدیم که یه مسافر بخاطر تو کمتر بزنم. الان اجازه ندارن ۴ تا مسافر سوار کنن و فقط دو تا عقب و یکی جلو اجازه دارن سوار کنن به خاطر کرونا ولی حاضر نیست منو ببره. وسط خطیم تا برسم تهران باید سرپا وایسم، اونوقت انتظار داره تمام پولمو بریزم تو خونه و چون از اول این کارو کردم الان نمیتونم پولمو جدا کنم. یه روز برگشتنی با تاکسی برگشتم، غوغایی راه انداخت که چرا پول دور میریزی. گفتم پول خودمه مگه از تو گرفتم. میگه یبار دیگه پول من پول تو کنی یک ریال تو این خونه خرج نمیکنم تا بفهمی زندگی مشترک این حرفا رو نداره. باور کنید اگر بخوام دو کیلو میوه بخرم باید زنگ بزنم بگم میوه بخرم؟.. چون بین راه گاهی وانتی وایمیسه میگه نه خودم میخرم. یه هفته باید منتظر بمونم تا قیمت مد نظر اینو یه وانتی داشته باشه. هیچجوره کوتاه نمیاد و به شدت خسیسه و تمام پول ها به حساب خودشه پول منم مستقیم میره برای وام خونه ماهی یک و نیم و یه تومنش هم که میمونه میگه سهم خودته توی خرج. الان ۲۰۰ تومن حقوقمو اضافه کردن بهش نگفتم، همش استرس دارم بفهمه تهمت دزدی هم بهم بزنه. خسته شدم از این زندگی.. اعصاب جر و بحث هم ندارم. کارم سنگینه به اندازه کافی سرکار استرس دارم. لطفا یه راهی جلوی پام بذارید که حداقل برای اضافه کارم نخوام حساب پس بدم. بگید چجوری رفتار کنم باهاش🙏😔 آیدی ارسال پرسش و پاسخ 👇👇🌹 راهنمایی ها کوتاه و مختصر باشد🙏❤️ @habibam1399 :این ایدی فقط برای دریافت پرسش و پاسخ اعضاست ،انتقاد پیشنهاد و طرح سایر مطالب در این اکانت انجام نشه لطفا 🙏❤️ منتظر راهنمایی شما هستیم برای این دوست عزیزمون
تعدادی از نبایدهای واضح زندگی! 1. نباید عدم موجودی خریدار رو با صدای بلند اعلام کنیم. 2. نباید وقتی بلد نیستیم بچه تربیت کنیم بچه‌دار بشیم. 3. نباید معلولیت جسمی افراد رو بهونه شکرگزاری خودمون کنیم. 4. نباید به‌خاطر چشم و هم‌چشمی، شوهرمون رو به خاک سیاه بنشونیم. 5. نباید به گوشی کسی سرک بکشیم. 6. نباید جملات کسانی که لکنت زبان دارند رو تکمیل کنیم. 7. نباید وقتی چراغ راهنمایی سبز میشه بوق بزنیم. 8. نباید از مطلقه‌ها بپرسیم چرا جدا شدی؟ یا چرا ازدواج نمی‌کنی؟ 9. نباید از دیگران در مورد میزان درآمد و حقوقشون سوال بپرسیم. @azsargozashteha💚