eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
676 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهدا والصدیقین 6⃣ اوايل سال پنجاه وهفت بود که شاهرخ به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و آرام باشه. چون من مهمانهاي خارجي دارم. براي همين هم روزي سيصد تومن بهت ميدم. در آن ايام آوازه شهرت شاهرخ تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين اکثر گنده لاتهاي آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفراز کساني که براي خودشان دار و دسته اي داشتند، چطور به شاهرخ احترام ميگذاشتند و از او حساب ميبردند. شاهرخ به همراه چند تا ديگه از گنده لاتهاي شرق و جنوب شرق تهران از طرف ساواک دعوت شده بودند، . هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم. جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت: چند روزي هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم. خواهش ما از شما و آدمهاتون اينه که ما رو کمک کنيد. توي تظاهراتها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم. پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت. جوايز خوبي هم از طرف اعلي حضرت به شما تقديم خواهدشد. جلسه که تمام شد،همه ازتعداد نوچه هاوآدمهاشون ميگفتنو پول ميگرفتن، اما شاهرخ گفت: بايد فکر کنم، بعداً خبر مي دم. بعد هم به من گفت: الان اوایل محرم، مردم عزادار امام حسين(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبرميدم. عاشق امام حسين(ع)بود. شاهرخ ازدوران کودکي علاقه شديدي به آقاداشت. اين محبت قلبي را از مادرش به يادگار داشت. راه اندازي هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداري و گريه براي سالار شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه هاي محرم او بود. هر سال در روز عاشورا به هيئت جواد الائمه در ميدان قيام مي آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت ميکرد. پيرمرد عالمي به نام حاج سيد علي نقي تهراني مسئول و سخنران هيئت بود. شاهرخ را هم خيلي دوست داشت. در عاشوراي سال پنجاه وهفت، ساواک به بسياري از هيئتها اجازه حرکت در خيابان را نميداد. اما با صحبتهاي شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت. شاهرخ مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه مي زد. نميدانم چرا اما آنروز حال و هواي شاهرخ با سالهاي قبل بسيار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا تهراني کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفرهم آمديم ودر کنار حاج آقا نشستيم. صحبتهاي اوبه قدري زيبا بود که گذرزمان را حس نميکرديم. اين صحبتها تا اذان مغرب به طول انجاميد. بسيار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولين جرقه هاي هدايت مادرهمان عصرعاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهاي حاج آقاو پرسشهاي ما، ُحرديگري متولد شد. آن هم سيزده قرن پس ازعاشورا، ٌحرّي به نام شاهرخ ضرغام براي نهضت عاشورائي حضرت امام(ره) ادامه دارد ..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 7⃣ عصرهمان روز از مســافرخانه حرکت کردم به سوي حرم. شاهرخ زودتراز من رفته بود. مي خواستم وارد صحن اسماعيل طلائي شوم. يکدفعه ديدم کنار درب ورودي شاهرخ روي زمين نشسته . روبه سمت گنبد. آهسته رفتم وپشت سرش نشستم. شــانه هايش مرتب تکان مي خورد. حال خوشي پيدا کرده بود. خيره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف مي زد. مرتب مي گفــت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما مي خوام توبه کنم. خدايا منو ببخش! يا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشــک از چشمان من هم جاري شد. شاهرخ يکساعتي به همين حالت بود. توي حال خودش بود و با آقا حرف مي زد. دوروزبعد برگشتيم تهران، شاهرخ درمشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاري هاي گذشته را رها کرد. هر شــب درتهران تظاهرات بود. اعتصابــات ودرگيريهاهمه چيزرا به هم ريخته بود. از مشهد که برگشتيم. شاهرخ براي نمازجماعت رفت مسجد!! خيلي تعجب کردم. فردا شب هم براي نمازمسجد رفت. با چند تا ازبچه هاي انقلابي آنجاآشنا شده بود. درهمه تظاهراتها شرکت ميکرد. حضور شاهرخ باآن قد وهيکل وقدرت، قوت قلبي براي دوســتانش بود. البته شاهرخ ازقبل هم ميانه خوبي با شاه و درباريها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش ميداد. ارادت شاهرخ به امام تاآنجارسيد که درهمان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود. روي آن هم نوشته بود: خميني، فدايت شوم اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار برموتورها شــديم. همه به دنبال شــاهرخ حرکت کرديم. اطراف بلوار کشــاورزرفتيم. جلوي يک رســتوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسي آنجا نبود. صهيونيست ِ شــاهرخ گفت: من ميدونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودي که الان ترســيده ورفته اســرائيل، اينجا اسمش رســتورانه، پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است. بعد سنگي را برداشت. محکم پرت کردو شيشه ورودي را شکست. ازيکي ازبچه هــاهم کوکتل مولوتوف را گرفت وبه داخل پرت کرد. بعد هم ســوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگهاي تهران را آتش زديم. درهمان ايام پيروزي انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خيلي تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد ميخواند، رفقايش هم تغيير کرده بود. نيمه هاي شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباسهايش خوني بود. مادرباعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائي،آخه تا کي ميخواي با مامورهادرگير بشي، اين کارها به تو چه ربطي داره. يکدفعه ميگيرن واعدامت مي کنن پسر! نشســت روي پله ورودي و گفــت: اتفاقاً خيلي ربــط داره، ما از طرف خدا مســئوليم! ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن واسلام ايســتاده، بعد به ما گفت: شــما ايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطربهشــت، يا ترس از جهنم نماز ميخوني، اما راه درست اينه که همه کارهات براي خدا باشه!! مادرگفت: به به،داري مارونصيحت ميکني، اين حرفاي قشــنگواز کجا ياد گرفتي!؟خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد ميگفت. دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃🌾 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 قسمت_هفتم 7⃣ ببينيد رفقا، ما اين همه به خاطرامام حســين(ع) به ســروسينه خودمان ميزنيم، از آنطــرف فرزند اين مولاي مــا يعني آقاي خميني را گرفته انــد. بدون دليل هم تبعيدش کرده اند. اما ما هيچ کاري نميکنيم. مگرايشان چه گفته، اين سيد ميگويد: شاه نبايد پول مملکت را اينقدر صرف عياشي و جشن و خوش گذراني کند. ميگويد اسلام در خطراست. ميگويد نبايد به اســرائيل کمک کرد. شــما ببينيد ازپول مملکت اسلامي ما به اسرائيلي که کشورهاي اسلامي را اشغال کرده کمک ميشود. به جاي بهادادن به اسلام واقعي، شــخصي را نخســت وزير کرده اند که مذهبش بهائي است. واقعاًآقاي خميني راست گفته که اسلام در خطراست. اينهــا صحبتهائي بود که حاج ســيد علينقــي تهراني درعصرعاشــورا براي ما ميگفت، بعد ادامه داد: نورايمان را ببينيد، اين آقاي خميني بدون هيچ چيزي وفقط با توکل برخدا، با يک عباولباس ســاده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک و توپ از پس او برنمي آيد شــاهرخ که ســاکت وآرام به ســخنان حاج آقا گوش ميکردواردبحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همين نتيجه رســيده ام. حاج آقا شــما خبرنداري. نمیداني توي اين کاباره هاوهتلهاي تهران چه خبره، اکثراين جور جاها دســت يهوديهاســت، شــاه دنبال عياشي خودشه، مملکت هم که دست يه مشت دزد طرفدار آمریکا و اسرائيل، اين وسط دين مردمه که داره از دست ميره. ِ و وقتي بحث به اينجارســيد حاج آقاداشــت خيره خيره تو صورت شاهرخ نگاه ميکرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شمارا که ميبينم يادمرحوم طيب ميافتم. بعد ادمه داد: طيب درروزگار خودش گنده لاتي بود، مدتي هم وابسته به دربار، حتــي يکبارزده بودتو گوش رئيس پليس تهران،ولي کاري باهاش نداشــتند. همين آقاي طيب را بعد ازپانزده خرداد گرفتند و گفتند: شــرط آزادي تو، اينه کــه به خميني دشــنام بدي. بعد هم بگي كه من ازاو پــول گرفتم تا مردم را به خيابانها بريزم، اما اوعاشــق امام حســين(ع) وآزادمردبود. قبول نکرد. گفت: دروغ نمي گم. توي همين تهران هم طيب رو به رگبار بستند. بعد ادامه داد: طيب اين درس عاشورارا خوب ياد گرفته بود که؛" مرگ با لذت بهتراز زندگي با ذلت است." ســه روزازعاشــورا گذشته. شــاهرخ خيلي جدي تصميم گرفته بود.کاردر کابــاره رارهــا کرد. عصربود که آمد خانه. بي مقدمه گفت: پاشــين! پاشــين وسايلتون رو جمع کنيد مي خوايم بريم مشهد! مادر با تعجب پرسيد: مشهد! جدي مي گي! گفت: آره بابا، بليط گرفتم. دو ساعت ديگه بايد حرکت کنيم. باور کردني نبود. دو ســاعت بعد داخل اتوبوس بوديم. در راه مشــهد. مادر خيلي خوشحال بود. خيلي شــاهرخ را دعا کرد. چند سالي بود که مشهد نرفته بوديم. در راه اتوبوس براي شام توقف کرد. جلوي رســتوران جوان ديوانه اي نشســته بود. چند نفري هم اورا اذيت میکردند. شــاهرخ جلو رفت و کنار جوان ديوانه نشست. ديگر کسي جرات نمیکرد که او را اذيت کند! بعد شــروع کردباآن ديوانه صحبت کــردن. يکي ازهمان جوانهاي هرزه با کنايه گفت: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشــش آيد! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره من ديوانه ام! ديوانه! بعد بادســت اشاره کردو گفت: اين باباعقل نداره اما من ديوانه خميني ام! وارد رستوران شديم. مشــغول خوردن شام بوديم. همان جوانهاي هرزه دور هم نشســته بودند. بلندبلند به هم فحش مي دادند. شــاهرخ اشاره کرد که؛ زن وبچه اينجا نشستند،آروم تر! امــاآنهــا ازروي لجبازي بلندترفحش مي دادند. شــاهرخ گفت: لااله الااالله نمي خوام دعوا کنم. اما يکدفعه وباعصبانيت از جا بلند شــد. رفت سمت ميز آنها با خودم گفتم :الان اونها رو میکشه اماآنها تاهيبت شــاهرخ راديدند پا به فرار گذاشتند! فردا صبح رســيديم مشهد. مستقيم رفتيم حرم. شاهرخ سريع رفت جلو، باآن هيکل همه را کنار زدو خودش را چسباند به ضريح! بعد هم آمد عقب ويک پيرمرد را که نمي توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوي ضريح. دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌺 8⃣ درروزهاي بهمن ماه شــورو حال انقلابي مردم بيشــتر شــده بود. شاهرخ با انســاني که تا چند ماه قبل ميشــناختيم بسيارمتفاوت شده بود. هر شب مسجد بود. ماشــين پيکانش را فروخت و خرج بچه هاي مســجد و هزينه هاي انقلاب کرد! شــب بود كه آقاي طالقاني(رئيس سابق فدراســيون کشتي) با شاهرخ تماس گرفت. ايشــان وقتــي فهميد که شــاهرخ، به نيروهاي انقلابي پيوســته بســيار خوشحال شد. بعد هم گفت: آقاي خميني تا چند روزديگربرميگردند. براي گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتياج داريم. روزدوازدهم بهمن شــاهرخ واعضاي گروه مســجد، به عنوان انتظامات در جلوي درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبرورودهواپيماي امام(ره) شاهرخ ازبچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام اورا به سالن محل حضور ايشان رساند. لحظاتي بعد حضرت امام وارد ســالن فرودگاه شد، اشك تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شــاهرخ،آنقدربه دنبال امام رفت تا بالاخره ازنزديک ايشــان را ملاقات کردوتوانســت دست حضرت ۵امام را ببوسد. آنروزبا بچه ها تا بهشت زهرا(س)رفتيم درايام دهه فجر شاهرخ را کمترميديديم. بيشتربه دنبال مسائل انقلاب بود. روزبيســت ودوبهمن ديدم سواربريک جيپ نظامي جلوي مسجد آمد. يک اســلحه ويک قبضه کلت همراهش بود. شــورو حال عجيبي داشــت. هرروز براي ديدار امام به مدرسه رفاه مي رفت. چند روزي از پيروزي انقلاب گذشته بود. نيروي نظامي و انتظامي وجود نداشت. كميته هاي انقلاب اسلامي حلال مشكلات مردم شده بود. هر شب تا صبح نگهباني مي داديم. خبر رسيد كه يكي از افراد شرور قبل از انقلاب با اسلحه در محله نارمك تردد دارد. دو نفراز بچه ها در تعقيب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتي بعد ديدم آقائي با هيكل بسيار درشت وارد دفتر كميته مسجد احمديه شد. موهاي فر خورده و بلند. قد و هيكل بسيار درشتي داشت. بعد هم با صدائي خشن گفت: دنبال من بوديد!؟ با تعجب پرسيدم شما؟! گفت: شاهرخ ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محكم گذاشت روي ميز. يكدفعه صداي مهيبي آمد. گلوله اي از دهانه اسلحه خارج شد! همه ترسيده بودند. بيشترازهمه خود شاهرخ. رنگش پريده بود. دست وپايش مي لرزيد. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوري نداشتم. اسلحه ام خيلي حساسه. خدارحم كرد. گلوله به كسي نخورد. پرسيدم: اين اسلحهرواز كجا آوردي؟ گفت: من عضو كميته منمطقه يازده هستم. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 9⃣ اطراف خیابان پیروزیً من هم كمي فكر كردم و گفتم: اين آقا رو فعلا بازداشت کنید تا بفرستیم كميته مركزاونجا معلوم مي شه. بيشتر بچه ها مي ترسيدند. هيچكس راضي نمي شد او را به كميته مركز منتقل كند. مي گفتند دوست و رفيق زياد داره ممكنه به ما حمله کنند. ساعتي بعد با ماشين خودم به همراه دو نفر ديگر حركت كرديم. جلوي درب كميته مركز دو نفر از رفقا را ديدم. سلام وعليك كرديم. نگاهي به شاهرخ كردند و گفتند: اين كيه!؟ عجب هيكلي داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو رنگ چهره شاهرخ پريده بود. دستاش مي لرزيد. التماس مي كردومي گفت: آقا تو رو خدا بگو من هيچكاري نكردم. شما تحقيق كنيد. به خدامن انقلابي ام. رفتيم طبقه دوم. طوري كه كسي متوجه نشود به بازپرس گفتم: قيافه اش غلط اندازه. اما كار خاصي نكرده. فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقيبش كردند. عصرفردادرمحل كميته نشسته بودم. سرم توي كار خودم بود. يكي ازدروارد شد. بلافاصله پشت ميز من آمد. مرا بغل كرد و شروع كرد بوسيدن! همينطور هم مي گفت: آقا خيلي نوكرتم. غلامتم، خيلي مردي،هر كاري بگي مي كنم. درست حدس زدم. شاهرخ بود. گفتم: چه خبره مگه چي شده!؟ گفت: مسئول كميته از شما خيلي تعريف كرد. بعد هم به خاطر شما من رو آزاد كرد. آقا ازامروزمن نيروي شماهستم. هر كاري بخواي مي كنم. هر چي بخواي سه سوته حاضره! شاهرخ ازهمان روزعضو كميته ناحيه پنج شد. هر شب با موتوربزرگ و چهار سيلندر خودش گشت زني مي كرد. بعضي مواقع هم با ماشين جبپ خودش گشت مي زد. جالب بود كه مرتب ماشين اوعوض مي شد. بعدها فهميديم كه نگهبان پادگان خيلي از شاهرخ حساب مي بره. براي همين شاهرخ چند روز يكبار ماشين خودش رو عوض مي كرد! داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالي سرپرست کميته مشغول صحبت با شاهرخ بود. حاج آقا به يکي ازبچه هاي مذهبي گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد. حرف از احکام و... بود. يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت: حاج آقا بگذريم ازاين حرفا! يه ماشين برا شماديدم خيلي عالي! آخرين مدل، شورلت اصل آمريکائي، توي پادگانه، مي خوام بيارم براي شما ولي رنگش تعريفي نداره!! شنيده بودم که نگهبانهاي پادگان هم از شاهرخ حساب مي برند. ولي فکرنمي کردم تا اينقدر! حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحيح بخوني. شاهرخ دوباره خيلي جدي گفت: راستي با مسئول پادگان هماهنگ کردم. مي خوام يه تانک بيارم برا مسجد!! همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد. ادامه دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا والصدیقین🌹 🔟 عصرروزبعد جلوي مسجد احمديه ايستاده بودم. با چند نفرازبچه های کميته مشغول صحبت بودم. صداي عجيبي از سمت خيابان اصلي آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صداي چيه؟! يکي ازبچه ها گفت: من مطمئنم، اين صدای تانکه!!!! دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه مي کرديم. در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده براي ما دست تکان مي داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمی دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر بچه ها فقط مي خنديدم! يک هفته دردسرداشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسي اين ماجرارا مي شنيد مي خنديد. اما شاهرخ بودديگر،هر کاري که ميگفت بايد انجام مي داد. چند نفرازرفقای قبل ازانقلاب را جذب کميته کرده بود.آخر شــب جلوي مســجد مشغول صحبت بودند. يکي ازآنها پرسيد: شاهرخ، اين که ميگن همه بايد مطيع امام باشن، ياهمين ولايت فقيه، تو اينو قبول داري!؟آخه مگه ميشه یه پيرمرد هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟ ِ شــاهرخ کمي فکر کــردوباهمان زبان عاميانه خــودش گفت: ببين، ما قبل ازانقــلاب هر جا ميرفتيم،هر کاري ميخواســتيم بکنيــم، چون من روقبول داشتيد،روي حرف من حرفي نميزديد،درسته؟آنهاهم با تكان دادن سرتائيد کردند. بعــد ادامه داد: هــر جایی احتياج داره يه نفر حرف آخرروبزنه، کســي هم روي حــرف اون حرفــي نزنه. حــالا اين حرف آخررو، تو مملکت ما کســي ميزنه که عالم ِ دين، بنده واقعي خداست، خدا هم پشت و پناه ايشونه. بعد مکثي کردو گفت: به نظرت،غيراز خدا کســي ميتونســت شاه رواز مملکت بيرون کنه، پس همين نشــون ميده که پشــتيبان ولايت فقيه خداست. ماهم بايد به دنبال امام عزيزمون باشــيم. درثاني ولي فقيه کاراجرائي نميکنه بلکه بيشترنظارت ميکنه اين اســتدلال هاي اوهر چند ســاده وبا بيان خاص خودش بود. اماهمه آنها قبول کردند. چند روزي از پيروزي انقلاب گذشت. شــاهرخ نشسته بود مقابل تلويزيون، ســخنراني حضرت امام در حال پخش بود. داشــتم از کنارش ردميشــدم که يکدفعه ديدم اشــک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داري گريه ميکني!؟ بادســت اشکهايش را پاک کردو گفت: امام، بزرگترين لطف خدادر حق ماســت. ما حالا حالاها مونده که بفهميم رهبر خوب چه نعمت بزرگيه، من که حاضرم ُجونم رو براي اين آقا فدا کنم. مدتي بعد، خانه ای مصادره ای را برای ســکونت در اختيار شاهرخ گذاشتند. بعد گفتند: چون خانه نداريد، مي توانيد براي دريافت زمين مراجعه نمائيد. يک قطعه زمين در شــمال منطقــه تهرانپارس به ما تعلق گرفت. اما شــاهرخ گفت: خيلي ازمردم باداشتن چندين فرزند هنوززمين نگرفته اند. من راضی به گرفتن اين زمين نيستم. يكروزپيرمردی راديد که نتوانســته بودزمين دريافت کند. آمد خانه. ســند زمين را برداشــت وبــا خودش بُرد. ســند را تحويل پيرمــرددادو گفت: اين هديه ای از طرف حضرت امام است. مدتي بعد خانه مصادره ای راهم تحويل داد. گفته بودند براي يک مقرنظامی احتياج داريم. دوباره برگشــتيم به مستاجری، اما ً اصلا ناراحت نبود. گفتم: پس چرا قطعه زمين را تحويل دادي؟ گفت: ما که برای خانه وزمين انقلاب نکرديم،هدف ما اسلام بود. خدا اگر بخواهد، صاحب خانه هم ميشويم. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین🌺 1⃣1⃣ دردرگيري های مســلحانه ای که پيش مي آمد، بازهم شاهرخ جلوترازبقيه بود. يکبار يکی ازمســئولين کميته به شاهرخ گفت: چرا شمادردرگيری های مسلحانه سنگرنميگيری، مگردوره آموزشی سربازی نرفته ای شــاهرخ هم گفت: خدارو شــکر، من برای شاه ســربازی نکردم. من سرباز فراری بودم. کســي هم جرات نداشت منو بگيره، حالا هم با افتخارميگم که؛ من سرباز خميني ام. شــاهرخ مطيع بي چون و چرای ولايت بود. وقتي امام(ره) پيام میداد لحظه ای درنگ نميکرد. مي گفت: امام دســتورداده بايد اجرا شود. ميگفت: من نوکرامام هستم. آقادستوربده هر کاری باشه انجام ميدم. بهترين مثال آن هم ماجراي کردستان بود. درگيری گروههای سياســی ادامه دارد. فضای متشــنج تابستان پنجاه وهشت تهران آرام نشــده. اما مشــکل ديگری بوجودآمد. درگيــری با ضدانقلاب در منطقه گنبد. شاهرخ يک دســتگاه اتوبوس تحويل گرفت. با هماهنگی کميته، بچه های مســجد را به آن منطقه اعزام کرد. بــا پايان درگيريها حدوددوهفته بعد بازگشتند. خسته از ماجراي گنبد بوديم. اما خبررسيد کردستان به آشوب کشيده شده. گروهي ازکردها از طرف صدام مســلح شدند. آنها مرداد پنجاه وهشت، تمام شهرهای کردستان را به صحنه درگيری تبديل کردند.. " امام پيامی صادر کرد:" به ياري رزمندگان در کردستان برويد شاهرخ ديگر ســراز پا نميشناخت. با چند نفرازدوستانش که راننده بودند صحبت کرد. ســاعت ســه عصر(يکســاعت پس ازپيام امام) شاهرخ با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل مسجد ايستاد. بعد هم دادميزد: کردستان، بيا بالا، کردستان!!! آمدم جلو و گفتم: آخه آدم اينطوری نيروميبره برا جنگ!! صبر کن شــب بچه ها مييان، ازبين اونها انتخــاب ميکنيم. گفت: من نميتونم صبرکنم. امام پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا ساعت چهارعصرماشين پر شد. همه ازبچه های کميته ومسجد بودند. چند ماشين سواري هم همراه ما آمدند. باچندين قبضه اسلحه ونارنجک حرکت کرديم. بيشترراهها بسته بود. ازمسير کرمانشاه به سمت قصر شيرين رفتيم. درآنجا با فرماندهی به نام محســن چريک آشنا شديم. ازآنجا به کردستان رفتيم. در سه راهی پاوه با برادر ســيد مجتبی هاشمی، ازمسئولين کميته خيابان شاهپورتهران آشنا شديم. اوهم با نيروهايش به آنجاآمده بود. آقای شجاعی، يکي ازنيروهای آموزش ديده واز افسران قبل ازانقلاب بود که به همراه ماآمده بود. اين مناطق را خوب ميشناخت. اوبسياری ازفنون نبرد درکوهستان را به بچه ها آموزش ميداد. بعد ازپيام امام نيروی زيادی ازمناطق مختلف کشــورراهی کردســتان شده بود. در سه راهی پاوه اعلام شد كه؛ پاوه به اندازه كافي نيرودارد. شما به سمت سنندج برويد. نيروی ما تقريباًهفتادنفربود. فرمانده پادگان سنندج وقتی بچه های ماراديد گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاهنشين حمله كرده. پاسگاه مرزي"برار عزيز" را نيزتصرف كرده. شــما اگرميتوانيد به آن ســمت برويد. بعد مکثي کردو ادامه داد: فرمانده شما كيه؟! ماهم كه فرماندهی نداشــتيم به همديگرنگاه ميكرديم. بلافاصله من گفتم: آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست. هيكل وقيافه شاهرخ چيزي ازيك فرمانده كم نداشــت. بچه هاهم اورادوست داشــتند. اما شاهرخ زدبه دستم و گفت: چي ميگي؟! من فقط مي تونم تيراندازی کنم. من كه فرماندهی بلد نيستم. گفتم: من قبل انقلاب همــه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت ميكنم. ديگر بچه ها هم حرف مرا تائيد كردند. بالاخره شاهرخ فرمانده ما شد! ادامه دارد ....... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رب الشهدا و الصدیقین🌹 2⃣1⃣ رفتيم براي تحويل آذوقه ومهمات. توي راه گفتم: بچه ها تو روقبول دارند. هيــكل تو فقط بــه دردفرماندهی ميخــوره. من هم كمكــت ميكنم. بعد از آرايش نيروها راهي منطقه شاهنشين شديم. يك تانك در جلوی ماشينها بود. بعد هم ســه كاميون نظامي ارتش، پشــت ســرآن هم، ده دســتگاه مينی بوس و سواری قرارداشت. پاســگاه بدون درگيری تصرف شــد. فردای آنروزيكــی از جوانان انقلابي روســتا پيش ما آمد و گفت: ضد انقلاب با ديدن ماشينهای شماو كاميونهای ارتشي به سمت مرز فرار كردند. جالب اين بود كه كاميونها خالي بودوبرای تداركات آورده بوديم!! يكي ديگراز جوانان روســتا كه مســئول تلفنخانه بودبا خوشحالی به پاسگاه آمد. يك ظرف بزرگ ماست محلی هم برای ماآوردو گفت: تلفنخانه روستا براي شــماآماده است. شاهرخ هم ازهديه اوتشكر كردوبا ادب گفت: لطف ميكنيد كمي ازماست را بخوريد! آن جوان هم قبول كردو كمي ازماست را خورد. وقتي رفت گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خيلی عالی بود. ممکن بود ماست مسموم باشه. چند روزي در پاســگاه ژاندارمري برارعزيز حضور داشتيم. خبررسيده بود كه به جزپادگان، تمامي شهر سقزدر اختيار ضد انقلاب است. عصربود كه بچه ها گفتند: مخابرات از صبح بسته است. يكي ازبچه هاعجله داشت. ميخواست با مادرش تماس بگيرد. هيچ وسيله ارتباطی ديگری هم در آنجا نبود. شــاهرخ به همراه آن رزمنده به مخابرات رفت. قفل دررا شكســت. بعد هم گفت: مســئول تلفنخانه جوان خوبي اســت. پول قفل وهزينه تلفن را با او حساب ميكنم. وقتي واردمخابرات شد با تعجب ديدكه روي ميز نقشه پاسگاه،راههاي حمله به پاســگاه، تعدادنيروهاومحل اســتقرارآنها ترسيم شــده. شاهرخ همان روز مســئول مخابرات را بازداشت كرد. اوبعد ازدستگيري گفت: فكرنميكرديم تعداد شما كم باشد. ما فكر كرديم تمام كاميونها پراز نيرو است. روزبعــد يك گــردان نيرو از ژاندارمری به پاســگاه آمدند. ما برگشــتيم به ســنندج. فرمانده پادگان، همه نيروها را جمع كردو شــرايط ســقزرا توضيح داد. بعــد گفت: ما تعدادیِ نيروی از جان گذشــته ميخواهيم كه باهليكوپتر به پادگان سقزبروند. اما هيچکس جوابي نداد. همه نيروهای نظامی به هم نگاه ميكردند. در اين ميان شاهرخ و اعضای گروهش دستشان را بالا گرفتند. ساعتی بعد چهار فروند هليكوپتربه سمت سقز حركت كرد. هر كدام از ما يك كوله پشتی پرازتداركات ويك دبه بزرگ بنزين ياآب به همراه داشتيم. شــرايط پادگان سقز خيلی خطرناک بود. هليكوپترها فقط مارا پياده كردند و از آنجا دور شدند. ساعتي بعد وبا تاريك شدن هوا ازهمه طرف به سمت پادگان شليك ميشد. شرايط سختي بود. ما در محاصره بوديم. من و شاهرخ با فرمانده پادگان جلسه گذاشتيم. بعد از آن نيروها را در مناطق مختلف پادگان پخش كرديم. روز بعد شــاهرخ با بيشتر ســربازان مســتقردر پادگان رفيق شد. ميگفت و ميخنديد. ســربازان هم خيلی دوستش داشتند. شب با شاهرخ به روی برجك رفتيم وبه شــهرنگاه ميكرديم. بيشــتر گلوله ها از چند نقطه خاص داخل شهر شــليك ميشد. با كمك يكي از سربازها محل حضور ضد انقلاب را شناسائي كرديم. بعد هم با گلوله خمپاره و آرپيجی پاسخ داديم. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣1⃣ صبح فردا نيروی كمكی ازراه رســيد. شــاهرخ نيروهــارا توجيه كرد. حالاديگريك فرمانده تمام عيار شده بود. عمليات آغاز شد. بادستگيری بيست نفر و كشته شدن چند نفراز سران ضد انقلاب سقزهم پاكسازی شد. شــهيد چمران هم كه ازماجرا خبردار شــده بودبه ديدن ماآمد. ازرشادت بچه ها به خصوص شاهرخ تجليل كرد. ماهم به تهران برگشتيم. تلويزيون همان شــب فيلمی را از سقزپخش کرد. خيلی ازبچه ها شاهرخ رادرتلويزيون ديده بودند. اين برنامه نشان می داد نيروهای انقلابی در شهرمستقر شده اند. در جريان عمليات سقز شاهرخ ازناحيه پا مجروح شد. مدتی درتهران بستری بود. بعد از آن دوباره مشغول فعاليتهای کميته شد. شــرکت درماموريتهای کميته،آموزش نظامی، تشــکيل بســيج مســجد، از فعاليتهای شاهرخ درآن سال بود. اما اتفاق مهمی كه درهمان سال افتادماجرای لاهيجان بود. نماز را در مســجد احمديه خوانديم. با شاهرخ مشغول صحبت بودم. مسئول كميته شــرق تهران هم آنجا بود. من و شاهرخ در حال خروج از مسجد بوديم كه مسئول كميته، ما را صدا كرد. وقتــي همه ازاطرافش رفتند روبه ما كردو گفــت: امام جمعه لاهيجان با ما تمــاس گرفته. مثل اينكه ســران حزب توده و چريكهــای فدائی خلق ازتهران به لاهيجان رفته اند. مردم انقلابی ومومن اين شــهرهم ازدســت آنها آسايش ندارند. بعد ادمه داد: من شنيدم كه شما با بچه های كميته رفته بوديد كردستان. تجربه خوبي هم در مبارزه با ضدانقلاب داريد. براي همين از شــما ميخوام كه يك ســفربه لاهيجان برويد. ماهم قبول كرديم وقرار شــد فــردا برای دريافت دو دستگاه اتوبوس و امكانات برويم مقر كميته مركز وقتي صحبت ها تمام شــد. مســئول كميته نگاهی كردوبا تعجب گفت: آقا شاهرخ، شما قبل از انقلاب چيكار ميكرديد! شــاهرخ لبخندي زدو گفت: بهتره نپرسيد، من وامثال من روامام آدم كرد. ما گذشته خوبی نداشتيم. ايشــان ادامه داد: آخه از طرف دادســتانی آمده بودند برای دســتگيری شما، حتي من عكسی كه آورده بودند را ديدم. تصوير خود شما بود. ميگفتند: اين از گنده لاتهای قديمه. تو جلســه ساواك هم حضورداشته. قراره دستگيروبه احتمال زياد اعدام بشه. من هم توضيح دادم كه اين آقا الان ازبهترين نيروهای كميته است. گذشته هر چی بوده تموم شده. اما الان آدم فوق العاده درستيه ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 4⃣1⃣ صبح فردا بادودستگاه اتوبوس راهی لاهيجان شديم. به محض ورود به شهر به مسجد جامع رفتيم. امام جمعه شهرباديدن ما خيلی خوشحال شد. تك تك مارادرآغوش گرفت وبوســيد. بعد هم در گوشــه ای جمع شديم. ايشان هم اوضاع شهررا توضيح داد و گفت: مردم ديگر جرات نميكنند به مسجد بيايند. نمازجمعه تعطيل شده. مامورين كلانتــری هم جرات بيــرون آمدن ازمقر خودشــان را ندارند. درگيری نظامی نداريم. اما آنها همه جاهســتند. دروديوار شهرپر شده ازروزنامه هاواطلاعيه های آنها. نزديک به چهل دكه روزنامه در شهرراه انداخته اند. صحبتهای ايشــان تمام شد. ســلاحها را كنار گذاشتيم. با شــاهرخ شروع به گشت زدن در شهر کرديم. همانطوربود كه حاج آقا ميگفت. سرهر چهارراه ايستاده بودند و بحث ميكردند. نماز جماعت را برقرار كرديم. صدای اذان مســجد جامع در شهرپيچيد. چند روزی به همين منوال گذشت. خوب اوضاع شهررا ارزيابی كرديم. شاهرخ هر روز زودتراز بقيه برای نماز صبح بلند ميشد. بقيه را هم بيدار ميكرد. بعد هم پيشنهاد كرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بياندازيم. حاج آقا هم خوشحال شــد و گفت: اتفاقاً پيامبر(ص) حديث زيبائي در اين زمينه دارند. ايشان ميفرمايند: "خواندن نمازجماعت صبح درنظرم ازعبادت و شب زنده داری تا صبح بالاتراست" بعــد ازناهار کمی اســتراحت کردم. عصربود كه با ســرو صدای بچه ها از خواب پريدم. با تعجب پرســيدم: چی شده!؟ شــاهرخ جلو آمد و گفت: يكی از بچه ها که قبلا دانشــجو بوده، رفته وبا اونها بحــث كرده. بعد هم توده ايها دنبالش كردند. حالا هم جمع شدند جلوی مسجد. دارن برضد ما شعار ميدن. رفتم پشــت پنجره مســجد. خيلي زياد بودند. بچه ها درب مســجد را بســته بودند. بلند دادزدمو گفتم: كســی اسلحه دستش نگيره ،هيچكس حرفی نزنه، جوابشون رو ندين. ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم. من و شــاهرخ رفتيم بيرون. آنها ســاكت شدند. من گفتم: برا چی اينجا جمع شديد. جوان درشت هيكلی ازوسط جمع جلو آمد و گفت: ماميخوايم شمارو ازاينجا بندازيم بيرون. اون كسی هم كه الان باما بحث ميكرد بايد تحويل بديد. اصلا نميدانستم چه كارکنم. ً نفس در سينه ام حبس شده بود. خيلی ترسيده بودم. آن جوان ادامه داد: من چريك فدائی خلقم. بدون ســلاح شما رواز اين شهربيرون ميكنم. هنوز حرفش تمام نشــده بود. شاهرخ يکدفعه و با عصبانيت به سمتش رفت. جمعيت عقب رفت. جوان مات ومبهوت نگاه ميكرد. شاهرخ با يكدست يقه، بادست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت. خيلي سريع اورا ازروی زمين بلند كرد. اورا با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود. همه جمعيت ســاكت شدند. بعد هم يك دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روی سينه اش نشست. جوان منحرف مرتب معذرت خواهی ميكرد. همه آنهائی كه شعارميدادند فرار كردند. شاهرخ هم از روی سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون!! خيلي ذوق زده شــده بودم. گفتم: شــاهرخ الان بايد كاری كه ميخوايم رو انجام بديم. خيابان خلوت شــده بود. با هم رفتيم كلانتری. قرار شــد ازامشب نيروهای ما به همراه مامورها گشت بزنند. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 5⃣1⃣ به همه دكه های روزنامه فروشــی هم سرزديم. خيلي محترمانه گفتيم: شما از شهرداری مجوز گرفته ايد؟پاسخ همه آنها منفي بود. ماهم گفتيم: تا فرداوقت داريد كه دكه را جمع كنيد. صبح فردا به ســراغ اولين دكه رفتيم. چند نفراز حزب توده با چماق جلوی دكه ايســتاده بودند. اما باديدن شــاهرخ عقب رفتند. شاهرخ جوان فروشنده را بيرون آورد. بعد هم دكه را باهمه روزنامه هايش خراب كرد. با شنيدن اين خبر ديگردكه ها خيلی سريع جمع شد. يك هفتــه ديگردر آنجا مانديم. آرامش به طور كامل به شــهربازگشــت. اعضای حزب توده لاهيجان را ترک کردند و به شهرهايشان رفتند. نمازجمعه بارديگردر شهراقامه شد. وقتی مردم به سوی محل نمازمی آمدند به ياد حديث نورانی رسول خدا(ص) افتادم كه ميفرمايد: « قدمی نيست که به سوی نماز جمعه برداشته مي شود مگراينکه خدا آتش را براو حرام مي کند » امام صادق (ع) – نماز در اين حديث ص ۱۰۱ حديث ۲۱۵ با حضورمردم مومن وانقلابی لاهيجان، كميته وبســيج شهرراه اندازی شد. ما هم با بدرقه مردم و امام جمعه شهربه سوی تهران برگشتيم. اوايل سال پنجاه ونه بود. هرروزدرگيری داشتيم. مخالفين جمهوری اسلامی هرروزدر گوشه ای ازمرزهای ايران،آشوب برپا می کردند. پس از کردستان و گنبد و سيستان، اينبار نوبت خوزستان بود. گروه خلق عرب با حمايت بعثی های عراق اين منطقه را ناامن کردند. شاهرخ که به منطقه خوزستان آشنا بود، به همراه تعدادی از بچه ها راهی شد. غائله خلق عرب مدتی بعد به پايان رســيد. رشادتهای شاهرخ درآن ايام مثال زدنی بود. هنوزمشــکل خوزســتان حل نشــده بود که دوباره درمناطق غربی کشور درگيری ايجاد شد. به همراه شاهرخ و چند نفرازدوستان راهی قصرشيرين شديم. اينباروضعيت بــه گونه ای ديگربود. نيروهای نفوذی عراق همه جا حضورداشــتند. درهمه اســتان کرمانشــاه همين وضعيت بود. هيچ رســتورانی به ماغذا نمي داد. هيچ مسافرخانه ای به بچه های انقلابی جا نمی داد. نيروهای نفوذی عراق به راحتی از مرز عبور می کردند و سلاح و مهمات را به داخل خاک ايران منتقل می کردند. آنها به چندين پاســگاه مرزی نيز حمله کرده و چندين نفررا به شهادت رساندند. ادامه دارد..... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊