🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_چهل_و_نه
نازی بدون هیچ حر فی و با عجله به سمت آبدار خونه رفت و خانم رفاهی رو به آرام
غر زد : از صبحه که بهت میگم رنگ به رو نداری و یه چیزیت هست ولی تو هر
بار گفتی که خو بی و بیشتر ترشک خور دی! بفر ما این هم نتیجه اش!
نازی همونجور که لیوا ن آب قند رو هم می زد دوباره وارد اتاق شد و لیوا ن رو به
طرف آرام گرفت ولی آرام دست نازی که لیوا ن توش بود رو پس زد و بیشتر تو ی
خودش جمع شد.
خانم رفاهی لیوا ن رو از دست نازی گرفت و به دهن آرام نزدیکش کرد و گفت : یه
مقدار از این بخور شاید بهتر ش دی!
آرام دست خانم رفاهی رو هم پس زد و نالید : نمی تونم! حالم خیلی بده حتی
دیدنش هم حالم رو بد می کنه.
خانم رفاهی دوباره لیوان رو به طرفش گرفت و خواست به زور بهش بده که رو بهش
غریدم : خب نمی خواد بهش نده! ببرش بیمارستان تا فشارش رو بگیرن و از
اونجا هم بره خونه و استراحت کنه تا بهتر بشه.
نازی رو به خانم رفاهی حرف من رو تایید کرد و گفت : آره اینجور ی خیلی بهتره تا
شما آماده بشین من هم براتون آژانس می گیرم.
_مگه ما شین ندارن؟
_نه! ما هر روز با سرویس میایم و کسی ما شین نمیاره.
_لازم نیست ما شین بگیر ی خودم می برمش تو کمکش کن تا بشینه تو ی ماشین.
آرام با بی حالی نالید : لازم نیست....
خانم رفاهی با اخم بهش توپید : چی چی رو لازم نیست؟ خیلی هم لازمه.
برای برداشتن کتم به سمت اتاقم پا تند کردم و در همون حال به نا زی گفتم که
وسایل آرام رو هم تو ی ما شین بزاره چون دیگه به شرکت بر نمیگرده.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_پنجاه
*گوشه ی اتاق و دست به سینه وایستاد ه بودم و حواسم به دکتر میانسالی بود
که در سکوت مشغول گرفتن فشار آرام بو د که با تموم شدن کارش گوشی پزشکی
رو از گوشش در آورد و رو به آرام گفت : فشارت خیلی پایینه!..... گفتی تهوع هم
دا ری؟
آرام جوابش رو داد : آره خیلی!
دکتر نگاهش رو از آرام گرفت و گفت : اینا ممکنه عالائم بارداری باشه!
آرام که تا اونموقع با بی حالی روی صندل ی نشسته بود با چشمای از حدقه
بیرون زده به دکتر نگاه کرد و من که تا اونموقع با کلافگی اونا رو نگاه می کردم با
صدای بلند زدم زیر خنده و صدای قهقهه ام فضا ی اتاق رو پر کرد که دکتر نگاه
خیره و متعجبش رو از من گرفت و مشغول نوشتن نسخه شد و در همون حال گفت
: یعنی انقدر بچه دوست دا ری ؟
با گیجی و متعجب نگاهش کردم و پر سید م : چی گفتین؟!
_من فقط گفتم ممکنه! خانومت باردار باشه و تو انقدر خوشحال شدی! گفتم یعنی تو انقدر بچه دوست داری؟!
آرام زود تر از من و با عصبانیت جوابش رو داد : این آقا با من هیچ نسبتی نداره
و در ضمن من هنوز ازدواج نکردم.
دکتر خندید و گفت : حالا چرا عصبی می ش ی؟ خب من فکر کردم شما با
هم نامزدین!
دکتر با همون لبخند ر وی لبش نسخه رو به سمت من گرفت و گفت : انقدر نگران
نباش این فقط یه مسمومیته که با یه سرم خوب می شه!
نسخه رو از دستش گرفتم و با جدیت گفتم : من اصلا نگران نیستم!
لبخند رو ی لب دکتر عمیق تر و پر معنا تر شد و من بر ا ی گرفتن نسخه به دنبال
آرام از اتاق خارج شدم و به سمت داروخونه پا تند کردم.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_پنجاه_و_یک
یک ربع بود که پرستار برا ی آرام سرم وصل کرده بود و من برای اینکه از محیط
شلوغ و پر رفت و آمد دور باشم توی ما شین منتظر نشسته بودم و حرف دکتر رو
تو ی ذهنم مرور می کردم.
او چطور فکر کرده بود ممکنه که من و آرام با هم نامزد با شیم و پای بچه هم در میون باشه؟!
ولی یه چیز بر ای خودم هم جالب بود اینکه حر ف
دکتر بد به
مزاغم خوش اومده بود و یه جورایی قلقلکم می داد.
با حرص و برای خلاصی از شر فکرای جورواجور دستم رو رو ی فرمون کوبید م و از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون درمانگاه قدم برداشتم.
به پرستار ی که بر ای آرام سرم وصل کرده بود و حالا با یه آمپول تو ی دستش به
سمت اتاق اورژانس می رفت نزدیک شدم و از او که حالا متوجه ی من شده بود
پر سید م : هنوز سرمشون تموم نشده؟!
پرستاره لبخند ی به روم زد و گفت : نه! چرا نمیرین پیشش؟
_می تونم برم؟!
_آره! ایشو ن توی اتاق تنها هستن .
پرستاره با گفتن این حرف از من فاصله گرفت و با باز نگه داشتن در اتاق از من
خواست وارد اتاق بشم و من با تعلل و دودلی به سمت اتاق قدم برداشتم و وارد اتاق
کوچک اورژانس شدم.
به آرام که ر وی تخت دراز کشیده و چشماش رو بسته بود نگاه کردم و بدون گرفتن
نگاهم از صورتش ر وی تنها صندلی و با
فاصله از تخت نشستم که آرام چشماش رو باز کرد و با تعجب به من و پرستار که
داشت مایع داخل آمپول رو تو ی سرمش خالی می کرد نگاه کرد.
پرستار که دید آرام بهش خیره شده به روش لبخند زد و گفت : فکر کردم خوابیدی؟!
آرام لبخند بی جونی زد و گفت : میشه این سرم رو زیادتر کنین تا زودتر
تموم شه حوصله ام سر رفت.
پرستار با همون لبخند جوابش رو داد : نه عز یزم نمی شه! اگه زیاد تر بشه تاثیری
نداره! بعدشم من که باهات پارتی باز ی کردم و اجازه دادم آقاتون بیاد پیشت دیگه برا ی چی این همه عجله داری ؟
آرام سرش را انداخت پایین و دیگر چیزی نگفت
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
دکتر انوشه خیلی قشنگ میگه :
میدونی چی باعث میشه یه نفر بهتون
وفــــــــــــــــــــادار بمونه؟
""ذاتــــــــــ خودش""
واین هیچ ربطی به زیبایی و خوشتیپی و
خوشگلی و خانه داری شما نداره....
〖 @nabz_eshghi❊〗
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهفتادوهفتم
شب به خونه یمادرم رفتیم، مهدی قصد خواب کرد، او که رفت، مادرم منو صدا زد.
- حلما جان بیا.
چشم گفتم و وارد اتاقی که بود، شدم. تو دستش لباسی بود که رنگ سفید داشت.
- بیا کنارم بشین.
چشمگفتم و کنارش نشستم و به لباس زُل زدم. لباس رو که مانتوی زیبایی بودو تو دستام گذاشت.
- برای توئه مبارکت باشه.
متعجب نگاش گردم، تا به حال اینطوری بی هوا برام هدیه نگرفته بود، خوند که تو ذهنم چی می گذره، گفت:
- فردا می خوای بری خونه ی خودت بپوش.
نگاش کمی رنگ غم گرفت و آروم گفت:
- دلم می خواست توی لباس سفید عروسی ببینمت؛ اما مهم نیست، خوشبختیت از همه چی مهم تره، ان شاالله عروسی بچه هات.
بی اراده بغلش کردم.
- الهی دورت بگردم مامان، این لباس و اون لباس نداره، خیلی زحمت کشیدی.
گونمو بوسید و من ازش جدا شدم، اشک هاش رو دیدم که روی گونش جاری شد. دست طرف صورتش بردم، من هم بغض کرده بودم؛ شب آخری بود که دختر این خونه بودم. چه روزهایی در انتظارم بود دو نمی دونم اما آینده رو خوب می دیدم.
صدام می لرزید.
- فکر نکنی من یه روزم ولت کنما، عمرا.
لبخندی زد و سکوت کرد، می دونستم بدون من دلش می گیره. خداروشکر مثل حدیث راهم دور نبود، فاصله ای نداشتیم و می تونستم هر روز بهش سر بزنم.
- پاشو مانتو رو تنت کن ببینم اندازه اس.
چشمگفتم، نمی خواستم دیگه مهمون اون حال و هوا باشه.
مانتوم رو تنم کردم، خیلی زیبا بود و به تنم فیت، چرخی زدم و مادرم برام "و ان یکاد" خوند.
- یادم باشه فردا برات اسفند دود کنم.
مادر من چون اخلاقش کمی خُشک بود، برای همین امشب خاص شده و محبت های روی زبونش بدجور به دلم خوش اومده بود.
مانتو رو از تنم در آوردم، مادرم گفت:
- برو بخواب حلما تا فردا سرحال باشی.
باز چشم گفتم.
- شما هم بخواب.
سر تکون داد و من بیرون اومدم تا او هم استراحتی بکنه. به اتاق خودم رفتم، پاهام دیگه رمق قدم برداشتن نداشت؛ اما خواب به چشمام نمی اومد، به مهدی که آسوده سر به بالش گذاشته بود حسودیم شد. به هر دنگ و فنگی بود خواب رفتم و صبح طلوع زده بیدار شدم. استرس خفیفی داشتم که از حال خوب نشات می گرفت، بعد از خوردن صبحونه، با همون مانتو و چادر سفید، میون بوی اسفند و بوسیدن قرآن که از گوشه کناره اش بوی عطر بی نظیری جاری بود، از خونه ای که دخترونگیام رو اونجا گذراندم بیرون اومدیم و راهی خونه ی بختمون شدیم.
°♡
روزها از پی هممی گذشتند، من خوشبختی رو با تمام وجود حسمی کردم. مثل زن و شوهرای دیگه بحث داشتیم اما نه اونطور که روزهای اول عقدم سپری شد، گرچه شرایطمون کمی سخت بود؛ اما با هممی ساختیم و همدیگرو دوست داشتیم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهفتادوهشتم
ناهار راو پختم و به حیاط رفتم و مشغول جارو کشیدن برگ های زرد شدم، هوا سردتر شده بود و باد خنک دستها و صورتمو سرد کرده بود، هوا هم که ابری، امروز مهدی طبق روال این چند روز به دنبال کار رفته بود، گاهی از نذر صلواتی که برای استخدام کردنش برداشته بودم، زیر لب می خووندم و چشمم به در بود تا با خبرهای خوب برسه، این چندوقت که نیازمندی ها رو دنبال کرده بود به هرجا که سر زده بود یا کار پسندش نبود یا حقوقش کم بود یا قبولش نکرده بودن، مشکل این بود که مهدی هرکاری رد در خور و در شان خودش نمی دید که این کار رو مشکل می کرد اما من هیچوقت حرفی نزدم که ناراحتش کنم یا غرورشو له کنم؛ چرا که نداشتیم و مادرم که از وضعمون خبر داشت، کمکمون می کرد و گاهی هم کارت خودمو برای خرید وسایل منزل به مهدی می دادم، او از این وضع راضی نبود اما چاره چی بود، هیچوقت سرکوبش نکردم و همیشه هواشو داشتم.
زنگ در خانه که به صدا در اومد، جارو رو وسط حیاط رها کرده و به سمت در رفتم، چادرم رو از دور کمرم باز کردم و روی سرم انداختم و در رو باز کردم. مهدی با اعصابی خراب سلام داد، مشخص بود که کار نشده، به روی خودم نیاوردم و هیچی نپرسیدم تا حالش رو بدتر نکنم. می دونستم رفت و آمد با آژانس هم که هزینه ی خوبی رو براش پرداخت می کرد کلافه اش کرده بود.
- خوش اومدی.
کنار رفتم، نون ها رو از دستش گرفتم، به او که بی جواب به سمت در ورودی می رفت چشم دوختم. سریع به دنبالش رفتم، داخل شدم، کارت بانکیم وا محکم روی اپن کوبید، خودش رو روی مبل رها کرد و سزش رو تکیه داد و چشم بست، به آشپزخونه رفتم و نان ها رو توی سفره گذاشتم.
دمنوش گل گاوزبان دم کردم، زیر خورشت راو کم کردم، از آشپزخونه باز نگاه کردم و دیدم که به اتاق رفت، احتمالا می خواست لباسهاشو عوض کنه.
به کابینت تکیه زدم، چند وقتی در مورد کار مهدی فکری توی سرم افتاده بود، اونقدری پول داشتم تا بتونم براش مغازه ای کرایه کنم، قبلا به منگفته بود که همیشه دوست داشته یه قصاب باشه. حالا که می تونستمچرا نباید براش کاری می کردم؟ او جان من بود، هرکاری برای شادی مهدی لازم بود انجاممی دادم.
دیدمکه از اتاق خارج شد، دمنوش رو توی لیوان ریختم و کنارش رفتم. لیوان رو روبه روش گذاشتم.
- نوش جونت.
مهدی: ممنون.
هر دو سکوت کرده بودیم و من برای فرار از این سکوت تلویزیون رو روشن کردم. اونو تنها گذاشتم تا میزو بچینم، پلو و خورشت رو ظرف کردم و سالاد و ماست تزیین شده رو روی میز جا دادم و مهدی و صدا زدم. مهدی زیاد اشتها نداشت، زودتر از همیشه از غذا دست کشید و بیرون رفت، پس از جمع و جور کردن آشپزخونه، رفتم و دیدم که روی تخت دراز کشیده، خواستم برم که با صداش ایستادم.
- حلما بیا.
- جانم؟ فکر کردم خوابی؟
مهدی نشست و تکیه اش رو به تاج تخت داد.
- بیا بشین.
مثل خودش نشستم، بالاخره قفل سکوتش شکست.
- خسته شدم، از دنبال کار رفتن سیرم.
نفس عمیقی کشیدم، فکر می کنم وقت گفتنش بود.
- می خوام بهت یه پیشنهاد بدم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_پنجاه_دو
با رفتن پرستار و بسته شدن در پشت سرش آرام نفسش رو حرصی بیرون داد و با همون حرص تو ی لحنش گفت : من نمی دونم کی به پرسنل اینجا مدرک داده؟ آخه
ما کجامون به.......
به او که حرفش رو نصفه رها کرده بود و به حرص خوردنش خندیدم و وسط خنده
بریده بریده گفتم : فکرش رو بکن ... من و.....
من و تو..... با هم ازدواج کنیم!
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : حتی فکر کردن بهش هم......
با جدیت و اخم نگاهش کردم و با بالا انداختن یه تای ابروم گفتم : فکر کردن بهش چی؟!
_هه! خنده داره!
_آره! خنده داره!
نگاهش رو از من گرفت و در سکوت به سقف خیره شد و من در حا لی که به نیم
رخش زل زده بودم دوباره به او و بودن در کنارش فکر کردم.
باز هم کلافه از فکرا ی بی سر و ته و ضد و نقیضم نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
اینجوری......
همزمان با خارج شدن این کلمه از دهن من آرام هم کلم های رو به زبون آورد که
ناگهان هر دو ساکت و به هم خیره شدیم.
وقتی دیدم چیزی نمی گه به حرف اومدم و گفتم: چی می خواستی بگی؟!
_چیز خاصی نبود! شما حرفتون رو بزنین.
_می خواستم بگم اگه ساکت باشیم این دقیقه ها دیر میگذره و حوصله مون
سر می ره که خودت به حرف اوم دی.
_مگه ما حرفی هم بر ای گفتن داریم؟!
_می بینم که این سرم و آمپول اول از همه زبونت رو باز کرده و من مطمئن شدم
اون دختر ی که هر لحظه ممکن بود از حال بره خودتی.
جوابی نداد و من با پوزخند ی گوش هی لبم ادامه دادم : بهت نمیومد انقدر شکمو
با شی که به خاطر پر خور ی کارت به بیمارستان بکشه!
_من نه شکموام و نه پر خور!
از حرص توی لحنش لبخند رو ی لبم پر رنگ تر شد و گفتم : هنوز هم نمی خوا ی بگی چی می خواستی بگی؟!
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_پنجاه_و_سه
_شما نمی تونستین بیرو ن منتظر بمونین تا این سرم تموم بشه؟!
_چرا می تونستم!
_خب! پس ..........
_دلم نخواست!
نگاهش رو ازم گرفت و بعد چند لحظه سکوت پر سید : میتونم یه سوال ازتون
بپرسم؟!
_بپرس!
_چرا خودتون من رو آوردین اینجا؟!
این سوالی بود که برا ی خودم هم مطرح و جوابش برا ی خودم هم مجهول بود و
وقتی دیدم جوابی براش پیدا نمی کنم با بی خیالی گفتم : چون دلم برات سوخت!
سوالی و متعجب نگاهم کرد و من با سرد ترین لحن ممکن ادامه دادم : تو حالت
خیلی بد بود و من با خودم گفتم ممکنه هر لحظه از حال بری! ولی حالا می بینم
که...... نه! بادمجون بم آفت نداره!
لبخند غم گینی زد و گفت : ممنون از تعر یفتون!
جوابی ندادم و در عوض وقت ی دید م سرمش تموم شده از جام برخاستم و گفتم :
من بیرون درمانگاه، توی ما شین منتظرتم.
با گفتن این حرف از اتاق خارج شدم و رو به پرستاری که حواسش بهم بود گفتم که
سرم آرام تموم شده و به سمت در خروجی درمانگاه قدم برداشتم.
چیزی از نشستنم تو ی ما شین نگذشت که آرام از در درمانگاه خارج شد و از همون
جلوی در با چشم به دنبال ما شین من گشت.
نگاهم رو از او که چادرش توی هوا تکون می خورد و باد اون رو به رقص در آورده
بود گرفتم و ما شین رو روشن کردم و مقابلش نگه داشتم که متوجه ام شد و ر وی صندل ی عقب نشست .
برای اینکه بتونم صورتش رو ببینم آینه رو روش تنظیم کردم و با به حرکت در
آوردن ما شین ازش پر سیدم : الان حالت بهتره؟!
_آره! خیلی بهترم.
دیگه چیزی نپر سیدم و با پلی کردن آهنگ به رانندگی م ادامه دادم و او هم
سرش رو روی پشتی مبل گذاشت و چشماش رو بست.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_پنجاه_و_چهار
ما شین رو جلوی در خون هشون نگه داشتم که چشماش رو باز و با تعجب به در
خونه نگاه کرد و گفت : چرا اومدین اینجا؟!
به طرفش برگشتم و گفتم : پس کجا برم؟!
_مگه نباید میرفتیم شرکت؟
_برو خونه و استراحت کن!
کیفش رو از رو ی صندلی برداشت و با تلخند ی گفت : ممنون که دلتون به
حالم سوخت!
معنی تلخند و نیش کلامش رو نمی فهمیدم و نمی دونستم چرا ناراحت شده ولی هرچه که بود این ناراحت شدنش رو و اینکه انتظار داشته بود چیز دیگه ای ازم
بشنوه رو دوست داشتم و در جوابش گفتم : خواهش! فقط اینکه دیگه هله هوله
نخور چون ممکن نیست که دوباره دلم به حالت بسوزه.
باز هم لبخند تلخی زد و با گفتن خداحافظ در ما شین رو باز کرد و پیاد ه شد.
*فرد ای اون روز، نبود آرام توی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خلاف
تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و
سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم.
اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور
بود و خانم رفاهی و مبینا توی سکوت به کارشون مشغول بودن.
جای خالیش انقدر توی چشم بود که حتی پرهام هم جای خالیش رو احساس
کرده بود که کلافه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جوری نیست؟
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
〔هیچ چیز دَر جَهان
بِه خوبیِ بویِ کَسی کِه
دوستَش داری نیست!💍❤️🦋〕
┅┅┅✶💞✶┄┅┄
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @nabz_eshghi
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهفتادونهم
مهدی متفکر گفت:
- چه پیشنهادی؟
- بیا بریم دنبال یه مغازه.
مهدی: برای چی؟ با جیب بی پول اونوقت؟
- برای این که قصابی بزنی، پول رو خدا می رسونه نگران نباش، من یه پس انداز کوچیک دارم که ذخیره اس، میریم از بانک می گیرم، هم تو به شغل مورد علاقه ات می رسی، هم این که زندگیمون روی روال می افته.
توی فکر رفت. ادامه دادم.
- اگه یه روز کارمناسبی هم پیدا کنی، باز به این شغل فکر می کنی و همیشه برات یه آرزو می مونه، پس چه بهتر که همین حالا محقق بشه.
مهدی شرمنده گفت:
- نمی دونم چجوری باید این خوبیتو جبران کنم.
مقابلش نشستم و دستمو روی گونه اش گذاشتم.
- دیگه این حرف و نزن، من و تو نداریم عزیزم.
دیگر صورتش اخم نداشت، توی چشمهاش عشق و رضایت موج می زد، من هم جز این چیزی نمی خواستم.
مهدی انرژی مضاعفی گرفته بود، کمتر خونه می موند و بیشتر بیرون بود، دنبال مکان مناسبی برای شروع کارش بود.
مادرم صبح زنگ زده بود و به من گفت عصر حدیث به خونشون میاد، از من خواست من هم برم تا دور هم باشیم، خونه رو مرتب کردم، ناهار گذاشتم اما مهدی نیومد، تماس هم گرفتم اما در دسترس نبود، دل به بدجایی نبردم و ناهارمو تنها خوردم و براش پیامک زدم که به خونه ی مادرم میرم.
تاکسی گرفتم و طولی نکشید که به خونه ی مادرم رسیدم. در خونه باز بود و حدیث توی حیاط بود، دل تنگ به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم.
فاصله گرفت تا خوب منو ببیند. لبخند از روی لباش کنار نمی رفت.
- ماشاالله، چاق تر شدی خانم. معلومه خیلی خوش میگذره.
لبخندی زدم، خودم هم وقتی تو آینه خودمو برانداز کرده بودم، متوجه شدم که چاق تر شدم.
ساق دستمو گرفت و منو به داخل کشوند. دختر عزیزش توی هال م،ست خواب بود، دلتنگ بوسه ای روی گونش زدم، غلتی زد و از ترس این که بیدار بشه از کنارش بلند شدم.
همون لحظه بود که مهدی تماس گرفت، سریع پاسخ دادم تا سوگند از خواب بیدار نشه.
صداش از خوشحالی می لررید.
- حلماجان مشتلوق بده بالاخره پیدا کردم، صحبت کردم بنده ی خدا راضی شده، دارمشیرینی میگیرم فدات شم، هنوز خونه ی مادرتی؟
صدام بی اراده بالا رفت.
- راست میگی؟
مهدی: آره عزیزم.
حدیث از بلندی صدام به اتاق اومد و با اشاره ی دست پرسید که چی شده؟
به مهدی گفتمکه خونه ی مادرمم، اونم گفت:
مهدی: تا یه ربع دیگه پیشتم.
- باشه عزیزم.
تماسو قطع کردم، برای حدیث توضیح دادم که چی شده، او هم به مادرم گزارش داد.
مادرم: حلماجان کار خوبی کردی، حمایت از مرد زندگیت عشق میاره، ان شاالله کسب و کارش بگیره و رونق داشته باشه.
ان شاالله گفتم، حدود بیست دقیقه بعدش صدای زنگ در اومد، رو به حدیثی که قصد باز کردن در رو داشت، گفتم:
- خودم میرم حدیث.
سر تکون داد. به سمت حیاط پرواز کردم، در رو که باز کردم مهدی خندون جعبه ی شیرینی رو توی دستام گذاشت.
- بخور جانم، نوش جونت. همه ی این لحظات خوب رو به تو مدیونم.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهشتاد
تو قلبم جشن و پایکوبی به راه بود، دست دور کم،رم انداخت و هم قدم با هم داخل رفتیم، با ورود مهدی به داخل خونه مادرم و حدیث تبریک گفتن، شیرینی هایی که مهدی خریده بود خیلی تازه بودن و با چای خیلی چسبید. حدیث هنوز شب نشده به آشپزخونه رفت تا تدارک شام رو ببینه. ته ریشش رو نگاه کردم و گفتم:
- گرسنه ات نیست؟ بیرون هیچیخوردی؟
مهدی: آره ساندویچ خوردم، این چندوقت بدجور از غذاهای خوشمزه ی تو محروم شدم.
ابرویی بالا انداختم و با لحن طنز سر به سرش گذاشتم.
- مواظب باش از این به بعد محروم نشیا.
لبخندزنان گفت:
- ای به چشم، مگه میشه از تو و دستپخت تو گذشت؟
لبخندی زدم و ته دلم غنج رفت، طعمکلماتش مثل عسل شیرین بود.
حدیث که دست تنها بود؛ بالاخره صدای شاکیش دراومد.
- حلما بیا.
سریع از جام بلند شدم و رو به مهدی گفتم:
- برم تا منو نزده.
مهدی خندید.
- برو.
وارد آشپزخونه که شدم، مادرمپشت سرم اومد.
- حلما بیا مادر باهات حرف دارم.
حدیث اخمو به من نگاه کرد، چیکار کنم خب قسمتش بود که تنها آشپزی کنه، به من چه ربطی داشت؟
از هال که می گذشتم مهدی دور از چشم مادرم دستش رو به معنای این که چی شده تو هوا برام تکون داد، شونه بالا انداختم و لبهام رو به معنای این که نمی دونم تکون دادم. همراه مادرم وارد اتاق شدم، من روی تخت نشستم و او سر توی چمدون قدیمی روی میز فرو برد و با یک بقچه ی کوچیک اومد و کنارم نشست، در حالی که سعی می کرد گره های بقچه رو باز کنه با من حرف هم می زد.
- حلما جان بس که این پسر دوست داشتنی و خوبه و تو این چندوقت بهم ثابت شده تو خوشبختی، دلم می خواد براش یه کاری بکنم، حقیقتا من خیلی سختم میشه که مهدی باید هردفعه پول تاکسی بده یا با پای پیاده به این ور و اونور بره.
بقچه ی باز شده که پر از طلا بود، منو متعجب کرد، نمی دونستم مادرم اصلا طلا تو خونه داره، مادرم ادامه داد.
- من به این طلاها احتیاجی ندارم، از وقتی تو بچه بودی اینارو گذاشتم برای روز مبادا، حالا خوشحال میشم که ماشین شه و بره زیر پای مهدی.
بقچه رو روی چادرم گذاشت، مگه من دلم راضی می شد که اونارو بفروشم، در کل این طلاهای مادرم فقط حقمن نبود، حق حدیث و حمید هم بود و من با گرفتن این طلاها فکر می کردم حق اونارو خوردم.
بقچه رو برگردوندم.
- نه مامان اصلا حرفشم نزن؛ فعلا که بذار بمونه، نگران مهدی نباش ان شاالله کارش بگیره ماشینیمی خره. بعد از اونم اگر خواستی یه وقتی ببخشی، حق حمید و حدیث هم هست.
مادرم دستامو گرفت.
- من با اونا صحبت کردم، اونا راضین. دل مادرتو نشکن، نه من دلم تو این طلاهاست، نه هیچوقت به گردنم انداختم و نه حقی گرفته و خورده میشه، خداروشکر حدیث و حمید زندگیاشون خوبه و دستشون به دهنشون میرسه،اونا هم دوست ندارن مهدی پای پیاده باشه.
از این همه محبتشون اشک تو چشمام حلقه زد. مادرمو به آغوش کشیدم.
- همتونو دوست دارم. به خاطر داشتن شماها خداروشکر می کنم.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهشتادویک
مادرم طلاها رو توی همون بقچه محکم پیچید و بعدش توی کیفم گذاشت و کیفمو جایی گذاشت تا شیطنت های سوگند و کنجکاویش کار دستمون نده و طلاها رو گُم نکنه.
شب که به خونه اومدیم، بدون عوض کردن لباسم روی تخت دراز کشیدم، غذای خوشمزه ی حدیث کار دستم داده بود، زیاد خورده بودم؛ حالا همباید جواب این معده ی بدبختو می دادم.
کیفم رو که مهدی حمل می کرد. روی زمین گذاشت و خندون گفت:
- ماشاالله، چقدر سنگینه، چی با خودت آوردی؟
سریع از جام بلند شدم. مهدی متعجب گفت:
- چی شد؟
بغچه رو برداشتم و روی تخت گذاشتم. باز که کردم مهدی بی اختیار جلو اومد و به طلاها دست زد.
مهدی: اینارو از کجا آوردی؟
- مادرم بهم داده.
مهدی: به چه مناسبت؟
- که ماشین بخریم.
مهدی اخمکرد و طلای توی دستش رو روی بقیه انداخت.
- کار بدی کردی.
ایستادم، شاید به غرورش برخورده بود و فکر کرده بود که مادرم قصدش ترحمه، درحالی که اینطوری نبود، مادرمچون مهدی و دوست داشت، دلش راحتیشو می خواست.
دست دور گردنش انداخت، نگام نمی کرد و به ساعت کوچک توی اتاق خواب زُل زده بود.
- مهدی جان میشه نگامکنی؟
سمتم برگشت، اخمصورتش پررنگ تر شده بود.
- جمع کناینارو، برو پس بده.
- من با مادرم صحبت کردم، اون طلاهاشو نمی خواد.
مسر گفت:
- گفتم که میریم میدیم طلاهارو.
چقدر سخت بود راضی کردنش. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اصلا تو فکر کن یه قرضه، کار میکنی و قیمتش رو پسمیدی.
سکوتکرد و من احساس کردم که از اون سختی دراومد و به اصطلاح شُل شد، ماشین جزو وسیله های اضطراری بود، مخصوصا مهدی که این روزها زیاد تو رفت و آمد بود، روزانه پول زیادی به آژانس می داد، حالا اگر خودمون ماشین داشتیم، این هزینه از زندگیمون حذف میشد.
مهدی: راستش من نمی دونم دیگه روم شه توی چشمایمادرت نگاه کنم یا نه، من لیاقت این همه خوبیشو ندارم، زیادی به من لطف داره.
او چی می دونست که پیش مادرم چه ارج و قُربی پیدا کرده که این همه خاطرخواهش شده، پیش چشم مادرم او لایقترین بود.
- این حرف و نزن مهدی، مادر من خیلی دوستت داره.
مهدی لبخندی زد.
- منم دوستش دارم؛ انگار مادر واقعیم بوده.
لبخند از روی لباش پر کشید و می دونستم که یاد مادرش افتاد.
دستم رو از دور گ،ردنش باز کردم. نفسی کشید و دکمه های پیراهنشو باز کرد.
مهدی: امروز قبل از این که تو در خونه ی مادرت اینارو به رومباز کنی، مادرم نمی دونم یه دفعه از کجا پیداش شد، انگار کشیک کشیده بود، اومد و ازممی خواست برم خونشون تا باهام حرف بزنه. بهش گفتم بره چون حرفی باهاش ندارم. تو که درو باز کردی رفت.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی✍
Arshias - Cheshami (320).mp3
8.12M
🍃🍃🍃
اینا میخوان از چشمام تورو
بندازنت،نمیدونن چشامی...❤💯
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_پنجاه_و_پنج
نه! چجور یه مگه؟
_یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حالا که نیست انگار یه
چیزی کمه.
_خب سربه سر یکی دیگه بزار!
پرهام تو ی فکر رفت و بعد مکثی پر سید:آراد! تو نظرت در موردش چیه ؟
_نظری ندارم او هم یکی مثل بقیه است.
_نیست! خودتم خوب می دو نی که با بقیه فرق داره، حداقل با دخترایی که دور و
بر ما رو گرفتن خیلی فرق داره.
مشکوکانه نگاهش کردم که ادامه داد :برا ی همین ازش بدم میا د و می خوام که
نباشه.
متوجه منظورش نمی شدم چون ضد و نقیض حرف میزد، از یک طرف می گفت از نبودش دل گیره و از طرف دیگه می گفت ازش بدش میاد و می خواد که
نباشه!
من خودم هم احساس او رو داشتم و حتی دلیل احساس خودم رو هم نم ی
فهمیدم و تا ظهر که به خونه برم همه اش احساس می کردم یه چیزی کمه و با ید دنبالش بگردم و با خودم درگیر بود م.
فردا ش هم که به مناسبت میلاد امام رضا علیه السلام شرکت تعطیل بود و من تو ی خونه موندم و به تماشای شبکه هایی نشستم که مشهد و حرم رو نشون می داد.
حرکاتم کاملا غیر ارا دی بودن.
من می دونستم که آرام اون لحظه مشهده و با دیدن حرم از قاب تلوزیو ن خودم رو
بهش نزدیک احساس می کردم .
بابا و مامان هم که از رفتارم تعجب کرده بودن ولی چیز ی نمی گفتن و نگاه ها ی
معنی دار آیدا و آوا رو هم رو ی خودم احساس می کردم.
من هیچ وقت تلویزیون نگاه نمیکردم ولی اونروز از صبح تا شب یه جا نشسته و
به قاب تلوز یون زل زده بودم و توی افکار خودم سیر می کردم.
اونرو ز انقدر تو ی حال و هو ا ی خودم بودم که حتی حرفا ی سعید(همسر آیدا
خواهرم) رو از کنارم نمی شنیدم و به با زیگو شیای دختر شیطونشون هم توجهی
نمی کردم.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_پنجاه_و_شیش
صبح فرداش دیر تر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمیبودم اصلا نمیرفتم.
چند دقیقه ا ی می شد که وارد شرکت شده بودم و چیز ی از نشستنم پشت
میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم
که وارد اتاق شد.
نفسم رو کلافه بیرو ن دادم و با پرت کردن خودکار توی دستم ر وی میز به پشتی صند لی تکیه دادم و گفتم:اینجا چی می خوای ؟
نزدیک تر اومد و جواب داد:حقم رو.
_چه حقی؟
_حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست بکنی و بعدش هم رها
کنی به امان خدا.
_اینجا یه همچین حقی وجود نداره.
_داره! یعنی من میخوام که وجود داشته باشه.
پاشدم و جلوش وایستادم و گفتم:سایه من اصلا حوصله ندارم.
_آراد تو حوصله چی رو ندا ری؟
با عصبانیت وسط حرفش پر یدم و غریدم: من با تو کاری ندارم. ...
دیدم که با شنیدن حرفم نگاهش نگران شد و رنگش پرید و لی به روی خودش
نیاور د و سرم داد زد:تو دار ی به من تهمت می زنی؟ اگه مرد نیست ی که پا ی کار ی
که کر دی بایست ی بگو نیستم دیگه چرا تهمت میز نی؟ .
_خودت هم خوب می دونی که تهمت نیست.
_آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جوری میگی ؟ این خیلی نامردیه
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_پنجاه_و_هفت
_اصالا من نامردم و تو هم اشتباه کرد ی که عاشق یه نامرد شدی.
_دنیا همینجو ری نمی مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تلافی می کنم.
به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت
گفت: فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم کاری می کنم که بهم التماس کنی
و بخوا ی ببخشمت.
برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ا ی سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد.
کلافه خودم رو ر وی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم.
نقشه ی سایه برا ی گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود.
سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار ملاقاتم رو با مدیر یکی از شرکتهای طر ف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت بیرون زدم.
با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو تو ی بغلم انداخت و غافل گیرم کرد.
توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو
عوض می کرد.
مرسانا رو بغل کردم و ر وی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم بالا
بردم و شکمش ر و به صورتم مالیدم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کیف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش باز ی کردم
که آیدا با سینی چای تو ی دستش بهمون ملحق شد و بعد سلام کردن رو ی مبل
کناریم نشست.
دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه میکرد نگاه کردم.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍
یِهوَقتاییبایَدزُلبِزنیتُوبَرق
چِشمایِیِکیوبِگی:
دورِچِشــ👁ـــماتِبِگَردَماِلـهی🤎✨
┅┅┅✶💞✶┄┅┄
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @nabz_eshghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به هم برسیم😍🙊
┅┅┅✶💞✶┄┅┄
🍃🌸JOiN👇
•••❥ @nabz_eshghi
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهشتادودوم
مهدی بعد از عوض کردن لباسهاش روی تخت دراز کشید و قبل از این که چشماش روی هم بره، گفت:
- گرچه دلم براشون تنگ شده؛ اما دیگه دلمنمیخواد پا توی اون خونه بذارم.
چشماش رو بست و من به همینچشم های بسته زُل زدم. غرق توی فکر چون کودکی دست وپا می زدم و مدام دلم از برگشتن اون روزها به تلاطم می افتاد. متوجه شدمکه مهدی به خواب رفته، بیرون رفتم تا لیوان آبی بخورم، بلکه دیگه این فکر و خیالات الکی رو نکنم، سنگین همکه بودم و این بدتر بود، نفسم بر اثر پُری معده بالا نمی اومد و نمی تونستم بخوابم، زیر لب هر نسبتی بود به حدیث دادم و در حالی که خودم خنده ام گرفته بود، توی هال کمی قدم زدم، بهتر که شدم من هم خوابیدم.
صبح برای مهدی میز صبحونهچیدم؛ احتمالا امروز کارهاش زیادتر بود، باید قوه و جونی می گرفت تا انرژی داشته باشه.
مهدی از خواب که بیدار شد مستقیم رفت تا دوش بگیره، بعد از حمام اونقدر گرسنه بود که با حوله ی حموم اومد و روی صندلی نشست. چند لقمه ای خورد.
- هروقت تموم کردی، تو هم آماده شو که با هم تا بریم بانک.
برای گرفتن پولی که آتیه شده بود باید خودم باهاش تا بانک میرفتم، چشم گفتم، چون آماده شدن من کمی وقت گیرتر بود، زودتر دست از خوردن کشیدم تا مهدی معطلم نشه.
با خط واحد رفتیم، از مهدی که جدا شدم، ناگهان قسمتی که خانم ها نشسته بودن سهیلا رو دیدم. با دیدنم از جاش بلند شد، به سمتش رفتم و کنارش نشستم. دلخور گفت:
- والا دوستم دوستای قدیم.
کش چادرم راو مرتب کردم.
- باور کن فرصتی نداشتم تا ببینمت یا بهت زنگ بزنم.
سهیلا: بله، خانم سرشه و آقاش و زندگیش.
خواستم از این بحث دور شیم.
- چه خبر؟
سهیلا:سلامتی، راستی تبریک. شنیدم که برای برادرشوهر آخریت رفتین خواستگاری؟
- من خبر ندارم.
سهیلا ابرو بالا انداخت.
- چطور خبر نداری؟
حقیقت رو گفتن، بهتر از صد دروغ بود که هم گندش درمی اومد و هم بعد از این که حقیقت روشن شد، آبرویی برام نمی ذاشت و پیش دوستمبی اعتبارم می کرد.
سهیلا توی فکر گفت:
- البته که برای نگفتنش به تو، نمیشه بهشون حق نداد.
متعجب گفتم:
- میشه بگی چی شده؟
سهیلا: الان من میگم نری صبح بذاری کف دست مادرشوهرت، حالا چون تو فهمیدی منو بیچاره کنه. منم از دختر عموی همین بنده ی خدا شنیدم؛ آخه باهم دوستیم، شاید واقعا کسی از این موضوع خبر نداره و قرار نباشه فعلا صداشو در بیارن.
کلافه گفتم:
- میشه بگی چی شده.
سهیلا: برادرشوهرت دست گذاشته رو ه*ر*ز* ترین دختر شهر اونم چی با یه بچه، نمی دونم مهری خانم واقعا چه فکری کرده که رفته خواستگاریش.
به یادآوردم که چه روزهایی که به من بی گناه می گفت ه*ر*ز*ه، حالا شاید کار خدا بود که نمی تونست مانع پسرش بشه، مهری خانم خوب می دونست که حریف پسرهاش وقتی به سیم آخر می زنن نمی شه، شاید برای همین بود که دربرابر خواسته هاشون تسلیم میشد،بعدش خون به دل زن پسرش می کرد تا آنقدر کفری بشه که به سرش بزنه تا طلاق بگیره.
آهی کشیدم.
سهیلا: حالا شاید دختره بعد از عقد آدم درستی شد؛ امید به خدا.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهشتادوسوم
سکوت کردم، چی می گفتم؟ دست خدا بود، ان شاالله که به خیر می شد. با سکوتم سهیلا هم دیگه حرفی نزد و کمی بعد، مهدی اشاره زد که پیاده بشیم، از سهیلا خداحافظی کردم و به همراه مهدی پیاده شدیم. اول بانک رفتیم و بعد از اون با مهدی به خونه ی مردی که مهدی قصد کرایه ی مغازه اشو داشت سری زدیم، رفتیم بنگاه و پس از دادن پول مهدی قرار داد نوشت و سند داده شد، این طور که بالاخره ما صاحب مغازه شدیم. اون وقت بود که خسته به خونه برگشتیم.
روزهای دل خواه من و مهدی می گذشت، مهدی سرگرم کارهاش شده بود، دنبال یخچال با قیمت مناسب برای نگهداری گوشت بود. به چند کشتارگاه هم سر زده بود تا سر قیمت به توافقی برسن تا گوشت ازشون خریداری کند.
با مهدی صحبت کردم که هرچه زودتر برای خریدن ماشین اقدام بکنیم بهتره، رفت و آمدمون راحت تر می شد و هرزمان که می خواست سوار ماشین خودش می شد، نه اینکه منتظر بمونه یا درخواست تاکسی کنه.
اصرار من باعث شد که برای فروش طلاها اقدام کنه. خداروشکر پول خوبی از فروش طلاها نصیبمون شد، مهدی از فردای روزی که طلاها رو فروخت، علاوه بر کارهای دیگه دنبال پیداکردن ماشین مناسبی که اندازه ی پولمون باشه افتاد.
هوس شیرینی به دلم افتاده بود، خمیرو آماده کردم تا زودتر بپزم و تا وقت اومدن مهدی کارمو تموم کنم. با صدای موبایلم، روی خمیر رو پوشوندم و پاسخ مهدی رو دادم.
- جانم مهدی؟
مهدی با صدایی که کمی می لرزید، گفت:
-حلماجان بیا بیرون.
متعجبگفتم:
- بیرونی؟ چرا آیفون نزدی تا درو باز کنم؟
مهدی: تو بیا بیرون، بهت میگم.
تماسو قطع کردم، بدون این که لباس گرمی تنم کنم؛ ترسیده از این که نکنه اتفاق بدی افتاده که مهدی زنگ خونه رو نزده چادرم رو روی سرم انداختم و پا که بیرون گذاشتم، از سرما به خودم لرزیدم. مهم نبود، تنها به مهدی فکر می کردمکه پشت در ایستاده و تو ذهنم مدام این صحنه می اومد که کسی اونو زده، یا تصادف کرده و من با دیدن اون حالش، حالم بد شده؛ به در نزدیک شدم همین که درو باز کردم، مهدی رو پشت ماشینی پژویی دیدم که چند بار متوالی بوق زد و از خوشحالی دندون هاش رو به نمایش گذاشته بود، منو نگاه می کرد.
خداروشکر کردم کهمهدی سالمه و اونچه تو ذهنم گذشت اتفاق نیوفتاده بود، خوب می فهمیدم این چندوقت خیلی به مهدی وابسته شده ام طوری که از دوست داشتن زیاد این فکرهای آزاردهنده به ذهنمخطور می کنه.
پلک که زدم، اشک هام ریخت، از خوشحالی بود، مهدی پیاده شد و مسرور گفت:
- چطوره حلما جان؟ دوست...
با دیدن اشک هام حرفشو خورد و بی معطلی به سمتم اومد و من رو به داخل خونه کشید و ب،غل،م کرد.
وجود گرمش سردی هوا رو خنثی کرد، زیر گوشم گفت:
- چته عزیز من؟ چرا گریه می کنی؟
صورتم رو از آغوشش جدا کردم.
- حالم خوبه مهدی جان، چون تو رو دادم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهشتادوچهارم
با هم به ماشین نگاه کردیم، مهدی گفت:
- بدو برو آماده شو بریم یه چرخی بزنیم.
یاد خمیری که آماده کرده بودم، افتادم.
- می خوام شیرینی بپزم، بعدا بریم.
مهدی: بنداز بیرون عزیز من، خودم برات شیرینی می خرم.
- حیفه...
نذاشت ادامه بدم.
- حیفنیست، زود باش، منمیرم تو ماشین
تسلیم شدم و سریع داخل رفتم تا آماده بشم. همین که داخل ماشین نشستم، مهدیموزیک شادی گذاشت و حرکت کرد، تموم خیابان ها دوره گردی کردیم و مهدی همدنطور که گفته بود، یک جعبه شیرینی خرید و به مناسبت خریدن ماشین به شام دعوتم کرد. منو رو به من داد و گفت:
- امشب شب توئه، هرچی دوست داری سفارش بده.
به منو نگاهی انداختم و ماهی سفارش دادم.
مهدی: یه خبر خوب دیگه هم دارم.
چشمای مشتاقم که بی قرار شنیدن خبر خوب بعدی بود رو به چشماش دوختم.
مهدی: یه آدم منصف پیدا کردم و یخچال هامو بالاخره خریدم.
خداروشکر گفتم و به این اعتقاد پیدا کردم که خداوند به زندگیمون نگاه انداخته که اینطوری پشت سر هم خوب می آوردیم. مهدی ادامه داد.
- پسفردا به امید خدا افتتاح می کنیم، شما هم اسپند و قرآنتو آماده کن.
چشمکشداری گفتم، چه حس و حال خوبی داشتم. شام وآوردن و من امشب خوشمزه ترین ماهی عمرم و خوردم.
مهدی آنچنان پراشتها شروع به خوردن کرد که اگر کسی می دید فکر می کزد که او چند روزه غذا نخورده.
♡
پس فردا به سرعت برق و باد رسید، مهدی خیلی ذوق داشت، طوری که بدون صبحونه رفت. قرآن کوچکی به همراه کمی اسفند و منقل کوچکی همراهش کردم تا اونجا اسفند دود کنه تا همین اول کاری چشم بد لزش دور باشه و به لطفش مغازه خوب بگرده و در آمد خوبی داشته باشه.
هوا خوب شده بود، تصمیم گرفتم کمی به باغچه برسم و برگهای زرد و از باغچه جمع کنم، بیلچه و آب پاش و قیچی رو هم برداشتم تا صفایی بهش بدم، هنوز بیرون نرفته صدای زنگ موبایلم اومد. وسایل رو کنار در ورودی گذاشتم، به سمت موبایلم رفتم، حدیث بود.
- سلام آبجی.
حدیث: سلام عزیزم، ضمن عرض تبریک، کجایی؟
- ممنون عزیزم، خونه.
حدیث: عجب بی بخاری هستی، فکر کردم برای افتتاحیه کنار مهدی باشی.
- نه بابا.
حدیث: آماده شو، با احمد داریم میایم دنبالت بریم مغازه ی مهدی.
دیدم پیشنهادش خوبه، استقبال کردم، دوست داشتم حال خوب مهدی رو پشت دَخل ببینم.
- باشه آماده میشم.
حدیث: یه ربع دیگه اونجام.
وسایل حرس رو سریع جای قبلیشون برگردوندم، قسمت نبود که باغچه ی بی جانم روجون بدم، گرچه کنار مهدی بودن واجب تر بود، حتما خوشحال می شد اگه با دسته گلی می رفتم.
سریع حاضر شدم، حدیث دنبالم اومد، میون راه دسته گلی من و دسته گل دیگه ای احمد آقا و حدیث گرفتن، این وسط احمدآقا چقدر با ما شوخی کرد بماند، مداممی گفت "از این به بعد ما هر شب میایم خونه ی شما، بساط کبابتون معلومه از این به بعد براهه"
رسیدیم و من مشتاق به مغازه نگاه کردم،
همین که پیاده شدم آرزو رو دیدم که به سمت مغازه ی مهدی می رفت، نمی دونم چی شد که برگشت و با دیدن من متعجب مسیر رفته رو برگشت. سوار ماشین شد و به سرعت دور شد.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
برات از خدا میخوام اون خبرِخوبی که
مدتهاست منتظرشی رو امروز بشنوی:)
صبحت به قشنگیه نگاهِت رفیقِ مهربونم💚
@badeto_roman
Sirvan Khosravi - Doost Daram Zendegiro (UpMusic).mp3
10.82M
☁️🌱
دوست دارم زندگی رو...🌝💯
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_پنجاه_و_هشت
به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیزی شده ؟
لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور ؟
_آخه به نظر میا د گریه کردی!
_چیزی نیست.. .
مامان که تا اون لحظه توی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش شده.
چاییم رو از رو ی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و
شوهراست.
مامان کنارم نشست و گفت: یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با
خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟
یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من میدونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم!
سر فرصت باهاش حرف می زنم.
آیدا با گر یه گفت:دستت درد نکنه داداش پس یعنی من بدم و مشکل از منه؟!
_نمی دونم! خودت چی فکر میکنی؟
آیدا که انتظار نداشت این حرف رو بهش بزنم و طرف سعید رو بگیرم عصبانی
شد و به قصد اتاقی که حتی بعد ازدواج کردنش هنوز هم مال خودش بود از پله
ها بالا رفت.
مامان سرم غر زد:واقعا که! تو به جای اینکه از خواهرت طرفداری کنی طرف سعید
رو می گیری ؟
_من از سعید طرفدار ی نکردم فقط گفتم آیدا یه ذره بیشتر به رفتارش با سعید
دقت کنه! شما هم به جای اینکه ازش حمایت کنی یه ذره شوهر داری یاد ش بده.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍