eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
33.6هزار دنبال‌کننده
757 عکس
30 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✅ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعلیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ لینک کانال @badeto_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ من برای اینکه به آرام فکر نکنم چندین لیوان رو نوشیده و داغ شده بودم و دیگه حالم دست خودم نبود و سایه هر لحظه کنارم بود و تنهام نمی ذاشت و وقتی دید حالم خیلی بده ازم فاصله گرفت و گفت: آراد عزیزم امشب خیلی زیاده روی کردی آماده شو برسونمت خونه. گفتم:خودتم باهام میای؟ _آره عزیزم. _تا کجا میای؟ _تا هر کجا که تو بخوای. خوشحال شدم و با کمکش از خونه ی پرهام خارج شدم و توی ماشین نشستم. حالم بدتر از اون چیز ی بود که بتونم رانندگی کنم و برا ی همین سایه خودش پشت رل نشست و به سمت خونه ام حرکت کرد. با سردرد بدی چشمام رو باز کردم و همانطور که رو ی تخت دراز کشیده بودم به پهلو چرخیدم که با دیدن سایه سیخ سرجام نشستم . مغزم شروع به فعالیت کرد و هر آنچه دیشب اتفاق افتاده بود جلوی چشمم رژه رفت. با چندش و عصبانیت به سایه که حالا بیدار شده بود نگاه کردم و بهش توپیدم:تو اینجا چه غلطی می کنی؟ از حموم که اومدم بیرون اینجا نبینمت. زیر دوش آب سرد وایستادم تا شاید کمی از عصبانیت کاری که کردم کم بشه ولی فایده ای نداشت و بیشتر خودم رو سرزنش کردم. حرصی تر از قبل از حموم بیرون اومدم و با دیدن سایه که حالا آماده شده و روی تخت نشسته بود عصبی شدم و سرش دادکشیدم:مگه نگفتم گورت رو از این جا گم کنی ؟ _خیلی بی حیایی سایه! من قبلا هم بهت گفتم که دوست ندارم زیاد بهم نزدی ک بشی و از عشق و عاشقی هم خوشم نمیاد . در حالی که به گریه افتاده بود بهم نزدیک شد و گفت:آراد تو می فهمی چی به سرم آوردی... منو عاشق خودت کردی و بعد میگی تقصیر من بوده که باهات بودم و منو نمیخوای ؟ _خفه شو سایه من همیشه بهت گفتم که بی خود عاشق من نشی. با یک قدم فاصله ام رو باهاش پر کردم و روبه روش وایستادم و ادامه دادم: من علاقه ای بهت نداشتم و حالا هم که دیگه اصالا دلم نمی خواد ببینمت! _تو نمی تونی همینجوری منو ول کنی یعنی من نمی زارم. _حالا می بینی که می تونم! با گفتن محاله بزارم با آبروم بازی کنی، به سمت در پا تند کرد و با عصبانیت از خونه خارج شد. می دونستم هیچ کاری نمیتونه بکنه ولی من مضطرب بودم و از کارم احساس پشیمانی می کردم. روی تخت دراز کشید م و چشمام رو بستم. سرم حسابی درد می کرد و لی نخواستم مسکن بخورم تا هم خودم رو تنبیه کرده باشم و هم برای همیشه یادم بمونه که دیگه نباید زیاده روی کنم.
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ برای خودتون بیشتر زمان بذارید درسته وقت طلاست ولی خودتون الماسید... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 با صدای مادرم به آشپزخونه برگشتم، درحالی که به غرغرهای شیرینش گوش می دادم، بقیه ی کبابارو پیچیدم. - یعنی اگه اینا میریخت رو قالی تیکه بزرگت گوشت بود، من نمی دونم تو امشب چته، تو این دنیا هستی اصلا؟ نمی تونستم خوشحال نباشم، مادرم با دیدن لبخند عمیقم لب گزید، دوباره‌گفت: - خوبه که حمید اینجا نیست؛ وگرنه آبرویی برام نمیذاشتی، شوهر ندیده. خجل سر به زیر انداختم، مادرم چه می فهمید که من چه روزهایی رو پشت سرم گذاشتم که حالا با حضور مهدی و گرم گرفتنش با حمید چقدر خوشحالم. صدای در و پشت بندش صدای حمید اومد. - آماده ست؟ بیام ببرم؟ تاصداش اومد سریع تر پیچیدم، مادرم نگام کرد و سرزنش وار سری برام تکون داد. صدام رو بلند کردم تا حمید بشنوه. - الان آماده میشه. حمید که انگار حوصله اش سر رفته بود، به آشپزخونه اومد. - بده من اینارو. روی پاهاش نشست و خواست سیخ رد از من بگیره، در حالی که از دادن سیخ کوبیده امتناع می کردم، نگام کرد و گفت: - ولش کن دیگه، تو برو بیرون چایی ببر، هوا خوبه، تا کبابا آماده میشه ما هم محفلی بکنیم سرشو بالا گرفت و ادامه ی حرفشو خطاب به مادرم گفت: - مامان با شمام هستما از خدا خواسته سیخو به دست حمید دادم‌که باعث خنده اش شد، نه از امتناع و تعارف اولم نه از سیخ رها کردن یه دفعه ایم. خنده ام گرفته بود، جلوی خودمو گرفتم و سریع فلاسک چای و سینی آماده کردم، زودتر از حمید و مادرم بیرون اومدم. مهدی خیره به آتش پیش روش بود و گاهی چوب بهش اضافه می کرد، نزدیکش رفتم و خسته نباشید گفتم. نگاش به من ایستاده افتاد و سلامت باشید گفت. سینی و محتویاتش رو کنار مهدی گذاشتم و سریع از باغچه بلوکی آوردم و کنار مهدی نشستم. لحظاتی سکوت کرد، برگشت سمتم و آروم گفت: - با حمید صحبت کردم، حرفاش چقدر حالمو بهتر کرد، سخته توقعی که از خونواده ام داشتم و برادر زنم بخواد برام انجام بده، می دونم حتی اگه درخواست پول کنم حمید نه نمیگه، هوامو داره اما خونواده ی من چی؟ همه پاپس میکشن. می دونی حلما من خونواده ام رو مثل سدی جلوم‌ می بینم نه مثل کوهی که پشتمن. عمیق تو فکر فرو رفته و خیره به آتیش پلک نمی زد، چوب تو دستش رو هِی به آتیش نزدیک وهِی دور می کرد و من نگران بودم که خودشو نسوزونه‌. دست روی همون دستش گذاشتم، چوبو رها کرد و به خودش اومد. - من و خانواده ام هستیم، غصه ی چی رو می خوری مهدی؟ خیره ی چشمام آروم لب زد. - هیچی. صدای حمید اومد. - خوب خلوت کردینا، میخواین من و مامان بریم؟ هردو لبخندی زدیم، مهدی که هنوز اونقدر با حمید صمیمی نشده بود، خجالت کشید. من نوچی کردم وحمید و مادرم هم اومدن و دور آتیش نشستیم، چای ریختم، در حالی که خیر به کباب های روی آتیش دلمون ضعف می رفت، چای خوردیم و لحظه شماری کردیم تا کباب آماده بشه و سفره ی دلبرمون رو بچینیم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 شام خوشمزه مونو که خوردیم، حمید قصد رفتن کرد، مهدی نگاش بین من و مادرم می چرخید، اشاره داد تا کنارش بشینم. آروم کنار گوشم لب زد. - امشب میرم خونه ی یکی از دوستام، نمی تونم اینجا بخوابم، فردا میام دنبالت تا بریم بنگاه. مگه من راضی می شدم او به خاطر معذب بودنش اینجا نخوابه. خواستم حرفی بزنم که مادرم گفت: - حلماجان جای آقا مهدی رو پهن کن توی اتاقت. چشم گفتم و مهدی نگام کرد، نمی خواست هم امشب قسمتش بود که من میخ چشم های بسته اش تا صبح پلک نزنم. مهدی در حالی که لبخندی می زد، از نظرش برگشته و کنار گوشم گفت: - مثل این که امشب مهمونتم، پاشو بریم. بلند شدم، پشت سرم اومد و وارد اتاق شدیم. نگاهی به اطراف اتاق انداخت. روی تخت نشست و اشاره کرد تا کنارش بشینم. لحظاتی نیم رخم رو نگاه کرد، من که زیر نگاش در حال ذوب شدن بودم، چشمان عاشقم رو قفل چشم هاش کردم، دست دور گ،ردنم انداخت و من رو به س،ینه اش فشرد، آهی کشید و کنار گوشم زمزمه کرد. - دلم برات پر می کشید حلما، چطوری شد که سمتت نیومدم خودمم نمی دونم. وجود من هم پر از آه شد. روسریمو کنار زد، خودشو عقب کشید و موهای بلندمو نگاه کرد. صداش سرشار از حس خاصی بود که وجودم توی همه ی لحظاتی که گذشت اونو می طلبید. - باهات خیلی حرف دارم. دست میون موهام کشید و ادامه داد. - سخته یکی از همه بهت محرم ترینه بعد از دوماه محرمیت الان خوب ببینیش، نمی دونم چی از یادم برده بود زیباییتو، دوستت دارم حلما. صورتمو نوازش کرد و آروم گفت: - خودم همه چیو درست می کنم، قول میدم. من گله ای نداشتم، روی گذشته رو خاک می ریختم، آینده ای با حضور مهدی برام خیلی مهم تر بود که بخوام دوباره به گذشته سرک بکشم و غصه ی آنچه که شده رو بخورم. تازه مهدی داشت منو می دید و من چه حالی داشتم، نگاهی که مدام روی اعضای صورتم و موهای مشکیم زوم می شد. - نگفته بودی موهات اینقدر بلنده؟ لبخندی زدم، این همه آنالیز قلبمو بدجور به طپش انداخته بود. - بس کن مهدی، مهم نبود. موهامو از سمت شقیقه هام گرفت و به بالا کشید و با لحن خاصی گفت: - چطور مهم نیست، من بهت نگفته بودم عاشق موی بلندم؟ بوس،ه ی آرومی روی پیشونیم زد، چشم بستم و خودمو به دریای محبتش سپردم. حصار بازوانش که دور تنم تنیده شد، حس کردم از این به بعد دیگه پشتوانه دارم و مهدی دیگه منو به خانواده اش نمی فروشه. رو به روی هم دراز کشیدیم، روی همون تخت کوچک یه نفره ام. مهدی با لبخند چشم بست و من شیفته که خواب به چشمام نمیومد تا دم اذان نگاش کردم. ساعت هشت با تنی کوفته، به خاطر این که نمی تونستم خیلی روی تخت تکون بخورم از خواب بیدار شدم. مهدی آروم و مظلوم خوابیده بود، روش رو با پتو پوشوندم و خودم به هال رفتم. صبحانه ی مفصلی چیدم و با وجود خستگی براش پنکیک پختم، دوش آب گرمی گرفتم و با موهایی که حوله پیچیده بود، بالای سر مهدی ایستادم و از خواب بیدارش کردم. غلتی زد و با لبخند گفت: - صبح بخیر زندگی من.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 چقدر شنیدن این کلمات از دهان مهدی برام شیرین بود، زندگی او بودن بزرگترین آرزوی من بود. دستشو سمتم دراز کرد، گرفتم. با ر،،ک،ابی سفید تماشایی بود، رنگ سفید چهره اش رو بازتر کرده بود و معصوم به نظر می رسید. - پاشو برات صبحانه چیدم. چنگی به موهاش زد و گفت: - دستت طلا خانم. تا او دست و صورتشو آبی بزنه، من هم موهام رو با سشوار خشک کردم و بعد از اون هردو دل سیری صبحانه خوردیم، با او که بودم اشتهام بدجور باز شده بود. مادرم با دعایی که زیر لب برامون می خوند و به صورت هردومون پُف می کرد، ما رو راهی کرد. به بنگاه دوست حمید رفتیم، بنده ی خدا چه آدم خوبی بود، چقدر تعارفمون کرد و درآخر خونه ای مناسب با پولمون معرفی کرد و ما رو برای دیدن خونه برد، از در که وارد شدیم همین که نگام به خیاط باصفای خونه افتاد، احساس کردم این همون خونه ایه که دنبالش بودیم، لحظه ای تو رویا رفتم و خودمو در حال آبپاشی حیاط و مهدی رو نون به دست که داخل خونه می شد دیدم. بی اراده لبخندی زدم. با صدای مهدی به خودم اومدم. - کجایی حلما؟ به چی می خندی؟ خودمو به اون راه زده و گفتم: - حیاطش دلم رو بدجور برده. سر تکون داد، مشخص بود که او هم خوشش اومده، حیاطش دوبرابر حیاط خونه ی مادرم اینا باغچه اش دو برابر بزرگتر بود ، داخل شدیم، محیطش کوچیک شامل یک هال مربع شکل و دواتاق که درشون روبه روی هم باز می شد و آشپزخونه ی اپنی که دو در سه بود، مهر این خونه بدجور توی دلم رفت، با وجود کوچیکی، دیوارها و کچ بری ها و حتی درها تمیز و در حد نو بودند و من مطمئنم بودم دیگه خونه ای به تمیزی و خوبی این گیرمون نمیاد. موافقتم را اعلام کردم، مهدی هم خوشش آمده بود و مدام به من می گفت که چه کار خوبی کرده که از حمید مشورت گرفته، من هم وجودم پر از رضایت شد. بنگاه رفتیم و قرارداد بستیم، سر این که دقیقا چه زمانی اونجا ساکن بشیم با مشورت سر این که جهاز نیمه ام رو تموم کنم، هفته ی دیگه رو برای جهاز بردن انتخاب کردیم. روزهای پر از هیجانی رو پیش روم داشتم، مادرم با شنیدن خبر هُل شد و همون لحظه بود که با حمید تماس گرفت و قرار گذاشت برای خرید وسایل بزرگم به بازار بریم. با وجودی که پدر بالای سرم نبود، مادرم برام بهترین ها رو انتخاب می کرد، من ملاکم جهاز شیک نبود، من خوشبختی می خواستم و معتقد بودم با جهاز معمولی هم آدم می تونه خوشبخت زندگی کنه که خداراشکر توی این چند روز مهدی با رفتارش با خونواده ام و من که به دور از بداخلاقی و بددهنی بود اینو ثابت کرد‌ که پرتاثیرترین آدم زندگی مهدی فقط مادرشه، کسی است که می تونه اونو به کنترل خودش در بیاره و به هرنحوی بدبختیمون رو رقم بزنه، حالا با دور بودنش چقدر احساس خوشبختی داشتیم، آرزو کردم که دوباره هیچوقت به روزهای پیشین برنگردم. بالاخره روزی که جهازم رو از خانه ی مادرم به خونه ای که حالا محل زندگیم می شد و قرار بود با دغدغه های شیرین سپری بشه بردیم.
مَثـلا‌ویسـاشُ... گـُوش‌کُنـی‌قُفـل‌بِشـی روی‌ِنَفسـی‌کِە‌بيـنِ‌||خَنــــده‌ِهاش|| ميکِشه❤️ ⠀┅┅┅✶💞✶┄┅┄ 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @nabz_eshghi
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ صبح شنبه، به محض ورودم به شرکت آرام رو دید م که جلوی میز منشی وایستاده و با نازی حرف میزنه. دلم می خواست بهش حمله کنم و همونجا خفه اش کنم. یه جورایی او رو مقصر اتفاق دو شب پیش می دونستم چون من به خاطر اینکه به او فکر نکنم زیاده روی کرده بودم. پرهام که تازه از اتاقش خارج شده بود با دیدن من لبخند به لب به طرفم اومد که باعث شد آرام و نا زی هم متوجه حضور من بشن و به من نگاه کنن. حواسم به آرام بود که وقت ی چشمش به من افتاد خیلی زود نگاهش رو ازم گرفت و به اتاق حسابداری رفت. رفتنش طوری بود که به نظر میرسید داره ازم فرار می کنه. نگاهم رو از آرام گرفتم و بدون توجه به پرهام که به طرفم میومد به سمت اتاقم پا تند کردم که باعث شد پرهام هم به دنبالم بیا د و وارد اتاق بشه. کتم رو رو ی مبل انداختم و دست به جیب پشت دیوار شیشه ا ی وایستادم ولی با یادآوری وحشت توی چشمای آرام که از نگاه کردن به پایین به وجو د اومده بود و بر ای فرار از فکر کردن بهش از دیوا ر فاصله گرفتم و کلافه روی مبل نشستم. پرهام که تا اون موقع وایستاده بود و من رو نگاه می کرد به حرف اومد و پر سید : آراد تو با سایه کات کرد ی؟ جوابی ندادم که جلوم نشست و گفت:راست می گه به زور ..... با عصبانیت بهش توپیدم:گه خورده _ولی او جور دیگه ای می گفت و کلی هم تهدید کرد. _من از تهدیداش نمی ترسم دختره ی احمق فکر کرده می تونه با این کاراش منو عاشق خودش کنه. _اون که معلومه نمی تونه کاری کنه و لی تو چته که مثل برج زهر مار ی! نگو به خاطر سایه است که باور نمی کنم. قبل اینکه جوابش رو بدم منشی بعد در زدن وارد اتاق شد و رو به من گفت:ببخشید که مزاحم می شم ولی باید بهتون می گفتم که آقا ی رحیمی دو بار تماس گرفت و گفت بهتون بگم حتما بهشون زنگ بزنید و اینکه این رو هم باید بهتون می دادم.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ پرهام که دید من حوصله ندارم کاغذای تو ی دست نازی رو گرفت و به محض نگاه کردن بهشون کاغذی رو به دست گرفت و در حالی به من نشونش میدا د گفت: این و باش درخواست مرخصی! بی حال برگه درخواست مرخصی رو از دستش گرفتم و اسم درخواست کننده اش رو خوندم. آرامی ک روز قبل تعطیلی رو درخواست مرخصی داده بود. به ناز ی نگاه کردم و گفتم:مرخصی وسط هفته و قبل تعطیلی رسمی؟! دلیلش چیه ؟ _می گفت می خواد با دوستاش بره مشهد. برگه رو ر وی میز گذاشتم و با تغییر مدت درخواست از یک روز به دو روز زیرش رو امضا کردم. پرهام که از کارم تعجب کرده بود گفت:هیچ معلومه چیکا ر می کنی ؟ تو باید با درخواستش مخالفت کنی نه اینکه دو روز بهش مرخصی بد ی! برگه امضا شده رو به ناز ی دادم و بعد خارج شدن نا زی از اتاق رو به پرهام گفتم:می خوام چند روز ی نبینمش. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم برا ی تماس گرفتن با آقای رحیمی مسؤول خرید مواد اولیه ی شرکت پشت میز کارم نشستم ولی به جای برداشتن گو شی تلفن ناخواسته کامپیوتر رو روشن کردم و به تماشای آرام که ر وی میز نشسته بود و حرف می زد نشستم و نا زی رو تو ی مانیتور دید م که وارد اتاق شد و برگ های که مطمئن بودم برگه ی درخواست مرخصیه رو به آرام داد. بر خلاف انتظارم که فکر می کردم از دو روز مرخصیش خوشحال میشه، با دیدن کاغذ اخماش رو توی هم کشید و لبخند تلخی به ر وی ناز ی زد و چیزی بهش گفت که فکر کردم داره ازش تشکر می کنه. معنی اخمش رو نمی فهمید م من بیشتر از اون چیز ی که خواسته بود بهش داده بودم ولی او ناراحت شده بود! با صدای پرهام که با کنا یه گفت:من نمی دونم اون تو چی داره که تو بهش زل زدی. به خودم اومدم و چشم از مانیتور کامپوتر برداشتم که پرهام کلافه از رفتار من، از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. رحیمی که گویا از تماس من نا امید شده بود خودش تماس گرفت و از خالی بودن جای چکی که برا ی خرید جنس به فروشنده داده بو دیم گله کرد. به محض قطع کردن تماس با عصبانیت از بی فکری پرهام به اتاقش رفتم و رو بهش که پشت میز ش نشسته بود توپیدم: پرهام تو چه غلطی میکنی که جای چکا همیشه خالیه ؟ پرهام که از حرف من جا خورده بود با تعجب گفت: مگه امروز چندمه؟
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ _امروز روز سر ر سید چکه، پاشو تا این سعید ی به بابام گزارش نداده برو و جاش رو پر کن. کلافه از جاش برخواست و با برداشتنع کتش از رو ی صندلیش مشغول پو شیدنش شد که در همین حال در اتاق زده شد و هر دو به در چشم دوختیم و با بفرمایید پرهام، آرام وارد اتاق و با من که جلو ی در وایستاده بودم چشم توی چشم شد. خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و رو به پرهام گفت: اومدم یادآوری کنم جای چک ی که برای امروزه خالیه. من که از سهل انگاری پرهام عصبی بودم بهش توپیدم: اونوقت تو الان باید یادآوری کنی؟ با خونسرد ی و بدون اینکه بهم نگاه کنه به پرهام چشم دوخت و جواب داد:اولا اینکه اصلا وظ یفه ی من نیست که یادآور ی کنم و آقای مدیر امور مالی خودشون باید حواسش جمع باشه و دوما اگه ایشون یادشون باشه من روز چهارشنبه هم بهشون یادآور ی کردم ولی ایشون اونروز سرشون به چیز ای دیگه گرم ۵غ بود و توجهی نکردن. پرهام رو اگه کارد می زد ی خونش در نمی اومد و از عصبا نیت رگ گردنش بالا اومده بود با برداشتن سوئیچش از ر وی۵۵ می ز به آرام زل زد و وقت ی کنارم ر سید جوری که آرام نشنوه غرید : بالاخره یه روز من حساب ا ین دختره رو میرسم و اون روز هم خیلی دور نیست! به حرص خوردن پرهام و حا لی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد. با رفتن پرهام، آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم برداشت ولی به محض اینکه به در ر سید تلو تلو خوران دستش رو روی دیوا ر کنار در گذاشت و سر جاش با قامتی خمید ه وایستاد. نگاهم بهش متعجب شد و وقتی دید م که دست دیگه ا ش رو رو ی سرش گذاشت به او که پشتش به من بود نزد یک شدم و رو بهش پر سیدم : حالت خوبه؟! نگاه بی رمقش رو به من دوخت و با بی حالی رو ی زمین نشست. وقت ی رنگ پریده و بی حالیش رو دید م از اتاق خارج شدم و ر و به نازی که حواسش به من بود گفتم : بیا ببین این دختره یهو چش شد؟ نازی خودکار تو ی دستش رو ر وی میز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم ر سید، متوجه ی آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و جلوش نشست و ازش پر سید : آرام! خوبی ؟ آرام با بی حالی جوابش رو داد : نه خوب نیستم! سرم گیج و چشمم سیاهی میره و حالم هم بده. خانم رفاهی که وقتی من نا زی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری بیرون اومده بود با عجله خودش رو بهمون رسوند و با دید ن رنگ پریده ی آرام رو به نا زی پر سید : چی شده ؟ نازی رویپاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد : نمیدونم! میگه سرش گیج میره و حالت تهوع داره! خانم رفاهی جا ی نازی رو پر کرد و گفت : حتما فشارش افتاده لطفا یه لیوان آب قند براش بیار
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 جهازم رو که توی حیاط گذاشتیم، حمید و حدیث و همسراشون سر رسیدند. اول مهدی و احمدآقا و حمید تمام خانه رو شستن و جارو کشیدن و ما زنها تا اونا مشغول بودن روی حیاط باصفا محفلی کردیم، هیچ کدوم خداروشکر مسئله ی این که چرا خانواده ی مهدی برامون عروسی نمی گیرن رو بازگو نکردن، در دلم ازشون به خاطر این که شرایطمو درک میکردن ممنون بودم. کارشستشو که تموم شد، مادرم دست بُرد و از توی سبد کیک برداشت و سینی پلاستیکی چای رو روی موزائیک های حیاط گذاشت و استکان های قدیمیش رو چید و چای خوشرنگ عطر دارچین رو توی استکان ها ریخت، همین که سینی و کیک برای تعارف رفت، مهدی د دیدم که بی توجه به پذیرایی داخل ساختمون شد، استکان چای و برشی از کیک رو برداشتم و کنجکاو به دنبال مهدی به داخل کشونده شدم. توی هال ایستاده بود و به شکاف دیوار که زیاد هم توی چشم نبود، نگاه می کرد. استکان چای و کیکو سمتش گرفتم و آروم گفتم: - بخور جون بگیری. لبخندی زد و از دستم گرفت، تکه ای از کیکو خورد و پس از خالی شدن دهانش گفت: - برم قبل از این که شما شروع کنین یه خورده گچ بیارم، این شکافه بدجور روی اعصابمه. بقیه ی کیکو نزدیک دهانم آورد و من با لبخند کیکو بلعیدم. به رفتنش نگاه کردم، تفاوت امروز مهدی با دیروزش بدجور چشمگیر بود، طوری که لحظه به لحظه من رو به زندگی و آینده امیدوار می کرد. طولی نکشید که با کمی گچ و ملات برگشت و دیوار رو سر و سامون داد. ما توی آشپزخونه مشغول تمیز کردن کابینت ها بودیم، دست خودم نبود اگه بی اراده نگام سمت مهدی کشیده می شد، هربار از سر ذوق که کارهای منزلمونو انجام میده صورتم به لبخند باز می شد که از چشمای حدیث دور نموند. نزدیکم اومد و زیر گوش منی که بی توجه به اطرافیانم به مکالمه ی احمدآقا و مهدی که سر رنگ کردن در بیرونی بود گوش داده بودم، زمزمه کرد. - دلتو بده به کار خانوم. خانوم رو کشید و نیشگونی از پهلوم گرفت، دردم اومد ولی جیغ نزدم اما دلم جیغ زدن می خواست و حدیث چه کیفی می کرد که من این طوری بی صدا دردم رو خفه کردم. ساعت تند تند جلو می رفت، مهدی رفت و شام‌گرفت، همه خسته و کوفته شده بودیم. آشپزخونه وهال مرتب شد اما هنوز دو اتاق ها مونده بودن که باید وسایل چوبیم رو توش جا می دادیم. مهدی با کباب برگشت، برای اولین بار ظرف هام رو افتتاح کردم و سفره چیدیم. سر سفره بودیم که موبایل مهدی زنگ خورد، با دیدن شماره عذرخواهی کرد و بیرون رفت تا جواب بدهد، چون فکرم درگیر مهدی بود و یک ربعی طول کشید و پیدایش نشد نتونستم مثل بقیه که خوب مشغول بودن لقمه ای پایین بفرستم. از جام بلند شدم، حدیث نگام کرد. - کجا؟ نگام فقط به در ورودی بود، آروم گفتم: - الان میام. بیرون رفتم، مهدی کلافه مدام دست به موهاش‌می کشید، آنقدر درگیر بود که متوجه ی حضور من نشد، کنارش رفتم و با دیدنم کمی جا خورد و به پشت خط گفت: - تموم‌شد؟ بعد از کمی‌مکث خداحافظی کرد. نگران لب زدم. - چیزی شده؟ نگاهش‌میخ دیوار سکوت کرد. دستش رو گرفتم. همونطور گفت: - داره برای برگشتنم زور خودشو میزنه. چندروز پیش خودش سوئیچ ماشینو ازم گرفت، از خونه بیرون انداختم، حالا هم میگه برگرد، نصف دارایی پدرتو میزنم به نامت، ماشینم واسه خودت.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 با شنیدن پیشنهادات مهری خانم دلم زیر و رو شد، مهدی لب زد. - شاید گناه می کنم که اینو‌میگم اما مادر من شیطانه. متعجب نگاش کردم، مگه باها چکار کرده بود که اینطوری یادش می کرد؟ دلم راضی نمی شد هرچقدر مهری خانم بد بوده مهدی نباید اونو با این لفظ می خوند. - نگو اینطوری؟ پوزخندی زد؛ انگار حرف منو نشنیده بود، رو کرد به ساختمون. - بریم تو، دلم داره ضعف میره. من هم حرفی نزدم و با هم داخل رفتیم. بعد از خوردن شام سارا و حدیث سفره رو جمع کردن و ظرف ها رو شستن ومن که دیگه پاهام نمی کشید فقط نگاهشون کردم، امروز حسابی کار کرده بودن. خستگی توی چشمای همه موج میزد، بچه های بدبختشونو به بقیه سپرده بودن و حالا بعد از این همه خستگی باید دنبال بچه هاشونم‌می رفتن. حمید و احمدآقا دیگه داشت صداشون برای رفتن درمی اکمد، مادرم رو به من گفت: - امشب با مهدی اینجا بخوابین، خدایی نکرده دزد نزنه، فردا صبح الطلوع ما اینجاییم باز. سر تکون دادم، با تشکر راهیشون کردیم، حالا من مونده و بودم و مهدی. دست به دست هم از حیاط پر از وسیله گذشتیم و وارد خونه شدیم. با ورودمون قفل دست هاش رو تنگ تر کرد، لبخندی زدم و روبه روش ایستادم. بی هوا‌گفت: - خیلی خوشحالم حلما، از این که تو رو دارم و اینطور خونواده ی خوبی گیرم اومده. منظورش خونواده ی‌من بود، دلم چه غنجی رفت از این که خونواده ی من رو خونواده ی خودش می دونست، چه زود ارتباط گرفته بود و صمیمی شده بود که این طوری می گفت. ب،وسه ای روی گونه ام زد. مشخص بود که شور و هیجان داره و خداروشکر حرفهای مهری خانم خامش نکرده بود، خوب می فهمیدم این فقط کار خداست که توی این چند روز شاهد تغییر مهدی بودم. دستی به چشم هاش کشید. - بگیریم بخوابیم، خیلی خسته شدم. سریع لحاف زیبایی که مادرم همرام کرده بود رو پهن کردم و بالشت های نو رو روی اون انداختم. مهدی دراز کشید و دست هاش رو برای من باز کرد. - زود باش بیا. لبخندی زدم و کنارش دراز کشیدم. محکم بغ،ل،م کرد و دقایقی بیشتر طول نکشید که صدای نفس های عمیقش رو زیر گوشم‌ شنیدم، دست مردونشو رو توی دستم‌گرفتم و من هم چشم بستم. آنقدر خسته بودیم‌که هوش به دنیا ندادیم، صدای در که بلند شد، هر دو گیج و منگ وخوابالو بهم نگاه کردیم، یادم اومد مادر و بچه ها برای چیدن وسیله های دو اتاق آمده بودند، سریع چادرم رو از روی زمین جمع کردم و درحالی که به مهدی می گفتم‌که دیگه نخوابه به حیاط رفتم و در رو باز کردم، به چشم های پُف کرده ام خندیدن. صبحونه آورده بودن هوان روی حیاط بساط چیدنو با وجود سردی هوا صبحونه چسبید. انتهای شب بود که چیدمان خونه تموم شد، خوشحال به همه جا نگاهی انداختم، خونه با وجود جهازم خیلی زیبا شده بود، نگام‌سمت مهدی کشونده شد که پیشونی مادرم رو بوسید و به خاطر زحمتی که برای جهازم‌کشیده بود، تشکر کرد. لبخند زدم و درحالی که خیره ی مهدی بودم، زیر لب زمزمه کردم" با وجود تو و گذشتن از گذشته ها، این زندگی بدجور به کاممه"
⠀⠀⠀ ⠀∩_∩ („• ֊ •„) •━━━━∪∪━━━━• 𝗨 𝗔𝗥𝗘 𝗧𝗛𝗘 𝗟𝗜𝗚𝗛𝗧 𝗢𝗙 𝗠𝗬 𝗟𝗜𝗙𝗘 « ‏طُ روشنیِه زِندگیمــي ..💚! »‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌🎈ℒℴνℯ 🎈 ••••••❥ @nabz_eshghi❥••••••
جسارتا دوستت دارم لطفا به دل بگیر 〖 @nabz_eshghi❊〗‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
خدایا شکرت تو نزدیک ترین رفیق منی... 〖 @nabz_eshghi ❊〗‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ نازی بدون هیچ حر فی و با عجله به سمت آبدار خونه رفت و خانم رفاهی رو به آرام غر زد : از صبحه که بهت میگم رنگ به رو نداری و یه چیزیت هست ولی تو هر بار گفتی که خو بی و بیشتر ترشک خور دی! بفر ما این هم نتیجه اش! نازی همونجور که لیوا ن آب قند رو هم می زد دوباره وارد اتاق شد و لیوا ن رو به طرف آرام گرفت ولی آرام دست نازی که لیوا ن توش بود رو پس زد و بیشتر تو ی خودش جمع شد. خانم رفاهی لیوا ن رو از دست نازی گرفت و به دهن آرام نزدیکش کرد و گفت : یه مقدار از این بخور شاید بهتر ش دی! آرام دست خانم رفاهی رو هم پس زد و نالید : نمی تونم! حالم خیلی بده حتی دیدنش هم حالم رو بد می کنه. خانم رفاهی دوباره لیوان رو به طرفش گرفت و خواست به زور بهش بده که رو بهش غریدم : خب نمی خواد بهش نده! ببرش بیمارستان تا فشارش رو بگیرن و از اونجا هم بره خونه و استراحت کنه تا بهتر بشه. نازی رو به خانم رفاهی حرف من رو تایید کرد و گفت : آره اینجور ی خیلی بهتره تا شما آماده بشین من هم براتون آژانس می گیرم. _مگه ما شین ندارن؟ _نه! ما هر روز با سرویس میایم و کسی ما شین نمیاره. _لازم نیست ما شین بگیر ی خودم می برمش تو کمکش کن تا بشینه تو ی ماشین. آرام با بی حالی نالید : لازم نیست.... خانم رفاهی با اخم بهش توپید : چی چی رو لازم نیست؟ خیلی هم لازمه. برای برداشتن کتم به سمت اتاقم پا تند کردم و در همون حال به نا زی گفتم که وسایل آرام رو هم تو ی ما شین بزاره چون دیگه به شرکت بر نمیگرده.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ *گوشه ی اتاق و دست به سینه وایستاد ه بودم و حواسم به دکتر میانسالی بود که در سکوت مشغول گرفتن فشار آرام بو د که با تموم شدن کارش گوشی پزشکی رو از گوشش در آورد و رو به آرام گفت : فشارت خیلی پایینه!..... گفتی تهوع هم دا ری؟ آرام جوابش رو داد : آره خیلی! دکتر نگاهش رو از آرام گرفت و گفت : اینا ممکنه عالائم بارداری باشه! آرام که تا اونموقع با بی حالی روی صندل ی نشسته بود با چشمای از حدقه بیرون زده به دکتر نگاه کرد و من که تا اونموقع با کلافگی اونا رو نگاه می کردم با صدای بلند زدم زیر خنده و صدای قهقهه ام فضا ی اتاق رو پر کرد که دکتر نگاه خیره و متعجبش رو از من گرفت و مشغول نوشتن نسخه شد و در همون حال گفت : یعنی انقدر بچه دوست دا ری ؟ با گیجی و متعجب نگاهش کردم و پر سید م : چی گفتین؟! _من فقط گفتم ممکنه! خانومت باردار باشه و تو انقدر خوشحال شدی! گفتم یعنی تو انقدر بچه دوست داری؟! آرام زود تر از من و با عصبانیت جوابش رو داد : این آقا با من هیچ نسبتی نداره و در ضمن من هنوز ازدواج نکردم. دکتر خندید و گفت : حالا چرا عصبی می ش ی؟ خب من فکر کردم شما با هم نامزدین! دکتر با همون لبخند ر وی لبش نسخه رو به سمت من گرفت و گفت : انقدر نگران نباش این فقط یه مسمومیته که با یه سرم خوب می شه! نسخه رو از دستش گرفتم و با جدیت گفتم : من اصلا نگران نیستم! لبخند رو ی لب دکتر عمیق تر و پر معنا تر شد و من بر ا ی گرفتن نسخه به دنبال آرام از اتاق خارج شدم و به سمت داروخونه پا تند کردم.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ یک ربع بود که پرستار برا ی آرام سرم وصل کرده بود و من برای اینکه از محیط شلوغ و پر رفت و آمد دور باشم توی ما شین منتظر نشسته بودم و حرف دکتر رو تو ی ذهنم مرور می کردم. او چطور فکر کرده بود ممکنه که من و آرام با هم نامزد با شیم و پای بچه هم در میون باشه؟! ولی یه چیز بر ای خودم هم جالب بود اینکه حر ف دکتر بد به مزاغم خوش اومده بود و یه جورایی قلقلکم می داد. با حرص و برای خلاصی از شر فکرای جورواجور دستم رو رو ی فرمون کوبید م و از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون درمانگاه قدم برداشتم. به پرستار ی که بر ای آرام سرم وصل کرده بود و حالا با یه آمپول تو ی دستش به سمت اتاق اورژانس می رفت نزدیک شدم و از او که حالا متوجه ی من شده بود پر سید م : هنوز سرمشون تموم نشده؟! پرستاره لبخند ی به روم زد و گفت : نه! چرا نمیرین پیشش؟ _می تونم برم؟! _آره! ایشو ن توی اتاق تنها هستن . پرستاره با گفتن این حرف از من فاصله گرفت و با باز نگه داشتن در اتاق از من خواست وارد اتاق بشم و من با تعلل و دودلی به سمت اتاق قدم برداشتم و وارد اتاق کوچک اورژانس شدم. به آرام که ر وی تخت دراز کشیده و چشماش رو بسته بود نگاه کردم و بدون گرفتن نگاهم از صورتش ر وی تنها صندلی و با فاصله از تخت نشستم که آرام چشماش رو باز کرد و با تعجب به من و پرستار که داشت مایع داخل آمپول رو تو ی سرمش خالی می کرد نگاه کرد. پرستار که دید آرام بهش خیره شده به روش لبخند زد و گفت : فکر کردم خوابیدی؟! آرام لبخند بی جونی زد و گفت : میشه این سرم رو زیادتر کنین تا زودتر تموم شه حوصله ام سر رفت. پرستار با همون لبخند جوابش رو داد : نه عز یزم نمی شه! اگه زیاد تر بشه تاثیری نداره! بعدشم من که باهات پارتی باز ی کردم و اجازه دادم آقاتون بیاد پیشت دیگه برا ی چی این همه عجله داری ؟ آرام سرش را انداخت پایین و دیگر چیزی نگفت
امید در اوج نا امیدی جوانه میزند..... 〖 @nabz_eshghi ❊〗‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
دکتر انوشه خیلی قشنگ میگه : میدونی چی باعث میشه یه نفر بهتون وفــــــــــــــــــــادار بمونه؟ ""ذاتــــــــــ خودش"" واین هیچ ربطی به زیبایی و خوشتیپی و خوشگلی و خانه داری شما نداره.... 〖 @nabz_eshghi❊〗‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 شب به خونه ی‌مادرم رفتیم، مهدی قصد خواب کرد، او که رفت، مادرم منو صدا زد. - حلما جان بیا. چشم گفتم و وارد اتاقی که بود، شدم. تو دستش لباسی بود که رنگ سفید داشت. - بیا کنارم بشین. چشم‌گفتم و کنارش نشستم و به لباس زُل زدم. لباس رو که مانتوی زیبایی بودو تو دستام گذاشت. - برای توئه مبارکت باشه. متعجب نگاش گردم، تا به حال اینطوری بی هوا برام هدیه نگرفته بود، خوند که تو ذهنم چی می گذره، گفت: - فردا می خوای بری خونه ی خودت بپوش. نگاش کمی رنگ غم گرفت و آروم گفت: - دلم می خواست توی لباس سفید عروسی ببینمت؛ اما مهم نیست، خوشبختیت از همه چی مهم تره، ان شاالله عروسی بچه هات. بی اراده بغلش کردم. - الهی دورت بگردم مامان، این لباس و اون لباس نداره، خیلی زحمت کشیدی. گونمو بوسید و من ازش جدا شدم، اشک هاش رو دیدم که روی گونش جاری شد. دست طرف صورتش بردم، من هم بغض کرده بودم؛ شب آخری بود که دختر این خونه بودم. چه روزهایی در انتظارم بود دو نمی دونم اما آینده رو خوب می دیدم. صدام می لرزید. - فکر نکنی من یه روزم ولت کنما، عمرا. لبخندی زد و سکوت کرد، می دونستم بدون من دلش می گیره. خداروشکر مثل حدیث راهم دور نبود، فاصله ای نداشتیم و می تونستم هر روز بهش سر بزنم. - پاشو مانتو رو تنت کن ببینم اندازه اس. چشم‌گفتم، نمی خواستم دیگه مهمون اون حال و هوا باشه. مانتوم رو تنم کردم، خیلی زیبا بود و به تنم فیت، چرخی زدم و مادرم برام "و ان یکاد" خوند. - یادم باشه فردا برات اسفند دود کنم. مادر من چون اخلاقش کمی خُشک بود، برای همین امشب خاص شده و محبت های روی زبونش بدجور به دلم خوش اومده بود. مانتو رو از تنم در آوردم، مادرم گفت: - برو بخواب حلما تا فردا سرحال باشی. باز چشم گفتم. - شما هم بخواب. سر تکون داد و من بیرون اومدم تا او هم استراحتی بکنه. به اتاق خودم رفتم، پاهام دیگه رمق قدم برداشتن نداشت؛ اما خواب به چشمام نمی اومد، به مهدی که آسوده سر به بالش گذاشته بود حسودیم شد. به هر دنگ و فنگی بود خواب رفتم و صبح طلوع زده بیدار شدم. استرس خفیفی داشتم که از حال خوب نشات می گرفت، بعد از خوردن صبحونه، با همون مانتو و چادر سفید، میون بوی اسفند و بوسیدن قرآن که از گوشه کناره اش بوی عطر بی نظیری جاری بود، از خونه ای که دخترونگیام رو اونجا گذراندم بیرون اومدیم و راهی خونه ی بختمون شدیم. °♡ روزها از پی هم‌می گذشتند، من خوشبختی رو با تمام وجود حس‌می کردم. مثل زن و شوهرای دیگه بحث داشتیم اما نه اونطور که روزهای اول عقدم سپری شد، گرچه شرایطمون کمی سخت بود؛ اما با هم‌می ساختیم و همدیگرو دوست داشتیم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 ناهار راو پختم و به حیاط رفتم و مشغول جارو کشیدن برگ های زرد شدم، هوا سردتر شده بود و باد خنک دستها و صورتمو سرد کرده بود، هوا هم که ابری، امروز مهدی طبق روال این چند روز به دنبال کار رفته بود، گاهی از نذر صلواتی که برای استخدام کردنش برداشته بودم، زیر لب می خووندم و چشمم به در بود تا با خبرهای خوب برسه، این چندوقت که نیازمندی ها رو دنبال کرده بود به هرجا که سر زده بود یا کار پسندش نبود یا حقوقش کم بود یا قبولش نکرده بودن، مشکل این بود که مهدی هرکاری رد در خور و در شان خودش نمی دید که این کار رو مشکل می کرد اما من هیچوقت حرفی نزدم که ناراحتش کنم یا غرورشو له کنم؛ چرا که نداشتیم و مادرم که از وضعمون خبر داشت، کمکمون می کرد و گاهی هم کارت خودمو برای خرید وسایل منزل به مهدی می دادم، او از این وضع راضی نبود اما چاره چی بود، هیچوقت سرکوبش نکردم و همیشه هواشو داشتم. زنگ در خانه که به صدا در اومد، جارو رو وسط حیاط رها کرده و به سمت در رفتم، چادرم رو از دور کمرم باز کردم و روی سرم انداختم و در رو باز کردم. مهدی با اعصابی خراب سلام داد، مشخص بود که کار نشده، به روی خودم نیاوردم و هیچی نپرسیدم تا حالش رو بدتر نکنم. می دونستم رفت و آمد با آژانس هم که هزینه ی خوبی رو براش پرداخت می کرد کلافه اش کرده بود. - خوش اومدی. کنار رفتم، نون ها رو از دستش گرفتم، به او که بی جواب به سمت در ورودی می رفت چشم دوختم. سریع به دنبالش رفتم، داخل شدم، کارت بانکیم وا محکم روی اپن کوبید، خودش رو روی مبل رها کرد و سزش رو تکیه داد و چشم بست، به آشپزخونه رفتم و نان ها رو توی سفره گذاشتم. دمنوش گل گاوزبان دم کردم، زیر خورشت راو کم کردم، از آشپزخونه باز نگاه کردم و دیدم که به اتاق رفت، احتمالا می خواست لباسهاشو عوض کنه. به کابینت تکیه زدم، چند وقتی در مورد کار مهدی فکری توی سرم افتاده بود، اونقدری پول داشتم تا بتونم براش مغازه ای کرایه کنم، قبلا به من‌گفته بود که همیشه دوست داشته یه قصاب باشه. حالا که می تونستم‌چرا نباید براش کاری می کردم؟ او جان من بود، هرکاری برای شادی مهدی لازم بود انجام‌می دادم. دیدم‌که از اتاق خارج شد، دمنوش رو توی لیوان ریختم و کنارش رفتم. لیوان رو روبه روش گذاشتم. - نوش جونت. مهدی: ممنون. هر دو سکوت کرده بودیم و من برای فرار از این سکوت تلویزیون رو روشن کردم. اونو تنها گذاشتم تا میزو بچینم، پلو و خورشت رو ظرف کردم و سالاد و ماست تزیین شده رو روی میز جا دادم و مهدی و صدا زدم. مهدی زیاد اشتها نداشت، زودتر از همیشه از غذا دست کشید و بیرون رفت، پس از جمع و جور کردن آشپزخونه، رفتم و دیدم که روی تخت دراز کشیده، خواستم برم که با صداش ایستادم. - حلما بیا. - جانم؟ فکر کردم خوابی؟ مهدی نشست و تکیه اش رو به تاج تخت داد. - بیا بشین. مثل خودش نشستم، بالاخره قفل سکوتش شکست. - خسته شدم، از دنبال کار رفتن سیرم. نفس عمیقی کشیدم، فکر می کنم وقت گفتنش بود. - می خوام بهت یه پیشنهاد بدم.
روزت به زیبایی لبخندت رِفیق:)💗 @badeto_roman
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ با رفتن پرستار و بسته شدن در پشت سرش آرام نفسش رو حرصی بیرون داد و با همون حرص تو ی لحنش گفت : من نمی دونم کی به پرسنل اینجا مدرک داده؟ آخه ما کجامون به....... به او که حرفش رو نصفه رها کرده بود و به حرص خوردنش خندیدم و وسط خنده بریده بریده گفتم : فکرش رو بکن ... من و..... من و تو..... با هم ازدواج کنیم! با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : حتی فکر کردن بهش هم...... با جدیت و اخم نگاهش کردم و با بالا انداختن یه تای ابروم گفتم : فکر کردن بهش چی؟! _هه! خنده داره! _آره! خنده داره! نگاهش رو از من گرفت و در سکوت به سقف خیره شد و من در حا لی که به نیم رخش زل زده بودم دوباره به او و بودن در کنارش فکر کردم. باز هم کلافه از فکرا ی بی سر و ته و ضد و نقیضم نفسم رو بیرون دادم و گفتم : اینجوری...... همزمان با خارج شدن این کلمه از دهن من آرام هم کلم های رو به زبون آورد که ناگهان هر دو ساکت و به هم خیره شدیم. وقتی دیدم چیزی نمی گه به حرف اومدم و گفتم: چی می خواستی بگی؟! _چیز خاصی نبود! شما حرفتون رو بزنین. _می خواستم بگم اگه ساکت باشیم این دقیقه ها دیر میگذره و حوصله مون سر می ره که خودت به حرف اوم دی. _مگه ما حرفی هم بر ای گفتن داریم؟! _می بینم که این سرم و آمپول اول از همه زبونت رو باز کرده و من مطمئن شدم اون دختر ی که هر لحظه ممکن بود از حال بره خودتی. جوابی نداد و من با پوزخند ی گوش هی لبم ادامه دادم : بهت نمیومد انقدر شکمو با شی که به خاطر پر خور ی کارت به بیمارستان بکشه! _من نه شکموام و نه پر خور! از حرص توی لحنش لبخند رو ی لبم پر رنگ تر شد و گفتم : هنوز هم نمی خوا ی بگی چی می خواستی بگی؟!
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ _شما نمی تونستین بیرو ن منتظر بمونین تا این سرم تموم بشه؟! _چرا می تونستم! _خب! پس .......... _دلم نخواست! نگاهش رو ازم گرفت و بعد چند لحظه سکوت پر سید : میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟! _بپرس! _چرا خودتون من رو آوردین اینجا؟! این سوالی بود که برا ی خودم هم مطرح و جوابش برا ی خودم هم مجهول بود و وقتی دیدم جوابی براش پیدا نمی کنم با بی خیالی گفتم : چون دلم برات سوخت! سوالی و متعجب نگاهم کرد و من با سرد ترین لحن ممکن ادامه دادم : تو حالت خیلی بد بود و من با خودم گفتم ممکنه هر لحظه از حال بری! ولی حالا می بینم که...... نه! بادمجون بم آفت نداره! لبخند غم گینی زد و گفت : ممنون از تعر یفتون! جوابی ندادم و در عوض وقت ی دید م سرمش تموم شده از جام برخاستم و گفتم : من بیرون درمانگاه، توی ما شین منتظرتم. با گفتن این حرف از اتاق خارج شدم و رو به پرستاری که حواسش بهم بود گفتم که سرم آرام تموم شده و به سمت در خروجی درمانگاه قدم برداشتم. چیزی از نشستنم تو ی ما شین نگذشت که آرام از در درمانگاه خارج شد و از همون جلوی در با چشم به دنبال ما شین من گشت. نگاهم رو از او که چادرش توی هوا تکون می خورد و باد اون رو به رقص در آورده بود گرفتم و ما شین رو روشن کردم و مقابلش نگه داشتم که متوجه ام شد و ر وی صندل ی عقب نشست . برای اینکه بتونم صورتش رو ببینم آینه رو روش تنظیم کردم و با به حرکت در آوردن ما شین ازش پر سیدم : الان حالت بهتره؟! _آره! خیلی بهترم. دیگه چیزی نپر سیدم و با پلی کردن آهنگ به رانندگی م ادامه دادم و او هم سرش رو روی پشتی مبل گذاشت و چشماش رو بست.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ ما شین رو جلوی در خون هشون نگه داشتم که چشماش رو باز و با تعجب به در خونه نگاه کرد و گفت : چرا اومدین اینجا؟! به طرفش برگشتم و گفتم : پس کجا برم؟! _مگه نباید میرفتیم شرکت؟ _برو خونه و استراحت کن! کیفش رو از رو ی صندلی برداشت و با تلخند ی گفت : ممنون که دلتون به حالم سوخت! معنی تلخند و نیش کلامش رو نمی فهمیدم و نمی دونستم چرا ناراحت شده ولی هرچه که بود این ناراحت شدنش رو و اینکه انتظار داشته بود چیز دیگه ای ازم بشنوه رو دوست داشتم و در جوابش گفتم : خواهش! فقط اینکه دیگه هله هوله نخور چون ممکن نیست که دوباره دلم به حالت بسوزه. باز هم لبخند تلخی زد و با گفتن خداحافظ در ما شین رو باز کرد و پیاد ه شد. *فرد ای اون روز، نبود آرام توی شرکت بد جور به چشم میومد و من بر خلاف تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه تنها خوشحال نبودم بلکه کلافه و سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش توی مانیتور نگاه می کردم. اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور بود و خانم رفاهی و مبینا توی سکوت به کارشون مشغول بودن. جای خالیش انقدر توی چشم بود که حتی پرهام هم جای خالیش رو احساس کرده بود که کلافه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت یه جوری نیست؟
عاشقت شدم؛ ناگهان و برای همیشه!♥️♾ ┅┅┅✶💞✶┄┅┄ 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @nabz_eshghi
‌‌ ‌‌ ‌ 〔هیچ چیز دَر جَهان بِه خوبیِ بویِ کَسی کِه دوستَش داری نیست!💍❤️🦋〕 ‌‌┅┅┅✶💞✶┄┅┄ 🍃🌸JOiN👇 •••❥ @nabz_eshghi
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 مهدی متفکر گفت: - چه پیشنهادی؟ - بیا بریم دنبال یه مغازه. مهدی: برای چی؟ با جیب بی پول اونوقت؟ - برای این که قصابی بزنی، پول رو خدا می رسونه نگران نباش، من یه پس انداز کوچیک دارم که ذخیره اس، میریم از بانک می گیرم، هم تو به شغل مورد علاقه ات می رسی، هم این که زندگیمون روی روال می افته. توی فکر رفت. ادامه دادم. - اگه یه روز کار‌مناسبی هم پیدا کنی، باز به این شغل فکر می کنی و همیشه برات یه آرزو می مونه، پس چه بهتر که همین حالا محقق بشه. مهدی شرمنده گفت: - نمی دونم چجوری باید این خوبیتو جبران کنم. مقابلش نشستم و دستمو روی گونه اش گذاشتم. - دیگه این حرف و نزن، من و تو نداریم عزیزم. دیگر صورتش اخم نداشت، توی چشمهاش عشق و رضایت موج می زد، من هم جز این چیزی نمی خواستم. مهدی انرژی مضاعفی گرفته بود، کمتر خونه می موند و بیشتر بیرون بود، دنبال مکان مناسبی برای شروع کارش بود. مادرم صبح زنگ زده بود و به من گفت عصر حدیث به خونشون میاد، از من خواست من هم برم تا دور هم باشیم، خونه رو مرتب کردم، ناهار گذاشتم اما مهدی نیومد، تماس هم گرفتم اما در دسترس نبود، دل به بدجایی نبردم و ناهارمو تنها خوردم و براش پیامک زدم که به خونه ی مادرم میرم. تاکسی گرفتم و طولی نکشید که به خونه ی مادرم رسیدم. در خونه باز بود و حدیث توی حیاط بود، دل تنگ به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم. فاصله گرفت تا خوب منو ببیند. لبخند از روی لباش‌ کنار نمی رفت. - ماشاالله، چاق تر شدی خانم. معلومه خیلی خوش میگذره. لبخندی زدم، خودم هم وقتی تو آینه خودمو برانداز کرده بودم، متوجه شدم که چاق تر شدم. ساق دستمو گرفت و منو به داخل کشوند. دختر عزیزش توی هال م،ست خواب بود، دلتنگ بوسه ای روی گونش زدم، غلتی زد و از ترس این که بیدار بشه از کنارش بلند شدم. همون لحظه بود که مهدی تماس گرفت، سریع پاسخ دادم تا سوگند از خواب بیدار نشه. صداش از خوشحالی می لررید. - حلماجان مشتلوق بده بالاخره پیدا کردم، صحبت کردم بنده ی خدا راضی شده، دارم‌شیرینی می‌گیرم فدات شم، هنوز خونه ی مادرتی؟ صدام بی اراده بالا رفت. - راست میگی؟ مهدی: آره عزیزم. حدیث از بلندی صدام به اتاق اومد و با اشاره ی دست پرسید که چی شده؟ به مهدی گفتم‌که خونه ی مادرمم، اونم گفت: مهدی: تا یه ربع دیگه پیشتم. - باشه عزیزم. تماسو قطع کردم، برای حدیث توضیح دادم که چی شده، او هم به مادرم گزارش داد. مادرم: حلماجان کار خوبی کردی، حمایت از مرد زندگیت عشق میاره، ان شاالله کسب و کارش بگیره و رونق داشته باشه. ان شاالله گفتم، حدود بیست دقیقه بعدش صدای زنگ در اومد، رو به حدیثی که قصد باز کردن در رو داشت، گفتم: - خودم میرم حدیث. سر تکون داد. به سمت حیاط پرواز کردم، در رو که باز کردم مهدی خندون جعبه ی شیرینی رو توی دستام گذاشت. - بخور جانم، نوش جونت. همه ی این لحظات خوب رو به تو مدیونم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 تو قلبم جشن و پایکوبی به راه بود، دست دور کم،رم انداخت و هم قدم با هم داخل رفتیم، با ورود مهدی به داخل خونه مادرم و حدیث تبریک گفتن، شیرینی هایی که مهدی خریده بود خیلی تازه بودن و با چای خیلی چسبید. حدیث هنوز شب نشده به آشپزخونه رفت تا تدارک شام رو ببینه. ته ریشش رو نگاه کردم و گفتم: - گرسنه ات نیست؟ بیرون هیچی‌خوردی؟ مهدی: آره ساندویچ خوردم، این چندوقت بدجور از غذاهای خوشمزه ی تو محروم شدم. ابرویی بالا انداختم و با لحن طنز سر به سرش گذاشتم. - مواظب باش از این به بعد محروم نشیا. لبخندزنان گفت: - ای به چشم، مگه‌ میشه از تو و دستپخت تو گذشت؟ لبخندی زدم و ته دلم غنج رفت، طعم‌کلماتش مثل عسل شیرین بود. حدیث که دست تنها بود؛ بالاخره صدای شاکیش دراومد. - حلما بیا. سریع از جام بلند شدم و رو به مهدی گفتم: - برم تا منو نزده. مهدی خندید. - برو. وارد آشپزخونه که شدم، مادرم‌پشت سرم اومد. - حلما بیا مادر باهات حرف دارم. حدیث اخمو به من نگاه کرد، چیکار کنم خب قسمتش بود که تنها آشپزی کنه، به من چه ربطی داشت؟ از هال که می گذشتم مهدی دور از چشم مادرم دستش رو به معنای این که چی شده تو هوا برام تکون داد، شونه بالا انداختم و لبهام رو به معنای این که نمی دونم تکون دادم. همراه مادرم وارد اتاق شدم، من روی تخت نشستم و او سر توی چمدون قدیمی روی میز فرو برد و با یک بقچه ی کوچیک اومد و کنارم نشست، در حالی که سعی می کرد گره های بقچه رو باز کنه با من حرف هم‌ می زد. - حلما جان بس که این پسر دوست داشتنی و خوبه و تو این چندوقت بهم ثابت شده تو خوشبختی، دلم می خواد براش یه کاری بکنم، حقیقتا من خیلی سختم‌ میشه که مهدی باید هردفعه پول تاکسی بده یا با پای پیاده به این ور و اونور بره. بقچه ی باز شده که پر از طلا بود، منو متعجب کرد، نمی دونستم مادرم اصلا طلا تو خونه داره، مادرم ادامه داد. - من به این طلاها احتیاجی ندارم، از وقتی تو بچه بودی اینارو گذاشتم برای روز مبادا، حالا خوشحال میشم که ماشین شه و بره زیر پای مهدی. بقچه رو روی چادرم گذاشت، مگه من دلم راضی می شد که اونارو بفروشم، در کل این طلاهای مادرم فقط حق‌من نبود، حق حدیث و حمید هم بود و من با گرفتن این طلاها فکر می کردم حق اونارو خوردم. بقچه رو برگردوندم. - نه مامان اصلا حرفشم نزن؛ فعلا که بذار بمونه، نگران مهدی نباش ان شاالله کارش بگیره ماشینی‌می خره. بعد از اونم اگر خواستی یه وقتی ببخشی، حق حمید و حدیث هم هست. مادرم دستامو گرفت. - من با اونا صحبت کردم، اونا راضین. دل مادرتو نشکن، نه من دلم تو این طلاهاست، نه هیچوقت به گردنم انداختم و نه حقی گرفته و خورده میشه، خداروشکر حدیث و حمید زندگیاشون خوبه و دستشون به دهنشون میرسه،اونا هم دوست ندارن مهدی پای پیاده باشه. از این همه محبتشون اشک تو چشمام حلقه زد. مادرمو به آغوش کشیدم. - همتونو دوست دارم. به خاطر داشتن شماها خداروشکر می کنم.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 مادرم طلاها رو توی همون بقچه محکم پیچید و بعدش توی کیفم گذاشت و کیفمو جایی گذاشت تا شیطنت های سوگند و کنجکاویش کار دستمون نده و طلاها رو گُم نکنه. شب که به خونه اومدیم، بدون عوض کردن لباسم روی تخت دراز کشیدم، غذای خوشمزه ی حدیث کار دستم داده بود، زیاد خورده بودم؛ حالا هم‌باید جواب این معده ی بدبختو می دادم. کیفم رو که مهدی حمل می کرد. روی زمین گذاشت و خندون گفت: - ماشاالله، چقدر سنگینه، چی با خودت آوردی؟ سریع از جام بلند شدم. مهدی متعجب گفت: - چی شد؟ بغچه رو برداشتم و روی تخت گذاشتم. باز که کردم مهدی بی اختیار جلو اومد و به طلاها دست زد. مهدی: اینارو از کجا آوردی؟ - مادرم بهم داده. مهدی: به چه مناسبت؟ - که ماشین بخریم. مهدی اخم‌کرد و طلای توی دستش رو روی بقیه انداخت. - کار بدی کردی. ایستادم، شاید به غرورش برخورده بود و فکر کرده بود که مادرم قصدش ترحمه، درحالی که اینطوری نبود، مادرم‌چون مهدی و دوست داشت، دلش راحتیشو می خواست. دست دور گردنش انداخت، نگام نمی کرد و به ساعت کوچک توی اتاق خواب زُل زده بود. - مهدی جان‌ میشه نگام‌کنی؟ سمتم برگشت، اخم‌صورتش پررنگ تر شده بود. - جمع کن‌اینارو، برو پس بده. - من با مادرم صحبت کردم، اون طلاهاشو نمی خواد. مسر گفت: - گفتم که میریم میدیم طلاهارو. چقدر سخت بود راضی کردنش. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - اصلا تو فکر کن یه قرضه، کار می‌کنی و قیمتش رو پس‌میدی. سکوت‌کرد و من احساس کردم که از اون سختی دراومد و به اصطلاح شُل شد، ماشین جزو وسیله های اضطراری بود، مخصوصا مهدی که این روزها زیاد تو رفت و آمد بود، روزانه پول زیادی به آژانس می داد، حالا اگر خودمون ماشین داشتیم، این هزینه از زندگیمون حذف می‌شد. مهدی: راستش من نمی دونم دیگه روم شه توی چشمای‌مادرت نگاه کنم یا نه، من لیاقت این همه خوبیشو ندارم، زیادی به من لطف داره. او چی می دونست که پیش‌ مادرم چه ارج و قُربی پیدا کرده که این همه خاطرخواهش شده، پیش چشم مادرم او لایقترین بود. - این حرف و نزن مهدی، مادر من خیلی دوستت داره. مهدی لبخندی زد. - منم دوستش دارم؛ انگار مادر واقعیم بوده. لبخند از روی لباش پر کشید و می دونستم که یاد مادرش افتاد. دستم رو از دور گ،ردنش باز کردم. نفسی کشید و دکمه های پیراهنشو باز کرد. مهدی: امروز قبل از این که تو در خونه ی مادرت اینارو به روم‌باز کنی، مادرم نمی دونم یه دفعه از کجا پیداش شد، انگار کشیک کشیده بود، اومد و ازم‌می خواست برم خونشون تا باهام حرف بزنه. بهش گفتم بره چون حرفی باهاش ندارم. تو که درو باز کردی رفت.