eitaa logo
سرداران شهید باکری
491 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
404 ویدیو
12 فایل
کلامی گهربار از آقا مهدی باکری: خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مشاهده در ایتا
دانلود
وصيت نامہ‌اش📜 را بـاز ڪردم... اشڪ هایم را پاك ڪردم... ✍ «پدر و مادر عزيزم من✋ شما بودم ڪہ با طيب خاطر پرداختيد،حالا بہ فڪر باشيد» 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
هدایت شده از سرداران شهید باکری
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسلام علَی الْحسَیْن 🌹وعلی علی بْن الْحسین 🌹وعلی اولادالحسین 🌹وعلی اصحاب الحسین
مولایِ مهربانِ غزل هایِ من سلام! سمت زلال اشک من، آقای من سلام! نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز💚 آبی ترین بهانه دنیای من سلام! قلبی شکسته دارم و شعری شکسته تر، اما نشسته در تب غوغای من سلام! 😔😔😔
🌷 بـسم رب الـشـهدا 🌷 چه زیباست🌤 صبحی که باتماشای لبخند تو آغاز شود گـر تو بخنــدی غم وغصـــــه از دلم بارسفر می بندد، بخنـــــــدکه لبخند گل زیباست.😊 صبحتون منوربه لبخندشهدا @bakeri_channel
🔅 رهبر انقلاب: پیروزی در عملیات کربلای یک و ، حیثیت نظامی را از بین برد. ۶۵/۴/۲۹ 🗓 ۱۰ تیر ماه سالروز آزاد سازی شهر مهران @bakeri_channel
🇮🇷 بیشتر از 32 سال از عملیات و آزادسازی شهر مهران بعد از چندبار محاصره می گذرد، روزهایی که قلب امام شاد شد. 💐این روزها نه تنها زمزمه میکنیم، نسیمی جانفزا می آید بوی کربلا می آید بلکه از مرز مهران، قدم در راه زیارت کربلا می گذاریم و همه را مدیون شما هستیم ای شهدا.🌷 🌹مدیون کسانی که روحشان از ارتفاعات قلاویزان پرگشود و مهر وجودشان یکبار دیگر، مهران را برای ایران باقی گذاشت تا رد پایشان امتداد جای پای زائران حسینی باشد. مثل امروز، رزمندگان با ندای "یا ابالفضل العباس علیه السلام " را آزاد کردند. 💠شادی روح شهدای عملیات کربلای یک صلوات. ✅۱۰ تیر ماه سالروز آزادسازی شهر مهران گرامی باد ⏬⏬⏬ @bakeri_channel
غرق دریای عبادت هامی قان آغلادی قارداش  سینه لر داغلادی قارداش  عرش اعلاده ملک لر هامی حسرتله دئیردی  نه گوزه ل بنده لرین وار نئجه رزمنده لرون وار 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
شهید علی اکبر سودی ❤️ @bakeri_channel 💚
شوخی رزمندگان در جبهه چشم شیشه ای خاطره ای ازشهید علی اکبرسودی به نقل ازجانبازسرافرازسرهنگ حاج ابوالقاسم  محتشمی 🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺 یک روزموقع نوشیدن چای( دردزفول مقرلشکر31عاشوراء) علی اکبرروبه من کرد وگفت: چشم هایت را ببند, من دست هایم  را به صورت توخواهم کشید,بعد توخود را درکتری خواهی دید؛ومن هم به خاطر اینکه درجمع بچه ها مزاحی کرده باشیم, چشم هایم را بستم,اودست هایش را به دوده وسیاهی اطراف کتری کشید وصورت ما را قشنگ سیاه کرد وبچه ها زدند زیزخنده,بعدش من رفتم تا دست وصورتم را با آب وصابون بشویم وچشم مصنوعیم را درآوردم تا آب بکشم, شهید سودی خواست کمکی کرده باشد لذاشیلنگ آب را به سروصورتم گرفت وچشم پروتزم(مصنوعیم)ناخودآگاه ازدستم سرخورد وبه جوی فاضل آب افتاد.علی اکبروبچه ها بیل به دست مسیرفاضل آب را که شن روان وبا لجن همراه بود با دقت وارسی کردند که چشم شیشه ای ما را پیدا کنند؛ولی هرچه تلاش کردند نتیجه ای نگرفتند ومن هم بالاجباردریک فرصتی که به دست آمده بود,مرخصی گرفته وراهی تهران شدم برای پروتزجدید. ❤️ @bakeri_channel 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حواسمان باشد اگر این کانال های را فراموش کنیم، سراغ کانال های می رویم....! . 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
‍ سال 64 بود که لشکر و به تبع آن گردان علی اکبر ع در تنگه چار زبر کرمانشاه مستقر بود ، آن موقع به کرمانشاه ، باختران می گفتند . شهید رحیم قصاب معمولاً به همرزماش به زبان ترکی می گفت: بورا باخ ( موقعی که آن زرمنده بر می گشت بهش نگاه کنه ) می گفت : ترانده درعملیات کربلای پنج بود موقعی که داشتیم حرکت می کردیم به سوی پل کانال ماهی ، دیدم دستش رو گذاشته روی شکمش پیراهنش خونی بود، تیر یا ترکش به شکمش خورده بود ، نزدیکش شدم ، بهم گفت دارم شهید میشم ، چیزی نداشتم بهش بگم ، فقط گفتم رحیم الان امداگرها دارن می رسن، و بعد به حرکتم ادامه دادم. راوی :سرهنگ پاسدار حاج ابوالقاسم محتشمی 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
مرتضی اسکندری پور – شهيد سيدعبداله كبيري(بيوك اقا)-شهيد محمد قنبرلو- مير حجت كبيري- يوسفي- مرحوم علي پيربداقي- شهيد حيدرمهديخاني- نشسته از راست:عبداله مهدي اوغلي- سلطانعلي مقدم- غلامحسین رضالو -شهید شیرعلی شاه حسین زاده-صادق فرازي
💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
خاطره یی از سردارحاج یعقوب صمدلویی نزدیکیهای عملیات مسلم ابن عقیل بچه های گردان از کمبود پوتین گله داشتند اکثرا بدلیل کمبود پوتین ، و کوه پیمائیها و تمرینات متعدد ،  زیره کفش بچه ها از رویه جدا شده بود و خلاصه اوضاع چندان مناسب نبود رفتم پیش اقا مهدی باکری ، جریان را توضیح دادم و گفتم که ایام عملیات نیاز شدید به پوتین داریم اقا مهدی پیش من با تدارکات لشکر صحبت کرد و امار موجودی پوتین را از تدارکات را جویا شد اندکی بعد خبر دادند که حتی یک جفت پوتین هم در انبار تدارکات نمانده است ، اقا مهدی رو کرد به من و فرمود  که شاهد بودی که هیچ پوتینی در لشکر نداریم بروید بچه ها را جمع کنید همینطور که امدید پیش من اوضاع را رو راست به بچه ها شرح دهید و بگید که پوتین نداریم ،امدم بچه ها را جمع کردم و عین قضایا را همینطور که اتفاق افتاده بود طبق فرمایش اقا مهدی به بچه ها رساندم عکس العمل بچه ها خیلی زیبا بود انجا یک بیعتی با ما بستند و گفتند که تا جان در بدن داریم در رکابتان هستیم و این مسائل سر سوزنی اراده ما را سست نخواهد کرد ، بعدا در اجتماعات گردان مشاهده میکردم که بچه ها دور پاهایشان را طناب پیچی کرده اند تا زیره کفشهایشان جدا نشود ،  عملیات مسلم ابن عقیل شد درگیری و اتش شدید دشمن به اوج خود رسید در اثناء عملیات ناگهان ترکشی سر از بدن یکی از بسیجیها جدا کرد و سرش چند متری از بدنش جدا افتاد زیر اتش سنگین ودر ان گیر و دار ، ناگهان یکی دیگر از بسیجیها برخواست و ان سر مبارک جدا افتاده را برداشت و به پیکر مطهر رساند و جملگی را درآغوش گرفت ، هی نهیب زدم که در این کشمکش شدید و زیر باران گلوله ها این چه کاری است که میکنی الان هم خودت به هوا میری گوش نداد خودم را بهش رساندم از پشت پیراهنش را گرفتم و کشیدم که پاشو برو سنگر  ، برگشت و ملتمسانه گفت که آقا یعقوب پدر را از پسر جدا نکن   ،  انجا بود که فهمیدم ایدل غافل این پیکر مطهری که جلوی چشم این عزیز سر از تن اش جدا شده است فرزندش بوده است و از همه جانسوز تر حکایت ان طنابی بود که دیدم دور کف پاهای این بسیجی شهید پیچیده شده است  .... السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین 💚❤️ @bakeri_channel ❤️💚
هدایت شده از سرداران شهید باکری
زندگینامه فرمانده دلاور لشگر ۳۱ عاشورا #شهید #آقامهدی_باکری از ازدواج تاشهادت ⏬⏬⏬
🌹اللهم صل علی محمد وال محمدوعجل فرجهم
. 🌸یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده. گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد. ارومیه حرف میزد،🌹صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه ی تلویزیون نگاه کرد که ببیند این شهردار کی است او چشمش پایین بود و دوتا دستش را روی میز در هم حلقه کرده بود و آرام حرف میزد🙂 🌸صفیه گفت:"این دیگه چه شهرداریه؟چرا اینقدر آروم حرف میزنه؟😇"و با بی حوصلگی تلویزیون را خاموش کرد ذهنش هم نرسیده بود ممکن است او روزی بیاید خواستگاریش))☺️ 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 🌴 @bakeri_channel
🍀به یکی از دوستانم گفتم از من خواستگاری کرده. ذوق زده شده بود :"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی. از بهترین بچه های ارومیه ست"😊 بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه" شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست.🌹 هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن. عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم. داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛ یک قبل از انقلاب،دوست داشتم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست😊 مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد👌👌 🌺حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست🌿🌿 خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم🙈 ،سلام کرد و با خنده پرسید☺️:"چه خبر؟" "سلامتی" گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت" چیز را برایش تعریف کردم. و مهدی دوست بودند. 🌹همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید" 🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ. سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم. خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😃 بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود😉 به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم" :"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره"😞 من هم آدم متفاوت میخواستم گفتم:"من فکرهام رو کردم" 🍃🌹🍃🕊🍃🌹🍃 🌴 @bakeri_channel
❤️مهران راهم خدا آزادکرد❤️ ✍حرف چندانی ندارم؛فقط پیروی ازامام امت که پیروی از ائمه وپیامبرخداست را سرلوحه همه امورقراردهید...( ) 🌹شهیدحاج سیدمحمدرضا دستواره🌹 @bakeri_channel