🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_شش🎬: با رفتن استاد قاسم کمی بعد تقه ای به در خورد، ایلماه ته مانده عدسی را داخ
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_هفت🎬:
به محض بیرون رفتن خیرنسا ننه سکینه نگاهی تعجب با تعجب به ایلماه کرد و گفت افسانه یعنی من هم باید بپوشم و همراه شما بیایم اصلا اینها از کجا آمده اند و می خواهند ما را به کجا ببرند؟!
ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم از کجا آمده اند، همانطور که خودش را معرفی کرد دایه بهرام خان است پس حتما از قصر خراسان آمده اند و وقتی که دو دست لباس آورده اند و برای تو هم تحفه آورده اند یعنی تو هم همراه ما بیایی...
ننه سکینه دستش را تکان داد صدای جرینگ جرینگ النگوها در اتاق پیچید ننه سکینه همانطور که نگاه به النگوها می کرد و چشمانش برقی می زد گفت: همیشه چقدر دوست داشتم که النگو طلا داشته باشم و حالا از برکت سر تو به این آرزویم رسیده ام ایلماه بی توجه به النگوهای طلا گفت: اما من خوشم نیامد که برای من صندوقچه طلا و لباس فرستاده، انگار که من در عمرم از این چیزها ندیده ام و نداشته ام به من برخورد.
ننه سکینه چشمانش را ریز کرد و گفت: به نظرت در عمرت از اینها داشته ای؟! اصلا به خاطر می آوری چنین چیزهایی در عمرت دیده باشی؟! ایلماه آهی کشید و گفت: درست است زمانی که مرا پیدا کردی چیزی جز اینکه گردنبند همراهم نبود اما احساس می کنم اینجور چیزها هیچ وقت برای من جلب توجه نمی کرده و اهمیت نداشته است
ننه سکینه اوفی کرد و گفت: اما طلا و زیورالات همیشه برای زن ها قابل توجه بوده و چون تو هم زن هستی و از جرگه ما زن ها خارج نیستی پس تو هم طلا دوست داشتی حالا به خاطر این که شاهزاده به تو لطف کرده و این ها را فرستاده غرورت خدشه دار شده و می گویی به اینها توجه نداری، اگر واقعا از طلا خوشت نمی آمد آن گردنبند طلا در گردنت چکار می کرد؟!
ایلماه آهی کشید و گفت: نمی دانم نسبت به آن گردنبد حسی عجیب دارم ننه به سمت ایلماه آمد و گفت: بپوش من هم می پوشم، باید برویم اصلا چرا نرویم؟! باید برویم ببینیم چه خبر است! شاید مرغ شانس اینک بر شانه ما می خواهد بنشیند بپوش دخترم بپوش من هم همراهت می آیم تا برویم و از نزدیک یک قصر واقعی را با هم ببینیم
ایلماه آرام گفت: نمی دانم برویم یا نه؟!
ننه سکینه که انگار خیلی دوست داشت قصر را از نزدیک ببیند با حالتی دستپاچه به سمت بقچه رفت، بسته لباس خودش را برداشت و گفت: من پشتم را به تو میکنم و تو هم پشت به من کن و هر دولباس بپوشیم .
ایلماه به ناچار مشغول پوشیدن شد و همانطور که لباس ها را بر تن می کرد گفت: اما من از لباس خودم بیشتر خوشم می آید.
ننه سکینه خنده بلندی کرد و گفت: دختر مگر مشاعرت را از دست داده لی آن لباس زمخت کحا و این لبلس حریر نرم و زیبا کجا... درست هست که هر دو لباس یک رنگ هستند اما درخشندگی این را ببین و از آن را نگاه کن، بعد نگاه کن چه مهره دوزی های ظریفی دارد.
ایلماه بدون آنکه جوابی به حرفهای ننه سکینه دهد، لباسش را پوشید و از داخل صندوقچه کوچک انگشتری که نگین فیروزه آبی رنگ داشت بیرون آورد و بر دستش کرد، نگاهی به گردنبند داخل صندوقچه انداخت و بعد آهسته گفت: نه...گردنبند خودم زیباتر است و گردنبندی که مدال ایلماه روی آن بود را برگردن انداخت
بعد از دقایقی هر دو زن آماده شدند، ننه سکینه سرتاپای خودش را در لباسی پسته ای رنگ که به پوست گندمی او می آمد کرد و مدام از خودش تعریف می کرد که ناگهان چشمش به ایلماه افتاد.
با دهان باز به ایلماه خیره شد وگفت: خدای من! تو چقدر زیبا شده ای...به خدا اگر نمی شناختمت می گفتم حکمن فرشته ای از آسمان به زمین نزول کرده
ننه سکینه حقیقت را می گفت، ایلماه در این لباس به غایت زیبا شده بود.
ننه سکینه در اتاق را باز کرد، خیر نسا به سمت اتاق برگشت، نگاهی سرشار از تحسین به ایلماه کرد و همانطور که زیر لب ماشاالله می گفت، کالسکه جلوی در را نشان داد و گفت: بانوان محترمه،بفرمایید سوار شوید تا دیر نرسیم.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_هفت🎬: به محض بیرون رفتن خیرنسا ننه سکینه نگاهی تعجب با تعجب به ایلماه کرد و گف
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_هشت🎬:
ایلماه و ننه سکینه در بین تعجب افرادی که در کاروانسرا بودند سوار کالسکه شدند و خیر نسا هم در کنارشان قرار گرفت.
کالسکه با صدای ترق تروق منظمی به پیش میرفت.
ننه سکینه از پنجره کالسکه بیرون را نگاه می کرد، او به جاهایی از شهر می رفت که تا به حال پایش به آنجا نرسیده بود و با تعجب به همه نگاه می کرد، انگار وارد دنیایی دیگر شده بود.
ایلماه اما در دنیای خودش غرق بود، حسی خاص داشت یک نوع استرسی پنهانی که انگار قلبش را بهم می فشرد.
بالاخره به قصر رسیدند و درواز قصر را گشودند، نگهبانان از کنگره های قصر سرک می کشیدند.
ننه سکینه بدون توجه به خیرنسا که با چشمان تیز بینش آنها را زیر نظر داشت، خودش را بیشتر به پنجره چسپانده بود، کالسکه وارد راه سنگفرش باریکی شده بود که دو طرفش درختان سرسبز و سربه فلک کشیده بود.
ننه سکینه ناخوداگاه رو به ایلماه گفت: اوه خدای من! اینجا را ببین، گویی قطعه ای از بهشت است، ایلماه کمی خودش را به سمت پنجره کشاند و نگاهش را به بیرون دوخت، باز هم احساس می کرد اینجایی که هست شباهت به خاطرات مبهم فراموش شده اش هست.
احساسات در هم آمیخته بود و وضعیتی مبهم برای ایلماه پیش آمده بود.
کالسکه متوقف شد و وقت فکر کردن در گذشته و ابهاماتش نبود.
ایلماه و ننه سکینه به تبعیت از خیر نسا، روبنده شان را انداختند و از کالسکه پیاده شدند.
جلوی عمارتی بلند با در قهوه ای رنگ چوبی کنده کاری شده ای که چند پله داشت ایستادند، ننه سکینه از زیر روبنده توری نگاهی به عمارت کرد وگفت: عجب بزرگه و آرزو می کرد کاش استاد قاسم اینجا بود اما ایلماه که نمی دانست هدف بهرام خان از اینکه خواسته اینجا بیایند چیست، مثل انسان های گیج بود و از این گیجی خوشش نمی آمد.
چند لحظه ای ایستادند تا بالاخره خیرنسا از داخل عمارت بیرون آمد و به آنها اشاره کرد تا جلو بروند.
ایلماه و خیرنسا همقدم با هم پشت سر خیر نسا حرکت کردند.
داخل عمارت بسیار با شکوه تر از بیرون بود، آنها وارد سالن بسیار بزرگی شده بودند که گوش تا گوش آن فرش های دستباف ابریشمی لاکی رنگ پوشیده شده بود و چلچراغی زیبا با شمع های کوچک و بزرگ، در وسط سقف به آنها چشمک میزد.
دور تا پور سالن هم کرسی های سلطنتی چیده بودند، در این هنگام صدای پایی از راهروی سمت راست آمد و ایلماه به محض اینکه رویش را به سمت راهرو کرد، انگار بندی درون قلبش پاره شد، اوه خدا! این بهرام بود اما در لباسی مردانه و زیبا که تا به حال ایلماه او را در چنین لباس رسمی ندیده بود، پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی آنچنان بهرام با آن هیکل پهلوانی و چهارشانه را برازنده کرده بود که ناخوداگاه همه را به خود جذب می کرد
قلب ایلماه با دیدن بهرام به تپشی شدید افتاد، انگار او واقعا عاشق شده بود، حسی شیرین که تا به حال نچشیده بود.
بهرام با لبخند جلو آمد و گفت: سلام، خوش آمدید، ممنون که دعوتم را قبول کردید، کاش روبنده هایتان را بالا میزدید.
با این حرف، ایلماه و ننه سکینه روبنده ها را بالا زدند و سلام کردند، لبخند بهرام پررنگ تر شد و گفت: حالا این شد.
خیرنسا اشاره ای به بهرام کرد و گفت: جناب شاهزاده، مادر و شاهزاده خانم منتظرن...
بهرام سری تکان داد و همانطور که راه پله بزرگ و عریضی که از وسط سالن به بالا می رفت را نشان می داد گفت: بفرمایید برویم بالا، مادرم قراره این بانوی زیبا، شکارچی ماهر و جنگاور لایق را ببیند، یعنی این دختر سراپا هنر را ببیند.
ایلماه تازه متوجه موقعیتش شد، اوه خدای من، نمی دانست که امروز بهرام چنین برنامه ای برایش تدارک دیده و برای همین با لکنت گفت: آ...آ...آخه جناب شاهزاده...
بهرام خنده ریزی کرد و گفت: اما و اگر و آخه نداریم، بفرمایید، هر کسی به راحتی به مادر من که همسر فرمانروای خراسان است را نمی تونه ببینه، مادرم بر خلاف موقعیتش زنی بسیار مهربان هست، اصلا نگران چیزی نباشید.
ننه سکینه که انگار دوست داشت زودتر جاهای دیگر قصر و ملکه این ولایت را ببیند دست ایلماه را گرفت و گفت: برویم دختر، خوبیت ندارد همسر فرمانروا را منتظر بگذاریم!
بهرام سری تکان داد و گفت: ننه درست میگه، بفرمایید.
ایلماه و ننه سکینه قدمی جلو گذاشتند که خیر نسا چادرش را در آورد و گفت: چون در اینجا محفل، محفل زنانه است چادرتان را همینجا بگذاارید...
هر دو زن چادرهایشان را درآوردند، ننه سکینه در این لباس جدیدش احساس سرخوشی داشت و ایلماه چنان لباس به تنش نشسته بود که بهرام از او چشم بر نمی داشت
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرای عزیز روزتون مبارک 😍
🌱
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_هشت🎬: ایلماه و ننه سکینه در بین تعجب افرادی که در کاروانسرا بودند سوار کالسکه
#ایلماه
#قسمت_هفتاد_نهم🎬:
ایلماه و ننه سکینه همراه با بهرام خان از پله ها بالارفتند و با راهنمایی بهرام به سمت دری سمت چپ پله ها رفتند.
بهرام تقه ای به در زد و صدای زنی که با تحکمی در لحن کلامش بلند شد: بیایید داخل.
هر سه وارد اتاق شدند، در این اتاق دو زن حضور داشت، که ننه و ایلماه به هر دو سلام کردند
یکی از زن ها که مشخص بود میانسال است بر صندلی با کمینه های طلایی تکیه داده بود و نگاهی به ننه کرد و بعد خیره به ایلماه شد، انگار نگاهش تا عمق جان او را می دید و زن دیگر که دختری جوان در حدود سنی ایلماه بود با لبخندی دلنشین به ایلماه نگاه می کرد.
زن میانسال که انگار بهرام از او حساب می برد بعد از دقایقی که آن دو را از نظر گذراند اشاره کرد که بنشینند.
ننه سکینه میخواست کنار صندلی روی زمین بنشیند که ایلماه دستش را گرفت و به سمت صندلی رفتند، ایلماه با متانتی که از یک دختر روستایی بعید بود روی صندلی نشست و ننه سکینه هم مانند او عمل کرد.
بهرام هم کمی آنطرف تر روی صندلی کنار همان دختر جوان نشست و بعد رو به ایلماه گفت: ایشون مادر بنده و همسر حکمران خراسان هستن و ایشون هم گلناز خواهر دردانه من هست
دختر لبخندی زد و با صدای نازی گفت: خوش آمدین!
شاه بانو زهرچشمی از گلناز گرفت و رو به بهرام گفت: خوب این خانم ها هم معرفی کن..
بهرام اشاره ای به ایلماه کرد و گفت: این دختر، همان افسانه است، دختری که انگار از افسانه ها فرار کرده وارد واقعیت شده، تا به حال دختری به دلیری ایشام ندیدم او نه تنها زیبا و ملیح است بلکه در شکارچی ماهریست و در جنگاوری هم همتا ندارد....
بهرام می خواست از ایلماه بیشتر تعریف کند که شاه بانو به میان حرفش دوید و گفت: از شاهزاده بعید است کخ اینچنین دستپاچه باشند و بعد سری تکان داد و ادامه داد: معلوم است که شکارچی ماهری ست، چون پسری همچون تو را شکار کرده، پسری که در خطه خراسان کسی نتوانست توجهش را جلب کند و بعد با اشاره به ننه سکینه گفت: ایشان کیست؟!
بهرام نگاهی با احترام به ننه سکینه کرد و گفت: ایشان سکینه بانو هست، آنطور که شنیدم همسرش حکیمی حاذق هست و خودش هم دستی در کار با گیاهان دارویی دارد، ایشان جان افسانه را نجات دادن و به نوعی...
سکینه به میان حرف بهرام دوید و گفت: م...م...من مادر دخترم...
شاه بانو ابرویی بالا داد و با نگاه خشمگینی که به بهرام کرد گفت: چی؟! تو رفتی دختری از رعیت زادگان برای خود انتخاب کردی؟! چرا به فکر آبرو و اعتبار من و پدرت نیستی؟! می خواهی مرا بین اعیون و بزرگان سکه یک پول کنی؟!
بهرام که انگار دستپاچه شده بود گفت: نه...نه....چه جور بگم، آخه موضوع کمی پیچیده هست، این دختر...این دختر...
شاه بانو کمی خودش را تکان داد و گفت: تو همچی از او تعریف کردی که گفتم ایشان هم از شاهزاده های ولایات دیگر است، نگو دختری دهاتی را برای ما حلوا حلوا میکنی...
ایلماه که از شنیدن این سخنان دلش شکسته بود و طاقت نداشت کسی اینچنین تحقیرش کند در یک حرکت از جا بلند شد و همانطور که با اجازه ای می گفت، با صورتی سرخ و به عرق نشسته از اتاق بیرون زد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هفتاد_نهم🎬: ایلماه و ننه سکینه همراه با بهرام خان از پله ها بالارفتند و با راهنمایی
#ایلماه
#قسمت_هشتاد🎬:
بهرام و پس از او گلناز هم از اتاق بیرون زدند، ننه سکینه با دیدن این صحنه از جا نیم خیز شد تا برود اما شاه بانو به او اشاره کرد و گفت: تو بنشین! می خواهم با شما صحبت کنم.
ننه سکینه همانطور که سر جایش برمی گشت گفت: چشم، امر به فرمایید
شاه بانو از جایش برخاست ، دامن بلند و پرچین سبز رنگش را صاف کرد و دو دستش را پشت سرش در هم گره زد و شروع به قدم زدن در طول اتاق کرد.
بعد از چند لحظه جلوی پنجره ای که مشرف به حیاط قصر بود و زمین چمن کاری شده روبه رویش روح آدم را نوازش می کرد، ایستاد، گلویی صاف کرد و گفت: ببینید دختر شما بدجور دل پسرم را برده، همانطور که می دانید، پسرم شاهزاده ولایت خراسان است، کم کسی نیست، بهرام از زیبایی و وجنات دختر شما خیلی تعریف کرد و الحق که هر چه گفته بود همه راست بود، من که عمری در دربار بوده ام و از نزدیک زنان و دختران زیادی دیده ام، تا به حال دختری به زیبایی دختر شما ندیدم، اما بهرام از وضع خانواده شما چیزی به من نگفته بود، حال که فهمیدم شما رعیت هستید، اصلا صلاح نمی دانم این وصلت صورت گیرد، پس به شما پیشنهاد می کنم، بی سروصدا از خراسان بروید.
شاه بانو روی پاشنه پا چرخی زد و به عقب برگشت، نگاهش را در نگاه ننه سکینه دوخت و گفت: با این صورت زیبای دختر شما، مطمئنم به زودی دامادی خوب خواهید داشت.
ننه سکینه که عشق به بهرام را در تک تک حرکات ایلماه دیده بود، خواست تا آخرین تلاشش را برای دختری که چند صباحی با او بود، بکند پس آه کوتاهی کشید و گفت: شاه بانو! شما درست می گویید، ما فقیر فقرا را چه به وصلت با بزرگان! ما دلمان به الاغ و استر و بزمان خوش است و بزرگان در فکر مقام و منصب و طلا هستند، پس دنیایمان با هم متفاوت است.
شاه بانو که این حرفهای حکیمانه را شنید لبخندی زد و گفت: به به! شما آدم باکمالاتی هستید و خوب مسائل را می فهمید، امیدوارم همینطور که خوب درک می کنید، برای دخترتان هم این مسائل را باز کنید، من دوست ندارم کسی از دستم رنجیده خاطر شود و الان هم مجبور بودم چنین سخن بگویم تا دختر شما متوجه موقعیت ما و خودش شود.
ننه سکینه سری تکان داد و گفت: از شما به خاطر این نظرتان ممنون هستم، درست است که افسانه را مثل دختر خودم دوست می دارم، اما افسانه دختر واقعی من نیست، اصلا من نمی دانم ایل و تبارش کجا هستند تازه نزدیک به یک سال است که پیش ماست، رفتار افسانه به بزرگ زادگان می ماند، از همان روز اولی که روی دست من چشم گشود فهمیدم او از جنس ما نیست، چون هیچ حرکتش به رعیت زادگان و دهاتی هایی مثل ما نمی خورد، این دختر در عین اینکه مهربان است اما غروری شاهانه دارد و هرکس او را ببیند گمان می کند او از بزرگ زادگان است.
شاه بانو چشمانش را ریز کرد و گفت: منظورت از این حرفها چیست؟! یعنی چه او دختر تو نیست؟! گیرم دختر تو نباشد، بالاخره می دانید از کجا آمده و...
باران سوالات شاه بانو بر سر ننه سکینه باریدن گرفت و ننه سکینه مجبور شد داستان زندگی افسانه را از زمانی که او را آش و لاش و زخمی و بیهوش پیدا کرده بود، شروع به گفتن کند.
شاه بانو که انگار این داستان برایش جالب بود به سرجای اولش برگشت و با دقت و علاقه به حرفهای ننه سکینه گوش می کرد.
ننه سکینه مو به مو داستان راذکفت تا رسیدند به خراسان، اچ حتی از چیزهایی که افسانه به صورت مبهم به یاد می آورد حرفها زد و همه اینها نشان میداد که افسانه جز خانواده اشراف است.
ادامه دارد
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد🎬: بهرام و پس از او گلناز هم از اتاق بیرون زدند، ننه سکینه با دیدن این صحنه از
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_یک🎬:
شاه بانو با دقت حرفهای ننه سکینه را گوش می کرد و لحظه به لحظه تعجبش بیشتر می شد.
ننه سکینه گفتنی ها را گفت و با اجازه ای گفت و از جابرخواست، شاه بانو با رفتنش مخالفتی نکرد و رو به ننه گفت: به آن دختر بگو به این اتاق بازگردد اما به تنهایی بیاید نه شما نه بهرام و نه گلناز، هیچ کدامتان داخل نشوید.
ننه سکینه چشمی گفت از در خارج شد، اثری از ایلماه و بهرام و گلناز نبود، ننه سکینه نگاهی به اطراف کرد، این قصر آنقدر بزرگ بود که او گیج شده بود و واقعا نمی دانست به کدام طرف برود، سمت راست را نگاه کرد راهرویی طویل بود و سمت چی هم شبیه راهرو بود، او وقت آمدن آنقدر غرق در زیبایی ها و چلچلراغ های شکیل و تزئینات قصر شده بود که متوجه نشد از چه راهی آمده است.
ننه سکینه نفسش را آرام بیرون داد و دل به دریا زد و به سمت چپ حرکت کرد، در همین حین صدایی از پشت سرش آن را میخکوب کرد: خانم!
ننه سکینه به عقب برگشت، زنی میانسال به طرفش آمد و گفت: می توانم بپرسم به کجا می روید؟!
ننه نگاهی به لباس او کرد، درست است که لباس مرتبی به تن داشت اما از زر و زیور شاهانه خبری نبود پس پرسید: شما کی هستید؟!
زن گلویی صاف کرد و گفت: من یکی از ندیمه های شاه بانو هستم.
ننه دستی به چارقدش کشید و گفت: راستش می خواستم از این عمارت بیرون بروم اما راه خروج را گم کردم!
زن که انگار او صاحب این دم و دستگاه بود، نگاهی از سر تکبر به ننه کرد و گفت: نکند شما هم از همراهان آن دخترک نازک نارنجی هستید؟!
ننه چشمانش را ریز کرد و گفت: افسانه را می گویی؟!
زن شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم اسمش چیست، همان دختری که بهرام خان را به دنبال خود می کشید.
ننه قدمی جلو گذاشت و با هیجانی در صدایش گفت: ب...ب...بله خودش است، می شود بگویی آن دختر کجاست؟!
زن اوفی کرد و گفت: به دنبالم بیا، او در اتاقی که طبقه پایین است، حضور دارد، البته شاهزاده خانم و بهرام خان هم آنجا هستند و با زدن این حرف به سمت مخالف ننه حرکت کرد و ننه سکینه هم به دنبالش راه افتاد.
ننه سکینه وارد اتاق شد، نگاهش به بهرام گلناز و سپس چشمان به خون نشسته ایلماه افتاد و ناخوداگاه به سمتش رفت و گفت: سکینه به قربانت شود، گریه نکن عزیزم، شاه بانو در اتاق بالا منتظرت است.
بهرام با شنیدن این حرف از جا بلند شد و گفت: مادرم؟! او چه کار افسانه دارد؟؛ باز می خواهد چگونه....
بهرام حرفش را خورد و رو به افسانه گفت: بیا با هم برویم، حتما مادرم کار مهمی دارد که تو را طلب کرده آخر از مادرم بعید بود که دوباره بخواهد بر سر این موضوع بحث کند.
ایلماه سرش را پایین انداخت، انگار مردد بود که برود یانه و بعد از لحظاتی از جایش بلند شد و گفت: شاه بانو راست می گوید، ما کوخ نشینان را چه به کاخ نشینی، من سعی می کنم تو را و تمام خاطراتت را از یاد ببرم گرچه سخت است اما شدنی ست.
ننه دستان ایلماه را در دست گرفت و گفت: نه...نه...به این زودی تصمیم نگیر، سوتفاهمی پیش آمده بود، گمانم شاه بانو می خواهد از شما دلجویی کند
بهرام و گلناز با تعجب به ننه نگاه کردند و گلناز زیر لب گفت: امکان ندارد..
ایلماه به ننه چشم دوخته بود و پلک نمیزد که ننه دستش را به سمت در اتاق کشید و گفت: بیا برو و شاه بانو را بیش از این در انتظار نگذار...
بهرام از جا بلند شد تا ایلماه را همراهی کند که ننه گفت: شاه بانو امر کرده که افسانه را در خلوتی دو نفره ببیند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_یک🎬: شاه بانو با دقت حرفهای ننه سکینه را گوش می کرد و لحظه به لحظه تعجبش بیشتر
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_دو🎬:
ایلماه با تردید از جا بلند شد، گلناز که دخترکی شاد بود جلو آمد و دست ایلماه را گرفت وگفت: مادر خیلی مهربان هست، نباید از او بترسی و با زدن این حرف ایلماه را به دنبال خود کشاند تا از در اتاق بیرون رفتند، بهرام هم به دنبال آنها روان شد.
هر سه جوان از پله ها بالا رفتند، بهرام و گلناز، ایلماه را تا جلوی در مشایعت کردند، ایلماه داخل شد و صدای شاه بانو بلند شد:, آن در پشت سرت ببند مبادا کسی پشت در گوش بایستد.
بهرام و گلناز با شنیدن این حرف تکلیفشان مشخص شد، هر دو مشغول قدم زدن در راهرو بودند، ننه سکینه هم در اتاق پایین پله ها به انتظار نشسته بود.
زمان انگار به کندی می گذشت، بیش از یک ساعت از رفتن ایلماه به داخل اتاق شاه بانو می گذشت.
بهرام نگاهی به در اتاق نمود و اوفی کرد، گلناز به او چشمکی زد و گفت: نترس برادر! این طولانی شدن جلسه نشان می دهد اوضاع گل و بلبل است، تو خودت بهتر می دانی که مادر اگر از کسی خوشش نیاید خیلی با او مراوده نمی کند.
گلناز در حال حرف زدن بود که ایلماه از اتاق بیرون آمد.
بهرام و گلناز دو تایی به طرف او رفتند، چهره ی ایلماه تغییر به خصوصی کرده بود و لبخندی زیبا صورتش را پوشانیده بود و آرامشی در چهره اش موج میزد.
بهرام جلو رفت و گفت: چی شد افسانه؟! مادرم به شما چه گفت و چه شنید؟! آیا باز هم حرفهای قبل را تکرار کرد؟
ایلماه نگاهی به بهرام کرد و گفت: تبریک می گویم، شما مادری فهمیده دارید، مادری مهربان و فهمیده، من با ایشان گفتگو کردم، او با ازدواج ما مخالف نیست و آنطور که نشان می داد، مشتاق هم هست، اما شرطی برایم گذاشت، شرط معقولی ست و البته قرار شد در راه براورده شدن شرطش امکاناتی تحت اختیارم قرار دهد.
بهرام با تعجب گفت: واقعا پذیرفت؟!
ایلماه سری تکان داد وگفت: آری..
گلناز جلوتر آمد و گفت: چه شرطی گذاشت؟!
ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: من نمی توانم بگویم، شما به نزد شاه بانو بروید، ایشان اگر صلاح دانستند به شما می گویند.
گلناز با عجله به سمت اتاق رفت و بهرام همانطور که با ایلماه هم قدم می شد گفت: اگر منع از گفتن شدی، اصراری نمی کنم چون میدانم بالاخره مادرم حقیقت را خواهد گفت، برای من این مهم است که آیا تو می توانی شرطی را که مادرم قرار داده برآورده نمایی؟!
ایلماه با اطمینان سری تکان داد و گفت: آری می توانم، اما این کار زمان بر هست و شما اگر خواهان من هستیذ باید صبر کنید!
بهرام که انتظار شنیدن این حرف را نداشت با لحنی مضطربانه گفت: صبر کنم؟! چقدر باید صبر کنم؟!
ایلماه به سمت راه پله رفت و گفت: نمی دانم اما حداقل آن یک سال است.
بهرام نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یک ساااال؟!
ایلماه لبخندی زد و گفت: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
بهرام دست مشت شده اش را روی زانویش زد و گفت: آخر این چه شرطی ست که یک سال طول میکشد، باید مادرم را ببینم شاید از این شرط صرفنظر کرد.
ایلماه ابرویش را بالا داد و گفت: البته شرط شاه بانو، درست مطابق با هدف من است، تو فقط می توانی از شاه بانو تقاضا کنی که در این راه در نزدیکی من باشی ...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_دو🎬: ایلماه با تردید از جا بلند شد، گلناز که دخترکی شاد بود جلو آمد و دست ایلم
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_سه🎬:
از دیدار ایلماه با شاه بانو یک هفته می گذشت، هیچ کس نفهمید که بین شاه بانو و ایلماه چه چیزی رد و بدل شد و چه گفتگوهایی صورت گرفت اما رفتار ایلماه خبر از واقعه ای میداد، شور و شوقی پنهانی در حرکات ایلماه جریان داشت، آنها وسایلشان را جمع کرده بودند و آماده حرکت به سمت تهران بودند، درست است که این پیشنهاد را ایلماه داد تا زودتر به تهران بروند و ننه سکینه هم که شوق پیدا کردن و دیدن پسرش عباس را داشت شدیدا موافق بود اما استاد قاسم که مردی سرد و گرم چشیده بود مخالفت کرد، چرا که هنوز سرمایه ای برای سفر به این دور و درازی پیدا نکرده بود و از نظر او مسافرت بدون پول نوعی خودکشی بود و در این هنگام ایلماه کاری کرد که هم ننه سکینه وهم استاد قاسم متعجب شدند، او صندوقچه ای کوچک پر از پول و مقداری طلا را وسط اتاق گذاشت و همانطور که به صندوق اشاره می کرد گفت: اینهمه پول و هزینه سفر دیگر چه می خواهید؟!
استاد قاسم که اهل رعایت حلال و حرام بود، داخل صندوقچه را براندازی کرد و گفت: این پول خیلی خیلی بیشتر از چیزی هست که ما برای سفر احتیاج داریم، تا نفهمم که این صندوقچه گرانبها از کجا آمده هرگز به آن دست نمیزنم.
ایلماه اوفی کرد و گفت: استادددد، شما به من شک دارید؟! نترس از جایی ندزدیدمشان، اینها حلال و طیب و طاهر است، با خیال راحت بردارید و حرکت کنیم.
استاد قاسم سری تکان داد و گفت: به تو شک ندارم اما به این روزگار اعتماد ندارم، تا نگویی اینهمه سرمایه را از کجا آوردی من کوچکترین حرکتی نمی کنم.
ایلماه نگاه مستاصلش را به ننه سکینه دوخت، انگار از او کمک می خواست و بعد گفت: شما فکر کنید اینها را کسی به من قرض داده است.
استاد قاسم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: این فرض محال است، تو در شهری غریب هستی نه کسی را میشناسی نه کسی تورا میشناسد پس چگونه...
ننه سکینه به میان حرف استاد قاسم پرید و گفت: به افسانه اعتماد کن، درست است چیزی از گذشته اش نمی دانیم اما حالا را که می بینیم او حتی یک رکعت نماز قضا ندارد بعد از دختری که هنوز نرسیده شاهزاده خراسان او را به مجلسش دعوت می کند و به قصر شاه راه پیدا می مند، قصری که هیچ کدام از مردم عادی خراسان تابه حال آن را ندیده اند، قرض گرفتن صندوقچه ای پول هم کار ساده ای خواهد بود.
ایلماه و سکینه اینقدر به گوش استاد قاسم خواندند که او راضی شد، اما چون هوا متغییر بود، استاد قاسم تاریخ حرکت را موکول کرد به زمانی که هوا صاف باشد و البته پیدا کردن کاروانی که به پایتخت برود.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#داستان_واقعی #ایلماه #قسمت_هشتاد_سه🎬: از دیدار ایلماه با شاه بانو یک هفته می گذشت، هیچ کس نفهمید
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_چهار🎬:
دو هفته ای از زمان برگشت از قصر می گذشت که کاروانی از خراسان راهی پایتخت شد، کاروانی که نیم آن مردان حکومتی بودند وگویا پیغام و خراج برای دربار داشتند، بهرام خان هم به نمایندگی از حاکم خراسان در این کاروان حضور داشت، اما هم او و هم مادر و هم ننه سکینه و ایلماه می دانستند که دلیل همراهی بهرام با این کاروان چیزی جز وجود ایلماه نبود.
البته افراد عادی در این کاروان حضور نداشتند و عموما گارد سلطنتی و جمعی از تجار همراه این کاروان بودند و ایلماه و ننه و قاسم هم به خاطر سفارش شدن از جانب دربار خراسان توانستند در این سفر و همراه این کاروان حضور داشته باشند.
سفر شروع شد، سفری که انگار شروعی نو در زندگی ایلماه بود، او بی خبر از گذشته ای که داشت جوانه ی عشق را در وجودش می پروراند و این سفر و لحظه لحظه ای کخ در کنار بهرام می گذارند، انگار این جوانه را بارورتر می کرد.
در این سفر، بهرام اوج نبوغ ایلماه را مشاهده کردند، نبوغی که نه تنها در شکار و زیبایی دیده بود، بلکه در مدیریت یک هیأت بلند پایه هم مشاهده کرد، اتفاقات زیادی در سفر افتاد که بهرام به این نتیجه رسید ایلماه اگر یک مرد بود او لایق پادشاهی بود و او نمی دانست که گذشته ی مبهم این دختر در کجا بوده و چگونه سپری شده که این دختر چنین تیز بین و باسیاست و البته باهوش و عالمانه با اتفاقات برخورد می کرد.
ترفندی که ایلماه در میانه ی سفر زد باعث شد که کاروان خراج از کمند دزدان سر گردنه و راهزانان حرام لقمه جان سالم به در ببرد
چندین هفته در راه بودند وکم کم به انتهای راه نزدیک می شدند، قلب سکینه مملو از شور و شوق پیدارکردن تنها فرزندش بود و قلب ایلماه و بهرام چنان با هم گره خورده بود که به نظر می رسید هیچ اتفاقی توان جدایی این دو را از هم نداشت.
بهرام با اینکه با ایلماه همراه شده بود، اما هنوز نمی دانست که دلیل سماجت ایلماه برای آمدن به این سفر چه بود، اما خوب می دانست که آن دلیل هر چه باشد زیر سر مادرش شاه بانوست، چرا که ایلماه پس از ملاقات با شاه بانو به این سفر راغب شد.
نزدیک تهران بودند، ایلماه با هر بار شنیدن نام تهران و پایتخت انگار چیزی درون قلبش تکان می خورد اما هیچ وقت نفهمید که این احساسات برای چیست.
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_چهار🎬: دو هفته ای از زمان برگشت از قصر می گذشت که کاروانی از خراسان راهی پایتخ
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_پنج🎬:
وارد پایتخت شدند، دروازه ها شلوغ بود و می بایست به نوبت وارد شوند اما این کاروان خراج خراسان بود و کاروانی سلطنتی محسوب میشد، پس بدون نوبت و زودتر از همه وارد شهر شدند.
ایلماه دو طرف جاده عریض سنگ فرش را نگاه می کرد، اطراف پر از مردمی بود که هر کدام پی کاری آمده بودند و بعضی ها هم برای فروش کالایشان جلوی مسافران و میهمانان شهر بساط پهن کرده بودند.
ایلماه به هر طرف نگاه می کرد، انگار صحنه هایی آشنا می دید، بس که فکر کرده بود کی هست و این همه صحنه های مبهم و آشنا را کجا دیده سرش درد گرفته بود.
کاروان به سمت قصر حرکت کرد، ننه سکینه و استاد قاسم هم که با صلاحدید بهرام خان، اصغر قرقی را با خود آورده بودند تا زودتر عباس را پیدا کنند راهشان را کج کردند و ننه سکینه رو به ایلماه گفت: بیا برویم دختر!
ایلماه از اسب پایین آمد و همانطور که دست ننه سکینه را عقب گاری نشسته بود می فشرد گفت: شما بروید، من آدرس محلی را که می روید دارم، خودم باید پی کاری بروم که شاه بانو از من خواسته، کارم را انجام دادم به سمت شما بر می گردم، ایلماه با ننه و استاد قاسم خداحافظی کرد و اصغر قرقی هم چون بقیه ی اوقات این سفر که سعی می کرد جلوی چشم ایلماه ظاهر نشود، در پناه ستونی کمی آن طرف تر ایستاده بود، انگار روی آن را نداشت دیگر هیچ وقت توی چشمهای ایلماه نگاه کند.
ایلماه به طرف سنگفرش برگشت که بهرام را دید به انتظارش ایستاده، دوباره سوار اسب شد و جلو رفت وگفت: شاهزاده چرا همراه کاروان نرفتی؟!
بهرام نگاهی به جلو انداخت و گفت: خیلی دور نشده اند، با یک حرکت خودم را به آنها می رسانم، منتظر تو بودم تا بیایی!
ایلماه چشمانش را ریز کرد و گفت: منتظرم بودی؟! مگر قرار هست من با شما به قصر بیایم؟!
بهرام گفت: مگر جایی غیر از قصر باید بروی؟!
ایلماه سری تکان داد و گفت: آری! شاه بانو آدرسی به من داده اند که باید به آنجا بروم.
بهرام گلویی صاف کرد وگفت: خیلی عجب! بالاخره سکوتت را شکستی، حالا نمی گی که شاه بانو کجا شما را راهی کرده؟!
ایلماه خنده ریزی کرد و آرام گفت: نه نخواهم گفت!
بهرام افسار اسب ایلماه را به طرف خود کشاند و گفت: نگو دختر خوب! من بالاخره می فهمم، اما برای آن کار دیر نمی شود، تو الان همراه ما له قصر میایی، آخر اگر همراه کاروان خراج باشی، ورودت به قصر راحت است اما در غیر این صورت بسیار سخت می شود، پیشنهاد می کنم با هم به قصر برویم چون چنین موقعیتی برای تو شاید در عمرت یک بار پیش بیاید، پس بیا و عظمت قصر ناصرالدین شاه را از نزدیک ببین.
باز هم با شنیدن نام ناصر الدین شاه انگار چیزی درون دلش پاره شد، ایلماه بی توجه به این احساسش گفت: اگر نخواهم قصر و زیبایی هایش را ببینم چه؟!
بهرام سری تکان داد و گفت: اختیاری در کار نیست بانو! من امر می کنم و تو اطاعت..خوب میدانی که بهرام مرد غیرتمندی ست و من هر گز حاضر نمی شوم بانوی زیباییم را به تنهایی در شهر بزرگی مثل تهران رها کنم
حالا هم کمتر حرف بزن و دنبالم بیا...
ایلماه از اینهمه عشق بهرام که در قالب غیرت مردانه آن را بیان کرده بود غرق لذت شد و به دنبال بهرام به راه افتاد
ادامه دارد..
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_پنج🎬: وارد پایتخت شدند، دروازه ها شلوغ بود و می بایست به نوبت وارد شوند اما ای
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_شش🎬:
کاروان خراج خراسان با ساز و دهل وارد قصر شد.
ایلماه به خواسته ی خودش با لباس مردانه در کنار بهرام با قامتی افراشته اسب می راند.
همانطور که پیش میرفت به اطراف و درختان سر به فلک کشیده و قصری زیبا چشم دوخته بود، باز هم آن صحنه های مبهم تکرار شد، ایلماه سرش را به دو طرف تکان داد و در همین حین چشمش به عمارتی که کمی دورتر بود افتاد، انگار سرعت پخش صحنه های مبهم در ذهنش بیشتر شد ، این دیگر از تحملش خارج بود و می توانست ایلماه را به سمت دیوانگی بکشاند.
ایلماه چشمانش را بست و با دست بالای بینی اش را گرفت که بهرام جلو آمد و گفت: افسانه! طوریت شده؟!
ایلماه آه کوتاهی کشید و گفت: اینجا....اینجا به نظرم آشناست و بعد سرش را بالا گرفت و گفت: آن عمارت را می بینی، در صحنه های مبهمی که می بینم ان عمارت هست و درست پشت آن با فاصله تقریبا دویست متری عمارتی با دیوارهای سفید است که داخل آن حجره های کوچک تعبیه شده است.
بهرام با تعجب به ایلماه چشم دوخت و گفت: چه می گویی افسانه؟! دیوانه شده ای؟! یعنی تو قبلا در این قصر بودی؟!
ایلماه با بغضی در گلو گفت: نمی دانم، به خدا نمی دانم، خودم هم دارم دیووانه میشوم، کاش به اینجا نمی آمدم.
بهرام آهسته گفت: اتفاقا باید میامدی، شاید الان سرنخی از گذشته ات پیدا کردیم، بگذار خراج را تحویل دهیم ، من به سمت آن امارت می روم تا ببینم آنچه که تو می گویی درست است یا نه؟!
ایلماه بغض گلویش را به همراه آب دهانش قورت داد و گفت: باشد...
کاروان به جلو رفت و سرانجام نزدیک سلختمانی بلند و عظیم ایستاد، بهرام و دیگر سربازان مشغول کار خود بودند، ایلماه حس خاصی داشت، اصلا طاقت نمی آورد در کنار اینان بماند، پس نیرویی عجیب او را به جلو می کشاند، اسب را هی کرد، انگار اختیاری در کار نبود.
اسب از چندین زمین چمنکاری شده که در اطرافش گلهای رنگارنگ به چشم می خورد گذشت.
ایلماه چشم باز کرد و ناگاه خودش را نزدیک عمارتی زیبا که حوضی بزرگ و پر از آب که فواره ای در وسط آن آب را به اطراف می پراند به چشم می خورد، در جلویش وجود داشت.
اینجا، خیلی آشنا بود، ایلماه با اسب پیش رفت.
و دقیقا جلوی پله هایی که به در عمارت ختم می شد ایستاد.
سربازی فریاد زد: آهای سوار بی ادب، به چه جرأتی با اسب جلوی عمارت شاهانه ظاهر شدی؟!
ایلماه کلاهش را کمی بالا کشید و گفت: مگر چه بی ادبی کرده ام.
سرباز با سرعت جلو آمد و اسب ایلماه قدمی عقب گذاشت و ایلماه اصلا متوجه نبود که ناصرالدین شاه از پشت پنجره ای مشرف به حیاط عمارت با تعجب و دقت ایلماه را زیر نظر گرفته...
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
🌹داستان های جذاب و واقعی🌹۲ 🌹
#ایلماه #قسمت_هشتاد_شش🎬: کاروان خراج خراسان با ساز و دهل وارد قصر شد. ایلماه به خواسته ی خودش با
#ایلماه
#قسمت_هشتاد_هفت🎬:
ناصر الدین شاه که الان بیش از یک سال از ایلماه بی خبر بود و گفته بودند که ایلماه مرده است، با دیدن سوار روبه رو از پشت پنجره عمارت، سواری که شباهتی عجیب به بهروز آن سالها که ولیعهد بود داشت، بهروزی که دل و دین ولیعهد را برده بود، بهروزی که ظاهرا بهروز و در باطن ایلماه بود.
ناصرالدین شاه هراسان فریاد زد و سرباز پشت در اتاق را به داخل خواند: سرباز، حیدر بیگ، کجایی جوانمرگ شده، بیا دیگر...
حیدر بیگ با شتاب در را باز کرد و گفت: بله قربان! اتفاقی افتاده؟!
ناصرالدین شاه، حیاط روبه روی عمارت را نشان داد و گفت: آن جوان، آن جوان که سوار بر اسب است را سریعا نزد من بیاورید.
حیدر بیگ چشمی گفت و از در خارج شد.
در همین لحظات سرباز جلوی عمارت که از گستاخی این جوان سوارکار متعجب شده بود، در حالیکه برای او خط و نشان می کشید، به سمت ایلماه آمد، ایلماه برای اینکه با سرباز سرشاخ نشود اسب را به طرفی هی کرد.
اسب حرکت کرد، ناصرالدین شاه که این صحنه را می دید و میفهمید هنوز حیدر بیگ از عمارت شاهانه خارج نشده است با حالتی دستپاچه، پنجره اتاق را از هم گشود و فریاد زد:ایل....و ناگاه حرف خودش را خورد و گفت: بهروز...آهای بهروز...
و صدای ناصرالدین شاه در هوهوی باد و صدای سم اسبی که ایلماه را از معرکه فراری میداد گم شد.
ایلماه با سرعت مسافتی را طی کرد که ناگهان چشمش به یک عمارت دیگر افتاد و دوباره صحنه های مبهم در ذهنش شروع به رژه رفتن کرد، اما این صحنه ها واضح تر از قبل بود، ایلماه الان مطمئن شده بود که این ساختمان را در گذشته دیده است، چرا که حتی کنده کاری هایی که روی ستون های دو طرف درب عمارت وجود داشت، در خاطرش مانده بود.
در عمارت بسته بود و کسی در آنجا نبود، ایلماه باید کشف می کرد اینجا کجاست، پس تصمیم گرفت از راه باریکی که از بغل عمارت می گذشت به پشت آن برود.
با اسب پیش رفت و به پشت عمارت رسید، انبوهی از درخت پشت ساختمان بود، ایلماه بی هدف بین درختان جلو میرفت که ناگهان متوجه سر و صدایی از کمی آنطرف تر شد.
جلوتر رفت، پیرمردی آفتاب سوخته را دید که خود را با رسیدن به درختان سرگرم کرده، نزدیک او شد و گلویی صاف کرد.
پیرمرد به عقب برگشت و گفت: هااا جوان! اینجا چه میکنی؟!
ایلماه سری تکان داد وگفت: سلام پدر، راستش من غریبه ام، همراه کاروان خراج آمدم، خواستم گشتی در قصر بزنم، اما نمی دانستم اینجا نه قصر بلکه خود شهری کوچک است، گم شده ام و نمی دانم به کدام طرف بروم.
پیرمرد خنده ریزی کرد و گفت: امان از فضولی شما جوانان و بعد با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت: از این طرف بروی به ساختمانی سفید رنگ که محل استراحت سربازان و میهمانان هست می رسی، احتمالا بقیه ی افراد کاروانتان در آنجا باشند.
ایلماه تشکری کرد و همانطور به راهی که پیرمرد نشان داده بود می رفت گفت: این عمارت چرا سوت و کور است.
پیرمرد مشغول کار شد و گفت: اینجا عمارت ولیعهد است، البته زمانی که شاه مرحوم زنده بود، متعلق به ناصر میرزا بود، الان هم به پسر ناصر میرزا تعلق دارد که آن هم طفلی شیرخواره هست و فعلا در عمارت ملکه به سر می برد.
ایلماه زیر لب نام ناصر میرزا را تکرار کرد، ناصر میرزا.....ولیعهد...چقدر این اسم ها آشنا بود، درست مثل همان عمارت ولیعهد.
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿