هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
6_144247131740959616.mp3
13.14M
🎙 صحبتهای جدید استاد #رائفی_پور درباره تجاوز رژیم صهیونیستی به خاک ایران
🗓 ۵ آبان ۱۴۰۳
🎧 کیفیت 64kbps
#وعده_صادق
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست🎬: همسر لوط، این زن بدکاره، خود را به تعدادی از مردم که به
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_یکم🎬:
ضربه های تنه درخت به در خانه می خورد و هر لحظه امکان داشت تا در بشکند و میهمانان به اسارت مردم بی حیای سدوم در آیند در این هنگام که حضرت لوط در اوج استیصال بود فریاد برآورد: صبرکنید! دست نگهدارید...
بزرگ سدومیان تا این سخن را شنید دستش را به علامت توقف بالا آورد و گفت: انگار لوط می خواهد با ما معامله کند، بگو چه می خواهی و با چه شرطی آن میهمانان زیبا را به ما می دهی؟!
در این هنگام لوط فریادش بلند شد و فرمود: ای مردم گنهکار! یادتان است چندی پیش چند نفر از بزرگانتان به خواستگاری دختران من آمدید و از من درخواست نمودید که با ازدواج دخترانم موافقت کنم تا به وسیله این ازدواج شما به خاندان وحی و پیامبر خدا وصل شوید، حالا اگر شما دست از سر میهمانان من بردارید و هم اینک اینجا را ترک نمایید من با این امر موافقت می کنم به شرطی که به راه خداوند باز گردید و دست از کارهای گناه آلود خود بردارید و زندگی شرافتمندانه ای در پیش گیرید.
و این نمونه ای از مظلومیت حضرت لوط بود که در راه حفظ حرمت میهمانان و حرمت خانه و خانواده اش چنین فداکاری عظیمی نمود.
اما مردم سدوم که تا خرخره غرق گناه و عصیان شده بودند و دیگر کارهای نیک به چشمشان نمی آمد، لوط را به سخره گرفتند و گفتند: ما نمی خواهیم با دختران تو ازدواج کنیم، ما اینک فقط و فقط چشم به میهمانان تو داریم، میهمانانت را بدون درگیری به ما بده تا از خرابی خانه ات و جنگی بیهوده جلوگیری کنی چرا که تو هیچ لشکر و نیرویی برای مقابله با ما در اختیار نداری و با زدن این حرف دوباره ضربه های محکم تنه درخت به درب خانه از سر گرفته شد.
حضرت لوط به پشت در خانه رفت و همانطور که روی خود را به آسمان نموده بود فرمود: ای کاش در مقابل شما مردم بی حیا قوت و نیرویی
برای مقابله داشتم یا می توانستم به یک تکیه گاه محکم تکیه کنم.(کجاست آن ذخیره انبیا که وعده داده شده است)
گویا در اینجا حضرت لوط، مهدی زهرا را به یاری میطلبد و این صحنه یاد آور رنج و ظلمی ست که به مادرمان زهرای مرضیه روا داشتند و در روایات است که ایشان هم پشت آن درب نیم سوخته بقیه الله را به امداد طلبیدند.
مردم شهر سدوم آنقدر ضربه به در زدند که در بر روی حضرت لوط شکست و دسته جمعی به سوی میهمانان لوط حمله کردند.
حضرت لوط با دیدن این صحنه هراسان خود را از زیر در شکسته بیرون کشید و به میهمانانش رساند جلوی ملائکه ایستاد، دو دستش را دو طرفش باز کرد و فریاد زد: اگر بخواهید به میهمانان من دست یابید باید از روی جسد من رد شوید.
در این هنگام مردم قهقه ای بلند سر دادند و یکی از ملائکه که جناب جبرئیل بود سرش را نزدیک گوش حضرت لوط آورد و فرمود: برای ما نگران نباش، اینان نمی توانند گزندی به ما برسانند چرا که من جبرئیل فرشته وحی هستم و همراهانم نیز از فرشتگان درگاه خداوند هستند.
در این هنگام جبرئیل خم شد و مشتی از خاک زمین برداشت، ذکری به آن خاک خواند و خاک را به طرف مردمی که به آنها حمله ور شده بودند فوت کرد، دانه های خاک به صورت هر کس که می رسید، آنها را کور می کرد.
همسر لوط که این صحنه را دید و متوجه شد عذابی که لوط وعده داده نزدیک است، پس از جمع گنهکاران جدا شد و کنار لوط و میهمانان ایستاد، اما دیگر سدومیان که دور تا دور خانه را گرفته بودند، همچنان در فکر حمله بودند، انگار هوی و هوس دنیا چشمان حقیقت بین آنها را کور کرده بود.
آنها با فریاد «حمله کنید» به سمت خانه هجوم آوردند در این هنگام جبرئیل به حضرت لوط فرمود...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_یکم🎬: ضربه های تنه درخت به در خانه می خورد و هر لحظه امکا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_دوم🎬:
جبرئیل رو به حضرت لوط فرمود: باید از میان این قوم بیرون رویم که اینک وقت محقق شدن وعده الهی ست و عذاب بر ایشان نازل می شود.
حضرت لوط نگاهی به جمعیت اطرافش نمود که هر لحظه متراکم تر می شدند و فرمود: با این وجود چگونه خارج شویم؟!
جبرئیل امین با دستش دالانی از نور در مقابلشان ترسیم کرد و فرمود: وارد دالان شوید و مستقیم حرکت کنید، آگاه باشید که مبادا روی برگردانید و پشت سرتان را نگاه کنید که اگر چنین نمایید از گنهکارانید و به عذاب خدا دچار می شوید.
حضرت لوط و دخترانش و مومنین اندکی که مرید لوط بودند به همراه ملائکه وارد دالان نور شدند و حرکت کردند و در این لحظه صداهای وحشتناکی، که شنیدن هر کدامش باعث قبض روح یک انسان می شد از آسمان بلند شد.
همسر لوط که شاهد این گفتگو بود و نمی خواست جز عذاب شدگان باشد، خود را هراسان به دالان نور رساند و چند قدمی جلو رفت، او با اینکه به گوش خود شنیده بود نباید به رویش را عقب برگرداند، یک لحظه به وسوسه شیطان که در جانش افتاده بود،توجه کرد و سرش را به عقب برگردانید تا ببیند چه اتفاقی در حال وقوع است و همین بی اعتنایی کوچک به هشدار فرشته خداوند، باعث خسران او شد و سنگی از آسمان بر سرش فرود آمد و در دم جان، این زن را گرفت.
لوط و همراهانش از دالان نور گذشتند و خود را بر فراز تپه ای مشرف به شهر سدوم یافتند.
آنها عذاب الهی را که بر سر سدومیان فرود می آمد دیدند، عذابی بسیار بزرگ و عجیب، انگار مجموع تمام عذاب هایی که بر سر اقوام متمرد پیشین چون ثمود و عاد و.. آمده بود یک جا بر سر آنان می آمد.
زمین در حال زیرو رو شدن بود گویی زلزله ای سهمگین به پا شده بود و از آسمان باران سنگ های بزرگ که گویی گِل پخته شده بودند بر سر سدومیان می بارید و صیحه های وحشتناک آسمانی هم هراس شدیدی در دلها می انداخت.
بعد از دقایقی نفس گیر، عذاب الهی پایان یافت و از شهر سدوم و مردم و باغ های زیبا و درختان سرسبزش هیچ و هیچ بر جا نماند، جلوی رویشان زمینی ویران بود که آثاری از زندگی در آن نبود، گویی هیچ وقت در آنجا آدمیزادی نبوده است و تنها نشانی آن شهر پر از گناه، جاده ای بین المللی بود که اینک کمی پیچ و تاب خورده بود و از کمی آن طرف تر از شهر سدوم می گذشت.
و چون مردم سدوم گناه را به حد اکثر خود رسانده بودند و در گناهان بزرگ، بسیار گستاخ و بی پروا شده بودند، خداوند هم مجموع تمام عذاب ها را بر سرشان آورد، تا این عذاب درس عبرتی باشد برای آیندگان تا به دنبال چنین گناهانی نروند که عقوبتی سخت خواهند داشت.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_دوم🎬: جبرئیل رو به حضرت لوط فرمود: باید از میان این قوم بی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سوم🎬
حضرت ابراهیم پیامبری اولوالعزم بوده و ماموریتی جهانی داشته است؛ پس ایشان باید نسبت به مناطقی که تجمع های انسانی جدی در آن ها وجود داشته، بسته های هدایتی متناسب با آن ها را عرضه کرده باشد؛ چرا که در غیر این صورت اتمام حجت با انسان ها صورت نخواهد گرفت.
قرآن کریم می فرماید هیچ امتی نبوده مگر آن که در میان آن ها فرستاده و رسولی حضور داشته است.
از آن جا که اولین تجمع های انسانی در غرب به وجود آمده بنابراین می توان گفت که سیر مهاجرت ها از سمت غرب به شرق آغاز شده و در زمان حضرت ابراهیم تجمع های انسانی به سرزمین های شرقی یعنی هندوستان رسیده باشد.
در قسمت های پیشین اشاره کردیم که داستان چهار پرنده صورت باطنش اشاره به چهار نماینده حضرت ابراهیم دارد که به مناطق مختلف جهان و جاهایی که تجمع انسانی وجود داشته، رفته اند.
نماینده اول حضرت ابراهیم که همان لوط نبی بود که به او پرداختیم، نماینده دیگر حضرت ابراهیم که در تاریخ و کتب قدیمی اثر کمی از ایشان دیده میشود«برهما» می باشد که ایشان به نمایندگی از ابراهیم به سمت هندوستان می رود تا چراغ هدایت را در آنجا روشن کند و مردم را به راه خداوند بخواند.
با کنکاش تاریخ هند، آثاری از وجود برهما در آنجا می بینیم.
شباهت هایی که میان دین هندو و دین حنیف ابراهیمی برقرار هستند ما را بیش از پیش به ریشه ی واحد آن ها که به حضرت ابراهیم باز می گردد نزدیک می کند.
شواهدی که میتواند از آن نام برد، عبارتند از: برخی از رؤسای معابد هندو معتقدند که ریشه ی دین هندو به ابراهیم و کعبه باز می گردد.
همچنین تا به امروز هندوها و رؤسای بزرگ شان برای کعبه تقدس خاصی قائلند و حتی برخی از آنان به سفر حج مشرف می شوند.
و از این گذشته در متون مقدس و کهن هندو از ادبیاتی استفاده شده که کاملا ریشه در ادبیات حنفی ابراهیمی دارد. به عنوان مثال در «رساله ایلیا»
از سفری که یکی از خدایان سه گانه ی هندو با همسرش به کعبه داشته نام برده شده است.
همچنین در یکی از مناجات هایی که در همین رساله برای یکی از پیامبران هندو به نام «شری کشنجی» ذکر شده است، ایشان خدا را به حق حبیبش و به حق اهالی که در کنار سنگ سیاه در بزرگترین پرستش گاه های روی زمین متولد می شود قسم داده است.
مشابه همین مناجات، مکاشفه ای است که برای یکی دیگر از انبیاء آن ها به نام «ماهاتما بوده» ذکر شده است که ایشان با روح
بزرگی به نام آلیا ملاقات می کند که به او وعده می دهد در کنار دیوار شکافته شده در مکانی بسیار پاک و مقدس متولد خواهد شد.
گذشته از آن که این مکاشفات و اینگونه گزارش ها چقدر به واقعیت نزدیک هستند، وجود چنین ادبیاتی درباره کعبه، ابراهیم، پیامبر آخرالزمان و فرزندان ابراهیم و توسل به آن ها در دین هندو برای ما کافی است که بین این دین و دین حنیف ابراهیمی
قرابت ها و شباهت های مهمی را ببینیم و اطمینان حاصل کنیم که ریشه ی دین هندو به ابراهیم و حنفیت باز می گردد.
هرچند امروزه این دین نیز مانند باقی ادیان دستخوش انحراف و تحریف قرار گرفته و قابل استناد و تمسک نمی باشد.
بحث برهما را در همین جا خاتمه می دهیم و می خواهیم به سمت سرزمینی برویم در کنار رود ارس که بی شک از اجداد ما هستند و ایرانیان قدیم می باشند، ایرانی های اصیلی که قبل از آمدن آریایی ها به ایران، در کنار رود ارس زندگی می کردند و اجتماعی متراکم داشتند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
📣 رمان: شلوار سه خطی
🔸سپاسگزار خداییم که توفیق داد در این نبرد مقدس، گامی هرچند کوچک در حمایت از جبهه مقاومت اسلامی برداریم
هدیهای اندک به دستان مبارزان شجاعی تقدیم میکنیم که در برابر ستمگری و جنایات رژیم صهیونیستی، همچون کوهی استوار ایستادهاند. آنان که در برابر کودککشی و نسلکشی، پرچم حقطلبی را برافراشتهاند.
👌انتشارات کتابنما با افتخار اعلام میدارد که ۴۰ درصد از فروش کتاب شلوار سه خطی را به جبهه مقاومت اسلامی اختصاص داده است
این حرکت، قطرهای است از دریای حمایت از قهرمانانی که در برابر ارتش ظلم و تباهی صهیونیسم جهانی، با خون خود مسیر آزادی را هموار میسازند.
🎁 با خرید این کتاب یک تیر با دونشان 🎯 : خرید یک رمان خوب و یک هدیه به جبهه مقاومت اسلامی 🎁
مشاوره فروش: @Adm_ketab
#هرکتاب_یک_فشنگ
#خشاب_اول
❇️ برای خرید کتاب شلوارسه خطی روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻👇🏻
https://mosbateketab.ir/product/%d8%b4%d9%84%d9%88%d8%a7%d8%b1-3-%d8%ae%d8%b7%db%8c/
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سوم🎬 حضرت ابراهیم پیامبری اولوالعزم بوده و ماموریتی جهانی
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_چهارم🎬:
حالا قوم سدوم یا همان لوط به عذاب خداوند دچار شده بود، ابلیس از اینکه اجتماعی از بنی بشر را به عمق جهنم فرستاده بود در پوست خود نمی گنجید، او همزمان با سردارانش به بقیه نقاط زمین که جمعیتی در آنجا بود آمد و شد داشتند تا کم کم و به نوبت مردم روی زمین را گمراه و اهل عذاب گردانند.
حالا ابلیس متوجه شده بود که خداوند اراده کرده و به ابراهیم امر نموده تا نماینده ای به سمت ایران بفرستد، پس او هم سردارانش را جمع کرد تا دست به کار شوند و مردم آن دیار را فریب دهند.
در زمان حضرت ابراهیم، هنوز خبری از آریایی ها نبود و این قوم سالیان بعد به ایران مهاجرت کردند و اینک مردم ایران که اقوام مختلفی بودند و مهم ترین آنها کادوسیان بودند، در حاشیه رود ارس و دریای کاسپین(خزر) ساکن بودند.
در حدیثی از مولا علی ست که ایران آن زمان را چنین توصیف نموده است:
همانا گواراترین آب ها، پر آب ترین
رودها و آبادترین شهرها در این منطقه قرار داشته است.
خداوند به ابراهیم وحی نمود که گویا گناه و بت پرستی در این ناحیه اوج گرفته و به ایشان مأموریت داد تا نماینده ای از جانب خود به سمت کادوسیان بفرستد تا آنها را از راه خطایی که می روند باز دارد.
در این هنگام حضرت ابراهیم یکی از یارانش را که مدتها زیر نظر او تعلیم دیده و تربیت شده بود و پیغمبری از پیامبران الهی بود، به نام «جاماسب» را به سمت ایران فرستاد.
قبل از اینکه جاماسب به سمت ایران حرکت کند، شخصی به نام جمیل بار سفر بست تا اوضاع آنجا را بررسی کند پس از اورشلیم به سمت ایران و قومی که به «اصحاب الراس» مشهور بودند، حرکت نمود.
جمیل مدتها در راه رسیدن به سمت ایران بود و بالاخره در روزی از روزهای بهار و ماه اردیبهشت به شهری از شهرهای اطراف رود ارس رسید.
وارد شهر شد، به هر کجا که چشم می انداخت اثری از آثار و نعمتی از نعمات خدا را می دید، درختان سر سبز و گلهای رنگارنگ، چشمه های زلال و جوشان و گله های پروار و مردمی که در جوش و خروش بودند.
جمیل که خسته از سفری طولانی بود و تشنگی در جانش افتاده بود، صدای شر شر آب را شنید و به سمت صدا حرکت کرد تا خود را به نزدیک ترین چشمه و آبی گوارا برساند و گلویی تازه کند و با آبی خنک به سرو صورتش صفا دهد.
بعد از کمی پیاده روی بالاخره چشمه ای را که در کنار درخت بلند صنوبر بود دید و بر سرعت قدم هایش افزود و خیلی زود خود را به چشمه رساند.
قبل از اینکه دست به آب چشمه ببرد، کنار درخت صنوبر ایستاد و نگاهی به قد برافراشته و شاخسار سرسبزش کرد و سری تکان داد و همانطور که لبخند میزد فرمود: خدایا شکرت به خاطر تمام نعمت هایی که به ما ارزانی داشته ای در این دنیا بهشتی زیبا خلق کرده ای اما ما بندگان غفلت زده ایم و سپس نگاهی به اطراف کرد، برایش خیلی جالب بود، انگار این درخت صنوبر مرکز شهر بود زیرا خانه های مردم با فاصله ای معین و دایره وار دور تا دور این درخت برپا شده بودند و اگر کسی از بالا نگاه می کرد کاملا متوجه نظم عجیب این شهر پیرامون آن درخت و چشمه زیرش میشد.
جمیل کوله بارش را کنار درخت گذاشت و روی زانو نشست دستانش را کنار هم آورد و درون چشمه برد، آبی گوارا داخل دستانش جای گرفت و آن را بالا آورد و می خواست از آب بنوشد که ناگاه با صدای مردی که انگار به طرف او می دوید بر جای خود خشکش زد، آن مرد فریاد می زد: چه میکنی غریبه؟! چرا به حریم خداوند تعرض می کنی؟! چرا چشمه مقدس را با دستانت آلوده کردی، همانا تو مستحق بدترین مجازات ها هستی.
جمیل با تعجب از جا برخواست و رو به آن مرد که حالا مردمی دیگر دورش را گرفته بودند و به سمت درخت و جمیل حرکت می کردند گفت: مسافرم، تازه از راه رسیدم، لبانم خشکیده بود و توانم از دست رفته بود، گفتم جرعه ای آب...
ناگاه مردم بدون آنکه بگذراند او حرفش را بزند برسرش ریختند و در چشم بهم زدنی او را در بند کردند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهارم🎬: حالا قوم سدوم یا همان لوط به عذاب خداوند دچار شده
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_پنجم🎬:
جمیل دربند مردم بود بی آنکه بداند چه گناهی مرتکب شده است و هر کسی با هر چه در اختیار داشت بر او می تازاند یکی با دست بر سرش میزد، یکی لگد حواله اش می کرد و آن دیگری با چوب به جان او افتاده بود.
جمیل همانطور که دستانش را سپر سرش کرده بود فریاد زد: شما را به خدایی که می پرستید مرا رها کنید، من خطایی نکردم حتما شما مرا با خطاکاری دیگر اشتباه گرفته اید.
همان مرد که اولین بار او را دیده بود گفت: رهایت کنیم؟! حاشا که چنین کنیم، تو را باید به دربار حاکم شهر فروردینار ببریم تا خودش عقوبت تو را مشخص کند، کسی که حرمت آستان خدایان را بشکند، مستحق مرگ است
جمیل هراسان گفت: کدام حرمت شکنی؟! من در این شهر غریب هستم و از راهی دور آمده ام به من بگویید چه خطایی از من سر زده که خود نمی دانم.
مردم بدون آنکه به او پاسخی دهند، او را کشان کشان به سمت عمارت حاکم که در نزدیکی همان درخت صنوبر بود بردند، ساختمانی زیبا و باشکوه که جمیل تا به حال به چشم خویش ندیده بود.
نگهبان عمارت با دیدن جمعیت جلو آمد و گفت: چه شده؟! این فلک زده چه کرده که چنین او را در بند نمودید و تازیانه می زنید؟!
همان مرد اول جلو آمد و گفت: او به ساحت خدایمان توهین نموده و دست در چشمه مقدس برده بود که ما دیدیمش و مجال فرار به او ندادیم و اینک برای تعیین مجازاتش به نزد حاکم آوردیمش.
نگهبان سری تکان داد و گفت: دیر آمدید! مگر نمی دانید فردا موسم جشن است و حاکم این شهر به دعوت حاکم اردیبهشتار عزم سفر کرده و به شهر اردیبهشتار رفته تا در جشن حضور یابد، باید صبر کنید تا حاکم بیاید.
آن مرد گفت: پس این مجرم را بگیر و در جایی زندانی کن...
نگهبان نگاهی به چهره جمیل کرد و شانه ای بالا انداخت و گفت: صبر کنید سر دسته نگهبانان که برای بدرقه حاکم رفته است برگردد، این مرد را به او تحویل دهید.
در این هنگام سر و صدای مردم به عنوان اعتراض بلند شد و نگهبان به ناچار قبول کرد و اتاقکی را که کمی دورتر بود نشان داد و گفت: فعلا در آنجا جایش دهید تا فرمانده از راه برسد.
جمیل را داخل اتاقک انداختند و مردم متفرق شدند و نگهبان مشغول قفل کردن در بود که جمیل با حالتی که دل هر شنونده ای را به رحم می آورد گفت: ای مرد! جوانمردی به خرج بده و جرعه ای آب به من برسان، من نمی دانستم آن چشمه برای شما مقدس است از زور تشنگی به آن سمت رفتم و...
نگهبان بی آنکه حرفی بزند به سمت در بزرگ عمارت رفت از روی سکوی کوچک سنگی کنار در، کوزه ای آب برداشت و به سمت اتاقک آمد
در را باز کرد، کوزه را به دست جمیل داد و همانطور که جمیل کوزه آب را می گرفت به درخت صنوبر نگاهی انداخت، رو به روی درخت ایستاد و به درخت تعظیمی کرد و گفت: کسی که به خدایگان صنوبر بی احترامی کند مجازاتی سخت دارد و جمیل تازه متوجه شده بود که منظور از خدا در این سرزمین همین درخت صنوبر است، پس جرعه ای آب نوشید و گفت: اما من نمی دانستم آن درخت برای شما مقدس است در ضمن من دست درون آب چشمه بردم با صنوبر کاری نداشتم.
نگهبان با عصبانیت به طرف جمیل برگشت و گفت: ای مردک نام خدای ما را با احترام بیاور، تو می خواستی از چشمه مقدس که مختص خدایگان صنوبر است آب بخوری، همانا سر چشمه این آب از چشمه دوشاب«روشن آب» در شهر اسفندار است و فقط و فقط خدایان باید از آب این چشمه استفاده کنند و بعد چشمانش را ریز کرد وگفت: چگونه باور کنم نفهمیدی که این درخت قد کشیده که اطرافش را خیمه ای محکم دایره وار در برگرفته، جایگاه خداست؟!
جمیل با شنیدن این حرف به سمت صنوبر نگاهی کرد، آه خدای من! این نگهبان راست میگفت و خیمه ای دایره وار با شعاع قریب به پنجاه متر دور این درخت را گرفته بود و فقط ورودی چشمه، دیواره خیمه نبود و اینک جمیل می دید که اصلا به این موضوع دقت نکرده است.
جمیل جرعه ای دیگر از آب کوزه نوشید و می خواست چیزی بگوید که جلوی در عمارت حاکم جمعیتی مشاهده کرد گویی اینها هم تقاضایی داشتند.
ادامه دارد.
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پنجم🎬: جمیل دربند مردم بود بی آنکه بداند چه گناهی مرتکب شد
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_ششم🎬:
نگهبان به سمت مردم رفت و مردم دورش را گرفتند، جمیل نگاهی به طرف مردم کرد، نگهبان فراموش کرده بود قفل در را بزند و حالا که هیچ کس حواسش به او نبود، بقچه اش را که کنار پایش افتاده بود برداشت و آهسته از اتاقک خارج شد، در را پشت سرش بست و در یک چشم بهم زدن خود را به پشت اتاقک رساند.
دستار سرش را پایین کشید و با قدم های تند راه خروج از شهری که نامش فروردینار بود را در پیش گرفت.
جمیل هراسان و دوان دوان از شهر خارج شد و هراز گاهی به عقب برمی گشت و پشت سرش را نگاه می کرد، انگار کسی در تعقیب او نبود.
او بیرون شهر رودخانه ای پر آب را مشاهده کرد که در اطرافش درختان و باغ های فراوانی بود، اصلا بیرون این شهر شباهتی به خارج شهرهای دیگری که تا به حال دیده بود نداشت و سرسبزی و آبادی اش بهم پیوسته بود.
کمی که از شهر فاصله گرفت، صدای سم اسب هایی در گوشش پیچید و گرد و غباری از کمی دورتر در پیش رویش نمایان شد.
جمیل خودش را به پشت درختی تنومند رساند و در ورای تنه قطورش پنهان شد، او قصد داشت در این شهر اسبی راهور تهیه کند چرا که اسب خودش نرسیده به رود ارس، از بین رفته بود، اما اتفاقات چنان پیش رفت که جمیل نتوانست به آنچه می خواست برسد.
او پشت درخت پناه گرفته بود و چشم به جاده داشت که دسته ای سوار کار به آنجا نزدیک شد.
اسب ها شیهه کشان جلو می آمدند و درست زمانی که نزدیک پناهگاه جمیل رسیدند، سردسته شان افسار اسبش را کشید و دستور ایست داد و گفت: راهی تا شهر نمانده، اما باید این اسب ها سیراب شوند، کمی جلوتر داخل این جنگل چشمه ای جوشان هست، ابتدا به آنجا برویم تا اسبها آبی بنوشند و بعد به سمت شهر راهمان را ادامه میدهیم، چون حاکم حضور ندارد کمی با فراغ بال کارهایمان را به سرانجام می رسانیم اندکی تفرج هم می کنیم.
جمیل که رودی خروشان جلوی چشمش بود با تعجب سواران را نگاه می کرد که چرا از این آب نمی نوشند که در این هنگام صدای سربازی بلند شد که به کنار دستی اش میگفت: سرباز! حواست کجاست، اسبت را کنترل کن تا حرمت آب مقدس را با پوزه اش نشکند و جمیل تازه متوجه شد که آب این رود ادامه آب همان چشمه ایست که می خواست قاتل او شود.
او خود را بیشتر در دل درخت فرو میکرد ومیترسید که سوران به سمت او بیایند اما وقتی دید که آنها دقیقا به نقطه ای آن طرف راه که درست مقابل او قرار داشت به عمق درخت ها رفتند، خدا را شکر کرد.
جمیل از اعتقادات عجیب و کفر آمیز این ولایت شرمسار بود، براستی که آنها خالق یکتا را کنار گذاشته بودند و درختی بی مقدار که آفریده خداوند است را پرستش می کردند.
دیگر خبری از سواران نبود، جمیل از مخفیگاهش بیرون آمد و راهش را در امتداد رودی که حالا می دانست برای مردم این سرزمین مقدس است و حکم آبشخور خدایشان را دارد ادامه داد.
کمی جلوتر، خستگی به او چیره شد، لب رود نشست و با دست مشتی آب برداشت و بر صورتش زد و سپس سرش را به کناره رود گذاشت و خود را سیراب نمود و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و در حالیکه آب از موهای صورتش می چکید گفت: خدایا به خاطر تمام نعماتت شکر...و چه سیه روز است امتی که آفریدگارشان را فراموش کردند و درختی را به عنوان خدا می پرستند.
جمیل از جا بلند شد او تازه اول راه بود و می بایست تمام اعتقادات این قوم را کشف کند چرا که این جزئی از ماموریتش بود.
ادامه دارد...
📝به قلم طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_ششم🎬: نگهبان به سمت مردم رفت و مردم دورش را گرفتند، جمیل ن
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفتم🎬:
جمیل در کنار رودخانه که حالا می دانست برای مردم رودخانه ای مقدس است، حرکت کرد، مسیری که می رفت تقریبا سر سبز بود فقط در بعضی مناطق تعداد درختان کم میشد، اما سبزه و چمن و گیاهان خودرو همه جای مسیر به چشم می خورد.
چندین روز در راه بود و هراز چند گاهی رهگذرانی را می دید که باشتاب راه می پیمودند و جمیل سعی می کرد کسی او را نبیند، حالا که نه اسب و نه مرکبی داشت، می بایست تا شهر یا آبادی بعدی، همینگونه راه برود و بالاخره بعد از گذشت روزها، سایه ای از یک شهر در دیدش پدیدار شد.
او بر سرعت قدم هایش افزود، روزها بود که غذای درستی نخورده بود.
وارد شهر شد انگار شهر خلوت بود و خبری از اهالی شهر نبود، فقط از کمی دورتر دودی بر هوا بلند بود و بوی کباب در فضا پیچیده بود که نشان از وجود اهالی داشت.
جمیل که بسیار گرسنه بود و این بوی کباب هم اشتهای او را قلقلک می داد، رد دود و بو را گرفت و به پیش رفت.
از کوچه ها گذشت و برایش جای تعجب بود که این شهر هم دقیقا مثل فروردینار بود و او یک لحظه با خود گفت: نکند من دوباره به فروردینار برگشته ام و بعد سرش را تکان داد و گفت: نه...نه...امکان ندارد.
هر چه جلوتر می رفت بیشتر صدای همهمه به گوشش می رسید تا اینکه خودش را در مقابل صحنه ای دید که انگار خاطرات قبلش را زنده می کرد.
او پیش رویش درخت صنوبر دیگری را می دید که اتفاقا زیرش چشمه ای بود و مردم دور این چشمه را گرفته بودند و آتش بزرگی هم کمی آن طرف تر بود که مشخص بود لاشه چیزی در آن انداخته اند و این بوی کباب از همان لاشه بر می خواست، جمیل با دست چشمهایش را کمی مالید تا بفهمد خواب نیست و وقتی مطمین شد این صنوبر و آن چشمه واقعی ست قدمی به عقب برداشت و گفت: احتمالا جایی اشتباه کرده ام و به فروردینا. برگشتم، بهتر است تا مردم مرا ندیده اند از اینجا بگریزم.
در همین حین فرمانی صادر شد: آهای مردم،راه را باز کنید که حاکم شهر اردیبهشتار می خواهد بگذرد.
جمعیت دو طرف قرار گرفتند و راهی باریک برای گذشتن تخت روان حاکم باز شد.
جمیل خود را پشت جمعیت پنهان کرده بود که مردی به او تنه زد و جمیل عقب عقب رفت، مرد همانطور که عذرخواهی می کرد گفت: ببخشید ندیدمت دیگر جای شلوغ همین است.
جمیل صاف ایستاد وگفت: اشکال ندارد، من غریبه ام میشود نام این شهر را برایم بگویی؟!
مرد خود را کنار او کشاند و گفت: اینجا دومین شهر از شهرهای دوازده گانه اصحاب الراس هست، شهر اردیبهشتار، ما به نام هر ماه شهری داریم و در هر شهر خدایگان صنوبر هست اما بزرگترین خدای ما که پدر تمام خدایان می شود ، درخت صنوبری ست که در شهر اسفندار می باشد.
جمیل غرق تعجب شده بود وپرسید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفتم🎬: جمیل در کنار رودخانه که حالا می دانست برای مردم رود
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هشتم🎬:
جمیل که هزاران سوال در ذهنش چرخ می زد اما می خواست یکی یکی و ناملموس آنها را بپرسد، چشمانش را ریز کرد وگفت: پس آن چشمه که زیر درخت است چه؟! چرا کسی از آب آن استفاده نمی کند؟!
آن مرد با حالتی عصبانی چشمانش را درشت نمود و گفت: ای مرد! تو یا نمی فهمی و یا خود را به نفهمیدن میزنی، آن چشمه که سر چشمه اصلی اش کنار صنوبر بزرگ در شهر اسفندار است متعلق به خدایان صنوبر هست و فقط و فقط برای خداست و هیچ کس نباید به این چشمه تعرض کند که تعرض به چشمه برابر است با مرگ، آنهم نه مرگی راحت، بلکه باید در پای خدایگان صنوبر قربانی شود.
سر چشمه تمام چشمه ها دوشاب است که چون رگهای خونین در بدن انسان به بقیه چشمه ها مرتبط است، همانطور که درختان صنوبر همه در امتداد و هم ریشه با درخت صنوبر بزرگ در شهر اسفندار است.
جمیل سری تکان داد و گفت: من قصد تعرض و توهین نداشتم فقط می خواستم سوال کنم، حالا ان نگون بختی که قربانی می کنید به چه روشی قربانی می شود؟!
آن مرد به آتشی که کنار صنوبر برپا بود اشاره کرد و گفت: همانطور که میدانی شهرهای دوازدهگانه هر کدام به نام یکی از ماه هاست و هر وقت که ماه و شهر یکی می شود در آن شهر به مدت چند روز جشن برپا می شود، مثلا الان ماه اردیبهشت است و در این شهر که اردیبهشتار است، جشن برپا بود و امروز آخرین روز جشن بود و ما در آخرین روز جشن، قربانی ها را به درگاه خدایگان صنوبر عرضه می داریم.
جمیل نگاهی به درخت و مردم دورش کرد و گفت: اما من اثری از قربانی نمی بینم ...
آن مرد خنده بلندی کرد و گفت: خوب دیر رسیدی، قربانی ها را در نیمه جشن به آتش می سپارند، درست زمانی که شعله های آتش بر آسمان گُر می گیرد و می رسد، قربانی ها را اگر انسان خطاکار باشند به داخل آتش پرتاب می کنند و اگر هم انسانی نباشد، چندین گاو و گوسفند را زنده زنده به داخل آتش پرتاب می کنند.
و در این هنگام جمیل تازه فهمید آن بوی کبابی که شنیده است نه از غذا بلکه از قربانی های بیچاره ای بود که می بایست به خاطر درخت صنوبری بی مقدار بسوزند و از این دنیا بروند.
سوالات ریز و درشت زیادی در سر جمیل جولان می داد اما وقایع قبل او را محتاط کرده بود و نمی خواست به جرم کنجکاوی در امر خدایان، دوباره او را در بند کنند و به عقوبت برسانند، پس تصمیم گرفت خیلی آرام و بی صدا در بین مردم شهر بگردد و دانستنی هایی که می بایست کسب کند، با چشم خود ببیند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺لحظاتی از مداحی آقای حسین طاهری در دیدار هزاران نفر از دانشآموزان و دانشجویان با رهبر انقلاب
⚡امروز که اوضاع جهان مایه شرم است
🌹ای عشق دل افروز دل ما به تو گرم است
#فدایی_رهبر
#وعده_صادق۳
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هشتم🎬: جمیل که هزاران سوال در ذهنش چرخ می زد اما می خواست
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_نهم🎬:
مدت زیادی از آمدن جمیل به کناره رود ارس می گذشت و او هر زمان در شهری از شهرهای دوازده گانه بود و حالا با عمق بت پرستی مردم این دیار آشنا شده بود.
سرزمینی بسیار حاصلخیز و سرسبز که دارای دهکده ها و شهرهای زیادی بود اما از بین شهرها، دوازده شهر بر بقیه شهرها ارجحیت داشتند، دوازده شهری که هر کدام به نام یکی از ماه های سال بود از بین این دوازده شهر، شهر اسفندار بزرگترین شهر و نقش پایتخت آنجا را داشت و حاکم شهر اسفندار ترکوزبن غایور حکم پادشاه سرزمین اصحاب الراس را داشت.
بزرگترین درخت صنوبر که حکم خدای اصلیشان را داشت در شهر اسفندار بود که در بین مردم شایع شده بود این درخت صنوبر همان است که حضرت نوح بعد از طوفان معروف، برزمین کاشت و دیگر صنوبرها قلمه ای از این صنوبر بودند و اعتقاد داشتند ریشه تمام درختهای صنوبر به هم متصل است همانطور که چشمه اصلی دوشاب یا همان روشن آب مادر تمام چشمه های پای درختان و مختص خدایان بود.
مردم این دوازده شهر به پرستش درخت صنوبر مشغول بودند و آن را خدای خود قرار داده بودند حالت اتصال و وحدتی که بین درخت ها و آب چشمه ها برقرار بود، آن درخت ها را پرستیدنی تر می کرد.
آن ها سال را به دوازده ماه تقسیم کرده بودند و در هر ماه در یکی از شهرها جشن و مراسم آیینی برگزار می کردن این مراسم آیینی بدین صورت بود که در اطراف درخت و چشمه، خیمه ای را بر پا می کردند که سقف آن دارای سوراخی بود، در زیر این خیمه آتشی برافروخته می شد و انواع قربانی های مختلف در آن سوزانده می شد.
هنگامی که دود آتش در آن خیمه غلبه می کرد همگی در مقابل درخت صنوبر به سجده می افتادند ودر این هنگام وقت خود نمایی ابلیس بودو یکی از لشکریان شیطان برگ های درخت صنوبر را تکان می داد و از ساقه های درخت صدای کودکی را ساطع می کرد و جمله ای را خطاب به آن ها می گفت که "من از شما راضی شدم پس چشم تان روشن و دلتان شاد باد".
در این لحظه بود که مردم سرهایشان را از سجده بر می داشتند و می فهمیدند که بندگی شان در طول این یک ماه مورد قبول واقع شده است.
سپس به مدت یک شبانه روز به جشن و پایکوبی مشغول می شدند.
این مراسم عبادی و شادی به صورت ماهیانه در یکی از شهرها برگزار می شد و اصلی ترین مراسم در ماه اخر برگزار می شد.
حالا حضرت جاماسب نیز به این منطقه آمده بود و به مردم اعلام نموده بود که پیامبر خداست و از جانب خداوند و به نمایندگی از ابراهیم نبی به آنجا آمده تا دین خدا را در این مکان و شهرها اقامه نماید.
ایشان در هر شهری که می رسید مردم را به سمت خدای یکتا می خواند و از بت پرستی که در اینجا در پرستیدن درخت صنوبر نمود پیدا کرده بود بر حذر می داشت.
اما مردم این سرزمین هم چونان دیگر سرزمین ها چون به پرستش درختی ناچیز عادت کرده بودند و بت پرستی در تار و پود زندگیشان ریشه دوانده بود از پذیرش سخنان جاماسب خودداری می کردند.
اینک ماه اسفند بود و از تمام شهرها به سمت اسفندار برای شرکت در جشن که جشن اصلی بود و مدتش هم از باقی جشن ها بیشتر بود، هجوم اورده بودند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_نهم🎬: مدت زیادی از آمدن جمیل به کناره رود ارس می گذشت و او
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_دهم 🎬:
ماه اسفند بود و موسم جشن بزرگ شکرگزاری در اسفندار، جشنی که در آن خود ابلیس به دیدار مردم می آمد .
خیمه ای بسیار عظیم دور تا دور صنوبر بزرگ که به آن شاه درخت می گفتند بر پا کردند، خیمه ای که ده ها برابر بزرگتر از خیمه دور دیگر درختان صنوبر بود، این خیمه دوازده در داشت که مختص و به نام دوازده شهر اصحاب الراس بود که مردم هر شهری می بایست از درب مخصوص خود وارد این مکان شوند.
پارچه های خیمه، پارچه های الوان بسیار ضخیم و مقاوم که با مواد رنگی که از اختراعات خود ایرانیان بود نقش های گل و گیاه بر آن می زدند و در جای جای خیمه، سنگ های گرانقیمت و تزیینی وصل بود که منظره ای بسیار زیبا را به چشم بیننده می کشید و خبر از تمدنی نوین در پارچه بافی داشت.
در اینجا هم آتش بزرگی برپا شده بود و بعد از آمدن تمام مدعوین، قربانی های نگون بخت به داخل آتش پرتاب می شدند.
دود غلیظی داخل خیمه برپا می شد به طوریکه چشم چشم را نمی دید و این دود از سوراخ انتهایی خیمه که سر شاه درخت از ان گذشته بود، بیرون می رفت و زمانی که دود اوج می گرفت،وقت آمدن ابلیس بود.
اینبار نه شیطانک ها بلکه خود ابلیس دست به کار می شد چرا که مجموع تمام مردم ایران آنجا جمع بودند.
ابلیس بر فراز درخت صنوبر می ایستاد و شاخ و برگ درخت را به شدت تکان می داد و سپس از درون درخت صدای انسان بزرگسالی ساطع می شد که می گفت: ای بندگان من! بدانید که من، خدای خدایان، قربانی های شما را پذیرفتم و شکرگزاری شما را قبول کردم و به شما نعمت های فراوان عطا می نمایم و این سرزمین همچنان غرق نعمت و فراوانی خواهد بود، اینک به پاس اینهمه رحمتی که بر شما ارزانی می دارم در مقابل من به سجده بیافتید و سپس چندین روز جشن و پایکوبی بر پا نمایید و بخورید و بیاشامید و خوش باشید.
در این هنگام، مردم کافر غفلت زده در مقابل درخت صنوبر که چیزی جز ابلیس نبود به سجده می افتادند و قهقهٔ مستانه ابلیس به آسمان بلند می شد که : هان ای خداوند ببین که من به آدم ابوالبشر سجده نکردم و تو مرا به عقوبت این کار از درگاهت راندی اما اینک فرزندان همان آدم بر من، ابلیس بزرگ سجده می کنند.
حضرت جاماسب این جهالت و کفر را می دید و خون دل می خورد، هر روز و هر روز برای این مردم با دلیل و منطق و عقل از خدای یکتا می گفت و آنها را از راه خطایی که می رفتند بر حذر می داشت، ایشان برای اقامه دین خدا هر کاری می کرد و حتی صحیفه های بسیاری نوشت تا مردم بخوانند و گمراه نمانند، اما این قوم هم مانند دیگر اقوام، فریب ابلیس را خورده بودند و حضرت جاماسب را به سخره می گرفتند و گاهی او را تهدید می نمودند تا اینکه...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_دهم 🎬: ماه اسفند بود و موسم جشن بزرگ شکرگزاری در اسفندار،
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_یازدهم🎬:
حضرت جاماسب تمام تلاش خود را برای هدایت مردم ایران نمود اما انگار مردم در مقابل او کور و کر بودند.
حالا جاماسب در شهر اسفندار بود، در مقابل مردمی لجوج، پس رو به درگاه خداوند آورد و دستانش را رو به آسمان بالا برد و فرمود: بار الها! ای خداوند کوه ها و درختان و دریا! ای پروردگار زمین و آسمان، ای خداوند یکتا! تو خود شاهد بودی که من به هر زبانی با این قوم سخن گفتم، این قوم اصحاب الراس، چشمانشان را بر حقیقت بسته اند و غرق در خواب غفلت هستند و به هیچ طریقی حاضر نیستند که از این خواب بی خبری بیرون آیند و دست از این بت پرستی بردارند، پس من به درگاه شما دعا می کنم این صنوبر بزرگ را که مشهور به شاه درخت هست بخشکانی و در پی اش صنوبرهای دیگر شهرها را که مردم به دورشان می گردند و آنها را عبادت می کنند خشک شوند، تا همه بدانند که قدرت مطلق و خدای یگانه فقط و فقط تو هستی، همان که صنوبرها را آفرید.
جاماسب دعا می کرد و مردم همچون همیشه او را مسخره می نمودند، جاماسب به سجده رفت و آنقدر در سجده ماند که آفتاب غروب کرد.
شبی دیگر در کره زمین آغاز شده بود، شبی که می رفت به صبحی سرشار از اتفاقات بزرگ گره بخورد.
اشعه های طلایی خورشید از پس کوه های سر به فلک کشیده بیرون زده بود که خبری هولناک در شهر پیچید.
نگهبان صنوبر در شهر می گشت فریاد می زد: وا مصیبتا....خدای خدایان، شاه درخت اسفندار، صنوبر مقدس یک شبه خشک شده، خودم دیشب دیدم که سرسبز و شاداب بود اما اینک حتی یک برگ سبز هم بر او نیست،انگار سالهای سال است که خشک بوده...وای مردم! خدایتان مُرد، خدایتان خشک شده...
آن مرد هراسان این جملات را می گفت و در شهر می دوید تا خود را به خانه ترکوز بن یاغوز، حاکم و پادشاه قوم اصحاب الراس رسانید.
این خبر دهان به دهان می چرخید و خیلی زود همه مردم باخبر شدند که چه اتفاقی افتاده است.
شهر در شوکی عظیم دست و پا می زد ، حاکم و مردمش گیج شده بودند، پس کمیته ای حقیقت یاب تشکیل شد تا بفهمند خشکیده شدن درخت صنوبر آنهم یک شبه کار چه کسی ست؟!
مردم گمان می کردند شخصی از سر دشمنی ماده ای پای درخت ریخته که آن را خشکانیده و تیر این شک و تهمت به سمت جاماسب روانه بود که در پی اش خبری دیگر رسید و قاصدهایی از دیگر شهرها می رسید که حامل خبر بدی بودند، گویا در آن شهرها هم درختان صنوبر به یکباره خشکیده بودند و مردم دیگر خدایی برای پرستش نداشتند.
وقتی معلوم شد که تمام درختان صنوبر در یک شب و یکباره خشک شدند، مردم به این نتیجه رسیدند که این خشکیده شدن نمی تواند به خاطر آسیب ریشه ها و نقشه زمینی باشد و گویا نیروهای دیگری در کار بوده است
پس پادشاه امر کرد تا قاصدهایی به شهرهای اطراف بروند و بزرگان هر شهر در اسفندار برای برپایی جلسه اضطراری جمع شوند تا برای این معضل تصمیم درستی بگیرند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_یازدهم🎬: حضرت جاماسب تمام تلاش خود را برای هدایت مردم ایرا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_دوازدهم🎬:
بعد از گذشت چند روز از نابود شدن خدایان شهرهای دوازدهگانه، مردم در عوض اینکه درس بگیرند و به ناحق بودن راه و دینشان پی ببرند و از بت پرستی شان توبه نمایند و به دین حق جاماسب درآیند، در پی راهی بودند تا درختان یا همان خدایانشان را زنده کنند پس بزرگان هر شهر خود را به اسفندار رساندند و جلسه مهمی در خیمه ای که دورتا دور شاه درخت بود، درست زیر تنه خشکیده خدای بزرگ این سرزمین برپا شده بود.
همهمه ای در جمع در گرفته بود و سوال این بود، خشکیدن درخت صنوبر کار کیست و در اثر چیست.
هر کسی نظری می داد، صدا به صدا نمی رسید در این هنگام مردی دستش را بلند کرد و گفت: لحظه ای درنگ کنید، من و جمعی از دوستان نظری داریم که به گمانم به واقعیت نزدیک است، همه ساکت شدند و به دهان ان مرد چشم دوختند.
مرد به حالتی محزون به درخت صنوبر اشاره کرد و گفت: من و دوستانم بسیار فکر کردیم و همگی به این نتیجه رسیدیم که خشکیدن درخت های صنوبر نتیجه سحر و ساحری هست که جاماسب انجام داده تا ما از خدایان خود زده شویم و به خدای او که ادعا می کند خدای نادیدنی ست و خالق همه چیز است، روی آوریم و بنده ان خدا شویم و ما از همینجا اعلام می داریم که هرگز به خدای نادیده جاماسب ایمان نمی اوریم و دست از صنوبرهایمان نمی کشیدم هرچند که این درختان خشکیده باشند
در این هنگام جمعی فریاد کشیدند: آری آری درست می گویید.
ناگهان مردی دیگر از آن طرف مجلس بلند شد و با صدای بلند گفت: این چه حرفی ست میزنید؟! خدای ما آنچنان بزرگ و قدرتمند است که هیچ سحری روی آن اثر نمی گذارد.
پیرمردی با صدای لرزان رو به ان مرد گفت: اگر سحر نیست، تو بگو چرا درختان و چشمه ها همزمان خشکیده اند؟!
آن مرد نگاهی به جمع کرد و با لحنی حق به جانب و بغضی در گلو گفت: جاماسب اینجا آمد و در محضر شاه درخت، به او و دیگر خدایان توهین کرد و اینک شاه درخت بر ما غضب کرده و زیبایی خود را از ما مخفی نموده و ما باید به یاری خدایمان برخیزیم و تا جاماسب را محاکمه نکنیم ، شاه درخت سبز نخواهد شد و روشن آب، آبش برنمی گردد و همچنان بی آب می ماند.
باز هم عده ای دیگر حرف این مرد را تایید کردند و در این میان همان پیرمرد از جا بلند شد و گفت: اینها همه حدس و گمان است، اما در اصل قضیه فرق نمی کند و همه می دانیم موضوع چه سحر باشد و چه غضب خداوند، هر دو از جانب جاماسب است و ما برای اینکه اوضاع به حالت عادی برگردد و خدایانمان دوباره جان بگیرند، باید جاماسب را به بدترین وجه ممکن بکشیم.
و گویی این حکم به مذاق تمام افراد جمع شده در اینجا خوش آمد و همه فریاد زدند: بکشید...جاماسب را بکشید...جاماسب باید بمیرد، به بدترین و دردناکترین مرگ باید بمیرد
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
4_5850215708826277596.mp3
47.24M
⚜لابیهای اقتصادی دنیا
ارتباط هند و اسرائیل
🗓۱۰ آبان ماه ۱۴۰۳
#رائفی_پور
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_دوازدهم🎬: بعد از گذشت چند روز از نابود شدن خدایان شهرهای د
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_سیزدهم🎬
پس بزرگان شهر تصمیم به کشتن جاماسب گرفتند، آنهم به بدترین وجه ممکن و مرگی دردناک...
پس چند نفر را نگهبان جاماساب گذاشتند که مدام مراقب او باشند و او را زیر نظر بگیرند تا در وقت معین او را در بند کنند و به سزای کارهایی که بر ضد خدایان صنوبر انجام داده بود، برسانند.
تعدادی کارگر هم مأمور حفر چاهی عمیق شدند، هر روز کارگرهای تازه نفس می رسید تا حفر چاه به سرعت پیش برود و این کارگران شبانه روز در کار بودند، روزها در زیر نور خورشید و شبها هم در نور مشعل های آتش مشغول کندن بودند، البته این چاه در جایی نزدیک ورودی شهر حفر می شد تا زمان آماده شدن هیچ کس از وجودش خبردار نشود.
بالاخره بعد از یک هفته چاه عمیقی حفر شد، سپس با تدبیر بزرگان و شیوخ شهرهای دوازده گانه، لوله های قطوری که هر کدام به چشمه ای متصل بود را داخل چاه انداختند، درب لوله ها را مسدود کردند تا آب داخل لوله جمع شود تا پس از باز کردن درب لوله ها، آب با فشار به داخل چاه سرازیر شود.
حالا که چاه با تمام تجهیزاتش آماده شده بود، تعدادی سرباز به خانه ای که جاماسب در آن سکونت داشت حمله کردند، او را دست بسته به سمت چاه می آوردند.
حضرت جاماسب هر چه از علت این کار پرسش می نمود، کسی جواب نمی داد تا اینکه جاماسب را به خارج از شهر بردند ودر کنار چاه حاضر نمودند.
جاماسب آنجا در کمال تعجب تعداد زیادی از بزرگان شهرهای اصحاب الراس را می دید که هر کدام به طرف او چیزی پرت می کردند و به او ناسزا می گفتند.
حضرت جاماسب باز هم سوالاتش را تکرار کرد، ولی او خوب می دانست به چه علت مردم چنین می کنند و برای آخرین بار و در لحظات آخر حیاتش باز هم دست از ارشاد مردم برنداشت و مردمی را که دور چاه برای دیدن مرگ او نشسته بودند را نصیحت نمود اما گویی ابلیس گوش آنها را کر و چشمان حقیقت بینشان را کور کرده بود.
یکی از پیرمردهایی که دور چاه بود با شنیدن سخنان جاماسب بسیار عصبانی شد و می خواست کاری کند که او را از سخن گفتن بیاندازد، پس شروع به گفتن اورادی شیطانی کرد و سپس با اشاره حاکم شهر جاماسب را به داخل چاه پرت کردند.
با برخورد بدن جاماسب به سنگ های درون چاه، ناله اش بلند شد، سپس لوله های آب را باز کردند و تخته سنگی بزرگ را در دهانه چاه قرار دادند، ناله های جاماسب و شکایتش از این قوم ظالم اوج گرفته بود و صدایش به بیرون از چاه می رسید اما مردم انگار قلبی در سینه نداشتند، با شنیدن ناله های جاماسب، شروع به هلهله کردن نمودند و آنقدر فریاد شادی کشیدند که صدای جاماسب در هیاهوی آنها گم شد و سرانجام بعد از چند دقیقه گویی این پیامبر مظلوم در بین باران جوشانی از آب، از نفس افتاده بود.
جاماسب در راه خدا کشته شد و در این هنگام که مردم انتظار داشتند درخت صنوبر سرسبز شود ناگهان...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سیزدهم🎬 پس بزرگان شهر تصمیم به کشتن جاماسب گرفتند، آنهم به
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_چهاردهم🎬:
در این هنگام که ناله و تضرع حضرت جاماسب به آسمان بلند بود و با همین ناله ها روح بلندش عروج کرد و مردم کف و سوت می زدند و هلهله می کردند گویا صبر خداوند بر ظلم این قوم پایان یافته بود پس خداوند به جبرائیل فرمود: این قوم گمان می کنند که بر بنده و فرستاده ی من مکر کردند ولی از غضب و عذاب من در امان خواهند ماند؟
این قوم همانند برخی از اقوام پیشین نه تنها مسیر هدایت نبی شان را انکار کردند بلکه به ضد آن نیز عمل می کنند.
پس از این اتفاق عذاب الهی بر آن ها نازل شد عذاب این قوم بدین صورت بود که باد شدید قرمز رنگی شروع به وزیدن کرد، این باد آنقدر شدید بود که برخی به برخی دیگر می چسبیدند و سپس زمین شروع به داغ شدن کرد به گونه ای که بدن هایشان ذوب می شد و بر زمین می ریخت و تمام آن کسانی که همه بزرگان شهرهای دوازدهگانه بودند و تعدادی هم از مردم عادی در آنجا وجود داشت، همه از دم کشته شوند و به بدترین وجه و با آتش وحرارت و گرما کشته شدند.
این عذاب باعث شد تا اقتدار این قوم در منطقه ایران شکسته شود وشاید یکی از علت هایی که بعدها آریایی
توانستند به راحتی وارد این سرزمین شوند آن بود که نیروهای اصلی مقاومت کننده در برابر آن ها و بزرگان وحاکمان آنها در این عذاب از بین رفته بودند.
حضرت جاماسب تعالیم خود را بر روی هزار تکه پوست گاو نوشته بود ، پس از آن که آن حضرت کشته شد و عذاب بر قاتلان او نازل شد، عده ای دیگر از کادوسیان متنبه شدند و راه حق را یافتند و بسیاری از مردم که در شهر های دیگری قرار داشتند به تعالیم جاماسب روی آورده و از طریق همان تعالیم نوشته شده که از جاماسب بر جا مانده بود به دین او معتقد شدند، پس این پیامبر که پس از کشته شدنش مردم به او معتقد شدند به حضرت عیسی شباهت دارد که پس از عروجش به آسمان مردم از او تبعیت کردند.
مردم این منطقه ایران به دین جاماسب معتقد بوده اند و به همین خاطر هم به آن ها مجوس گفته میشده
است مجوس از واژه مجوبس یعنی منسوب به جاماسب گرفته شده که در گذر زمان به واژه مجوس تبدیل شده است.
پس دین مجوس هم که بعدها پیامبر زردتشت برای زنده کردن آن آمد، به ابراهیم نبی متصل است و برگرفته از دین حنیف است
این هم سرنوشت نماینده سوم ابراهیم و در قسمت آینده به سراغ نماینده چهارم یا نبی چهارم که به فرمان خدا از جانب ابراهیم نماینده او در سرزمین عربستان شد خواهیم رفت
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره_سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهاردهم🎬: در این هنگام که ناله و تضرع حضرت جاماسب به آسمان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_پانزدهم🎬:
پس از نابودی شهر سدوم که بر سر شاهراه مهمی قرار داشت حضرت ابراهیم مسیر هدایتی را خودش در شهر حبرون پیش گرفت.
از آن جایی که حضرت ابراهیم بنا داشت سنگ بنای یک تمدن الهی را از صفر پایه ریزی کند، در این منطقه
پیچیدگی های تمدنی که در بابل و بین النهرین گفته شد و بعدها در مصر گفته می شود، وجود ندارد.
در این منطقه روستاهای کوچکی تشکیل شده که بیشتر مشغول کشاورزی و دامپروری هستند.
به همین خاطر عده ای از فیلسوفان مدرن و مخصوصا امانوئل کانت با نگاه تمسخر آمیزی به این تمدن می نگرند و نام آن را تمدن شبانی می گذارد.
هدفشان از این نوع نگاه تمسخر آمیز آن است که بگویند آن خطی که توسط انبیاء مخصوصا حضرت ابراهیم دنبال شده است یک اتفاق ساده و کوچک است و دستگاه ایمان نتوانسته است از لحاظ شاخصه های تمدنی رشد کند.
همچنین می خواهند بگویند که این تمدن شبانی ساده، در مقایسه با تمدن هایی مثل مصر باستان که بعدها تاثیر بسیار جدی بر فلسفه یونان گذاشته است تمدنی ساده و پیش پا افتاده به حساب می آید این درحالی است که تمدنی که حضرت ابراهیم در این منطقه بنا می کند می خواهد تمدن ایمانی را از صفر پایه ریزی کند و هیچ استفاده ای از تمدن های شرق یا غرب خودش (بین النهرین و مصر) نکند به همین خاطر چند سال بعد یکی از نوادگان ابراهیم نبی به نام یوسف می تواند مبدأ میل تمدن کفر آمیز مصر را عوض کند.
این همان عظمتی است که تاریخ تمدن نویسان غربی نمی خواهند آن را ببینند؛ چرا که یکی از نوادگان ابراهیم
در یک حرکت کوچک می تواند تمام زیرساخت های مصر و مبدا میل کفرآمیز مصر را تغییر دهد.
این خط تمدنی در شام توسط حضرت اسحاق و یعقوب ادامه یافت اما یک خط تمدنی را هم اسماعیل و هاجر در حجاز دنبال می کنند.
حالا زمان این است که به سراغ نماینده چهارم حضرت ابراهیم برویم، نماینده ای که در قران اذعان شده نسل انبیاء و ائمه از این فرزند ابراهیم است.
حضرت ابراهیم در حبرون روزگار می گذرانید و رهبری مردم این خطه را بر عهده داشت و اینک موسم حج بود و چون از همان زمان آفریده شدن حضرت آدم، یکی از تکالیف آدم و تمام بنی بشر برپایی نماز وحج بود و اینک ماه ذالحجه بود، ابراهیم برای انجام این فریضه از ساره و اسحاق جدا شد و مانند همیشه با استفاده از طی الارض خود را به سرزمین حجاز رسانید و این زمانی ست که حضرت اسماعیل در عنفوان جوانی ست و اطراف کوه صفا و مروه آبادی های زیادی به وجود آمده و حضرت اسماعیل نور چشم تمام ساکنان حجاز است، جوانی بلند بالا با چهره ای جذاب و پهلوانی که در انتظار آمدن پدر است تا با هم حج را به جا آورند.
حالا چندین روز از ذی الحجه می گذشت و ابراهیم به همراه فرزندش اسماعیل مناسک حج را به جا می آورد و روز عرفه بود و دم دم های غروب بود که ابراهیم و اسماعیل به خانه آمدند و ساعتی را با حضرت هاجر به گفتگو نشستندو سپس ابراهیم برای استراحت به رختخواب رفت، چشمانش تازه گرم شده بود که خوابی عجیب دید
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_پانزدهم🎬: پس از نابودی شهر سدوم که بر سر شاهراه مهمی قرار
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_شانزدهم🎬:
حضرت ابراهیم هراسان از خواب بیدار شد، اسماعیل در کنارش بود، اسماعیل کوزه آب را برداشت و در پیاله سفالین مقداری آب به طرف پدرش داد و فرمود: حالتان خوب است پدر؟!
حضرت ابراهیم که غرق صورت پر از نور اسماعیل شده بود سری تکان داد و فرمود: بلی، گویا خوابی خوش نبود که میدیدم و دوباره سر به بالین گذاشت.
ساعتی به نیمه شب مانده بود، ابراهیم در صحرایی بود که بی شباهت به حجاز نبود و دوباره همان صحنه را دید و باز از خواب بیدار شد.
ابراهیم بر جای خود نشست و همانطور که در نور ستارگان و مهتاب چهره مهربان و زیبای اسماعیل را می نگرید زیر لب گفت: یعنی خداوند می خواهد چیزی را به من بفهماند؟! و جرعه ای آب نوشید و خوابید.
نزدیک سحر بود که باز ابراهیم همان خواب را دید،اینبار هم هراسان از خواب بیدار شد. از اتاق بیرون آمد، زیر آسمان صاف و پر از ستاره ایستاد، نگاهی به سمت کعبه نمود و سپس نگاهش را به بالا دوخت و فرمود: خداوندا، خوب می دانم که پیامبران هیچ خوابی را وهم و بیهوده نمی بینند و خوابی که سه بار تکرار شود درست عین وحی آسمانی ست، پس من همان کنم که تو از من خواستی، راضیم به رضای شما و تن می دهم به امر و قضای شما و از من این عمل را بپذیر که ابراهیم باز پس میدهد امانتی را که سالها پیش به او عطا فرمودید، همان زمان که از شما نسلی صالح خواستم و شما اسماعیل را به من عطا نمودید و مرا بشارت دادید به جوانی حلیم..
در این هنگام اسماعیل هم از خواب بیدار شده بود و همراه پدر به ستایش خدایش مشغول بود.
صبح زود بود، حرکات ابراهیم کمی عجیب شده بود و اسماعیل متوجه شد موضوعی ست که او خبر ندارد پس به پدر گفت: پدرم! شما را چه می شود؟! چرا اینگونه به من نگاه می کنید و هر بار که من به شما چشم میدوزم، نگاهتان را از من می دزدید؟!
ابراهیم لبخندی زد و فرمود: از مادرت خداحافظی کن که باید برویم و به اعمال این روز برسیم، کمی جلوتر به تو خواهم گفت هر آنچه را که در پی اش هستی.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_شانزدهم🎬: حضرت ابراهیم هراسان از خواب بیدار شد، اسماعیل در
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هفدهم🎬:
روز عید قربان بود و حضرت اسماعیل همراه پدر بزرگوارشان به راه افتادند و ابراهیم به رویایی که سه بار در روز و شب عرفه در خواب دیده بود فکر می کرد و می خواست موضوع را به گونه ای به اسماعیل بگوید که اولا او را پریشان نکند و دوما نتیجه تربیتش را ببیند که آیا اسماعیل آنگونه که می بایست درست تربیت الهی را فرا گرفته یا خیر، پس کنار کوه ایستاد و رو به اسماعیل گفت: فرزندم، من سه بار در خواب دیدم در حجازم و تو را ذبح می کنم پس بنگر که چگونه عمل خواهی کرد؟!
حضرت اسماعیل نگاهی از سر تواضع به پدر نمود، او خوب می دانست که رؤیای پیامبران، رویای صادقه است و حال که پدرش سه بار این رویا را دیده پس به منزله وحی باید باشد پس رو به آسمان نمود و فرمود: پدر، کاری را که مأمور انجام آن هستی، به سرانجام برسان که خداوند با صابران است.
ابراهیم لبخندی از سر شوق زد و اسماعیل را در آغوش گرفت چرا که اسماعیل هم گویی محو در وجود و فرامین الهی بود و بدون کوچکترین اعتراضی با روی گشاده از پدر می خواهد تا به امر خداوند عمل کند و اینجا بود که بر همه آشکار می شود که مراد از اینکه خداوند به ابراهیم وعده داد که به او«جوانی حلیم» عنایت می کند چیست و این خصوصیت حضرت اسماعیل است، حلیم و صبور و غرق در امر خداوند...
حضرت اسماعیل متواضعانه به پدر می گوید: پدرجان! شما به امر خداوند عمل نمایید فقط چند خواهش از شما دارم که بسیار سپاسگزار می شوم که آن را بپذیرید
حضرت ابراهیم می فرماید: بگو میوه دلم، هر چه می خواهی بر زبان آور که من سرا پا گوشم
اسماعیل نگاهش را به زمین می دوزد تا پدرش با دیدن چشمان او شرمنده نشود و می فرماید: پدرجان! من از شما می خواهم هنگام ذبح من، دست و پای مرا با بندی محکم ببندی، تا دست و پا زدن مرا هنگام ذبح کردن، نبینی و عاطفه و ترحم پدرانه ات به جوش نیاید و این ترحم مانع از اجرای بهتر دستور پروردگار نشود.
اسماعیل صدایش را آرام تر نمود و ادامه داد: مرا به صورت بر زمین بخوابان و خنجر بر گردن من بکش تا مبادا وقت ذبح صورتم را ببینی و از کار خود که امر پروردگار است پشیمان شوی و قبل از ذبح، لباس مرا از تنم بیرون آور تا اثری از خون تن من بر آن نماند و اگر مادرم به هوای من خواست عطر تنم را از لباسم به جان بکشد، لباس خونینم را نبیند و قلبش اندوهگین نشود و مراقب باش از خون من بر تن و لباس تو ننشیند که بعد از ذبح ببینی و حسرت بخوری و از ذبح من پشیمان شوی
اسماعیل سخن می گفت و ملائک آسمان شیون می کردند، چرا که آنها خبر داشتند نواده اسماعیل را روزگاری زنده زنده ذبح می کنند، دست و پایش را نمی بندند اما دست و پا زدن پاره جگر رسول الله را می بینند، او را از قفا سر میبرند و به پیراهن کهنه او رحم نمی کنند و خواهرش زینب به جای مادر، عطر تن حسین را نه از پیراهن کهنه بلکه از رگ بریده به جان می کشد.
ابراهیم نتیجه تربیت عالی هاجر که بر اساس مدل تربیتی ابراهیمی ست را میبیند و از داشتن چنین فرزندی اشک شوق می ریزد و بیش از قبل محبت اسماعیل در قلبش شعله ور می شود، درست است پدر است و بند جانش به جان فرزندش وصل است اما امر خدا از این محبت واجب تر است.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
هدایت شده از گلچین برترین ها 😍
6_144247131774263417.mp3
20.44M
🎙️صحبتهای استاد #رائفی_پور درباره پیامدهای رایآوردن ترامپ در داخل و خارج آمریکا
🗓 ۱۶ آبان ۱۴۰۳
🎧 کیفیت 64kbps
🪴 https://eitaa.com/joinchat/3093234336C811d28df6b
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هفدهم🎬: روز عید قربان بود و حضرت اسماعیل همراه پدر بزرگو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_هجدهم🎬:
حضرت ابراهیم همانطور که خواسته فرزندش بود، لباس او را از تن بیرون آورد، دست و پای ایشان را با طنابی محکم بست .
برای آخرین بار نگاهی پر از مهر بر چهره زیبای اسماعیل نمود، او باید از این جوان رعنا دل می کند و دل را در گرو مهر پروردگارش محکم تر گره می زد.
اسماعیل را به صورت روی ریگهای بیابان حجاز خوابانید، خنجری را که تازه تیز کرده بود بر گلوی اسماعیل گذاشت و محکم کشید اما گلوی اسماعیل بریده نشد و خونی جاری نشد.
حضرت ابراهیم خنجر را بالا آورد یک آن فکر کرد نکند خنجر را اشتباها بر عکس گرفته، دوباره خنجر را از این دست به دست دیگر داد و باز برگلوی اسماعیل و محکم تر از قبل کشید، اما باز هم هیچ اتفاقی نیافتاد و خونی جاری نشد و دوباره و دوباره و دوباره کشید، حضرت ابراهیم آنقدر خنجر را کشید که اثر خنجر بر گلوی اسماعیل ماند اما گلوی او بریده نشد.
ابراهیم که گمان می کرد خطایی از او صادر شده که خداوند این قربانی را از او نپذیرفته و برای همین موضوع خنجر بر گلوی اسماعیل اثر نمی کند با پریشان حالی خنجر را به طرفی پرت کرد به طوریکه تیزی خنجر تخته سنگ را به دو نیم کرد و ابراهیم سر به آسمان بلند کرد و فرمود: خنجر آنچنان تیز بود که سنگ را دو نیم کرد پس چرا گلوی اسماعیل را نبرید؟! خداوند من از هر اشتباهی مرتکب شدم که باعث شده این ذبح را از من نپذیرید به درگاهت توبه می کنم و اشک از چشمان مبارکش سرازیر شد.
در این هنگام فرشته وحی بر حضرت ابراهیم نازل شد و فرمود: ای ابراهیم تو امری را که در رؤیا به تو دستور داده شد با درستی به انجام رساندی و برای امر خداوند دل از فرزند دلبندت کندی و از این امتحان سخت سربلند بیرون آمدی و بدین سبب خداوند اراده کرده مقام «امامت» را که بالاتر از مقام نبوت است به تو عنایت کند
و سپس قوچی از پشت سر ابراهیم پیش آمد و خداوند امر کرد که امروز این قوچ را قربانی کن اما در روزگاری دیگر از تو ذبحی عظیم به سمت درگاه خداوند روانه خواهد شد
ابراهیم با حالت سوالی سری تکان داد و فرمود: آن ذبح عظیم چیست و فرشته وحی از ابراهیم پرسید...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_هجدهم🎬: حضرت ابراهیم همانطور که خواسته فرزندش بود، لباس ا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_نوزدهم🎬:
خداوند می خواست به سوالات ابراهیم پاسخ دهد، پاسخی که در طول اعصار و سالیان دراز و تا دنیا دنیاست، بر تارک هستی بدرخشد پس از ابراهیم سوال نمود: ای ابراهیم! آیا تو خودت را بیشتر دوست می داری یا مظهر تامه کلمات الهی همانکه اراده خداوند بر آن است خاتم انبیاء شود و شجره امامت تا قیام قیامت از او پا بگیرد؟!
ابراهیم لبخندی محو روی لبانش نشست و فرمود: خوب واضح است، من، محمد را از جان خود بیشتر دوست می دارم و او را عزیزتر می دانم.
خداوند باز سوال فرمود: آیا فرزندان محمد که مظهر کلمات الهی هستند را بیشتر دوست می داری یا فرزندان خودت را؟!
و باز ابراهیم پاسخ داد: من فرزندان محمد را بیشتر از فرزندان خودم و حتی عزیزتر از جان خودم می دانم.
خداوند سوال فرمود: ای ابراهیم! اگر فرزند تو اکنون به دست تو ذبح شود عظیم تر است یا اینکه فرزند آن پیامبر ختمی به دست شقی ترین افراد در بیابانی دور از وطن و تشنه لب ذبح شود عظیم تر است؟ و آیا قربانی فرزند تو عبادتی بزرگتر است یا قربانی فرزند رسول خاتم عظیم تر است؟
ابراهیم فرمود: اگر فرزند محمد ذبح شود قربانی او عظیم تر است.
در این هنگام حضرت جبرئیل با لباس عزا بر ابراهیم نازل شد و فرمود: ای نبی خدا به تو خبر می دهم از روزی که نواده فرزندت اسماعیل، در صحرایی پر از بلا بین دو نهر آب در حالیکه تشنه لب است زنده زنده ذبح می شود.
اگر تو امروز بر اسماعیل مهر داشتی و خنجر بر گلوی اونهادی، در آن روز یکی از شقی ترین روزگار با قساوتی شدید از قفا خنجر به گلوی حسین می گذارد و حسین در پیش چشم خواهرش آنقدر دست و پا می زند که از نفس می افتد.
جبرئیل باز روضه کربلا می خواند و ابراهیم بر مظلومیت آل طه اشک می ریخت، جبرئیل می گفت و ابراهیم ضجه می زد، ابراهیم آنچنان بر حسین گریه نمود که به حالت اغما افتاد و در این هنگام خداوند به او بشارت داد که به واسطه این عزاداری تو بر ذبح عظیم و امتحان تو در مورد فرزندت اسماعیل ذبیح الله، به تو مقام امامت را عطا فرمودیم و حال از جای برخیز که خداوند امر نموده تا تو با کمک فرزندت اسماعیل کاری بزرگ انجام دهید
و خداوند اراده کرده بود که از ابراهیم دو شجره پا بگیرد، اول شجره بنی اسماعیل و دوم شجره بنی اسحاق(بنی اسرائیل) که شجره بنی اسماعیل شجره خالده است و تا قیام قیامت ادامه دارد و همیشه حجتی ازاین شجره می بایست بر روی زمین باقی باشد تا مدار آرامش زمین قرار گیرد و شجره بنی اسرائیل شجره ای تامه بود و در جایی نسل نبوت از آن قطع میشد و خدواند اراده کرده بود که شجره بنی اسرائیل، راه را برای ظهور و بروز بنی اسماعیل هموار کنند و مردم را به آمدن منجی دنیا که از نسل حضرت اسماعیل بود بشارت دهند.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست🎬:
پس از ماجرای ذبح حضرت اسماعیل، خداوند به حضرت ابراهیم امر کرد تا برای اقامه دین خدا، کعبه را بازسازی کند.
کعبه اولین ساختمانی که در روی زمین بنا شده بود، خانه ای چهارگوش که محاذی بیت المعمور در عرش است واز لحاظ جغرافیایی نقطه مرکزی و محور اصلی زمین است.
و چون اجتماع مؤمنین نیاز به یک محور و جهت دارد و جهت جغرافیایی زمین هم این نقطه است و تا زمانی که این اجتماع حول کعبه محقق نشود، اقامه هم صورت نگرفته پس خداوند به ابراهیم امر نمود تا خانه کعبه را که در آن زمان اثری از آن باقی نمانده بود با کمک حضرت اسماعیل باز سازی کند و این خانه در اختیار بنی اسماعیل قرار گیرد چرا که محقق شده اقامه دین اسلام بر عهده نسل اسماعیل باشد و به تمام ابناء بشر و حتی تیره بنی اسرائیل تکلیف شده حج بگذارند همانطور که حضرت آدم و نوح حج گذارد.
در اینجا داستان بنای اولیه کعبه را بازگو می کنند که اینچنین بوده است:
هنگام هبوط حضرت آدم، ایشان بر روی کوه صفا و حضرت حوا بر روی کوه مروه قرار داشت.
جبرائیل خیمه ای را بر روی ترعه (که پایه های بیت الله بود) قرار داد، ستون خیمه شاخه ای از یاقوت سرخ بود که شعاع نور آن کوه های اطراف مکه را روشن کرد.
میزان شعاع نور این ستون، محدوده حرم را معین می کرد و خداوند منتهی الیه این نور را محدوده حرم امروزین قرار داد، منتهی الیه طناب هایی که با آن ها خیمه کشیده می شد و نگه داشته می شد، محدوده مسجد الحرام را معین کرد
میخ های خیمه از سنگ های طلای ناب بهشتی و طناب های آن از موهای بافته شده سرخ رنگ بود، این اتفاقات تشریفاتی است که در لحظه هبوط، با حضور ملائکه در زمین رخ می دهد، سپس خداوند به جبرائیل فرمود که با هفتاد هزار فرشته بر زمین فرود بیایند تا این خیمه را از دسترسی ابلیس دور نگه دارند.
این ملائکه باید با آدم مأنوس باشند و به منظور تعلیم و انجام مناسک بیت به آدم کمک کنند.
و حضرت آدم به دور خیمه طواف می کرد پس جبرائیل ملائکه را در اطراف بیت گماشت تا از گزند ابلیس و دستیاران او نسبت به خیمه مراقبت کنند.
آدم و حوا چند روزی را در این خیمه سکنی گزیدند و پس از مدتی که با آن محیط آشنا شدند فرمان خروج از آن خیمه از طرف خداوند صادر شد. پس جبرائیل نازل شد و آدم و همسرش را از خیمه بیرون آورد و آن ها را در نزدیکی کوه صفا اسکان داد.
آدم و حوا از جبرائیل سوال کردند که آیا خداوند بخاطر نافرمانی گذشته مان از ما دلگیر و ناراحت است؟ (آن
ها خیال می کردند که خداوند بخاطر نافرمانی گذشته شان آن ها را از خیمه بیرون کرده است.)
جبرائیل پاسخ داد که خشم و غضب خدا متوجه شما نشده اما از فعل خداوند سوال پرسیده نمی شود. هفتاد هزار ملائکه ای که در اطراف خیمه بودند از خداوند تقاضا کردند تا در این مکان به محاذات بیت المعمور برایشان خانه ای بنا کند تا در اطراف آن طواف کنند.
پس حق تعالی به من وحی کرده که تو را از این مکان دور کرده و خیمه را بالا ببرم.
آدم پس از این کلام گفت ما به امر پروردگار راضی و خوشنود هستیم.
پس مکانت و شرافت این بیت باعث شده تا در اطراف آن هیچ خانه ی انسانی وجود نداشته باشد.
سپس جبرائیل ستون های بیت را با سنگ هایی از کوه های صفا و مروه و طور سینا و السلام که در نزدیکی کوفه قرار دارد، بالا برد که این کوه ها نقاط تمدنی مهمی در تاریخ بشر هستند.
سپس خداوند به جبرائیل امر کرد که ساخت بیت را انجام دهد. پس اولین سازنده بیت، جبرائیل است.
جبرائیل به فرمان خداوند چهار سنگ را از مواضع اربعه آورد و آن ها را بر ارکان و پایه های بیت که خداوند
معین فرموده بود قرار داد.
این نقاط همان قواعد بیت هستند.این نقطه ها که دارای ارتباط خاصی با بیت المعمور و عرش الهی بودند، توسط خداوند مشخص شده و طی تشریفات خاصی ساخته شد.
سپس به جبرائیل دستور داد که بیت را از سنگ های کوه ابوقبیس بسازد و برای آن دو درب که یکی در مشرق و دیگری در مغرب واقع می شود قرار دهد. پس از آن که ساخت بیت تمام شد جبرائیل و ملائکه به دور آن طواف کردند و چون آدم و حوا طواف ملائکه را دیدند هفت بار به دور آن طواف کردند
و اینگونه بود که کعبه بنا شد اما
پس از شروع مهاجرت ها و پس از طوفان نوح، منطقه مکه متروک شد، وسوسه های ابلیس و طرح های ابلیس هم در ماجرای متروک شدن کعبه اثر داشته است و کم کم و با مرور زمان خانه کعبه از بین می رود تا زمان حضرت ابراهیم که دیگر نشانی از آن نمانده بود و اینک خدا می خواهد خانه اش را تجدید بنا کند
ادامه دارد...
📝به قلم طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست🎬: پس از ماجرای ذبح حضرت اسماعیل، خداوند به حضرت ابراه
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست_یکم🎬:
خداوند به ابراهیم امر نمود که با کمک اسماعیل خانه کعبه را بازسازی کنند تا اقامه دین خدا به طور کامل با مناسکی که قبلا گفته شد انجام شود تا زین پس مومنین در زمان حج به دور این نقطه مرکزی زمین بشتابند و در تعبد و بندگی خودی نشان دهند
پس ابراهیم دست به کار شد تا بیت الله را تجدید بنا کند و لازم بود تا محدوده اصلی بیت مشخص شود.
در این زمان جبرئیل بر ابراهیم نازل شد و همزمان بادی وزیدن گرفت و پرده ها کنار رفت و ستون های نورانی بیت الله الحرام همانگونه که قبلا جبرئیل آن را بنا نموده بود آشکار شد و حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیل مشغول ساختن خانه خدا شدند.
ابلیس که آگاه بود با تجدید بنای کعبه، دین خداوند به اقامه می رسد چندین بار در مقابل حضرت ابراهیم ظاهر شد و خواست مانع این کار شود و هر بار حضرت ابراهیم به او سنگ پرتاب کرد، درست شبیه زمانی که برای اولین بار این خانه بنا می شد و ابلیس باز چنین کرد و حضرت آدم هم به سمت او سنگ پرتاب نمود و همین واقعه باعث شد که پس از اتمام بنای کعبه، حضرت ابراهیم ستونی را ساخت و آن را نماد ابلیس قرار داد تا مومنین هر زمان برای مناسک حج به اینجا وارد شدند به این ستون سنگ بزنند و ذکر خدا را بگویند.
حالا کعبه باز سازی شده بود، آنهم توسط ابراهیم و فرزند ارشدش اسماعیل و قرار بود اختیار دار این مکان مقدس و نقطه اصلی زمین، بنی اسماعیل باشند و ابلیس از این اتفاق به شدت عصبانی بود اما می بایست دست به کاری بزند که از قافله عقب نماند و همانگونه که همیشه در برابر خداوند و احکامش سکه بدل ساخته بود اینک هم اگر خداوند کعبه را تجدید بنا نموده و خانه امن خود قرار داده بود، او هم دست به کار شد تا خانه ای برای خود قرار دهد و چه جایی بهتر از «برج بابل» که سنگ بنایش را خود ابلیس نهاده بود و ساختمانی معروف و مشهور در آن زمان بود.
پس ابلیس هم دست به کار شد و تمام سردارانش تلاشی عظیم بکار می بردند تا برج بابل رونق بگیرد و روزی برسد که رونق این برج و برج هایی شبیه آن از رونق کعبه بیشتر شود، پس مناسک ابلیسی عجیب و نویی در بین مردم بابل شکل گرفت.
ابلیس همانگونه که در مقابل ازدواج حلال....زنا را باب کرد، در مقابل خانواده الهی...همجنس گرایی را به ظهور رساند، اینک هم درمقابل مُحرم شدن مومنین در کعبه و مناسک حج ، برای شیطان پرستان مناسکی ابداع نمود که برای نمونه یکی از مناسک این بود که بر هر زن واجب بود که در هر سال یک بار در برج بابل بنشیند تا مردی بیگانه بیابد و با او همخوابگی داشته باشد و اینچنین بود که زنان متمول با ارابه وارد معبد میشدند و همراه با ندیمه هایشان در معبد می نشستند و زنان عادی هم در جایگاهی مخصوص می نشستند و انتظار می کشیدند تا مردی از راه برسد و قطره ای نقره در دامانشان بیاندازد و این بدان معنا بود که آن مرد این زن را برای با هم بودن شبانه انتخاب کرده است.
واینچنین بود که ابلیس پا به پای دین و احکام و مناسک خداوند پیش می آمد و برای اقامه دین ابلیسی او نیز مناسکی قرار داده بود و هر دم بر این مناسک افزوده می شد و آن را نو اندر نو می نمود و متاسفانه جمعی را به خود مشغول داشت.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_یکم🎬: خداوند به ابراهیم امر نمود که با کمک اسماعیل خا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست_دوم 🎬:
گاهی برخی از انسان ها برای این که در این دنیا قدرت هایی را داشته باشند، به برخی از اجنه پناه می برند که به آن ها قدرت بدهند.
قرآن می فرماید: انه کان رجال من الانس یعوذون برجال من الجن فزادوهم رهقا (و مردانى از آدميان به
مردانى از جن پناه مى بردند و بر سركشى آنها مى افزودند.)
اجنه در قبال قدرت هایی که به انسان ها می دهند درخواست هایی از آن ها می کنند که باعث می شد آن انسان ها در باطل و کفر فرو بروند.
حضرت ابراهیم برای آن که پروژه اقامه را عملی سازد، دو پایگاه مهم را بنا نهاد؛ یکی از آن ها کعبه است که
آن جا را احیا می کند و دیگری بیت المقدس است که از ابتدا آن را بنا می کند.
سپس حضرت ابراهیم رسولانی را به نقاط مهم و پر جمعیت فرستاد که یکی هند و دیگری ایران بود.
خودش نیز در سه راه مهم تمدنی قرار گرفت و کوشش کرد تا در آن جا حضور جدی داشته باشد و آنجا را حفظ کند.
حضرت ابراهیم در این سه راه مهم تمدنی سنت میزبانی از کاروان ها را پایه ریزی کرد و تلاش کرد تا دین
حنیف را به سرتاسر تمدن های اطراف انتشار دهد.
البته این تلاش مثمر ثمر بود و ابراهیم با ماجرای نمرود و معجزه آتش در همه جا شناخته شده بود.
موضوع دیگری که اینک مطرح می شود این است که برای تحقق اقامه دین سه مورد لازم و ضروری است که اگر این موارد پیش نیاید اقامه دین هم صورت نخواهد گرفت.
اول اینکه همراهی امت ها با پروژه اقامه، یعنی باید مردمی باشند که این دین را اقامه و نبی خدا را همراهی نمایند
دوم اینکه وجود پایگاه های متعدد در تمدن های مختلف، یعنی در جای جای دنیا دین خدا مکان شناخته شده داشته باشد که مردم در آنجا بهم بپیوندند
و سوم اینکه ارتباط نبی با منبع وحیانی یعنی پیامبری وجود داشته باشد تا با منبع وحی و خداوند در ارتباط باشد و پیغام خدا را به مردم برساند حال
در طرف اقامه باطل و دین ابلیسی هم نیز دقیقا هر سه مورد لازم است یعنی اگر شیاطین بخواهند در دنیا باطل را اقامه کنند
اولا نیاز به پذیرش و همراهی مردم دارند؛ ثانیا به پایگاه های متعدد ابلیسی در نقاط مختلف نیاز دارند و ثالثا
باید از وحی ها و الهامات ابلیسی (ان الشیاطین لیوحون الی اولیائهم) استفاده کنند.
در زمان ابراهیم که او دو پایگاه مهم کعبه و بیت المقدس را برای پرستش خداوند و انتشار دین خدا بنا نهاد، ابلیس هم دست به کار شد، بابل و برج بابل را داشت و علاوه بر آن سرزمینی دیگر را پایگاه خود نمود.
از زمان حضرت ابراهیم مهم ترین سرزمینی که حال و هوای ابلیسی و شیطانی دارد مصر است
و داستان روایت انسان این بار از بیت المقدس به مصر می رود.
حضرت ابراهیم علیه السلام سیصد سال عمر نمود و خود در بیت المقدس به تبلیغ دین خداوند می پرداخت و حضرت اسماعیل هم در حجاز و کعبه و بعد از اینکه حضرت ابراهیم از دنیا رفت حضرت اسحاق دین ابراهیم حنیف را منتشر می نمود و البته در این زمان این تیره کم کم طی مهاجرت های آرام آرام خود را به نزدیک مصر رساندند و در زمان حضرت یعقوب در کنعان ساکن شدند...
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_دوم 🎬: گاهی برخی از انسان ها برای این که در این دنیا
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_دویست_بیست_سوم 🎬:
داستان ما به سمت سرزمینی می رود که ابلیس روی آن بسیار کار کرده است و یکی از پایگاه اصلی شیطان است، حکومت مصر دارای پادشاه، کاهنان (که حلقه واسطه میان پادشاه و مردمند) و مردم جامعه می باشد.
پادشاهان مصری برای اولین بار ادعا کردند از نسل خدایان هستند و دارای مقام نیمه خدایی هستند.
پادشاهان آن گونه عمل کردند و در نگاه مردم جا انداخته بودند که آنان، فرزندان مستقیم خدا و نمایندگان راع (خدای خورشید) تلقی می شدند.
نام دیگر خدای راع، «آمون» است که به صورت تک چشم نشان داده می شود و در کشفیات باستانی هم به
وفور یافت می شود. استفاده از نماد خدای راع، در دوره حکومت قدیم و حکومت جدید مصر مرسوم بوده
است.
پادشاهان مصر بر جهل مردم سوار می شدند، خودشان را حامل قدرت خدای راع معرفی می کردند و در این سرزمین فقط پادشاه بود که حق قربانی کردن داشت و این حق خود را در اختیار کاهنان نیز قرار می داد.
بنابراین در حکومت مصر، کاهنان نمایندگان فرعون هستند بر خلاف حکومت های قبلی که کاهن نماینده خدا بود. پس در مصر، ریشه تمام اتفاقات به فرعون باز می گردد چرا که تمام منشأ های قدرت به او منتهی میشود.
به عقیده مصریان باستان، مرگ فرعون، بازگشت او به خدایان محسوب می شود و او یک موجود جاویدان است. به همین خاطر در کنار مقبره فراعنه یک معبد بزرگ ساخته می شد و مردم به عبادت آن خدا نیز مشغول می شدند. از این روست که قبرهای فراعنه و معابد در مصر از اهمیت ویژه ای برخوردار هستند
اهرام مصر که شامل سه هرم اصلی می باشد در دوران اول حکومت مصر ساخته شده است.
هرم بزرگ گیزا که توسط خوفو ساخته شده است اصلی ترین نماد دوران اولیه فراعنه در مصر می باشد. این
اهرام طوری ساخته شده که هیچگونه ملاتی در آن به کار نرفته است.
هرم با تخته سنگ هایی به وزن دو تن است و
این مساله خبر از وجود یک دستگاه هندسی و معماری قوی در مصر می دهد که ریشه در مطالعات نجومی مصریان باستان دارد. علم نجوم از بابل به مصر منتقل شده است و مصریان مطالعات زیادی بر روی علم نجوم انجام می داده اند. آن ها توانسته بودند این علم را بومی سازی کنند و بر اساس آن طغیان رودخانه نیل را پیش بینی کرده و از آن استفاده کنند.
همچنین علم نجوم باعث می شد تا از آن در مباحث هندسی هم استفاده کرده و معماری هایشان را رونق ببخشند و از طرفی علم نجوم، علمی ست که مستقیم با اجنه سرو کار دارد و به راحتی میشود این علم را از راه درستش منحرف نمود، پس در این سرزمین سحر و ساحری و شیطان پرستی حرف اول را می زند و به روایتی، سرزمینی ست که ابلیس روی آن سرمایه گذاری زیادی نموده است پس می خواهد بهره برداری خوبی از آن نماید
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨