eitaa logo
با شمیم تا شفق
252 دنبال‌کننده
478 عکس
62 ویدیو
5 فایل
شکوفه سادات مرجانی بجستانی ش.میم شفق یعنی سرخی شام و بامداد یعنی بعد از تاریکی روشنی است یعنی فلق یعنی امیدواری مادر دخترهای متفاوت دچار کلمات،نوشتن،کتاب‌و فیلم رشد یعنی از دیروزت بهتر باش در بله و تلگرام هم شعبه داره @shokoofe_sadat_marjani
مشاهده در ایتا
دانلود
. خودت باش و با ترس‌هات بجنگ دیدت روعوض کن تا زندگیت عوض بشه چیزی که الان داریش و نمی‌بینیش و برات عادی شده، شاید آرزویی که دنبالش می‌گشتی @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. «زندگی زیباست» یک داستان به ظاهر ساده دارد گرچه مفاهیم و روایت‌ها دیگر ساده نیستند فیلم می‌خواهد به ما بگوید مهم نیست در چه شرایطی هستیم مهم این است چطور با آن برخورد می‌کنیم. از نظر من گوییدو شخصیت اصلی داستان آدمی است که می‌شود از او چیزهای زیادی فرا گرفت اگر فیلم را دیده‌اید بیایید باهم گفتگو کنیم به شدت پیشنهادش می‌کنم @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. برای همه آن‌هایی که به خاطر تفاوتشان مورد آماج تلخ حرف‌های دیگران قرار گرفتند @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
هدایت شده از گاه گدار
ما توی مبنا در دنیای عجیبی داریم زندگی می‌کنیم. همین الان، توی همین دقیقه‌ها که من دارم این کلمه‌ها را می‌نویسم، همه ما نگران یک دوست و همکار عزیز هستیم. همکاری که همشهری خیلی از ماها نیست و تا به حال چهره‌اش را هم ندیده‌ایم. دوست عزیزی که از پر کارترین ها در جمع ماست و حضورش و دقت بالایش در کار همیشه اسباب خیال راحتی است. این دوست عزیز این روزها در بیمارستان است، سطح هوشیاری‌اش پایین است و توی مراقبت‌های ویژه بستری است. ما نگرانش هستیم، مثل خانواده‌اش. من البته به خدا خوش‌بینم و می‌دانم که لطفش همیشه پیش پای ما بنده‌هاست اما این را هم می‌دانم که گره‌های زیادی در زندگی هست که باز شدنش به واسطه دعاهای ماست. برای این دوست ما دعا کنید. با هر کلمه و جمله‌ای که بین شما و خدا صمیمی‌تر است، برای این دوست ما دعا کنید. ما نگرانش هستیم.
با شمیم تا شفق
ما توی مبنا در دنیای عجیبی داریم زندگی می‌کنیم. همین الان، توی همین دقیقه‌ها که من دارم این کلمه‌ها
. نه می‌شناختمش و نه حتی اسمش را شنیده بودم فقط متوجه شدم احوالش خوب نیست. کسی نوشت:«دعاش کنید. یکی از استادیارهای خوب مبنا است» بعدی‌ها هم که نوشتند خاطره‌ای ،گپی، نشانه‌ای با او داشتند.من نمی‌شناختم. اسمش را هم نشنیده بودم‌ اما گوشه ذهن من جا خوش کرده بود.نگرانش شدم. دعایش کردم و از این و آن جویای احوالش شدم. امروز اما به خاطرش شوکه شدم و بغض کردم. با خبر مرگش. این اتفاق قطعیِ نامشخص که مثل سایه پشت سر همه ما ایستاده است. من این را فهمیدم که آدم‌های خوب و خوش قلب به همین سادگی جایی گوشه قلب و احساسات آدم پیدا می‌کنند. جایی گوشه ذهن آدم را برای خودشان بر می‌دارند. آن هم بدون هیچ خاطره، حرف یا نشانه‌ای. خانم میثاق رحمانی عزیز که من عاشق اسم شما شدم. هرچی ازت می‌خونم و می‌شنوم تماما خوبی و مهر. خیالت راحت. خدا رحمتت کنه. سفر به سلامت. تو‌پرواز کن ما اینجا برای دل داغدار خانواده‌ات که جوانی رو از دست دادن دعا می‌کنیم. تو هم ما رو دعا کن که وقتی مثل تو اتفاق قطعی نامشخصمون مشخص شد به دل‌ها نزدیک بوده باشیم. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق
. چند ثانیه به اول جمله آخر زل زدم و دوباره خواندم «عزیز من! نترس! با صدای بلند گریه کن» جمله آخر انگار برای من بود. غم این صافی انسان‌ساز رشد کرد.ادامه دادم «شاید همسایه‌ات با صدای گریه تو از خواب بیدار شود...» وکتاب تمام شد. راستش دل کندن از کتابی که بیشتر از یک ماه با آن زندگی کرده‌ بودم کار سختی بود.من پا توی ترکمن صحرا گذاشته بودم.سرزمین چادرهای سیاه و بااصالت.با همان جمله اول میخ داستان در من کوبیده شده بود «گوکلان به یموت دختر نمی‌دهد و از یموت دختر نمی‌آورد-هنوز هم» به قصه‌ای سفر کرده بودم که حرفش عشق بود.عشق به انسان،عشق به خدا و عشق به وطن. بارها و بارها در جای جای صفحات کتاب گفته بود «از عشق سخن باید گفت.همیشه از عشق سخن باید گفت» از چیزی که معتقد بود ترکیبی است از پَر و تَبَر که بیداد می‌کند. ساکن داستانی شده بودم که برگرفته از واقعیت بود. داستانی که نمی‌شد به‌جملاتش فکر نکرد و از آن‌ها بدون تفکر و باعجله گذشت. نمی‌شد از روی کلماتش دوید. خط به خطش توی ذهنم مزه مزه می‌‌شد و در جانم می‌نشست. داستانی که نویسنده گفته بود:«کمرم را شکست.تمامم کرد.خرد و خمیرم کرد.خسته و بیمارم کرد.» من حالا خوب می‌دانم داستانی که نویسنده‌اش را به این روز بیندازد داستان درست و درمانی است. داستانی است که می‌شود برای یک عمر روی آن حساب باز کرد. که از یک ضرب‌المثل ترکمنی گرفته شده است«آتش،بدون دود نمی‌شود،جوان بدون گناه» داستان چند نسل از مردمان نجیب و زحمت‌کش ترکمن صحراست.دو قبیله بزرگ گوکلان و‌ یموت اختلافات اساسی با هم دارند به طوری که نه یا یکدیگر وصلت می‌کنند و نه داد و ستد انجام می‌دهند.گالان اوجا پسر ارشد رئیس قبیله یموت مردی جنگجو،بی‌پروا، وحشی و البته شاعر است.او دل در گرو دختر رئیس قبیله گوکلان، سولماز دارد. دختر زیبارویی که خاطرخواهان بسیار دارد و در تیراندازی و سوارکاری بی‌همتاست. گالان باید برای به دست آوردن سولماز به دل قبیله دشمن بزند و دختر را از چادر پدرش بدزدد. بریده‌هایی از کتاب: هیچ موجودی در جهان، نفرت‌انگیزتر از عاشق نیم‌بند نیست. کشتن یک دروغ، بسیار سخت‌تر از شکستن یک سپاه است. مرگ هرگز بدرقه نمی‌کند، به پیشواز می‌آید. اگر خداوند،صدهزار گونه خنده می‌آفرید اما رسم اشک ریختن را نمی‌آموخت،قلب،حتی تاب ده روز تپیدن را هم نمی‌آورد.گریه، چه نعمتی‌ست واقعا_برای آن‌کس که قلبی دارد. پشه به قلب آدمیزاد نیش نمی‌زند.این فقط آدم‌ها هستند که با حرف،سوراخ می‌کنند و می‌سوزانند. عبور ذات همه‌چیز است. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق