eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور روزها گذشت .حال جسمی ام خوب شده بود اما حال روحی ام با خبر نامزدی بهنام و سیما و کارت دعوتی که بدستم رسید خراب . شاید اگر موقع امتحانات ترم نبود ، کلا از شهر می رفتم . می رفتم پیش خانم جان و آقا جان البته خانم جان که منزل ما بود ولی آقاجان تنها در خانه .اما حتی حوصله ی درس خواندن هم نداشتم .نگاهم مدام از روی خط های کتاب پرواز می کرد سمت کادوهای بهنام که حالا شده بود یاد آور عشقی که ناکام ماند . بی حوصله کتاب را گذاشتم روی پاتختی ام و باز دراز کشیدم روی تخت .از زور بی حوصلگی داشت خوابم میبرد که در اتاقم باز شد.هومن بود و از اینکه عادت کرده بود در نزند ، حرصی شدم .سرم چرخید سمتش : -اتاق در داره . -اِ ... من فکر کردم نداره ...بلند شو ببینم چه راحت دراز کشیده ، سئوالا سخته ... بلند شو بخون . -حوصله ندارم می خوام این ترم این درسو بیافتم . -مگه دست توئه که درس منو بیافتی ... بلند شو . به زور مرا روی تخت نشاند و کتاب را گرفت سمتم . بی حوصله نگاهی به کتاب انداختم که با حرص کتاب را از میان دستانم کشید و گفت : _ببین اینجاها مهمه . -ولم کن ... میگم میخوام صفر بگیرم تو چکار داری . عصبی تر شد و فریاد زد: _احمق جون ، خنگ خدا ... دارم سئوالام رو لو میدم لااقل همینا رو بخون. بی حوصله گفتم : _نمی خوام اعصاب خوندن ندارم . کلافه سرش رو از دستم سمت سقف اتاق بالا گرفت و گفت: _وای خدا ... یعنی به هر کی نمونه سئوالا رو میدادم ها ، دست و پام رو میبوسید. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بھ کجا داریم میریم ما ؟؟ حداقل حرمت رو نگھ دارید ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻 همراهان کانال ان شالله روزعید غدیر قصد داریم به مناسبت این روز بزرگ....به عشق مولامون حضرت علیه السلام.... ۱۱۰ پرس غذای نذری درست کنیم.... هرکس میخواید در این نذر و اطعام به نیت مولا شریک باشه ،حتی به اندازه یک پرس غذا..... 🌸نذر خود رو به این شماره کارت واریز کنه🙏 6037997321794357 به نام : قربانی جوان ✅ان شالله گزارش از تهیه براتون تو کانال قرار میدیم.
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور روز بعد ، سر امتحان درس هومن ، به اجبار خودش رفتم . با خودم گفتم "حالا که اجبار میکنه میرم ولی برگه رو سفید میدم " آخه چون چیزی نخونده بودم . وقتی برگه ها توزیع شد ، نگاهش رو با همان جدیت همیشگی به من دوخت : _خانم افراز شما تشریف بیارید پشت میز من بنشینید . متعجب نگاهش کردم که یکی از بچه ها بلند گفت : -تکیه برجای بزرگان نتوان زد به گزاف . فوری باهمان جذبه ی خاص خودش جواب داد : -تو بیا دست راستت رو بشکونم تا ببینی میشه تکیه زد یا نه . همه خندیدند و او محکم روی میزش زد: _سرتون روی برگه هاتون باشه . مجبور شدم پشت میزش بشینم . برگه ای به من داد و بعد صندلی تک نفره ی مرا کنار میز خودش گذاشت و نشست . باز آقای لطفی ، بامزه ی کلاس گفت : _استاد شما هم میخواید امتحان بدید ؟ -نخیر ... من میخوام واسه خانم افراز بنویسم ، ایشون جواب سئوال رو میفرمایند ، من می نویسم . یکی از دخترای کلاس بلند گفت: -کاش دست منم میشکست. هومن بلافاصله جواب داد: _اگه کسی می خواد دستش بشکنه ، من مشکلی ندارم ... بره از بالای پله ها خودشو پرت کنه ، اگه زنده موند ، من برگه ی امتحان ترم بعدش رو مینویسم . سکوت حاکم شد که نگاهم کرد و آرام زمزمه : -حالا که چی مثل برج زهرماری ؟ خودکار میان انگشتش بود و روی کاغذی که نامم را بالای آن نوشته بود ، معطل جواب من بود که جواب دادم : -من هیچی نخوندم ، بیخودی خودتو خسته نکن. باهمان یه جمله ی من چند کلمه ای در جواب سئوال اول نوشت که متعجب نگاهش کردم و او باز نجوا کرد: _از یه دکتر روانشناس وقت گرفتم دوست یکی از دوستامه ، یکی از اساتید همین دانشگاه هم هست ، یه جلسه میری پیشش. نگاهم به صورتش بود و نگاه او به برگه ی زیر دستش . -زحمت نکش من نمیرم ، حوصله ی این کارا رو هم ندارم ...همین مونده که توی فامیل پر بشه که دیوونه هم شدم . -بشه ، مردم هر روز هزار تا حرف میزنن ، تو به مردم چکار داری . -حوصلشو ندارم ...آخه الان وقت این حرفاست ... سر جلسه ی امتحان ! سکوت کرد . با سکوتش نگاهم روی برگه افتاد . تا سئوال سه را نوشته بود . باز با تعجب خیره اش شدم و گفتم : _چی داری واسه خودت می نویسی؟ من کی جواب اینا رو گفتم ! -تو فقط حرف بزن ، من خودم مینویسم. خنده ام گرفت .کف دستم رو محکم جلوی دهانم گرفتم که سرش سمتم چرخید . یه لبخند کمرنگ هم روی لب او نشست .نگاهش به مراقب امتحانی افتاد و سری تکان داد . بعد بلند گفت : _سئوال 10 حذف شده . یکدفعه صدای جیغ و فریاد بچه ها از خوشحالی کل کلاس را برداشت که فریاد زد: _ساکت ... بی جنبه ها. لطفی باز گفت : _استاد سئوال 3 رو هم حذف کنید تو رو خدا ، جان عزیزتون. با اخم نگاهش کرد: _چطوره تو رو ازکلاس حذف کنم ؟ ... بشین بنویس ببینم . دوباره نگاهش روی برگه ام نشست و ریز گفت : -حرف بزن . -حرفی ندارم بزنم . چپ چپ نگاهم کرد و زیرلب گفت : _خیلی پررویی ...تا حالا همچین ارفاقی به هیچ کس نکرده بودم .... فقط در حدی نوشتم که قبول شی . خیره در دایره های روشن چشمانش گفتم : _پررو منم یا تو؟ توباعث این حال خرابم شدی ، یادت رفته ؟ سرش رو فوری پایین گرفت و خودکار میان دستش روی برگه غلتید که گفت : _حقت بود. -حقم بود؟ واقعا حقم بود؟! خیلی ازت بدم اومده ... متنفرم ازت ... -تلافی کن . -اگه میتونستم تلافی کنم ، اگه امکانش بود ، دوتا غول تشن اجیر می کردم تا بگیرنت تا جون داری بزننت ... تازه اونوقت میشدیم یک به یک . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور یه لبخند کنج لبش جا خوش کرد: -می گم پررویی نگو ، نه ... مگه من غول تشن اجیر کردم ؟! -کم از غول تشن نداشت . بغضم گرفت که آرام لب زدم : _جای دست کثیفش روی بازوم هنور کبوده . و اشک توی چشمام نشست .سرش بالا اومد و نگاهم کرد و گفت : _حقت نبود ...خواستم حرصت در بیاد تا حرف بزنی و من بنویسم ...حالا از کلاس برو بیرون ، همه رو نوشتم . با این حرفش ، نگاهم رفت سمت برگه ام . تمام سئوالات رو جواب داده بود اما کوتاه و یک خطی . به قول خودش در حدی که قبول شوم . از پشت میز برخاستم که لطفی بلند گفت : _آخی .. با اینکه دستش شکسته ولی مغزش خوب کار میکنه ها ، چه تند و تند برگه رو پر کرده . برگه ام میان دستان هومن بود که گفت : _حاضر ی برگه اش رو با توعوض کنم ، این برگه ی تو دستای من میشه یازده ، میخوای تاق بزنیم ؟! -نه استاد ... من حداقل 15 میگیرم . -پس دهن گشادتو ببند ، چشمای هرزتم بنداز روی برگه ات . چشم ریزی گفت و ساکت شد .هومن اشاره کرد از کلاس بیرون بروم و رفتم . توی کافه ی دانشگاه ، یه چای و کیک سفارش دادم که فریبا هم به من پیوست . -سلام دختر تو کجا بودی دو هفته سر کلاس نبودی ؟ آه کشیدم و گفتم :سلام ...نمیتونم بگم ... حتی یاد آوریش هم سخته ...مریض احوال بودم . -ولی در عوض کیف کردی ها ...استاد واست نوشت . -استاد!! ... دلم میخواد یه حال حسابی ازش بگیرم بلکه دلم خنک بشه . -خب بگیر. -چطوری آخه؟ در حالیکه تکه ای از کیک مرا به دهان میگذاشت گفت : _یه قرص مُلین از داروخانه بگیر بنداز توی غذاش ، فرداش از دستشویی بیرون نمیآد. از تصور اتفاقی که می توانستم با یه قرص مُلین سر هومن بیاورم لبخند زدم : _جالب باید باشه ... کیف میده فکر کنم . -فقط حواست باشه ضایع نخندی . -آخ آره حتما ...وگرنه لو میرم . -میآی باهم بریم بخریم ؟ -بریم . چایم را سر کشیدم و همراه فریبا از دانشگاه بیرون رفتیم . تا داروخانه راهی نبود. یه بسته قرص مُلین خریدم و کلی ذوق برای دیدن اتفاقات با مزه ای که میخواستم سر هومن بیاورم در دلم جوانه کرد. وقتی به دانشگاه رسیدیم یادم آمد که بعد از امتحان قرار داشتم که با هومن برگردم خانه : _وای فریبا ... من الان باید سر خیابان اصلی باشم ، هومن منتظرمه ..تو هم با من میآی ؟ -نه من میرم کتابخونه ... برو فردا بهم بگو چکار کردی . -زنگ میزنم بهت . -منتظرم. فوری از دانشگاه بیرون زدم و راهی شدم . به هرحال نیم ساعتی دیر کردم و هومن توی ماشین منتظرم بود . تا در ماشین را باز کردم فریاد زد : _باز کدوم گوری بودی ؟ اخم کردم و گفتم : _سلام با دوستم رفتم داروخونه یه قرص خریدم . -قرص چی ؟! -حتما باید بهت بگم . اخم کرد: _بله ، بعد از اونکه متفورمین و گلوتازون رو به جایی قرص مسکن خوردی ، بله باید بگی . -نترس ایندفعه واقعا قرص سر درده. -ببینم . با اخم گفتم : _ای بابا .... چی رو ببینی ؟ شاید توی کیفم یه سر بریده بود نخواستم تو ببینی . ابرویی بالا انداخت و گفت : _سر بریده توی کیف تو چکار میکنه ؟!در کیفت رو باز کن گفتم . عصبی فریاد زدم : _ای خدا ...تو بهش بفهمون شاید یه خانم توی کیفش یه سری وسایل مخصوص و شخصی داشته باشه که نباید مردا ببینند. در حالیکه لبانش را جمع می کرد تا خنده اش آشکار نشود گفت : _خب اینو بگو از اول . راه افتاد که تو دلم گفتم : " حالا نشونت می دم فضول خان " 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هيچ بارانی نمیبارد مگر صفا دهد هيچ گلی جوانه نمیزند مگر هديه شود هيچ خاطره ای زنده نميماند مگر شيرين باشد هيچ لبخندی نيست مگر شادی بياورد بگذار باران شوق بر زندگيت ببارد😊🌧 بفرمایید صبحانه عزیزان😍🍳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ پست ] ویژه اباعبدالله 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه، بندگان خود را از آتش جهنم آزاد نمی‌ڪند... 🌸 💙 ─━━━━⊱🎁⊰━━━━─ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟ببينيد| تحلیل رهبرانقلاب از ماجرای قربانی کردن حضرت اسماعیل 🌹انتشار به‌مناسبت عيد سعيد 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور 75 یکی از قرص های گیاهی مُلین رو توی یه دمنوش ، برای هومن حل کردم و برای رد گم کنی ، یه دمنوش هم برای خودم درست کردم . لیوان هومن ، لیوان مخصوص چایی اش بود و قابل شناسایی ، و لیوان من یه لیوان معمولی شیشه ای . جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت برگه ها رو صحیح می کرد ، که با سینی دمنوش ها سمتش رفتم . سینی را روی میز گذاشتم و عمدا کنارش نشستم . توقع این کارو نداشت. از زیر شیشه ی عینک مطالعه اش نگاهم کرد و گفت : _چه خبره ؟ -هیچی ... دمنوش اعصابه ، یکی برای خودم ریختم یکی برای تو استاد بی اعصاب. نگاهش دوباره روی برگه ها رفت که جواب داد: -من بی اعصابم یا تو؟ اگه همون دیروز که کل سئوالای امتحان رو میخواستم بهت بدم ، لوس بازی در نمیآوردی و مثل بچه ی آدم فقط همون سئوال رو میخوندی ، حالا مدیون کل کلاس نمیشدم ...فکر میکنی واسه چی سئوال 10 رو حذف کردم ؟ عصبی گفتم : _شما اگه با مسعود و پدرام همدست نمیشدی و اون بلا رو سرم نمیآوردید ، الان مثل بچه ی آدم سر درس و کلاسم بودم . وبه همراه آهی نگاهم را به تلویزیون دوختم و تکیه زدم به مبل و گفتم : _با بهنام هم الان نامزد بودم . عینکش رو از چشمش درآورد و گفت : _اون بهنام عوضی رو نشناختی وگرنه بجای پدرام هر شب کابوس بهنام و میدیدی و خدا رو شکر میکردی که باهاش نامزد نشدی . نفسم را محکم فوت کردم و گفتم : _تو که الان باید همینو بگی چون هنوز نمیدونی چه بلایی سرم اومده ... اگر قرص هایی که پدر از دوستش نگرفته بود و شادی آور و آرام بخش بود رو نمی خوردم که الان یا باز گوشه ی اتاقم زار می زدم یا خودکشی کرده بودم و سینه ی قبرستون خوابیده بودم . دسته ی لیوان دمنوشش را گرفت و گفت : -داری بی اعصاب میشی باز ، دمنوشت رو بخور تا اعصابت بیاد سرجاش . و بعد دمنوش را تا کنار دهانش برد و پرسید : -چه بوی عجیبی میده ! چیه توش ؟ -گیاهان داروئی ...نترس چیز بدی نیست . و بعد تو دلم گفتم : "بخور تا نشونت بدم انتقام یعنی چی " دمنوش را یک نفس سرکشید و چشماش رو از تلخی و بدمزه گی بست و لباشو آویزان کرد . باخنده ای که بیشتر بخاطر دیدن عوارض بعد از دمنوش بود تا دیدن قیافه اش گفتم : _اینقدر ديگه بدمزه نبود. عینکش را باز به چشم زد و دوباره مشغول تصیح برگه ها شد . آرام آرام داشتم دمنوشم را مزه میکردم .که صدایش را شنیدم : _آقای لطفی ...اگه با برگه ی تو تاق زده بود الان لااقل قبول شده بود. سرم رو فوری جلو کشیدم و نگاهی به برگه اش انداختم : _یعنی قبول نمیشه ؟ -هشت شده ... لااقل 15 رو می گیرم !... چه اعتماد به نفسی ...تازه سئوال ده رو هم که حذف کردم ، بازم توفیقی نکرده . -گناه داره ... بیچاره ... من اصلا نمیخوام مدیون بچه ها بشم ... تو برگه ی منو نوشتی وگرنه هیچ فرقی بین برگه ی منو این آقای لطفی نبود. سرش را مثل یه آدم آهنی برگردوند سمتم و نگاهم کرد : _یعنی چی حالا ؟! -یعنی که برگه منو تصیح نکن ...نمره ی من در واقع صفره نه یازده . چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و گفت : -خب میشه واسه همه ی بچه ها همین کارو کرد. -یعنی چی ؟! -یعنی یه خودکار بیاری واسه برگه ی همه چند تا جمله ی کلیدی که جواب سئواله اضافه کنی تا لااقل کسی رد نشه. با لبخندی کشدار گفتم : _آره ...خیلی خوبه ... الان خودکار میآرم . طرح خوبی بود. لااقل همه ی بچه های کلاس مورد ارفاق واقع میشدند .البته هومن بعد از اتفاقی که چندان خوشایند نبود ، حالا در رفتارش با من صبورتر شده بود . گرچه هنوز الفاظی چون " کدوم گوری بودی؟ ، احمق جان ، یا جوجه اردک زشت " تکیه کلامش بود ولی انگار دیگه ترسی در وجودم نبود تا ازش بترسم . درحالیکه قاعدتاً باید بعد از اتفاقی که افتاد ، ترسم از او بیشتر میشد که نشد و این خوب نبود. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور 76 نزدیکی های شام بود . پدر دیر کرده بود. خانم جان رفته بود و من و مادر و هومن در خانه تنها بودیم .همراه مادر پشت میز آشپزخانه داشتم ظرف سالاد کاهو را پر می کردم که مادر گفت : _با پدرت تصمیم گرفتیم یه گوشی موبایل برات بخریم ... شاید خیلی زودتر از اینا باید می گرفتیم . -مهم نیست مامان ... لازم ندارم . -همینو گفتی که اون اتفاق بد برات افتاد ... یعنی چی لازم ندارم ...خیلی هم لازم داری . سکوت کردم که هومن سمت آشپزخانه آمد: _مامان. -بله. -یه چایی نبات به من میدی . با شنیدن این جمله ، یه لبخندی روی لبام اومد که سعی داشتم به زور مخفی اش کنم . -چرا ؟! دل درد داری مگه ؟ -آخ خیلی ... بد جوری دل پیچه گرفتم . مادر رفت تا برایش یه لیوان چای بریزد که از پشت او هومن دوید و رفت و من نتوانستم خنده ام را پنهان کنم : _چی شد این ؟ مادر با نگرانی دنبالش رفت : _هومن ...هومن حالت خوبه ؟ به زور خنده ام را جمع کردم و تو دلم به فریبا گفتم : "قربونت برم با این پیشنهادات ... چه کیف میده " مادر برگشت و در حالیکه تند و تند داشت در کابینت ها رو باز میکرد و دنبال نبات میگشت گفت _:این ظهری خوب بود ها . خنده ام گرفت که مادر با تعجب نگاهم کرد: _به چی می خندی ؟ -این آه بچه های کلاسه مامان ... از بس سخت میگیره. مادر اخمی کرد و گفت : _چه حرف ها ...نشنیده بودم که آه بقیه دل پیچه بیاره ! با لبخند گفتم : _خب حالا که دیدید . مادر نبات را پیدا کرد و یه شاخه در لیوان چای هومن گذاشت . هومن برگشت و در حالیکه کف دستش را روی شکمش گذاشته بود گفت : _وای چرا اینطوری شدم . مادر پرسید : _چطوری ؟ -هیچی . بعد نشست پشت میز و من سعی کردم که تمام حواسم را به کاهوها بدهم .مادر لیوان چای نبات هومن را مقابلش گذاشت و باز پشت میز نشست. نگاه دزدانه ای به هومن که هنوز از درد و دل پیچه ، اخمی توی صورتش بود و داشت تند و تند چایش را هم میزد ، انداختم .که یه لحظه دستش روی قاشق درون لیوان خشک شد و بعد به سرعت صندلیش را عقب راند و باز دوید . مادر متعجب نگاهم کرد: _ای وای ... این چرا این شکلی شده ! باز خندیدم و گفتم : _به جان خودم آه بچه های کلاسه. مادر اخمی کرد و دنبال هومن رفت . اون وقت بود که بی مزاحمت خندیدم و فکر کردم که شاید من زیادی قرص مسهل در دمنوش هومن ریختم و شاید نباید قرص ملین رو با دمنوش برگ سنا و گل محمدی و گل گاوزبان قاطی میکردم .اینهمه مسهل برایش زیاد بود!از این فکر باز خنده ام گرفت که مادر و هومن برگشتند .مادر پرسید: _میخوای بریم دکتر؟ مردد نشست پشت میز و گفت : _بذارید این چای نبات رو بخورم ببینم چی میشه . ظرف سالاد رو گذاشتم توی یخچال و رفتم سمت دستشویی . عمدا می خواستم یه کم توی دستشویی بیشتر بمانم تا ... شروع کردم به مسواک زدن و با صبر و حوصله توی آینه ی بزرگ روشویی خیره شدم که چند ضربه محکم به در خورد و صدای هومن را شنیدم : -بیا بیرون ببینم . خنده ام گرفت : _کار دارم . -کار من واجب تره . باخونسردی کف دهانم را تف کردم توی روشویی و گفتم : _شماره چندی ؟ محکم به در کوبید و فریاد زد : _بیا بیرون بهت می گم . -برو دستشویی طبقه بالا . مستاصل فریاد زد : _دختره ی احمق نمیتونم ... بیا بیرون . صدای خنده ام بلند شد که مادر به در کوبید : -نسیم جان ، تو رو خدا بیا بیرون عزیزم . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•.📕📍'↯ "عیدسعیدقربان" عید سرنھادن بفرمان خداوندی مبارڪ باد 🖍⃟📕¦⇢ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻 همراهان کانال #به_شرط_عاشقی_باشهدا ان شالله روزعید غدیر قصد داریم به مناسبت این روز بز
💚💚💚💚💚💚💚💚 ان شالله که دستگیرتون باشه... قبول باشه از همگی کمک های خودتون رو جهت اطعام روز غدیر به این شماره کارا واریز کنید 6037997321794357 به نام : قربانی جوان و اگر سوالی یا هماهنگی نیاز بود با آیدی زیر درارتباط باشید: @Mostafaa_sadrzade 💚💚💚💚💚💚💚💚
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور دهانم را آب گرفتم و در را باز کردم که هومن فوری مرا به عقب هل داد و وارد دستشویی شد .مادر با نگرانی گفت : _این حالش خیلی خرابه باید ببریمش دکتر... -خوب میشه نگران نباشید ...کسی با سه چهار بار دستشویی نمرده . هومن از داخل دستشویی فریاد زد : _پشت در جلسه نذارید. از شنیدن این حرفش باز بلند خندیدم و گفتم : -بیا بریم مادر ، الان منفجر میشه . مادر هم لبخندی زد ولی خیلی زود باز همان نگرانی مادرانه سراغش آمد . در دستشویی باز شد و هومن عصبی و کلافه فریاد کشید: _کار توئه ...آره کار توئه. سمتم آمد و مقابلم ایستاد . اشتباه کرده بودم حالا فهمیده بودم که چقدر از چشمانش وقتی رنگ عصبانیت به خود میگرفت ، می ترسم . -من !!... -بله تو با اون دمنوش اعصابت ... چی توش ریخته بودی ؟! -هیچی . -هیچی ؟! چرت نگو ... یه چیزی ریخته بودی . متفکرانه کف دستم رو مقابل صورتم گرفتم و شروع به شمردن کردن : _گل گاو زبون .... هومن باز با دل درد فریاد زد: _می کشمت نسیم . و باز دوید سمت دستشویی . مادر نگاهم کرد: -توی دمنوشش چی بود؟ -هیچی گفتم ، گل گاوزبون و ... -دیگه. -برگ سنا و ... مادر با اخم گفت: _دیگه. -گل محمدی . مادر عصبی نگاهم کرد: _اینا که همه مسهله ! -اِ .... نمی دونستم ... روی من که هیچ اثری نداره . مادر چشم غره ای رفت و فوری توی چای نبات هومن یه قاشق پر زنجبیل ریخت . هومن باز از دستشویی بیرون اومد و فریاد کشید : _می کشمت ... بعد جلو آمد . عصبی از دل پیچه و اینهمه سه نقطه ... لگدی به ساق پایم زد. -بهت میگم چی ریختی توش ؟ -آی پام ... بی جنبه ... دمنوش اعصابه ... -دمنوش اعصابه یا دمنوش اسهال؟ از حرفش بی اختیار بلند بلند خندیدم و گفتم : -اِ مگه تو اسهال شدی ؟! باور کن من هر شب این دمنوش رو میخورم ولی روی من اثری نداره . -اثری نداره ! باشه نشونت میدم .... مادر با لیوان چای نبات و زنجبیل برگشت و گفت : _یه نفس سر بکش هومن. هومن چند جرعه ای نوشید و باز از درد خم شد : _آی خدا ... -میخوای بریم دکتر؟ مادر پرسید و هومن درحالیکه چشمانش را به نشانه ی تهدید برایم ریز میکرد گفت : _نه تا وقتی که حال این جوجه اردک رو نگرفتم ....گمشو از جلوی چشمام . با دلخوری از روی مبل برخاستم ، وقتی به پله ها رسیده بودم ، بلند جواب دادم : _به تو محبت نیومده . فریاد زد : _این محبته !! مادر جواب داد: _خب حالا طوری نشده ، روده هات تخلیه میشه ..... هومن باحرص جواب داد: _شما انگار تا حالا اسهال نگرفتی ها !! ...غیر از روده ها به یه جای دیگه ی آدم هم فشار میآد. وسط پله ها بودم که با این حرف هومن بلند زدم زیر خنده که هومن با حرص فریاد کشید : _کثافت ...کار خودته . و دوید سمتم که جیغ زنان سمت اتاقم دویدم و در را قفل کردم .گوشم را به در چسباندم و صدای فریادش را باز شنیدم . -وای خدا مُردم ... و باز در دستشویی محکم بسته شد .از ذوق خندیدم . اما در اتاقم هم حبس شدم . هومن تا آخر شب ، به شمارش من نزدیک بیست بار دستشویی رفت . به قول خودش که فریاد میزد : _راست روده شدم به خدا مامان . اصلا برام مهم نبود .انگار هیچ روزی به اندازه ی آن روز نخندیده بودم . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور صبح روز بعد با احتیاط از اتاقم بیرون آمدم نگاهی به اطراف انداختم و تا کنار نرده ها رفتم .ازبالای نرده ها به پایین نگاه کردم . هومن روی کاناپه خوابیده بود و مادر داشت میز صبحانه را میچید .آرام از پله ها پایین اومدم که مادر متوجه ام شد : _سلام صبح بخیر. -سلام ...حالش چطوره ؟ دست مادر وسط سفره بود که نگاهش توی چشمانم ماندگار شد و به کنایه گفت : _یعنی نگرانشی ؟ -نگران که نه . -خوبه ... مجبور شد دیشب بره درمونگاه یه سِرُم بزنه ...کار خوبی نبود نسیم . با اخم گفتم : _حالا که طوریش نشده . صدای گرفته ای جواب داد: _دیدی گفتم ، قصدش کشتن من بوده ، میگه طوریش نشده ! بعد نیم خیز شد و باحرص گفت : _دیگه باید چطوری میشدم ؟ عمودی بودم ، افقی شدم . خنده ام گرفت که حرصش بیشتر شد . فوری دویدم سمت مادر و گفتم : _حقته ...هرچی بلا سرت بیاد حقته ، آه بچه های کلاسه . پتوی کشیده شده روی تنش را پس زد و گفت : _حق تو هم هست که نشونت بدم . مادر با اخم گفت : _بسه ... بلند شو هومن مگه کلاس نداری امروز . کلافه نشست روی کاناپه و در حالیکه خمیازه ای میکشید گفت : _خدا ...چطوری برم دانشگاه . نشستم پشت میز صبحانه که هومن هم از جا برخاست و رفت سمت دستشویی . هومن که رفت مادر کنارم نشست و گفت: _دیگه اینکارو نکن . -چطور اون هرکاری دلش میخواد میکنه؟ -هومن کاری نکرده که خطرناک باشه . ابرویی بالا انداختم : _مطمئنید؟ مادر مردد شد که دست دراز کردم سمت نان و یه لقمه برای خودم گرفتم : _پدر هنوز نیومده . -نه ...توی هتل یه همایش گذاشتن امروز هم میمونه . هومن درحالیکه دستان خیسش را در هوا میتکاند گفت : _شاید امروز یه سر بهش بزنم . -اَه هومن دستات رو با حوله ی توی دستشویی خشک کن . -الان حوله ی توی دستشویی ، پاک تر از دستای خیس منه ؟! مادر متوجه نشد که من باخنده گفتم : -اونم حوله ای که فقط همین دیروز یه نفر بیست بار رفته شماره 2 رو توی فضای دستشویی خالی کرده. مادر باحرص گفت : _اَه شما هم سر سفره . هومن روبه رویم نشست و با جدیت برگشته به صورتش گفت : _هومن نیستم اگه همین بلا رو سرت نیارم. صدای اعتراض مادر برخاست : _بسه ....حالا یه شوخی کرده ... بچه ام بعد دو هفته تازه دیروز با دیدن حال تو یه کم خندیده . دست هومن روی کارد پنیر خوری موند : -ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی جواب میده . مادر باز با خونسردی گفت : _بواسیر که اضافه ی روده است ، اشکالی نداره . هومن با تعجب صداش رو بالا برد: _مادر ساده ی من ! ... اون آپاندیسه که اضافه است ...حالا ببین ها ... به من که رسید ، همه اعضای بدنم اضافه شد؟ بلند بلند خندیدم که مادر هم باخنده گفت: _خوبه حالا تو هم سر سفره ... بیا بیرون از این حرفا . لقمه ی دوم را میگرفتم که هومن کمی از چایش را سر کشید و با اخمی به مادر نگاه کرد: _این چایی یه بوئی میده . -لوس نکن خودتو هیچ بوئی نمیده ، تازه دم کردم. و نگاهش فوری برگشت سمت من و همزمان با او هومن هم خیره ام شد . فوری گفتم : _به خدا کار من نیست ... به جان بابا ... راست میگم . هومن چشم چپش را برایم تنگ کرد: _راستشو بگو امروز مسهل ریختی یا خواب آور؟ -به خدا هیچی . هومن از ترسش لیوان چای را کنار زد و گفت : _احتیاط شرط عقله ...اصلا چایی نخواستم . -بخور هومن میگه چیزی نریخته دیگه . -شما به این اعتماد دارید ! من اگه دوباره به شماره 2 بیافتم ، ایندفعه با اورژانس یه راست میرم اتاق عمل ها . صدای خنده ام برخاست که مادر چپ چپ نگاهم کرد. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر 🌺🍃 شنبه تون معطر به عطر خدا💗 زندگیتون پُر برکت دلتون پاک💕 نگاه تون با ایمان الهی آمین 🙏
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝