میلاد علمدار کربلا،برتمامی به دختی های عزیز مبارک😍🌺انشاءالله بهترین عیدی رو از دستان باب الحوائج بگیریم❤
@behdokht.ir
ویژگی بچه های باهوش👌👩🔬👨🔧
#اینفو_گرافیک
#ویژگی_بچه_های_باهوش
#کودک_سالم
#مادرانه
#به_دخت
⬅️ ما را در شبکه های اجتماعی همراهی کنید:
بله
🆔️ https://ble.ir/beh_dokht
ایتا
🆔️ Eitaa.com/behdokht_ir
سروش پلاس
🆔️ splus.ir/behdokht_ir
روبیکا
🆔️ https://rubika.ir/behdokht_ir
اینستاگرام
🆔️ instagram.com/behdokht_ir
🌐 وب سایت
🆔️ www.behdokht.ir
الگوپذیری
از ساعت هفت صبح که گل پسرم بیدار باش زده بود سر پا بودم و به رسم اسفند ماه و خونهتکونی کمی به کارهای خونه رسیدگی کردم؛ کمی خیاطی و کمی هم تمیزکاری که آقاپسر هم به مامانش کمک میکرد با اصرار دستمال رو ازم میگرفت و به هر شکلی که دستمال میکشیدم همون وسیله رو دستمال میکشید و بعد یکی از اسباببازیهاشو رو دنبال پاک میکرد.
...ساعت ۶ بعدازظهر شده بود دیگه نایی نداشتم برای رفع خستگی نشستم؛ تلویزیون رو روشن کردم و مشغول تماشای اخبار شبکه پنج شدم پسرم اومد کنترل رو بگیره که گفتم مامان جان بذار اخبار رو ببینم؛ برو بازی کن! لبخندی زد و رفت دنبال ادامه بازیش.
... خانم مجری داشت خبر میخوند که به یکباره و بیمقدمه تصویر مجری رفت و به کسری از ثانیه اذان رو پخش کردن و خانم مجری آمد و گفت: طاعات و عباداتتان قبول باشه ادامه خبر.
پیش خودم داشتم میگفتم اذان به این سرعت بعد هم که بلافاصله اومدی جز یه صلوات کاری نمیشه کرد یک دفعه پسرم خندید و رفت سراغ سجاده باباش مهر رو برداشت و درست جایی که باباش به نماز میایسته ایستاد و دستاشو مردونه تکان داد و مثلا نماز میخوند (براش دعا کردم که خدایا پسرمو از نمازگزاران قرار بده) در آخر هم مهر رو بوسید و داد دستم و ادامه بازی...
با خودم گفتم به همین سرعت و سبک نماز اول وقت میشه خوند در ضمن حواسمون باشه هرکاری که انجام میدیم بچهها الگوبرداری میکنن.
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار
✍ شیرین باقری
#تجربه_نگاری
#تقلید
#نماز_اول_وقت
#والدگری
#مادرانه
#فرزند_آوری
#به_دخت
#روایت_گری
@behdokht.ir
مولای من،ولادتت مبارک😍🎊⚘
به دختی های عزیز عیدتون مبارک،انشاءالله بهترین عیدی رو از صاحب الزمان بگیریم🙏❤
#نیمه_شعبان
#ولادت_امام_زمان_عج
#مهدی_موعود
#به_دخت
@behdokht.ir
سال نو مبارک،انشاءالله سال ظهور حضرت مهدی (عج) باشه و پر از اتفاقای خوب😍❤
@behdokht.ir
مهربان تر از مادر
از بعد از ظهر بهش چند بار اولتیماتوم داده بودم که عصری میریم مراسم حتما دستشویی ات رو بگی و یادت نره و ...(دختر ۳ ساله و اندی ام رو میگم که چند ماهی است پروژه خداحافظ پوشک رو باهم شروع کردیم ولی خیلی پیشرفت قابل قبولی نداشتیم)ا ونم هزار جور قول و وعده داده بود؛ بماند که هزار وعده خوبان یکی وفا نکند...
خلاصه شد آنچه نباید می شد ووقتی مشغول بازی شدید با بچه ها شده بود دامن از کف داد و دستشویی اش ریخت ولی خوب چون خیلی به قولش اعتماد نداشتم یه پوشک آموزشی احتیاطی پاش کرده بودم ولی خیلی بهم برخورد که سر قولش نمونده و ...بهش اخم کردم و گفت که از دستت ناراحتم با من صحبت نکن فردا هم تولد نمیریم خونه مامان جون چون هنوز بزرگ نشدی و چندتا خط و نشان مادرانه دیگر...
یه کم غر زد و ناراحتی کرد ، آخرسر گفت مامان ؛وقتی میخواهیم بخوابیم باهام مهربون میشی! ؟!یه لحظه بدجوری خنده ام گرفت،خودم رو جمع و جور کردم و گفتم نه چون خیلی ناراحتم کردی! گفت نه آخر شب رو میگم ...یه لحظه حرفش خیلی منو به فکر انداخت، یاد گناه ها و توبه های سر سری خودم افتادم همون طور که خودم از مهربونی بی کران خدا سواستفاده کردم چون لا تعدبنی بالعقوبتک شدیم پس توبه شکستیم و گناه دامن از کفمون داده و شده آنچه نباید میشد...
همونجا بود که گفتم خدایا دختر کوچکم میدونه که خط و نشون های من عملی نمیشه و میدونه فردا دیگه اون تنبیه هایی که امروز ازش حرف زدم عملیاتی نمیشه و داره اینجوری میگه، ماهم یه عمر هر کار خواستیم انجام دادیم و رو مهربونی همیشگی تو حساب کردیم و گفتیم اللَّهُمَّ لَا تُؤَدِّبْنِي بِعُقُوبَتِكَ
خدایا میشه در آخرت هم مثل این دنیا که پرده از بی معرفتیمون برنداشتی باهامون حساب کنی که اگه اینطور نباشه بدجور باختیم
إِلَهِی قَدْ سَتَرْتَ عَلَیَّ ذُنُوبا فِی الدُّنْیَا وَ أَنَا أَحْوَجُ إِلَى سَتْرِهَا عَلَیَّ مِنْکَ فِی الْأُخْرَى
کاش در این ماه که مهمان توایم بیشتر حرمت نگه داریم ولی باز به خدای مهربان خود امیدواریم...
✍ریحانه زاغری
#تجربه_نگاری
#روایت_گری
#مادرانه
#ماه_مبارک_رمضان
#خدا
#مهربان_تر_از_مادر
#توبه
#بخشش
#والد_گری
الگوپذیری
از ساعت هفت صبح که گل پسرم بیدار باش زده بود سر پا بودم و به رسم اسفند ماه و خونهتکونی کمی به کارهای خونه رسیدگی کردم؛ کمی خیاطی و کمی هم تمیزکاری که آقاپسر هم به مامانش کمک میکرد با اصرار دستمال رو ازم میگرفت و به هر شکلی که دستمال میکشیدم همون وسیله رو دستمال میکشید و بعد یکی از اسباببازیهاشو رو دنبال پاک میکرد.
...ساعت ۶ بعدازظهر شده بود دیگه نایی نداشتم برای رفع خستگی نشستم؛ تلویزیون رو روشن کردم و مشغول تماشای اخبار شبکه پنج شدم پسرم اومد کنترل رو بگیره که گفتم مامان جان بذار اخبار رو ببینم؛ برو بازی کن! لبخندی زد و رفت دنبال ادامه بازیش.
... خانم مجری داشت خبر میخوند که به یکباره و بیمقدمه تصویر مجری رفت و به کسری از ثانیه اذان رو پخش کردن و خانم مجری آمد و گفت: طاعات و عباداتتان قبول باشه ادامه خبر.
پیش خودم داشتم میگفتم اذان به این سرعت بعد هم که بلافاصله اومدی جز یه صلوات کاری نمیشه کرد یک دفعه پسرم خندید و رفت سراغ سجاده باباش مهر رو برداشت و درست جایی که باباش به نماز میایسته ایستاد و دستاشو مردونه تکان داد و مثلا نماز میخوند (براش دعا کردم که خدایا پسرمو از نمازگزاران قرار بده) در آخر هم مهر رو بوسید و داد دستم و ادامه بازی...
با خودم گفتم به همین سرعت و سبک نماز اول وقت میشه خوند در ضمن حواسمون باشه هرکاری که انجام میدیم بچهها الگوبرداری میکنن.
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار
✍ شیرین باقری
#تجربه_نگاری
#تقلید
#نماز_اول_وقت
#روایت_نویسی
#والد_گری
#فرزند_آوری
#مادرانه
#الگو_پذیری
#نماز
#پدرانه
#اذان
فراموشکاری
سر سفره سحر نشسته بودم و با بیاشتهایی لقمههای کوچک درست میکردم و میخوردم. تکه نانی به دست داشتم که نگاهم به صورت معصومانه پسرم که چند دقیقه پیش ما را برای سحر بیدار کرده بود و الان در خواب ناز بود گره خورد؛ به ناگاه صدای یکی از اساتید قدیم با صدای دعای سحر 《اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ...》ترکیب شد.
... ما ذرهای نور بودیم آنطرف دور خانه خدا میگشتیم. وقتی تصمیم گرفتیم بیاییم اینجا ما را بردن گردش. بهشت و جهنم نشان دادن، خوبی و بدیها را نشان دادن و ... و ما اصرار داشتیم بیاییم زمین که پر نورتر بشیم، بزرگتر بشیم و نزدیکتر بشیم به خدا. پیمان بستیم؛ گفتند:《أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ》و ما جواب دادیم:《بَلَىٰ》. آن وقت ما را کله پا وارد این دنیا کردن. دیدین بچه با کله بدنیا میآید؟!! همانطور آمدیم و شدت فرودمان آنقدر زیاد بود که ضربه مغزی شدیم و همه چیز را فراموش کردیم...
صداها در گوشم میپیچید "خدایا از تو درخواست میکنم"، "خدایا از تو درخواست میکنم" و صدای استاد که بیست سال پیش در کلاس صحبت میکرد و امروز یادآوری میشد.
گفتم: "خدایا از بنده ضربه مغزی شده چه انتظار داری؟ خب چیزی یادم نمییاد. تازه خودت گفتی فراموشکارم. میدونم اینا دلیل نمیشه ولی تو ببخش! تنها موندم تو ببخش!"
چشمانم پر شده بود و نمیدانستم چقدر در آن حال بودم به صدای همسرم که میگفت: "عزیزم کجایی؟ غذات یخ کرد؛ باز چی یادت افتاده؟" با ذکر 《أَجِرْنَا مِنَ النَّارِ يَا مُجِيرُ》از آن حال خارج شدم و گفتم: "هیچی!"
ماه مبارک رمضان رو به اتمام است و ان شاءالله به برکت مولود این ماه مبارک ذخیره دو دنیایمان سلامتی و نور تمام باشد.
پ.ن: هدیه به تمامی گذشتگان
✍شیرین باقری
#تجربه_نگاری
#ماه_رمضان
#روایت_نویسی
#مادرانه
#کودکانه
#سحر
#سحری
#مجیر
#اجرنا_من_النار_یا_مجیر
@behdokht.ir
مشترک گرامی❤️
بسته سی روزه شما رو به اتمام است...
پس از پایان حجم باقیمانده
عبادات شما با نرخ عادی محاسبه میشود
دیگر قرائت یک آیه قرآن ، برابر با ختم قرآن نخواهد بود‼️
دیگر نفس هایتان تسبیح پروردگار محاسبه نمیشود‼️
دیگر خوابتان عبادت شمرده نمیشود‼️
تمدید این بسته تا سال دیگر امکان پذیر نیست
از فرصت باقیمانده استفاده کنید✅
و هرگز ناامید نباشید
هیچکس تنها نیست
همراه اول و آخر ، خدا❤️
#به_دخت
#ماه_رمضان
#خدا
#بندگی
#ماه_خدا
#عبادت
#روز_آخر_رمضان
@behdokht.ir
🔸️ روز رحمت و پاداش
🌹 عید سعید فطر مبارک ...
#عید_فطر
#ماه_رمضان
#تبریک
#روزه_داری
#پاداش
@behdokht.ir
*دنیای گل گلی من*
خواهرم میگفت خوشبحالت تو اولین بچه ات دختره دیگه سر بعدی ها استرس نداری که اگه دختر نشد چی؟! اگه پسر شد میگی خداروشکر جنسم جور شد اگرم دختر شد که کلاهت رو هفت آسمان بنداز بالا که دو تا دختر داری و تو این دنیای بی در و پیکر دخترت یه خواهر داره❤️
شاید این حرف برای خیلی ها عجیب و غریب باشه ولی برای ما که فقط چهار تا خواهریم و هم طعم دختر بودن رو چشیدیم و هم خواهر داشتن رو واضح و مبرهن است!
حالا من از جایی باشما صحبت میکنم که کلاهم آسمون هفتم است 😉
روز و شبم از دخترانگی هایی لبریز است که خیلی هاش برام تکرار تاریخ است و بعضی هاشم برام عجائب هفت گانه !
جایی که وقتی میبینی خواهر کوچکه خواهربزرگه رو خواهر جون صدا میکنه میفهمی حتما خواسته و تمنایی درکاره ولی تو از سیاستی که پشت نگاه ۳ساله و نیمه اش است دلت قنج میره ...
یا جایی که میبینی خواهر بزرگه از غرفه کتاب مدرسه با پول خوراکی اش برای خواهر کوچکه کتاب خریده (حتی اگه بعدا با لطائف الحیلی پول رو با خودت حساب کنه☺️)
یا وقتی هر دوشون مثلا با بابا هماهنگ میشن که برای روز مادر چه طور سورپرایزت کنند و ...
تو اوج این خوشی ها هستی که میبینی وای گویا سر یه وسیله کوچک بدجوری دارن از خجالت هم در میان و کار خیلی بالا گرفته...
تا میای غصه خراب شدن رابطه شون رو بخوری ، درست یا غلط میخوای برای دیر حاضر شدن دختر بزرگ خط و نشون بکشی و تنبیهاتی درنظر بگیری آبجی کوچیکه از راه میرسه و میگه مامان خواهرجون رو دعوا نکن زینب به خاطر من که جورابم گم شده بود دیر حاضرشد❤️
خلاصه دنیای صورتی و گل من گلی دخترام اینجوری شبانه روز هم از من دلبری میکنه هم یه وقتایی من رو به یه تناردیه ی بی شاخ و دم تبدیل میکنه🤪ولی هرچه هست دوستش دارم و بزرگ شدنم رو خیلی مدیونش هستم
دخترای قشنگ روزتون مبارک ❤️
✍️ریحانه زاغری
#روز_دختر
#نقد
#یا_فاطمه_معصومه
#تجربه_نگاری
#روایت_نویسی
#مادرانه
#دخترانه
#دنیای_گل_گلی_من
#ما_دختر_دار_ها
#میلاد_حضرت_معصومه_س
#دنیای_شیرین_دخترانه
@behdokht.ir
مگه دختر بزرگ داریم؟!
۲۶سال داشتم و در مجموعهای نظامی مشغول به کار و البته مجرد. همه افراد هم خانم بودن از ۱۸ ساله تا ... مجرد و متاهل.
مسئولمان دختری داشت که هر از چندگاهی او را همراه خودش میآورد. مبینا خانم رابطه خوبی با من داشت و از زمانی هم که به مدرسه رفته بود تعطیل که میشد نیم ساعتی با من بود.
روز دختر فرا رسید و جشنهای مدارس برای دختران. از مدرسه که آمد با خوشحالی کادوی روز دختر را نشان داد و من هم کلی بابت اون همه جینقل مینقیل ذوق کردم. با خوشحالی تمام گفتم: "مبینا خاله پس برای من کو؟ منم دخترم هااا". مبینا یه نگاه جدی به خودش گرفت و گفت: "خاله به این بزرگی دختر میشه آخه!" جا خوردم از حرف یه وجب بچه و خندهم گرفت؛ گفتم: "بله! میشه".
... دخترا بزرگ باشند یا کوچک؛ متاهل باشند یا مجرد باز هم دخترند حداقل برای والدین. هنوز هم در بساطشان کشهای رنگی برای دم اسبی یا خرگوشی بستن موهایشان وجود دارد و همچنان طراوت دختران را دارند و در آرام صحبت کردنهایشان صدای ریز خندههایشان پیداست.
روزتان مبارک!
✍شیرین باقری
#تجربه_نگاری
#روز_دختر
#خانما_همیشه_دختر_میمونن
#ما_خوبیم 😁
#هنوز_روز_دختره
#دهه_کرامت
#روایت_نویسی
#دخترونه
#طراوت_دخترونه
#خنده_های_از_ته_دل
وصال با تاخیر
برای بار چندم زیارت هام کنسل میشد...دوبار بهم خوردن سفر مشهد و یک بار کربلا تو یک سال به نظرم طبیعی نبود ،دیگه وقتی اسم سفر مشهد دوباره ای به بهانه دوره های سالانه ضمن خدمت همسرم پیش اومد نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت اگه این بارم بهم میخورد چی ؟ یعنی تا لحظه آخر در خوف و رجا بودم تا روز آخر هم هر کسی بهم میگفت التماس دعا و یاد ما باش با حالت کنایه آمیزی میگفتم اگه رفتنی شدم چشم!
یهو جور شده بود که باهواپیما بریم و با قطار برگردیم....بهمن ماه بود و هوا سرد.
وقتی رسیدیم فرودگاه مهرآباد پرواز نیم ساعت تاخیر داشت، یه کم لب و لوچه مون تغییر کرد ولی جز صبر چاره ای نداشتیم ...بالاخره سوار هواپیما شدیم و حرکت ...
یک ساعت بعد از پرواز ما چنان برف بی سابقه ای در تهران آمد که در حدود ۱۵ سال پیش سابقه نداشت و تمام پرواز ها کنسل شدند، مدارس و ادارات تعطیل و بعضی از جاده ها بسته !
وقتی به مشهد رسیدیم و این اتفاقات رو کنار هم گذاشتم احساس کردم دست مهربان امام الرئوف من را از بین کورانی از برف بیرون کشید و پروازم داد تا مشهد الرضا ، انگار سنگینی چند بار بهم خوردن وعده دیدار در لحظه سبک شد و من نالایق به وصال رسیدم و احساس میکردم یک زیارت برفی اختصاصی برایم تدارک دیده شده بود...و تازه حکمت بازگشت با قطار برایم مبرهن شد که پرواز های مشهد به تهران هم بعد از سه روز کنسل شدند ولی برنامه ما تغییر نکرد!
یک دلم از کم صبری خودم گرفته بود که ناراحت نیامدن بودم ولی یک دلم میگفت تا اینطور لبریز از نیاز نشدی طلبیده نشدی ...هر چه بود دو راهی جذابی بود ،درونم را به تفکر واداشته بود.تفکر و تاملی بر اعمال....
✍️ادمین نوشت
@behdokht.ir
#به_دخت
#بهدخت
#یا_امام_رضا
#میلاد_امام_رضا
#روایت_نویسی
#به_دخت_تجربه_نگاری
#دهه_کرامت
#زیارت
#مشهد
#قطار