بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت498 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای هق هق ام بالا رفت و از پش
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت499
💫کنار تو بودن زیباست💫
و پرده رو کنار زدم و پنجره رو آروم باز کردم با وزش یهویی باد سردی لرزه بر تنم افتاد و حس کردم استخوانهام یخ بست. سعید تو حیاط با دیدنم اخمی کرد با دستش اشاره کرد از پشت پنجره کنار برم
ناخواسته چند قدم عقب رفت و پرده رو کشیدم با باز شدن در اتاق و ورود سعید ضربان قلبم اوج گرفت زبونم که مثل چوب خشک شده بود رو بزور تکون دادم زیر لب گفتم
سلام
_این چه وضع پشت پنجره اومدنِ، ها؟
از کوچک خارج شدیم.جاوید گفت
_غزال یه ساعت تو راهیم. گریه نکن چشمات پُف نکنه، قرمز نباشه، بتونیم به بابا بگیم پارکی جایی بودیم وگرنه پوست من رو میکنه. تو هم باید قید رضایت ازدواج با مرتضی رو حالا حالاها بزنی
منی که قصد داشتم تا خونه با صدای بلند گریه کنم از ترس سپهر اشکم خشکشد و فقط بغض به گلوم فشار آورد.
_خدا رو شکر که دیدیش
برای اینکه گریهم نگیره حرفی نزدم و به نگاه آخر مرتضی فکر کردم. یعنی این دیدار آخر بود یا بازم میتونم ببینمش
_دیدی مرتضی هم با من همفکره؟ گفت دیگه بابا رو به اسم صدا نکنی
بیچاره مرتضی فکر میکنه از پس سپهر بر میاد
انگار نه انگار خودش روزی از همین خانواده دختر گرفته
_میشنوی چی بهت میگم! میگم دیگه بابا رو به اسم صدا نکن
نفس سنگینی کشیدم و گفتم
_به حرف آسونه.
_یعنی چی؟
_یعتی سختمه که بعد بیست و سال بی پدری به یکی بگمبابا
_یکی کیه! باباته دیگه
کلافه از اصرارش گفتم
_باشه همونکه تومیگی. سختمه
_باید چیکار کنیمکه سختت نباشه؟
سرچرخوندم و نگاهم رو به جهت مخالفش دادم
_غزال به خدا به جان خودت من برای تو و مرتضی دارم دست و پا میزنم...
صدای تلفن همراهش بلند شد مضطرب تچی کرد و گفت
_ببین باباست؟
گوشیش رو از روی داشبورد برداشتم. اسم بابا ته دلم رو خالی کرد. جاوید پرسید
_خودشه؟
با سر تایید کردم. متاسف سرس تکون داد
_فاتحهم خوندهست
تماس قطع شد.گوشی رو ازم گرفت.شمارهای وارد کرد
_چی کار میکنی!؟
_زنگ میزنمسروش
چند لحظه سکوت کرد و گفت
_الو سروش کجایی؟
انقدر صدای گوشیش زیاد هست که درست بشنوم.
_داریم میریم بیمارستان حال آقاجون بد شده
_بابام هم میاد؟
_فکر نکنم. اعصابش خورده بی خودی تو حیاط راه میره.مدامم داره با گوشیش شماره میگیره
_ببیناگر میتونی ببرش
_دایی رو نمیشناسی! به حرف من که نمیاد. تو کجایی؟
_داریم میایمخونه. کاری نداری؟
_نه.فقط تونستی با نازنین بیا بیمارستان. نمبدونم دایی چی بهش گفت که گریهش گرفت. فعلا خداحافظ
جوابش رو داد و تماس رو قطع کرد
_شانس هم نداریم. الان همه میرن بیمارستان خونه خالی میشه دیگه لازمنیست مراعات سر و صدا رو هم بکنه
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۴ اسفند
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت500
💫کنار تو بودن زیباست💫
بالاخره رسیدیم. ریموت در رو فشار داد و داخل رفت.
_انگار هیچ کس نرفته
رد نگاهش رو گرفتم. کل خانوادهشون جلوی خونه ایستادن.
_غزال شانس بیاریم بابا هم باهاشون بره...
معترض حرفش رو قطع کردم
_تو رو بزارن تو دل همه رو خالی کنی!
_این حرفها رو ول کن. بابا رو نگاه کن. چشم از ماشینم برنمیداره
دستگیرهی در رو کشید
_پیاده شو پشت من بیا
خودم کم استرس دارم این حرفهای جاوید هم بدترش میکنه. پیاده شدم و ناخواسته نگاهم سمت سپهر رفت.
هر دو دستش رو توی جیبش فرو کرده و کنار برادرش خیره به ما مونده. ته دلم حسابی خالی شده
_جاوید خونتون در دیگهای نداره از اون یکی در بریم؟
_نه! بالاخره که چی؟ اول و آخر میاد بالا دیگه
جلو رفتیم و جاوید سلامی داد. طوری پشتش ایستادم که با سپهر چشم تو چشم نشم.
توی اون جمع فقط عموش جواب سلامش رو داد.
_سلام. جاوید برو بالا با نازنین بیاید بریم. منتظر توعه
از کنار سرشونهی جاوید نگاهم به سپهر افتاد
_شما برید. من و جاوید با هم میایم
اینجمله رو درحالی گفت که نگاهش رو از جاوید برنداشت. جاوید دستی به گردنش کشید
_پس الان به نازنین میگم با خود شما بیاد
منتظر جواب نموند رو به من بی صدا لب زد
_ زود بریم بالا
هر دو سمت خونه رفتیم.
_غزال هر چی پرسید تو فقط سکوت کن. خودم جواب میدم
_باشه
پله ها رو بالا رفتیم. جلوی در گفت
_تو برو خونه من یه دقیقه با نازنین حرف میزنم میام
با سر تایید کردم و وارد خونه شدم
روی مبل نشستم و دستم رو روی سرم گذاشتم.
چقدر استرس کشیدم.
لبخند روی لبهام نشست. اما به کاری کردم میارزه.
از خوشحالی اشک تو چشمهام جمع شد. مرتضی رو دیدم. خاله رو دیدم.
اون لحظه از دیدن وسایلی که خریده بود بیشتر غصه دار شوم اما الان چه امیدی توی دلم روشن شده.
وسایل برای زندگی مشترکمون خریده.
شاید نازنین خونهش شبیه قصر باشه ولی حس خوشبختی من با مرتضی خیلی بیشتره.
در خونه باز شد و نگاهم سمتش رفت. با دیدن سپهر تمام خوشیهام از سرم پرید. ایستادم و با ترسی که نمیتونم پنهانش کنم بهش خیره شدم.
در رو بست و تو چشمهام ذل زد. هر دو دستش رو توی جیبش کرد. آب دهنم رو به سختی پایین دادم. جاوید خواهش میکنم زود برگرد. با صدای گرفته که تلاش داره عصبی نشونش نده پرسید:
_کجا رفته بودید؟
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۵ اسفند
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت200 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدیم. خبری از زن عمو و مهشید ن
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت201
🍀منتهای عشق💞
_الو حسین...
_گوشیم تو خونهست چی شده؟
ابروهای علی بالا رفت و با تعجب گفت
_مگه تنها بودی!
قدمهای بلندش رو سمت خونه برداشت
_سرباز نداشتی؟
_من الان میام
گوشی رو از گوشش فاصله داد و پشینون از داخل رفتن نگاهم کرد
_برو گوشی من رو از خونه بیار
نگران جلو رفتم
_چی شده؟
_میگم حالا برو زود گوشی رو بیار نزار مامان بفهمه دارم میرم
_گوشیت رو میلاد برداشت اومو بیرون
با تعجب گفت
_برای چی؟
_من بهت تک زنگ زدم فکر کردنگوشیت دستته. بعد نیلاد برش داشت فکر کردم میخواد بیاره بده به خودت
با حرص سمت در حیاط رفت
_مگه دستم بهش نرسه
در رو باز کر و رضا رو به من گفت
_الان میزنش
با عجله جلو رفتم و با احتیاط از گوسفندی که جلوی در بسته بودن فاصله گرفتم و به علی نگاه کردم.
میلاد گوشیش رو روی زمین گذاشت و با تمتم سرعتش فرار کرد.
علی گوشی رو از زمین برداشت و به میلاد نگاه کرد و عصبی سمت ماشینش رفت
نگاهی به من انداخت و مسیرش رو کج کرد و آهسته گفت
_خجالت نکنش. بیا بیرون
لبم رو به دندون گرفتم و داخل برگشتم و در رو بستم
_میخواستم بگم بی چادر نرو
به رضا نگاه کردم.
_بیچاره میلاد
تکیهش رو از دیوار به عصاش داد
_حقشه.
قدمی جلو رفت
_سرگیجه دارم. بیا کنارم نخورم زمین
_به دیوار تکیه بده صبر کن مهشید رو صدا کنم
دلخور نگاهش رو ازم گرفت
_لازم نکرده.خودم میام
صدای پیچیدن کلید توی قفل در باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم. در باز شد و عمو به همراه میلاد و محمد داخل اومدند.
میلاد دست عمو رو گرفته بود و عمو لبخند به لب داشت
_ کار بدی کردی تو قول بده تا آخر امشب پسر خوبی باشی خودم یه تبلت برات میخرم
_علی نمیزاره
_خوون راضیش میکنم
رو به محمد گفتم
_رضا سرگیجه داره کمکش کن بره داخل
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۵ اسفند
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت500 💫کنار تو بودن زیباست💫 بالاخره رسیدیم. ریموت در رو ف
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت501
💫کنار تو بودن زیباست💫
یاد حرف جاوید توی ماشین افتادم ازم خواست تا گریه نکنم که چشمهام قرمز نباشه و اگر سپهر ازمون پرسید کجا بودید بگیم رفته بودیم پارک.
ترسیده فوری گفتم
_ پارک بودیم
نگاه عصبی و پر از حرصش، روی صورتم بالا و پایین میشه. معلومه حرفم رو باور نکرده الان که جاوید بیاد اونم بگه پارک شاید کمی آروم بگیره
در خونه باز شد و نفس راحتی کشیدم و سپهر عصبی سمت در چرخید جاوید از اینکه پدرش قبل از اون به خونه رسیده کمی جا خورد
_کجا بودید؟
استرس رو توی چشمهای اون هم میشه دید به در اشاره کرد
_ پیش نازنین
_الان رو نمیگم. از اون ساعتی که از رستوران پیچوندید و رفتید بیرون رو میگم
قدمی سمتش برداشت و اینبار تهدید وار پرسید
_ کجا بودی جاوید؟
جاوید نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
غزال خیلی دلش برای مادرش تنگ شده بود گفت بریم بهشت زهرا منم بردمش
با این حرفش انگار یکی یه لیوان آب یخ روی سرم ریخت. درمونده و وارفته به جاوید نگاه کردم رو به
_ بهشت زهرا بودید؟
جملهی سوالیش رو انقدر تاکیدی گفت که جاوید متوجه شد من حرف دیگهای زدم
تقصیر خودشه ما اصلاً تو ماشین حرفی از بهشت زهرا نزدیم!
دستش رو از توی جیبش بیرون آورده
_پس برای همین به نازنین گفته بودی به دروغ به من بگه خوابید
جاوید حسابی دست و پاش رو گم کرده توی ذهنش دنبال حرف میگرده این رو از نگاهش که بین من و پدرش دو دو میزنه میشه فهمید
جاوید به خاطر من توی این دردسر افتاده و من هر کاری میکنم تا نجاتش بدم
به خاطر ترس گریم گرفته هیچ کنترلی هم نمیتونم روی صدام داشته باشم تا لرزشش رو کم کنم با همون حال گفتم
_میشه من باهاتون حرف بزنم؟
همین جمله کافی بود تا سپهر از آتشفشان خشمش پایین بیاد و نگاهش رو بهم بده متعجب ابروهاش رو بالا داد و گفت
_چیکار کنی!
نباید به جاوید نگاه کنم تا متوجه بشه علت این حرفم چی بوده
_ میخوام باهاتون حرف بزنم
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم
_ تنهایی
جاوید از خدا خواسته فرصتی که ایجاد شده برای فرار رو خرید و گفت
_من با عمو اینا برم بیمارستان؟
سپهر نگاه چپ چپش رو بهش داد و گفت
_ نخیر تو اتاقتون تشریف داشته باشید تا بیام
جاوید سری تکون داد و درمونده چشمی گفت سپهر نگاهش رو به من داد و گف
_ بریم اتاق من؟
عکسهای روی دیوار اتاقش حالم رو خراب میکنه دلم نمیخواد تو یک زمان مشترک با سپهر اون عکسها رو با هم ببینیم.
سرم رو بالا دادم و درموندهتر از قبل گفتم
_ اگر میشه اتاق من
اینکه اتاق رو اتاق خودم خطاب کردم باعث خوشحالی سپهره از برق چشماش میشه فهمید. پذیرفتن این اتاق به عنوان اتاق خودم شاید برای سپهر قدمی به سمت اینکه اون رو بپذیرم باشه. لبخند نزد اما از نگاهش رضایتش رو میتونم بفهمم
با دست به اتاق اشاره کرد
_ بریم
نیم نگاهی به جاوید انداختم و سمت اتاق رفتم سپهرم پشت سرم اومد در رو بست نگاهم به سیم شارژر بیرون زده از زیر بالشتم افتاد. حسابی هول کردم جلو رفتم و روی بالشت نشستم
جام اصلاً مناسب نیست و حسابی در عذابم. به خاطر بالشت تعادل ندارم اما هر طور که شده تا آخر این شرایط رو حفظ میکنم که سپهر متوجه سیم شارژر زیر بالشت نشه
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۵ اسفند
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت501 💫کنار تو بودن زیباست💫 یاد حرف جاوید توی ماشین افتادم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت502
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی صندلی نشست و مضطرب نگاهم کرد. انگار نه انگار این همون سپهر بیرون اتاقِ.
بغضم رو پس زدم و به حرفی که میخوام بزنم فکر کردم. چه جوری بگمکه دوباره بهش برنخوره و حرفم رو به جای اینکه بیادبی حساب کنه، بفهمه
_دوتا حرف دارم
_من آمادهم که هر حرفی بزنی گوش کنم
نگاهم رو ازش گرفتم و کمی خودم رو جابجا کردم تا از اون شرایط نا متعادل روی بالشت نجات پیدا کنم.
_قبل از اینکه بگم این رو بدونید که هیچ قصد بی ادبی و بی احترامی بهتون رو ندارم. فقط سوالهاییه که برام پیش اومده
_یه آدم بیست و سه ساله خوب متوجه میشه که کدوم حرفش بی ادبی و بی احترامی محسوب میشه خودش میدونه چطور باید مراقب حرف زدنش باشه
من هر چی بگم اول و آخرش میخواد بگه بی ادبی کردی
_پس بی خیال حرفم بشم بهتره
نگاه ازم گرفت. نفس سنگینی کشید و گفت
_پای بی ادبی نمیزام. حرفت رو بزن
نقطه ضعف سپهر منم. قهرم، گریهم و حتی حرف نزدنم.
_ اول اینکه شما خودتون توی بیست و دو سالگی اومدید خواستگاری مادرم و بدون پدر و مادر عقدش کردید. یعنی پدرتون که این همه مستبد بود یه جوری تربیتتون کرده بود که بتونید رو حرفش حرف بیارید.
شما اگر به مستبدی پدرتون نیستید پس چرا انقدر جاوید رو توی حصار گرفتید که یه جا بدون اجازه تون نمیتونه بره؟
_ من کاری با جاوید ندارم! تو رو نمیخوام جایی ببره. اونم فعلا که تکلیفت رو مشخص کنم؟
کمی نگاهش کردم
_یه سوال دیگه هم خیلی داره عذابم میده
_اگر مثل سوال اولت هست که باید یه سوتفاهم دیگه باشه
_میتونم راحت حرف بزنم؟
_آره. راحت باش
_سو تفاهم نیست. چیزیه که باعث میشه نتونم باهات کنار بیام. که نتونم بپذیرمت. چیزیه که نمیتونم ببخشمت.
_چی هست؟ بگو رفعش کنم
بغض توی گلوم گیر کرد
_اینه که شما اومدی تو همین خانواده دختر گرفتی. چطور دخترشون خوب بود پسرشون بده؟
نگاهش تیز و چپچپ شد
_ همین دوگانگی رفتارت باعث شده که من احساس بکنم این به قول خودت؛ کوتاهی کردم، اشتباه کردمهات رو نپذیرم.
وگرنه خالهم انقدر ازت برام خاطرات خوب از مردی و مردونگیت تعریف کرده بوده که با اینکه بهم گفته بودن تو وضعیت خوبی نبودی بازم توی ذهنم ازت بتی برای خودم بسازم و اشتباهت رو به راحتی ببخشم
حرف آخرم نگاه تیزش رو درمونده کرد. شاید باورش نمیشد که تو نبودش چیا ازش شنیدم و چقدر دوستش داشتم.
چند دقیقهای بینمون به سکوت گذشت. نفس سنگینی کشید و ایستاد و از اتاق بیرون رفت.
فوری ایستادم و از لای در نیمه باز نگاهش کردم. خدا کنه سراغ جاوید نره.
سمت اتاق خودش رفت و در رو بست.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۶ اسفند
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت201 🍀منتهای عشق💞 _الو حسین... _گوشیم تو خونهست چی شده
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت202
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدم. رضا با کمک محمد روی مبل نشست و قربون صدقهی عمه از رضا و محمد شروع شد و طوری ازشون پذیرایی کرد که انگار مهمونن. با فاصلهی یک مبل دو نفره کنار رضا نشستم. مسعود سمت سرویس رفت و زهره از فرصت استفاده کرد و کنارم نشست
_تو حیاط چی شد؟
حواسم پیش دایی و علیِ
_هیچی. رضا با مهشید بد حرف زد زن عمو بهش برخورد
_اینا رو که فهمیدم بگو چیا گفتن
رضا آهسته و با اخم گفت
_رویا برو به مهشید بگو بیاد کنار خودم بشینه.
_من نمیرم!
نگاهش رو به زهره داد
_تو برو. الان استاد اختلاف یه شر جدید یادش میده
زهره تچی کرد و درمونده گفت
_مسعود دعوام میکنه رضا! میگه تو دخالت نکن
نگاهش بین هر دومون جابجا شد و دلخور گفت
_خیر سرم دو تا خواهر دارم.
عمه سینی چایی رو روبروی رضا گرفت
_بردار الهی دورت بگردم
رضا چاییی برداشت و گفت
_عمه، زن عمو حرف یاد مهشید میده. میشه بهش بگی بیاد بیرون؟
عمه با پلک زدنی خیال رضا رو راحت کرد
_تو هیچی نگو الان میکشونمش بیرون
خاله جاروبرقی رو خاموش کرد و محمد جلو رفت و خم شد و جارو رو بلند کرد
_بزارید من ببرم اتاق. حسابی خسته شدید
خاله لبخندی بهش زد
_دستت درد نکنه
عمه رو به عمو گفت
_بچههاخسته شدن. به مهشید بگو بیاد یه گرد گیری بکنه
عمو بلافاصله صداش رو بالا برد
_مهشید بابا بیا کمک عمه
عمه خیلی وارده! جز عمو هر کسی به مهشید کار میگفت زنعمو اجازه نمیداد از اتاق بیرون بیاد
در اتاق باز شد و مهشید با چشمهای اشکی بیرون اومد و رو به عمه گفت
_عمه چیکار کنم؟
مسعود از سرویس بیرون اومد. عمه گفت
_هیچی تو حالت خوب نیست بشین کنار شوهرت. زهره پاشو خونه رو گرد گیری کن
مهشید نگاهی به پدرش انداخت و کنار رضا نشست.
خاله روی مبل کنارم نشست و به اطراف نگاه کرد
_علی کجاست؟!
قبل از اینکه حرف بزنم میلاد گفت
_سوار ماشینش شد رفت
اخم خاله توی هم رفت
_کجا! من که گفتم نره!
صدای گوشی همراهی بلند شد. با صدای عمو متوجه شدم که گوشی خودشه
_جانم آقاجون!
لبخندی زد و ایستاد
_به سلامتی. ما هم الان حرکت میکنیم
کوتاه خندید
_چشم میارمش. خداحافظ
تماس رو قطع کرد و رو به جمع گفت
_پروازشون یه ساعت دیگه میشینه. پاشید بریم فرودگاه
رو به من گفت
_اقاجون گفت تو هم بیای
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۶ اسفند
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت502 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی صندلی نشست و مضطرب نگاهم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت503
💫کنار تو بودن زیباست💫
خواستم در رو ببندم که دستی مانع شد. در رها کردم و به جاوید نگاه کردم. آهسته گفت
_چی شد؟
در رو باز کردم.داخل اومد و سوالی نگاهم کرد و گفتم
_یه چیزی خیلی برام جالبه!
_چی؟
_مثل سگ ازش میترسی ولی دلت طاقت نمیاره خم به ابروش بیاد!
نگاهش جدی شد
_این دفعهی دومه که تو ضربالمثلهات به بابا توهین میکنی!
انقدر بهم لطف کرده که دوست ندارم ازم ناراحت بشه. روی تخت نشستم
_خب ببخشید
کنارم نشست
_چی بهش گفتی؟
_گفتم از همین خانواده دختر گرفتی. چطور دخترشون خوب بود پسرشون بده؟ ناراحت شد.
آهی کشید و ناراحت گفت
_غزال تو امروز هر چی گفتی من گوش کردم. من الان چایی میزارم بیا دور هم بخوریم
_نمیترسی ازش؟!
_ترس چی؟!
آهسته خندیدم
_همین تو نبودی چند دقیقه پیش از ترس جلوش لال شده بودی!
_فکر میکنی جواب دادن کار سختیه؟ مثلا من اگر به بابا میگفتم دوست داشتم برم به نظرت بابا چیکارم میکرد! جز اینکه قلبش رو بشکنم؟
نگاه ازش گرفتم
_غزال بابا دو بار تا مرز سکته رفته. من دوستش دارم نمیخوام اتفاقی براش بیفته
_خیلی خب بابا پاشو برو چاییت رو دم کن
با دست ضربهی نسبتاً محکمی به کمرم زد
_اونو که تو دم میکنی
شوک شدم و صاف نشستم و چپچپ نگاهش کردم
ایستاد و رو به در گفت
_پاشو تو چایی دم کن. منم میرم از نامزد بیچارهم که به خاطر من دعواش کردن کیکبگیرم بیام.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۶ اسفند
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت503 💫کنار تو بودن زیباست💫 خواستم در رو ببندم که دستی مان
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت504
💫کنار تو بودن زیباست💫
آب جوش اومد و چایی رو دم کردم و روی مبل نشستم. جاوید خیلی بیشتر از گرفتن کیک میش نازنین مونده و انگار قصد برگشتن نداره.
در خونه باز شد و بالاخره با بشقاب کیکی که دستش بود برگشت و گفت
_بابا رو صدا کنم؟
_چه عجب! برگشتی؟
_نازنین کارم داشت
نگاهم سمت در اتاق سپهر رفت.یعنی الانداره چیکار میکنه؟
نمیدونم حرفی که بهش زدم برای ازدواجم با مرتضی راضیش کرد یا از خواستهم دورترم کرد. نا امید گفتم
_به نظرت میاد؟
_نمیدونم. فقط اگر دوباره پرسید کجا بودید بگو بهشت زهرا
با سر تایید کردم
_تو پاشو چایی بریز منم برم صداش کنم
ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم روزی برسه که توی این خونه با میل خودم کاری انجام بدم.
چایی ریختم.استکان ها رو توی سینی گذاشتم و بیرون رفتم
جاوید ناراحت جلو اومد یکی از استکان ها رو توی پیشدستی گذاشت و کنارش تکهکیکی گذاشت
_بیرون نمیاد؟
_نه. گردنش درد گرفته
وارد اتاق سپهر شد و بعد از چند لحظه برگشت. روبروم نشست. خم شد یکی از چایی ها رو برداشت
_چی بهش گفتی؟
_ولش کن. حوصله ندارم
_غزال من اخر هفته میخوام برم کویر. عمو اجازه نمیده نازنین رو ببرم تو بیا با هم بریم
به اتاق سپهر اشاره کردم
_نمیذاره. نمیبینی چهجوری چسبیده به من
با احتیاط به در نگاه کرد
_ الان خودم میرم اجازت رو ازش میگیرم
اصلا دوست ندارم باهاش برم اما شاید مرتضی هم بیهد و همدیگرو ببینیم. ایستاد و سمت اتاق سپهر رفت من هم که کنجکاوم از حال سپهر با خبر بشم بدنبالش رفتم. داخل رفت و من توی چهارچوب در ایستادم.
روبدوی لبتابش نشسته و آتل گردنش رو بسته
بدون اینکه نگاهش رو از لپ تابش برداره گفت
_چیه قشون کشیدید
لحنش که نشون نمیده ناراحته!
_قشون چیه! ما مخلص شمام هستیم
عینکش رو کمی جابجا کرد و باز همنگاهش رو از لپ تابش برنداشت
_حرفت رو بزن
نیم نگاهی به من انداخت و گفت
_میشه اجازه بدید من که آخر هفته میرم کویر غزال رو هم با خودم ببرم
چند تا از دکمه های لبتابش رو زد و مانیتورش رو بست. نگاهی به جاوید انداخت. عینکش رو برداشت. خونسرد گفت
_اونوقت کی به تو اجازه داده بری!
ناخواسته خندهم گرفت. کوتاه اما صدا دار
نگاه خونسرد سپهر و نگاه حق به جانب جاوید برای لحظهای روم ثابت موند جاوید گفت
_هفتهی پیش بهتون گفتم گفتید برو!
پا کج کردم و سمت مبل رفتم. چه دل خوشی داره این!
دلخور بیرون اومد و تو یکقدمیم ایستاد
_من به خاطر تو دست و پا میزنم بعد تو به من میخندی!
به زور لبخندم رو جمع و جور کردم
_به تو نخندیدم
نگاهش رو ازم گرفت و سمت آشپزخونه رفت
_خیلی بدجنسی.
دنبالش رفتم.
_آخه خنده دار بود...
دلخور حرفم رو قطع کرد
_ اجازه داد. آخر هفته میریم
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۷ اسفند
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت202 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم. رضا با کمک محمد روی مبل
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت203
🍀منتهای عشق💞
عمه نفس سنگینی کشید و ایستاد
_همه میریم
زنعمو از اتاق بیرون اومد
_مهشید پاشو با من و بابات بیا
مهشید نیم نگاهی به رضا کرد و اخم های تو هم رضا رو که دید گفت
_دستت درد نکنه مامان من با رضا میام.
زنعمو پشت چشمی نازک کرد. رضا گفت
_من پام درد میکنه. نمیام
زن عمو رو به مهشید گفت
_پس پاشو
عمو ایستاد
_مهشید بمونه خونه پیش شوهرش
نگاهش رو به عمه داد
_آبجی شما هم با ما بیا
رضا از حرفی که عمو زده راضیه و زن عمو حسابی دلخور. همه تو تکاپوی. حاضر شدن هستن.
محمد چیزی کنار گوش عمو گفت و عمو با سر تایید کرد.
ایستادم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و سمت اتاق رفتم.
در رو پشت سرم بستم و شمارهی علی رو گرفتم.
هر چی منتطر موندم جواب نداد. شمارهی دایی رو گرفتم و اون هم جواب نداد.
اگر بهش نگم که نمیتونم برم!
انگشتم رو روی اسمش زدم و گزینهی پیام رو انتخاب کردم و براش نوشتم
"علی من برم فرودگاه؟"
صدای در اتاق بلند شد آهسته باز شد
_مهیا داخل اومد. لبخندی زد و مهربون گفت
_سلام رویا جون
جوابش سلامش دادم. جلو اومد و همدیگرو بغل کردیم
_دیر کردی!
_وقت دکتر داشتم
نگاهم به شکم برامدش افتادو ذوق زده گفتم
_وای نینی داری؟
لبش رو به دندون گرفت و با سر تایید کرد
_عزیز دلم! مبارک باشه
روی صندلی گوشهی اتاق نشست
_صبح به محمد گفتم تو برو دنبال کارهات من با مادرم میرم دکتر
لبهی تخت نشستم
_دکتر برای چی؟
_مراقبتهای بارداری. گفت باید استراحت کنم
چند ضربه به در خورد و محمد گفت
_مهیا!
فوری ایستادم
_بیا تو
رو به مهیا گفتم
_من میرم پیش خالهم
سمت در رفتم و همزمان محمد در رو باز کرد و داخل اومد
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
۷ اسفند
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت505
💫کنار تو بودن زیباست💫
کنار تو بودن زیباست:
باید به مرتضی خبر بدم تا اونم خودش رو بهمون برسونه.نمیدونم سفر چند روزهست اما هر چند روز هم که باشه باید مرتضی هم باشه
نگاهم رو به جاوید دادم
_چند روز میمونیم؟
_ هفت روز رو هتل رزرو کردم. حالا بریم ببینیم اونجا چی پیش میاد، اگر بابا اذیت نکنه از اون طرف چند تا شهر هم میریم
ولی با این حرفهایی که الان زد و شرط گذاشت فکر نکنم بزاره. دو سه روزه زنگ میزنه میگه برگردیم
من کلی هزینه کردم پول هتل و بلیط. کاش بزاره زیاد بمونیم
اگر هی زنگ بزنه بگه بیاید بیاید سفر خراب میشه
نگاهی به اتاق سپهر انداختم. چقدر هزینه کرده! اصلاً مرتضی از پس این هزینه بر میاد که بهش بگم؟
بهتره تا از هزینهها با خبر نشدم حرفی از اومدن مرتضی نزنم
هم غرور خودم هم مرتضی شکسته میشه اگر جاوید متوجه بشه که مرتضی این هزینه رو برای اومدن به کویر نداره
انقدر حالم از اینکه نمیتونم با مرتضی برم خراب شد که دلم میخواد همین الان رفتن به کویر رو کنسل کنم اما جاوید به خاطر من خیلی به سپهر رو زده
برام هم جای تعجب داشت که جاوید تونست از سپهر اجازه بگیره! در واقع یک چیز محال میدیدم که بزاره برم. شاید حرفهام روش تاثیر گذاشته و مثلاً میخواد اینجوری بگه که براش مهم هستم
کیک و چایی رو خوردم ناامید ایستادم
_من میرم بخوابم
جاوید نیم نگاهی به در اتاق پدرش انداخت و آهسته گفت
_ منم میرم پیش نازنین عمو اینا نیستن تنهایی میترسه
لبخندی زدم و با سر تایید کردم شب بخیر گفتم وارد اتاق شدم سرم رو روی بالشت گذاشتم و غمگین به سقف نگاه کردم
نگاه محجوب مرتضی باعث میشه دلم بیشتر براش تنگ بشه
حرفهایی که زد و باعث شد تا به انتخابم مصممتر بشم.
کاش سپهر کوتاه بیاد و اجازه بده من کنار مرتضی باشم
"تو نمیخواد به این چیزا فکر کنی. فقط به فکر رابطهی خودتون باش. تو با بابات کنار بیا. به جای سپهر سپهر گفتن بهش بگو بابا من خودم از پس خواستگاری کردنت بر میام"
روی تخت قلتی خوردم و پشت به در خوابیدم
چه جوری به سپهر بگم بابا! اشک ناخواسته توی چشمم جمع شد
بابا، واژهای که از بچگی حسرت گفتنش رو داشتم و الان حتی نمیتونم بهش فکر کنم
چشمم رو بستم. بهتره به جز رفع دلتنگیم از مرتضی، به هیچ چیز فکر نکنم
فردا صبح توی اولین فرصتی که پیش بیاد با تمامسختی که برام داره بهش میگم بابا تا دست از سرمون برداره
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۷ اسفند
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت505 💫کنار تو بودن زیباست💫 کنار تو بودن زیباست: باید به م
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت506
💫کنار تو بودن زیباست💫
با صدای گریه و جیغ زنی چشم باز کردم
_بدبخت شدیم! سپهر پاشو ببین چه بلایی سرمون آوردی
از تخت پایین اومدم و ایستادم و از ترس تمام بدنم میلرزه!
در اتاق رو باز کردم و همزمان صدای عصبی سپهر رو شنیدم
_چه خبرته مهین!
به جاوید که درحال پوشیدن لباسش بود و از اتاقش بیرون میومد نگاه کردم. چشمهاش پف داره اون هم خواب بوده و معلومه حسابی از صدای جیغ عمهش ترسیده
مهین با گریه و جیع گفت
_بابام رفت!
جز صدای گریهی مهین صدایی نیومد و جاوید تچی کرد و سمت در رفت. مهین اینبار بانفرت گفت
_همهش تقصیر تو و اون دختر بی چشم و روته که...
سپهر انقدر صداش رو بالا برد که احساس کردم ستون های خونه لرزید
_حرف دهنت رو بفهم مهین
از صدای بلندش کمی توی خودم جمع شدم
_بفهمم این حرف رو انداختی سر زبون ها من میدونم تو! این اتفاق هیچ ربطی به غزال نداره
_تو خونهای که تازه عزادار شده اینجوری داد میزنی که چی رو ثابت کنی! اگر به تو اون دخترت که هوار شد سرمون ربط نداره به کی ربط داره!؟
سپهر تهدید وار گفت
_به اون روزی که تیشه برداشتی زدی به ریشهی زندگیم! به اون روزی که رفتی در خونهی زهرا و دلش رو لرزوندی، به اون روزی که نشستی زیر پای من که بریم خودش پشیمون میشه میاد سراغت، به اون روزهایی که نشستی زیر پای بابا که با داییش دست به یکی کنید کاری کنید که من سرد بشم و این همه سال نیام به دخترم سر بزنم
_سپهر تو هیچ وقت...
دوباره حرفش رو قطع کرد
_خوب گوش هات رو باز کن مهین. اگر میخوای رابطهی خواهر برادریمون بمونه، اگر میخوای لگد نزنم زیر همه چی، پات رو از کفش غزال بکش بیرون. من از دار دنیا دو تا بچه دارم. نمیخوام خم به ابروی هیچ کدومشون بیاد.
تلاش کرد تن صداش رو پایین بیاره
_مهین تو کاری کردی که من اندازه ی بیست و دوسال به دخترم بدهکارم
_الان همه چیز رو داری میندازی گردن من!
_مامان بسه دیگه. بیا بریم
این صدای پرخواهش سروش بود
مهین دوباره شروع به شیون کرد جاوید در رو باز کرد و سپهر داخل اومد.نگاهی به من انداخت و رو به جاوید گفت
_آماده شید بریم بیمارستان
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۸ اسفند
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت506 💫کنار تو بودن زیباست💫 با صدای گریه و جیغ زنی چشم باز
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت507
💫کنار تو بودن زیباست💫
سمت اتاقش رفت جاوید مضطرب و درمونده نگاهم کرد
_میای؟
خیلی دوست دارم برم کنار جنازهی این پیرمرد و بهش بگم که نبخشیدمت. بگم حالا برو جواب خدا رو بده
_میام
با تردید لبخند رو روی لبهاش نشوند
_جان من شر درست نکنیا! بابا رو نگاه نکن الان جواب عمه رو داد، برای پدربزرگخیلی احترامقائله
_هر حرفی هم دارم با روح اون ظالم دارم.با زندههاشون کار ندارم
رنگ التماس رو توی چشمهاش ریخت
_پس اونمانتو مشکیه رو بپوش!
شاید اگر منم از اول کنار سپهر بودم حالا انقدر هواش رو داشتم
_باشه مشکی میپوشم
به اتاقم برگشتم. نزدیکه اذانِ.کاش اول نماز میخوندیم بعد میرفتیم.
نمیرونم الان به سپهر بگم اول نماز بخونیم قبول میکنه یا فکر میکنه دوست ندارم برم و دنبال بهانهم میگردم تا دیر برسیم.
لباسهام رو روی تخت گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.نگاهی به اتاق جاوید انداختم.خبری ازش نیست. احتمالا رفته پیش نازنین.
الان بهترین فرصته یه بابا به سپهر بگم. شاید به قول مرتضی با این حرف نرمبشه.
سمت اتاقش رفتم خواستم در بزنم که در اتاق رو باز کرد. از دیدنم پشت در اتاقش کمی جا خورد
_چی شده؟!
تو چشمهاش خیره شدم. چه جوری بهش بگم بابا! لب هام رو بهم فشار دادم.
اینکار اصلا ازم بر نمیاد.صداش توی سرم پیچید
"به اون روزی که تیشه برداشتی زدی به ریشهی زندگیم! به اون روزی که رفتی در خونهی زهرا و دلش رو لرزوندی به اون روزی که نشستی زیر پای من که بریم خودش پشیمون میشه میاد سراغت، به اون روزهایی که نشستی زیر پای بابا که با نصرت دست به یکی کنید کاری کنید که من سرد بشم و این همه سال نیام به دخترم سر بزنم"
نگاه ازش گرفتم و پرغصه لب زدم
_میشه اول نماز بخونیم بعد بریم؟
دستش رو بالا اورد و نگاهی به ساعتش انداخت و تچی کرد
_ اصلا حواسم نبود!
آهی کشید و ناراحت به خاطر پدرش گفت
_وضو بگیر که اذانگفت فوری بخونیم زود بریم
خوشحال از اینکه قبول کرده لبخند کمرنگی رو لبهام نشست و سمت سرویس بهداشتی رفتم
_جاوید اول نماز میخونیم بعد...
در خونه باز شد و جاوید داخل اومد. سپهر دلخور گفت
_الان چه وقته بیرون رفتنه!
_رفتم به نازنین بگم حاضر شه با ما بیاد!
_اول نماز میخونیم بعد میریم
_چشم
وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزانی که واریز میزنید
لطفاً لطفاً لطفاً بعد از ارسال فیش فقط اسم رمان رو بگید
علامت سوال، لطفا زودتر بفرستید، کی میفرستید، منتظرم و ....
من چون سرم خیلی شلوغه این پیام ها رو اخر شب باز میکنم. ولی کسانی که اسم رمان رو بگن همون موقع جوابشون رو میدم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
۸ اسفند