eitaa logo
بغض قلم
576 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
217 ویدیو
27 فایل
📄روزنوشت 📒داستانک 📕معرفی کتاب ✏️آموزش داستان‌نویسی 📡خبر جشنواره‌ها 💎نویسنده شدن، رویا نیست. 💡فقط تلاش مستمر در مسیر! 📘محدثه‌قاسم‌پور نویسنده کتاب‌های: _پشت پرچم قرمز _شب آبستن @Adminn_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
، اولین بار بود مهمان کریم مرد بغدادی می شدم . خسته راه یک روزه. از مسافرت با اتوبوس گرم و جاده ی ناهموار. ابتدای بازار که پیاده شدیم . زانوهای جمع شده ام، گز گز کرد و تلو تلو خوردم. خسته بودم اما شوق زیارت مرا به انتهای بازار کاظمین می کشاند. شنیده بودم کریم‌ و مهربانید ، شبیه پدر هنوز چند قدمی مانده بود به حرم، مهمان شدیم به ظرفی غذا و جرعه ای آب . قبل از زیارت مهمانمان کردید برای رفع خستگی یک روزه ما هم برنامه داشتید . من دلتنگم ، دلتنگ کرامت ، دلتنگ کاظمین ، دلتنگ همان ظرف غذا روبه روی حرم دلتنگ سرک کشیدن برای دیدن گنبد انتهای بازار ... دلتنگ کاظمینی که انگار مشهد بود.
آفتاب وسط آسمان بود که آندره رفته بود. لباس را درآورد. دراز کشید تا شاید سرمایی از درون شن ریزها کمکش کند. تیغ کاکتوس از پشت شبیه خنجر داخل پوست نرمش فرو رفت. بی اختیار نشست. دست روی پوست کشید. جای تیغ کاکتوس سوخت. چشم گرداند. پشت کاکتوس های تیغی تیغی بلند آندره را دید که با لیوانی از شربت لیمو سمت او می آمد. لبخند روی لبش نشست.(خدای من برگشت! ممنونم!) دست روی زانو گرفت. پا روی زمین کشیده شد. از جلو روی شن ریزها افتاد. سینه اش بالا پایین رفت. نفسش بند آمد. دستی دور دهانش کشید. شن ریزها را از دهانش بیرون ریخت. آبی توی دهانش به اندازه خیس خوردن، شن ریز هم نمانده بود. طعم شوری توی دهانش پیچید.(ماریانا! قوی باش دختر! چیزی نمانده.) سرش را بلند کرد. پلک زد. چشمش را ریز کرد.(چه سفر پرخاطره ای شد، مگه نه؟) مو را از جلو چشم کنار زد. سرش داغ بود. نگاه کرد. پشت کاکتوس کسی نبود. دوباره پلک زد. آندره کنارش نشست. لبخند زد. (بگیر!تا شب نشده باید گروه رو پیدا کنیم تا بتونیم برگردیم.) لیوان آب را طرفش گرفت. (نباید حرفت گوش می دادم. آخه کی فردای عروسی میاد کویرنوردی.) ماریانا دست روی شن ریزها کشید تا بلند شود.(خاطره میشه آندره مطمئنم!) زیر دستش خالی شد. افتاد. صورتش را جمع کرد و حالت گریه گرفت. دهانش را چند بار شبیه گفتن نام آندره باز و بسته کرد.اشکی نیامد.خودش را روی شن ها کشید. چند تیغ بزرگ توی پوست سینه فرو رفت. وقت نبود. آفتاب پشت کاکتوس رسیده بود.دست روی سینه نکشید. به کاکتوس نگاه کرد.(چیزی نمونده دختر!). خودش را روی شن جلو کشید. شن زیر ناخون هایش پر شده بود. به نزدیکی کاکتوس رسید. کاکتوس را گرفت تا توی شن فرو نرود. درد از کف دست تا مغز استخوان فرو رفت. خودش را پشت کاکتوس کشید. موها را کنار زد. نگاه کرد. پای آندره را دید. سینه خیز دست خونی اش را به پای آندره رساند. پای آندره را گرفت و خودش را جلوتر کشید.سرد بود. باد شن ریزها را روی سرش ریخت. سرش را روی پای آندره گذاشت. سرد بود. شبیه آب کاکتوس.
چند روز اول می‌ترسیدم. ترسم به خاطر از دست دادن جان نبود. از لخت شدن توی خیابان می‌ترسیدم. امروز همه‌ی ترس‌هایم رنگ نور گرفت. توی یکی از مغازه‌های فردیس کار داشتم. نیم‌ساعت باید منتظر می‌ماندم تا کارم انجام شود. مردی از بیرون مغازه گفت: سلام عبدالله چه طوری؟ مردی که عبدالله صدایش زده بودند، سلامی کرد و خندید: (شما اینجا نشستی این طوری سلام کرد.) همین سلام عبدالله یخ گفتگوی ما را آب کرد. حرف رسید به اتفاق‌‌های این چند روز. عبدالله دست روی قلب‌ش گذاشت و گفت: من این پیرمرد را(رهبر) خیلی دوست دارم. با همه‌ی تصورات توئیتری ام در این چند روز، پرسیدم چرا؟ گفت: (خیلی شجاعه، یه تنه یه آمریکا ذلیل کرده. ما اهل خراسان هستیم. اونجا به افغانستان خیلی نزدیکه، من معنی جنگ و ناامنی رو تو این افغانستانی‌ها دیدم.) فلز توی دست‌ش را جوش می‌داد. گاهی آتش را خاموش می‌کرد و حرف را ادامه می‌داد. از چهارتا بچه‌ی قد و نیم قدش گفت و آرزوهای پدرانه‌ای که داشت. نیم ساعت کلاس جریان شناسی سیاسی، پای درس عبدالله زود تمام شد. فلز را توی آب انداخت. صدای جز بلند شد. فلز را لای پارچه گذاشت. خشک کرد و دستم داد. کارت را سمت دخل گرفتم. چندتا عدد روی ماشین حساب جابه جا کرد. (۷۰ تومن تخفیف برای چادری که سرت کردی.) گفتم:نمی‌خوام ضرر کنید. خندید، کارت را کشید و با کاغذ رسید دستم داد. (مطمئنم برکتش میاد تو زندگیم.) 🆔 @bibliophil
تاریخ تکرار همان داستان‌های همیشگی‌ست. تکرار صبر و اقتدار علی (علیه السلام) تکرار نیرنگ معاویه تکرار حماقت خوارج اسم‌ها در تاریخ تغییر می‌کنند، اما ماجرا همان مبارزه‌ی همیشگی‌ست. تمام حق در برابر تمام باطل. ماجرا همان سکوت خواص، ریزش‌ها و رویش‌هاست. و تاریخ نشان داد که باطل رفتنی‌ست.
آرتین جان! تو فقط پنج سال داری اما نام تو را مثل نام سرداردلها از اینستاگرام پاک می‌کنند. باید هم پاک کنند، چون تو پاکی، آرتینی، پسر ایرانی! روزگاری بود که نام اصغر را کنار نام علمدار می‌بردند. غبطه‌برانگیز است، نام تو....
روی فرش‌های سبز سجاده‌ای منتظر نمازجمعه، نشسته‌بودیم. صدای الله اکبر مؤذن بلند شد. کمی جابه جا شدیم. خانمی دست دختر کوچکش را گرفت و خودش را بین من و مامان جا داد. از اینکه بلاخره جایی وسط این مصلی شلوغ پیدا کرده بود، خوشحال به نظر می‌رسید. نماز شروع شد. دخترک و مادرش برای نماز بلند نشدند. فکری شدم اگر قرار بود، نماز نخوانند چرا آمدند؟ مادر دست دخترش را گرفت و کمی جمع‌تر نشستند تا ما نماز بخوانیم. اینجا بود که قبل از تکبیر نماز فهمیدم، اسم دختر عطیه‌سادات است. روسری ساتن را با گیره‌ی آهنی زیر چانه‌اش بسته بود. موهای لخت خرمایی شطینت‌می‌کردند و از زیر ساتن کرمی آبشار می‌شدند. عطیه‌سادات هر چند دقیقه دستی دور ساتن می‌کشید و موهایش را زیر آن می‌فرستاد. دوتا دختر بچه‌‌ی کوچولو، با موهای دو گوش، بدو بدو بین صف‌های نماز می‌دویدند. پای یکی از دخترها به مهرم خورد. مهر روی جانماز صورتی خانمی که کنارم ایستاده بود، پرت شد. نماز که نبود، حواسم به همه جا و همه کس بود، جز نماز. به رکوع رفتیم. عطیه‌سادات خندید و مهر را روی جانمازم که از فرش حرم‌امام رضا بود، گذاشت. نماز که تمام شد، از عطیه سادات تشکر کردم. عطیه و مادرش با پرچم ایران توی دست‌شان، سلفی گرفتند. مادر عطیه از تنگ کردن جای ما عذرخواهی کرد. بین حرف‌ها تعجبم بیشتر شد. از خانه‌شان نیم‌ساعتی با ماشین تا مصلی فردیس کرج راه بود. مادر نمازخوان نبود اما آمده بود. گفتم:(من بودم نمی‌آمد، آفرین به شما.) عطیه‌سادات به حرفم لبخند کمرنگی زد. حق داشت، حرفم خنده‌دار بود. مامان دستی روی سر عطیه کشید و سنش را پرسید. عطیه با انگشت‌های دست، کلاس سوم بودنش را نشان مامان داد. جانماز امام‌رضایی‌ام را سمت عطیه سادات گرفتم. دندان‌های مرواریدی عطیه را اینجا دیدم. شاید دل فرش حرم، توی خانه‌ی عطیه‌سادات کمتر برای امام‌رضا تنگ می‌شد. فرشی که یک‌سالی بود، همه‌‌ی حرم‌ها را از کاظمین، کربلا، سامرا و نجف همراهم آمده بود. مادرعطیه‌سادات، جانماز را توی کیفش گذاشت و خندید. (عطیه! جانماز جشن تکلیفت رو امام رضا داد.) ۱۳ آبان ۱۴۰۱ 🆔 @bibliophil
«قانقاریا» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/137903
با هر گناه قلب شما قانقاریا می‌گیرد. این ایده جذاب کتاب قانقاریا، نوشته صفورا مردانی‌است که به تازگی توسط نشر خودنویس چاپ شده. داستان کتاب از خودسوزی زنی به نام سهیلا در جلوی انجمن قلب‌های متعفن آغاز می‌شود. داستان با کشمکش‌های زندگی طهمورث ادامه پیدا می‌کند. در دنیایی که قلب همه‌ی انسان‌ها گندیده، چهار نفر با همت و پشتکار برای نجات دنیا تلاش می‌کنند. سید هادی طلبه جوان، طهمورث وکیل خبره، سماواتی دانشمند علوم آزمایشگاهی و خردمند ریس انجمن قلب‌های متعفن که راضی به بیرون آوردن قلب خود نشده‌اند. لذت خواندن این کتاب را از دست ندهید. 🆔 @bibliophil
کتابی با مضمون مولا علی (عليه‌السلام) 🆔 @bibliophil
📒بخشی از کتاب نفس زنان، خودش را به نخلستان کنار قلعه ناعم رساند: آخرین قلعه ای که باید از آن می گذشت. صدای بایست، هنوز در گوشش بود و می دوید. قلبش به شدت می کوفت؛ مثل مرغکی تازه اسیر که محکم خود را به در و دیوار قفس می زند. نفسش دیگر بالا نمی آمد. ایستاد و به تنه زیر نخلی تکیه داد. دست روی سینه اش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. نگاهی به اطرافش انداخت. تا چشم کار می کرد، تنه های تنومند نخل بود و لیف های خرما. با گوشه روبنده، دانه های ریز عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد. دلش شور می زد. زیر لب گفت: «نکند آن سوار من را دیده! حتما جایی در کمینم نشسته بوده و حالا دنبالم آمده.» آب گلویش را به زحمت فرو داد، چشم تنگ کرد و به نخل ها خیره شد و زمزمه کرد. -اگر من را دیده بود و به دنبالم می آمد، صدای سم اسبش را می شنیدم. چند قدم دیگر برداشت. صدای شیهه ابی، سکوت شب را شکست. ایستاد . به اطرافش نگاه کرد. حس کرد شبحی تیره، چون سایه ای ساکت پشت سرش می آید. با تمام توانی که داشت دوید. نخل ها یکی پس از دیگری، پشت سرش جا می ماندند که یک آن، زمان و زمین چرخیدند و با صورت به زمین خورد. درد به جانش افتاد. خودش را از روی زمین جمع کرد و نشست. ردایش را بغل کرد و به پایین ردا دست کشید. حجم ظریف کاغذ را لمس کرد. نفس راحتی کشید. پایش می سوخت. روی پایش دست کشید. غلاف لیف خرمایی به پایش پیجیده بود. پایش را آزاد کرد و بلند شد. نگاهی به دوروبرش انداخت. پشت نخل ها کسی را ندید؛ اما حس می کرد کسی همان نزدیکی است. ردا را محکم به خودش پیچید و باز چشم چرخاند. کسی را ندید. با خودش گفت: «باید هرچه زودتر از قلعه بیرون بروم.» دامن لباسش را بالا گرفت. خواست بدود که دستی از پشت، روی دهانش را گرفت و تیزی خنجری کنار گردنش نشست. 🆔 @bibliophil
لیست کتاب‌ با مضمون مولاعلی (علیه‌السلام) 🆔 @bibliophil
لیست کتاب‌ با مضمون مولاعلی (علیه‌السلام) 🆔 @bibliophil
لیست کتاب‌ با مضمون مولاعلی (علیه‌السلام) 🆔 @bibliophil
داستان و رمان درباره زندگی امام جواد 🆔 @bibliophil
«رؤیای بعد از ظهر؛ تقدیری از هشتمین جایزه‌ی ادبی امیرحسین فردی» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/44823
یکی از زیباترین کتاب‌های داستان نوجوان درباره‌ی انقلاب اسلامی ایران که جوایز زیادی هم گرفته پارسا پسر‌ بچه‌ی نوجوانی است که برای تعمیر چراغ مطالعه، پیچ‌گوشتی را از جعبه ابزار برمی‌دارد و بدون قطع برق به تعمیر چراغ مشغول می‌شود. پارسا بعداز برق گرفتگی وارد دنیای جدید و جذابی می‌شود که می‌تواند با مادر خودش بازی کند. 🆔 @bibliophil
🌺 شروع کتاب رویای بعدازظهر 🆔 @bibliophil
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧بخشی از کتاب رویای بعدازظهر این کتاب به صورت صوتی هم در فیدیبو موجود است. https://www.fidibo.com/book/118789 🆔 @beheshtesamen
📒 معرفی کتاب 💥کتاب عقیله روایتی داستانی از زندگی حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) 🦋 این کتاب جز برندگان جایزه جشنواره جلال امسال بود. 🆔 @bibliophil
🌺 بخشی از کتاب عقیله 💥 لینک دریافت کتاب از طاقچه https://taaghche.com/book/114984 🆔 @bibliophil
🌺 بخشی از کتاب عقیله که علت رفتن دوباره حضرت از مدینه به شام یا مصر را روایت کردند. 💥 لینک دریافت کتاب از طاقچه https://taaghche.com/book/114984 🆔 @bibliophil
🚖 راننده خوش غیرت سوار تاکسی شدم. دوتا خانم عقب پراید بودیم، راننده منتظر مسافر سوم بود. هر مسافر آقایی که می‌آمد، راننده با لبخند می‌گفت؛ (آقا نه!) دختر کنارم که روسری نداشت گفت: (وا! آقا و خانم نداره. بزن زودتر بریم.) دست آخر مسافر خانمی به جمع دونفر ما نیامد و راننده حرکت کرد. برایم عجیب بود که برای باورش به پول کمتر راضی ست. جلوتر که رفتیم فهمیدم این مرام همیشگی اوست. پشت فقط آقا یا فقط خانم سوار می‌کند. وقتی کرایه را دادم و پیاده شدم. گفتم؛ (خیلی خوشحالم که هنوز مردای با غیرتی تو شهرمون هستند) راننده خندید و گفت؛ ( همه چیز پول نیست! تو مثل دختر خودمی باید تو ماشینم راحت باشی) و من از پای این تاکسی تا آسمان‌ها پرواز کردم. خوشا به غیرت تو مرد! 🆔 @bibliophil
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کرسی پخش‌زنده _ ابعاد مختلف شخصیت زینب کبری (سلام الله علیها) به عنوان قهرمان جهادتبیین و جهاد رسانه‌ای 🦋 محدثه قاسم‌پور/ غرفه رسانو در نمایشگاه بین‌المللی رسانه و فضای مجازی تهران https://eitaa.com/joinchat/628621426Cf222dbed01 🆔 @behesht_media
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧کرسی پخش‌زنده _ ابعاد مختلف شخصیت زینب کبری (سلام الله علیها) به عنوان قهرمان جهادتبیین و جهاد رسانه‌ای 🦋 محدثه قاسم‌پور/ غرفه رسانو در نمایشگاه بین‌المللی رسانه و فضای مجازی تهران 🆔 @behesht_media