eitaa logo
بحران در آینده جمعیت شیعه
186 دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
20.2هزار ویدیو
508 فایل
مطالب پیرامون جمعیت ،ازدواج فرزند آوری, تربیت فرزند و مطالب سیاسی مهم در این زمینه ،در این کانال قرار داده می شود. برای رعایت حقوق و امانت داری ، لینک کانالها حذف نخواهد شد. کانال عقیدتی ما https://eitaa.com/Arshiv_vije ادمین کانال, @Rouki313
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۳۶ تازه دلار ظرف چند روز، از ۱ تومن به ۳تومن رفته بود که تصمیم به ازدواج گرفتم و میگفتن تو این گرونی ازدواج اشتباهه! 😊۲۰ساله بودم و ۲سال بود که کار می‌کردم (از بعد از دیپلم) بدون پس انداز خاصی با یه خانواده طلبه و سادات وصلت کردم و با حقوق کارگری تو بازار تهران، زندگی رو تو یکی از اتاق های خونه پدرم شروع کردم و همون سال اول هم بچه دار شدیم که اونجا هم کلی حرف که تو این گرونی چرا بچه آوردید! ۲سال بعدش بچه دوم اومد و ما به برکت دومی تونستیم ۱۵ میلیون قرض الحسنه بگیریم تا تو شهرری یه خونه کوچیک رهن کنیم و مستقل شیم. ولی چیزی نگذشت تا خونه مسکن مهرمون رشد کرد و با فروشش به صورت شراکتی با مادرخانمم که ارث پدری بهش رسیده بود تونستیم یه خونه تو فلاح بخریم. من سال ۹۴ تصمیم گرفتم بجای بازار تهران برم دنبال علاقه ام، و همین شد که رفتم درس طلبگی بخونم!!! کنار طلبگی به کار نیمه وقت تو بازار ادامه دادم(که طبیعتا درآمدم نصف شد) و بچه سوم مون هم سال ۹۶ به دنیا اومد و من پایه ۲و۳ حوزه بودم! 😎با توجه به انگیزه و علاقه ام، تو ۶ سال دوره ۱۰ ساله طلبگی رو خوندم و قبول شدم و تموم کردم. سال ۱۴۰۰ بچه چهارممون به دنیا اومد، بعد از ۳پسر، حالا خدا به ما فاطمه خانم داده😍 با رتبه ۹۳ تو رشته ارشد فقه و حقوق یه دانشگاه دولتی قبول شدم و بعدش هم به برکت فاطمه خانم تو آزمون ماده ۲۸ استخدامی آموزش و پرورش هم قبول شدم و در سال سیزدهم زندگی مشترک مون تازه شغل ثابت پیدا کردم که معلمی هست و خیلی دوسش دارم😘 🤲تو این سالها معجزات و دستگیری های بیشمار خدارو در زندگیم با گوشت و پوست و خونم درک کردم. 👌و الان خیلی راضی هستم از زندگیم و حس میکنم اون ۱درصدی که به خدا اعتماد داشتم برام اینهمه خوشی و رضایت از زندگی داشته، اگه درصد اعتماد به خدای بالاتری داشتم دیگه چی می‌شد... یه معجزه دیگه اینکه همه مذمت کنندگان از رو رفتن و دیگه نمیگن چه خبره اینهمه بچه! بلکه میگن پنجمی رو کی میارید😄 👈نکته جالب اینکه همکلاسی های دبیرستانم که باهاشون در ارتباطم و اون موقع منتقد ازدواج من بودن، الان با سی و خورده ای سال هنوز مجردن و میگن تو شانس آوردی اون موقع ازدواج کردی!، الان دیگه هم از نظر اقتصادی خیلی سخته و هم از نظر پیدا کردن کیس مناسب(البته هنوزم من بهشون میگم اگه توکل کنید هر دوش حل میشه، همه شونم درآمداشون از من بیشتره و معتقدن نمیشه! ) پ.ن : 🙏(البته باید از نقش حمایتی و آرامش بخش همسرم هم یاد کنم که در همه زمینه ها پایه من بود و همیشه با محبت و فداکاری با من رفتار کرده...) کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۶۴۶ سه ماه با همه بدبختی ها گذشت، شوهرم گفت میرم از دکتر شکایت میکنم، همه میگفتن فایده نداره، نرین.... علوم پزشکی شکایت کردیم و دادگاه هم شکایت کردیم، ۸ ماه شوهرم رفت دنبالش، آخر موفق شدیم، دکتر محکوم شد. دیگه شیراز مطبش رو بستن. وقتی قاضی از این دکتر بی وجدان می‌پرسید خانم دکتر وقتی دیدی بچه با اولین وکیوم بدنیا نمیاد باید می‌برید اتاق عمل، چرا نبردید؟ می‌گفت کاریه که شده من سهل انگاری نکردم. اصلا یه معذرت خواهی هم نکرد. این بشر اصلا براش مهم نبود که یه انسان رو از زندگی معمولی خودش محروم کرده و اول جوانی یه پدرومادر رو پیر کرده... دیگه هیچ جا بخاطر شرایط پسرم نمیتونیم بریم، حتی خونه پدرم، خونه اقوام خرجای دکتر، دارو هم به کنار، پرستارم گرفتیم بازم یه مدت آمد، دیگه جور نشد. حتی یه خرید ساده نمیشه بریم، خیلی زحمت داره، خیلی غصه داریم. از همه مهمتر بچم داغون شده... الان ۶ سالش هست، هنوز گردن هم نگرفته، مثل یه نوزاد سه ماه هست از لحاظ عقلی تمام دکترا شیراز و تهران هم رفتیم ولی گفتن این فلج مغزی درمان نداره، دیگه بریدیم. اما بخاطر زندگیم تصمیم گرفتم بذارم بازم بچه دار بشیم. پسرم حدودا ۵ ساله بود دیگه با همسرم تصمیم گرفتیم برای بچه دوم اقدام کنیم اما انقدر مشکلات داشتیم و تنها بودیم. اما خدایی همسرم از وقتی پسرم این جور شد، یک لحظه تنهام نگذاشت، خدا خیرش بده ازش ممنونم. یکی از فرشته های زمینی هست همسرم، ماشاالله خیلی کمک هست، حتی مغازه هم داشتیم با برادرش شریک بود گفت من نمیتونم بیام بخاطر شرایط زندگیم دو به یک سهمم از مغازه هر ماه بده. خداحفظش کنه همسرم رو ان شاالله. با کلی برنامه و تقسیم کار بچه دار شدیم، رفتم خودم چندین دکتر زنان تا بهم کتبی نامه بده که سزارینم کنن. خلاصه دکتر انوشه خواجه دهی خدا عمرش بده تو بیمارستان مادر کودک شیراز ویزیت شدم، وقتی جریان پسرم رو گفتم، اولین دکتری بود که برام گریه کرد. تا آخر بارداری خیلی حواسش بهم بود حتی شماره شخصی خودشون رو بهم دادن گفتن هر موقع مشکلی بود، کاری داشتی تماس بگیر. خدا ان شاالله عمر با عزت بهش بده، خیر ببینه. تا اینکه دختر نازم بدنیا آمد، الان یک سالش شده خیلی بهمون انرژی و انگیزه داده ماشاالله، خیلی روحیمون عوض شده، خیلی الحمدالله. انقدر پشیمانیم چرا زودتر بفکر بچه دار شدن نیفتادیم. دوست داریم دخترم کمی بزرگتر بشه ان شاالله برای بچه های بعدی اقدام کنیم. اگه کسی مثل ما بچه ی بیمار داره، اشتباه ما رو نکنه حتما بزارید بچه دار بشین. خیلی کمک کننده و انرژی بخش هست. بذاریم نسل شیعه زیاد بشه تا سربازهای امام زمان عج زیاد بشن ان شاالله برامون دعا کنید لطفاً کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۸۰۵ من سال ۶۴ با همسرم طبق رسم اون موقع آشنا شدم و با سادگی تمام تو خونه خواهرم ازدواج کردم و بعد از حدود ۴ماه، بهار ۶۵ عروسی کردیم. زندگی خیلی خوبی رو شروع کردم. البته طبقه دوم منزل پدر شوهرم که بعد از مدت خیلی کوتاهی متوجه حال بدم شدم، البته اینو نگفتم که موقع ازدواج من ۲۲ سال داشتم. بعد از رفتن به دکتر و آزمایش فهمیدم باردار هستم. در زمستان همان سال، پسرم پا به دنیا گذاشت و زندگی رو با وجود کمبود وسایل رفاهی، برایمان شیرین کرد. اینو باید بگم که تو اون سالها مثل،الان این پوشک و این همه وسیله های جور و اجور برای نوزاد یا نبود اگر هم یه چیزایی بود، ما قدرت خرید ش رو نداشتیم. لذا توی دهه ۶۰ با سختی، بچه ها رو بزرگ میکردیم. هنوز محمد صادق یک سال و دو ماهش بود، که فهمیدم مجدد باردارم، با وجود ناراحتی ای که داشتم، ولی باز هم ۹ماه رو پشت سر گذاشتم و پسر دومم به دنیا اومد. باز یه نکته رو فراموش کردم. این که من تو بچگی مادرم رو از دست دادم. دقیقا ۱۲ سالگی و همه کارهای خونه و حتی مراقبت از خواهر کوچک ۲/۵ ساله ام رو به عهده داشتم. اینو گفتم به این علت که بدونین من تو چه وضعیتی، ازدواج کردم و بچه دار شدم، اونم تو خونه مادرشوهر، پیش چشم اقوام شوهرم. که چه قدر زخم زبون میزدن و من به تنهایی، باید اینها رو تحمل میکردم. این بار با حرف این و اون که دیگه بسه دوتا بچه و کافیه و از این جور حرفا با گذاشتن دستگاه از بارداری جلوگیری کردم. پسرم ۵ ساله شد که متوجه شدم درد کمر شدید دارم و زمانیکه به دکتر مراجعه کردم و با سونو گرافی ای که انجام دادم، دکتر گفت یک کیست بزرگ، داخل رحم داری باید دستگاه رو بیرون می آوردم. خلاصه بعد مدت چند ماه معالجه، الحمدلله، کیست درمان شد و من متوجه شدم برای بار سوم باردار هستم. این بار خیلی دیر به اطرافیان، گفتم باردارم تا با طعنه هاشون نتونن حال من و همسرم رو بد کنن و تو سال ۷۲ خداوند یه دختر گل بهم داد بعد از دوتا پسر... ما هردو از داشتن یه دختر تپل و ملوس خیلی خوشحال بودیم. هنوز طعم این شیرینی برامون کامل نشده بود تو یک سال و دوماهگی مطهره،متوجه شدم برای چهار مین بار حامله هستم، این بار دیگه خودم هم مخالف شدید بچه بودم. آخه زخم زبانها رو دیده بودم و اینکه اون سالها همه زوجها همه دوتا بچه ای بودن و یه موج شکل گرفته بود که فرزند چهارم ممنوعه. و حتی طبق رسم اون موقع،هیچ امکانی شامل فرزند چهارم نمیشد مثل کوپن و شیر خشک دولتی و با اجبار تو همه بیمارستانها،بستن لوله های رحم انجام میشد. اینو بگم من تو ی مدت سه چهار ماه اول که هیچ کس خبر نداشت حتی خانواده خودم و من که با خانواده همسرم زندگی میکردم تا ۷ماه نگذاشتم کسی از حاملگیم مطلع شود و توی این مدت فقط کارم😭 گریه بود. خودم رو از همه قایم میکردم. خداوند منو ببخشد تا مرز سقط جنین هم پیش رفتم ولی از آنجا که خداوند می‌خواست به این کودک بی‌گناه زندگی ببخشه، این خطا انجام نشد. و با همه بمب باران زخم زبانها، دختر دومم در زمستان ۷۴ به دنیا امد. من الان ۶۰ ساله هستم و ۵ تا نوه 💐 گل دارم. و ششمین نوه ام که فرزند همان دختر دومم هست تا دو ماه دیگه به دنیا میاد. همون کسایی که منو با زخم زبونهاشون آزار دادن الان به خانواده من غبطه می‌خورن و خودشون دو فرزند و یکی دوتا نوه دارند. در پایان سخنم اینو بگم که نباید از رحمت بی حد خداوند ناامید شد و در همین جا از کمکهای بی دریغ همسرم در این سالهای تنهایی، من کمال تشکر رو داشته باشم. هم چنین از حرفهای دیگران ترس نداشته باشیم و فقط امید و اعتماد به قدرت لایزال الهی داشته باشیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۸۴۵ من سه بارداری ناموفق داشتم، پسرم الان ۶ سالشه، نارس به دنیا اومد،بعد از 3 سال و دو ماه خدا بهمون یه پسر دیگه عنایت کرد. انشالله اگر خدا توفیق بده دوست داریم به بچه هامون اضافه کنیم. صبح ها با نوای مامان پاشوی پسر بزرگم یا کوچکیم بیدار میشم، البته تا صبح پسر کوچکم حداقل دو سه بار میشینه و انگار دلش شده کویر لوت، هر بار تقاضای آب میکنه، منم بالای سرم یه بطری پر از آب میذارم که گاهی وقتا میگه این گرمه 🥴 و من آب خنک میخوام😬. آب رو که نوش‌جان میکنه، از ترسم نگاه ساعت نمیکنم. مبادا نزدیک صبح باشه و خواب بیشتر از سرم بپره😅. خودمو میبرم زیر پتو و جیکم درنمیاد تا سریع دوباره پسر کوچولوی من بخوابه. حدودای ساعت نه و نیم ده صبح بیدار میشن، اول جاها رو جمع میکنم. پسر بزرگم خودش دست و صورتش رو میشوره موهاشو شونه میکنه اما امان از کوچولوی دوم🥴 با هزار ترفند میبرمش کنار شیر آب و صورتش رو میشورم گاهی اوقات بخاطر این کار حداقل سه چهار شیشه آبغوره تولید میشه😬 که ناچارا جهت آرامش فضای خانه😶 گاهی روزها از همون توی رختخواب مستقیم میشینه به صرف صبحانه.🙃 برای صبحانه اگر میل به تخم مرغ داشته باشن براشون اکثرا آب‌پز میکنم که برا این هم داستانی داریم🤓 خود پسرم باید از یخچال تخم مرغ دربیاره و بندازه تو ظرف آب تا بذاریم آب‌پز شه و اگر من این کارو بکنم، مرتکب اشتباه بزرگی شدم😅 که اینجا داداش بزرگ هم وارد عمل میشه و میگه منم خودم میخوام تخم مرغم رو بندازم توی آب😂 از این قسمت که عبور کردیم می‌رسیم به نقطه ی پوست کندن تخم مرغا که سر این کار هم مسائل مختلفی داریم که مجال نیست بازگو کنم😇😄 بعد خوردن صبحانه که حدودا یک ساعت به طول می انجامد 🤯😁 من میرم سراغ درست کردن ناهار، یه نیم ساعتی هم بچه ها مشغول نگاه کردن شبکه پویا میشن، یواش یواش سرو کله شون پیدا میشه، به اندازه توان شون بهشون مسئولیت میدم برو سیب زمینی بیار. از تراس هر دو میدون و رعشه ای به جان من میوفته که هر کدوم داد میزنه من دارم سیب زمینی هارو زودتر میرسونم دست مامان.😆 داداش بزرگه علاقه ی زیادی به آشپزی داره و چه طعم هایی که به من نچشانده🤮🤮🤮مثلا یکبار تخم مرغ خام رو داخل ظرف آب هم زد و اصرار داشت مامان من برای شما دسر درست کردم حتما باید بچشی 🤒🤢🤢 یا مثلا آب جوش و زردچوبه و یه سری چیزهای دیگه رو مخلوط میکنه و میگه مامان بخور ببین پسرت چیکار کرده 🤕🤕🤢🥴 اینو اینقدرررر با ذوق میگه که واقعا دلم نمیاد نخورم. اتفاقا تمام قد و با چشمانی تیزبین وایمیسه فقط به دهان من نگاه میکنه که ببینه حتما من خوردم یا نه😆😆 منم سعی میکنم گاهی اوقات واقعا ریش و قیچی رو بسپرم دست خودش و فقط نظارت کنم و درست کردن یه کیک شکلاتی رو بسپرم بهش و از روی چرخش ثانیه بهش تایم بدم که مثلا ثانیه رسید به 12 دیگه زدن تخم مرغ ها کافیه و بقیه ی مراحل هم به این صورت من مثل یک رادیو میگم و ایشون هم عمل میکنن و البته بعضی وقت ها هم رادیو باید سه چهار بار تکرار کنه و گاهی اوقات اصلا نوار جمع میکنه 🤯🤯😇😇😁😁 بعد از درست کردن ناهار من مشغول تا کردن و جمع کردن لباس های شسته شده میشم که تو خونه ما حداقل دو سه روز در میان اتفاق میوفته. در این بین بچه ها هم ممکنه خطرناک ترین بازی هارو باهم شروع کرده باشن و مخترع تمام این بازی ها قطع به یقین 😁😂 پسر بزرگم هست. سعی میکنم خیلی تذکر ندم مگر اینکه کار به جاهای خیلی باریک بکشه البته تذکر دادن هم فایده نداره کو گوش شنوا... 🤨😄 در این بین چه بسیار دعواهایی که رخ داده و من همچنان در حال جدا کردن گوشت یکی از زیر دندان های اون یکی.... 🥴🥴🥴 صدای اذان که بلند میشه اگر بتونم با بچه ها به مسجد میرم اگر نتونم خونه میخونم همین که دست به جانماز بزنم پسر کوچیکم دقیقا عین مجسمه پشت سرم می ایسته تا من به سجده برم، اولین سجده رو که برم دستشو دور گردنم حلقه میکنه و تا انتهای نماز با من میشینه و بلند میشه با دستهای گره کرده دور گردن 😶😬 که گاهی اوقات واقعا احساس میکنم چشمم سیاهی میره 😵‍💫😵‍💫 و خدا ببخشه منو با این نمازی که به جا میارم.... حتی اگر مابین نمازها پسرم بیوفته از پشتم، کلی دعوا و گله و شکایت که تو منو انداختی و باید نماز بخونی تا من پشتت سوار بشم😰 ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۸۴۵ دیگه نزدیک اومدن بابا که میشه سعی میکنم وسایل ناهار روی اُپن آماده باشه که فقط سفره رو بندازم من قبل اینکه بابا بیاد اکثر مواقع ناهار بچه هارو میدم. بابا که بیاد شور و شعف خونه ما چند برابر میشه، ناهار میل کنیم. وقتی میخوان استراحت کنن، کنار مبل که دراز بکشن، گاهی اوقات بچه ها پدر رو با استخر اشتباه میگیرن و مداااام از روی مبل ها شیرجه میزنن سمت بابا🥸😰😅😂 بنده خدا دیگه عادت کرده و زیر بمباران شیرجه ها یه چُرتی هم میزنه.😄 بیشتر اوقات ماهم یه چرتی میزنیم و پیش هم اومده که نخوابیم. من بیشتر تمایل دارم بچه ها بعد از ظهرا نخوابن تا شب زودتر بخوابن ولی خوب این کار قبلش نیاز به خوردن یه کله پاچه ی چرب و چیلی داره😬🤯😄😀 من سعی میکنم واسه بچه ها کتاب قصه بخونم و دوست هم دارن، خودم شب ها کوتاهی میکنم چون بعضی شب ها خودم زودتر بیهوش میشم ولی در طول روز سعی میکنم بخونم و جبران کنم. اکثر پنج شنبه جمعه ها ما خونه نیستیم، خونه پدربزرگ مادربزرگ ها میریم و تابستون ها بیشتر باغ پدربزرگشون میرن و اونجا حسابی مشغول میشن و موقع برگشت از خستگی توی ماشین تقریبا حالت بیهوش دارن.🥱😴 برای بازی، خوب بچه ها علاقه ی زیادی به نقاشی کشیدن روی دیوار دارن، من کاغذ الگوی "سفید" خیاطی که کاغذهای بزرگی هست رو به دیوار میچسبونم و با مداد شمعی میذارم که نقاشی بکشن تقریبا از اینکه حتی روی دیوار هم نقاشی بکشن ناراحت نمیشم ولی خوب بابای بچه ها یکم حساس و خوب ما به فکرمون رسید این کارو بکنیم البته بیشتر پیشنهاد پسر بزرگم بود که بعدا دیدم چقدر فکر خوبی کرد پسرم. رنگ انگشتی هم خیلی خوبه که گاهی اوقات هر دو میرن داخل حموم و کل حموم رو رنگ میکنن البته رفتنشون با خودشونه و برگشتشون با خداست😅🤪 توی اعیاد هم ما سعی میکنیم واسه بچه ها شده حتی یه بستنی بخریم به نیت عید اون روز. ما سعی می‌کنیم روضه ی خونگی بگیریم چند بار هم توفیقش رو خدا نصیبمون کرد همون اقوام رو دعوت می‌کنیم شام هم خیلی ساده تدارک می‌بینیم، در حد سیب زمینی تخم مرغ فلفل و گوجه😋 و خیلی ها همین سادگی روضه ی خونگی مارو خیلی دوست دارن. در رابطه با سفر هم الحمدلله همسرم خیلی توی سفر همراه و کمک حال من هستن و من واقعا بدون ایشون اصلا به ذهنمم خطور نمیکنه بتونم سفری برم. دو بار توفیق اینو داشتیم با بچه ها سفر کربلا بریم سفر خیلی به یادماندنی طوری که پسرم لحظه شماری میکنه که ما مجددا این سفرو بریم. انشالله خدا به همسرم برکت و خیر بده که همیشه لطفش رو شامل حال ما میکنه. من نمیتونم قدردان زحمات ایشون باشم از خدا میخوام خودش برای همسرم جبران کنند انشالله. شب ها هم هر موقع ما بخوابیم بچه ها هم میخوابن. اگر تخلیه انرژی کامل صورت گرفته باشه زودتر از ما میخوابن، اگر نه تا آخرین لحظه تا نفس باقیست😁 پا به پای ما بیدار هستن. در رابطه با گوشی هم من خیلی بازی نصب نمیکنم روی گوشی سعی میکنم بازی هایی که پسرم گاهی اوقات نصب میکنه کاملا تحت نظر خودم باشه، گاهی اوقات که خیلی سرم شلوغ باشه پسرم آزمایش های متفاوت مثل آزمایش قرص نعنا و نوشابه رو دانلود میکنه و نگاه میکنه 😄🧐🧐 به واکنش‌های شیمیایی خیلی علاقه داره خدا نکنه قرص جوشان توی خونه پیدا کنه دیگه تا آخرین قرص فدای آزماش های پسرم نشه دست بردار نیست🙃. بچه ها کارهای خیلی خاصی میکنن که گاهی اوقات حتی به عقل جن هم نمیرسه.😄 انشالله بتونم بازم میام و از کارهای بچه ها براتون تعریف میکنم. برای عاقبت بخیری فرزندانم و خودم نیازمند نفس های گرم شما هستم.🌹🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تازه دلار ظرف چند روز، از ۱ تومن به ۳تومن رفته بود که تصمیم به ازدواج گرفتم و میگفتن تو این گرونی ازدواج اشتباهه! 😊۲۰ساله بودم و ۲سال بود که کار می‌کردم (از بعد از دیپلم) بدون پس انداز خاصی با یه خانواده طلبه و سادات وصلت کردم و با حقوق کارگری تو بازار تهران، زندگی رو تو یکی از اتاق های خونه پدرم شروع کردم و همون سال اول هم بچه دار شدیم که اونجا هم کلی حرف که تو این گرونی چرا بچه آوردید! ۲ سال بعدش بچه دوم اومد و ما به برکت دومی تونستیم ۱۵ میلیون قرض الحسنه بگیریم تا تو شهرری یه خونه کوچیک رهن کنیم و مستقل شیم. ولی چیزی نگذشت تا خونه مسکن مهرمون رشد کرد و با فروشش به صورت شراکتی با مادرخانمم که ارث پدری بهش رسیده بود تونستیم یه خونه تو فلاح بخریم. من سال ۹۴ تصمیم گرفتم بجای بازار تهران برم دنبال علاقه ام، و همین شد که رفتم درس طلبگی بخونم!!! کنار طلبگی به کار نیمه وقت تو بازار ادامه دادم(که طبیعتا درآمدم نصف شد) و بچه سوم مون هم سال ۹۶ به دنیا اومد و من پایه ۲و۳ حوزه بودم! 😎با توجه به انگیزه و علاقه ام، تو ۶ سال دوره ۱۰ ساله طلبگی رو خوندم و قبول شدم و تموم کردم. سال ۱۴۰۰ بچه چهارم مون به دنیا اومد، بعد از ۳پسر، حالا خدا به ما فاطمه خانم داده😍 با رتبه ۹۳ تو رشته ارشد فقه و حقوق یه دانشگاه دولتی قبول شدم و بعدش هم به برکت فاطمه خانم تو آزمون ماده ۲۸ استخدامی آموزش و پرورش هم قبول شدم و در سال سیزدهم زندگی مشترک مون تازه شغل ثابت پیدا کردم که معلمی هست و خیلی دوسش دارم😘 🤲 تو این سالها معجزات و دستگیری های بی شمار خدارو در زندگیم با گوشت و پوست و خونم درک کردم. 👌و الان خیلی راضی هستم از زندگیم و حس میکنم اون ۱ درصدی که به خدا اعتماد داشتم برام اینهمه خوشی و رضایت از زندگی داشته، اگه درصد اعتماد به خدای بالاتری داشتم دیگه چی می‌شد... یه معجزه دیگه اینکه همه مذمت کنندگان از رو رفتن و دیگه نمیگن چه خبره اینهمه بچه! بلکه میگن پنجمی رو کی میارید😄 👈نکته جالب اینکه همکلاسی های دبیرستانم که باهاشون در ارتباطم و اون موقع منتقد ازدواج من بودن، الان با سی و خورده ای سال هنوز مجردن و میگن تو شانس آوردی اون موقع ازدواج کردی! الان دیگه هم از نظر اقتصادی خیلی سخته و هم از نظر پیدا کردن کیس مناسب(البته هنوزم من بهشون میگم اگه توکل کنید هر دوش حل میشه، همه شونم درآمداشون از من بیشتره و معتقدن نمیشه! ) پ.ن : 🙏البته باید از نقش حمایتی و آرامش بخش همسرم هم یاد کنم که در همه زمینه ها پایه من بود و همیشه با محبت و فداکاری با من رفتار کرده... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۵ بنده متولد ۱۳۷۶ هستم و در یک خانواده ی ۴نفره بدنیا اومدم. فرزند اول خانواده بودم. سال ۹۴ با دنیای طلبگی آشنا شدم و وارد حوزه شدم. سال سوم حوزه بودم که جناب همسر اومدن خواستگاری، ایشون طلبه بودند و من دوست داشتم با یک طلبه ازدواج کنم. اینکه اولین جلسه مهرشون به دلم نشست چون شناختی نداشتیم و یکی از فامیل معرفی کرده بودند با تحقیق جواب مثبت را دادیم. اواخر سال ۹۶ عقد کردیم و با سختیهای دوران عقد که دوری از همسر بود، سپری شد. ۶ماه بعد، یک عروسی ساده گرفتیم درحدی که نه آرایشگاه رفتم نه آتلیه و... ولی همسرم مرد خوبی هستند و تمام سختی‌ها با وجود محبت شون از بین میره درسته توی زندگی سختی کشیدیم ولی خوشحال بودیم که خودمون زندگیمون را ساختیم. بعد از ازدواج چون خیلی بچه دوست داشتیم، باردار شدم دوقلو، خیلی خوشحال بودیم اسم هاشونم انتخاب کرده بودیم آقا محمد حسین و آقامحمد حسن، ولی دست تقدیر جور دیگری رقم زد و دوتاپسر عزیزم رو تو یه شب سرد از دست دادم توی ۲۶ هفته، بعدش پیگیر شدم که چرا این اتفاق افتاد که گفتند دلیلی نداشته. من حال روحیم بد شده بود ولی همسرم سعی می کرد که خودش را محکم بگیره و برام کتابی گرفت که نوشته بود ثواب از دست دادن بچه که خیلی منو دلگرم کرد. بعداز ۶ماه مجدد تصمیم به فرزندآوری گرفتیم. اما هرماه هیچ خبری نبود. گاهی وقتها دوره ام عقب می‌افتاد که باکلی ذوق و شوق بی بی چک می‌گرفتیم ولی منفی بود. دکتر رفتن ها شروع شد و تحت درمان قرار گرفتم. بازهم خبری از بارداری نبود تا اینکه حرف و حدیثها شروع شد و داغی بود بردل من خیلی با خودم گریه میکردم که من دیگه بچه دار نمیشم. بعدش دکترم گفت برو یه دوره ی دوماهه استراحت کن و به بارداری فکرنکن بعدش بیا دوباره درمان را شروع کنیم. رفتن من همانا، دوره ام عقب افتاد ولی توجه نکردم. گفتم مثل دفعات قبله چرا الکی خوشحال بشم، دیدم دوماه گذشت، رفتم آزمایش دادم ولی برای گرفتن جواب نرفتم. بعد ازچند روز برگه را دادم به همسرم که بره بگیره، همسرم خوشحال اومدن و گفتن بارداری. من شوکه شده بودم خدایا حکمتت را شکر دقیقا ماهی که دارو استفاده نکرده بودم باردار شدم. بارداری بشدت سخت با ویارهای شدید بالاخره گذشت و هفته ۴۰ رفتم برای زایمان ولی بچه دنیا نمیومد و بعد از چند ساعت درد کشیدن راهی اتاق عمل شدم و پسر قشنگم سال ۱۴۰۱ دنیا اومد. اسمش را محمدهادی گذاشتیم چون ولادت امام هادی دنیا اومده بود. بعدش پسرم کولیک شدید داشت تا۶ماه گریه می‌کرد، خیلی اذیت شدیم. فرزند دوم رو با وجود سختیهایی که سر پسرم کشیدم، تصمیم گرفتم که بیارم و تصورمون این بود که حداقل ۳سال طول می‌کشه ولی در عین ناباوری به ۶ماه نکشیده باردار شدم. با بچه کوچیک و ویار سخت و استراحت مطلق و در غربت بودن، تنها کسی که کنارم بود همسرم بود. در هفته‌ی ۳۴ بیمارستان بستری شدم. آمپول ریه زدن ولی خدا را شکر دخترم دنیا نیومد چون اگه دنیا میومد باید میرفت دستگاه، ۳۶هفته بالاخره هدی خانوم بدنیا اومد، یه دختر آروم و زیبا که برکت خونه مونه من همیشه خدا را بخاطر وجود همسرخوب و همدم و بچه هام شکر میکنم. خدایا بابت همه ی خوبیهات ازت ممنونم. عاشقتم❤️❤️❤️❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۶۸ من متولد ۷۸هستم و شوهرم متولد ۷۶، خانواده پدر شوهرم و خانواده مادریم همسایه ۳۰سال قبل همدیگه بودن که بعد چندین سال همدیگه رو پیدا میکنن و مشتاق میشن که یه وصلتی ایجاد بشه تا دیگه جدایی پیش نیاد. بهار سال ۹۸ عقد کردیم و زمستونش عروسی و جهاز مختصری که داشتم رو به یکی از اتاق های خانه پدرشوهر منتقل کردیم و این شد شروع زندگی، بعد از چند ماه کوچیک بودن خونه و زیاد بودن تعداد آدما و وسایل باعث شد از خانواده شوهرم جدا بشیم. حالا ما بودیم و یه خونه تو چله تابستون بندر بوشهر بدون کولر و یخچال و گاز حدود یک هفته ای بدون کولر زیر پنکه سپری کردیم تا شوهرجان با زحمت زیاد و جمع کردن پول کارگری توانش به خریدن کولر رسید. خدارو شکر رزق کارگری اگر کمه اما برکت داره و ما تونستیم چند وقت بعد یخچال و مابقی وسایل رو هم تهیه کنیم. خیلی زود توی ماه محرم متوجه شدم باردارم اما بارداری به شدت سخت بخاطر خطای پزشکی و مصرف داروهای هورمونی نزدیک بود دخترکمو از دست بدم که شوهرم متوسل شد به امام حسین و قسمش داد به حضرت رقیه و لطف حق شامل حالمون شد و بهار ۱۴۰۰ رقیه خاتون رسما وارد خونه ما شد. بعد از اون بخاطر کرونا و کمبود کار مجبور شدیم به شهر دیگه بریم سختی تنهایی و شب کاری و یه نوزاد یک ماهه به قدر کافی زمینه ساز شد برای اینکه من افسردگی بگیرم. شب و روز بیخوابی و گریه و نامیدی اما خداروشکر بابت همسر صبوری که خدا نصیبم کرده، شوهرم با وجود مریضی خودشون و مصرف کردن دارو های مختلف بخاطر آسم باز هم هوای منو داشتن و محبتشو ازم دریغ نکرد. خیلی روزا دستمون اینقدر تنگ میشد که توان شیرخشک یا پوشک گرفتن نداشتیم اما بازم توکلمون به خدا بود. وقتی دخترکم سه ماهه شد تونستیم با فروش طلای سر عقدم یه موتور بگیریم و کم کم شرایطمون هم بهتر شد. گاهی میرفتیم بیرون و یه هوایی عوض میکردیم و همین بیرون رفتنا و کم کم بزرگ تر شدن دخترم افسردگی رو از من دور کرد. بعد از یک سالگی دخترم با مشورت شوهرم تصمیم گرفتیم باز هم بچه دار بشیم و بعد از هشت ماه لطف خدا شاملمون شد و زمستون ۱۴۰۲ گل پسرم به خانوادمون اضافه شد. الحمدالله شوهرم خیلی آدم دلسوز و دل رحمی هستن و حتی شده با قرض کردن از پدرشون اجازه نمیدن کمبودی داشته باشیم من آدم کم طاقتی هستم و خیلی زود دلخور میشم ولی ایشون دلش صافه و زود میبخشه و همینم باعث شده منم دیگه توان اینکه بخوام باش قهر باشم یا ازش دور باشم رو دیگه ندارم ما نه از خودمون خونه داریم نه ماشین داریم نه شوهرم شغل ثابت یا دولتی داره و نه هیچ پشتوانه مالی اما هیچ وقت نذاشتیم کسی از کم و زیاد خونه مون با خبر بشه. پدر و مادر خودم و شوهرم به حد توان کمک میکنن و همینم برای ما خیلی کمک بزرگیه و اگه خدا بخواد الان که پسرم یک ساله هست باز هم برای بارداری اقدام میکنم انشاالله که بازهم لطف خدا شامل من و همسرم بشه، سرمایه ما بچه هامونن نه مال و اموال و داشته هامون. با هرچی که داریم سعی میکنیم از زندگی لذت ببریم کم باشه یا زیاد. برام دعا کنید بتونم یکم صبور تر بشم تا بتونم به مشکلاتی که در آینده میاد سراغم غلبه کنم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۶۸ من متولد ۷۸هستم و شوهرم متولد ۷۶، خانواده پدر شوهرم و خانواده مادریم همسایه ۳۰سال قبل همدیگه بودن که بعد چندین سال همدیگه رو پیدا میکنن و مشتاق میشن که یه وصلتی ایجاد بشه تا دیگه جدایی پیش نیاد. بهار سال ۹۸ عقد کردیم و زمستونش عروسی و جهاز مختصری که داشتم رو به یکی از اتاق های خانه پدرشوهر منتقل کردیم و این شد شروع زندگی، بعد از چند ماه کوچیک بودن خونه و زیاد بودن تعداد آدما و وسایل باعث شد از خانواده شوهرم جدا بشیم. حالا ما بودیم و یه خونه تو چله تابستون بندر بوشهر بدون کولر و یخچال و گاز حدود یک هفته ای بدون کولر زیر پنکه سپری کردیم تا شوهرجان با زحمت زیاد و جمع کردن پول کارگری توانش به خریدن کولر رسید. خدارو شکر رزق کارگری اگر کمه اما برکت داره و ما تونستیم چند وقت بعد یخچال و مابقی وسایل رو هم تهیه کنیم. خیلی زود توی ماه محرم متوجه شدم باردارم اما بارداری به شدت سخت بخاطر خطای پزشکی و مصرف داروهای هورمونی نزدیک بود دخترکمو از دست بدم که شوهرم متوسل شد به امام حسین و قسمش داد به حضرت رقیه و لطف حق شامل حالمون شد و بهار ۱۴۰۰ رقیه خاتون رسما وارد خونه ما شد. بعد از اون بخاطر کرونا و کمبود کار مجبور شدیم به شهر دیگه بریم سختی تنهایی و شب کاری و یه نوزاد یک ماهه به قدر کافی زمینه ساز شد برای اینکه من افسردگی بگیرم. شب و روز بیخوابی و گریه و نامیدی اما خداروشکر بابت همسر صبوری که خدا نصیبم کرده، شوهرم با وجود مریضی خودشون و مصرف کردن دارو های مختلف بخاطر آسم باز هم هوای منو داشتن و محبتشو ازم دریغ نکرد. خیلی روزا دستمون اینقدر تنگ میشد که توان شیرخشک یا پوشک گرفتن نداشتیم اما بازم توکلمون به خدا بود. وقتی دخترکم سه ماهه شد تونستیم با فروش طلای سر عقدم یه موتور بگیریم و کم کم شرایطمون هم بهتر شد. گاهی میرفتیم بیرون و یه هوایی عوض میکردیم و همین بیرون رفتنا و کم کم بزرگ تر شدن دخترم افسردگی رو از من دور کرد. بعد از یک سالگی دخترم با مشورت شوهرم تصمیم گرفتیم باز هم بچه دار بشیم و بعد از هشت ماه لطف خدا شاملمون شد و زمستون ۱۴۰۲ گل پسرم به خانوادمون اضافه شد. الحمدالله شوهرم خیلی آدم دلسوز و دل رحمی هستن و حتی شده با قرض کردن از پدرشون اجازه نمیدن کمبودی داشته باشیم من آدم کم طاقتی هستم و خیلی زود دلخور میشم ولی ایشون دلش صافه و زود میبخشه و همینم باعث شده منم دیگه توان اینکه بخوام باش قهر باشم یا ازش دور باشم رو دیگه ندارم ما نه از خودمون خونه داریم نه ماشین داریم نه شوهرم شغل ثابت یا دولتی داره و نه هیچ پشتوانه مالی اما هیچ وقت نذاشتیم کسی از کم و زیاد خونه مون با خبر بشه. پدر و مادر خودم و شوهرم به حد توان کمک میکنن و همینم برای ما خیلی کمک بزرگیه و اگه خدا بخواد الان که پسرم یک ساله هست باز هم برای بارداری اقدام میکنم انشاالله که بازهم لطف خدا شامل من و همسرم بشه، سرمایه ما بچه هامونن نه مال و اموال و داشته هامون. با هرچی که داریم سعی میکنیم از زندگی لذت ببریم کم باشه یا زیاد. برام دعا کنید بتونم یکم صبور تر بشم تا بتونم به مشکلاتی که در آینده میاد سراغم غلبه کنم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075