🔺نامه ای بزرگ از شهیدی کوچک!
🔹یکی از رزمنده ها که مسئول غذای بچه ها بود، چند عدد کنسرو لوبیا آورد و بین بچه ها پخش کرد. همه زیر چادر بودند. مسئول تدارکات آنها شخصی به نام زینداری بود که به همه خوراکی کم می داد که مبادا کم بیاید. برنامه ریزی می کرد که اگر مواد غذایی دیر رسید بچه ها گرسنه نمانند.
🔸 یک روز شیطنت بچه ها گل کرد و یواشکی رفتند مقداری خوراکی از چادرش برداشتند. جالب این که تنها کسی که از آن خوراکی ها نخورد، خود امید زینداری بود؛ او در همان روز شهید شد.
⚡️ دور یکی از کنسروها نام و دستخط پسربچه ای روی کاغذی خونین با چسب چسبیده بود.
🍁عظیمی با تعجب آن را باز کرد و گفت: بچه ها ببینید به نامه چسبیده به این کنسرو
▪️علی عباس گفت: بخون ببینم چی نوشته؟ چرا خونیه؟
▫️باشه؛ می خونم
🔻متن نامه را در مطلب بعد ببینید.👇
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺ادامه مطلب قبل👆
▫️سلام بر رزمندگان اسلام
🔹اینجانب آقای شهرام لطفی کیا، کلاس دوم ب می خواستم بگویم خسته نباشید. من این قوطی لوبیا را برای شما می فرستم تا بخورید، قوی بشوید و بتوانید خوب بجنگید.
🔸دیروز آقای مدیر گفت:«هر کس هرچه می خواهد، بیاورد، چند روز دیگر می خواهیم برای رزمندگان به جبهه بفرستیم. اگر خواستید، نامه هم بنویسید و بچسبانید به آن».
🍁همه خوشحال شدیم. حسنی گفت: من سه تا قوطی کمپوت می آورم.
☄من هم می خواستم یک عالم قوطی لوبیا بخرم و بفرستم. من خودم لوبیا خیلی دوست دارم، اما دیشب وقتی به بابا گفتم به من پول بدهد تا برای رزمندگان چیزی بخرم و بفرستم، زد پس کله ام و گفت:«عجب خری هستی تو! به ما چه مربوط است که برایشان چیزی بخریم. مگر ما گفتیم بروند بجنگند. دولت خودش باید غذایشان را بدهد».
🔶یک چیزهای دیگر هم گفت که خجالت می کشم بگویم.
🔷صبح مامان پول داد تا برای ناهار همبرگر بخرم، اما من پولم را نگه داشتم و ناهار نخوردم. سر کلاس شکمم قار و قور کرد. حسنی دلش سوخت و لقمهی نان و پنیرش را با من نصف کرد. نصف شکممان پر شد و نصفش خالی ماند. باز هم دلم قار و قور کرد. هر دومان خیلی خندیدیم.
🔻ادامه در مطلب بعد👇
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺ادامه مطلب قبل👆
🔹عصر از سوپر اکبر آقا یک قوطی لوبیا خریدم و یواشکی آوردم خانه و حالا دارم نامه ام را می نویسم. شانس آوردم کسی خانه نیست.
🔸من هم می خواهم وقتی بزرگ شدم، حتماً به جنگ بیایم. نه این که مثل شهاب توی خانه قایم شوم. شهاب داداشم است. خیلی ترسو است. توی خانه قایم شده که سربازی نرود.
⚡️همه اش توی ویدئو (یک چیزی است که تویش فیلم می گذارند و تماشا می کنند) فیلم های بی تربیتی می گذارد و تماشا می کند. بعضی وقتها هم که دوستهایش مهمانی می دهند لباسهای قشنگقشنگ می پوشد و می رود. بعد عکسش را می آورد و به ما نشان می دهد. عکس هایش همیشه پر از دختر و پسر است.
🍁مامان میگوید باید شهاب را بفرستیم آن ور آب. بچه ام را از سر راه نیاورده ام که بفرستم جنگ، تا جنازه اش را برایم بیاورند.
💢چند روز پیش حسین پسر همسایه مان شهید شد. داشت توی دانشگاه درس می خواند؛ اما یک دفعه رفت جبهه. بابا بهش گفت:«مگر خوشی زیر دلت زده؟ بنشین خانه درسَت را بخوان». اما او گوش نکرد. گفت:«اگر هیچ کس جبهه نرود، پس کی از ناموسمان دفاع کند؟».
🔅از بابا پرسیدم:«ناموس چی است؟». جوابم را نداد. من نفهمیدم ناموس چی است، اما فهمیدم باید از آن دفاع کرد.
🌱حسین هیچ وقت حرف الکی نمی زد. دلم برای بابایش می سوزد. خیلی پیر شده است. بابا میگوید:«حالا دیگر نانش توی روغن است. به اینها خیلی می رسند».
🌿حالا علی به جبهه آمده، علی برادر حسین است. دیروز او را دیدم، تازه از آنجا برگشته بود. بهش گفتم:«این بار که خواست برود جنگ، من را هم ببرد». خندید و کله ام را ماچ کرد.
🌦 وقتی به بابا گفتم می خواهم بروم جنگ تا از ناموسمان دفاع کنم، گوشم را پیچاند و گفت:«تو ... می خوری! برو دماغت را بکش بالا».
🌸گوشم خیلی درد گرفت. نزدیک بود جلوی نرگس اشکم در بیاید. نرگس دختر همسایه مان است. هنوز مدرسه نمی رود. همیشه موهایش را دو طرف صورتش می بافد. خیلی بامزه می شود.
🔻ادامه در مطلب بعد👇
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺 ادامه مطلب قبل👆
🔹 یکبار شهاب مویش را کشید. نرگس گریه کرد. من عصبانی شدم و به شهاب لگد زدم. بعدش یکعالم از دستش کتک خوردم، اما گریه نکردم.
🔸 من بالاخره میآیم جنگ. حالا میبینید. میخواهم شهید بشوم مثل حسین.
⚡️ دشمن بعضی وقتها با هواپیما اینجا میآید و از آن بالا بمب میاندازد. آن وقت رادیو آژیر قرمز میکشد. هر وقت آژیر قرمز میکشند، ما چراغها را خاموش میکنیم و میدویم توی زیرزمین. من نمیترسم؛ اما مامانم خیلی میترسد. شهاب هم مثل جوجه میلرزد.
🍁 بابا بمبها را میشمارد. دیشب وقتی چند تا بمب انداختند، بِشکن زد و گفت: «فردا قیمت خانه نصف میشود، حالا وقت خریدن است».
🔷 مامان گریه کرد. او میخواهد ما از تهران برویم، اما بابا میخواهد بماند و زمین بخرد. میگوید: «اگر یک کمصبر کنیم بعد از جنگ نانمان توی روغن است». نمیدانم چرا بابا این همه نانروغنی دوست دارد...
🔶 ایوای باز آژیر قرمز کشیدند. باید بروم توی زیرزمین. بعد برمیگردم و نامهام را تما......
🔅 نامهی پاره و خونین شهرام از دست عظیمی افتاد و بعد زانو زد. نامه را بهجای دست کوچک پسرک بلند کرد و بوسید و آن را روی سینهاش گذاشت. همگی محو عظیمی بودند.
🌹 موقع نوشتن نامه، پسرک شهید شده و کسی نامه را همراه کنسروش برای بچههای جبهه فرستاده بود.
📚#کتاب_عاشقانه_ای_برای_خدا، خاطراتی از شهید علیعباس حسینپور، صفحه ۷۱-۶۸.
✂️برشها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
برش ها
🔺 ادامه مطلب قبل👆 🔹 یکبار شهاب مویش را کشید. نرگس گریه کرد. من عصبانی شدم و به شهاب لگد زدم. بعدش
✍گرچه متن طولانی است؛ اما خیلی ارزشمند است و پر از نکته درباره رزمندگان و دلهایی که برای شان می تپید و دلهایی که برای شان نمی تپید.
و آنهایی که دلشان برای شهدا می تپد به آنها خواهند رسید.
مرگ تاجرانه.mp3
2.39M
🌷شهادت؛ مرگ تاجرانه ..
#معارف_شهادت
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺 به یاد امام حسین (ع)
▫️آقای نداوی، از مسئولین گردان:
🔹 در گرماگرم عملیات مرصاد، نیروهایی که پشت منافقین هلی برن شده بودند، سه روز بود که آب و غذا نداشتند و امیدی هم به رسیدن کمک نبود. هوای گرم تابستان نیروها را تشنه کرده بود و مجروحان ناله میکردند. در همین اوضاع کمال را دیدم.
🔸 نگاهم که به او افتاد دیدم زبانش مثل استخوان سفید شده لبهایش خشک و چشمانش خیلی ضعیف شده بود.
▪️گفت: آقای نداوی آب نداری؟
▫️گفتم: "نه! باید صبر کنید."
▪️گفت: تحمل میکنم.
🌀 بعضی از رزمندگان عراقی از وضعیت موجود ناراحت بودند و پشت بیسیم با دادوفریاد به فرماندهان شکایت میکردند.
▪️کمال لهجه عراقی را متوجه نمیشد گفت: "آقای نداوی، اینها چهشان شده است؟
▫️گفتم: از تشنگی و گرسنگی اذیت شدهاند و دارند به فرماندهان شکایت میکنند.
⚡️وقتی متوجه رفتار آنان شد با صدای بلند همه را خطاب قرار داد و گفت: «خجالت نمیکشید؟ از خدا خجالت نمیکشید؟ ما امروز با این تشنگی و گرسنگی با امام حسین (ع) همدردی میکنیم. شما امام حسین (ع) را نمیشناسید؟! امروز حسینی هستیم، امروز #امام_حسین (ع) را من شناختم. باید حسینگونه باشیم امروز امام حسین با این حالت شهید شدند و زخمی شدند و بچهها شهید شدند. چرا اینطوری میکنید؟"
💢سخنان تأثیرگذارش همه را آرام کرد. حرفش که تمام شد با ناراحتی بلند شد و چندقدمی از ما فاصله گرفت. هنوز چندمتری دور نشده بود که چند تیر به او اصابت کرد و همان جا روی زمین افتاد و شهید شد.
#شهید_کمال_کورسل
#شهادت_طلبی
📚#کتاب_کمال_کورسل، نوشته سید محمدصادق حسینی مقدم، ۷۰-۶۹.
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
36.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری | شهید انتخاب شده است
🔖 تاثیرگذاری شهید قطعی است اما قابلیت بهره مندی از تدبیر شهید بسته به زنده و ادامه دار بودن خط شهدا در جامعه است.
هرچه یاد و نام شهید در جامعه زنده تر، و دنباله روی از شهید در جامعه شعار بشود قابلیت بهره مندی ایجاد میشود.
در این صورت است که میتوان از ظرفیت شهید در جامعه استفاده کرد.
#معارف_شهادت
🎥 برشی از درس شرح تفسیر المیزان جلسه 941
🎙استادعابدینی
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir
🔺 زیارت نرفتهها!
💢 غلامعلی عنایتی ویژه به #امام_رضا (ع) و زائرانش داشت. هر سال یکی دو بار کاروان زیارتی مشهد مقدس راه میانداخت. در هر سفر هم یک دو نفر از زیارت نرفتههای بیبضاعت را با هزینه خودش مهمان میکرد.
💠 در مشهد حمامی بود که اکیپی میرفتیم آنجا. غلامعلی پشت رفقا را کیسه میکشید و لیف میزد.
🌱 به بچهها سفارش میکرد در زیارت خودتان را خسته نکنید تا تشنگی زیارت از بین نرود؛ اما برنامه خودش فرق میکرد.
🔅 هر شب از ۱۲ شب میرفت حرم تا اذان صبح. یکی دو ساعت با خودش خلوت میکرد و بعد برای جمع دعا میخواند و سردی و گرمی هوا و زیادی یا کمی جمعیت هم تأثیری در برنامههایش نداشت.
#شهید_غلام_علی_رجبی
#شهدا_و_اهل_بیت (ع)
#شهدا_و_امام_رضا (ع)
📚مجموعه #یادگاران،جلد ۲۴؛ کتاب غلامعلی رجبی، به قلم سید احمد معصومینژاد، ناشر: روایت فتح، نوبت چاپ: دوم-۱۴۲۲؛ خاطره شماره ۶۸-۶۹ و ۷۱.
✂️برشها - پایگاه جامع سیره شهدا
🇮🇷@boreshha🇵🇸
🌍http://www.boreshha.ir