#شهید_امروز
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
مطالب و خاطرت مربوط به این شهید عزیز را در اینجا مشاهده بفرمایید.
yon.ir/L0eDi
#کسروی با جمع کردن مریدانی کلوپ باهماد آزادگان را پاتوق خود کرده بود. با تأسیس فرقه #پاکدینی، پیامبر خود خوانده آنها شده بود. قرآن و مفاتیح را می سوزاندند و به #امام_صادق (ع) جسارت می کردند.
ساعت دو بعد از ظهر بود. سید تک و تنها وارد کلوپ شد. داور مسابقه #والیبال را از روی چارپایه داوری پایین آورد و شروع به صحبت کرد:
من آمده ام تا از نزدیک با شما صحبت کنم. اگر بر این گمان هستید که من در اشتباهم و سخن کسروی حق است بیایید و به گفتارم اعتراض کنید و اگر او در اشتباه باشد، سعی می کنیم آگاهش کنیم.
#مباحثه و گفتگو تا ساعت ۷ بعد از ظهر ادامه پیدا کرد. این بحث ها تا دو ماه ادامه یافت. تنها ترین کسی که به آئین پاک دینی معتقد مانده بود، خود کسوری بود.
#شهید_سید_مجتبی_نواب_صفوی
#سیره_اعتقادی_شهدا
#مبارزه_با_انحرافات_عقیدتی
کتاب سید مجتبی نواب صفوی؛ نگاهی به زندگی و مبارزات شهید نواب صفوی، نویسنده: ارمیا آدینه، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم- ۱۳۹۰؛ صفحه ۱۷.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
سید از قبل از انقلاب هم اهتمام ویژه ای به #اذان و #نماز_اول_وقت داشت. وقتی اذان می شد. در هر جا که بود فرقی نمی کرد؛ خانه، مغازه اداره. شروع می کرد به اذان گفتن.
در یکی از مصاحبه هایش گفته بود: به آنهایی که می گویند #روحانیون در جنگ حضور ندارند می گویم که دو گروهان از نیروهای ما را طلاب قم تشکیل می دهند. در طول شش ماه که از جنگ می گذرد، حتی یک بار هم #نماز_جماعت را ترک نکرده ایم. چون اعتقاد داریم که نماز ما را حفظ می کند.
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
#سیره_عبادی_شهدا
#نماز_اول_وقت در سیره شهدا
راوی: فریده قاضی؛ همسر شهید
کتاب آقا مجتبی؛ خاطراتی از شهید سید مجتبی هاشمی، نویسنده: محمد عامری، ناشر: تقدیر، نوبت چاپ: دوم- تابستان ۱۳۹۶؛ صفحه ۱۸.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
وقتی شهر نودشه آزاد شد، همت کلاس های #آموزش_نظامی را همگانی کرد. هر کس که می خواست، می توانست #اسلحه و یک خشاب تیر بگیرد. صدای تیر اندازی یک لحظه هم قطع نمی شد. وقتی ما اعتراض می کردیم که این کار شما علاوه بر ایجاد سر و صدا، اتلاف #بیت_المال هم هست.
منطقش شنیدنی بود. می گفت: من چیزی می دانم که شما نمی دانید. این ها #عطش_اسلحه دارند؛ به حدی که برای گرفتن اسلحه حاضر به خود فروشی هم هستند. وقتی عطش شان بخوابد خودشان رها می کنند و می روند.
راست می گفت. بعد از یک ماه شهر آرام بود و فقط هر از چند گاهی صدای تیری می آمد.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#سیره_مدیریتی_شهدا
#صبر_مدیریتی_در_سیره_شهدا
راوی: مجید حامدیان
#کتاب_برای_خدا_مخلص_بود ؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری، ناشر: یاز رهرا (س)، نوبت چاپ: یازدهم- زمستان ۹۵ ، صفحه ۲۵.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
#شهید_امروز
#شهید_محمد_بروجردی
خاطرات و مطالب مربوط به این شهید عزیز را در اینجا مشاهده بفرمائید.
yon.ir/iqv6w
در جایی نگهبانی بودیم که دو دسته نیرو بودند. یک عده نیروهای #سپاه و دسته دیگر نیروهای #ژاندارمری. یک شب آقا مهدی به من گفت: برو از اینها #رمز_شب را بپرس.
وقتی رفتم، با خنده گفتند: رمز شب ما سوسن است.
آقا مهدی با شنیدن رمز شب گفت: سوسن دیگه چه صیغه ای است. اینها هنوز نیامده یاد زن های شان افتاده اند و اسم آنها را روی رمزها می گذارند.
شب بعد خود آقا مهدی رفت پیش شان.
آنها دوباره گفتند: رمز شب را یک شهنازی، شهینی، مهینی بگذارید.
آقا مهدی گفت: اسم شب را #شمشیر بگذارید تا یاد شمشیر بیفتیم نه اینکه با رمز شب یاد شهناز کوره بیفتیم.
#شهید_مهدی_باکری
#سیره_نظامی_شهدا
#روحیه_سلحشوری
راوی: صمد عباسی
#کتاب_نمی_توانست_زنده_بماند ؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۸.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
مرتضی بیشتر برایم پدر بود تا برادر. زمستان بود و هوا خیلی سرد. مرتضی برایم یک کت خرید.
فردا که رفتم #مدرسه. دیدم پسر خادم مدرسه بدون لباس گرم بود و می لرزید. کت را به او دادم. مرتضی از این که دیگر پول نداشت برایم کت بخرد، ناراحت بود. هر طور که بود یک بلوز ارزان برایم خرید.
آن اوایل هم که رفته بودیم #قم. یک شب نان گیرمان نیامد. مرتضی برای من یک چهارم #سنگک با یک سیخ #کباب خرید و خودش انار خورد.
#شهید_مرتضی_مطهری
#سیره_اقتصادی_شهدا
#ایثار_اقتصادی
#کتاب_مرتضی_مطهری ؛ نگاهی به زندگی و مبارزات استاد شهید مطهری، نوسنده: میثم محسنی، ناشر: میراث اهل قلم، نوبت چاپ: هفتم؛ بهار ۱۳۹۱؛ صفحه 16.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
علی آقا بسیار کم غذا بودند و توصیه هم می کردند که بچه کم غذا بخورند و بقیه نیروی شان را از #تلاوت_قرآن بگیرند. خودش هم این گونه بود.
با اینکه لاغر بود و وزنش به ۵۵ کیلو هم نمی رسید؛ اما قدرتی فوق العاده داشت. در شب عملیات #والفجر ۳، نردبانی پنج متری داشتیم و باید با خودمان جهت عبور از موانع می بردیم. بچه از بردنش خسته شده بودند. علی آقا با اینکه بی سیم به پشتش بسته بود، نردبان را برداشت و سه کلیومتر آن طرف تر، تحویل بچه های معبر داد.
#شهید_علی_ماهانی
#سیره_عبادی_شهدا
#کارکرد_انس_با_قرآن
راوی: حمید شفیعی
#کتاب_رندان_جرعه_نوش ؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۹۷.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
جعفر خیلی مؤدب به آداب بود.
یک بار رفته بودیم گلزار شهدای بهشت رضا (ع) مشهد. گفتیم عکسی هم باهم بیاندازیم. من کنار سید مهدی ایستادم. اما کمی پشت به او ایستاده بودم. سید مهدی هم از من بزرگ تر بود و هم با هم عقد اخوت خوانده بودیم. جعفر به خاطر این بی احترامی ناخواسته ام به سید مهدی، سه روز با من سر سنگین بود.
#شهید_جعفر_احمدی_میانجی
#سیره_اخلاقی_شهدا
#رعایت_آداب_معاشرت
راوی: حاج حسین یکتا
#کتاب_مربع_های_قرمز ؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۲۵۱.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
وقتی شهید رجایی در زندان بود، افرادی پول هایی می آوردند. اول فکر می کردم که هدیه است و می خواهند ببخشند؛ اما می گفتند که این مبلغ را از آقای رجایی قرض کردند.
یک بار شهید باهنر مبلغی حدود هشتاد هزار تومان آورد که به آقای رجایی بدهکار بودند. این مبلغ را دادم برادر آقای رجایی با آن کار می کرد و سودش را می داد برای مخارج خانه.
راوی: عاتقه صدیقی؛ همسر شهید
کتاب_سه_شهید ؛ مصاحبه هایی د رمورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: اول-۱۳۹۵؛ صفحه ۲۰۲.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/