برش يك:
حواله ماشين را كه دادند بهش نپذيرفت. با خودم گفتم چقدر وضعش خوب است كه ماشين برايش بي ارزش است!
وقتي رفتم توي خانه اش،يك اتاق كاهگلي بود و يك اتاق نيمه كاره.
برش دو:
شوراي ده براي تحويل يخچال و تلويزيون اسم مي نوشتند و #قرعه كشي مي كردند.اسم مادرش در آمده بود.
حاج یونس گفت: تا وقتي تمام مردم يخچال نداشه باشند، مادر من #يخچال نمي خواهد.
#شهید_یونس_زنگی_آبادی
#سیره_مدیریتی_شهدا
#تقدم_زیر_مجموعه_در_برخورداری_ها
#کتاب_مثل_مالك ، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي؛ صفحه 64 و 14.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
برش يك:
دود باروت صورتش را سياه كرده بود. گوشه چادر نشست و با خاك زير سرش را بلند كرد.
گفت: با اجازه من #ده_دقيقه مي خوابم. سر ده دقيقه بيدار شد. با تعجب گفتم: حاجي خوابت همين بود؟
با خوش رويي گفت: توي جبهه هر بيست و چهار ساعت، بيشتر از #پنج_دقيقه خواب سهم آدم نمي شود. من چهل و هشت ساعت نخوابيده بودم،سهم خودم را گرفتم.
برش دو:
سه روز بود نخوابيده بود. روز چهارم گفت: من چند دقيقه مي خوابم، اگر كسي كارم داشت خبرم كن.چند دقيقه بعد از خواب پريد و گفت:انگار زياد خوابيدم،چرا بيدارم نكردي؟
#شهید_یونس_زنگی_آبادی
#سیره_اخلاقی
#گذشتن_از_خواب_و_استراحت
#خستگی_ناپذیری
#کتاب_مثل_مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي؛ صفحه 56 و 59.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
مراسم ازدواج شهید زنگی آبادی
برش يك:
يك برگه بزرگ آورد بيرون و بسم الله گفت. شرائطش را نوشته بود همه اش از جبهه و مأموريت و مجروحيت و شهادت گفته بود و اين كه من بايد با شرايط سختش بسازم تا با هم #ازدواج، كنيم. شرط كرده بود مراسم عقد توي مسجد باشد.
برش دو:
گفتم:من فقط دوست دارم #مهريه ام يك جلد قرآن باشد.گفت: نه !يك جلد قرآن نمي شود .يك جلد قرآن با يك دوره #كتاب_هاي_شهيد_مطهري.
برش سه:
يك قدح آب آورد. گفت در روايت آمده است هر كس شب عروسي اش پاي زنش را بشويد و آبش را در خانه بريزد، تا عمر دارند خير و #بركت از خانه شان نمي رود. به شوخي گفتم : پاهاي من كثيف نيست.گفت: مهم اين است كه ما به روايت عمل كنيم.
برش چهار:
سه روز قبل از محرم عروسي كرديم.وضو گرفتيم و #دعاي_كميل ،توسل و زيارت عاشورا خوانديم.گفت: من دعا مي كنم تو آمين بگو. اول شهادت، دوم حج ناگهاني و سوم اينكه بچه اولش پسر باشد و اسمش را بگذارد مصطفي.همه اش مستجاب شد.
#شهید_یونس_زنگی_آبادی
#سیره_خانوادگی_شهدا
#ازدواج_آسان
#کتاب_مثل_مالك، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي. صفحات 19، 20 و 23 و 25.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
پنج نفر بوديم، بعد از نماز به حاجي گفتم: امشب شام دعوت شماييم و خيلي اصرار كردم.
گفت: خدايا چي مي شد امشب كسي ما را دعوت مي كرد؟!
چند دقيقه بعد جواني به طرف حاجي رفت و گفت: برادرها! امشب افتخار بدهيد مهمان من باشيد.
گفت: مادرم غذا براي پنج نفر زياد درست كرده و گفته دوستانت را دعوت كن. من هم گفتم اولين كسي را كه توي مسجد ديدم دعوت مي كنم.
#شهید_یونس_زنگی_آبادی
#عنایات_و_کرامات_شهدا
#تحقق_اراده_شهید_باذن_الله
#کتاب_مثل_مالك ، چاپ اول ،۱۳۸۵،چاپ الهادي؛ صفحه 50.
✂️برش ها - پایگاه جامع سیره شهدای جهان اسلام
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/