قبلا در تلویزیون دیده بودمش. دل خوشی از او نداشتم. می گفتم این چه شهرداری است که حرف زدن هم بلند نیست. وقتی آمد خواستگاری نظرم عوض شد.
با خرید عروسی مخالف بودم با اصرار آقا مهدی رفتیم بازار.
یک حلقه به ارزش ۸۰۰ تومان خریدیم. وسایل زندگی مان هم کم و ساده بود.
یک سرویس غذا خوری ملامین، یک سماور، یک دست استکان نعلبکی و قاشق، یک دست رختخواب و دو تا فرش ماشینی.
مهدی بعد از خریدن فرش ها پیشنهاد داد فرش ها را به #مسجد دهیم و جایش موکت بگیریم. من هم قبول کردم.
یازدهم آبان ۱۳۵۹ ازدواج کردیم با #مهریه یک جلد کلام الله مجید و یک #کلت کمری.
روز بعد مهدی به منطقه برگشت.
#شهید_مهدی_باکری
#سیره_خانوادگی_شهدا
#مهریه_همسران_شهدا
#خرید_ساده_ازدواج
راوی: صفیه مدرس؛ همسر شهید
#کتاب_نمی_توانست_زنده_بماند ؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۲۰.
@boreshha
آقا مهدی وقتی در #سپاه ارومیه بود، در اکثر فعالیت های بچه ها شرکت می کرد. حتی #نگهبانی هم می داد.
نصف شب بلند می شد و می آمد و می گفت: چرا مرا بیدار نکردید؟
می گفتیم: برای چه؟
می گفت: برای نگهبانی. نمی خواهید ما از این ثواب بهره ای ببریم.
وقتی می گفتیم: مگر ما مرده ایم که شما نگهبانی بدهید.
می گفت: نقل این حرف ها نیست. همه ما باید #امنیت اینجا را حفظ کنیم.
#شهید_مهدی_باکری
#سیره_مدیریتی_شهدا
#همراهی_با_نیروها_در_سختی_ها در #سیره_شهدا
راوی: صمد عباسی
#کتاب_نمی_توانست_زنده_بماند ؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۸.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
در جایی نگهبانی بودیم که دو دسته نیرو بودند. یک عده نیروهای #سپاه و دسته دیگر نیروهای #ژاندارمری. یک شب آقا مهدی به من گفت: برو از اینها #رمز_شب را بپرس.
وقتی رفتم، با خنده گفتند: رمز شب ما سوسن است.
آقا مهدی با شنیدن رمز شب گفت: سوسن دیگه چه صیغه ای است. اینها هنوز نیامده یاد زن های شان افتاده اند و اسم آنها را روی رمزها می گذارند.
شب بعد خود آقا مهدی رفت پیش شان.
آنها دوباره گفتند: رمز شب را یک شهنازی، شهینی، مهینی بگذارید.
آقا مهدی گفت: اسم شب را #شمشیر بگذارید تا یاد شمشیر بیفتیم نه اینکه با رمز شب یاد شهناز کوره بیفتیم.
#شهید_مهدی_باکری
#سیره_نظامی_شهدا
#روحیه_سلحشوری
راوی: صمد عباسی
#کتاب_نمی_توانست_زنده_بماند ؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۱۸.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/
بعد از #عملیات_خیبر فرماندهان را بردند زیارت #امام_رضا (ع). وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم.
برایم سوغاتی جا نماز و دو حبه قند و نمک نبرکی آورده بود. نمکش را همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان. اما مهدی حال همیشگی را نداشت.
گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواسته ای که این چنین شده ای؟ نابودی کفار؟ پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟».
چیزی نمی گفت. به جان امام که قسمش دادم.
گفت: فقط یک چیز.
گفتم: چه چیز؟
گفت: «مصطفی! دیگر نمی توانم بمانم. باور کن. همین را به امام رضا (ع) گفتم. گفتم: واسطه شو این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد».
عجیب بود. قبلا هر وقت حرف از شهادت می شد، می گفت برای چه شهید شویم؟ شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم. صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنی چه؟
اما دیگر انقطاعی شده بود. امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد و بدر شد آخرین عملیاتش.
#شهید_مهدی_باکری
#راهکار_شهادت
#شهدا_و_اهل_بیت
#شهدا_و_امام_رضا
#خاطرات_مناسبتی (دهه کرامت)
راوی: مصطفی مولوی
#کتاب_نمی_توانست_زنده_بماند ؛ خاطراتی از شهید مهدی باکری، نویسنده: علی اکبری، ناشر: صیام، نوبت چاپ: اول؛ بهار ۱۳۸۹؛ صفحه ۹۸.
#کتاب_به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ؛ کتاب مهدی باکری، نوشته فرهاد خضری، نشر روایت فتح، نوبت چاپ: چاپ نهم-۱۴۰۳؛ صفحه ۱۸۳-۱۸۴.
@boreshha
🌍http://www.boreshha.ir/