eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم انگار تازه متوجه سرمای بدنم می شدم واقعا حوالی لحظه هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب به خصوص که امشب حسابی هم گرمت می کرد لبخندها و نگاهی که داشت تغییر می کرد! لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یهویی هوای سرد بیرون و گرمای زیاد خونه! عطیه_حقته... آخه حیاطم جای کنفرانس گذاشتنه؟ دست هام رو به هم کشیدم.. .دست راستم که اسیر دست امیرعلی بود حسابی گرم بود _چی میگی تو؟ چشمکی زدو بامزه گفت: می بینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟ چشم هام و ریز کردم _تو از کجا فهمیدی؟ نیشخندی زد _از لبخندهای ژکوند نفیسه و صورت آتیشی تو ! چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی جواب مثبت دادی صحبت می کرد؟ چشم هام گرد شد که خندید _ اونجوری نکن چشم هات رو قبل اینکه بیایم خواستگاریت این شازده خانوم به مامان گفته بود بی خودی نیایم خواستگاری عمرا دایی یک یکدونه دخترش رو به ما بده! باور نمی کردم نفیسه این حرف ها رو به عمه گفته باشه بازم حرص خوردم و پوف بلندی کشیدم. _دخترخانوما میاین کمک. به عمه که توی چهارچوب در با سفره واستاده بود نگاه کردم و بلند شدم... رفتم نزدیک و بی هوا صورتش رو بوسیدم _چرا که نه! مامان با سینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به این کار بچگانه ام که عمه رو هم به خنده ای با خوشحالی انداخته بود خندید ... بی هوا صورت مامان رو هم بوسیدم که عطیه تنه ای به من زد _همچین بدم میاد از این دخترهای لوس خود شیرین! دهنش رو جمع کرد و بلند گفت: مامان بزرگ بیاین ببوسمتون تا این محیا جای من و تو قلب همه اِشغال نکرده! من هم همراه مامان و عمه خندیدم و دور از چشم مامان که همیشه آماده به خدمت بود برای دادن درس اخلاق و توبیخم برای رفتارهای بچگانه!... برای عطیه شکلکی درآوردم و لب زدم _حسود هرگز نیاسود! البته از شکلک های مسخره عطیه هم بی نصیب نموندم! ‌‌‌ *** با بوق دوم صدای امیرعلی تو گوشی پیچید و این بار اون زودتر سلام کرد _سلام محیا خوبی؟ چیزی شده؟ از تو آینه به قیافه پنچرم نگاه کردم _سلام...حتما باید چیزی شده باشه من به آقامون زنگ بزنم؟! صدای خنده کوتاهش رو شنیدم که حتم دارم به خاطر لحن لوسم بود ! بی مقدمه گفتم: امیرعلی امروز اولین کلاسمه! امیرعلی_خب به سلامتی ...موفق باشی! لحن گرمش لبخند نشوند روی لب هام _استرس دارم..! امیرعلی_ استرس؟ چرا آخه؟ _از بس دو شب پیش محیط جدید محیط جدید کردی اینجوری شدم دیگه! چیکار داشتی خودم داشتم با خیال اینکه مثل مدرسه است و وقتی معلم میاد همه برپا می کنیم و با یک گروه سرود هماهنگ میگیم به کلاس ما خوش آمدید! می رفتم دانشگاه دیگه! حالا ببین ترس انداختی به جونم! خندید از ته دل و به شوخی گفت: محیا نکنی این کارو ها بهت می خندن اونجا مبصر ندارین بگه برپا و برجاها! یک بار تو نگی ها؟! این بار من خندیدم _خیلی بدجنسی امیرعلی! حالا شب میای دنبالم؟ کلاسم تا ساعت هشت و نیمه! لحنش جدی شد _ماشین ندارم می دونی که! شیطون گفتم: می دونم یعنی نمیشه ماشین عمو احمدو بپیچونی بیای دنبالم! بازم خندید به شیطنتم ولی آروم _باشه ببینم بابا لازم نداشت میام! ذوق زده گفتم: مرسی امیرعلی عاشقتم! سکوتش و صدای نفس هاش که معمولی و آروم نبود بهم فهموند بازم سوتی دادم و بی مقدمه ابراز علاقه کردم! این بار خجالت نکشیدم مگه ابراز علاقه به شوهر هم مقدمه می خواست! _کار دیگه ای نداری خانومی؟ لحن مهربون و خانومی گفتنش بی شک نشونه ابراز علاقه بی پروای من بود _نه ممنون فقط برام دعا کن راست راستی استرس دارم! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _استرس نداشته باش بی خودی! درسته محیطش با مدرسه فرق داره ولی همون محل یاد گرفتن و علم آموزیه...چندتا صلوات بفرست آروم میشی. بی اختیار صلوات فرستادم زیر لب به همراه و عجل فرجهمی که هیچ وقت جا نمی انداختمش بعد از صلوات...راست می گفت عجیب این ذکر آرامش می پاشید به روح و قلب آدم! _ممنون امیرعلی واقعا آروم شدم...ببخشید مزاحمت شدم! _مزاحم نیستی برو ان شاءالله موفق باشی و یک روزی مثل امروز خوشحال باشی از گرفتن مدرکت. ذوق کردم از این دعای ساده اش که نشون می داد واقعیه و از ته قلب گفته! گاهی حتی باید ساده دعا کرد! _بازم ممنون و خداحافظ. امیرعلی_ خداحافظ موفق باشی! دکمه قطع گوشی رو که لمس کردم و تماس قطع شد ...نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو به قلبم چسبوندم و باز ذکر صلوات بود که زیرلبی می گفتم! راست می گفت امیرعلی محیط دانشگاه فرق داشت...سلب می شد از آدم اون آزادی و شیطنت های دخترونه ای که توی مدرسه بود ...! اینجا باید خانوم می بودی...وقتی هم که خانوم باشی دیگه هر نگاهی هرز نمیره روت! با ورود استاد و بلند شدن همه به احترامش یاد صحبتم با امیرعلی افتادم بی اختیار لبخند جا خوش کرد کنج لبم و باهمه وجود دعا دعا می کردم بعد از دو روز ندیدن امیرعلی ...امشب بتونم ببینمش به هوای این تاریکی شب و کلاسی که این موقع تموم می شد! نگاهم رو چرخوندم و روی ماشین عمو احمد ثابت نگهش داشتم و تقریبا پرواز کردم سمت ماشین... معلوم نبود از کی امیرعلی منتظرمه که به صندلی تکیه داده بودو چشم هاش بسته بود! روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و با همه وجودم گفتم: سلام. چشم هاش باز شد و لبخندی زد _سلام...کلاس خوب بود؟ با خنده سرم رو به دوطرف تکون دادم _ای بد نبود! نگاهی به ساعت ماشین کرد و بعد استارت زد _کلاست خیلی دیر تموم میشه ...نباید همچین کلاسی رو بر می داشتی که به شب بخوری! این یعنی دل نگرانم بود دیگه؟! _منم دوست ندارم ولی ترم اول، خود دانشگاه برات انتخاب واحد می کنه. _راست می گی حواسم نبود! _البته میتونم حذف بکنم درس هایی رو که نمی خوام... بعد هم مغموم گفتم: اگه به من بود همه کلاس های کله سحر و نصفه شب رو حذف می کردم! خندید _اونوقت فکر کنم یک هفت هشت سالی طول بکشه لیسانس بگیری! همونطور با صورت درهمم سر تکون دادم _بهتر...مگه حتما باید سر چهار سال تمومش کرد؟ انگار چیزی یادم افتاده باشه بی هوا چرخیدم و ذوق زده دست هام رو بهم کوبیدم _راستی امیرعلی ممنون که اومدی! چشم هاش گرد شد و من به قیافه ترسیده و متعجبش خندیدم و بعد لب چیدم _خب چیه ؟! با خنده سرتکون داد ولی سکوت کرد...بقیه مسیر توی سکوت گذشت اما من عجیب دوست داشتم همین سکوت رو کنار امیرعلی! با توقف ماشین نگاهم رو از روبه رو گرفتم _ممنون نمیای خونه؟ کمی روی صندلیش چرخید رو به من _نه ممنون سلام برسون. دستم رو جلو بردم تا باهاش دست بدم که فقط به دستم نگاه کرد اعتراض آمیز گفتم: امیرعلی... _ببین محیا چیزه... چشم هام و ریز کردم _چیزه...! اوفی گفت و دست هاش رو نشونم داد _عجله داشتم فکر کردم دیرشده ممکنه بری برای همین دست هام... نذاشتم ادامه بده و یک دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و صورتم که به طرز بامزه ای کش اومده بود خندید _دختر خوب خب مگه اجبار داری دستت سیاه میشه! شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم _من فرق میکنم امیرعلی... عیب نداره سیاه بشه ولی دستم و رد نکن غصه ام میگیره! باز هم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم و می برد...دستم رفت سمت دست گیره و درو باز کردم... ولی امشب باز گل انداخته بود شیطنتم سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه امیرعلی کشیدم که چشم هاش گرد شدو و متعجب از کار من! با لحن بچگانه ای گفتم: حالا اینم تنبیهت آقا... حالا مجبوری صورتت رو هم بشوری! لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومد و خندید...به خودش توی آینه کوچیک ماشین نگاه کرد _عجب تنبیهی ببین با صورتم چیکار کردی؟ مثل بچه های تخس گفتم: خوب کردم. یک ابروش خیلی بامزه بالا رفت ...دیگه داشت بی پروا می شد قلبم برای بوسیدن گونه اش سریع از ماشین بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین _سلام برسون به همه از عمو احمد هم از طرف من تشکرکن. کشیده و مهربون گفت: چشم بزرگیتون رو می رسونم. خداحافظی آرومی گفتم ولی قبل اینکه در رو ببندم... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🌸🍃....  خُدا میخواست به "تو"  بال و پًر بدهد  گفت چشمت میزنند  چادُر داد😌💕 . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
~•°•🌺•°•~ مرا از بچگی احساس دادند مرا عادت به بوی یاس دادند کلید قفل هایم را از اول به دست حضرت عباس دادند ولادت حضرت ابوالفضل العباس مبارک ~•°•🌺@chaadorihhaaa🌺•°•~
🌸🍃.... . امام سجاد جانمون علیه السلام: عمویم ‏عباس، نزد خدای متعال، مقامی دارد که روز قیامت، همه شهیدان به آن غبطه می‏ خورند و رشک می‏برند:) [•الحق که به تو نام قمر می آید ای ماه ترین🌙عمویِ دنیا عبـٰآس♥️•] ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... _محیا... محیا...! این بار بیشتر خم شدم توی ماشین _جونم؟ باز هم بی هوا گفته بودم انگار امیرعلی هم هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم، که هر دو لنگه ابروهاش بامزه بالا رفت و لبخند زد و من رو به خنده انداخت ! منتظر نگاهش کردم که انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی از ته دل خندید _حالا یک یک شدیم برو تو خونه سرده. لبخند پر رنگی روی صورتم نشست و قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنار خودم تازه می دیدم این شیطنتش رو ..اخم مصنوعی کردم که خنده اش جمع شد و لحنش جدی _ناراحت شدی؟ دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش گفتم :خیلی دوستت دارم! دستمال کاغذی خشک شد توی دستش و نگاه شکه شدش چرخید روی صورتم ...عجیب بود قلبم بی قراری نمی کرد انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساس هایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران می کرد! به خودش اومدو بین موهاش دست کشید... دستمال کاغذی دستش رو روی بینیم کشید _برو هوا سرده! دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم ...با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم و زنگ در خونه رو فشار... در که با صدای تیکی باز شد امیر علی دستش رو برام بلند کردو دور شد...من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم، درسته که امیرعلی هنوز با قلبم کامل راه نیومده بود ولی شده بود یک دوست! یک دوست کنار واژه شوهر بودنش برای همین هم خستگی اولین کلاسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شد و به هوا رفت! احوالپرسی های عمه با مامان هنوز ادامه داشت و من هم طبق عادت بچگی هام پایین پای مامان کنار میز تلفن نشسته بودم و سرم روی زانوی مامان بود و مامان مشغول نوازش موهام! مامان_آره اینجاست همدم خانوم...نه امروز کلاس نداشته...گوشی خدمتتون...از من خداحافظ سلام برسونین. تازه داشت خوابم می برد از نوازش های مامان که گوشی رو گرفت سمتم _سلام عمه جون! عمه_ سلام عزیزم کم پیدا شدی؟ _شرمنده عمه کلاس هام این ترم اولی یکم فشرده است من شرمنده ام! عمه_دشمنت شرمنده گلم می دونم... این عطیه هم که خودش رو روزها حبس میکنه تو اتاق به بهونه درس خوندن من که باور نمی کنم می خونده باشه! خندیدم _چرا عمه می خونه من مطمئنم! عمه هم خندید _شام بیا پیش ما امشب امیرمحمدم میاد. احساس کردم توی صدای عمه یک شادی در کنار غمه از این دیر اومدن ها! تعارف زدم با شیطنت _مزاحم نمیشم! خندید _لوس نکن خودت رو تو از کی تعارفی شدی؟ من هم خندیدم _چشم عمه جون میام من و تعارف! من و که می شناسین فقط خواستم یکم مثل این عروس ها ناز کنم نگین عروسمون هوله! مامان چشم غره ظریفی به من رفت و عمه اون طرف خط از ته دل قهقه زد! _امان از دست تو به امیرعلی میگم بیاد دنبالت _نه خودم میام ...می خوام عصری بیام کمکتون اون عطیه که فعلا خودشه و کتاب هاش! عمه با لذت گفت: ممنون عمه خوشحال میشم زودتر بیای ولی نه برای کمک بیا ببینمت _چشم! عمه_ قربونت عزیزم کاری نداری؟ _سلام برسونین خداحافظ. با خداحافظی عمه گوشی رو گذاشتم سرجاش... از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه برای صحبت های مادر دختری که آخرش ختم می شد به نصیحت های مامان! پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ می گرفتم تا بتونم شکل گلش کنم برای تزیین سالاد! _باز حس کدبانو بودن تورو گرفت؟ ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب داد _دخترم یک پا کدبانو هست! برای عطیه چشم ابرو اومدم که چشم غره ای به من رفت و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زد ... آروم زدم پشت دستش _یک ساعته دارم روش و صاف و تزئین می کنم. اخمی کرد _خب حالا باز تو یک کاری انجام دادی! عمه زیر برنج‌هاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد _طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار میکنه... توچیکار کردی؟ چپیدی تو اتاق به بهونه درس خوندن! خندیدم که کوفت زیرلبی به من گفت و بلندتر ادامه داد _نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزاده است علیه من! گل گوجه ایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلم های بنفش گذاشتم و زیر لب گفتم: حسود! پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت _چه خبره مامان دو مدل خورشت کم تحویل بگیر این امیرمحمدت رو! عمه گره روسریش رو مرتب کرد _نگو مادر بچه ام دیر به دیر میاد نمی خوام کم و کسر باشه، می دونم خورشت کرفس دوست داره برای همین کنار مرغ درست کردم براش. لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوند و عطیه هم کنار من روی زمین نشسته بود با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخم هاش سفت رفت توی هم! با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخم هایی رو که عمه رو دمغ تر می کرد...با اخم به من نگاه کرد که لب زدم _اونجوری قیافه نگیر! بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی می کرد اشاره کردم بلند شدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم و گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم _به به سلام به خانومای خونه خسته نباشید! همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شد و میوه ها رو از عمو گرفت.‌ عمو احمد نزدیک اومد و روی موهام رو بوسید _تو چرا دخترم مگه عطیه چیکار میکنه؟ غرق لذت شدم از این بوسه پدرانه و خودم رو لوس کردم _کاری که نمی کنم که! وظیفمه عموجون! عطیه که حرص می خورد گفت: راست میگه وظیفه اشه مهمون نیست که وقتی بهش میگین دخترم! عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه گفت: پس امیرعلی کجاست؟ _سلام! قبل جواب دادن عمو... امیرعلی واردآشپزخونه شد و همه جواب سلامش رو دادیم نگاهش کمی بیشتر روی من موند و لبخند زد _خوبی؟ همونطور که لیوان رو آب می کشیدم گفتم: ممنون. نزدیکم اومد و دستش رو زیر شیر آب خیس کرد و کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با بستن شیر آب نگاهی به لباسش که یک لک روغنی بزرگ افتاده بود انداختم! بدونی اینکه من سوالی بپرسم و امیرعلی سربلند کنه گفت: لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم... یک آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد. آروم گفتم: فدای سرت اینجوری که پاک نمیشه... برو لباست رو دربیار بده برات بشورم لکش نمونه. وقتی دید واقعا لکه با یک مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد _نه ممنون خودم میشورم. لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم _قول میدم تمیز بشورم ...بروعوضش کن! به لحن خودمونیم لبخندی زد و رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری نیست رفتم دنبالش چند تقه به در زدم _بیام تو؟ صداش رو شنیدم _بیا! لباسش رو با یک تیشرت قهوه ای عوض کرده بود و لباس کثیفش دستش بود ...جلو رفتم و لباس رو گرفتم _صبر کن محیا خودم میشورمش! ابروهام و بالا دادم _یعنی من بلد نیستم بشورم؟! کلافه نفس کشید _آب حیاط سرده دست هات.. نذاشتم ادامه بده _میرم توی روشویی دستشویی آب داغ بگیرم لک چربش بره بعد بیرون آب میکشمش. خواست مخالفت کنه که مهلتش ندادم و با قدم های سریع بیرون اومدم یقه لباس رو به بینیم نزدیک کردم... پر از عطر امیرعلی بود... دیده بودم همیشه به گردنش عطر میزنه... خوب نفس کشیدم عطرش رو و بعد شروع کردم به شستن! وقتی مطمئن شدم اثری از لکه نیست دست های پرکفم رو آب کشیدم و لباس رو برداشتم تا توی حیاط راحت بتونم آب کشیش کنم ...بیرون که اومدم چادر رنگی افتاد روی سرم و من با تعجب امیرعلی رو دیدم که صورتش پر از لبخند عمیق بود آروم گفت: امیر محمد اینا اومدن. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... با یک دست لباس رو نگه داشتم و با دست دیگه چادر رو درست گرفتم _از دختر دایی ما کار می کشی امیرعلی؟! نگاهی به امیرمحمد انداختم که با کت و شلوار مشکی بود و دست هاش توی جیب شلوارش _سلام. سری تکون داد _علیک سلام دختر دایی... بابا بده بشوره خودش این لباس هاش رو این وضع هر روزشه ها! دیدم مشت شدن دست امیرعلی رو ...لحن شوخ امیرمحمد می گفت قصد کنایه زدن نداشته ولی امیرعلی حسابی نیش خورده بود! لبخندی زدم _خودم خواستم ...مگه می داد لباسش رو اگه هر روزم باشه روی چشم هام وظیفمه! حالت امیرعلی تغییر نکرد و امیرمحمد لبخند معنی داری زد... دوست نداشتم ادامه این صحبت رو _نفیسه جون و امیرسام کجان؟ امیرمحمد _زودتر رفتن تو خونه امیرسام بی تابی می کرد شیر می خواست. سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم و با گفتن ببخشیدی رفتم سمت شیر آببا رفتن امیرمحمد و بسته شدن در چوبی هال امیر علی تکیه از دیوار گرفت و اومد نزدیک من _ بده من خودم آب می کشم برو تو خونه. لحنش تلخ بود و صورتش پر اخم توجهی نکردم و لباس رو به دوطرف زیر شیر آب پیچوندم دستش جلو اومدو نشست روی دست هام _میگم بده به من! دیگه خیلی تلخ شده بود و تند... نگاهی به چشم هاش انداختم و با لجبازی گفتم : نمیدم! دستش مشت شد روی دستم آروم گفتم: خودت خوب میدونی آقا امیرمحمد فقط می خواست شوخی کنه! نفس عمیقی کشید و من بادستم آب ریختم روی سر شیر آب که کفی شده بود و آب رو بستم _خسته شدم... حتی از خودم که فکر می کنم همه چیز کنایه است ...قبلا برام مهم نبود ولی حالا دوست ندارم تو اذیت بشی و خجالت بکشی از کنار من بودن! آب لباس رو محکم چلوندم و بعد توی هوا تکوندم تا آب اضافیش کامل بره و خیلی چروک نشه همونطور که می رفتم سمت طنابی که عمه از این سر تا اون سر حیاط وصل کرده بود برای خشک کردن لباس ها گفتم: گمونم صحبت کرده بودیم راجع به این موضوع ...اون شب خونه بابابزرگ قصه نمی گفتم برات امیرعلی! اومد نزدیک و من بی توجه به نگاه سنگینش گیره های قرمز رنگ رو زدم روی لباس زیر لب گفت: ببخشید بد حرف زدم. نگاهم رو دوختم تو نگاه پشیمونش _طعنه های بقیه اذیتم نمی کنه امیرعلی هرچند تا حالا هم طعنه ای در کار نبوده و هرکی رو که از دوست و آشنا دیدم ازت تعریف کرده... اهمیت هم نمیدم به حرف هایی که زیاد مهم نیستن ولی اذیتم می کنه این رفتارت که یک دفعه غریبه میشی و غریبه میشم برات! نگاهش هنوز توی چشم هام بود که با قدم های آرومی رفتم توی اتاقش و روسریم رو جلو آینه انداختم روی سرم و مدل عربی بستم ...بعد چند لحظه اومد و در اتاق رو پشت سرش بست حاشیه روسریم رو مرتب کردم _چرا اومدی اینجا می رفتی توی هال منم میومدم. به خاطر سکوتش چرخیدم که نزدیک اومد و فاصله مون شد به زور چهار انگشت ...بازوهام رو گرفت توی دست هاش _قهری ؟ لپ هام رو باد کردم با صدا خالی _نه ...دلخورم انگشت شصت و اشاره ام رو روی هم گذاشتم و نصف بند انگشتم رو نشونش دادم _یک این قده هم قهرم! لب هاش به یک خنده باز شد ...بازم طاقتم نیاوردم و دست هام حلقه شد دور کمرش...فکر کنم باز شکه شد که دست هایی رو که باهاش بازوهام رو گرفته بود توی هوا موند... ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... من که آروم شده بودم از نفس کشیدن عطرش به این نزدیکی و شنیدن صدای ضربان قلبش که روی دور تند رفته بود آروم گفتم: امیرعلی نمیشه دوستم داشته باشی؟؟ تو رو جون من به خاطر این حرف های مسخره این قدر بهم نریز! من مطمئنم تنها کسی که می تونم با اطمینان بهش تکیه کنم تویی... این قدر از من دور نشو... این قدر وقتی نزدیکت نیستم فکرهای بیخودی نکن! خواهش می کنم مثل من باش که هر ثانیه ام با فکر تو میگذره! نفهمیدم کِی بغض کردم و کِی اشک هام روی گونه ام ریخت و دفن می شد توی تار پود لباس امیرعلی... دست هاش حلقه شد دور بازوهام و چونه اش نشست روی شونه ام و آروم گفت: گریه نکن... خواهش می کنم... ببخشید! همین جمله کافی بود تا اشک هام بند بیاد و دست هام رو محکمتر کنم و حلقه دستم رو تنگ تر... لب زدم _دوستت دارم امیرعلی! نفس عمیقی کشید با فشار آرومی که به بازوهام آورد من رو از خودش جدا کرد و با انگشتش رد اشک هام رو از روی گونه هام پاک! _راستی ممنون به خاطر لباسم حسابی تمیز شده بود! نگاهم رو دوختم به چشم هاش ...نمی دونم چرا حس کردم چشم هاش بهم میگه دوستم داره! ولی به زبون نیاورد و مسیر صحبتمون رو تغییر داد! فقط آروم گفتم _وظیفه ام بود احتیاجی به این همه تشکر نیست! *** _شروع کلاس ها خوبه محیا جون؟ صحبتم رو با عطیه تموم کردم و سر چرخوندم تا جواب نفیسه رو بدم _ممنون خوبه هنوز که اولشه ولی خب درس ها یک خورده یعنی بیشتر از یک خورده سخته! کلاس هامونم ترم اولی حسابی فشرده است! امیرمحمد_رشته ات انتخاب خودته یا رفتی پیش مشاور تحصیلی؟ نگاهم چرخید روی امیرمحمد _انتخاب خودمه نرفتم مشاوره! حل کردن مسئله های ریاضی حس خوبی به من میده! عطیه دستش و به طرفم نشونه گرفت و رو به بقیه گفت: دیوونه است دیگه ...آخه کی از ریاضی خوشش میاد ؟ _من! نگاه ذوق زده ام و به امیرعلی دوختم که عطیه ابرو بالا انداخت _نه بابا! کی میره این هم راه و... خب تو هم یکی لنگه این محیایی دیگه! امیرعلی ابروهاش و بالا داد _آها یعنی منم دیوونه ام؟! عطیه لبش و به طرز مسخره ای گزید _بلانسبت داداش من محیا رو گفتم.. امیرعلی خنده اش گرفته بود ولی سعی می کرد جدی باشه _محیاهم خانوممه دوباره نبینم بهش بگی دیوونه ها! من بیشتر از قبل ذوق کردم ... نگاه پر تشکرم رو به امیرعلی دوختم و عطیه براق شد چیزی بگه که امیرمحمد با خنده پایان داد به این دعوایی که شوخی بود! امیرمحمد_کار خوبی کردی محیا خانوم آدم باید طبق خواسته خودش انتخاب کنه اگه رشته ات رو دوست نداشته باشی علاقه ات هم به درس خوندن از بین میره! سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم این بار مخاطب امیرمحمد عطیه شد _ خب عطیه خانوم ان شاءالله امسال که دیگه سخت می خونی یک رشته خوب قبول بشی ؟ عطیه_دارم می خونم دیگه حالا شما دعا کنین اون رشته خوبه رو قبول بشم! امیرمحمد خندید به لحن جسور عطیه! دیگه به ادامه صحبت امیرمحمد و عطیه توجه نکردم و رو به امیرعلی که کنار من نشسته بود و رفته بود توی فکر گفتم:فردا هم میری؟ با پرسش سر بلند کرد که گفتم: کمک عمو اکبرت ؟ لبخند محوی زد _معمولا هر جمعه میرم. _میشه یک روز منم باهات بیام؟ چشم هاش گشاد شد _جدی که نمی گی؟! لب هام رو بازبونم تَر کردم _چرا اتفاقا جدی جدی هستم! میون بهت نیشخندی زد _محیا هنوز یادم نرفته روز تشییع جنازه اون مامان بزرگت رو! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
❤️🍃... . سلام رفقا ☺️ ‌. پارت اضافه به مناسبت ولادت حضرت ابوالفضل (ع) ❤️ تقدیم به شما🌹 ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
💠💠💠💠💠💠💠💠💠 .. .. . . چہ‌آرزوهاےقَشنگےمےڪَردندوَچِقد‌زیبا‌اِجابت‌مےشد ... 🌸حاج‌احمد آرزو ڪرده بود : بدست شقےترین انسانهاے روے زمین یعنے اسرائیلےها ڪشتہ بشم  و حالا دست اونهاست ... 🌸حاج همت از خدا خواستہ بود : مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم ترڪش خمپاره سرش رو برد ... 🌸شهید برونسے همیشہ مےگفت : دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم  سالها پیڪرش مفقود بود ... 🌸آقامهدی باڪری مےگفت از خدا خواستم : بدنم حتے یڪ وجب از خاڪ زمین رو اشغال نڪنہ  آب دجلہ او رو براے همیشہ با خودش برد ... 🌸حاج آقا ابوترابے در مسیر پیاده روے مشهد مےگفت آرزو دارم : در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا دفن شد ... 👇👇👇👇👇👇👇 🔰 حاج‌حُسین‌یِڪتا : میخواستَن ؛ میشُد ... میخوایم ! نِمیشہ ... چہ‌ڪار‌ڪَردیم بااین‌دِلها ...😔 🌺 ازخُداوندبِخوایم ! دِلامون‌را براےاِمام‌زَمان(عج)،شِش‌دانگ‌سَند‌بِزنہ ... وبَراےاین‌ڪاریاریمون‌ڪُنہ... ڪہ‌دَست‌وپاوگوش‌وچَشم‌وزَبان‌جُزبَراے‌رِضاےحَضرت‌حُجت(عج)بہ‌حَرڪت‌درنَیاد !✨ 🌺ڪہ‌اَگہ‌خُداوندراضےباشہ... عاشق‌مامیشہ... وَعاقِبتمون‌خَتم‌بہ‌شَهادت🕊😔 🌷ان شاءاللہ . . پی نوشت: اردو راهیان نور ۹۸ . . التِماس‌دُعاےشَہــــــادت . ✍ ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
🍃🌺 ما محجبہ‌ها دنبال اینیم کہ بهترینا نگامون کنن...☺️ آره... کے از امام زمان(عج) تو این عالم بهتر؟؟؟😍 ما هم دوست داریم لباس مارک‌دار بپوشیم...😌 و چه مارکے از مذهبے بودن بهتر✨😍 ما هم دورهمے با هم مےریم بیرون و خیلے خوش مےگذرونیم...😇 اما واسہ رفع خستگے نه واسہ گناه و...☝️ ما هم آره...😉 ولے نہ با گناه و دورے از خدا...✋ ••✾🌸 ══°·🦋·°══ 🌸✾•• ~••@chaadorihhaaa••~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فلسفه #حجاب فقط به این نیست که مردها به گناه نیفتند #موشنگرافی #حجاب #فلسفه_حجاب #پویش_حجاب_فاطمے
🌸 ﷽ 🌸 🌺🍃🌸🍃🌺 ..... قلبم فشرده شد از یاد مامان بزرگ مادریم سوم راهنمایی بودم که فوت شدو و روز تشییع جنازه موقع وداع با دیدن بدن کفن پوشش از حال رفتم و تا یک ماه از وحشت کنار مامانی می خوابیدم که خودش سخت عزادار بود مامان با فوت مامان بزرگ رسما تنها شد بابابزرگ رو قبل دنیا اومدن من از دست داده بود...مثل من تک دختر بود و با فوت مامان بزرگ دو دایی بزرگم رو هم دیگه خیلی کم می دیدیم و دیدارهامون رسید به عید تا عید! گاهی چه قدر دلم تنگ میشد برای مامان بزرگم با اون گیس های سفیدش که همیشه بافته بود! _ولی دوست دارم بیام! سری به نشونه منفی تکون داد _اصلا نمیشه! وا رفتم فکر می کردم استقبالم می کنه _چرا نه؟ پس خودت چرا رفتی؟ امیرعلی با مهربونی بهم خیره شد _من فرق می کنم محیا من یک مردم باید بتونم به ترس ها غلبه کنم. با لجبازی گفتم : خواهش می کنم فقط یک بار اگه دیدم طاقت ندارم خودم میام بیرون! امیرعلی_دوست ندارم بازم برات کابوس شب درست کنم... نمیشه !می دونم ترسویی! اخم مصنوعی کردم و دلخور گفتم: امیرعلی!!!!!!!!! خندید _جونم ؟ گرم شدم از جونم گفتنش و اخم هام باز شد و یادم رفت دلخوریم. توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی می کرد اومد سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ کشیده شد روی من چشمکی بهش زدم و توپ رو آروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دو تا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شد و من بی حواس بلند گفتم: الهی قربونت برم نفس! با اون دندون های برنج دونه ات. یک دفعه سکوت کامل شد و اول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: چته تو با این قربون صدقه رفتنت همه رو سکته دادی بچه که جای خود داره! لب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه خندیدن و نفیسه امیرسام رو که بغلش بود ، بلند کردو گرفت سمت من _بیا زن عموش ...به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار می کنی! دوباره همه خندیدیم و حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از من یک لنگ ابروش بالا رفته بود! امیرسام رو بین خودم و عطیه نشوندم که شروع کرد با ذوق دست زدن ...محکم بوسیدمش و دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانه اش _گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟ نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم...چه خوب که بعد از اون بحث مسخره ...حالا راجع به چیزهای معمولی حرف می زدیم بدون دلخوری! _آره ...حس خوبی دارم وقتی نزدیکشونم ...دلم می خواد منم باهاشون بچه بشم و بچگی کنم بی دغدغه! عطیه آروم و زیر لبی گفت: نه که الام خیلی بزرگی! بچه ای دیگه! می دونستم نفیسه نشنیده صداش رو برای همین با چشم هام براش خطو نشون کشیدم که لبخند دندون نمایی زد نفیسه_پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی تو با این حس های مادرانه خفته ای که داری! حس کردم صورتم داغ شد خوب بود امیرمحمد و عمو باهم صحبت می کردن و حواسشون به ما نبود، عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید _ان شاءالله بچه ی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی! بیشتر خجالت کشیدم... امیرعلی ظاهرا به صحبت های عمو گوش میک رد ولی چین ظریف پیشونیش نشون می داد متوجه حرف های ما هم هست و من بیشتر احساس شرم کردم ... خنده ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم از بین دندو نهام کوفتی نصیبش کردم که میون خنده اش گفت: مطمئنم امیرعلی الا حسابی آتیشیه متنفره از این حرف ها و صحبت ها که به جای باریک میکشه! لب پایینم رو زیر دندونم گرفتم _عطی خجالت بکش می فهمی چی میگی؟! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ...... عروسک امیرسام رو براش کوک می کرد _عطی و درد اسمم و کامل بگو خوبه بهت هشدار داده بودم شوهرت همین الانم برزخیه ها! زیرچشمی نگاهم رو چرخوندم روی امیرعلی ...نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود... ولی مونده بود اخم روی پیشونیش! ‌‌‌‌‌‌‌‌ *** بدن بی حالم رو روی تخت جابه جا کردم تا گوشیم رو جواب بدم ولی محسن زودتر از من گوشی رو برداشت و تماس رو وصل کرد و مهلت نداد ببینم کی پشت خطه! فقط صدای محسن رو می شنیدم _سلام... شما خوبین ..هست ولی داره میمیره! چشم هام گرد شد و با صدایی که از شدت گلودرد دورگه شده بود گفتم: کیه محسن؟ جوابم و نداد و همونطور که با پشت خطی صحبت می کرد برای محمد چشم و ابرو اومد ... معلوم بود دارن آتیش میسوزونن _ نه بابا چیز مهمی نیست ...فقط کمی تا قسمتی رو به موته...ناراحت نشین به دیار باقی که شتافت خبرشو بهتون میدم فقط مژدگونی ما یادتون نره! عصبی شده بودم ولی توان تکون خوردن هم نداشتم و محسن هم حسابی جدی حرف می زد ولی محمد می خندید _بده من گوشی رو کی بهت گفت جواب بدی؟ اصلا کیه ؟ چرا دری وری میگی! بازم توجهی به من نکرد ولی لحنش تغییر کرد و تخس شد _نه بابا چیزیش نیست ...باز این دردونه سرما خورده ماهم شدیم نوکرش ...باور کنین چیزیش نیست فقط یک تب بالای چهل درجه و گلودرد و آبریزش بینی! همین! محیا زیادی لوسه وگرنه چیزیش نیست! هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست کله جفتشون رو بکنم مامان با چه دو نفری من رو تنها گذاشته بود و رفته بود با بابا مهمونی ! محسن_چشم...گوشی گوشی! موبایلم رو گرفت سمتم _بگیر شوهرت داره پس میفته بهش بگو چیزیت نیست ...خواهشا خودت و براش لوس نکن! چشم غره ای بهش رفتم و حسابی حرصی شدم... از اون وقت این دری وری ها روداشت به امیرعلی میگفت؟! با زحمت سلام بلندی تونستم بگم چون حسابی گلوم می سوخت بدترین چیزی که توی سرماخوردگی بود و همیشه من دچارش میشدم! صدای نگرانش تو گوشم پیچید _سلام محیا چی شده؟ دلم گرم شد از دل نگرانیش _هیچی نیست ...سرما خوردم. _نمی دونستم ببخشید ...از صبح تعمیرگاه بودم سرمم حسابی شلوغ دیدم امروز به من زنگ نزدی گفتم شاید قهری که همش تو زنگ میزنی! لبخند دوست داشتنی روی لبم نشست خوشحال شدم از اینکه یادش مونده بود هر روز من زنگ می زنم و میشم احوالپرسش! گفتم: مرسی زنگ زدی حالم زیاد خوب نبود نتونستم وگرنه قهر نبودم می دونم روزها فرصت نداری! _صدات حسابی گرفته است دکتر نرفتی؟ _نه...گلوم خیلی درد میکنه! _حالا مهمون نمی خوای ؟ با پرسش و تعجب گفتم: مهمون؟؟ _نزدیک خونه شمام ...راستش ماشین بابا رو گرفته بودم باهم بریم بیرون ...داشتم میومدم اونجا که از دایی اجازه بگیرم بعد بریم. ذوق کردم از این رفتار امیرعلی دفعه اول بود خب! با صدای گرفته و پنچری گفتم: حالم خیلی بده! با خنده گفت : حالا یعنی نیام اونجا؟! هول کرده گفتم: چرا چرا کجایی الان؟ _پشت در خونه به محسن بگو درو باز کنه! بی حواس موبایل و قطع کردم و هول به محسن گفتم: زود در و بازکن امیرعلی پشت دره! محمد ابرو بالا انداخت _خب حالا... از اون موقع صدات در نمیومد چی شده هوار می زنی حالا! چشم غره ای بهش رفتم _خواهشا مزه نریز! تمام بدنم درد می کرد با زحمت خودم رو روی تختم بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت... امیرعلی با خنده وارد اتاقم شد و این یعنی باز این محسن خوشمزه گری کرده! سلام گرمی کرد و دستش رو جلو آورد و من دستم رو گذاشتم توی دستش..چینی به پیشونیش افتاد و دست دیگه اش نشست روی پیشونیم دلم ضعف رفت برای اخمش که حاصل دل نگرانی برای من بود! _خیلی تب داری! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... محمد_نه بابا چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده! چشم غره ای به محمد رفتم و امیرعلی با خنده سر تکون داد _پاشو لباس بپوش بریم دکتر ...من خودم به دایی زنگ میزنم. ترسیده گفتم: نه نه لازم نیست خوب میشم! ابروهاش بالا پرید _چه جوری خوب میشی؟ پاشو! _نه امیرعلی خوبم! لبه تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشم هام و آروم گفت: یک دکتر که می تونم ببرم خانومم رو نمی تونم؟ دوست نداری با من... پریدم وسط حرفش و با قیافه پریشونی گفتم: جون محیا ادامه نده میبینی حالم خوش نیست! نگاهش جدی شد _پس چرا هول کردی و نمیای؟ محسن شنید صدای امیرعلی رو _چون از آمپول هایی که قراره نوش جان کنه می ترسه! امیرعلی با تعجب خندید _راست میگه؟ با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم: آره راست میگه ...خب چیکار کنم ترسه دیگه هر کسی از یک چیزی می ترسه! محمد طعنه زد _حالا نه که فقط تو ازآمپول می ترسی ...اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و دزد های خیال تو رو فاکتور بگیریم آره راست می گی فقط از آمپول می ترسی! با حرص جیغ خفیفی کشیدم و امیرعلی بلند بلند خندید آروم پتو رو از روی سرم کشید و چند تار از موهام بر اثر الکتریسیته روی هوا موند _پاشو بریم دختر خوب تبت خیلی بلاست من به دکتر بگم به جای آمپول خشک کننده قوی تر بنویسه قبوله ؟میای؟ مثل بچه ها لب چیدم _نخیر نمیشه الکی به من وعده نده... بابا هم همیشه همین و میگه ولی وقتی دکتر آمپول می نویسه به زور می برتم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم! امیرعلی می خندید به لحن بچگانه و پر حرصم _پس لاقل جوشونده بخور! لب چیدم ولی خوشحال شدم کوتاه اومده... جوشونده های تلخ بهتر از آمپول بود _باشه. محسن و محمد از اتاق بیرون رفتن و امیرعلی کمکم کرد دراز بکشم _اینجوری معذبم خب! دستش رو نواز شگونه کشید روی موهام و شقیقه ام... پوست دستش یک کم زبر بود ولی اذیتم نمی کرد و برعکس لذت می بردم از نوازش دست هاش که اولین دفعه بود! _راحت باش! آروم شده از نوازش دست امیر علی گفتم: ممنون که اومدی! نگاه از من دزدید _دلم برات تنگ شده بود! یک گوله آرامش قل خورد توی وجودم و لبخند زدم و و دستش رو که ثابت شده بود روی گونه ام بوسیدم اخم مصنوعی کرد و بازم اعتراض _محیا خانوم! لب چیدم و تخس گفتم: خب چیه ذوق کردم ... اولین دفعه ایه که دلت برای من تنگ میشه بعد این همه مدت! نگاهش گم شد توی نگاهم _ ببخش محیا...می دونم ولی خب من....یعنی... پریدم وسط حرفش و نذاشتم ادامه بده قصدم اصلا گله نبود که ناراحتش کنم! برای همین با شوخی گفتم: منم خیلی دلم برات تنگ شده بود بازم معرفت تو که اومدی دیدنم ! من که هر وقت دلم تنگ شد فقط بهت زنگ زدم! لبخند تلخی نشست روی صورتش _که اونم همیشه من ... ادامه حرفش رو خورد و پوفی کشید...نمی دونستم یک جمله اینجوری بهم میریزه امیرعلی رو! زل زد توی چشمهام _داره دوماه می گذره از عقدمون و من هنوز یک بار درست و حسابی نبردمت گردش... خب بابا دیگه نمیتونه مثل قدیم سرپا باشه و کارها گردن منه ...من و ببخش محیا نمیتونم دوران عقد پر خاطره ای برات بسازم مثل بقیه...دیگه حالا میترسم از پشیمون شدنت! این دومین گوله آرامش بود یعنی الان نفس هام بند شده بود به نفس هاش که می ترسید از پشیمونیم که من مطمئن بودم اتفاق نمی افته؟؟! آروم گفتم: همین که هستی خوبه ...همین که حس کنم دوستم داری لحظه لحظه هایی رو که باهات هستم برام میشه خاطره ...من نمی خوام مثل بقیه باشیم می خوام خودمون باشیم... محیا قربون این گرفتار‌ بودن و خستگیت ...! تکونی خورد از این قربون صدقه رفتن ساده و صمیمیم و لب زد _خدا نکنه! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... دستش رو که بین دو دستم حصار کرده بودم فشار آرومی دادم و گفتم: همین که با همه خستگیت اومدی اینجا و همیشه لبخند رو لبته برام دنیا دنیا می ارزه حاظرم همیشه تو خونه بمونم و بیرون نرم ولی تو باشی و فکرت مال من باشه! مگه فقط گردش رفتن و خوش گذرونی خاطره می سازه وقتی دلنگرانم می شی برام میشه خاطره! لبخند محوی صورتش و پر کرد که گفتم: میدونی امیرعلی از وقتی فهمیدم دوست دارم؛ همیشه با یک رویا خوابیدم ... اینکه تو خسته بیای خونه و دست ها و لباس هات کثیف باشه و من کمکت کنم دست هات رو بشوری... بهت بگم خسته نباشی یک کمم غر بزنم چرا لباست کثیف شده...! آروم خندید و زیرلبی گفت: دیونه ای؟! همه دنبال یک شوهر نمونه میگردن که با افتخار کنارش قدم بردارن اون وقت تو آرزوی شستن دست های سیاه و لباس کثیفم و داشتی؟ نگاهم رو از چشم هایی که حالا برق می زدن گرفتم و خیره شدم به دکمه های ریز و سفید سر آستینش _افتخار می کنم کنارت قدم بردارم چون می دونم یک شوهر واقعی هستی که میتونم بهت تکیه کنم... داشتن ظاهر مد و مارک که فقط چشم پُر کنه به درد من نمی خوره ...چیزی که من و خوشحال میکنه اینه که تو با همون دست های سیاهت عجله کنی بیای دنبالم برای اینکه من توی شب معطل نشم... خیالم راحته اگه جایی کارم گره بخوره یا جایی باشم که بترسم و بهت زنگ بزنم سریع خودت رو بهم میرسونی و من به جون می خرم اون لباسه ای سیاه کارت رو که از عجله یادت رفته باشه در بیاری...میشه برام افتخار که برات مهم بودم! دستش مشت شد بین دست هام ..نمی دونم چرا کلافه شد ! نگاهش به زانوهاش بود و نفس می کشید عمیق ولی آروم و شمرده! خواست حرفی بزنه که صدای محسن بلند شد که در جواب مامان تازه رسیده می گفت _آقا امیرعلی پیش محیاست دستش از بین دستم کشیده شد و ایستاد... خیلی با عجله گفت: ان شاءالله بهتر بشی ...من دیگه برم! حتی مهلتم نداد برای خداحافظی! ‌‌ *** دو روز گذشته بود و من هنوز فکر می کردم چرا اون شب امیرعلی زود گذاشت و رفت و حتی روز بعد فقط یک احوالپرسی ساده ازم کرد ... نمی فهمیدم چرا یکدفعه امیرعلی مهربون شده، میشد امیرعلی قدیمیه اول عقدمون ...نمی دونم یعنی اون شب من حرفی زدم که ناراحت شد؟ کلاسم تموم شده بود و با بدنی که بی حال بود به خاطر سرماخوردگیه دو روز پیش، پله هارو آروم آروم پایین می اومدم با ویبره رفتن گوشیم توی جیب مانتوم اون رو برداشتم و تماس رو وصل کردم _علیک سلام عطیه خانوم چه عجب یاد ما کردی؟ عطیه_علیک سلام عروس... بهتری؟ به دیار باقی نشتافتی هنوز؟ _به کوری چشم تو حالم خوبه خوبه... حالا فرمایش؟ _عرض کنم خدمتت که... حالا جدی جدی خوبی؟ _کوفت عطیه حرفت و بزن... دارم از خستگی میمیرم سه کلاس پشت سرهم داشتم الان تازه دارم میرم خونه. _خب حالا کوه که نکندی! پوفی کردم _قطع می کنم ها! عطیه_تو غلط می کنی گوشی رو روی خواهر شوهرت قطع کنی بی حیا! بلند گفتم: عطی خندید _درد ...نگو عطی آخر یک بار سوتی می دی جلوی امیرعلی... خب عرضم به حضورت که با اون اخلاق زمبه ایت! کشیده گفتم: بی تربیت! قهقه زد _مامان گفت فردا نهار بیای اینجا دلخور بودم از امیرعلی _نه ممنون! صداش مسخره شد _ وا چرا آخه؟ افتخار نمیدین یا دارین ناز می کنین؟ گفته باشم خریدار نداره نیومدی هم بهتر! وارد حیاط دانشگاه شدم _کشته مرده این مهمون دعوت کردنتم! _من همین مدلی بلدم میای دیگه؟ نفسم روباصدا بیرون دادم و بخار بزرگی جلوی دهنم شکل گرفت: باشه ممنون از عمه تشکر کن!! _خب دیگه خیلی حرف می زنی از درس هام افتادم اگه رتبه ام خراب بشه امسال، گردن تو! _نکه خیلی هم درس خونی _از تو درس خون ترم ...خداحافظ محی جون! خندیدم _خداحافظ دیوونه! خودتیی گفت و تماس قطع شد ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
❤️🍃... . سلام رفقا ☺️ ‌. پارت اضافه به مناسبت ولادت حضرت زین العابدین (ع) ❤️ تقدیم به شما🌹 بابت تاخیر عذر خواهی می کنیم دیشب برنامه ایتا قطع شده بود✋ ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══ 
 ❃﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ﴾❃ 🌹باتوکل به نام اعظمت🌹
🌺 به رسم هر روز 🌺 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨ ◾️◈◆--💎--◆◈--◽️ ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ 🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══✼🌸✼══
🌸🍃.... .   ... 👑  کہ بہ سر کردے❗️ ♨️ باید خیلی چیز ها را ز سر برون کنی... 🎈 یادت نرود تو بہترین و ترین خلقت خدایے❗️ ✨  ے زیباے ... 🌼 سخنت 🌼 🌸 رفتارت 🌸 🌺 ظاهرت 🌺 👒 بیانگر بانو بودنت هست❗️ ♥️بانو بودن کم  نیست... 😇  ڪہ باشے... ڪار حساس تر مےشود❗️ 🌹 اینجا دیگر تنہا بحث چادر نیست... 🌸  و احساست 🌸 🌺 دخترانگے هایت 🌺 🌼  هایت 🌼 ❤️ فقط و فقط میشود سهمِ  نفر... 💫 ڪسے ڪہ حتے بہ  هم  میکند اگر ببیند  هاے پاکت را پریشان کرده❗️ ❣  داشته باش بہ این حسِ عاشقانہ... 🙂 متعہد بودن ڪار سختے نیست❗️ 🌙مطمئن باش طعم شیرین  را میچشے... . ✿[ @chaadorihhaaa]✿      ═══ ❃🌸❃ ═══