eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19.2هزار دنبال‌کننده
767 عکس
397 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) رسیدیم به آموزشگاه نگاه به ساعتم کردم، ده دقیقه از خونمون کشیده تا رسیدیم به اینجا از در آموزشگاه وارد سالن شدیم، رفتیم سراغ خانم میانسالی که پشت میز نشسته بود، سلام و احوالپرسی کردیم، مادر شوهرم گفت دخترم رو آوردم ثبت نام کنم برای کلاس خیاطی وقتی گفت دخترم، یه حس خوبی بهم دست داد قبل از اینکه خانم مدیر آموزشگاه جواب مادر شوهرم رو بده یکی از کاراموزها یه لباس آورد گذاشت روی میز گفت خانم شمسی یقه ای که دوختم درسته؟ خانم شمسی لباس رو ورانداز کرد _بله درسته خانم کارآموز لبایش رو برداشت رفت خانم شمسی رو کرد به مادر شوهرم ببخشید خانم، کار اموز سوال داشت، بفرمایید بنده در خدمتم مادر شوهرم، با اشاره سرش من رو نشون داد دخترم رو اوردم ثبت نام کنم خانم شمسی از کشو میزش یه فرم در آورد، گرفت سمت مادر شوهرم این فرم رو بگیرید پر کنید پشتشم مدارک لازم، شهریه کلاس و زمان ثبت نام رو نوشتم، مادر شوهرم فرم رو. گرفت جلوی من، دوتایی خوندیم، رو کردم بهش زمان ثبت نام دو ماه دیگه است، ایکاش الان قبول میکرد مادر شوهرم رو کرد به خانم شمسی الان نمیشه ثبت نامش کنید نه، این سری باید دوره شون تموم شه تا اموزش سری بعد رو شروع کنم از خانم شمسی تشکر کردیم اومدیم خونه، لباسهامون رو عوض کردیم، مشغول نظافت خونه بودیم که صدای باز شدن در اومد، سریع اومدم پشت پنجره، پدر شوهرو علیرضا اومدن، روسری چادرم رو سرم کردم، همه جا رو گرد گیری کرده بودم، یه تلوزیون مونده بود اونم تند تند تمیز کردم، وارد خونه شدند، سلام کردم، هرکاری کردم که از علیرضا بپرسم که گچ پات رو اوردی بهتری، یا نه دست و دلم نرفت مادر شوهرم از آشپز خونه اومد بیرون، لبخندی رو به علیرضا زد، گفت خدا رو شکر راحت شدی مادر، دکتر چی گفت؟ ممنون مامان، پانزده جلسه برام فیزیو تراپی نوشت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️رهبر معظم انقلاب؛ چه خبر دارید از آن مرزبانی که در گمنانی ایستاده و جلوی دشمن رو گرفته در چه حاله... 👈تقدیم به تمام مرزبانان‌ و شهدای مرزبان مخصوصا رضا هدایتی که دیروز در مرز شمال غرب به درجه شهادت نائل شد ❤️ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada 🦋🦋🦋
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) پدر شوهرم صدا زد مریم، بابا بیا کارت دارم رفتم جلو جانم بابا بشین نشستم کنارش برای مهریه‌ات، برنامه‌ای داری؟ نه بابا هیج برنامه‌‌ای ندارم من یه پیشنهاد برات دارم بله بفرمایید یه زمینِ کنار زمین ما هست صاحبش میخواد بفروشه، بریم این زمین رو بخریم برات، خودمم میدم دست یه آدم معتبر کشاورزی کنه، مزد خودش رو برداره، سودش هم باشه برای تو، اینطوری هم پولت راکت نمیمونه، هم روی قیمت زمینت میاد باشه بابا جون، هر کاری رو که صلاح میدونید انجام بدید. زمین رو میزنم به نام خودت، بقیه مهریه را هم حساب می کنم بهت میدم من بقیه اش رو نمیخوام، بخشیدم، همه زمین رو که برام بخرید ازتون ممنون میشم سری تکون داد، و ساکت شد، من متوجه شدم که میگه نه بقیه را هم بهت میدم پدر شوهرم ادامه داد ماشین احمد رضا به نام منه، ولی من داده بودم به خودش فقط به اسم من بود، اونم یه روز بریم بزنم به نامت. یه غم زیادی روی دلم نشست، آهی بلند از ته دلم کشیدم، به خودم گفتم الهی برات بمیرم عزیزم، خودت رفتی اموالت رو دارن تقسیم میکنن تلفن خونه زنگ خورد، گوشی رو برداشتم الو بفرمایید از آموزشگاه زنگ میزنم، دوره جدید اموزشی ما از شبنه شروع میشه، ساعت هشت صبح تشریف بیارید، در ضمن یه لیست وسایل اولیه رو هم که تو فرم نوشتیم تهیه کنید بیارید. خوشحال گفتم چشم خانوم حتما خدا حافظی کردم گوشی رو گذاشتم روی دستگاه تلفن، رو کردم به مادر شوهرم از آموزشگاه بود، میگه کلاس خیاطی از شنبه شروع میشه، مامان من باید برم وسایل خیاطی رو بخرم مادر شوهرم گفت خیلی خوبه عزیزم، برو بخر علیرضا گفت حاضر شو خودم میبرمت خرید کنی سریع گفتم نه نه نمیخواد زحمت بکشی خودم میرم پدر شوهرم گفت اتفاقا با علیرضا رضا بری خیلی بهتره، چون یا باید آژانس بگیری، یا بری سوار تاکسی شی، علیرضا میبرتت دیگه ذوق خریدم رفت، اصلا و ابدا دوست ندارم با علیرضا برم، نشستم روی مبل گفتم اصلا ولش کن، تازه امروز چهار شنبه است، حالا وقت دارم بعدن میرم میخرم پدر شوهرم گفت از قدیم گفتن، کار امروز رو به فردا ننداز، پاشو بابا حون، پاشو حاضر شو با علیرضا برو بخر بیا نمی تونم اصرار پدر شوهرم رو ندید بگیرم، روی حرفش، حرف بزنم، با بی میلی، چشمی گفتم و بلند شدم، اومدم اتاق خودم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) از حرص خون داره خونم رو میخوره، من چه جوری با علیرضا تنها بشم، یه دفعه جرقه ای به ذهن خورد شاید بد هم نباشه بگذار یک بار با علیرضا قاطع صحبت کنم تا فکر من رو از سرش بیرون کنه و با این نگاه های سنگین و معنا دارش، من رو اذیت نکنه لباس پوشیدم آماده اومدم بیرون علیرضا با یک چهره شاد و رضایت بخشی تو ایون منتظرمه، سر کردم توی اتاق مادر شوهرمینا خدا حافظی کردم، با هم اومدیم که سوار ماشین، احمد‌رضا بشیم علیرضا در جلو رو باز کرد رو به من گفت بفرما یید بی‌توجه به حرفش در عقب رو باز کردم و نشستم روی صندلی در رو هم بستم علیرضا با خونسردی در جلو رو بست اومد نشست پشت فرمون ماشین رو روشن کرد حرکت کرد، یه مقدار که رفت، از توی آینه نگاهی بهم انداخت حالت خوبه مریم خانم دلم ریخت، تپش قلب گرفتم، از اینکه قبول کردم باهاش بیام خرید، پشیمون شدم چه جور، روم رو. کردم سمت شیشه در ماشین سکوت کردم از من دلخورید هرچی کردم، مثلا قاطع جواب بدم نتونستم، انگار لال شدم، هیچی نگفتم سرعت ماشین رو آورد پایین، ببین مریم خانم، من قصد بدی ندارم، هدفم از توجه به شما مکث کوتاهی کرد، ادامه داد ازدواجِ وااای انگار یه ظرف آب یخ ریختن روی من، عضلات بدنم سست شد، نفسم به سختی بالا و پایین میشن میدونم الان داری پیش خودت میگی چقدر علیرضا ادم بدیِ، داره از زن برادرش که تازه دو ماهِ از فوتش میگذره، خواستگاری میکنه، منم میدونم تو الان خیلی داغی و حاضر نیستی کسی در این مورد باهات حرف بزنه، ولی من چاره ای ندارم، تو هم، خوش بر رو رویی، هم خیلی خانم و با وقار، من شک ندارم که خیلی سریع برات خواستگار میاد، خواستم بدونی من چند ثانیه سکوت کرد دوستت دارم، صدای کوبش قلبم رو خودم میشنوم، و قدرت یک کلمه حرف زدن رو هم ندارم ادامه داد من الان جرات نمیکنم توی خونه حرفی از این موضوع بزنم، شنبه میخوام برم دفترچه خدمتم رو بگیرم، برم سر بازی، خدمتم که تموم شد حتما به مامان بابا میگم، فقط خواستم بدونی من دوستت دارم و بهت فکر میکنم تمام عضلات بدنم سست شدن، از استرس آب دهنم رو هم نمیتونم قورت بدم، تمام مدتی که علیرضا با من حرف زد، روم به شیشه در ماشینه، گردنم خشک شده تکونش نمیتونم بدم _حالتون خوبه اصلا نمیتونم یک کلمه حرف بزنم با نگرانی گفت مریم، حالت خوبه ماشین رو کنار خیابون پارک کرد، کامل برگشت سمت صندلی عقب چی شد، ببینمت، حالت خوبه؟؟ اصلا قدرت یک کلمه حرف زدن رو هم ندارم ای بابا، مگه من چی گفتم!... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 سخنرانی بسیار شنیدنی حجت الاسلام دکتر رفیعی با موضوع 🌷 حتما ببینید و نشر دهید ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودخواهی همیشه اسباب این است که انسان را به فساد بکشد... این چند ثانیه کلیپ رو از دست ندید... صحبت‌های شنیدنی امام خمینی(ره)❤️ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) از ماشین پیاده شد، سریع رفت پایین، زود برگشت نشست جلو پشت فرمون، یه ساندیس، آب آناناس خریده کامل برگشت سمت من نی رو زد توی پاکت آبمیوه، گرفت جلوم بخور احتمالا فشارت افتاده سرم رو به معنی نمی خورم تکون دادم، نی پاکت رو اورد نزدیک دهنم یه کم بخور بزار فشارت بیاد بالا یا حسین این دیگه کیه، داره نی رو. میزاره دهن من، سرم رو. کشیدم عقب، با زحمت دستم رو آوردم بالا، ساندیس رو گرفتم، یه مقدارش رو خوردم، سرم رو تکیه دادم به تشک ماشین، چادرم رو کشیدم توی صورتم، صدای علیرضا اومد ببخشید، نمی خواستم اذیت بشید، من که دلیل این حرفم رو به شما گفتم من باید یه جوابی به این بدم، وگرنه همین و آش و همین کاسه است، این هر چند وقت یکبار میخواد حرف ازدواج رو پیش بکشه، گفتم من نه الان نه هیچ وقت دیگه قصد ازدواج ندارم. _حالا شما روی پیشنهاد من فکر کن یا خدا این دیگه کیه، من میگم نمیخوامت این میگه فکر کن سوئچ زد حرکت کرد، چادر رو از روی صورتم کنار زدم، صاف نشستم، علیرضا ماشین و نگه داشت، گفت پیاده شید بریم مغازه خرازی وسایلتون رو بخرید بدنم خیلی سست شده نمیتونم از ماشین پیاده شم، برگه‌ای که آموزشگاه داده بود برای تهیه وسایل، به همراه پول رو از توی کیفم در آوردم، گرفتم سمتش من نمیتونم شما برید بخرید _همون برگه رو بدید، پول نمیخواد برگه رو از دستم گرفت، از ماشین پیاده شد، رفتم تو فکر، خدایا این چطوری میتونه همچین پیشنهادی رو به من بده، دو ماه از فوت داداشش میگذره، اصلا چطوری دلش میاد، به ازدواج فکر کنه، چقدر احمد رضا این رو دوست داشت، با، صدای باز شدن در ماشین، از افکارم اومدم بیرون، علیرضا یه مشما پر از وسایل خیاطی گذاشت صندلی عقب، رو کرد به من هرچی توی لیست بود، گرفتم، بازم شما نگاه کن ببین درسته؟ در مشما رو باز کردم، نگاه کردم _بله درسته، ممنون زحمت کشیدید خواهش میکنم، چیز دیگه ای لازم دارید برم بخریم؟ نه دیگه همین بود اومدیم خونه، مادر شوهرم گفت مریم چرا رنگ و روت پریده خودم رو زدم به بی خبری، دستم رو کشیدم به صورتم نمی دونم شاید فشارت افتاده باشه، بشین یه لیوان آب قند برات بیارم نشستم روی مبل، مادر شوهرم رفتم توی آشپز خونه با یه لیوان آب قند برگشت بیا عزیزم بخور بزار حالت جا بیاد لیوان رو گرفتم، تا گذاشتم در دهنم بوی خوش گلاب پیچید توی بینیم، یادم اومد، اردیبهشت همین امسال با احمد رضا رفتیم قمصر کاشان، چقدر بهمون خوش گذشت، بغض گلوم رو گرفت، صدای احمد رضا که توی خواب بهم گفت، گریه نکنی میام بخوابت، توی گوشم پیچید، نفس عمیق کشیدم، تا بتونم به خودم مسلط بشم گریه نکنم، آب قند رو خوردم، رو کردم به مادر شوهرم خیلی ممنون زحمت کشیدید خواهش میکنم، حالا ببینم چی خریدی؟ 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مشما رو گرفتم سمتش، بفرمایید ببینید چیا خریدم از دست من گرفت، دونه دونه در آورد، نگاه کرد، گفت از جونیم آرزوم بود که برم خیاطی یاد بگیریم، ولی نشد، هر بار که اقدام میکردم برم آموزش ببینم یه اتفاقی چیزی پیش میومد نمیشد _خب بیاید هم زمان که من میرم آموزش میبینم بیام به شما هم یاد بدم، لبخندی زد پیشنهاد خوبیه، ببینم اینطوری میشه _آره چرا نشه مامان، با اجازتون من برم اتاق خودم باشه عزیزم برو اومدم توی اتاقم، چشمم افتاد به عکس احمد رضا، ایستادم جلوی عکسش، گفتم، گذاشتی رفتی، حال رو روز من رو میبینی، دوباره شدم، مثل روزهایی که خونه داداشم زندگی میکردم، ظاهرم رو شاداب و خوشحال نشون بدم، ولی از درونم اضطراب و استرس داشته باشم، علیرضا داداشت آرامشم رو گرفته، تا دیروز با نگاهاش، امروزم که لب باز کردو افاضه‌ی کلام کرد، من دوستت دارم با من ازدواج کن، نگاهم افتاد به چشم های معصومش، از طرز حرف زدنم ناراحت شدم، عکسش رو برداشتم، چسبوندم به سینه‌ام، لب زدم، من رو ببخش احمد رضا، اینقدر بهم ریخته شدم که نمیفهمم دارم چی میگم، عکس رو بوسیدم، گذاشتم سر جاش. از ذوقم که میخوام برم کلاس خیاطی، صبح زود از خواب بیدار شدم، همه وسایلهام رو آماده کردم، رفتم اتاق مادر شوهرم، کتری رو آب کردم گذاشتم روی گاز، صدای در اتاق اومد، نگاه کردم، علیرضاست، با دو تا نون سنگک، وارد اتاق شد، خواستم برم جلو نون رو ازش بگیرم، یاد حرفهاش افتادم، به خودم گفتم، ولش کن الان وهم برش میداره، خیالات میزنه به سرش که حتما من بهش علاقه‌ای دارم، برگشتم سمت کابینت ظرف چایی رو برداشتم، دو پیمونه چایی ریختم توی قوری، علیرضا اومد توی آشپز خونه گفت سلام صبح بخیر، این نون رو بگیر همینطوری که پتشم بهشِ، گفتم سلام، سفره توی جا نونی هست، بردار نونها رو بزار توش قوری رو گذاشتم روی کابینت، ظرف چایی رو هم گذاشتم سر جاش، از آشپز خونه اومدم بیرون، مادر شوهرم از اتاق خوابشون اومد بیرون، لبخند زنان گفت به به میبینم که بچه‌هام زرنگ شدند، بوی نون تازه میاد، پسرم نون خریده، دخترم چایی گذاشته، افرین به شماها تا من اومدم حرف بزنم، علیرضا پیش دستی کرد سلام مامان، دیدم مریم کلاس داره زودتر رفتم نون گرفتم که صبحانه بخوره بره _خوب کاری کردی پسرم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) پشت سرش پدر شوهرمم اومد با خنده گفت آفتاب از کدوم طرف زده، پسرم زرنگ شده، صبح زود رفته نون گرفته علیرضا هم با خنده جواب داد سلام بابا، بگو ماشاالله که چشم نخورم پدر شوهر مادر شوهرم هر دو زدن زیر خنده، منم خندم گرفت ولی خودم روکنترل کردم که نخندم صبحونه خوردم، رو کردم به پدر شوهر مادر شوهرم ببخشید با اجازتون من برم کلاس خیاطی، مادر شوهرم گفت برو عزیزم، خدا به همراهت علیرضا از جاش بلند شد صبر کن من میبرمت رو کردم بهش نمیخواد راهی نیست خودم میرم _نه صبح زود خیابون خلوته درست نیست تنها برید، من همراهتون میام _بالاخره چی مگه نمیگی میخوای بری خدمت سربازی، اونموقع که نیستی، پس بزار از الان خودم تنها برم فعلا تا هستم میبرمت، پشت سرش پدر شوهرم گفت مریم جان بابا، با علی رضا بری که بهتره تا تنهایی بری دلم میخواد از دست این علیرضا موهای خودم رو بکنم، آخه پسر به تو چه، به رو در بایستی به پدر شوهرم گفتم باشه بابا، هرچی شما بگید رفتم توی اتاقم، آماده شدم ساکی که وسایل خیاطیم توش بود رو برداشتم، از در اومدم دیدم، توی ایون منتظر منه، محلش ندادم، دو پله ایون و حیاط رو سریع اومدم پایین در حیاط رو باز کردم رفتم بیرون، علی رضا پشت سر من در حیاط رو بست با یه حرکت، اومد سر راهم ایستاد، گره‌ای به ابروش داد، با تشر گفت این طرز بر خوردِ؟ _چه برخوردی؟ _تند تند سرت رو انداختی پایین داری برای خودت میری _چون دوست ندارم شما باهام بیای، میخوام تنها برم یه نگاه به دورو برت بنداز، هفت و نیم صبحِ، یک نفر رو تو، توی کوچه میبینی، که میگی میخوام تنها برم، تو نه تنهایی میری، نه تنهایی میای، کارت که توی اموزشگاه تموم شد زنگ میزنی خودم میام میارمت خونه _آخه برای چی؟ _برای اینکه تو ناموس این خونه هستی، برای اینکه یه وقت یه بی سرو پایی مزاحمت نشه، که اگر من ببینم کسی یک حرف بیجا و یا یه حرکت بیجا نسبت به تو انجام بده، تا سرش رو نبرم نزارم روی سینه اش دلم آروم نمیگیره _اصلا اگر اینجوریه من نمیخوام برم خیاطی یاد بگیرم _یا پر رویی و قلدری گفت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) آره همینجوریه، اگر با این شرایط نمیخوای بری ، برگردیم برو توی خونه نگاهی از روی حرص و خود خوری بهش انداختم، نمیتونستم برم خونه، چون هم صبح تا شب حوصله‌ام سر میرفت، هم خیلی به این هنر علاقه دارم، گفتم احمد رضا کاری نداشت، گاهی پیش میومد که من تنهایی میرفتم جایی خدا بیامرزدش اون میگذاشت، ولی من نمیگذارم هرچی کردم بهش بگم، من که در خواست ازدواج باهات رو رد کردم، پس بیخودی روی من غیرتی نشو نتونستم، خجالت کشیدم اسم ازدواج رو جلوش ببرم، یه خورده نگاهش کردم، راه افتادم، صدا زد بیا با ماشین بریم برگشتم سمتش نزدیک ماشین نمی‌نواد‌، با هم اومدیم رسیدیم به اموزشگاه، رو کرد به من ساعت چند بیام دنبالت بدون اینکه نگاهش کنم، قدم برداشتم به سمت آموزشگاه گفتم ساعت دوازه صداش روبرد بالا صبر میکنی تا من بیام تنها نمیریا تو دلم گفتم خب پرو خان، صدای خانمی که گفت داداشته توجه من رو به خودش جلب کرد، برگشتم نگاهش کردم، هم سن و سال خودمه، چون مادر شوهرم به مدیر آموزشگاه گفت، دخترم رو آوردم ثبت نام کنم، منم روی حرف اون، گفتم بله پس لنگه داداش منه، اونم نمیگذاره من تنهایی جایی برم با لبخند سرم رو تکون دادم ببخشید اسمتون چیه مریم، اسم شما چیه هانیه وارد سالن اموزش شدیم، من و هانیه کنار هم نشستیم، مدیر آموزشگاه خانم شمسی، وارد سالن شد، بعد از سلام و خوش آمد گویی گفت کاغذ الگو هاتون رو در بیارید چه حس خوبی دارم، ایکاش علیرضا اذیتم نکنه، وااای خدای من یه دامن کوچولو دوختم، کلاس تموم شد، با هانیه وسایلهام رو جمع کردیم، اومدیم بیرون از آموزشگاه، علیرضا و برادر هانیه با هم رسیدن، از هم دیگه خدا حافظی کردیم، هانیه با داداشش رفت، منم با علیرضا راه افتادیم به سمت خونه، تا رسیدیم خونه یک کلمه‌هم با هم صحبت نکردیم. وارد اتاق مادر شوهرم شدیم بعد از سلام و احوالپسری با خوشحالی، دامنی رو که دوخته بودم از توی کیفم در آوردم، نشون مادر شوهرم دادام، از دست من گرفت، خوب وراندازش کردگفت چه کوچولو هست، دوختنشم سختِ، ولی خیلی قشنگه علیرضا یه دفتر چه گرفت رو به جمع منم تحویل بگیرید، اینم دفتر چه خدمت من، مادر شوهرم، با بغض لبخند زد الهی، فدات بشم مادر، گرچه دوریت خیلی برام سخته، ولی خوشحالم هستم، هم به کشورت خدمت میکنی هم پایان خدمتت برات خیلی خوبه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام و وقت بخیر خدمت اعضا محترم کانال زیر چتر شهدا🌷 بزرگواران گرامی از این تاریخ به بعد رمان حرمت عشق(مریم) روزهای زوج در کانال گذاشته میشه🌹 از تک تک همه شما اعضا خوب کانال کمال تشکر رو دارم🌹 ✍️نویسنده رمان لواسانی 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
!😄 در مدتی که در حلب بود، زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود. اگر نمی‌توانست کلمه‌ای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل می‌فهماند که چه می‌خواهد بگوید. یک‌روز به تعدادی از رزمنده‌های نبل و الزهراء درس می‌داد. وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!🙄 به عربی پرسید: چتون شده؟! گفتند: شما گفتید دراز بکشید!😐😂 به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمه‌ای به کار برده بود که معنی‌اش می‌شد دراز بکشید! به روی خودش نیاورد، گفت: می‌خواستم ببینم بیدارید یا نه!😁 بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،آن‌قدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😅😂 راوی: همرزم شهید🌹 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada 🦋🦋🦋
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) حالا کی میری خدمت دو ماه دیگه به سلامتی باشه ان شاالله رو کردم به مادر شوهرم هروقت شما بگید من حاضرم، چیزی که امروز آموزش دیدم بهتون یاد بدم نه مریم جان، من فکر کردم لباس بزرگ یادتون میدن، اینها کوچولو هستن، من حوصله‌ام نمیگیره آهی کشید، ادامه داد بزرگ هم بود من حوصله ام نمیگرفت. خودم بهت گفتم بهم یاد بده، ولی اعصابم نمیکشه بابا کجاست؟ گرسنته، برو وسایل سفره رو بیار، بابا رفت مغازه گفت ناهار نمیام وسایل سفره را آوردم، ناهار خوردیم، جمع کردم بردم شستم، اومدم اتاق خودم، یه چند تا دامن کوچیک دوختم، آخریه از همه قشنگ تره، خواب چشم‌هام رو. گرفت، رفتم توی تختم خوابیدم، اماده شدم از در حیاط برم بیرون که برادر شوهرم بی هوا اومد جلوم، ترسیدم هینی کشیدم دستم رو گذاشتم رو قلبم، معترض گفتم، چیکار میکنی علی رضا ترسیدم، گفت، ببخشید مجبور شدم، متعجب گفتم، وااا چه اجباری، گفت با من ازدواج میکنی؟ انتظار همچین پیشنهادی رو ازش نداشتم، در جا خشکم زد، نفسم توی سینم حبس شد، مات زده فقط نگاهش کردم، گفت چیه؟ چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ مگه حرف خلاف شرعی زدم، همه توانم رو جمع کردم، هر چی ان من کردم که بگم چرا این کار رو کردی نتونستم حرف بزنم، هراسون از خواب پریدم، خیس عرق شدم، خدای من علیرضا توی خواب هم دست از سر من بر نمیداره، از تخت اومدم پایین، دست و صورتم رو شستم، یاد ختم قرآنم افتادم، وضو گرفتم، نشستم به قرآن خوندن، یه جز قران خوندم، وسایلهایی که باید فردا ببرم رو اماده کردم، از دست نگاها و رفتارهای علیرضا پام نمیکشه برم اتاق مادر شوهرم برای شام، ایکاش این دو ماه زود تموم شه بره سربازی من از دستش راحت شم. به خودم گفتم، جلو جلو برم به مادر شوهرم بگم که من شام نمیام، که دیگه منتظر من نمونن، هم یه وقت نیاد، دنبالم، از اتاقم اومدم بیرون به کفشها نگاه کردم، خدا رو شکر کفش علیرضا پشت در نیست، نیست، چند تقه به در اتاق زدم، وارد شدم رو کردم به مادر شوهرم، مامان من امروز زود از خواب بیدار شدم، شب میخوام زود بخوابم شامم اشتها ندارم ببخشید نمیام اینجا پیش شم باشه عزیزم هر طور که راحتی... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سلام و وقت بخیر خدمت اعضا محترم کانال زیر چتر شهدا🌷 بزرگواران گرامی از این تاریخ به بعد رمان حرمت عشق(مریم) روزهای زوج در کانال گذاشته میشه🌹 از تک تک همه شما اعضا خوب کانال کمال تشکر رو دارم🌹 ✍️نویسنده رمان لواسانی 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــلام😊✋ صبحتون بخیر و دلتون غرق امید ☕️🤍 روزتون پر از نور خـــدا🤍 روزتون پر از ارامش😇 روزتون پر از شادى و لبخند😊 روزتون پر از عشق و نشاط🤍 وهر روزتون پر از نور اميد🤍 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وعده هر صبح همه با هم این دعارو بخوانیم 🌸✨اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج✨🌸 ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉 27 روز مانده تا میلاد امام زمان علیه السلام ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
📘 💠بوی بهشت 🔹یکی از خدمتگزاران امام صادق علیه السلام به نام سالمه می‌گوید: حضرت وقت احتضار (از شدت اثر سمی که به ایشان داده بودند) بی هوش بودند، هنگامی که به هوش آمدند، فرمودند: «به حسن افطس هفتاد دینار بدهید و به فلانی این مقدار و به دیگری فلان مقدار.» 🔹عرض کردم: به کسی این همه پول می‌دهید که شمشیر کشید و قصد کشتن شما را داشت؟ در پاسخ فرمودند: آیا مایل نیستی من از کسانی باشم که خداوند درباره آن‌ها می‌فرماید: (والذین یصلون ما امر الله به ان یوصل و یخشون ربهم و یخافون سوء الحساب)*۱ « آری! ای سالمه! خداوند بهشت را آفرید و بویش را خوب و مطبوع قرار داد و بوی دل انگیز بهشت از مسافت دو هزار سال به مشام می‌رسد و همین بوی خوش به مشام دو دسته نمی رسد: 1⃣ عاق پدر و مادر 2⃣ قاطع صله ارحام ۱* [سوره رعد آیه ۲۱] 📚بحار: ج ۷۴، ص ۹۶. ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراامام زمان مهم ترازنمازاست؟ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توسل «حاج قاسم» در حرم مطهر شاهچراغ (ع) 🔸آیین غبارروبی ضریح مطهر حضرت احمدبن‌موسی (ع) با حضور شهید در بهمن ۱۳۹۶ 🔸🏴انتشار به‌مناسبت سالروز شهادت احمد ابن‌ موسی، شاهچراغ ع🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کند،خیلی چیزها رو از دست میدهد، چشم گنهکار لایق شـ🥀ـهادت نیست. شهید ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📼 استاد ‌‌ 📝 «سُست‌ترین‌ خانواده‌ها» ‌‌‌‌‌‌‌ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❍°•اللـٰہُم‌َّإنَّـالآنَعـلَمُ‌مِنه‌ُ‌إلَّا‌خَـیرا •خُدایـٰا‌مـٰاجُزو‌خوبِے‌ا‌زاو‌نَدِیـدِه‌ایِـم👆♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˹‹ بِذڪۡرِڪ‌َعـٰاش‌قَلبـۡۍ › دِلـ𔘓ـم‌ۡبہ‌یادِتـوزِنـدھ‌سـت..🥰˼ ـ✾ـاَلسَّلـام‌ُعَلَیڪ‌یـا‌اَبـاعَـبدِاللـہ...🤍 ـ ـ ـ ـــــــــ‹❁›ــــــــ ـ ـ ـ •|عـشـاق♡الـرقـیـه(س)|• ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 آخرین سخنرانی حاج احمد متوسلیان🌷 ما ثابت مى‏‌کنیم که خون ما باعث خواهد شد که سرزمین‏‌هاى مقدس اسلامى از دست امپریالیزم آمریکا و این رژیم غاصب و فاسد صهیونیستى آزاد بشود. ‌‌‌‌‌‌‌‌ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره شنیدنی رئیس سازمان محیط زیست از آخرین دیدار با حاج باید این خاطرات در تاریخ ثبت شود!👌👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
49.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان احمد سلاخه دقایق دلنشین با ┄┅┅✿💠❀💖❀💠✿┅┅┄ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada
4_5805406113163643644.mp3
31.97M
🔊 استاد 📝 «پیرامون اتفاقات اخیر ایران و جهان (تنش‌های بین اوکراین و روسیه / حواشی صوت پخش شده فرماندهان سپاه)» 📅 ۱ بهمن‌ماه ۱۴۰۰ 🎧 کیفیت 64kbps 🆔 موسسه مصاف ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada