زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۴ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
خود من به شخصه در تلاش بودم تا اول به تو تفهیم کنم و بهت بفهمونم که نیما هم مثل پدرش تو کار خلافه و تنها منبع درامدش کاملا حرامه...
باید اول به تو میفهموندم که تو مسلمونی و خدا ازت توقع داره دنبال رزق حلال باشی...
تا وقتی این مبحث برای تو جا نیفتاده بود مطمئن بودیم نیما هم هیچوقت نمیتونه دست از پدرش و منابع درامدی که براش فراهم میکرد بکشه...
_چه حسابی رو من باز کرده بودی داداش؟ حتی اگه خودمم آدم خیلی معتقدی بودم باز هم از پس نیما برنمیومدم...
_مهم این بود که تو پای اعتقاداتت بمونی
_بازم فرقی نمیکرد من توی خونه زندگی نیما بودم و از درامد اون استفاده میکردم...
_ببین گاهی اوقات آدم بدون اعتقاد پیش میره و عمر و زندگی خودش رو درگیر گناه و خطا میکنه
ولی بعضی وقتا هست که تلاش میکنی پا روی اعتقادت نگذاری اما شرایطت اجازه نمیده مثلا همسر تو بهت ولایت داره
وقتی برای اعتقادات تو ارزشی قایل نبود و روزی حلال برات فراهم نمیکرد در چنین شرایطی دیگه خدا ازت توقعی نداشت و گناهی پای تو ثبت نمیشد
دست مامان روی دستم نشست
_میبینی نریمان!نهال توی این سه سال چقدر تغییر کرده!
الهی عاقبت بخیر بشی دخترم...
مامان راست میگفت ... همون سه سال پیش از وقتی در یه شرکت مواد غذایی با سه تا خانم همکار شدم تاثیرات زیادی ازشون گرفتم...
سه تا خواهر بودند با اینکه سنشون بیشتر بود اما حسابی باهم رفیق شده بودیم و تاثیرپذیری زیادی ازشون داشتم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۵ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
متین و باوقار و منطقی... برای هر رفتار و هر حرفی یه استدلال قوی و درست داشتند
سه سال رفاقت و همکاریم با این سه خواهر زندگی بدون نیما و شرایطی که داشتم رو برام قابل تحمل کرد
وگرنه با اون روحیه و افکار پوچ و حس لجبازی که با خونوادم داشتم باعث میشد فاصلهی زیادی بینمون بیفته...
حواست هست چی میگم؟
دوباره به چهرهی جدی مامان نگاه کردم
_داشتم میگفتم،
_ببخشید اونقدر سرو صداست که یلحظه حواسم پرت شد، بفرمایید
_زن اگه بخواد میتونه شوهرش رو اون طوری که میخواد تغییر بده...
_هر شوهری به جز نیما...
_هر مردی با احترام درست میشه...
_مامان من رو اینجوری نبین که همیشه برای شماها زبون دو متری داشتم ،
نیما ادمی بود که با نگاه و رفتارش کاری میکرد نمیتونستم بهش احترام نذارم.
لابد فکر میکنی جواب اونم میدادم یا لجبازی میکردم باهاش.
نه به خدا...
شاید اون اوایل واقعا دوستم داشت و عاشقم بود اما یه مدت بعد از عروسی دیگه اونقدر براش عادی شده بودم که بیشتر وقتا خونه نبود.
از شما چه پنهان گاهی احساس میکردم پای کس دیگهای در میونه هیچوقت نتونستم بفهمم اما نیما دیگه مثل من عاشق نیست اما نمیدونید این سه سال دوری چقدر سخت بهم گذشت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
متین و باوقار و منطقی... برای هر رفتار و هر حرفی یه استدلال قوی و درست داشتند
سه سال رفاقت و همکاریم با این سه خواهر زندگی بدون نیما و شرایطی که داشتم رو برام قابل تحمل کرد
وگرنه با اون روحیه و افکار پوچ و حس لجبازی که با خونوادم داشتم باعث میشد فاصلهی زیادی بینمون بیفته...
حواست هست چی میگم؟
دوباره به چهرهی جدی مامان نگاه کردم
_داشتم میگفتم،
_ببخشید اونقدر سرو صداست که یلحظه حواسم پرت شد، بفرمایید
_زن اگه بخواد میتونه شوهرش رو اون طوری که میخواد تغییر بده...
_هر شوهری به جز نیما...
_هر مردی با احترام درست میشه...
_مامان من رو اینجوری نبین که همیشه برای شماها زبون دو متری داشتم ،
نیما ادمی بود که با نگاه و رفتارش کاری میکرد نمیتونستم بهش احترام نذارم.
لابد فکر میکنی جواب اونم میدادم یا لجبازی میکردم باهاش.
نه به خدا...
شاید اون اوایل واقعا دوستم داشت و عاشقم بود اما یه مدت بعد از عروسی دیگه اونقدر براش عادی شده بودم که بیشتر وقتا خونه نبود.
از شما چه پنهان گاهی احساس میکردم پای کس دیگهای در میونه هیچوقت نتونستم بفهمم اما نیما دیگه مثل من عاشق نیست اما نمیدونید این سه سال دوری چقدر سخت بهم گذشت...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۶ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
نیما نیمهی گمشدهی وجود منه...
اگه نباشه منم نیستم...
همیشه ازین میترسیدم که بعد از آزادیش اجازه ندید دوباره باهاش زندگی کنم
_این زندگی خودته خواهر من
هرطوری دلت میخواد میتونی در موردش تصمیم بگیری...
تو یه بچه داری که پدر میخواد
معلوم نیست شرایط نیما چطوریه...
مطمینم معتاد شده
اما زن اگه بخواد میتونه شوهرش رو از عرش به فرش یا از فرش به عرش برسونه
فقط باید راه بلد باشه
مامان بهترین الگویه
هر رفتاری که مامان با بابا داشت اگه تو هم داشته باشی نیما هم درست میشه ماهم کمکش میکنیم...
_ممنونم داداش... شرمندهی زحمات و حمایتهای همیشگی شما و بقیهم اگه حمایت شماها نبود تا حالا معلوم نبود چه بلایی سر خودم آورده بودم...
اشک گوشه چشمم نشست
_خونه و ماشین و همه چیزایی که نیما به نامم کرده بود رو دولت ازم گرفت و به صاحبینش پس داد...
الان منم دیگه چیزی ندارم
نیما که از زندان بیرون بیاد پس زندگیمونو با چی شروع کنیم؟
خدا بزرگه خواهرم... به خدا که توکل کنی
اگه بخواد از غیب برات فراهم میکنه
_مگه من پیغمبر خدام که برام معجزه کنه؟
_لحظه به لحظهی زندگی ما معجزه داره، منتها ما نمیبینیمش
اینکه سه سال پیش به موقع رسیدی بیمارستان و بلایی سر خودت و بچهت نیومد معجزه نبود؟
اینکه یهو ورق برگشت و دکتر گفت پسرت مشکلی نداره و سالمه معجزه نبود؟
با دست مامان رو نشون داد
_همین مامان یهو زبون باز کرد و الحمدلله قدرت دست و پاش برگشت و خوب خوب شد معجزه نبود؟
اصلا خود من. با اون وضعیتی که داشتم ...
لحطهای سکوت کرد بغض توی گلوش رو قورت داد
_خدا برای هیچکس نیاره، شرایط خیلی بدی داشتم طوری شده بودم که بچههای خودمم ازم میترسیدند خودت که یادته...
_نهال... خدا لحظه به لحظهی زندگیمون معجزات خودش رو نشونمون داده
انصاف نیست اگه اونارو نبینی و شکر گزارش نباشی
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۷ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
سر تکون دادم
_درسته حرفاتو قبول دارم... اما از هیچی هیچی هم که نمیتونه برام خونه و ماشین و این چیزا فراهم کنه،
_اولا نعوذبالله برای خدا نتونستن وجود نداره... ثانیا، همچین هیچی هیچی هم نیست...
خدا رحمت کنه بابا رو خونهی نسبتا بزرگی برامون به ارث گذاشته، درسته خیلی هم گرون نیست اما همچین بی ارزش هم نیست
جواد و نیلوفر گفتند فعلا سهمشون رو نمیخوان، منم با زینب مشورت کردم منم سهمم رو نمیخوام...
یه خونه کوچک برای مامان و نسرین میخریم بقیهشم میدیم به تو
البته تا قبل از آزادی نیما باید همه کارارو انجام بدیم.
ناامید لب زدم محاله نیما به چندغاز پول اکتفا کنه
_دیگه همینه که هست چاره ی دیگهای نداره
مادر و برادرشم که هرچی داشتن و نداشتن فروختن و رفتن ترکیه،
ناامید نباش عزیزم، توکلت به خدا باشه، توسل کن به اهل بیت مطمین باش تنهات نمیذارن...
خودت دیدی که توی این سه چهارسال تنهامون نذاشتن
بهشون اعتماد و اتکا داشته باشی تا آخرش دستتو میگیرن و رهات نمیکنند.
درسته در طول این سه سال اعتقاداتم خیلی محکمتر از قبل شده و دیگه اون نهال چندسال پیش نیستم اما خب هنوز نمیتونم درک کنم چطور با توکل و توسل خالی همه چی درست میشه
هنوز به اون حد از اعتقادات نرسیدم و توقع زیادیه با دست خالی فقط دعا کنم و فکر کنم حالا که دعا کردم پس همه چی درست میشه
اما برای اینکه ناراحت و نگرانشون نکنم لبخند زدم
_چشم داداش همهی تلاشم رو میکنم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۸ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۹۹۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
هروقت استرس برگشتن نیما رو داشتم زمان مثل برق و باد میگذشت اما وقتی دلتنگش بودم و دلم میخواست زودتر به روزهای پایانی نزدیک بشیم دقایق به کندی عبور میکرد چه برسه به روز و شب و ایام
پسر کوچولوی شیرین زبونم رو بغل گرفتم
_چرا با ماشینت کوبیدی تو سر خاله نسرین؟ ببین چقدر دردش گرفته. دیگه باهات بازی نمیکنه
_عیب نداره با عزیز جونم بازی میکنم
_نه دیگه عزیز جونم باهات بازی نمیکنه
چون دخترشو اذیت کردی
عجب اشتباهی کردم بلبل زبونیهای پوریا دوباره شروع شد
لبخند لج دربیار نسرین یعنی اینکه فهمیده از پرچونهگی های پسرم دارم کلافه میشم آغوش باز کرد
_پوریا بیا پیشم یه بوسم کن شاید بخشیدمت
_نمیام، مامانمو بوس میکنم
و از گردنم چسبید
اونقدر ذهنم آشفته هست که با این حرکت پسر کوچولوم سلسله اعصابم حسابی بهم ریخت
همراه با جیغ بنفشی که کشیدم روی زمین گذاشتمش
_برو پیش خاله، اعصاب ندارم
اونم به تقلید از خودم شروع به جیغ کشیدن کرد اما دستهاش که دور گردنم حلقه شده بود رو باز نکرد
نسرین متوجه حال خرابم شد و با دلخوری جلو اومد هرچه با حرف زدن خواست پوریارو راضی کنه تا رهام کنه بی فایده بود
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۹۹۹ به قلم #ک
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
همونجا روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه سر دادم
و اینطوری از حصار دستای کوچولوش خلاص شدم
_چته نهال؟ بچه رو ترسوندی.
_دست خودم نیست.
فردا نیما برمیگرده
نمی دونم چکار باید کنم
_هر کاری که بقیه روزا میکردی عزیزم. زندگیتو میکنی. همه چی رو بسپر به خدا خودش همه چی رو برات درست میکنه
_آخه چطوری؟ من میدونم اون راضی نمیشه بیاد اینجا و خونهای که با پول ارثیه خریدم رو قبول نمیکنه
اون هیچ وقت قبول نمیکنه زیر منت شماها بره
_خب نره...
لابد یه فکری به حال این موضوع میکنه دیگه...
چرا با خودت اینطوری میکنی؟ خدا بخواد همه کار برات میکنه تو فقط از خودش بخواه
_بابا خستهم کردید چند ماهه فقط حرفای کلیشهای میزنید مگه با شعار دادن میشه زندگی کرد،
_باز تو قاطی کردیا... شعار چیه؟
کلیشه کدومه؟ اینایی که میگم حقه.
مگه خودمون نبودیم تو بدترین شرایط هربار خدا یه راهی جلوی پامون گذاشت
همون خدا، خدای نیما هم هست اگه اون حواسش نیست و این چیزا رو نمیدونه تو که میدونی تو بعنوان نزدیک ترین ادم بهش از خدا براش بخواه
هرچی آدم اطرافش خلوت تر و بیکس تر باشه خدا بیشتر تحویلش میگیره
تو فقط بهش امید داشته باش و اعتماد کن... اصلا چرا نمیری پیش یه مشاور تا بهتر راهنماییت کنه
نسرین راست میگه باید با یکی به جز خونوادهی خودم مشورت کنم
_خودت اگه مشاور خوب سراغ داری بهم معرفی میکنی؟
_اتفاقا یکی از اساتید خیلی خوبی که در دانشگاه داشتم شمارهشون رو دارم... جالبه که در کنار دکترای روانشناسی تحصیلات حوزوی هم دارن ایشون
_من که سر درنمیارم فقط یکی باشه که بتونم خوب باهاس ارتباط بگیرم و حرفامو کامل بزنم تا اونم بهتر بتونه راهنماییم کنه،
اینی که میگی اقاست و روحانیه؟
_نه این استادمون خانم بودند ببینیش عاشقش میشی
_من یه بار عاشق شدم برا هفت پشت بسمه ...
_اعصاب نداریا
_تاحالا معلوم نبود؟
گذشته از شوخی ممنونم نسرین جان همیشه در بدترین شرایط به دادم میرسی...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
تا خواستم جوابش رو بدم قطع شد.
بلافاصله صدای زنگ پیامکش بلند شد،
نرگس بود نوشته بود:
نهال جان هر موقع بیکار شدی یه سر بیا پیشم کار مهمی باهات دارم.
گوشی رو کنار بالشم گذاشتم.
دستم رو روی پیشونی پوریا گذاشتم،
با دیدن حال بد بچه و تب شدیدش با خودم گفتم بهتره تا خوابه سریع برم داروهاش رو بخرم و برگردم.
اونقدر این مدت فشار عصبی بهم وارد شده که مثل پیرزن ها مدام پرت میشم به گذشته و توی خاطرات تلخش غرق گذشته
مامان و نریمان بودند که مدام من رو تشویق میکردند که بهتره به خاطر پوریا دوباره با نیما زندگی کنم، مقصر اصلی این اتفاقات کیه؟ اون دونفر یا
استادی که نسرین اونهمه تعریفش رو برام کرده بود و ازش مشورت میگرفتم؟
الان کجان؟ یکساله زندگیم به قهقرا رفته کجان تا ببینن؟
خدایا خودت بخیر بگذرون چرا دوباره دنبال مقصر بدبختیهام میگردم؟ چرا یادم میره به خودت توکل کردم و باید بهت امیدوار باشم؟ دقیقا یازده ماه از وقتی که دوباره دارم با نیما زندگی میکنم گذشت، آخرش خل نشم خدا!
رسیدم به داروخانه خداروشکر خلوته .
نسخه رو دادم و منتظر شدم.خداروشکر دکتر اینجا دیگه منو میشناسه و هربار نسخه ی جدید نمیخواد.
با شنیدن اسم پسرم سریع داروها رو گرفتم.
کارم زود انجام شده بود ولی این استرس لعنتی بدجوری دلم رو آشوب میکرد.
بچه رو تنها توی خونه گذاشته بودم پوریای عزیز و کوچولوی مریضم حالش خوب نبود و تو این هوای بارونی اصلا صلاح نبود که باخودم بیارمش خصوصا با تب بالایی که داشت.
میترسیدم تا من به خونه برسم از خواب بیدار شده باشه.
نگاهی به داخل کیف انداختم خداروشکر به اندازهی کرایه تاکسی از پولم باقی مونده بود.
هرچند مسیر کوتاهه اما باید زود به خونه برسم
پنج دقیقه بعد دم در خونه بودم .یه لحظه چشمم به نرگس خورد که از سر کوچه پیچید سمت خونه.
بی اهمیت به او کلید رو انداختم تا درو باز کنم از دور اسمم رو صدا کرد
_نهال!
برگشتم به سمتش و حالا نزدیکتر شده بود پس کیسه ی داروها رو نشونش دادم
سلام نرگس جان پوریا تو خونه تنهاست بچه م مریضه تا بیدار نشده من برم.
اگه کارم داری نیم ساعت دیگه بیا خونه .که تا اونموقع عدا و داروهاشو داده باشم..
ببخشیدی گفتم و با دو پله ها رو بالا رفتم
خونه ما طبقه دوم بود و نرگس طبقه اول .
داخل خونه که شدم وقتی از خواب بودن پوریا اطمینان پیدا کردم اول به سوپی که قبل از رفتنم روی گاز گداسته بودم سر زدم تقریبا اماده بود.
رفتم سراع پوریا ،بچم تو همین یازده ماه لعنتی خیلی ضعیف شده بود.
هر از گاهی با کوچکترین سرماخوردگی تب میکرد اگه حواسم نباشه ممکنه مثل ماه پیش دوباره تشنج کنه.
دکتر گفت اگه کمی دیر تر رسونده بودیمش کار از کار میگدشت و مغزش دچار اسیب جدی میشد.
از اون موقع با احساس کمترین میزان افزایش دمای بدنش به استرش و اصطراب می افتم.
۱۰۰۱
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
تا خواستم جوابش رو بدم قطع شد.
بلافاصله صدای زنگ پیامکش بلند شد،
نرگس بود نوشته بود:
نهال جان هر موقع بیکار شدی یه سر بیا پیشم کار مهمی باهات دارم.
گوشی رو کنار بالشم گذاشتم.
دستم رو روی پیشونی پوریا گذاشتم،
با دیدن حال بد بچه و تب شدیدش با خودم گفتم بهتره تا خوابه سریع برم داروهاش رو بخرم و برگردم.
اونقدر این مدت فشار عصبی بهم وارد شده که مثل پیرزن ها مدام پرت میشم به گذشته و توی خاطرات تلخش غرق گذشته
مامان و نریمان بودند که مدام من رو تشویق میکردند که بهتره به خاطر پوریا دوباره با نیما زندگی کنم، مقصر اصلی این اتفاقات کیه؟ اون دونفر یا
استادی که نسرین اونهمه تعریفش رو برام کرده بود و ازش مشورت میگرفتم؟
الان کجان؟ یکساله زندگیم به قهقرا رفته کجان تا ببینن؟
خدایا خودت بخیر بگذرون چرا دوباره دنبال مقصر بدبختیهام میگردم؟ چرا یادم میره به خودت توکل کردم و باید بهت امیدوار باشم؟ دقیقا یازده ماه از وقتی که دوباره دارم با نیما زندگی میکنم گذشت، آخرش خل نشم خدا!
رسیدم به داروخانه خداروشکر خلوته .
نسخه رو دادم و منتظر شدم.خداروشکر دکتر اینجا دیگه منو میشناسه و هربار نسخه ی جدید نمیخواد.
با شنیدن اسم پسرم سریع داروها رو گرفتم.
کارم زود انجام شده بود ولی این استرس لعنتی بدجوری دلم رو آشوب میکرد.
بچه رو تنها توی خونه گذاشته بودم پوریای عزیز و کوچولوی مریضم حالش خوب نبود و تو این هوای بارونی اصلا صلاح نبود که باخودم بیارمش خصوصا با تب بالایی که داشت.
میترسیدم تا من به خونه برسم از خواب بیدار شده باشه.
نگاهی به داخل کیف انداختم خداروشکر به اندازهی کرایه تاکسی از پولم باقی مونده بود.
هرچند مسیر کوتاهه اما باید زود به خونه برسم
پنج دقیقه بعد دم در خونه بودم .یه لحظه چشمم به نرگس خورد که از سر کوچه پیچید سمت خونه.
بی اهمیت به او کلید رو انداختم تا درو باز کنم از دور اسمم رو صدا کرد
_نهال!
برگشتم به سمتش و حالا نزدیکتر شده بود پس کیسه ی داروها رو نشونش دادم
سلام نرگس جان پوریا تو خونه تنهاست بچه م مریضه تا بیدار نشده من برم.
اگه کارم داری نیم ساعت دیگه بیا خونه .که تا اونموقع عدا و داروهاشو داده باشم..
ببخشیدی گفتم و با دو پله ها رو بالا رفتم
خونه ما طبقه دوم بود و نرگس طبقه اول .
داخل خونه که شدم وقتی از خواب بودن پوریا اطمینان پیدا کردم اول به سوپی که قبل از رفتنم روی گاز گداسته بودم سر زدم تقریبا اماده بود.
رفتم سراع پوریا ،بچم تو همین یازده ماه لعنتی خیلی ضعیف شده بود.
هر از گاهی با کوچکترین سرماخوردگی تب میکرد اگه حواسم نباشه ممکنه مثل ماه پیش دوباره تشنج کنه.
دکتر گفت اگه کمی دیر تر رسونده بودیمش کار از کار میگدشت و مغزش دچار اسیب جدی میشد.
از اون موقع با احساس کمترین میزان افزایش دمای بدنش به استرش و اصطراب می افتم.
۱۰۰۱
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
به آشپزخونه برگشتم و با گوشتکوب یه مقدار از محتویات داخل قابلمه رو تو کاسه ی استیل کوبیدم تا زودتر آماده بشه و لعاب بندازه.
صدای نِق نِق پوریا بلند شد سریع سوپش رو توی ظرف ریختم
همینطور که فوتش میکردم و محتویات داخلش رو زیرو رو میکردم تا فرایند سرد شدنش رو سرعت ببخشم سمت بچه رفتم...
حتما باید سوپ رو به خوردش بدم تا بتونم داروهاش رو هم بدم ..
همینطور که قربون صدقهش میرفتم دست روی پیشونیش گذاشتم ترسم برگشت، تبش خیلی بالا رفته بود.
اجبارا طرف سوپ رو کنار گذاشتم و لگن مخصوصش رو تا نیمه آب ولرم و کمی نمک ریختم و کنار پاهاش گذاشتم.
آروم صداش میکنم و نوازشش میدم.
_پوریا جانم ،مامانی، پسر قشنگ مامان، فدات بشم! چشماتو باز کن ببین مامان لگن آب آوردم تا باهم آب بازی کنیم....
بذار لباستو کم کنم پاهاتو بذارم توی آب... باشه!!!
هر کاری کردم خوابش رو بپرونم
جز ناله اونم با چشمای بسته چیزی عایدم نشد
اون قدر قربون صدقهش رفتم و موهاش رو ناز کردم تا بالاخره چشماش رو باز کرد با گریه صدام میکرد.
با زور و بغضی که توی گلوم لونه کرده بود و بغض و گریههای خودش چند قاشق سوپ خورد.
و بعد هم با سرنگ شربتها و داروهارو تو حلقش چکوندم.
طفلکی بچهم از بس دارو خورده تا بوش رو میفهمه لبهاش رو قفل میکنه.
با خودم غر میزدم و نیما رو نفرین میکردم.
خدا ازت نگذره نیما
خیر سرت پدر این بچهای
اما بویی از حس پدرانه نبردی
اصلا انسانیت نداری درست مثل اون بابای بیرحم و سنگدلت
چه قدر تو بیغیرت و پررویی...
آخه آدم اینقدر بی خاصیت؟
کی میخوای آدم شی...
منکه دیگه خسته شدم چند بار به سرم زد که پیش خونوادم برگردم اما
دلم نمیخواد دوباره بدبختیهام رو نشونشون بدم.
اونهمه زحمتی که در غیاب نیما برای من و بچهم کشیدند رو هنوز نتونستم جبران کنم... سه ماه وقت و بی وقت با مشاوری که نسرین استاد خطاب میکرد در تماس بودم اما حتی یکی از کارهایی رو که گفته بود رو هم نتونسته بودم اجرا کنم، هنوز هم دلیل اون کارهایی که گفته بود انجام بدم رو نمیدونم...
کاش سراغ مشاور دیگهای رفته بودم.
بهم گفته بود تحت هر شرایطی به نیما احترام بذارم و بهش اقتدار بدم...
اون حرفا شاید قبل از زندان رفتنش جواب میداد اما حالا؟ یه آدم معتادی که دست به زن پیدا کرده و فحاشی میکنه حتی پول موادشم من دارم تامین میکنم ارزش داره که محترمانه باهاش رفتار کنم یا با حرفای اقتداربخش صداش کنم ؟
موندن توی تهران هرچقدر هم برام بدبختی و بیچارگی داشته باشه و داره لااقل خوبیش اینه که خونوادم رو اذیت نمیکنم.
اون بیچارهها الان فکر میکنند زندگیم سرو سامون گرفته
خودم ازشون خواستم تا وقتی نیما حساسیتهاش رو نسبت به اونا کمتر نکرده فعلا باهم ارتباطی نداشته باشیم...
هرچند هیچکدومشون اول قبول نمیکردند هم از باب صلهی رحم که امری واجب میدونستند و هم از باب دلتنگی و احوالپرسی.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم با پوریا بازی و سرش رو گرم کردم تا کمتر نِق بزنه
خداروشکر داروهاش خواب آره وگرنه با اینهمه بی حالی و نق نق و گریه دیگه واقعا کم میآوردم.
منم آدمم چطور میتونم نالههای جگر گوشهم رو تحمل کنم .
بالش رو گذاشتم روی پام و پوریای نازنینم رو خوابوندم و لالایی سر دادم
لالایی هایی که میخوندم برای هردومون خوب بود هم اون زودتر خوابش میبرد و هم من، یک دل سیر همزمان با لالایی خوندن اشک می ریختم و دل پردردم رو خالی میکردم.
گنجشک، لالا،،،سنجاب لالا..
آمد دوباره مهتاب، لالا
لالا، لالایی، لالا، لالایی
لالا، لالایی، لالا، لالایی
گل زود خوابید،مثل همیشه
اشکام رو پاک کردم
نگاهی به پوریا کردم،
خوابش رفته، پس توی رختخواب خوابوندمش و خودمم کنارش دراز کشیدم.
با خودم زمزمه کردم آخه کدوم پدری اینقدر بیرحم میشه؟ حتی یه خبر از بچه ی مریضش نمیگیره.
فردای قیامت جواب این بچه رو چی میدی نیما؟
جواب این مریضی و اینهمه اذیت شدنش رو چطوری میدی؟
آخه این مواد کوفتی و اون رفقای عوضی یه لا قبا چی دارن که هم منو فداشون کردی هم زندگیمون رو
و هم این بچهی طفل معصومت رو .
الانه که نرگس بیاد پیشم.
اصلا حوصلهش رو ندارم.
طفلکی نرگس همیشه مثل یه خواهر بهم محبت داره و کمکم میکنه.
ولی بهتره یکم تنها باشم گلوم درد گرفته از بس بغضم رو قورت دادم.
گوشیم رو برداشتم و
براش نوشتم
_ببخشید نرگس جان پوریا دوباره خوابیده منم دیشب تا صبح نخوابیدم اگه کار مهمی بامن نداری یکم استراحت کنم...
پیامک رو ارسال کردم و گوشی رو کنار بالش سُر دادم.
چشمام رو بستم،
به یه ماه پیش فکر کردم
همون روزی که خسته و کوفته از سر کار به خونه برگشتم .
خیلی خسته بودم بچه تو بغلم خوابیده بود و روی دستم سنگینی میکرد.
وارد خونه که شدم خونه رو دود و بوی گند سیگار و قلیون برداشته بود.
بوی مشروب بیشتر از همه اذیتم میکرد...
با دیدن وسایلی که توی خونه پخش و پلا بود فهمیدم که دوباره اون رفقای آویزون بدتر از خودش رو آورده بوده توی خونه .
دیگه طاقتم تموم شده بود .
پوریا رو که توی بغلم خوابش برده بود گوشهی اتاق خوابوندم...
به طرف نیما که پتو رو روی سرش کشیده و خوابیده بود رفتم
پتو رو به ضرب از روش کشیدم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
_آخه این چه وضعیه برام درست کردی ؟
من صبح تا شب با این بچه میرم سر کار تا خرج خودمون رو در بیارم، تا بهت کمک کنم این زندگی کوفتیمون رو حفظ کنیم
اونوقت تو رفقات رو میاری توی خونه برای عیاشی و مواد زدنشون؟
چطوری دلت میاد پولی رو که باید خرج بچهم کنم رو بدی به این آشغالا؟
این بچه از صبح آوارگی بکشه که آخرشم پولی که با بدبختی نصیبم میشه خرج عیاشیتون کنید؟
یهو مثل یه گرگ زخمی و وحشی از جاش بلند شد و شروع کرد به پرت کردن وسایل به سمت من
عربده میکشید و ناسزا میگفت.
پوریا بیدار شده بود و وحشتزده گریه میکرد.
بغلش کردم
دوباره از اینکه عصبانی شده بودم و این طور با نیما برخورد کرده بودم پشیمون شدم... هر چی بیشتر بهش اعتراض میکردم بیشتر از انسانیت و مردونگی فاصله میگرفت...
از داد و بیداد و رفتاری که از خودم بروز داده بودم پشیمون بودم، مشاورم گفته بود این مواقع سکوت کنم
کاش یه بار هم که شده میتونستم به دستوراتی که مشاورم داده بود عمل کنم تا نتیجهش رو ببینم، اما من آدمی نبودم که بتونم مقابل بی مهریها و بی عرضگیها و عیاشیها و بیتوجهیهای نیما یا هرکسی کوتاه بیام
نگاهم به نیما بود، با این حال و احوالی که پیدا کرده خدا میدونه چه بلایی به سرم بیاره.
تو فکر بودم بچه رو چکار کنم که اگه دوباره به جونم افتاد تا کتکم بزنه ،
یک وقت بلایی سر این طفل معصوم نیاره.
یهو با عربده و وحشی بازی من رو از کتفم گرفت و هولم داد به سمت در خونه.
_برو گمشو بیرون ... هزار بار بهت گفتم برگرد پیش خونوادهت ، پیش اون به اصطلاح برادرت که یه ذره شرف نداشت کمکم کنه...
مردم میرن وکیل میگیرن که کارشون توی دادگاه و زندان راه بیفته اونوقت برادر مثلا وکیل تو تا تونست اوضاع من رو خرابتر کرد
بهت گفتم من دیگه اون نیمای سابق نیستم، نگفتم؟
غلط کردی خواستی باهام بمونی
الانم اگه نمیتونی با شرایطم کنار بیای هری، برو گمشو کنار خونوادهت
بچه رو محکم گرفتم که به زمین نیفتیم.
درو باز کرد و به بیرون هولم داد و درو محکم به هم کوبید .
باورم نمیشد تو این سرما از خونه به بیرون پرتم کرده باشه
با تن صدای آرومتر و اوج بدبختی صداش کردم .
توروخدا !!!
تروجان عزیزات !!!
هوا سرده بخدا بچه مریض میشه نیما...
مثل چی از اعتراضی که کرده بودم پشیمونم اما چه فایده...
دوباره صداش زدم
_غلط کردم نیما
تروجان هرکی دوست داری درو باز کن
بخدا این بچه طاقت این سرما رو نداره
صدای جیغ و گریهی پوریا از یه طرف دلم رو آتیش میزد سرمای داخل راه پله از یه طرف دیگه...
میدونستم بچهم طاقت این سرما رو نداره.
پوریارو زمین گذاشتم
_مامان جان نترس چیزی نیست عزیز دلم. یلحظه صبر کن الان میریم توی خونه...
از پام محکم چسبید
بریده بریده میون گریه گفت
_نریم... نریم خونه... بابا میزنه
_نه عزیزم الان آروم میشه
هرچی التماس داشتم توی صدام ریختم و نیما رو صدا زدم
_من اشتباه کردم نیما، من غلط کردم،
نمیدونم از استرس و شوک کاری که نیما باهام کرد بود یا سرمای طاقت فرسای داخل راهرو که دندونام بهم میخورد
_ خواهش میکنم ازت این درو باز کن و بچه رو ببر توی خونه،
خودم تا صبح این بیرون میمونم
قول میدم تا صبح یه کلمه هم حرف نزنم.
ناله ها و گریه های من و این بچه دل هر سنگی رو آب میکرد اما این مرد انگار از سنگ هم سختتر بود.
نیمایی که یه زمان یال و کوپالی داشت یه جور سنگدل و لجباز بود حالا که یال و کوپالش با اعدام باباش ریخته طور دیگهای لجباز شده و حساب همهی داراییهایی که از دست داده رو گویا میخواد از من پس بگیره...
دوباره یاد حرفای مشاورم افتادم خانم استاد بهم گفته بود کلید مرد شدن نیما اقتدار بخشیدن به اونه...
آخه اینم راهکار بود که بهم داده بود؟
نیما سمبل اقتدار بود
با جایگاهی که فیروز براش درست کرده بود خدارو هم بنده نبود حالا تو این شرایط اگه من هم بهش عزت و احترام زیادی میذاشتم یقین دارم که دوباره خودش رو گم میکرد و بیشتر اذیتم میکرد...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
یکم که گذشت یاد نرگس افتادم، پا تند کردم تا به طبقهی پایین برم
یادم اومد که از دیشب برای عروسی به شهرستان رفته و تا دو روز دیگه بر نمیگردند.
پس نیما میدونسته صاحبخونهمون خونه نیست برای همین باخیال راحت مهمون به خونه آورده.
با ناامیدی به بالا برگشتم و بسمت راه پله ی پشت بوم حرکت کردم تا شاید چیزی برای گرم کردن خودمو بچه پیدا کنم.
شانس اورده بودم پرده های قدیمی خونه ی نرگس کنار در پشت بوم افتاده بود برش داشتم و باخودم به پایین آوردم .
دوباره پلههارو به طرف خونهی نرگس طی کردم.
پادری رو از جلوی خونه شون برداشتم و به پاگرد خونهی خودمون برگشتم
پوریارو نشوندم روی پادری جلوی در خونمون. زمین یخ بود اما چاره ی دیگه ای هم مگه داشتم ؟
باید صبر میکردم مرد به اصطلاح شوهر من طول میکشید تا اروم بشه .وگرنه پافشاری من بیشتر اونو مجاب میکرد آزارمون بده.
پرده ها رو روی هم چیدم و تا کردم اندازه ی یه پتو برای پوریا شد.
گذاشتم کنار پوریا.
اونو بغلش کردم و پرده ی تا شده رو کشیدم روش و پاردی خونه ی زری رو هم روش انداختم تا شاید کمی گرمش کنه.
و خودمم روی پادری نازک خونهی خودمون نشستم و به در تکیه زدم
سرما به مغز استخونم نفوذ کرد هردومون به لرزه افتاده بودیم.
خدارو شکر که توی کارگاه شیر داغی که سرپرست کارگاه بهم داده بود رو خورده بودم وگرنه الان از گرسنگی و سرما بیهوش میشدم.
اونقدر پوریا رو تکون دادم که کم کم خوابش برد.
مطمئن بودم این بچه امشب مریض میشه.
خودمو نمیبخشم من که اخلاق نیما رو میدونم پس چرا با دیدن اوضاع خونه بهم ریختم و داد و بیداد راه انداختم؟
قبلا هم پیامد این رفتارهام رو دیده بودم.
یکی دو ساعتی گذشت، شاید تا بحال آروم شده باشه. بچه رو گذاشتم روی پادری.
در خونه رو آروم زدم با التماس صداش کردم
میای درو باز کنی؟ من اشتباه کردم بهت چیزی گفتم بخدا این بچه گناه داره بیا ببین داره عین گنجشک میلرزه.
اشکام دوباره راه افتاده بودند
التماسش کردم تروخدا بیا این بچه رو ببر خونه منو بذار همینجا بمونم.
.
یکم که گذشت صدای ناسزا گفتن هاش رو شنیدم فحش میداد و خط و نشون میکشید. بیچاره نریمان و بابام
خدا ازت نگذره نیما... با من مشکل داری چرا پای اون خدا بیامرز و داداشم رو وسط میکشی؟ صداش از پشت در میومد
_آخه بدبخت خودم تو رو آدمت کردم،
من تورو از خونه ی بابای بدبختت کشوندم بیرون و آدم بودن و کلاس گذاشتن رو یادت دادم.
خوبه دیدی چه برو بیایی داشتم...
اون داداش عوضیت اومد دارو ندارمو از چنگ من و بابام در آورد.
در رو باز کرد نگاهی با نفرت بهم کرد
_تو که جون یه شب موندن تو راه پله رو نداری غلط میکنی برای من داد و بیداد راه میندازی.
گفتم
_تو راست میگی من غلط کردم.
از حرفاش فهمیدم داره نرم میشه.
بچه رو بغل کردم، به خودم نهیب زدم که دیگه بسه هرچی بدبختی کشیدی از دستش.
باید هرچه زودتر برگردی سمنان.
برو بگو نتونستم درستش کنم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
بچه رو نشونش دادم و بعد هم شروع کردم به التماس کردن
خودم میدونم که بدبخت تر از این حرفام که بخوام از تو ایراد بگیرم،
بخاطر بچه برو کنار بذار بیام تو خونه...
از جلوی در کنار رفت
آروم درو هل دادم و بلافاصله پشت سرش وارد شدم
و در رو پشت سرم بستم
آهسته آهسته به سمت بخاری رفتم و شعلهش رو تا اخر زیاد کردم بچه رو همونجا خوابوندم و پتویی که کنار بخاری بود رو کشیدم روش.
فورا به آشپزخونه رفتم و استکان دستهدار رو برداشتم
شیر پاستوریزه رو سریع گرم کردم و ریختم توش.
پوریا بیدار شده بود و با گریه صدام میزد.
به سرعتم افزودم و کنارش نشستم و بغلش کردم استکان شیر رو به لبهاش نزدیک کردم
_بیا بخور عزیز دلم... یکم بخور مامان جان تا گرم بشی.
اول کمی بد قلقی کرد اما بالاخره کمی ازش خورد
با آرامش سرش رو روی بالش گذاشتم و دوباره پتو رو روش کشیدم و کمی پشت کتفش رو مالش دادم مطمئن شدم که خوابش برده
آروم و اهسته به سمت اتاق رفتم.
بله مشغول بساطش بود
همونه که کاریم نداره... وگرنه دوباره کتکم میزد.
باید کاری میکردم .
از اول هم اخلاقش همین طوری بود، کینهای و لجباز، میدونستم حالا حالاها دست از سرم برنمیداره.
زود یه چای پررنگ آماده کردم توی لیوان مخصوصش ریختم.
کمی نبات هم انداختم توش گذاشتم توی سینی و بردم تو اتاق
سرشو گرفت بالا
از نگاهش ترسیدم
اما الان وقت ترسیدن نبود ، چایی رو مقابلش روی زمین گذاشتم
_ببخشید... از این به بعد هر چی تو بگی.
دیگه نایستادم تا واکنشش رو ببینم یا جوابش رو بشنوم
پا تند کردم و زدم بیرون.
نفس راحتی کشیدم با اینکه بخاطر سرمای راه پله تموم استخونهام درد میکرد اما به سختی شام رو آماده و خونه رو تا حدودی مرتب کردم.
شام که آماده شد تکههای مثلثی کوکو رو توی بشقاب چیدم با نون و پیاز و لیوان آب توی سینی گذاشتم و بردم توی اتاق دیدم داره چرت میزنه برای همین کنارش گذاشتم.
دوباره چشماش رو باز و نگاهم کرد.
معنی نگاهش رو نمیفهمیدم.
رختخوابها رو برداشتم برای اون رو جای همیشگی انداختم.
خودمم با یه پتو خزیدم بغل بخاری...
و کنار پسر طفل معصومم خوابیدم.
نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای گرفتهی خروسکی شدهی پوریا از خواب پریدم بدن دردم بیشتر شده بود انگار خودمم سرما خوردم.
از ترس اینکه باباش بیدار نشه سریع بغلش کردم اما حالش خیلی بدتر از چیزی بود که فکر میکردم. سرفه و عطسه های مداومش دلم رو خون کرد.
به سراغ یخچال رفتم.
اما هیچ شربت و داروی مناسبی برای بچه پیدا نکردم...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۶ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۷
به قلم #کهربا(ز_ک)
دوباره پوریا بیدار شده بود و گریههاش داشت دیوونهمم میکرد.
نگاهم به سمت در اتاق رفت
عجب پدری... یعنی حال بچهش رو نمیفهمه؟
ناچارا حدود یک ششم از قرص استامینوفن رو توی یه قاشق آب حل کردم و بخوردش دادم اما نصفش رو بالا آورد.
بعد از یه ساعت نِق زدن کمکم خوابش برد
به سرم زد که از فرصت استفاده کنم و تنهایی به داروخونه برم .
اما داروخونهی شبانهروزی خیلی از خونه فاصله داره و این وقت شب معلوم نیست توی این سرما و تاریکی چه بلایی به سرم بیاد.
ناچار تا صبح بالای سرش نشستم بچهم تا صبح راحت نخوابید .
دم دمای صبح حالش بدتر شده بود.
تا هوا کمی روشن شد سریع آماده شدم مبلغ مساعدهای که دو روز پیش از سرپرست
کارگاه برای خرید لباس گرم برای خودمو پوریا گرفته بودم رو برداشتم
و داخل کیف گذاشتم.
لباس تن بچه کردم و پتوش رو دورش پیچیدم.
دویدم بیرون تنش داغ داغ بود اونقدر تبش بالا بود که هُرم نفسهای داغش وقتی به صورتم میخورد داغیش رو حس میکردم.
نزدیکیِ درمانگاهِ شبانهروزی نگاهی به صورتش کردم حالت چهرهش من رو ترسوند.
به دو داخل رفتم
داد میزدم و دکتر رو صدا میزدم و کمک میخواستم.
خانمی با لباس سفید به سمتم دوید
_ مریض بدحال داری؟
_تبش خیلی بالاس
وقتی بچه رو بغلم دید دکتر رو صدا کرد _ مورد اورژانسی داریم.
بچه رو ازم گرفت و به اتاقی وارد شد و روی تخت خوابوند
با ناراحتی و تشر گفت چرا دیر آوردیش دکتر ؟
دوباره که به پودیا نگاه میکرد
فریاد زد دکتر بدو بچه تشنج کرده.
یه دکتر و یه پرستار دیگه توی اتاق اومدند و من رو بیرون کردند.
من هم مثل ابر بهار گریه میکردم.
صدای دو تا پرستارها رو میشنیدم که با دلسوزی در مورد بچهم حرف میزدند معلوم بود در تکاپو هستند و دارن کاری براش انجام میدن
اونقدر فشار عصبی روم زیاد بود که همونجا پشت در افتادم
چشام بسته بود صدای باز شدن در و بعدم صدای پرستار و حرفایی که مربوط به پوریا بود و کارهایی که باید براش انجام میدادند به گوشم رسید.
چشمم رو که باز کردم
تو یکی از اتاقهای درمونگاه بودم و سرم بهم وصل بود.
پاشدم سرم رو از دستم کشیدم و به سختی بلند شدم و به سمت اتاقی که پوریا توش بود راه افتادم
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۷ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۸
به قلم #کهربا(ز_ک)
پرستاری بالای سرش بود تا من رو دید به سمتم اومد
_ چرا از جات بلند شدی؟بچهت حالش بهتره،
هینی کشید
_چرا سرمتو خودت کشیدی لابد رگتو پاره کردی ببین آستینت خونی شده ...
صبر کن زخمت رو چسب بزنم.
هیچی برام مهم نبود فقط دلم میخواست از سلامت پوریا مطمئن بشم .
وقتی دست به سرو صورتش کشیدم و نفس های منظمش رو دیدم خیالم راحت شد کنارش روی تخت نشستم.
پرستار با چسب و پنبه پیشم اومد
تازه متوجه خیسی آستینم شدم.
خون روی دستم رو پاک کرد و چسب رو روی زخم گذاشت.
_ چرا بچه رو اینقدر دیر رسوندیش اینجا؟
دکتر گفت اگه پنج دقیقه دیرتر میرسوندیش
تشنج شدید میشد و مغزش آسیب جدی میدید ممکن بود حتی از دست بدیش.
اشکام رو پاک کردم
_ فقط خدا میدونه دیشب چی کشیدم.
هزینه ی درمانمون چقدر میشه؟
_ باید بری پذیرش.
میخوای صبر کن من میرم برات میپرسم.
دفترچه همراهت هست؟
بیمه نیستیم
کمی نگاهم کرد و رفت.
وقتی برگشت پولهای داخل کیفم رو میشمردم که گفت دکتری که بالا سر بچهت بود نیمساعت پیش شیفتش تموم شده و رفته.
سفارش کرده هزینهی درمانت رو ازت نگیریم ظاهرا خودش پرداخت کرده.
از حرفی که شنیدم خیلی خجالت زده شدم
ببین از کجا به کجا رسیدم...
نمیدونم اشکی که از چشمام سرازیر شد بخاطر حرفی بود که شنیدم و اشک شوقه یا از روی ناچاری و شرم
تنها حرفی که به زبونم میومد
_ خدا خیرش بده .
پرستار با لبخند نگاهم کرد
_ مادرش یک ماه پیش فوت شده.
گفته براش یه فاتحه بخونی.
با گریه گفتم خدا مادر همچین آدمی رو همنشین حضرت زهرا توی بهترین جای بهشت کنه.
_ یساعت دیگه صبر کن اگه شرایط بچه نوسان نداشت میتونی ببریش.
داروهاشم دکتر تهیه کرده اوناهاش.
روی میز بغل تخت گذاشتم.
دستورش رو روش نوشتند بهموقع بهش بده و بیشتر مراقبش باش.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۸ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۰۹
به قلم #کهربا(ز_ک)
از اون روز به بعد پوریای کوچولوی من زود به زود مریض میشد،
با کوچکترین سرماخوردگی تبهای شدید میکرد و طول میکشید تا کاملا خوب بشه...
وهربار که بخاطر وضعیت بد بیماریش مجبور میشدم پیش دکتر ببرم
چند ماه پیش نرگس یه خیر برام پیدا کرده بود تا بتونم مخارج ترک اعتیاد نیما رو تامین کنم،
اما نیما زیر بار ترک نرفت
بیچاره داداش خیلی تلاش کرد نیما رو بعد از آزادی راصی کنه که به سمنان بیاد اما اون قبول نکرد منم پام رو کردم تو یه کفش و گفتم میتونم نیمارو سربه راه کنم
داداشمم این خونه رو با هزار بدبختی برامون پیدا کرده بود
و من مجبور بودم با همه ی بی کسیم تنهاتر از گذشته توی این شهر غریب دور از خوانوادهم با یه بچهی مریض روزگارم رو بگذرونم.
یاد مشاورم و حرفاش افتادم، در دل برای چندمین بار نفرینش کردم
_خدا لعنتش کنه . اون با حرفای مسخرهش باعث شد نور امید به دلم بتابه و فکر کنم میتونم نیما رو درست کنم...
البته مامان و نریمان هم همین نظر رو داشتند اما استاد مسلمی اونقدر با صلابت پای حرفش بود که فکر میکردم حرفاش قراره توی زندگیم معجزه کنه.
این روزگار از همون اول هم با من سر ناسازگاری داشت...
با صدای زنگ گوشیم از خاطرات ماههای اخیر بیرون اومدم
مامان بود کمی باهاش صحبت کردم و مثل همیشه با دروغ از حال خوب خودم و پوریا براش گفتم، تلفن رو که قطع کردم
تازه یاد نرگس افتادم
بنده خدا در همه حال کمک حالم بود اونوقت من به همین راحتی دست به سرش کرده بودم...
دستی به صورت پوریا کشیدم خدارو شکر تبش پایین اومده...
میدونستم مرد یخی من فعلا به خونه برنمیگرده،
پس با خیال راحت داروهای پوریا رو داخل مشما چیدم پتوش رو هم دورش پیچیدم و بغلش کردم تا به خونهی نرگس برم
نرگس مثل یه فرشته ی مهربون همیشه مراقبم بود.
از خواهرام بهم نزدیکتر و مهربونتر بود.
خدا خیرش بده اگه اون و مهربونیاش نبود طی همین چند ماه خیلی زودتر از اینها دق کرده بودم.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@Mahdis1234
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۰۹ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۰
به قلم #کهربا(ز_ک)
با تعارفش وارد خونهش شدم،
حین نشستن با شرمندگی به صورت مهربون و خندونش نگاه کردم
_راستی نرگس جان امروز کارم داشتی؟ یبار صبح زنگ زدی و پیام دادی بهم، یبارم که دم در صدام کردی
شرمندهت شدم،آخه امروز پوریا دوباره مریض شده بود خونه خواب بود رفتم براش دارو گرفتم، برای همین عجله داشتم تا زودتر داروهاش رو بدم.
پتوی کوچکی که برای پوریا آورده بود رو روش کشید و مرتب کرد و کمی هم مثل یه خالهی مهربون قربون صدقه رفت
_خداروشکر که الان بهتره...
میخواستم باهات صحبت کنم خوشبختانه بحثش هم پیش اومد
ببین نهال جان تو خانوم دل پاک و با ایمانی هستی..
از این تعریفش خندهم گرفت.
خندهم رو که دید پرسید
_حرف نابجایی میزنم؟
من فکر میکنم سختیها و مشکلاتِ زندگیت تورو از عقایدت دور کرده وگرنه دلت از من و اطرافیان من پاکتره و بیشتر از امثال من نور ایمان توش موج میزنه.
خونهای که توش نماز خونده بشه خدا خیر و برکت مادی و معنویش رو به زندگی صاحبش سرازیر میکنه
ببین... با توجه به شناختی که برادرت و همسرش دارم و این مدتی که تونستم خودت رو بشناسم و چیزایی که ازت شنیدم و همهی چالشها و اتفاقات زندگیت فقط یه برداشت میتونم داشته باشم.
خدا یه چیزی در تو دیده که مدام در حال امتحان کردنت بوده.
البته امتحان رو بعضی وقتا ما جواب هاش رو بلدیم اما نمیدونیم که چطور باید جواب بدیم.
درست مثل تو شاید جواب همهش رو بلد بودی اما نحوه ی پاسخگویی و حل کردنشون رو نمیدونستی .
حسینهی سر چهار راه، روزهای دوشنبه و چهارشنبه ساعت دو تا چهار از یه خانم مشاور مذهبی که هم تحصیلات دانشگاهی داره هم حوزوی دعوت کرده قبلا هم ایشون همونجا کلاس داشتند.... خودمم رفتم،کلاس پربار و آموزندهی خوبی داره.
یاد مشاورم و استاد نسرین افتادم،
با اکراه سر بالا دادم
قبلا هم برات گفتم یکی از همین استادهایی که میگی به تورم خورده که زندگیم الان رو هواست.
وقتی نیما از زندان آزاد شد هنوز مردد بودم که میتونم باهاش زندگی کنم یا نه و همین مشاور و استادم با امیدهای واهی و آموزشهای مسخرهش من رو بیخودی امیدوار کرد که میتونم نیما رو تغییر بدم اما خودت که الان وضعیت زندگیم رو میبینی ...
من نمیدونم مشاور قبلیت دقیقا چه دستوراتی بهت داده اما چند تا موردش رو که بهم گفته بودی اتفاقا دستورات خوبی بود منتها تو چون بلد نیستی فکر میکنی کارای سختیه...
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱۰ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_ ۱۰۱۱
به قلم #کهربا(ز_ک)
من به آموزشهای این استاد ایمان دارم.
خودم بدیهای شوهرت رو دیدم اما رفتارهای اشتباه تورو هم میبینم...اگه طبق دستورات این خانم مشاور پیش بری اطمینان دارم تا یکسال دیگه زندگیت کلی تغییر کرده
من از ایشون و مسئول فرهنگی حسینیه خواهش کردم بخاطر اشخاصی مثل تو که شاغل هستید ساعات شروع جلسه رو بندازند عصر مثلا ساعت چهار تا شش که بتونید شرکت کنید.
دوست دارم روی من رو زمین نزنی و چند جلسه رو باهم بریم .
اول با شیوه ی آموزشی ایشون آشنا شو بعد هم یه جلسه برای مشاوره ازشون وقت میگیریم برات.
سهم و لیاقت تو از زندگی خوشبختیه عزیزم.
من میخوام کمکت کنم زندگیت رو از اول بنا کنی و یه تنه بسازی... بدون که میتونی...
باشه ای گفتم اما توی دلم گفتم دلت خوشه... نیما و زندگی من با هیچ چیزی درست نمیشه.
اما بخاطر مهربونیش دلم نیومد ناامیدش کنم
سر چرخوندم و خونهش رو که همیشه یه حس و حال خاصی برام داشت رو از نظر گذروندم
اونجا یه آرامش ناب داشت.
این آرامش انگار از همهی نقاط خونهشون ساطع میشد.
خونهشون گرمیِ دلانگیزی داره.
نرگس آخرش نگفتی راز آرامش خونهتون چیه؟
خونهتون حس و حالی شبیه مسجد و امامزادهها داره...
ادم احساس امنیت و نزدیکی به خدا میکنه
مثل همیشه خندید و گفت
اوووو تو هم که همیشه اغراق میکنی،
چه خبره بابا کی میره این همه راهو..
نه به خدا راست میگم.
این حس آرامش ناب رو هیچوقت تو خونهی پدرشوهرم و اطرافیانش دریافت نکردم...
بهت گفتم که چقدر ثروتمند بود... آهی کشیدم... چرا راه دور برم، خونهی خودم و نیما، با اونهمه زرق و برق و تجملات و امکانات رفاهی هیچوقت این احساس رو توش نداشتم... اونزمان فکر میکردم به خاطر دوری از خونوادهمه...
اما میدونی چیه؟
من فکر میکنم به خاطر اینه که تو و شوهرت تو این خونه نماز و قران میخونید، با مهربونی باهم رفتار میکنید.
بددهنی نمیکنید کارهای خداپسندانه میکنید با اینکه خودتونم دستتون خالیه اما بازم دست به خیر دارید.
همینکه دغدغه ی تو و شوهرت همیشه رفع مشکلات دیگرانه یعنی آدمای خوبی هستید همینا باعث میشه که فرشته ها زیاد به خونهتون سر بزنند .
این احساس رو منزل پدریم و خواهرو برادرم و همهی اقوام پدرومادرمم داشتم.
چون آدمای با ایمانی بودند.
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_ ۱۰۱۱ به قلم
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۲
به قلم #کهربا(ز_ک)
باورت میشه مدتهاست که من دیگه نماز نمیخونم؟
چون هرجای خونه که میخوام به نماز بایستم همش فکر میکنم اون قسمت خونه نجسه....
همینا دلم رو بد میکنه و نمیتونم نمازم رو بخونم حس میکنم بی احترامی به خدا میشه.
_وای نهال... یعنی تو واقعا نماز نمیخونی؟
من که باور نمیکنم.
اوایل دیده بودم میخونی الان چرا ترک کردی آخه؟
من که فکر میکنم چون رابطهت با شوهرت خوب نیست و اونم نمیتونه آرامش و آسایشتون رو تامین کنه از خونهی خودتون دلزده شدی برای همین اینجا برات مامن آرامشه.
بعد هم مگه شرایط نماز خوندن ما به دل خودمونه ؟
شما توی خونهی خودت چارهی دیگه ای نداری هرجای خونه هم که نجس باشه چون نماز واجبه اون قسمتی که مطمین نیستی نجس باشه رو انتخاب کن.
یه پارچه تمیز بنداز کف زمین روش نمازتو بخون .
البته باید برات حکم این مساله تو بپرسم .فعلا این کارو بکن تا بعد.
دیگه نشنوم نمازتو نخونیا.
نماز یکی از واجباته.
در هیچ شرایطی نباید ترک بشه.
مشکلاتی که تو توی زندگیت داری همگی امتحان الهی هستند.
خدا همه ی بندگانش رو امتحان میکنه.
مهم اینه که بلاخره یروز تموم میشن.بشرطی که بتونی بخاطر رضای خدا با اون مشکل کنار بیای و تحملش کنی وقتی روی شیطون رو کم کنی خودش جل و پلاسشو جمع میکنه میره اونوقته که خیر و برکت از درودیوار زندگیت سرازیر میشه.
نذار موقعی که زندگی اون روی خوشش رو بهت نشون داداز اینکه موقع سختی پشت بخدا کردی و دستوراتشو سبک شمردی شرمنده بشی.
اتفاقا همین نماز خوندن هات توی اون شرایط و زندگی و توکل کردن ها و صبر کردن ها بخاطر خداست که مشکلات رو دونه دونه حل میکنه.
خیلی وقته میخواستم یسری دستورالعمل که از استادمون یاد گرفتم بهت بگم اما شرایطش پیش نمیومد.
حالا که بحثش شد اگه دوست داری بهت میگم و اجراش کن بهت اطمینان میدم که بعد از مدتی نتیجه ی دلخواهت رو حتما میبینی.
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱۲ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۳
به قلم #کهربا(ز_ک)
به خونه که برگشتم اول تلویزیون رو روشن کردم قرآنِ قبل از اذان تلاوت میشد.
پوریا رو سرگرم بازی با آجرهای خونهسازیش کردم.
نگاهی به خونهی محقر و کوچک و وسایل کمش انداختم... نیما حق داره ازین خونه متنفر باشه. از قصر به یه دخمه اومده بود، اما با پولی که داداش برامون فراهم کرده بود جایی بهتر از اینجا پیدا نمیشد همسر نرگس دوست قدیمی داداشه ایشونم کلی باهامون راه اومد...
نهال از کجا به کجا رسیدی؟
به جهنم پول و رفاه نداری لااقل آرامش داشته باش.
وقتی صدای اذان مغرب به گوشم رسید ناخودآگاه به یاد حرفهای نرگس افتادم.
لعنتی بر شیطون فرستادم و بلند شدم
از توی کمد چادر نماز و جانمازم رو برداشتم یه ملافهی رنگی تمیز هم آوردم و نگاهی به خونه انداختم .
نرگس راست میگفت درسته نیما اهل پاکی و طهارت نیست اما بالاخره یه گوشهی تمیز که پیدا میشه.
نگاهم به دوتا گلدون گل طبیعی گوشه ی پذیرایی که درست کنار پنجره بود افتاد اونجا دنجترین جای خونه و طبیعتا پاکترین جا بود گلدون هارو برداشتم و روی کانتر آشپزخونه قرار دادم.
ملافهی رنگی و بعد جانمازم رو جای قبلی گلدونها پهن کردم،
وضو گرفتم و چادر نمازم رو سرم انداختم تا خواستم شروع کنم همهی آدمایی که نقش مهمی تو همه ی بدبختیهام داشتند یکی یکی به خاطرم اومد.
نمازم رو که تموم کردم چیز خاصی ازش نفهمیدم ولی بقول نرگس باید کینه و عقدهها رو از خودم دور کنم فقط بخاطر آرامش خودم.
حس آرامشی که بخاطر وضو و نمازم حاصل شده رو نباید با افکار مسموم از بین ببرم.
من باید شیطون رو از خودم ناامید کنم تا دست از سرم برداره.
بعد از نماز با حال حوشی که به سراغم اومده به سراغ پختن غذا رفتم.
غذا که حاضر شد، نق نق های پوریا هم شروع شده.
کمی از غذارو براش سرد کردم و بهش دادم خورد.
و حالا رسیده بودم به بهترین قسمت از روزمرگیهام .
بالش رو روی پام گذاشتم و پوریارو خوابوندم.
بمیرم برات مامانی... خداروشکر تو داروهات مسکن و خواب آور هم داری وگرنه با این وضعیت خِس خِس سینه چطوری میخواستی درد سینهت رو تحمل کنی؟
لالایی خوندن رو شروع کردم
_گنجشگ لالا،،،سنجاب لالا
،،،
اومد دوباره مهتاب لالا
دوباره توی ذهنم د نبال مقصر همهی بدبختیهام میگشتم.
یاد حرف نرگس افتادم.
من باید شیطون رو نا امید کنم.
چطور باید به خدا توکل کنم؟
من بلد نبودم خیلی وقت بود فراموش کرده بودم البته از اول هم بلد نبودم.
من فقط بلد بودم از مشکلات فرار کنم
بنظرم خیلی وقته خدا ازم رو برگردونده ... درست از وقتی به دنیا اومدم.
انگار زندگیم با فقر عجین شده
فقط دوسال از عمرم در مکنت و دارایی به سر بردم.
حالا هم که شوهرم علاوه بر ففیر شدن معتاد و بیغیرت هم شده.
کاش پدر نیما اموالش رو از راه حروم و کلاهبرداری بدست نیاورده بود
اونوقت من و نیما هنوز در همون زندگی اعیونی بودیم. نه این زندگی کوفتی.
آه دوباره شیطون ...
من بارها دیدم زنداداش زینبم، مامانم، و نسرین در بدترین شرایط زندگی و حای در نداری هیچوقت احساس آرامششون رو از دست ندادند.
اونا در همه حال خوشبخت بودند.
من باید فکر اینکه بیپولی بدبختی میاره رو از ذهنم دور کنم.
باید شیطون رو نا امید کنم تا دست از سرم برداره
توکل بر خدا، صبر، تحمل
اینجوری نمیشه...
من نیاز به معلم دارم
بازم نرگس راست میگه...
من راه حل هارو نمیدونم باید معلم و استاد داشته باشم
دوباره خوندم
_ گنجشک لالا سنجاب لالا
اینبار خوندم و مثل همیشه خودمو با غرق شدن تو کودکی هام سبک کردم.
فقط کودکی هام رو دوست داشتم .
از وقتی نوجوون شدم خوشبختی کمکم برای من رنگ باخت .
#مژده_مژده📣📣
#رمان_نهال_ارزوها کامل شد😍
برای دریافت کل #رمان_نهال_آرزوها مبلغ ۴۰ هزار تومان به این شماره کارت واریز کنید
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید و کل رمان رو یکجا دریافت کنید🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱۳ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۴
به قلم #کهربا(ز_ک)
ای کاش هیچوقت با نیما ازدواج نکرده بودم.
از اون دوسال لعنتی فقط چند ماه اول خیلی خوب بود بعد از اون کلی از هم فاصله گرفته بودیم
اون مدام خودش رو با شرکا و همکاراش مشغول میکرد منم با دوتا دوستام...
درسته همیشه جلوی چشمان بقیه شبیه لیلی و مجنون رفتار میکردیم و همه حسرت رفاقت و صمیمیت بینمون میشدند
اما رسما اگه کسی در جریان روابطمون در خونه بود میتونست بفهمه ما طلاق عاطفی از هم گرفتیم و هیچ احساس دوست داشتنی بینمون نیست.
نمیدونم چرا با همهی بیمحلیها و بدرفتاریها و تحقیرها هنوز دوستش داشتم.
حتی وقتی به زندان افتاد و سه سال و نیم ازش دور بودم هنوز کمی دوستش داشتم
اما الان همه تلاشم اینه که ازش دور بشم .
حس انزجار و تنفر هرلحظه در وجودم بیشتر از قبل میشه...
خوب که دقت میکنم میبینم ذات واقعی نیما از وقتی هویدا و آشکار شد که همهی داراییش رو از دست داد.
وگرنه قبل از به زندان رفتنش هم بددهن بود و موقع عصبانیت فحاشی میکرد
لجباز بود و با رفتارش قصد تحقیر من و همهی اطرافیانش رو داشت
تکبر و بزرگبینی همهی وجودش رو احاطه کرده بود و از کوچکترین رفتار و برخوردش هم میشد اینارو فهمید
و حالا هم که اعتیاد و بیپولی به اخلاقهای بد گذشتهش اضافه شده.
یاد حرفای مشاورم افتادم...
بهم میگفت در هر شرایطی احترام نیما رو حفظ کنم
چقدر ازین حرفهای کلیشهای که بوی مردسالاری میده متنفرم
یکی نیست بگه اگه راست میگین یبارم به مردا بگین ما زنها رو آدم حساب کنند و احترام بذارن.
با صدای باز و بسته شدن در خونه فهمیدم نیما برگشته
متعجب به ساعت نگاه کردم
ناپرهیزی کرده،
چطوره که این وقت شب خونهست؟
ای کاشمیتونستم دلیل زود برگشتنش رو بپرسم
برای اینکه دوباره عصبیش نکنم سریع ایستادم و به طرف آسپزخونه رفتم
غذا رو آماده و سفره رو پهن کردم
یک ربع طول کشید تا از سرویس درب و داغون خونه خارج بشه
اما سر سفره نیومد و بی توجه به من و سفرهی غذا سر جای همیشگیش نشست و با گوشی مشغول شد
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱۴ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۵
به قلم #کهربا(ز_ک)
از دور بهش خیره بودم...
تمام وجودم نیمارو میطلبه.
هنوزم دوستش دارم از صمیم قلب مثل روز اولی که عاشقش شدم
نیاز دارم به محبتش به نگاهش به توجهش.
جلو رفتم و کنارش نشستم
_نیما میشه یکم باهم حرف بزنیم؟
کمی به سکوت گذشت
میدونم که نمیخواد جوابم رو بده
پس ادامه دادم
_چرا این طوری شدی تو؟
نیما من دوبار خونوادم رو به خاطر تو کمار گذاشتم.
یبار وقتی پولدار بودی و فکر میکردم عشق تو برام کافیه و جای خالی همه رو برام پر میکنی اما...
زیر لب زمزمه کردم که نکردی
سر بلند کردم بی توجه به من با گوشی مشغول چت کردن بود
_یبار دیگهم باز بخاطر عشقی که بهت داشتم و دارم وبه خاطر پسرمون حتی با اینکه ریالی پول نداشتی، دوباره خونوادم رو به خاطرت رها کردم تا با تو باشم
این بهت ثابت نمیکنه که من همه جوره عاشقتم؟
پس چرا هربار تو دعواهات میگی من عاشق پول و موقعیتت بودم که زنت شدم؟
_شِر و ور نگو... گمشو بابا... سرمم درد میکنه اصلا حوصلهتو ندارم
و پشت بهم کرد و دوباره مشغول گوشی شد
کمی نیمخیز شدم تا بتونم صفحگوشی رو ببینم...
خدای من به همین راحتی داشت بهم خیانت میکرد
حرفایی که برای هم تایپ میکردند باعث شد از خود بیخود بشم و بهش حمله کنم
موهاش رو چنگ زدم و جیغ میکشیدم
_کصافط... تو داری بهم خیانت میکنی؟ بعد میگی من عاشق مال و منال و داراییت بودم؟
تا وقتی پول داشتی مادرت تحقیرم کرد و تو فقط تماشا کردی حالا هم که
با یه حرکت مثل شیر رخمی طوری به عقب پرتم کرد و به دیوار پشت سرم کوبیده شدم که احساس کردم کمرم از وسط دو تیکه شد
قبل از اینکه بخوام واکنشی نشون بدم بهم حمله کرد و بعد از کتک مفصلی که بهم زد از خونه بیرونم کرد
لباس مناسبی هم تنم نبود ... اما نیما بیغیرت تر از اینه که بخواد به لباس تنم دقت کنه.
همونجا ایستادم و با صدای آروم اشک ریختم کمی بعد صدای پای کسی رو توی راه پله شنیدم
با خیال ابنکه نکنه همسر نرگس باشه که می خواد به پشت بوم بره ترسیده خودم رو به در خونه رسوندم
تا دستم رو بالا آوردم تا ضربهای بهش بزنم با دیدن نرگس در پاگرد پایینی نفس آسودهای کشیدم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺🌟🌺 🌺✨🌺✨ 🌺🌟🌺 🌺✨ 🌺 #رمان_آنلاین_نهالآرزوها #قسمت_۱۰۱۵ به قلم #
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺
🌺✨
🌺
#رمان_آنلاین_نهالآرزوها
#قسمت_۱۰۱۶
به قلم #کهربا(ز_ک)
_وای نرگس تویی؟
ترسیدم ، فکر کردم شوهرته...
با صدای خیلی آروم لب زد
_دوباره دوباره دعواتون شد؟
_تا آروم بشه بیا بریم خونهی ما
سر بالا دادم
_نه ممنون...
بچهم خوابه، بیدار شه بالاسرش نباشم با بابای وحشیش تنها باشه میترسه.
_شمرم باشه واسه بچهش پدره
گریهم شدت گرفت
_اتفاقا برای پوریا بیشتر حکم شمر رو داره
اصلا انگار مهر پدری نداره
_دستش رو پشت کمرم گذاشت
بیا عزیزم بریم پایین
دم در چادرمو میدم بنداز رو سرت
_نه بابا کجا بیام؟ شوهرتم خونهست
_اتفاقا داشت میرفت مسجد
امشب مراسم داره
و تازه متوجه رنگ چادر سرش شدم
_لابد خودتم میخواستی بری ،
تو برو ... نمیام
_اشکال نداره... آخه فردام مراسم هست فردا میرم
بیا پایین تعارف نکن.
_پس من میمونم هروقت شوهرت رفت بهم بگو بیام.
_باشهای گفت و فرز پایین رفت
کمتر از پنج دقیقه بعد با صدای خداحافظ گفتن و بسته شدن در ساختمون فهمیدم که شوهرش رفت
_نهال عزیزم بیا ...
با اینکه صداش کم بود اما ترسیدم نیما بشنوه پس با وجود کمر درد شدیدم پلهها رو دوتا یکی کردم و خودم رو به در خونهشون رسوندم
کپی حرام
جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم
@chatreshohada
لینک پارت اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/63589
✨🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺
🌺🌟
🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨
🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟🌺🌟
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨