eitaa logo
چیمه🌙
633 دنبال‌کننده
528 عکس
23 ویدیو
3 فایل
🔹️من فاطمه‌سادات موسوی هستم. 🔹️چیمه به زبان لُری یعنی مثل ماه 🌙 🎐برای ارتباط با من @muuusavi .
مشاهده در ایتا
دانلود
. هیچ‌وقت دلم نخواسته توی فیلم‌ها، بوسه‌ای یا آغوشی را ببینم. حس خوبی به این مدل شات‌های تصویری ندارم. یکبار که با دوستم فیلمی دیدم، بعد از تمام‌شدن فیلم بهم گفت من که هیچی نفهمیدم بسکه جلو زدی‌ باید برم خونه یکبار دیگه ببینمش. امروز اما اولین باری بود که دوست داشتم بوسه‌های فیلم زندگی پنهان را ببیینم. آن هم نه یکبار چندین و چندبار. فیلم را عقب می‌زدم و باز از نو به آغوش‌ها و بوسه‌های مطهرشان خیره می‌شدم. پیمان‌ِ باشکوه دونفره‌ای بود شبیه معاشقه داستایفسکی با آنا در نامه‌هایش که می‌گفت می‌بوسمت، هر لحظه می‌بوسمت، نامه‌ات را می‌بوسم. تا دیدار نزدیک در آغوشت می‌گیرم. شبیه وقتی که همسرم را بعد از یک سفر طولانی و پرمخاطره توی فرودگاه می‌بینم و بی‌توجه به آدم‌ها که درباره یک روحانی و همسرش چه خواهند گفت بغلش می‌کنم. یا زمانی که بچه‌ای به دنیا آورده‌ام و پیشانی‌ام را توی بیمارستان جلوی پرستارها و خانواده‌هایمان می‌بوسد. بوسه‌هایی که بساط بوالهوسی و ابتذال را پهن نمی‌کنند. زن و مردی لحظات طاقت‌فرسایی را در تنهایی از سرگذرانده‌ و بیش از اندازه دلتنگ شده‌اند. آمدم این را بگویم که فیلم زندگی پنهان با روح و روان‌ آدم‌ بازی می‌کند و جایی ته قلب را می‌خراشد. داستان فیلم آنقدر قدرت دارد که هم حماسی باشد، هم احساسی، هم روحانی و فلسفی. علی‌الحساب فیلم را ببینید و حواستان به بوسه‌ها باشد، مخصوصا بوسه‌ای که در سکانس‌های پایانی به سرانجام نمی‌رسد و آغوشی که از هم می‌پاشد. @chiiiiimeh .
. به‌مناسبت خواندن هزارمین بیت از مثنوی @chiiiiimeh .
. دارند توی گروه‌های کتابخوانی لیست‌های بلندبالایی از آنچه در سال ۱۴۰۱ خوانده‌اند، منتشر می‌کنند. من هم دلم می‌خواهد بنویسم چه خواندم و چقدر؛ اما یادم می‌آید روزی به ده کتاب الکترونیک و فیزیکی نوک‌زده‌ام. ضرب و جمع در روز و ماه و سال از حوصله‌ام خارج است. دلم می‌خواهد فقط از دو تغییر بزرگ امسال در انتخاب کتاب‌هایم بنویسم. امسال هم به کتاب‌های فلسفی روی آوردم هم با مثنوی بیشتر از باقی متون کهن دم‌خور شدم. فلسفه انسداد ذهنی‌ام را برطرف کرد و یادم داد بیشتر تامل کنم. مثنوی طبع هنری‌ام را تعدیل کرد و در مقام ناصح امینی بود برایم. دیشب در آخرین جلسه مثنوی‌خوانی سال ۱۴۰۱ رسیده بودیم به ابیاتی از زبان شیر و نخجیران. نخجیران آدم‌های بی‌اراده‌ای بودند که قدمی برای خواسته‌هایشان برنمی‌داشتند و تنها توکل پیشه می‌کنند. شیر اما نماینده‌ای از آدم‌های همیشه در مسیر و متوکل است. آن‌هایی که آنقدر تلاش می‌کنند تا بالاخره معرفت به دل و دیده‌هایشان رخنه می‌کند. می‌مانند و رنج می‌کشند تا بالاخره به حرکتشان برکت بدهند. برای امسال و سال‌های بعدتر از صمیم قلب از خداوند خواستم کاهلی نکنم و از نخجیری‌بودن دوری کنم. نمی‌دانم مستحق آن پاداش‌ها و اشارت‌های شیرصفتان خواهم بود یا نه؛ اما فکرکردن بهش هم برایم نصف‌العیش است. چون اشارت‌هاش را بر جان نهی در وفای آن اشارت جان دهی پس اشارت‌هاش اسرارت دهد بار بر دارد ز تو، كارت دهد🌱 @chiiiiimeh .
. زهرا یاد گرفته شال سرش بکنه.(همیشه روسری می‌بست) هیچی دیگه صبح تا حالا جلوی آیینه است. هی این‌ورش یه سوزن می‌زنه اون طرفش رو صاف می‌کنه. .
.‌ حاجی‌جون، دمدماى سال تحویل رسیدیم کنارت. من و بچه‌ها از ذوق دیدنت ضربان قلبمون دوبله‌سوبله می‌زد. خُب حق بده بهمون اولین بارمون بود. وایسادیم توی صف آدمایی که دُچارت شدن. سبزه و تخم‌مرغ رنگی برات آوردیم. رفیق‌فابم فاطمه مظهری هم اومده بود ببینتت. همدیگرو بغلم کردیم و از اینکه کنارتیم چشامون خیسِ‌خالی شد. بعد از سال‌تحویل شربت زعفرانِ تگری بهمون تعارف کردی. تو که این‌قدر گشاده‌دستی، می‌شه خودت بهار رو هُل بدی سمتمون؟! @chiiiiimeh
. همین حالا کتاب نه آبی نه خاکی را تمام کردم. هدیه ماراتن‌کتابم بود از طرف حوراسادات. برایم با اسنپ فرستاد و قسمت بود توی سفر بخوانمش. کتاب دفترچه‌خاطرات پسرجوانی بود که روزنوشت‌هایش در جبهه را می‌نوشت. از همان اولین صفحات با کتاب خوگرفتم و تا انتها شیفته‌ی فرم و محتوای کتاب شدم. چقدر به موقع خواندمش. از دل برآمده بود و بر دل نشست. قلبم را از غبار و جرم این چندوقت پاک کرد. یک تکه از کتاب را برایتان می‌گذارم اینجا به یادگار. حسین را که از خط برگشته، دیدم و بوسیدم. مراقب بودم دست روی زخم ترکشش نگذارم. گفتم: حال زخمت چطوره؟ گفت: جای این پنجه گربه رو می‌گی؟ @chiiiiimeh .
هدایت شده از •~ دُچار ~•
544.2K
بخش دیگری از کتاب نه آبی نه خاکی @dowchar دُچار یعنی عاشق
هدایت شده از مجله مجازی واو
کریسمس و ولنتاین برای شما عید نوروز برای ما 📝 ✍️ فاطمه‌سادات شه‌روش 🔷 پسته‌های باغ پدربزرگم را با کمک یکدیگر می‌چیدیم. زمستان که می‌شد با همان پسته‌ها و این بار با کمک خاله‌ها و عروس‌ها دور هم جمع می‌شدیم برای پختن شیرینی عید. کدبانوهای شهرمان از خریدن شیرینی آماده از قنادی ابا داشتند. شیرینی‌های قنادی حاضر و آماده بودند و هیچ‌وقت در اثر فراموشی ما در فر نمی‌سوختند؛‌ ولی با بازشدن پایشان به خانه‌ها، فرصت این دورهمی‌های خانوادگی قبل عید از ما گرفته می‌شد. دانه‌های تسبیح تا با نخ به هم وصل نشوند،‌ اعتباری ندارند. فردیت هر کدام از ما نیز انگار با کمک‌ این پسته‌ها به هم پیوند می‌خورد. پسته‌هایی که با همه‌ی کوچکی‌شان نخ تسبیح تحکیم روابطمان بودند و ما را به هم نزدیک‌تر می‌کردند. 🔶 هویت ملی ما ترکیبی از هویت ایرانی و اسلامی است. هرکدام از این هویت‌ها در صورت تعارض با یکدیگر اثر هم را کم‌رنگ کرده و حتی می‌توانند باعث شکاف در جامعه شوند. حال اگر این هویت‌ها یکدیگر را تقویت و در راستای هم‌افزایی هم حرکت کنند، هویت ملی بیش از پیش تقویت شده و موجب وحدت هرچه بیشتر افراد و قشرهای جامعه می‌شود؛ وحدتی که در دنیای امروز یکی از اصل‌های مهم برای بقای یک کشور به‌شمار می‌رود. رسم دیدوبازدید نوروزی در هویت ایرانی بدون‌شک هم‌سوترین کار با سفارش اسلام به صله‌ی رحم و دیدار با خویشاوندان است. 🔷 این روزها که کاروبار مغازه‌های فروش شیرینی‌های سنتی در شهرها سکه شده و قالب‌های شیرینی در پستوی خانه‌ها خاک می‌خورد، زنگ خطر کم‌رنگ‌شدن توجه به هویت‌ ایرانی و اسلامی به صدا درآمده است. در آن روزگار کسی از مراحل تهیه‌ی شیرینی در خانه عکاسی و سپس منتشر نمی‌کرد، ولی این روزها با بازشدن مویرگی پای هویت غربی، شاهد پست‌های اینستاگرامی از شیرینی‌هایی هستیم که روی فر خانگی را به خود ندیده‌اند و هم‌چون سایر غذاهای فست‌فودی، بیرون از خانه تهیه شده‌اند. این نفوذ گاهی حتی پررنگ‌تر شده و شاهد بزرگداشت مناسبت‌هایی چون کریسمس و ولنتاین هستیم که هیچ جایی در هویت ایرانی و اسلامی ما ندارند. 🔶 در مواقعی که گسترش رسانه‌ها و به‌دنبال آن ترویج هویت غربی باعث ایجاد شکاف بین هویت ایرانی و اسلامی ما می‌شود؛ زنده‌کردن سنت‌های ساده‌ای چون شیرینی‌پزی خانگی، مانند چوب جادویی عمل می‌کند که دل‌ها را به یکدیگر نزدیک‌تر کرده و جامعه‌ی ایرانی را به روزگار وصل خویش بازمی‌گرداند. 🆔 @vaavmag 🔗 https://vaavmag.ir
. ابتدا باید یک مسئله را برایتان توضیح بدهم. و بعدتر چیزی به شما ۳۵۳ عضو کانال شخصی‌ام بگویم تا در جریان قرار بگیرید. من و همسرم و سه‌تا بچه‌هایمان برای یک سفرتبلیغی آمده‌ایم بندرلنگه. بندری که در یکی از شهرستان‌های استان هرمزگان در کرانه خلیج‌فارس واقع شده است. ماه رمضان، همسرم در یکی از حسینیه‌ها و مساجد شهر منبر دارد و ما همراهش هستیم. فیلم‌ها، تصاویر، صوت‌ها و اتفاقاتی که تا یک ماه آینده در این کانال منتشر خواهم کرد، مربوط به سفر خانوادگی ما به این شهر زیبا و منحصربه‌فرد است. @chiiiiimeh .
. من هیچ‌وقت آدم از خودگذشته و جهادی نبوده‌ام، برعکس همسرم. از آن آدم‌هایی که بتوانند با هر شرایط و سختی کنار بیایند و به فکر اهداف متعالی باشند. همسرم توی این سال‌ها به شهرها و کشورهای زیادی سفر می‌کرد که من و بچه‌ها به ‌خاطر مدرسه‌، شرایط اقلیمی، ویزا و نبود امکانات قم می‌ماندیم.حالا که بچه‌ها از آب‌و گل درآمده‌اند، دلم قرص‌تر شده به همراهی. ماه رمضان امسال به شهرساحلی بندرلنگه دعوت شدیم. اهالی بندرلنگه‌ بین امارات، بحرین و کشورهای خلیج در رفت‌وآمدند. یک پایشان اینجاست و یک پایشان آنجا. تاجرند، صیادی می‌کنند و خیلی‌هایشان نجّارند. برای همین اسم مسجد و حسینه‌ای که در آن مستقر شده‌ایم، «حسینیه حداد هیئت مذهبی محله بحرینی بندرلنگه» است. ۷۰درصد مردم شهر شیعه هستند و مابقی سنی. ما توی سوئیت کوچکی چسبیده به حسینیه زندگی می‌کنیم. برخلاف تصورم از جنوب، هوا بهاری و دلچسب است. شب‌ها باد هم می‌آید و هوا خنک‌تر می‌شود. ماه رمضا‌ن‌، مردم اینجا سیستم شب‌وروزشان را برعکس می‌کنند تا راحتتر از پس روزه‌گرفتن بربیایند، شب‌ها بیدارند و روزها خواب. هنوز با آدم‌های زیادی آشنا نشده‌ام؛ اما همه چیز برایم شبیه یک مکاشفه بهاری است. سعی می‌کنم روزی یک برش از سفرمان را برایتان روایت کنم و با هشتگ یَمّ توی همین کانالِ جمع‌وجور و بسیار عزیزم ثبت کنم. یَمّ یکی از اسم‌های عربی دریاست که توی دهان محلی‌ها بسی خوش‌آهنگ ادا می‌شود. فردا از دریا، زن‌ها، نخل‌ها، کُنارها، حاج‌طاهر و عمومَمَّد بیشتر برایتان می‌گویم. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. على‌الحساب فیلم کوتاهی که از دریا گرفته‌ام را ببینید تا بساط افطار را آماده کنم و متن امروز را بنویسم. 🔅زن‌های بندری‌ به جای اینکه از هم بپرسند:«کی آشپزی می‌کنی؟» می‌گویند: «کی دوروبر آشپزی می‌ری؟» @chiiiiimeh .
. از حسینیه‌ حداد تا دریا دوسه‌دقیقه بیشتر راه نیست. هر جای شهر که باشی تا سرت را بچرخانی چشم‌هایت آبی می‌شوند. رنگ دریای اینجا شبیه هیچ دریای دیگری نیست، یک نوع آبیِ‌شفاف و شیشه‌ای منحصربه‌فرد. انگار جامی بلورین پر شده باشد از تورماهیگری، قایق، لنج، اسکله و کشتی. کشتی‌هایی که دنیا را دور می‌زنند و باز برمی‌گردند بندرلنگه. دلم می‌خواهد همین‌جا مدتی فراموشی بگیرم یا زمان را متوقف کنم. ناخودآگاه همه چیز را توی ذهنم با دریای شمال مقایسه می‌کنم. مثل این است که فیل و فنجان را یکی کرده باشم. اینجا همه چیز قشنگتر است جز آب‌ گِل‌آلودی که در حاشیه دریاست. شن‌ها برق‌برقی‌ند، مُدل جزرومد فرق دارد،کَف و حباب‌ها هم جور دیگری است. انگار کسی روی همه چیز یک پودر نقره‌ای درخشان پاشیده باشد. من چند مدل صدف بیشتر ندیده بودم اما اینجا بی‌نهایت صدف و گوش‌ماهی رنگارنگ دارد. صدف صورتی، سبز، زرد، خاکستری، قهوه‌ای، سفید با رگه‌های نارنجی و حنایی. هر بار که موجی به ساحل می‌خورد یا نسیم نازکی صورتم را لمس می‌کند، ابیات مثنوی توی سرم دور می‌خورند. دریا یکی از رمزهای مولاناست. نماد و تجسم بی‌کرانگی، بالندگی و فراروندگی. دریا هم در داستان‌های مولانا آمده هم در تمثیل‌های اخلاقی و عرفانی‌ نشان‌دهنده صفات کمالی است. یک جایی مولانا از آب‌گِل‌آلود می‌گوید که امیدش به رحمت و بخشندگی دریاست برای پاک شدن، برای راه‌ پیداکردن به بی‌کرانگی. مثل همین آب‌های پرخزه‌ی گِل‌آلود که توی فیلم برایتان گرفته‌ام. شبیه من که امیدم در این سی‌روز از ماه مبارک به بحر رحمت خداوند است. آبِ ما مَحْبوسِ گِلْ مانده‌ست هین بَحْرِ رَحمَت جَذْب کُن ما را زِ طین @chiiiiimeh .
. اینجا برای من همه چیز روی مدار یک آدم می‌چرخد، حاج‌طاهر. اگر بخواهم کسی یا چیزی را بشناسم، باید نسبتش را با حاج‌طاهر اندازه بگیرم. زن‌های شهر یا فامیل حاج‌طاهر هستند یا آشناهایش. خانه‌های بندری یا نزدیک خانه‌اش هستند یا دورتر. همه جای شهر دستی داشته و با همه‌جور آدمی مراوداتی دارد. حاج‌طاهر میزبان ما در بندرلنگه است. مردی قدبلند و هیکلی با ریش‌های فرفریِ جوگندمی و پوستی آفتاب سوخته که وجه اشتراک اغلب مردان جنوب است. فکر می‌کنم پنجاه ساله باشد. در میانه‌ی سن پدرم و همسرم ایستاده، حدفاصل چهل و شصت سالگی. از وقتی قم بودیم، روزی یکبار زنگ می‌زد یا پیام می‌داد. سراغ می‌گرفت که: «حاج‌آقا منتظریم. زودتر بیایید.» بعد همسرم‌ می‌گفت: «ببین خانم! چقدر بامعرفتن.» آدم وقتی بفهمد، توی شهرغریبی انتظارش را می‌کشند، مِهری ته دلش کنده‌کاری می‌شود. قلبش روشن می‌شود. حاج‌طاهر قلاب انداخته بود و ما را سمت خودش و شهرش و محبتش می‌کشاند. از قم که راه افتادیم، تماس‌هایش دوبرابر شد. کرمان را که رد کردیم، دوساعت یکبار منتظر تماسش بودیم. نیمه‌شب رسیدیم بندرلنگه. با پدرش که بزرگ‌خاندان است، آمده بود برای خوش‌آمد.(یک‌نوع تشریفات خاص بومی برای مهمان‌هایِ عزیزکرده) سوئیت را آب و جارو کرده بود و ظرف میوه را پر. شام برایمان ساندویچ شاورما آورد.‌ همین چند دقیقه پیش هم زنگ زد و از همسرم پرسید: «برای افطار و سحر کم‌وکسری ندارین حاج‌آقا؟» از حاج‌طاهر عکسی ندارم برای همین امروز عکس نخل برایتان گذاشتم. @chiiiiimeh .
. می‌گویم: «عییی. موکتش چرا خیسه؟» همسرم می‌گوید: «بیا تو. لوله‌هاشون خرابه.» توی چهارچوب در می‌ایستم و زیرلبی به خودم فحش می‌دهم: «می‌تمرگیدی خونه خودت بهتر نبود؟» پایم را بالا می‌گیرم. آب از جورابم چکه‌چکه می‌ریزد روی همان موکت سابیده‌شده‌ی قهوه‌ای‌رنگ. یک دریاچه آب درست شده که برای رفتن به هرجایی باید پایم را بگذارم تویش و رد بشوم. دلم می‌خواهد عق بزنم. لرزش خفیفی سرتاپایم را می‌گیرد. کل خانه یک هال کوچک چهارده‌متری است که کنجی از آن دوتا کابینت نمادین گذاشته‌اند برای آشپزخانه. باید سی‌تا سحری و سی‌تا افطاری توی آن بپزم. پسرم چمدان‌ها را از توی ماشین می‌آورد. لباس‌هایم را برمی‌دارم که بروم حمام. می‌دانم اگر دوش بگیرم و لباسم را عوض کنم حالم بهتر می‌شود. همین که می‌روم سمت حمام همسرم می‌گوید: «آب گرم نداره صبرکن.» زنگ می‌زند به حاج‌طاهر. حاج طاهر می‌گوید آب فلان جا را باز کنید تا برود سمت آب‌گرم‌کن بعد بروید حمام. همسرم شیرفلکه فلان‌جا را باز می‌کند و من لباس‌ها را توی حمام جاگیر می‌کنم. دنبال شامپو و صابون می‌گردم که یکهو می‌بینم از سمت سقف هال فواره‌های آب داغ می‌پاشد روی تمام خانه. داد می‌زنم:«این چیه دیگه؟» آبگرمکن‌ یک مخزن گرد و خِپل است که هم خودش سوراخ است هم لوله‌های منتهی بهش. می‌گویم: «نخواستیم بابا ولش کن ببند شیر رو.» می‌گردم دنبال جای خواب. پسرم می‌گوید: «حاج‌طاهر گفت درا رو باز نذارید موش میاد.» دلم می‌خواهد جیغ بزنم و موهایم را بکشم. زهرا همان لحظه از زیر رختخواب‌ها لاشه سوسک خشک‌شده پیدا می‌کند و آلا مارمولکی که می‌دود تا برود توی آن یکی سوراخ سقف را با دست نشان می‌دهد. اگر بچه‌ها تشک پهن کنند و توی هال بخوابند، دیگر جا برای من و همسرم نیست. می‌پرسم: «جا می‌شیم اینجا؟» همسرم شبیه شعبده‌بازی می‌ایستد و برای آخرین شگفتانه خرگوشی از توی کلاهش درمی‌آورد: «بالا هم یه اتاق هست.» به پله‌های فلزی و کج‌وکوله وسط هال‌ نگاه می‌کنم. پله‌ها توازن ندارند؛ اما برای رسیدن به اتاق چاره‌ای نیست. فاصله هر پله با پله بعدی اندازه ۳تا پله استاندارد است. همین که در اتاق را باز می‌کنم، سرم می‌خورد به سقف و کاسه سرم قد یک گردو بالا می‌آید. اتاق یک تکه جداشده از سقف است که نمی‌شود توی آن عمودی ایستاد. باید کمرخم‌کمرخم رفت توی چندوجب جایی که اکسیژن ندارد و خوابید. شام می‌خوریم و بعد روی یک تشک پوست پیازی دراز می‌کشم. ادای آدم‌های خواب را درمی‌آورم. همه که می‌خوابند، گوشی رو درمی‌آورم و به فاطمه مظهری پیام می‌دهم: «کمرم تیر می‌کشه. تخت نداره، توالت فرنگی نداره، آب‌گرم نداره. همه جونم به خارش افتاده.» فاطمه دلداری می‌دهد و می‌نویسد: «مسکن بخور بخواب. الان به هیچی فکرنکن.» مسکن می‌خورم و تا صبح خواب می‌بینم حاج‌طاهر من را توی یک موکت خیس که پر از موش و سوسک و مارمولک است پیچانده و توی دریا پرت کرده‌. @chiiiiimeh .
. دوست دارم شب‌ همه جای شهر را بگردم و توی کوچه‌‌پس‌کوچه‌ها شناور باشم. شب‌ها خنکیِ‌بهار همه جا موج می‌زند و زندگی جور دیگری عرضه می‌شود. بندری‌ها قدر شب را می‌دانند هم خودشان هم نخل‌ها و درختچه‌ها و میدان‌هایشان. خوش‌وبش‌ها توی خیابان شکل می‌گیرد و شب‌نشینی‌ها توی کافه‌ها. وقتی می‌روم برای شب‌گردی‌، آدم‌ها توجهم را جلب می‌کنند و بارقه‌هایِ امید توی صورتشان. شب‌ها شهر شبیه آکواریوم عظیمی می‌شود که خرده‌فرهنگ‌های رسمی، سنتی، بومی و قومی توی آن خودنمایی می‌کند. شبیه سالن تئاتری شلوغ که آدم‌ها برای دیدن هم توی آن لنگر می‌اندازند. دیشب که رفتیم نان‌ِرِگاگ و چای‌کَرَک بخوریم، به کافه‌های شهر بیشتر از همیشه خیره شدم. میز‌وصندلی‌ها را بیرونِ کافه‌ها و روبه خیابان می‌چینند انگار که منتظر نمایشِ شبانه باشند. چای، قهوه، شیرچای می‌نوشند و به تماشای خیابان می‌نشینند. تا سحر کلی حرف برای گفتن دارند و پر از قصه‌اند. از بعضی کافه‌ها صدای موسیقی بندری می‌آید. بعضی‌ از کافه‌ها موسیقی‌ جوان‌پسندتر می‌گذارند و بعضی‌ها مثل من و همسرم کافه‌های بی‌صدا را انتخاب می‌کنند. دیشب میلِ وافری به شنیدنِ صدای آدم‌ها و گویش‌های متنوعشان داشتم. اشتیاقی که قبلا توی کلمات نادرابراهیمی درباره شب پیدا کرده بودم را حس می‌کردم. توی کتاب یک عاشقانه آرام جایی گفته بود بگذار شب سخن بگوید که سرشار از گفتن است و تشنه گفتن. می‌خواستم تمام مردم شهر سخن بگویند و من گوشی بی‌صدا باشم توی شهری که هیچ‌وقت خواب ندارد. @chiiiiimeh .
. عمومَمَّد افتاده بود به جان ماسه‌ها و زمین را با یک تکه چوب، دایره‌ای‌شکل می‌کَند. بعد با دست ماسه‌ها را بلند کرد و دنبال چیزی گشت. آلا پرسید: «چکار می‌کنی عمو؟» سطل سفید توی دستش را نشان داد: «شب، بعد از افطار با چراغ دستی میام ماهی می‌گیرم.» زهرا و آلا وقتی کرم‌ها را دیدند، جیغ کشیدند. هول شدند و چند قدم به عقب برگشتند. آلا پرید توی حرفش: «اسم ماهیا چیه عمو؟» کلاهش را چند ثانیه برداشت و زود برگرداند روی موهای یکدست سفید و مجعدش: «الان فصل ماهیِ‌شوبه. یه ماهی سفیدِ که برای سرخ‌کردن خوبه و خیلی خوشمزس. اینجا همه مدل ماهی هست، حتی اِسپَک.» دخترها یکی‌درمیان سؤال می‌کردند: «اسپک؟» «یه ماهی که ما محلیا نمی‌خوریمش. می‌فروشیم به چینیا.» و باحوصله‌تر توضیح داد: «اسپک کیلو بیست تومن بود. چینیا که اومدن صد و پنجاه بهشون فروختیم. دندونای تیزی داره؛ اما پولک نداره.» آلا محو تماشای کرم‌ها بود که پرسید: «دندوناش چجورین عمو؟» «یه اشاره بهت بکنه دستت رو بریده.‌» زهرا رو کرد به لجن‌های معلق کنار ساحل. صورتش را مثل کسی که حالش از چیزی به‌هم خورده باشد جمع‌کرد: «اینا چیه عمو؟» «ته دریا درختایی هست که اینا ازش می‌زنه بیرون. با آب میان بالا. غذای ماهیان.» «عمو! آب کی بالا میاد کی می‌ره پایین؟» «هر ۲۴ ساعت دوبار بالا میاد، دوبار می‌ره پایین، صبحا و شبا.» این‌ها را که گفت، سطل پر از کرمش را برداشت و ایستاد. از گونی برنجی که همراهش بود یک بطری آب بیرون آورد: «روشون آب شیرین می‌ریزم که از هم جدا بشن.» کرم‌ها روی هم لغزیدند و از هم باز شدند. دخترها به حرکت تودرتوی کرم‌ها نگاه کردند و از ته دل خندیدند: «وای چقدر ترسناکند عمو!» @chiiiiimeh .
. تمام بازخوردهاتون رو با ذوق و شوق می‌خونم. ممنونم که متن‌ها رو می‌خونید و عکس‌ها رو با دقت نگاه می‌کنید. 🪴 .