.
ابتدا باید یک مسئله را برایتان توضیح بدهم. و بعدتر چیزی به شما ۳۵۳ عضو کانال شخصیام بگویم تا در جریان قرار بگیرید. من و همسرم و سهتا بچههایمان برای یک سفرتبلیغی آمدهایم بندرلنگه. بندری که در یکی از شهرستانهای استان هرمزگان در کرانه خلیجفارس واقع شده است.
ماه رمضان، همسرم در یکی از حسینیهها و مساجد شهر منبر دارد و ما همراهش هستیم. فیلمها، تصاویر، صوتها و اتفاقاتی که تا یک ماه آینده در این کانال منتشر خواهم کرد، مربوط به سفر خانوادگی ما به این شهر زیبا و منحصربهفرد است.
#رمضان
@chiiiiimeh
.
.
من هیچوقت آدم از خودگذشته و جهادی نبودهام، برعکس همسرم. از آن آدمهایی که بتوانند با هر شرایط و سختی کنار بیایند و به فکر اهداف متعالی باشند. همسرم توی این سالها به شهرها و کشورهای زیادی سفر میکرد که من و بچهها به خاطر مدرسه، شرایط اقلیمی، ویزا و نبود امکانات قم میماندیم.حالا که بچهها از آبو گل درآمدهاند، دلم قرصتر شده به همراهی.
ماه رمضان امسال به شهرساحلی بندرلنگه دعوت شدیم. اهالی بندرلنگه بین امارات، بحرین و کشورهای خلیج در رفتوآمدند. یک پایشان اینجاست و یک پایشان آنجا. تاجرند، صیادی میکنند و خیلیهایشان نجّارند. برای همین اسم مسجد و حسینهای که در آن مستقر شدهایم، «حسینیه حداد هیئت مذهبی محله بحرینی بندرلنگه» است.
۷۰درصد مردم شهر شیعه هستند و مابقی سنی. ما توی سوئیت کوچکی چسبیده به حسینیه زندگی میکنیم. برخلاف تصورم از جنوب، هوا بهاری و دلچسب است. شبها باد هم میآید و هوا خنکتر میشود. ماه رمضان، مردم اینجا سیستم شبوروزشان را برعکس میکنند تا راحتتر از پس روزهگرفتن بربیایند، شبها بیدارند و روزها خواب.
هنوز با آدمهای زیادی آشنا نشدهام؛ اما همه چیز برایم شبیه یک مکاشفه بهاری است. سعی میکنم روزی یک برش از سفرمان را برایتان روایت کنم و با هشتگ یَمّ توی همین کانالِ جمعوجور و بسیار عزیزم ثبت کنم. یَمّ یکی از اسمهای عربی دریاست که توی دهان محلیها بسی خوشآهنگ ادا میشود. فردا از دریا، زنها، نخلها، کُنارها، حاجطاهر و عمومَمَّد بیشتر برایتان میگویم.
#یَمّ
#اول
.
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
علىالحساب فیلم کوتاهی که از دریا گرفتهام را ببینید تا بساط افطار را آماده کنم و متن امروز را بنویسم.
🔅زنهای بندری به جای اینکه از هم بپرسند:«کی آشپزی میکنی؟»
میگویند: «کی دوروبر آشپزی میری؟»
@chiiiiimeh
.
.
از حسینیه حداد تا دریا دوسهدقیقه بیشتر راه نیست. هر جای شهر که باشی تا سرت را بچرخانی چشمهایت آبی میشوند. رنگ دریای اینجا شبیه هیچ دریای دیگری نیست، یک نوع آبیِشفاف و شیشهای منحصربهفرد. انگار جامی بلورین پر شده باشد از تورماهیگری، قایق، لنج، اسکله و کشتی. کشتیهایی که دنیا را دور میزنند و باز برمیگردند بندرلنگه.
دلم میخواهد همینجا مدتی فراموشی بگیرم یا زمان را متوقف کنم. ناخودآگاه همه چیز را توی ذهنم با دریای شمال مقایسه میکنم. مثل این است که فیل و فنجان را یکی کرده باشم. اینجا همه چیز قشنگتر است جز آب گِلآلودی که در حاشیه دریاست. شنها برقبرقیند، مُدل جزرومد فرق دارد،کَف و حبابها هم جور دیگری است. انگار کسی روی همه چیز یک پودر نقرهای درخشان پاشیده باشد.
من چند مدل صدف بیشتر ندیده بودم اما اینجا بینهایت صدف و گوشماهی رنگارنگ دارد. صدف صورتی، سبز، زرد، خاکستری، قهوهای، سفید با رگههای نارنجی و حنایی. هر بار که موجی به ساحل میخورد یا نسیم نازکی صورتم را لمس میکند، ابیات مثنوی توی سرم دور میخورند. دریا یکی از رمزهای مولاناست. نماد و تجسم بیکرانگی، بالندگی و فراروندگی.
دریا هم در داستانهای مولانا آمده هم در تمثیلهای اخلاقی و عرفانی نشاندهنده صفات کمالی است. یک جایی مولانا از آبگِلآلود میگوید که امیدش به رحمت و بخشندگی دریاست برای پاک شدن، برای راه پیداکردن به بیکرانگی. مثل همین آبهای پرخزهی گِلآلود که توی فیلم برایتان گرفتهام. شبیه من که امیدم در این سیروز از ماه مبارک به بحر رحمت خداوند است.
آبِ ما مَحْبوسِ گِلْ ماندهست هین
بَحْرِ رَحمَت جَذْب کُن ما را زِ طین
#یَمّ
#دوم
@chiiiiimeh
.
.
اینجا برای من همه چیز روی مدار یک آدم میچرخد، حاجطاهر. اگر بخواهم کسی یا چیزی را بشناسم، باید نسبتش را با حاجطاهر اندازه بگیرم. زنهای شهر یا فامیل حاجطاهر هستند یا آشناهایش. خانههای بندری یا نزدیک خانهاش هستند یا دورتر. همه جای شهر دستی داشته و با همهجور آدمی مراوداتی دارد. حاجطاهر میزبان ما در بندرلنگه است.
مردی قدبلند و هیکلی با ریشهای فرفریِ جوگندمی و پوستی آفتاب سوخته که وجه اشتراک اغلب مردان جنوب است. فکر میکنم پنجاه ساله باشد. در میانهی سن پدرم و همسرم ایستاده، حدفاصل چهل و شصت سالگی. از وقتی قم بودیم، روزی یکبار زنگ میزد یا پیام میداد. سراغ میگرفت که: «حاجآقا منتظریم. زودتر بیایید.» بعد همسرم میگفت: «ببین خانم! چقدر بامعرفتن.»
آدم وقتی بفهمد، توی شهرغریبی انتظارش را میکشند، مِهری ته دلش کندهکاری میشود. قلبش روشن میشود. حاجطاهر قلاب انداخته بود و ما را سمت خودش و شهرش و محبتش میکشاند. از قم که راه افتادیم، تماسهایش دوبرابر شد. کرمان را که رد کردیم، دوساعت یکبار منتظر تماسش بودیم.
نیمهشب رسیدیم بندرلنگه. با پدرش که بزرگخاندان است، آمده بود برای خوشآمد.(یکنوع تشریفات خاص بومی برای مهمانهایِ عزیزکرده) سوئیت را آب و جارو کرده بود و ظرف میوه را پر. شام برایمان ساندویچ شاورما آورد. همین چند دقیقه پیش هم زنگ زد و از همسرم پرسید: «برای افطار و سحر کموکسری ندارین حاجآقا؟» از حاجطاهر عکسی ندارم برای همین امروز عکس نخل برایتان گذاشتم.
#یَمّ
#سوم
@chiiiiimeh
.
.
میگویم: «عییی. موکتش چرا خیسه؟» همسرم میگوید: «بیا تو. لولههاشون خرابه.» توی چهارچوب در میایستم و زیرلبی به خودم فحش میدهم: «میتمرگیدی خونه خودت بهتر نبود؟» پایم را بالا میگیرم. آب از جورابم چکهچکه میریزد روی همان موکت سابیدهشدهی قهوهایرنگ. یک دریاچه آب درست شده که برای رفتن به هرجایی باید پایم را بگذارم تویش و رد بشوم. دلم میخواهد عق بزنم. لرزش خفیفی سرتاپایم را میگیرد.
کل خانه یک هال کوچک چهاردهمتری است که کنجی از آن دوتا کابینت نمادین گذاشتهاند برای آشپزخانه. باید سیتا سحری و سیتا افطاری توی آن بپزم. پسرم چمدانها را از توی ماشین میآورد. لباسهایم را برمیدارم که بروم حمام. میدانم اگر دوش بگیرم و لباسم را عوض کنم حالم بهتر میشود. همین که میروم سمت حمام همسرم میگوید: «آب گرم نداره صبرکن.» زنگ میزند به حاجطاهر. حاج طاهر میگوید آب فلان جا را باز کنید تا برود سمت آبگرمکن بعد بروید حمام.
همسرم شیرفلکه فلانجا را باز میکند و من لباسها را توی حمام جاگیر میکنم. دنبال شامپو و صابون میگردم که یکهو میبینم از سمت سقف هال فوارههای آب داغ میپاشد روی تمام خانه. داد میزنم:«این چیه دیگه؟» آبگرمکن یک مخزن گرد و خِپل است که هم خودش سوراخ است هم لولههای منتهی بهش. میگویم: «نخواستیم بابا ولش کن ببند شیر رو.» میگردم دنبال جای خواب. پسرم میگوید: «حاجطاهر گفت درا رو باز نذارید موش میاد.» دلم میخواهد جیغ بزنم و موهایم را بکشم. زهرا همان لحظه از زیر رختخوابها لاشه سوسک خشکشده پیدا میکند و آلا مارمولکی که میدود تا برود توی آن یکی سوراخ سقف را با دست نشان میدهد.
اگر بچهها تشک پهن کنند و توی هال بخوابند، دیگر جا برای من و همسرم نیست. میپرسم: «جا میشیم اینجا؟» همسرم شبیه شعبدهبازی میایستد و برای آخرین شگفتانه خرگوشی از توی کلاهش درمیآورد: «بالا هم یه اتاق هست.» به پلههای فلزی و کجوکوله وسط هال نگاه میکنم. پلهها توازن ندارند؛ اما برای رسیدن به اتاق چارهای نیست. فاصله هر پله با پله بعدی اندازه ۳تا پله استاندارد است. همین که در اتاق را باز میکنم، سرم میخورد به سقف و کاسه سرم قد یک گردو بالا میآید. اتاق یک تکه جداشده از سقف است که نمیشود توی آن عمودی ایستاد. باید کمرخمکمرخم رفت توی چندوجب جایی که اکسیژن ندارد و خوابید.
شام میخوریم و بعد روی یک تشک پوست پیازی دراز میکشم. ادای آدمهای خواب را درمیآورم. همه که میخوابند، گوشی رو درمیآورم و به فاطمه مظهری پیام میدهم: «کمرم تیر میکشه. تخت نداره، توالت فرنگی نداره، آبگرم نداره. همه جونم به خارش افتاده.» فاطمه دلداری میدهد و مینویسد: «مسکن بخور بخواب. الان به هیچی فکرنکن.» مسکن میخورم و تا صبح خواب میبینم حاجطاهر من را توی یک موکت خیس که پر از موش و سوسک و مارمولک است پیچانده و توی دریا پرت کرده.
#یَمّ
#چهارم
@chiiiiimeh
.
.
دوست دارم شب همه جای شهر را بگردم و توی کوچهپسکوچهها شناور باشم. شبها خنکیِبهار همه جا موج میزند و زندگی جور دیگری عرضه میشود. بندریها قدر شب را میدانند هم خودشان هم نخلها و درختچهها و میدانهایشان. خوشوبشها توی خیابان شکل میگیرد و شبنشینیها توی کافهها.
وقتی میروم برای شبگردی، آدمها توجهم را جلب میکنند و بارقههایِ امید توی صورتشان. شبها شهر شبیه آکواریوم عظیمی میشود که خردهفرهنگهای رسمی، سنتی، بومی و قومی توی آن خودنمایی میکند. شبیه سالن تئاتری شلوغ که آدمها برای دیدن هم توی آن لنگر میاندازند. دیشب که رفتیم نانِرِگاگ و چایکَرَک بخوریم، به کافههای شهر بیشتر از همیشه خیره شدم.
میزوصندلیها را بیرونِ کافهها و روبه خیابان میچینند انگار که منتظر نمایشِ شبانه باشند. چای، قهوه، شیرچای مینوشند و به تماشای خیابان مینشینند. تا سحر کلی حرف برای گفتن دارند و پر از قصهاند. از بعضی کافهها صدای موسیقی بندری میآید. بعضی از کافهها موسیقی جوانپسندتر میگذارند و بعضیها مثل من و همسرم کافههای بیصدا را انتخاب میکنند.
دیشب میلِ وافری به شنیدنِ صدای آدمها و گویشهای متنوعشان داشتم. اشتیاقی که قبلا توی کلمات نادرابراهیمی درباره شب پیدا کرده بودم را حس میکردم. توی کتاب یک عاشقانه آرام جایی گفته بود بگذار شب سخن بگوید که سرشار از گفتن است و تشنه گفتن. میخواستم تمام مردم شهر سخن بگویند و من گوشی بیصدا باشم توی شهری که هیچوقت خواب ندارد.
#یَمّ
#پنجم
@chiiiiimeh
.