#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سی_چهار
سعیدامدتواتاقم بدون مقدمه گفت فکرکردی میذارم بری دانشگاه حسرت دانشگاه رفتن روبه دل تواون مامانت میذارم.. بلند شدم روبه روش وایسادم گفتم دانشگاه رفتن من کجاش ایرادداره خودتون مگه نرفتید..حمله کردسمتم کوبیدتوسینم گفت حرف اضافه نزن مگه ازروی جنازه من ردبشی بذارم پات به دانشگاه برسه داغ همه ارزوهات روبه دلت میذارم..ازدردسینه ام به خودم میپیچیدم نشستم روتخت ازلحن جدی سعیدترسیدم..فهمیدم بازمیخوان جلوی پام سنگ بندازن تصمیم گرفتم بابابام جدی صحبت کنم...شاید باورتون نشه ولی اولین باربودکه میخواستم بابابام راجب مشکلاتی که داشتم صحبت کنم به یه بهانه ای کشوندمش بیرون ازخونه وتمام حرفهای که سعیدبهم زده بودروبهش گفتم..بابام اولش جاخوردولی بخاطراعتمادی که بهم داشت میدونست دروغ نمیگم گفت تاوقتی من هستم میتونی درس بخونی نگران چیزی نباش خیلی دوستداشتم راجب کارهای امین سعیدمجتبی بیشتربرای بابام توضیح بدم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سی_پنج
ترسیدم فکرکنه دارم پیازداغش روزیاد میکنم ترجیح دادم چیزی نگم همین که فعلا حمایتم میکردمیتونستم برم دانشگاه برام کافی بود..بابام گفت اگرمیبینی یرادرهات باهات بدرفتاری میکنن..تقصیرمادرته چون بهشون نمیرسه اوناهم باتو در افتادن..هرچندمیدونستم تمام حرفهای بابام بخاطربدگویی های پسراوگرنه خدامیدونه مادرم براشون کم نمیذاشت
بلاخره روزکنکورفرارسیدمن رفتم برای کنکورازشانس بدماکنکوراون سالی بودکه زلزله امدوماطبقه سوم دانشگاه بودیم لرزشش روکاملاحس کردیم..وبخاطراسترسی که بهم واردشده بودانجوری که خوب خونده بودم نتونستم تستها روبزنم.. وقتی ازکنکوربرگشتم رفتم تواتاقم مامانم توحیاط بود.سعید امدتواتاقم چشماش قرمزبودحال طبیعی نداشت بوی گندمشروبش حال ادمو بهم میزد.امدجلوخیلی ترسیدم گفتم چیه چی میخوای؟؟ گمشوبیرون دم گوشم اروم گفت هیسسسس خفه شوصدات دربیاد هم خودت رومیکشم هم مادرت روفقط دوسه دقیقه کارت دارم.هولش دادم عقب گفتم بروبیرون ازاتاقم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سی_شش
سعیدبازوهام روگرفت گفت اروم باش خفه خون بگیر اگرسرصداکنی به باباجونت میگم باکره نیستی..حس کردم قلبم ازدهنم داره میادبیرون این کثافط هاازهمه چی خبرداشتن سکوت کرده بودن سه تاشون..وحالامیخواستن ازاین قضیه سواستفاده کنن.سعیدگفت قرانم اتیش بزنی کسی باورنمیکنه کارامین بوده ماهمه پشت امین هستیم وهمه فکرمیکنن دوست پسرداشتی،پس ساکت باش.حالت سعیداصلا طبیعی نبود و راست میگفت کسی حرفم رو باور نمیکرد.این سه تااینقدربلدبودن قشنگ نقش بازی کنن که همه حرفهاشون رو باور میکردن واین وسط فقط ابرو من میرفت..صورتم ازاشک خیس شدبودفقط التماسش میکردم کاری باهام نداشته باشه میخواستم یه جوری که سعیدمتوجه نشه صدام روبالاببرم مامانم صدام روبشنوه شاید بیاد خونه ولی هر دفعه دستش رو میذاشت جلودهنم تهدیدم میکرد یکدفعه هولش دادم ولی باسیلی محکمی که بهم زدسرم خوردبه لبه تخت حالت گیجی تهوع داشتم نمیتونستم کاری کنم انگارتواین عالم نبودم بدنم بی حس شده بود سعید یکدفعه ترسیدو عقب رفت ..واین بار خدا بهم رحم کرد تا برای باردوم قربانی بی ناموسی برادرم نشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سی_هفت
سعیدفهمیدحالم خوب نیست..گفت میام میبرمت بیرون اگرننه جونتم ازت پرسید بگو باسعیدمیریم بیرون یه کم خرت پرت بخریم.دید نمیتونستم حتی جوابش روبدم دید شرایطم اونجوریه خودش از پنجره اتاقم سرش رو برد بیرون به مامانم گفت یکتا بخاطر کنکور که خوب نداده حالش خوب نیست میبرمش بیرون یه هوای عوض کنه..مامانم بیچاره چون اولین باربودمیدیدسعید داره از اینکارا میکنه فکر میکرد رابطه ماباهم خوب شده.. میشنیدم میگفت خداخیرت بده پسرم برید عزیزم مراقب خودتون باشید..حیاط خونه ماسمت پشت ساختمون بود..سعیدزیربغلم روگرفت وکمکم کردازخونه امدم بیرون حالم اصلا خوب نبود بردم درمانگاه برام یه سرم زدن به همه ام میگفت کنکورش روخراب کرده. اشک امانم روبریده بود پرستارها میگفتن بزرگ شدی مگه همه چی کنکوره ..بخون سال دیگه قبول میشی..خبر از دل من بدبخت نداشتن.. اثرمشروب سعیدازبین رفته بودهمش منتظربودم عذرخواهی کنه بگه ببخشیدرفتارم دست خودم نبودونفهمیدم ولی باکمال پرویی برگشت سمتم گفت..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سی_هشت
سعید برگشت سمتم گفت فکرنکن ما خواهر مادر حالیمون نیست هااا..اتفاقاخیلی هم رو اینجور مسائل حساس هستیم مثل بابامون..منتهی نه تو خواهرمی نه اون ننت.. شما دو تا مثل بختک افتادید تو زندگی ما و زندگی ما رو خراب کردید مادرت باعث شد مادرم طلاق بگیره برای ما غریبه اید البته بدم نشد...بااین حرفش یه تف انداختم توصورتش که جوابش بایه سیلی دادگفت دست ازپاخطاکنی حرف اضافه بزنی بلای سرخودت مادرت میاریم که نتونید تواین شهرزندگی کنیدارزوی مرگ کنید..باحرفهای که سعیدبهم زدحال بدم بدترشددوستداشتم بمیرم ازاون زندگی نکبتی نجات پیدا کنم.. اخه مگه من گناهم چی بودمنم دوستداشتم برادرهام پشتم باشن ازم حمایت کنن نه بشن بلای جونم مثل دشمن وکنیزباهامرفتارکنن..از همه چی حالم بهم میخوردخونه برام شدبودجهنم وقتی رسیدم خونه رفتم تواتاقم شروع کردم باصدای بلند گریه کردن اینقدرغم تودلم بودکه داشتم منفجرمیشدم خودم روبدبخت ترین ادم روی زمین میدونستم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سی_نه
مامانم بابام امدن تو اتاقم فکر میکردن بخاطر کنکور ناراحتم ودارم گریه میکنم.دلداریم میدادن میگفتن غصه نخوراگرقبولم نشدی سال دیگه قبول میشی دیگه خبرنداشتن چه اتیشی به جونم افتاده..چند روزی گذشت بامراقبت مامانم ازنظرروحی یه کم بهترشدم ولی تصمیم گرفته بودم شبهاکه میخوابم دراتاقم روقفل کنم روزهاهم اگرمامانم خونه نبودتنهانمونم..از هر سه تاشون کینه بدی به دل گرفته بودم.. گذشت تامتوجه شدیم پسراپرس جوکردن وادرس مادرشون روپیداکردن..مادرشون ازدواج کرده بوددوتادختریه پسرداشت وشوهرش فوت کرده بودبابچه ها تنهای زندگی میکرد.. پسرا در هفته چندروزی میرفتن پیش مادرخودشون ازاین بابت خوشحال بودم چندروزم نمیدمشون برام نعمت بودوارامش داشتم..تا یه روز عموم زنگزدخونمون سراغ سعیدگرفت گفتم خونه نیست میخواست قطع کنه که گفتم چیزی شده گفت نه وقطع کرد..به مامانم گفتم عموزنگ زدسراغ سعیدگرفته فکرکنم اتفاقی افتاده..مامانم که نگران شدزنگ زدبه زن عموم بااصرارازش خواست حرف بزنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهل
مامانم که نگران شدزنگ زدبه زن عموم بااصرارازش خواست حرفبزنه که زن عمومم میگه سعیدوقتی میره پیش مادرش میبینه یکی ازدخترهاتنهاست میخواسته بهش دست درازی کنه که همون موقع مادرش سرمیرسه..داد بیداد میکنه ازخونه میندازش بیرون.میگه لعنت به روزی که من شماپست فطرتهاروبه دنیااوردم گورتون روگم کنیدنبینم دیگه اینطرفهاپیداتون بشه..این خبرها به گوش بابام رسید باورش نمیشدازهرسه تاشون پرس جوکردولی اونادستشون تویه کاسه بودبلدبودن چه جوری ازخودشون دفاع کنن مظلوم بازی دربیارن بابام روقانع کنن که اون زن داره دروغ میگه وبرای بردن ابروبابام این حرفهارومیزنه..ولی من بهترازهرکسی میدونستم عین واقعیت ودروغ نیست واینجوری شدحتی مادرخودشونم ازخونش بیرونشون کرد..بلاخره نتیجه های کنکورامدمن یه شهرنزدیک به شهرخودمون که یکساعت فاصله داشت قبول شدم..بابام نمیذاشت تنهایی رفت امدکنم وچون خودش کارداشت نمیتونست من روببره بیاره گفت خوابگاه ثبت نام کن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهل_یک
وقتی پسرا فهمیدن خیلی عصبی شدن میخواستن کاری کنن که من نرم بابابام دعواشون شد..ولی بابام گفت به شما ربطی نداره تا وقتی من زنده ام خودم تصمیم میگیرم وهمین موضوع باعث شد از خونه قهر کنن وبرن..پسراچندروزی ازخونه قهرکردن رفتن بااینکارمیخواستن بابام رووادارکنن که نذاره من دانشگاه برم بابام کوتاه نیومدواونابه ناچاربرگشتن خونه ولی نفرت کینه اشون ازمن هزاربرابرشده بودوبرای تلافی کردن شروع کردن به اذیت کردن مامانم سرچیزهای الکی دعواراه مینداختن وفحش بدبیراه به مامانم میگفتن وحتی سعیدچندباری روی مادرم دست بلندکردوهرسه تاشون کاری میکردن بین مامانم بابام اختلاف بندازن وازاونجای که بابام یه ادم شکاک بودبه دروغ میگفتن مامانم بافلانی بگوبخندکرده وهمین حرفهاکافی بودبابام بیفته به جون مامانم بلاخره کارهای من درست شدرفتم دانشگاه میدیدم تمام هم سن سالهای من خیلی ذوق شوق دارن خوشحالن هرچندمنم خوشحال بودم ولی نوع خوشحالی من بااونهافرق میکردمن خوشحال بودم چون ازاون خونه اوپسرای عوضی دورشد بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهل_دو
بخاطر سختی هاو ضربه های روحی که خورده بودم تبدیل شده بودم به یه دختر مغرور عبوس خشک که باهیچ کس گرم نمیگرفتم هرچنددوستداشتم مثل بقیه بگم بخندم ولی نمیتونستم..من تویه اتاق هفت نفره بودم که هرکدوم ازیه شهر بودن وسه تاشون ترم بالایی بودن سه تاشونم مثل من وروی سال اول
دخترای خوبی بودن همیشه چندنفری باهم میرفتیم دانشگاه میومدیم وهمین باعث شدبودیه کم ازنظرروحی بهتربشم ولی چون دلخوشی ازجنس مذکر نداشتم خودم رودرگیرروابط نمیکردم توفازدوست پسرعاشق شدن اینجور مسائل نبودم یه جورای فکرمیکردم همه مثل هم هستن هیچ مردی ارزش دوستداشتن نداره..دوستام ازطرزفکرم تعجب میکردن ومیگفتن رفتارت نرمال نیست مگه میشه کسی رودوستنداشت..یه روز توی خوابگاه بایکی ازبچه هاتنهابودم..اسمش نگاربودباهاش صمیمی بودم گفت یکتایه ترمه امدی دانشگاه ولی کلی بهت پیشنهاددوستی دادن چرابه خودت فرصت نمیدی تاکی میخوای دورخودت اینجوری حصاربکشی...یکم ازاین یکنواختی دربیا...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهل_سه
هرچند نگار نمیدونست که من ازیه جهنم نجات پیداکردم این خوابگاه برام بهشته وهیچی دیگه نمیخوام..وبه هیچ جنس مذکری اعتمادنداشتم وقتی ازبرادرم زخم خوردم احساس میکردم کلاحس دوستداشتنم روازدست دادم.. چون توی دانشگاه کسای بهم پیشنهاددوستی میدادن که ازهرلحاظ شرایط خوبی داشتن.توی اینا یه پسری بود به اسم میثم که همه ازقیافه وتیپش تعریف میکردن وخدایش قابل تعریف بودوهمه میشناختنش...یک هفته ای گذشت خودمیثم جلوی دانشگاه جلوم روگرفت گفت من ازغرورت خوشم امده میخوام بیشترباهات اشنابشم شماره من رویادداشت کن گفتم مزاحم نشوبرودنبال کارت..دست خودم نبود نمیتونستم نزدیک شدن کسی روبه خودم تحمل کنم وکم کم خودمم داشتم نگران وضعیتم میشدم که دراینده میخوام چکارکنم.. نگار با میثم چندتاکلاس عمومی روباهم داشتن وازطریق نگاربرام پیغام زیاد میفرستاد که میخواد بیشترربا من اشنا بشه نگار هر دفعه بامن کلی دعوا میکردکه دیونه شدی چراقبول نمیکنی من تاحالا ندیدم این پسر پیگیر یه دختر اینجوری باشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهل_چهار
تمام فکر و ذکرم این بودکه چرا واقعا من نمیتونم به هیچ کس حسی داشته باشم بامادرم روزی دوبارحرف میزدم.. و از طرز حرفزدنش متوجه میشدم توی خونه شرایط خوبی نداره ومیدونستم اون سه تابابام روتحریک میکنن وباعث بدبینی تهمت زدن بابام به مامانم میشه تایه روزمامانم بهم زنگ زدگفت فردا بیا خونه...مامانم زنگزدگفت یکتاجان اگرمیتونی فردابیاخونه دلم شورافتادگفتم چیزی شداتفاقی افتاده..گفت نه برای امین میخوایم بریم خواستگاری بایه دختر اشنا شده که اسمش پریساست..یه سالم ازخودش بزرگتره..پاشو کرده تویه کفش که من اینو میخوام بابات گفت به توام خبربدم ببای وتومراسم باشی.هرچندمن ازته دلم میخواستم سربه تنشون نباشه یه روزخوش توزندگیشون نبیین ولی مجبوربودم برای حفظ ظاهر برم..نزدیک یک ماه بود درس بهانه کرده بودم نرفته بودم خونه وقتی رسیدم مامانم بغل کردم میدونستم بجزمن کسی رونداره وخیلی تنهاست..پسراهم یه سلام خشک خالی بهم دادن رفتن تواتاقشون..مامان خیلی پیرشکسته شده بودمتوجه شدم پسرابامامانم تامجبورنباشن حرف نمیزنن میخورن میپاشن میریزن ودستورمیدن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهل_پنج
مامانم شده بودکلفت چهارتامردگنده سه تاشون انجوری عذابش میدادن یکیشونم که شوهرش باشه تهمت میزدخوارذلیلش میکرد..یه وقتهای میزدبه سرم سه تاشون روبکشم بعدم خودم روخلاص کنم ازاین زندگی..برای اولین باربه مامانم گفتم بیاطلاق بگیرخودت رو نجات بده برای چی دیگه تحمل میکنی..مامانم گفت یکتا تنها دلخوشی من تواین زندگی توهستی..اگر جدا بشم این چهار نفر نمیذارن اب خوش ازگلوت پایین بره بابات محاله بذارببینمت من این همه سختی روتحمل کردم که خوشبختی توروببینم دلم برای مامانم میسوخت این همه سختی روبخاطرمن داشت تحمل میکردچه صبری خدابهش داده بودهرکس دیگه بودتاالان کم میاورد..بلاخره روز خواستگاری فرا رسید ..رفتیم خواستگاری خانواده پریساخیلی زودجواب بله رودادن امین پریسا باهم نامزدشدن
منم توی مراسمشون به سفارش مامانم مجبوربودم حفظ ظاهرکنم..هر چند سالها بود ما برام مردم نقش ادمهای خوشبخت روبازی میکردیم ویه جورای عادت داشتم وگرنه دوست نداشتم تو مراسم اون مثلابرادر شرکت کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5