یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_سوم
دیگر صبح شده بود و نور سحرگاهی آسمان کوچهی داوود را به رنگ آبی ملایمی درآورده بود. اگر روز دیگری بود با ابرها کلی شکل جورواجور میساختم در ذهنم، اما آن لحظه نه. در آن روز گندی که معلوم نبود کارمان به کجا میکشد حوصله خیالپردازی نداشتم. موشکها آسمان را میشکافتند و جایی در هوا میترکیدند. سر و صدا از همهجای شهر بلند شده بود و با صدای کرکنندة آژیرِ خطر قاطی بود. آرزو میکردم کاش بابا خانه بود. چرا همیشه ما را تنها میگذارد؟ شاید اگر آن روز آنجا بود میتوانست جلو آنها را بگیرد. وقتی جلوتر رفتیم و جمعیت توی کوچه را دیدم نظرم عوض شد. همهجا گُله به گُله خانوادههای اسراییلی داشتند میرفتند طرف خیابان «اِستر». مردها دستهاشان پشت سرشان بود و چندتایی از آنها بدجوری ترسیده بودند؛ حتی آقای هاگاری که یک شاباکی مرموز بود هم داشت پاهاش میلرزید. حقش بود، بس که پسر دماغویش ما را از شغل پدرش میترساند. حالا کجا بود؟ حتماً خودش را خراب کرده و برده بودند شلوارش را عوض کند! چندتایی بچه هم بودند که گریه میکردند و تلاش مادرهاشان برای آرام کردن آنها بیفایده بود. بین راه داشتم به بازیهای رایانهایام فکر میکردم. یعنی میشود بپرم روی سر یکی از جنگاورها و اسلحهاش را بگیرم؟ بعد مثل توی فیلمها اسلحه را بگیرم طرف جنگاورها و دخلشان را بیاورم. حتماً آقای هاگاری هم تیراندازی بلد است. مگر میشود کسی در شاباک باشد و نتواند تیراندازی کند! با اینکه آدم ترسناکی است ولی تفنگی هم میانداختم سمت او تا کمکم کند. حتی افراد محل هم از شاباکیها میترسند چه برسد به ما بچهها. همیشه دوست داشتم سر از کار سازمان اطلاعات و امنیت داخلی اسرائیل دربیاورم. بدیاش این است که فقط اعضای شاباک همدیگر را میشناسند و ما فقط میتوانیم حدس بزنیم چه کسی شاباکی است و چه کسی نیست.
چند خیابان را که رد کردیم رسیدیم بیرون شهر، جایی بین باغهای لیمو و زیتون. بارها از کنار آنها با ماشین گذشته بودیم. حالا جنگاورهای فلسطینی هم عصبیتر میشدند. اصرار داشتند تندتر راه برویم؛ اما زنها غرّ میزدند که با این بچههای کوچک نمیشود تندتر از این رفت. بین همین جرّوبحثها بود که یکی از جنگاورها صدا زد: «تانک... تانکهای اسراییلی... پشت سرمون تانکه.»
موجی از سر و صدا درگرفت. چند نفری خوشحال بودند که داریم نجات پیدا میکنیم چندتای دیگر هم نگران که در این اوضاع شاید جنگاورهای فلسطینی عصبی شوند و همهمان را قتلعام کنند. مگر کار تروریست همین نیست؟ همهمه و شلوغیها خیلی زود تمام شد. جنگاورها فریاد کشیدند سرمان که باید بدویم. چندتایی از جنگاورها هم پشت دیوارهای کوتاه و درختچهها سنگر گرفتند تا جلو تانکها را بگیرند.
با داد و هوار جنگاورها مجبور شدیم بدویم دنبالشان. دویدن برای مرد چاقی مثل آقای هاگاری خیلی سخت بود و زود به نفسنفس افتاد. رو به بقیه گفت: «بیخود حرف اینا رو گوش نکنید، ندوید! اینا سربازای خودمونند. فرزندان ما هستند. اومدن کمکمون.»
چند نفری ایستادند. شاید حرفهای آقای هاگاری را باور کرده بودند اما ما نه. نمیدانستیم برای چه داریم از سربازانمان فرار میکنیم، فقط میدویدیم. همین وقتها بود که یکی از بچههای چهار ساله زمین خورد. تا مادرش متوجه بشود چند قدمی دور شده بود. خواست برگردد طرف بچهاش که یک گلوله توپ نزدیک گروه عقبماندهمان منفجر شد. زمین زیر پایمان لرزید. خاک و دود همه جا را فراگرفت. جنگاورهایی که اینجا و آنجا سنگر گرفته بودند شلیک کردند طرف تانکها. یکی از جنگاورها از کنار یک درختچه رفت ایستاد وسط جادهی خاکی میان باغ و موشکش را شلیک کرد. مردها دوباره فریاد زدند: «نایستید! بدوید!»
بیوقفه دویدیم. جنگاورها جایی کنار یک تپه کوچک ایستادند. نفسهامان به شماره افتاده بود. مادر بچه از فرط گریه به هقهق افتاده بود. فقط جیغ میزد: «اونا بچهام رو کشتند... کشتند. بچهام رو کشتند.»
جنگاورها بوتههای خار و درختچههایی که آنجا افتاده بود را کنار زدند. آنجا یک تونل مخفی بود.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_چهارم
دنیا افتاده بود روی دور تند. حوادث سرعت عجیب و غریبی گرفته بود. جنگاورها بلند بلند فریاد میزدند و ما را هل میدادند به جلو. رسیده بودیم به دهانه یکی از آن تونلهای مرموز غزه. چارهای مگر جز اطاعت داشتیم؟ یا باید میرفتیم داخل تونل یا برمیگشتیم عقب؛ جایی که احتمال داشت تانکهای خودمان باشد. آن غولهای آهنی که به جای مبارزه با تروریستها، چند دقیقه پیش به سمت ما شلیک کرده بودند! همین احمقها بودند که جان بچه چهارساله خانم روبین را گرفتند. آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست فریاد بزنم. چرا هیچکاری از ما برنمیآمد؟ کارن دستم را رها نمیکرد و پشت سر خودش میکشید. یخِ یخ بود دستش. با صدای هر انفجاری مرا بغل میکرد. میخواست از من محافظت کند یا اینطوری ترس خودش را پنهان میکرد؟
وادارمان کردند وارد تونل تاریکی شویم. جنگاوری که مهربانتر از بقیه بود اول به عربی و بعد خیلی سریع به عبریِ دست و پاشکسته گفت: «هر کی گوشی داره چراغ قوهاش رو روشن کنه، زود!»
چند نفری نور انداختند به در و دیوار تونلی که باریک بود و یک نفر به زور میشد از آن رد شود. آنقدر از تونلهایی که فلسطینیها زیر غزه کنده بودند، میگفتند که هم از دیدنشان میترسیدم و هم دوست داشتم سر از هزارتوی آنجا دربیاورم و اگر زنده ماندم بروم پُزش را به دوستانم بدهم. اوّلش بچهها تا چشمشان افتاد به تاریکی و تنگی تونل، زدند زیر گریه. جنگاورها داد زدند سر همه و مادرها هر جوری بود جلو گریه بچهها را گرفتند. نمیدیدم اما صدای آن جنگاور مهربانتر از بقیه آمد: «کمی دیگه تحمل کنید، داریم میرسیم.»
همهمه شد و صدای جوانی از پشت سرم آمد که آهسته و به عبری گفت: «فقط خدا کنه ما رو نکشن!»
صدای پیری از جایی که معلوم نبود جوابش را داد: «کودن! ما رو اسیر گرفتن تا معامله کنن. کشتنی اگه در کار بود خودشون رو اینقدر زحمت نمیدادن بیارن اینجا.»
جلوتر از کارن میرفتم. کارن که شنید، خوشحال شد و موهایم را بوسید: «گروگان بهتر از کشته شدنه. درسته موشه؟»
در صدایش امیدی همراه با ترس بود. بعد از مدتی رسیدیم جایی که بالای سرمان نور بود، انگار که ته یک چاه باشیم. روی دیوارهی تونل پلههایی از میلههای فلزی بود که میشد با کمک دست و پا خودت را بالا بکشی. بالا رفتن از آن چاه برای ما پسربچهها و مردها که نه، ولی برای زنها و بچههای کوچک سخت بود. یک نفر از جنگاورها رفت ایستاد روی یکی از پلهها. پاهایش را طوری به دیواره چاه محکم کرد که دستهاش آزاد باشد. بعد بچههای کوچک را یکی یکی از مادرهاشان گرفت و داد به کسانی که بالا و بیرون از چاه بودند. نوبت زنها بود که از پلهها بکشند بالا. چندتایی پیرمرد و پیرزن هم با کمک مردها آن دو متر را بالا رفتند و بعدش ما پسربچهها و دست آخر هم مردها.
بیرون که آمدیم دیدیم وسط یک باغ خرماییم. چند نفری از جنگاورها رفتند برایمان آب آوردند. یکی از زنها سر جنگاوری که اجازه نمیداد کسی بین نخلها بنشیند و نفسی تازه کند داد زد: «چرا دست از سر ما برنمیدارید؟ ما دیگه جون نداریم.»
جنگاور مهربان خودش را به زن رساند و به عبری توضیح داد که باید هرچه زودتر راه بیفتیم آنجا خطرناک است. به آسمان اشاره کرد و رو به همه گفت: «اگه نجنبید شاید به زودی جونتون رو موشکهای خودتون بگیرن.»
یکی از جنگاورها که کمک کرد آخرین اسرائیلی هم از تونل بیرون بیاید به عربی گفت: «مثل تانکهاتون.»
همه جنگاورها خندیدند به جز فرمانده. گروگانها با ترس به اسلحهبهدستهای خندان نگاه میکردند که نکند نقشهای برایشان کشیدهاند که آنها بیخبرند.
جنگاور مهربان بلند گفت تا همه بشنوند: «اینجا امن نیست. اسرائیلیها تا یکی دو ساعت دیگه بمباران رو شروع میکنن. باید شما رو به جای امنی منتقل کنیم.»
یکی از مردهایمان داد زد: «برای ما جای امن، جاییه که شما تروریست ها نباشید...!»
بعد پشت جمعیت قایم شد. کارن زیرلب غرغر کرد: «احمق!»
یکی از جنگاورها که هیکل درشت و ترسناکی داشت سریع اسلحهاش را بالا آورد و یکی دو تیر شلیک کرد طرف مرد احمق.
ادامه دارد...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#رمان_آنلاین
#سردار_دلها
@daneshgarbehzad
رمان آنلاین «خیابان الزهرا»
نوشته بهزاد دانشگر
را هر روز در این صفحه مطالعه کنید:
https://t.me/daneshgarbehzad2 تلگرام
https://ble.ir/daneshgarbehzad بله
https://eitaa.com/daneshgarbehzad ایتا
@behzad_daneshgar1355 اینستاگرام
یا کریم
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_پنجم
فرمانده جنگاورها که جلوتر از ما داشت در حلقه نیروهایش حرف میزد فریاد زد: «ابواحمد!»
ابواحمد اسلحهاش را پایین آورد و گلنگدنش را آزاد کرد. فرمانده آمد سمت او و دستش را دراز کرد: «اسلحهات رو بده من ابواحمد!»
ابواحمد پابهپا شد و خواست طفره برود. بعد پشیمان شد و اسلحه را گذاشت توی دست فرمانده. نفس راحتی کشیدیم. فرمانده به نیروی بدون اسلحهاش گفت: «چشمبندها رو بیار!»
دنبال مرد احمق گشت که از پشت جمعیت سرک میکشید ببیند بالاخره کار به کجا میرسد. فرمانده میگفت و جنگاور مهربان ترجمه میکرد برای ما.
- ما دشمن شما نیستیم. فقط خونهمون رو میخواهیم، سرزمینمون رو. اون وقت دیگه مجبور نبودیم بجنگیم. دولت شما هفت هزار نفر از خواهران و برادران ما رو اسیر کرده. ما هم مجبور شدیم شما رو چند روزی مهمون کنیم اینجا تا دولتتون سر عقل بیاد و در عوض آزادی شما، خواهران و برادران ما رو آزاد کنه.
پیرمرد کوچولویی گفت: «دیدید گفتم!» فکر کنم همانی بود که در تونل صدایش را شنیده بودم. حالا هم قیافه گرفته بود که یعنی دیدید گفتم میخواهند ما را معامله کنند و خبری از کشتن نیست!
فرمانده موقع سخنرانی قدم میزد.
- پس مجبوریم مراقب جون شما باشیم، حتی به بهای جون خودمون. پس فعلاً امنترین جا برای شما کنار ماست. مایی که حاضریم به خاطر آزادی هموطنان فلسطینیمون جون بدیم.
وقتی گفت جان ما از جان خودشان مهمتر است خیال خیلیها راحت شد، اما نگرانی از بین نرفت.
با غرولند و اینپا آنپا کردن، بالاخره زیر بار رفتیم چشمهایمان را ببندند. چیزی شبیه چشمبندی بود که کارن شبها موقع خواب میبندد اما بزرگتر و ضخیمتر. ناگهان همه جا تاریک شد و با خودم گفتم اگر در جنگ چشمهایم را از دست بدهم چطور باید زندگی کنم؟ مسلماً قید بازی رایانهای را باید بزنم حتی نخواهم توانست از عهده بازی بچگانه سابوی بربیایم. صدای فرمانده اینبار دستور داد: «دیگه وقت رفتنه. استراحت کامل باشه جایی که همه در امان باشیم.»
مترجم به جای اینکه حرف او را ترجمه کند به عبری گفت: «برای اینکه نیفتید و به در و دیوار نخورید، لباس نفر جلویی رو بگیرید. مراقب باشید از بقیه عقب نمونید!»
من و کارن احتمالاً افتادیم عقب صف، برای اینکه لباس او دست من بود ولی کسی مرا نگرفته بود از پشت. صدای فرمانده و ابواحمد را میشنیدم که دارند با همدیگر بحث میکنند. با صدایی که تلاش میکردند چندان بلند نباشد.
- بهت گفتم هنوز آماده نیستی ابواحمد، نگفتم؟
صدایی نیامد.
- گفتم جون اسیرها برامون خیلی مهمه، نگفتم؟
- من فقط خواستم بترسونمش.
- اگه دستت لرزیده بود و تیر خورده بود به سینهاش چی؟... اونها اسیر ما هستند ابواحمد! یه نفر هم یه نفره.
صدای ابواحمد بغض داشت: «هنوز چهره اسماء جلو چشممه ابوجهاد. فقط دو سالش بود. وقتی حرف میزد دلم شیرین میشد. بچهها توی این سن خیلی شیرینند، خیلی.»
صدایش میلرزید.
- برای غمت متأسفم ابواحمد. صبور باش! همسرت و بچههات الان نزد خداوند رحمان هستند.
صدای ابواحمد دوباره خشمگین شد: «همینطوره ابوجهاد، ولی این سگها باید تاوان بدن، همهشون!»
- اینها نه برادر! اونهایی که باعث شهادت خانوادههامون شدن تاوان میدن به حق رسول الله(ص).
به نظر میرسید تونل اینبار بزرگتر باشد؛ چون دیگر لازم نبود سر را خم کنیم و مراقب باشیم بدنهایمان کشیده نشود به دیوارهها. هوای داخل تونل خفه نبود اصلاً. برای همین راحتتر حرکت میکردیم. چشمهایت که بسته باشد زمان کش میآید و دیرتر میگذرد، مدتی بعد شاید یک ربع یا نیم ساعت دیگر رسیدیم به جایی که معلوم بود هوای آزاد است. این دفعه دیگر خبری از پله نبود، تونل شیب داشت به بیرون. از سروصدای مردم و ماشینها معلوم بود روز به طور کامل شروع شده و ما وارد شهر شدهایم. ماشینها بلند بلند بوق میزدند و مردم سرود عربی میخواندند. معلوم بود جشن گرفتهاند. بعد رفتیم جایی که انگار اتاقی چیزی بود و سقف داشت؛ چون صداها کمتر شد. فرمانده گفت: «همینجا که هستید بشینید!»
نشستیم و کمی بعد دستی آمد و چشمبندم را باز کرد. به هم نگاه کردیم، موها آشفته، چهرهها در هم، لباسها خاکی و کثیف. ما اسیرانی بودیم که پا گذاشتهایم به غزه، شهری در دل فلسطین، دشمن اول اسرائیل.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
سلام علیکم. هماکنون به قسمت ششم داستان خیابان الزهرا سلام الله علیها اثر خواندنی استاد دانشگر توجه فرمایید:
یا عزیز
#خیابان_الزهرا س
#بهزاد_دانشگر
#قسمت_ششم
جایی که بودیم اتاقی بود با چندتایی پنجره کوچک؛ آنقدری که باید میرفتی جلو روی پاهایت میایستادی، قدت را بلند میکردی تا بیرون را ببینی. در آهنیای هم بود که کمی بعد باز شد و چند نفری وارد اتاق شدند. از سر و وضع و حرفزدنشان معلوم بود که اسراییلیاند، بیست نفری میشدند. از دیدن آخرین نفری که وارد اتاق شد هیجانزده شدم. عمویم بود؛ ژنرال شموئیل یکی از فرماندهان ارشد ارتش اسراییل. بارها عمو شموئیل ما را به مزرعهاش در شهرک اشکلون دعوت کرده بود. همیشه تعریف میکرد چطور وقتی به سختی مجروح بوده و همه تصور کرده بودند جان داده، پزشک خوبی به اسم کارن در بیمارستان ارتش دست از تلاش نکشیده و جانش را نجات داده. همه مهمانهای خانه شموئیل او را «ژنرال» صدا میزدند غیر از خانواده ما. تولد 35 سالگی کارن، ژنرال تنها میهمان اختصاصی تولد بود و همانجا بود که گفت از این به بعد او را «عمو» صدا بزنیم. در همه این سالها هر وقت گرهی در زندگیمان میافتاد این عمو شموئیل بود که به دادمان میرسید. پول قرض میداد یا به فلان وزیر و نماینده سفارشی میکرد و مجوز مطب کارن صادر میشد یا انتقالی شالوم درست میشد و شغل بهتری بهش پیشنهاد میدادند. از وقتی خانوادهاش او را ترک کردند، بیشتر به ما سر میزد. شالوم میگفت پیرمرد میخواهد جای خالی زن و سه فرزندش را با ما پر کند.
عمو بغلم کرد و احساس امنیت کردم. بوی عرق میداد. سرم را بوسید گفت: «کارن هم اینجاست؟»
کارن را نشان دادم که گوشه دیوار کز کرده بود. عمو زیرلب گفت: «درست میشه موشه جان... درست میشه.»
قوّت قلب گرفتم. با وجود او دیگر نباید نگران چیزی بود. با خودم گفتم عموی من قدرتمند است و مطمئنم تا شب نشده ترتیب آزادی ما را میدهد. عمو رفت نشست کنار کارن و چیزی توی گوشش گفت. چشمهاش غمگین بود، شاید هم کمی ترسیده. نه! حتماً من اشتباه میکردم، عمو و ترس؟
صدای شادی و سرود از جایی دور شنیده میشد. از اینکه ما را به اسارت گرفته بودند خوشحال بودند.
ظهر برایمان ناهار کمی نان آوردند با برنج و لوبیا. از روی برنج و خورش بخار بلند میشد. آشپزخانهشان همان دور و بر بود یعنی؟ خیلی خوشمزه نبود ولی از بس گرسنه بودیم کسی غذایش را پس نزد. من و کارن و عمو با هم غذا خوردیم. بعد از ناهار ابوجهاد آمد توی اتاق و گفت: «فکر کنم بعضی از شما توی محلههایی زندگی میکنید که به عربها نزدیکید و زبان عربی رو میفهمید؛ اما ممکنه کسانی هم باشند که زبان عربی رو بلد نباشند.»
وقتی دید خیلیها حرف او را متوجه نمیشوند گفت: «کسی دوست داره حرفهای من رو ترجمه کنه؟»
تندی دستم را بالا بردم. عربی من از همه دوستانم بهتر بود. ما یهودی هستیم ولی کارن و شالوم اصالتاً لبنانیاند. به همین دلیل خیلی وقتها در خانه عربی حرف میزدند و کمتر عبری. بهخصوص این روزها که کارن هوایی شده بود و گهگاه حرف از بازگشت به لبنان میزد. البته این را هم بگویم که هر جای اسرائیل را که نگاه کنی تابلوهایی میبینی که به سه زبان نوشته شده: عبری، عربی و انگلیسی. جدای از عربهای یهودی، بقیه هم چیزهایی از عربی میدانستند، آن لحظه یا میترسیدند یا کسی دلش نمیخواست به حرف ابوجهاد گوش بدهد. من که دستم را بلند کردم کارن خواست دستم را پایین بیاورد اما فرمانده زودتر از او دستم را دید. لبخند زد و گفت: «پس بلند شو بایست تا همه راحت حرفهات رو بشنوند.»
بلند شدم. نگاه همه چرخید سمتم. احساس اضطراب کردم. برای یک لحظه پشیمان شدم از اینکه در چنین کاری مداخله کردهام؛ ولی دیگر ابوجهاد حرفهایش را شروع کرده بود.
ادامه دارد ...
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#گردانهای_القسام
#سردار_دلها
#رمان_آنلاین
@daneshgarbehzad
سلام دوستان
انشاءالله قسمت هفتم داستان خیابان الزهرا س را فردا تقدیم میکنم. اما امروز یک سرفصل جدید کانال را میگشاییم.
امیدوارم برایتان مفید باشد.
@daneshgarbehzad
📚از امروز سعی میکنم در هر روز یک کتاب از کتابهای استاد دانشگر را معرفی کنم.
@daneshgarbehzad
🔹دیروز در این فکر بودم که چه کتابی را در سرآغاز این فعالیت بگذارم. بهناگاه دیدم در شبکه افق سیما فیلم مستند ادواردو در حال پخش است. همین را به فال نیک گرفتم و کتاب ادواردو، اثر مشهور استاد دانشگر را انتخاب کردم.
@daneshgarbehzad
درباره ادواردو
ایتالیا کشوری پر از آثار تاریخی و ردپای تمدنهای گذشته است. از جایجای این کشور داستانهای تاریخی زیادی برای جهان روایت شده است. از طرفی، ایتالیا کشور فراری، مازراتی و لامبورگینی است. ایتالیا، خانهی مافیاست. داستانهای پر رمز و راز هم زیاد دارد. ادورادو، یکی از این قصههای معمایی است که ماجرای زندگی پسر یک خانوادهی مشهور ایتالیایی را تعریف میکند که آشنایی با یک کتاب سرنوشتش را برای همیشه تغییر میدهد.
ادواردو همه چیز دارد. در خانوادهای متولد شده که بزرگترین کارخانههای ماشینسازی ایتالیا، اروپا و شاید هم دنیا مال آنهاست. پدرش سناتور و مادرش پرنسس است. ثروت بسیار این خانواده، نام آنها را در ایتالیا به یک ضربالمثل تبدیل کرده است. اما ادواردو آسوده نیست. گمشدهای دارد که یک روز اتفاقی آن را پیدا میکند. یک کتاب در کتابخانه او را به خودش میخواند. ادواردو کتاب را میخواند و از همهی تعلقات مادی که روحش را آزار میداد، رها میشود. آن کتاب، قرآن و رهایی ادواردو، اسلام آوردن اوست. ادواردو اول کدام آیهها را از قرآن خوانده و موقع خواندن آن آیات چه حسی داشته است که به آن همه زرق و برق دنیایی پشت میکند؟ او با دیدن صفحههایی که مملو از سپاس و ستایش خداوند و توصیف آفرینشش است، چشم دوخته و با خواندن آنها دلش خواسته بیشتر دربارهی این کتاب بداند. کتابی که دستاورد بشر نیست و رنگ و بوی الهی دارد.
هرچه ادواردو دربارهی اسلام بیشتر میخواند و به مسلمانها بیشتر نزدیک میشود، کسانی هستند که عصبانی و خشمگین میشوند. خشم آنها تاب تحمل وجودی پاک مثل ادواردو را ندارد. ادواردو جوانی مشهور است، از خانوادهای قدرتمند و پرنفوذ آمده است، کوچکترین کارهای او در رسانهها بازتاب دارد. جوانان ایتالیایی او را میبینند که با این جایگاه و منزلت رو به اسلام آورده و شیعه شده است. جوانان از خود میپرسند اسلام چیست و شیعه چه دارد که ادورادو را از بهشت زمینی به خود کشیده و توجه او را به آسمان جلب کرده است؟ کتاب ادواردو شرحی بر بیداری اسلامی اوست.
کتاب ادواردو لحنی روان و ساده دارد که نویسنده به دو صورت متفاوت زندگی ادواردو را در آن روایت میکند. یک بخش مربوط به خبرنگار بخش حوادث یکی از نشریات ایتالیایی است که دربارهی مرگ ثروتمندترین جوان ایتالیایی تحقیق میکند. بخش دیگر مربوط به گروه مستندسازان ایرانی است که برای ساخت یک فیلم مستند بر اساس زندگی یک جوان تازه مسلمان به ایتالیا سفر کردهاند. در ادامهی کتاب، این دو گروه با هم ملاقات کرده و به دنبال رمزگشایی از زندگی ادواردو با هم همکاری میکنند.
@daneshgarbehzad
نگاهی به زندگی ادواردو آنيلي
ادورادو آنیلی (1954-2000) در خانوادهای بسیار ثروتمند ملقب به پادشاه ایتالیا به دنیا آمد. پدرش، سناتور «جیووانی آنیلی» میلیاردر کاتولیک ایتالیایی، صاحب کارخانهی ماشینسازی «فیات»، «فراری»، «اوبکو»، «لامبورگینی»، «لانچیا»، «آلفارمو»، چندین کارخانهی صنعتی، بانکهای خصوصی، شرکتهای طراحی مد و لباس، روزنامههای «لاستامپا»، «کوریره»، «دلاسرا» و «باشگاه فوتبال یوونتوس» است. مادرش «مارلا کاراچیلو» یک پرنسس یهودی است که ادورادو تنها پسرش است.
ادواردو درجهی دکترا در رشتهی فلسفه ادیان و تمدن شرقی از دانشگاه «پرینستون» آمریکا دریافت میکند.
او مسلمان شدنش را چنین شرح میدهد: «زمانی که در دانشگاه نیویورک درس میخواندم، یک روز در کتابخانه قدم میزدم و کتابها را نگاه میکردم که چشمم افتاد به قرآن و کنجکاو شدم که ببینم در قرآن چه چیزی آمده است. آن را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن و آیاتش را به انگلیسی خواندم، احساس کردم این کلمات، کلمات نورانی است و نمی تواند گفتهی بشر باشد، این بود که بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. این شد که آن را امانت گرفتم و بیشتر مطالعه کردم و احساس کردم که آن را میفهمم و قبول دارم».
او پس از انجام مطالعات بیشتر دربارهی اسلام در نهایت در سن بیست سالگی در مرکز اسلامی در نیویورک اسلام آورد و نام «هشام عزیز» را برای خود انتخاب کرد. پس از مشاهدهی یک مصاحبه از دکتر «محمد حسن قدیری ابیانه»، رایزن مطبوعاتی سفارت ایران در ایتالیا به مذهب شیعه علاقهمند شد و پس از پژوهش دربارهی آن با انتخاب نام مهدی تشیع آورد.
ادورادو آنیلی پس از تشرف به اسلام چندین بار به ایران سفر کرد. دیری نگذشت که با مشاهدهی وضعیت کشتار مسلمانان در فلسطین، در حمایت از مظلومیت آنها جنایات صهیونیستها را محکوم کرد. او در راستای تلاش برای نجات مردم فلسطین با نخستوزیر ایتالیا دربارهی شرایط کمک به مسلمانان صحبت میکند. ادواردو مشغول چنین فعالیتهایی بود که جسدش را زیر پلی در کنار رودخانه پیدا میکنند. مرگی نابهنگام و عجیب که ساختگی بودن آن بسیار واضح بود. شواهدی موجود است که مجموعهی رفتارها و مخالفت او با صهیونیستها را عامل مرگش معرفی میکند؛ همانطور که خودش نیز مرگش را پیشبینی کرده بود.
@daneshgarbehzad
مروری بر فصلهای کتاب ادواردو
کتاب ادواردو 19 فصل دارد. فصلها غالبا یک در میان به روایت خبرنگار ایتالیایی و مستندسازان ایرانی مربوط میشوند. یکی از شرححالهای خواندنی کتاب دربارهی علاقهی ادواردو به مسائل دنیای شیعه و اسلام است. ادواردو همیشه آماده بود تا با استفاده از امکاناتی که داشت در این راه به اسلام و برادران دینیاش خدمت کند.
ادواردو پس از انتخاب مذهب شیعه چندباری به ایران سفر کرد. در این سفرها هم به زیارت امام رضا علیه السلام رفت و هم به دیدن امام خمینی (ره). در فصلی از کتاب به ملاقات ادواردو با امام در خانهی جماران اشاره میکند. کوچکی و سادگی خانهی رهبر ایران را با خانههای بزرگ و مجلل دیگر سیاستمداران مقایسه میکند. خانهی کسانی مثل «قذافی» با کاخهای عربی و باشکوه، باغ و ساختمانهای مدرن «کیسینجر» و کاخ ملکهی انگلستان در مقایسه با جماران، جایی کوچک که برای ورود به آنجا کفشها را از پای درمیآورند و در اتاقی کوچک روی زمین مینشینند.
در این ملاقات امام از وضعیت جوانان انقلابی و ارتباطشان با جوانان اروپایی میپرسد. ادواردو به شرایط سخت اعضای اتحادیهی دانشجویی انجمن اسلامی اشاره میکند. از شوق بسیاری که در جوانان اروپایی برای شناخت انقلاب و آرمانهایش پیدا شده است.
ادواردو وقتی از ماجرای ناپدید شدن «امام موسی صدر» در لیبی باخبر میشود، تلاش میکند تا از طریق شناخت و ارتباطش با پسر «معمر قذافی» اطلاعاتی دربارهی وضعیت امام موسی صدر به دست آورد. به سوریه و بعد لبنان سفر میکند. طی این سفر از وضعیت نامناسب شیعیان باخبر و ناراحت میشود.
در بخش دیگری از کتاب میخوانیم:
«ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شبها از اتاقش صدای آواز زیبایی میآمد. بهخصوص نیمهشبها. بعضی شبها که از دست کارلو دلخور بودم، میرفتم مینشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش میدادم. نمیفهمیدم چه میخواند. فقط دلم میخواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریهام گرفت. یکموقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه میکنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش میکردهام عصبانی میشود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقط چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود. برایش از کارلو گفتم. از اینکه خرج من و بچهمان را نمیدهد. فقط میرود اینقدر میخورد که مست میافتد یک گوشه. تازه این بهترین حالتش است. چون اگر مست بیاید خانه، من را زیر کتک میگیرد. برایش گفتم که تنها دلخوشیام همین است که شبها بیایم و به آوازش گوش بدهم.»
***
کتاب ادواردو به قلم بهزاد دانشگر شرحی خواندنی از سرگذشت این شهید است که انتشارات «عهد مانا» آن را منتشر کرده است.
@daneshgarbehzad