eitaa logo
کوچه هشتم
423 دنبال‌کننده
19 عکس
0 ویدیو
0 فایل
نون والقلم این کانال مخصوص معرفی آثار، دیدگاه‌ها و برنامه‌های آموزشی استاد بهزاد دانشگر (داستان نویس) تاسیس شده است. لینک دعوت به کانال ایتا: https://eitaa.com/daneshgarbehzad لینک عضویت: B2n.ir/daneshgarbehzad ارتباط با ادمین: @ofoqe1402
مشاهده در ایتا
دانلود
برای سفارش کتاب و هر گونه پیشنهاد یا انتقاد مربوط به کانال به ادمین کانال مراجعه فرمایید: 🆔 @ofoqe1402
برای دسترسی به قسمتهای قبلی داستان از اینجا می‌توانید استفاده کنید: @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا کریم بیمارستان اصلاً جای خوبی برای درد کشیدن نیست؛ مخصوصاً اگر اطرافت پر باشد از بیمارهای عرب و تو مدام یادت بیفتد تا همین یکی، دو روز پیش در خانه خودت بودی و رؤیاهایت را دنبال می‌کردی؛ یک اتاق مستقل و شیک با عکس‌هایی از بازی‌های رایانه‌ای و رونالدو روی دیوارها و حتی سقف. دلم می‌خواست وقتی روی تختم ولو می‌شوم و زل می‌زنم به سقف باز هم تصویر کریس را ببینم. خودم را که بین آن‌همه فلسطینی دیدم بیشتر از قبل یاد رونالدو افتادم، چون که هر از گاهی به شکلی نشان داده بود که دلش با فلسطینی‌هاست؛ چیزی که باعث شده با دوستانم در مدرسه دعوایم شود. پارسال بود فکر کنم که عکسی از رونالدو دیدم که داشت پیرهنش را به کودک فلسطینی هدیه می‌داد. رونالدو می‌خندید و چشم‌هاش برق می‌زد، چشم‌های پسربچه غمگین بود و لب‌هاش می‌خندید فقط. پسر توی عکس شبیه من بود و وقتی این مسأله را فهمیدم خیلی ذوق کردم. بردم عکس را نشان کارن دادم که ابرو بالا انداخت: «نخیر! تو قشنگ‌تری.» تبلتم را بردم مدرسه تا عکس را به بچه‌های کلاس نشان بدهم.آریل از دیدن عکس عصبانی شد: «برای چی این عکس رو آوردی مدرسه؟... این عربا حیوونند! هرکسی هم از اونا حمایت کنه هم حیوونه.» بعد تبلتم را گرفت کوبید به دیوار راهرو و شکست. زدم زیر گریه و حمله کردم سمتش. هم تبلتم را شکسته بود و هم داشت به بهترین بازیکن دنیا توهین می‌کرد. خیلی زور بهم داشت. چشم‌هایم را بستم و حس کردم قدرتم چندبرابر شده، بعد با مشت کوبیدم توی شکمش و بازویش را گاز گرفتم. بچه‌ها سعی کردند ما را از هم جدا کنند نتوانستند، خانم ناظم آمد آن‌ها را کنار زد و دست‌مان را گرفت و برد دفترش. آن پسر توی عکس چه گناهی دارد؟ چرا باید حیوان باشد؟ دست بچه‌هاست مگر کجا دنیا بیایند؟ ما متولد می‌شویم و یک زندگی معصوم و بی‌گناه را شروع می‌کنیم. این بزرگ‌ترها هستند که هی اشتباه می‌کنند و ما باید تاوان آن را بدهیم. خانم ناظم پنجره را باز کرد تا هوای تازه بیاید. قهوه صبحانه‌اش را داد به ما و سعی کرد آرام‌مان کند. آریل بازویش را مالید و با نفرت نگاهم کرد: «بابام میگه هیچ‌وقت دلت برای دشمن نسوزه.» - موشه که دشمن تو نیست، هست؟ - خانم! داره دروغ میگه. آریل ول‌کن نبود: «بابام می‌گه دوستِ دشمن ما، دشمن ماست.» ناظم از بالای عینک با کنجکاوی زل زد بهم: «مگه موشه با دشمن ما دوسته؟» - رونالدو نوکر فلسطینیاست، پیرهن امضا می‌کنه براشون، باهاشون عکس می‌گیره، با نماینده ما دست نمیده... موشه هم عشق رونالدوئه. خواستم بپرم بهش که ناظم گفت: «من مطمئنم فوتبال رونالدو رو دوست داره نه باورهای سیاسی اون رو. درسته موشه؟» آریل گفت: «خانم! کدوم عاقلی مسی رو می‌ذاره میره سمت رونالدو؟» بعد پرید بالا و به مسخره ادای شادی بعد از گل رونالدو را درآورد و دستش یکهو درد گرفت و سر و صورتش کج و کوله شد. آی دلم خنک شد! خانم ناظم کلی با ما حرف زد و آخرش قول داد خسارت تبلتم را از پدر آریل بگیرد و مرا هم مجبور کرد آن قلدر بی‌خاصیت را بغل کنم و عذر بخواهم و فردا برایش یک دسته گل بخرم بیاورم مدرسه. آن روز دبیر تاریخ که از ماجرای دعوای من و آریل خبردار شده بود، درباره اسرائیل حرف زد. این‌که این‌جا از اولِ اولش مال ما بوده، مال خود یهودی‌ها؛ بعداً عرب‌ها آمده‌اند و در «سرزمین موعود» ما ساکن شده‌اند. در طول سال‌ها نژاد یهود در کشورهای دنیا پراکنده بوده و حالا دیگر وقتش شده بود که به سرزمین آباء و اجدادی‌شان برگردند. عجیب این است که مهمان‌های ناخوانده، ادعای مالکیت دارند، قلدری می‌کنند و حاضر نیستند سرزمین‌مان را به خودمان برگردانند! از پشت میز بلند شد: «حالا وظیفه ما چیه بچه‌ها؟» آریل خواست چیزی بگوید که دبیر با مهربانی دست گذاشت روی شانه‌های او و گفت: «وظیفه تک‌تک ماست که با زور هم که شده وطن‌مون رو پس بگیریم. مردم جهان سال‌هایی که ما تو این کشور و اون کشور آواره بودیم کجا بودند؟» بعد بغض کرد:‌ «سال‌هایی که نازی‌ها ما رو مینداختن تو کوره‌های آدم‌سوزی کجا بودند؟» همه ناراحت شدیم. دبیر تاریخ با من چشم در چشم شد و گفت: «وقتی کسی از واقعیت و تاریخ چیزی ندونه، معلومه که میره از عربا حمایت می‌کنه!» بعد مشت‌هایش را گره کرد: «هیچ آدم عاقلی برای به دست آوردن خونه‌ش از بقیه اجازه نمی‌گیره!» یاد آن حرف‌ها باعث شد از مهمان‌های ناخوانده‌ای که توی اتاقم در بیمارستان بودند بدم بیاید! ادامه دارد ... @daneshgarbehzad
سلام شب بخیر بعضی از اعضای محترم کانال می‌پرسند چرا قسمتهای داستان به طور منظم بارگذاری نمی‌شود. ضمن عذرخواهی، خدمتتان عرض می‌کنم که عزیزان، توجه داشته باشید که این رمان شاید برای اولین بار در ایران به صورت روزانه نوشته و منتشر می‌شود و طبیعی است با کارهای فراوانی که استاد دارند، گاهی وقفه‌ای در آماده‌سازی آن رخ دهد. قسمت دوازدهم ان‌شاءالله چهارشنبه تقدیم خواهد شد.
سلام صبح بخیر یکی از دوستان با سلیقه این عکس را برایم فرستاده است. شما هم ببینید. جالبه!
موشه و کارن! 🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و اما ادامه داستان خیابان الزهرا س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا محبوب س ولی با این‌همه باز من عاشق رونالدو بودم؛ حتی بعد از قهرمانی آرژانتین که مدرسه‌ را پر کردند از عکس لیونل مسی، صبر کردم تا فردا شود. بعد پوستری از رونالدو را لول کردم بردم مدرسه و دور از چشم بقیه چسباندم به در اتاقی که وسایل ورزشی را آن تو نگه می‌دارند. ساعت بعد دیدم پوستر را زده‌اند به در یکی از دستشویی‌ها. هر کس می‌خواست برود دستشویی، اول با خودکار یا ماژیک شکلک مسخره‌ای می‌کشید روی پوستر و فحشی هم به رونالدو و عرب‌ها می‌نوشت و می‌رفت داخل. من آن روز تا عصر پایم را توی دستشویی نگذاشتم. خوابیدن در آن اتاق کوچک بیمارستان غزه حتی از روز بعد از فینال جام جهانی هم برایم سخت‌تر بود؛ چون پسربچه‌ای فلسطینی خوابیده بود روی تخت کناری‌ام که پیراهن تیم فوتبال النصر عربستان تنش بود. پای چپش از بالا تا پایین توی آتل بود اما انگار نه انگار، داشت توی گوشی‌اش فوتبال تماشا می‌کرد. صدای گزارشگر آن‌قدری بود که بفهمم یکی از بازی‌های تیم النصر است و رونالدو هم توی زمین است. دلم لک زده بود برای دیدن آن دریبل‌های جادویی، شوت‌های سرکش و شادی بعد از گل. حالا آن‌جا و کنار یکی از این عرب‌هایی که دشمن ما بود، دیدن فوتبال رونالدو اصلاً کار جالبی نبود. ولی مگر می‌شد از خیر فوتبال گذشت؟ - زنده‌اس؟‌ پسر ریزتر از من بود. سر چرخاند طرفم و با لبخند گفت: «الان که اینترنت قطعه!» حرف که زد دیدم سنش نباید آن‌قدری کمتر از من باشد. شانه بالا انداختم که یعنی خیلی هم مهم نیست. پسر دیگر ول‌کن نبود: «بازی هفته پیش النصره. همه بازی‌ها رو ذخیره می‌کنم. توی هفته هر کدومش رو سه، چهار بار دیگه می‌بینم.» سعی می‌کردم چشمم نیفتد سمت پسر، با این‌حال دست برنمی‌داشت: «عشق فقط رونالدو. وقتی هم که رئال مادرید و منچستر بود هم تماشاش می‌کردم. حالا که دیگه خیلی بیشتر هم دوستش دارم. نه برای این‌که آقای فوتبال دنیاست، چون قبول کرد بیاد النصر. النصر رو ولش کن. همین‌که اومده خاورمیانه، خیلی خوبه. مگه نه؟ راستی تو هم دوستش داری؟» به کسی که دشمنم بود و حتماً هم خبر نداشت دشمن خونی همدیگریم چه داشتم که بگویم؟ درباره رونالدو حرف می‌زدم؟ اصلاً اگر این بچه پرحرف می‌فهمید من اسراییلی‌ام باز هم این‌طور با من گرم می‌گرفت؟ یا حمله می‌کرد و دخلم را می‌آورد؟ به پاهایش که نگاه کردم، خیالم راحت شد. اگر به جنگ بود که من از او سرتر بودم؛ پایم سالم‌تر بود و جثه‌ام هم بزرگ‌تر. به‌راحتی می‌توانستم حسابش را برسم؛ ولی او فقط یک بچه بود، مثل من. بالاخره نگاهش کردم. صورتش سبزه بود و موهایش کوتاه، مدل رونالدو. راستی چرا کارن نمی‌گذاشت موهایم را رونالدویی بزنم؟ از این‌جا که خلاص شدم حتماً این کار را خواهم کرد. پسر آهسته نفس می‌کشید و با هیجان گزارشگر چشم‌هایش گرد می‌شد و بعد که توپ می‌رفت بیرون، آه می‌کشید. با خودم گفتم حالا که او خبر ندارد اسراییلی‌ام، من هم که دلم لک‌زده بدون این‌که متهم شوم با یکی مثل خودم درباره رونالدو حرف بزنم، چه موقعیتی بهتر از این؟ از فکر کردن به زخم پا و اسارت که بهتر بود. سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم «اوهوم.» یعنی من هم مثل توأم. پسر ویدئوِ بازی را نگه داشت و با ذوق گفت: «می‌دونستم... همین‌که اومدی توی اتاق، گفتم این یه رونالدویی واقعیه.» خواست بلند شود بنشیند که پاهایش اجازه نداد. گفت «آخ.» بعد درد یادش رفت و گفت: «آدما دو دسته‌ان: یا رونالدویی یا طرفدار مسی. رونالدویی‌ها قوی، جنگنده و سرحال... طرفدارای مسی هم شل و ول و فرصت‌طلب. موقع راه رفتن نگاه کن هر کسی سربالا و محکم راه میره اگه خودش هم ندونه رونالدویی‌ئه... اونی هم که بی‌حال راه میره یقین بدون طرفدار مسی‌ئه.» نتوانستم جلو خنده‌ام را بگیرم. پسر هم برگشت سراغ گوشی‌اش. همین؟ چقدر زود حرف‌هامان درباره رونالدو تمام شد. برای این‌که سر حرف را دوباره باز کنم گفتم: «به نظرم بهترین بازیکن تاریخ فوتباله.» پسر سرش را بلند کرد و گفت: «موافقم.» بعد که دید حواسم به گوشی او و صدای گزارشگر است، گفت: «می‌خوای تو هم ببینی؟» - چطوری؟ به سختی خودش را کنار کشید تا برای یک‌نفر دیگر هم جا باز شود: «این‌طوری.» مانده بودم بروم یا نروم؟ دیشب که بعد از غرهای کارن رفتم بخوابم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم قرار است چند ساعت بعد با یک پسر سبزه فلسطینی فوتبال تماشا کنم؛ دوست و دشمن کنار هم، روی یک تخت، در بیمارستانی در غزه. ادامه دارد ... @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا لطیف س نمی‌دانم چه مرگم شده بود؛ باید می‌رفتم یا می‌نشستم سر جایم؟ خودم را کشاندم کنار تخت و پاهایم را با احتیاط آویزان کردم. نگاه کردم به پسر عربی که چشم‌هاش هنوز با هیجان منتظرم بود. بی‌خیال بابا! چه کسی می‌فهمد با یک فلسطینی دمخور شده‌ام؟ من که یکی، دو روز بیشتر اینجا نیستم و فردا پایم بهتر می‌شود و سربازهای ما حمله می‌کنند به غزه و آزاد می‌شوم، دست کارن را می‌گیرم و برمی‌گردیم خانه. تازه اگر خودم چیزی نگویم هیچ‌کس از این ماجرا خبردار نخواهد شد که با یک فلسطینی نشسته‌ام به تماشای بازی رونالدو. شاید حتی برای او هم گرفتاری درست شود که با منِ اسرائیلی گرم گرفته. کسی چه می‌داند! پایم را گذاشتم زمین که درد شدیدی تا مغز استخوانم تیر کشید و دادم را درآورد. جواد که چند ساعتی بود خبری ازش نبود، دوید توی اتاق: «چی شد؟ کجا می‌خوای بری؟» پسر عرب به جای من گفت: «می‌خواد بیاد کنار من فوتبال ببینیم.» جواد خواست کمکم کند، دستش را پس زدم. نباید جلو آن پسربچه عرب که کوچک‌تر از من بود ضعف نشان می‌دادم. - خودم می‌تونم. دو قدم بیشتر فاصله نبود تا تخت پسر. سنگینی‌ام را انداختم رو پای سالمم و لی‌لی‌کنان خودم را رساندم به او. از تخت کشیدم بالا و جفت او دراز کشیدم. پسر عرب دستش را دراز کرد: «من خالدم.» دست دادم: «من هم موشه هستم.» چشم‌هایش را ریز کرد: «چرا مثل اسرائیلی‌ها حرف می‌زنی؟ موشه نه، موسی!» وای چه گندی زدم! چرا حواسم نبود که «موسی» معادل عربی «موشه» است! یک اسم در دو زبان عربی و عبری. بعد به این فکر کردم که اگر خالد یا بقیه آدم‌های زخمی این‌جا یا آن‌هایی که کسی از خانواده‌شان کشته شده، بفهمند من اسرائیلی‌ام چه اتفاقی خواهد افتاد؟ برای یک لحظه خشکم زد و عرق به پشتم نشست. بعد یاد حرف‌های ابوجهاد افتادم که می‌گفت به قیمت جان خودشان از ما محافظت خواهند کرد. دو نفر را هم فرستادند تا هم حواس‌شان باشد که فرار نکنم و هم نگذارند کسی آسیبی بهم بزند. نفسی کشیدم و دل دادم به بازی فوتبال. رونالدو استارت زد سمت دروازه حریف و گزارشگر هیجان‌زده شد، خالد چشم برگرداند سمت گوشی‌اش؛ من اما دوباره هوایی شدم. اگر حمله‌ای در کار نبود، الان نشسته بودم جلو تلویزیون خانه‌مان و روی دسته ایکس باکس تندتند انگشت می‌چرخاندم؛ فیفا 2022. حالا این من بودم که رونالدو را هر جای زمین که دلم می‌خواست می‌بردم و هر مدل گلی که دوست داشتم می‌زد. حالا چی؟ در این وضعیت فوتبال چکار می‌تواند برای ما، من و خالد بکند؟ سرگرم‌مان کند که حواس‌مان از جنگ پرت شود؟ به قول دبیر ورزش‌مان فوتبال یکی از بهترین وسیله‌هایی است که می‌شود در آن حرف‌هایی زد که کل دنیا بشنود. رونالدو این را می‌دانست که رفته بود طرف عرب‌ها؟ خالد طوری محو بازی شده بود که انگار دارد فینال جام جهانی را شخصاً در ورزشگاه می‌بیند. هربار که توپ به رونالدو می‌رسید ناخوداگاه نیم‌خیز می‌شد یا پایش را به تخت می‌کوبید و بعد از درد فریاد می‌کشید. آن‌قدری که حواسم به خالد بود توجهی به بازی نداشتم. بازی که زنده نبود و خالد هم که بار اولش نبود که می‌دید آن را! پسر عجیبی به نظر می‌رسید. آخرهای بازی بود که تیم دکتر و پرستارها وارد اتاق شدند. یکی از همراهان دکتر تذکر داد بروم روی تخت خودم. دکتر اول پای خالد را معاینه کرد. - کی مجروح شدی؟ خالد توضیح داد در اولین بمباران امروز زخمی شده. واقعاً؟ یعنی چند ساعت پیش ترکش موشک‌های ما او را به این روز انداخته؟ دکتر برای پرستارها توضیح داد احتمال آسیب‌دیدگی استخوان زیاد است، اما فعلاً تا ورم پا نخوابد نمی‌شود ببریمش اتاق عمل. یعنی چند روز دیگر باید صبر کنیم. دکتر که حرف می‌زد خالد فقط لبخند می‌زد. دکتر ریش پروفسوری داشت و موهای وسط سرش ریخته بود، آمد کنار تخت من. جواد توی گوشش چیزی گفت که دکتر گوش می‌داد و سر تکان می‌داد. چشم‌های دکتر از پشت شیشه‌های عینک هم معلوم بود. چه رنگی بود؟ میشی؟ سیاه؟ قهوه‌ای؟ حرف‌های جواد که تمام شد، دکتر برگشت مرا با کنجکاوی خاصی نگاه کرد. مگر تا به حال یک نوجوان اسرائیلی اسیر را از نزدیک ندیده بود؟ ادامه دارد ... @daneshgarbehzad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام. یک خبر جدید و دسته اول برای شما دارم.
امروز عصر ساعت چهار منتظر باشید. 🤩
🤩خبر جدید. ساعت چهار بعدازظهر امروز. ان‌شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن پشت کتاب: تا به حال کنار مرز قدم زده ای؟ نه آن مرزهایی که با یک رشته سیم خاردار وسط دشت کشیده شده، مرزهایی که می‌دانی کجایش ایستاده‌ای داری زمین را تماشا می‌کنی و به کدام سمت می‌روی. من از مرزهایی حرف می زنم که از وسط یک شنزار یا از وسط دریا و رودخانه رد شده و به نظر بی پایان می آید. برهوتی سیال که مدام جابه‌جا می‌شود و تو در هر گامت شک می‌کنی کدام ورِ مرزی. من دو هفته در این شرایط نفس کشیدم، مرزی میان مرگ و زندگی! درحالیکه تردید هر لحظه روحم را می‌بلعید و نمی‌دانستم کدام طرف هستم! طرف مرگ یا طرف زندگی؟ @daneshgarbehzad @ofoqe1402
برشی از کتاب: به نوبت رفتیم توی رودخانه و یک تنی به آب زدیم. وقتی از آب بیرون آمدیم، آقا مجید لباس‌هایش را درآورد تا آبش را بگیرد. دیدم تمام بدنش پر از ترکش است. قبلاً صورتش را دیده بودم که پر از ترکش بود و چشمش را هم از دست داده بود؛ اما دیگر این‌قدرش را فکر نمی‌کردم. گفتم: «مجید! چه بلایی سر خودت آوردی؟ حداقل ترکِشا رو از بدنت بیرون می‌آوردی!» چیزی نگفت و شیرجه دیگری زد. این بار که از رودخانه آمد بیرون،گفتم: «اگر به آهن‌ربا نزدیک بشی می‌چسبی بهش. مواظب خودت باش!» خندید. لباس هایش را پوشید و رفت نشست پشت فرمان. @daneshgarbehzad @ofoqe1402
به ۳۰ نفر اول درخواست کننده خرید کتاب ۳۰٪ ، به ۳۰ نفر دوم ۲۵٪ و به ۳۰ نفر سوم ۲۰٪ تخفیف داده می‌شود. 🤲🌺🤲