eitaa logo
داستان های امنیتی
2.8هزار دنبال‌کننده
24 عکس
10 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo
مشاهده در ایتا
دانلود
✍داستان کوتاه انتحاری - قسمت آخر - ‌ آقای کمالی فورا جواب می‌دهد: -سعی کن طوری رفتار نکنی که صیاد مجبور بشه زودتر از موعد ماهی‌ها رو شکار کنه. دست‌هایم می‌لرزد. سعی می‌کنم بدون هیچ جلب توجهی از سر جایم بلند شوم و طوری که هنوز هم آن زن انتحاری را زیر نظر دارم، به سمت دیگری بروم تا کمتر در چشم باشم. ماه در آسمان تاریک می‌درخشد و ما تا رسیدن به ورودی شهر کربلا تنها سه کیلومتر فاصله داریم. با اینکه بیشتر از سی و هشت ساعت است نخوابیده‌‌ام؛ اما به قدری استرس دارم که خواب با چشم‌هایم غریبه شده است. نگرانم و این دلواپسی هر لحظه بیشتر از قبل دریای قلبم را طوفانی می‌کند. اینجا هیچ موکب و چادری برای خوابیدن زن و بچه‌های بی‌سر پناه نیست. من نیز زانوهایم را در آغوش می‌کشم و با فاصله‌ای چند صد متری به زن انتحاری خیره می‌شوم تا مبادا ثانیه‌ای از این خطر بالقوه غافل شوم. باد شدت می‌گیرد و ذرات معلق خاک را در هوا نگه می‌دارد. طوفانی به پا می‌شود در دل این صحرای لعنتی... دستی به چشم‌های سرخم می‌کشم و چند باری پلک می‌زنم تا شاید بتوانم با کمک نور ماه و در بین گرد و خاک عجیبی که به راه افتاده عامل را ببینم؛ اما نمی‌توانم. هراسان از جایم بلند می‌شوم و کورمال کورمال به سمت عامل انتحاری می‌روم تا پیدایش کنم. تلفنم می‌لرزد، یک پیغام از طرف آقای کمالی برایم آمده است، فورا بازش می‌کنم: -بیخود توی جمعیت چرخ نزن، صیاد چند دقیقه‌ی قبل رفت زیارت... کمرم می‌لرزد و زانوهایم شل می‌شود. سکندری می‌خورم و با هر جهت باد به چپ و راست ولو می‌شوم. قطرات عرق به روی پیشانی‌ام نقش می‌بندد و حالم را بدتر از قبل می‌کند. در دل صحرای طوفانی امشب انقدر چشم می‌چرخانم تا بالاخره تابلوی راهنمایی که به دنبالش هستم را پیدا کنم... تابلویی که رویش نوشته: -کربلاء المقدسة ۳ کم. شبیه مادرهایی که به دنبال طفل تازه راه افتاده‌شان می‌دوند، به سمت کربلا راه می‌افتم. صحرا تاریک است و نور ماه تنها راهنمای این جاده‌ی پر گرد و خاک شده است. تلفنم را در بین دست‌های لرزانم نگه می‌دارم و برای آقای کمالی می‌نویسم: -ولی ممکنه تنها نباشن... نباید ریسک کنیم و بزاریم برسن به کربلا. آقای کمالی فورا جواب می‌دهد: -به امید خدا نمیزاریم به اونجا برسه. باد در بین چادرم چرخ می‌خورد و دویدن را برایم سخت‌تر از قبل می‌کند. صد بار در خیابان خاموش خیالم تا کربلا می‌رسم و برمی‌گردم. بیست دقیقه‌ای را با همان حال و هوا به طرف کربلا می‌دوم و در همان مسیری که حضرت زینب (س) روزی قدم گذاشت و از غم هجران برادر به سر زد، می‌دوم. آقای کمالی پیام می‌دهد: -سوژه رو نگه داشتیم، شما کجایی؟ فورا جواب می‌دهم: -نزدیکم، فکر می‌کنم یک کیلومتر... تا... کربلا... ‌ دیگر نمی‌توانم پیامم را برایش بنویسم. چشمم در دل تاریکی شب به زنی می‌افتد که پشت به من ایستاده است. باد چادرش را از روی سرش برمی‌دارد. چشم‌هایم از دیدن کسی که در چند متری‌ام ایستاده، گرد می‌شود. مردی که با چادر و پوشیه در بین ما نفوذ کرده بود، لب‌هایش را تکان می‌دهد و ذکر می‌گوید. سپس بدون معطلی ریموتش را از داخل جیب لباسش بیرون می‌آورد تا دکمه‌ی انفجار عامل را فشار دهد. اسلحه‌ام را از داخل کیفم بیرون می‌آورم و فریاد می‌زنم: -أصبر. با ریش‌های بلند و چشم‌هایی سرخ به سمتم برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. تازه متوجه حضور من شده است، در حالی که اسلحه‌ام را به سمت صورتش نشانه می‌روم، ملتمسانه می‌گویم: -اونجا کلی زن و بچه‌ی بی‌گناه است... این کار رو نکن. کمالی دوباره پیام می‌دهد، نگاهی به آن مرد وحشتناک داعشی می‌اندازم و با دست دیگر پیام کمالی را باز می‌کنم: -صیاد رو بین ماهی‌هایی که نزدیک کربلا هستند دستگیر کردیم. اعلام موقعیت کن. اسلحه‌ام را تکان می‌دهم و می‌گویم: -ریموتت رو بیانداز. ولله اگه ریموتت رو بیاندازی منم اسلحه‌م رو می‌زارم زمین تا بری. چشم‌های منحوسش ریز می‌شود، دهانش را باز می‌کند و طوری که آب دهانش به بیرون پرتاب شود، میگوید: -رافضی‌ها خدا نمی‌شناسند. سپس ذکر مخصوص عملیات‌هایشان را فریاد می‌زند و بعد هم شاسی را زیر انگشتش فشار می‌دهد. به محض گفتن ذکر به سمتش شلیک می‌کنم. ابتدا دستش را هدف می‌گیرم و بعد هم به صورت و پیشانی‌اش شلیک می‌کنم؛ اما همزمان با پخش شدن صدای شلیک‌های من در دل این صحرای غم‌ناک، صدای انفجار عظیمی در گوشم می‌پیچد... صدای جیغ ممتد زن و بچه‌های بی‌پناهی که در سرم چرخ می‌زند و پشتم را می‌لرزاند... صدای مظلومیت مردم بی‌پناه عراق... صدای زن، و بچه‌ی شش ماه‌ی آقای کمالی از هزار کیلومتر آن طرف‌تر... از تهران... ‌ نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مطالبی جذاب و خواندنی در رمان امنیتی سـلام مسیـح✋ ✍به قلم علیرضا سکاکی هر شب در کانال داستانهای امنیتی👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2938634263C2d8321ce3a
🌹☘ شهید سیدمحمدحسن حسینی معروف به سیدحکیم (شهیدی که در قسمت 138 رمان به او اشاره شد) تولد: سال 1360 ولایت سرپل افغانستان شهادت: خردادماه 1395، تدمر سوریه از فرماندهان ارشد تیپ فاطمیون مزار شهید در بهشت رضای مشهد قرار دارد. یه فرمانده داشتیم، بهش می‌گفتند سیدحکیم. من بعد از شهادتش فهمیدم فرمانده اطلاعات فاطمیون بوده. سال نود و چهار تازه اومده بودم سوریه، توی ریف ادلب مسلحین یه حمله گسترده کردن ولی سیدحکیم خیلی خوب مدیریت کرد که مقابله کنیم. شبش فهمیدیم مسلحین صدنفر تلفات دادن. همین هم شد که برای سر سیدحکیم جایزه تعیین کردن. خیلی ذوق کرده بودیم، رفیق سیدحکیم می‌خواست خبرش رو منتشر کنه؛ ولی سید نگذاشت. می‌گفت:«مگه نمی‌دونی من زن ذلیلم؟ اگه خانمم بفهمه دیگه نمی‌ذاره بیام سوریه!»همه می‌دونستن علت اصلیش این بود که نمی‌خواست اجرش ضایع بشه. صلواتی به روح شهید هدیه کنید.
🎙کتاب صوتی "راز درخت کاج" ( خاطرات مادر شهیده ) تولید ایران صدا با صدای نسرین زارع
1.mp3
8.33M
📗 کتاب صوتی "خاطرات مادر شهیده زینب کمایی" قسمت اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.mp3
4.89M
📗 کتاب صوتی "خاطرات مادر شهیده زینب کمایی" قسمت دوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.mp3
4.26M
📗 کتاب صوتی "خاطرات مادر شهیده زینب کمایی" قسمت سوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.mp3
11.03M
📗 کتاب صوتی "خاطرات مادر شهیده زینب کمایی" قسمت چهارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.mp3
4.42M
📗 کتاب صوتی "خاطرات مادر شهیده زینب کمایی" قسمت پنجم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.mp3
11.42M
📗 کتاب صوتی "خاطرات مادر شهیده زینب کمایی" قسمت ششم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.mp3
7.71M
📗 کتاب صوتی "خاطرات مادر شهیده زینب کمایی" قسمت هفتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.mp3
9.64M
📗 کتاب صوتی "خاطرات مادر شهیده زینب کمایی" قسمت هشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا