#داستان_حاج_صمد
قسمت دوم
حاج صمد بعد از کلی پیگیری، بالاخره صاحب ساعت را پیدا کرد.
ساعت ۹ صبح، توی همون پارک، باهاش قرار گذاشت تا ساعت را بهش تحویل بدهد.
ساعت ۹ صبح روی همان نیمکت نشست و منتظر ماند تا صاحبش بیاید. چند لحظه بعد، یک مرد به همراه یک مامور پلیس، جلوی چشمش ظاهر شدند.
حاج صمد با تعجب به آن دو نگاه کرد.
مرد جلو آمد و گفت: ساعتم دست توئه؟
حاج صمد ساعت را از جیبش بیرون آورد و تحویل مرد داد.
همان لحظه آن مرد به پلیس اشاره کرد و گفت: خودشه جناب سروان! بگیریدش!
مامور پلیس فورا دستبندی به دست حاج صمد زد و گفت: شما به جرم دزدی بازداشت هستید.... همراه من بیایید...
حاج صمد که مات و مبهوت مانده بود و نمیدانست چه بگوید و چه کار کند، خودش را به عقب کشید و گفت: من ساعت را ندزدیدم جناب! من پیداش کردم!
مامور پلیس گفت: توی کلانتری معلوم میشه.
بعد بازوهای حاج صمد را محکم گرفت و به سمت ماشین پلیس برد.
حاج صمد گوشه زندان، یکه و تنها نشسته بود.
کسی نبود که برایش حرف بزند.
تا به حال پایش به اینجاها کشیده نشده بود.
در تنهایی خودش، گاهی به حرفهای خانمش فکر میکرد، گاهی به خدایی که بالای سرش است و دارد نگاهش میکند.
سرش را به زانو گذاشت. اشک از گوشه چشمش بر زمین افتاد.
در دلش زمزمه کرد: یا امام رضا.... قربون کبوترهای حرمت.... قربون لطف و کرمت.... یا امام رضا... آقا جان یه کاری کن از این دخمه بیرون بیام... قول میدم هر وقت بیگناهیم ثابت شد و از اینجا بیرون اومدم، بیام پابوست...
حاج صمد آن شب را تا صبح بیدار ماند و با خدای خودش راز و نیاز کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
⛔️توجه توجه⛔️
پس از گذشت یک دهه از چاپ مستند ضدصهیونیستی حیفا و انتشار بیش از ۱۲۰ هزار نسخه توسط نشر معارف(نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها)
🔻انتشار رمان🔻
💥حیفا(۲)💥
✍ محمد رضا حدادپور جهرمی
شبهای پاییز۱۴۰۲
لطفا با ارسال این بنر و یا هرطور که بلدید، هر کسی را که عاشق رمان با طعم واقعیت و هیجان است، به مطالعه فصل دوم حیفا دعوت کنید. همین الان!
✅ ایتا / سروش / روبیکا / گپ / تلگرام
#لطفا_نشر_حداکثری
#داستان_حاج_صمد
قسمت سوم
خانم حاج صمد توی خانه حسابی چشم براه حاجی بود. مدام ب گوشی اش زنگ میزد. ولی خاموش بود. لحظه ب لحظه ب ساعت نگاه میکرد. ثانیه ها را می شمرد. سعی میکرد با تلویزیون ، خودش و بچه ها را سرگرم کند. هر از گاهی، نگاهی ب در حیاط میانداخت، شاید در باز شود و حاجی وارد شود. بچه ها مدام سراغ پدرشان را میگرفتند.
_مامان پس چرا بابا نیمد ؟ امشب قرار بود باهم کشتی کج کار کنیم. من حسابی خودمو آماده کردم ک شکستش بدم. ببین بازوهامو... چقدر قوی شدن....
علی آستینش را زد بالا و بازو شو نشان مادر داد.
_ماشاالله مرد جوان. با همین بازوهات باید مواظب خواهرت باشیا...
_ هستم مامان... حسابی هوای آبجی مو دارم... چاکرشم هستم...
علی رفت و فاطمه آمد
_ مامان پس چرا بابا نیمد؟ براش نقاشی کشیدم، قرار بود امشب برام مدادرنگی بخره. حالا نقاشیم زشت میشه که!
_میاد دخترکم. ببینم نقاشی تو.
_ببین این باباهه. ساک دستش گرفته که بره مشهد. این گنبده هم مشهده. میخوام ب بابا نشون بدم و بگم بابا دیدی ب آرزوت رسیدی؟! ... ولی آخه مداد رنگی ندارم! میخواستم گنبد مشهدو زرد بکشم. بابا بهم قول داده یه مداد رنگی برام بخره ک زرد توش داشته باشه.
مادر اشک در چشمانش حلقه زد. دوباره نگاهی ب در حیاط انداخت...
........
ساعت ۳نیمه شب بود. فاطمه روی پاهای مادر خوابش برده بود و مادر سرش را ب دیوار تکیه داده بود. علی هم با همان لباس ورزشی یک طرف افتاده بود و خوابش برده بود. مادر نگاهی ب اطراف انداخت. هنوز خبری از حاجی نبود. دلشوره عجیبی سراسر وجودش را پر کرده بود. فاطمه را سرجایش خواباند و چادر سر کرد از خانه بیرون زد. همه بیمارستان های اطراف را سر زد اما هیچ نشانی از حاجی پیدا نکرد. ساعت ۷صبح بود و باید ب خانه برمیگشت. باید بچه ها را آماده رفتن ب مدرسه میکرد. با پاهایی ک دیگر نای راه رفتن نداشت، به خانه رسید. فاطمه تازه از خواب بیدار شده بود و داشت چشمان پف کرده اش را میمالید. تا مادر آمد داخل خانه و چادرش را از سر درآورد، فاطمه حرفی زد ک مادر سرجایش خشکش زد. برگشت ب سمت و فاطمه و گفت: چی گفتی؟؟؟ یکبار دیگه بگو.....
_گفتم بابا همین الان زنگ زد و گفت کلانتری هستم.... مامان کلانتری چیه؟؟!!....
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
سلام به اعضای محترم کانال🙋♀
به عزیزانی که تازه به جمع ما اضافه شدند خیرمقدم عرض میکنم.🌹
ما تابحال سه داستان آسمانی را در کانال گذاشتیم.
دوستانی که داستان های قبلی ما را نخواندند، اگر مایل بودند داستان ها را از ابتدا بخوانند به لینک های زیر مراجعه کنند:
✅برای خواندن ابتدای #داستان_ریحانه به https://eitaa.com/dastan_asemani/4 بروید.
✅برای خواندن ابتدای #داستان_آرش_و_باران به https://eitaa.com/dastan_asemani/105 بروید.
✅برای خواندن ابتدای #داستان_حاج_صمد به https://eitaa.com/dastan_asemani/216 بروید.
✅برای خواندن ابتدای #داستان_داداش_محسن به https://eitaa.com/dastan_asemani/339 بروید.
May 11
#داستان_حاج_صمد
قسمت چهارم
فردا صبح، مامور، در زندان را باز کرد و گفت: حاج صمد... بیا بیرون... آزادی.
حاج صمد که انگار دوباره متولد شده بود، کمی چشمانش را مالید و با چشمان تنگ شدهاش، اطرافش را نگاه کرد.
دید همان مرد صاحب ساعت روبرویش ایستاده و سرش را پایین انداخته. جلو آمد و سلام کرد.
آن مرد با حالتی خجالت زده، سرش را بالا آورد و گفت: آقا... من خیلی شرمنده شمام... اشتباه کردم... شما ساعت منو ندزدیدید ...شما درست میگفتید که اونو پیدا کردید....
من روز قبلش، حدودای ظهر بود که به همراه خواهرم به اون پارک رفتم. می خواستم برم دستشویی. ساعتمو روی طاقچه کنار دستشویی گذاشتم که موقع شستن دستهام خیس نشه. وقتی از دستشویی بیرون اومدم، دیدم ساعتم نیست. فهمیدم یکی اونو برداشته...
تا اینکه امروز صبح خواهرم زنگ زد و گفت اون روز ساعت من رو اون برداشته بود که یک وقت کس دیگهای برنداره. اما توی راه از کیفش افتاده و گم شده. تو این مدت هم از ترس اینکه دعواش کنم، چیزی بهم نگفته بود. اما همین که فهمید شما را به جرم دزدی انداختم زندان، عذاب وجدان گرفت و اعتراف کرد.
حالا من حسابی شرمنده شمام. برای جبرانش هم هر قدر بخواهید بهتون پول میدم.
حاج صمد که تا الان فقط نگاه میکرد و چیزی نمیگفت، لب به سخن گشود و گفت: من پول نمیخوام جوان! فقط به آقام امام رضا قول دادم هر وقت از اینجا بیرون اومدم، برم پابوسش...
ان مرد لبخندی زد و گفت: هر چقدر خرج سفرت باشه با من.
حاج صمد یک سفر مشهد لاکچری مهمان آن مرد یا بهتره بگم مهمان امام رئوف و مهمان نوازی چون امام رضا شد.
هر وعده در غذاخوری حضرت، غذا نوش جان میکرد و شبانه روز کنار ضریح آقا نماز و مناجات میخواند.
از سفر مشهد که برگشت، حقوق آن ماه و معوقات ماههای قبل را هم بهش دادند. حاج صمد هم توانست به وعدههایی که به خانمش داده بود، به طور کامل عمل کند.
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#تربیت_کودک
اگر قراری برای دادن مبلغ معینی پول توجیبی به فرزندمان گذاشتیم، اولا باید آن را به موقع به آنها داده و منتظر درخواست آنها نشویم و ضمنا در این باره توضیحی ندهیم و یا منّتی بر سر آنها نگذاریم و یا پرس و جویی درباره ی این که پول قبلی را چه کردی ، یا خرج چه کاری کردی ، به هیچ وجه مطرح نکنیم.
به بیان دیگر این آزادی را به فرزندمان بدهیم و اجازه بدهیم که او نتیجه گیری لازم را از خرجِ به جا و یا نا به جای خودش داشته باشد.
❌ از پول توجیبی نباید برای #تنبیه کودک استفاده کرد و از او گرفت.
❀ @madaranee ❀
#داستان_حاج_صمد
قسمت پنجم
چند وقتی گذشت. مرد صاحب ساعت که نامش جمشید بود، با حاج صمد تماس گرفت:
_ سلام حاج صمد آقا... چطوری داداش؟ سفر خوش گذشت؟
_ سلام آقا جمشید... تشکر... عالی بود.
_ یه پیشنهاد برات دارم... یکی از رفیقای من یک شرکت بزرگ واردات و صادرات قطعات خودرو داره. کلی کارمند زیر دستش دارند کار میکند. اما مدتیه که حسابدار قبلیشو اخراج کرده. میگه دستش کج بوده. دنبال یه حسابدار کاردرست و دست پاک میگرده. یادمه گفته بودی حسابداری خوندی. میخوای تو رو بهش معرفی کنم؟
_اما آخه آقا جمشید... من خیلی وقت پیش لیسانسمو گرفتم... تا به حال جایی کار حسابداری نکردم... یعنی کار گیرم نیومده... الان خیلی ساله که پاکبان هستم...
_اما و آخه نداره داداش من! خودش راهت میندازه. نگران اونش نباش. تو فقط بگو هستی؟؟
حاج صمد با تردید گفت: باشه!
چند روز بعد، حاج صمد شد حسابدار بزرگترین شرکت واردات و صادرات قطعات خودرو.
ماهی چندین میلیون پول در میآورد؛ اما در سبک زندگی اش هیچ تغییری حاصل نشد. همان زندگی ساده و معمولی قبل را همچنان داشت. مقدار کمی از درآمدش را صرف مایحتاج زندگی اش و خانمش و بچههاش میکرد؛ مابقی را صرف کمک به مردم میکرد.
یک خیریه تاسیس کرد. در مناطق محروم و روستاها مسجد و مدرسه ساخت. یتیمهای زیادی را تحت پوشش قرار داد. به هر کس که دستی دراز میکرد، کمکی میخواست، هر قدر که در توانش بود، کمک میکرد. با اینکه دخل و خرجش زیاد شده بود، اما حواسش به پرداخت خمس مالش هم بود.
مدیر شرکت با این مسائل چندان میانه خوبی نداشت. روزی حاج صمد را خواست...
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#تربیت_کودک
💠 راههای افزایش حرمت نفس کودکان
1️⃣ به كودک كمک كنيد به خودش اعتماد كند. او را به طور مستقيم تصحيح نكنيد. اشتباهاتش را با تنبيه و داد زدن جواب نديد. بگذاريد بداند همه اشتباه میكنند.
2️⃣ وقتی فرزندتان به سراغتان ميآید، كارتان را قطع كنيد (صحبت با تلفن، حرف زدن با يک دوست، تماشای تلويزيون) و به چشماش نگاه كنيد.
3️⃣ یا با او قهر نكنيد و یا قهرتان طولانی نباشد.
4️⃣ پدر و مادر بايد در مقابل فرزندشان عضوی واحد باشند. اگر اختلاف برای انتخاب روش تربيتی داريد اجازه ندهيد فرزندتان از آن آگاه شود.
5⃣ والدین در خانه برای خود ارزش قائل شده و به یکدیگر احترام بگذارند. ( نفرین کردن خود، تحقیر همسر و داد وبیداد در خانه، عزت نفس را خدشه دار میکند)
❀ @madaranee ❀
#تربیت_کودک
والدین عزیز !
❌ اگر كودکی سختی را تجربه كرده ايد، دليل نمیشود با سهل گيری و ايجاد شرايط فرزند سالاری (بخصوص بالای هفت سال)، به رشد شخصيت فرزندتان آسيب بزنيد!!
❌ اگر دوست داشتید دکتر یا مهندس شوید و نتوانستید، فرزند خود را مجبور نکنید در این راه قدم بردارد!!
👈 بچه ها، برای پر كردن خلاءهای ما به دنيا نيامده اند!!
❀ @madaranee ❀
#داستان_حاج_صمد
قسمت ششم
مدیر شرکت با این مسائل چندان میانه خوبی نداشت. روزی حاج صمد را خواست و به او گفت:
_ آقا صمد! این در و دکان چیه برا خودت باز کردی؟؟
_ کدوم در و دکان قربان؟؟
_ همین خیریه و این چیزها دیگه...چی داری برای خودت خیرات میکنی؟؟ آبروی شرکتو؟؟!!
_ نه قربان!! در و دکان چیه؟؟ آبرو کدومه؟؟ دارم از حقوق خودم، به مردم نیازمند کمک میکنم. دعای خیر مردم خیلی از مشکلات آدم را حل میکنه. یک دعای خیر یه آدم دلسوخته، میتونه دنیا و آخرت آدم رو آباد کنه.
_ بریز دور این حرفا رو. دعا چیه؟؟ آخرت کجا بوده؟؟؟ بچسب به زندگی خودت که باد نبره...
_مالی که باد آورده باشه رو باد میبره....
_ ببین آقا صمد.... از من میشنوی پولت رو برای خودت نگه دار.... منو میبینی چقدر وضعم توپه؟؟ همش به این خاطره که هرچی درآوردم، خرج زندگیم کردم... هرچی تونستم ملک خریدم، شرکتم رو گسترش دادم، سرمایهگذاری تو جاهای مختلف کردم... اگر میخواستم مثل تو هرچی در میارم رو صرف بقیه بکنم، که الان به اینجا نمیرسیدم.
_ درسته قربان... اگر مادی بخواهید به همه چیز نگاه کنید، حرف شما درسته... اما من معتقدم، دستی در این عالم هست که فرای مسائل مادی رفتار میکنه. دستی که به موقعش دست آدم رو میگیره و بلند میکنه.... اون پولی که من صرف نیازهای مردم میکنم، چند برابرش بهم برمیگرده. برکتش رو در زندگیم حس میکنم. البته منظورم از برکت، صرفاً جنبه مادیش نیست. ممکنه که از لحاظ مادی هم دچار مشکل بشم. اما خدا جای دیگه برام جبران میکنه. اینو مطمئنم. خودش وعده داده.
_ من که از حرفای تو سر در نمیارم... زندگی شخصی ات به خودت مربوطه. اما حواست باشه شرکت رو قاطی بازیهات نکنی...
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_حاج_صمد
قسمت هفتم
روزی شخصی به خیریه حاج صمد مراجعه کرد و گفت:
_ حاج صمد شما هستید؟ من تعریف شما را زیاد شنیدم. شنیدم شما مرد بسیار خیّر و نیکوکاری هستید. من به نمایندگی از مردم حاشیه شهر آمدهام. ما برای خرید نیمکت برای مدرسهمان دچار مشکل شدیم. اگر لطف کنید، ۱۰ میلیون تومان برای خرید شان به ما بدهید، یک دنیا ممنون شما هستیم.
_ شما آدرس و شماره مدرسهتان را بدهید تا ما بررسی کنیم. اگر به نتیجه رسیدیم، حتماً مبلغ را پرداخت میکنیم.
_ اما حاج آقا... تا اول مهر چیزی نمانده.... ما عجله داریم... دو سه روز دیگر بچهها میخواهند بیایند مدرسه... روی کجا باید بنشینند؟ خواهش میکنم الان این پول را بدهید تا ما سریع نیمکت تهیه کنیم. بعد اگر بررسی کردید و به نتیجه دیگری رسیدید، ما پول را به شما برمیگردانیم. اما مطمئن باشید پس از بررسی، به حرف من خواهید رسید.
حاج صمد یک چک به مبلغ ۱۰ میلیون تومان برای آن مرد نوشت و رفت.
چند روز بعد حاج صمد آماده شد که به شرکت برود. خانمش بعد از آنکه صبحانه را حاضر کرد، گفت: صمد آقا بیزحمت داری میری سر راهت یه شانه تخم مرغ هم بگیر.
حاجی به مغازه اکبر آقا رفت و یه شونه تخم مرغ و یه پفک هم برای دخترش گرفت.
کارت را کشید اما هر کاری کرد که پرداخت کند، مینوشت: تراکنش ناموفق! اکبر آقا گفت:
_اشکالی نداره حاج آقا... اینا رو ببرید... این دفعه رو مهمون ما باشید... شما بیشتر از اینا به گردن ما و این محل حق دارید...
_ نه اکبر آقا ....ممنون از لطفت.... فکر کنم پول نقد همراهم باشه.... بفرمایید.
خریدها را که به خونه رسوند، به بانک رفت تا ببیند کارتش چه مشکلی پیدا کرده.
_ حساب شما مسدود شده آقا!!!
_مسدود؟؟؟😱 برای چی؟؟؟
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani