eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
78 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙✍ داستان عمران خان ۱ 🦋 هنگامی که حضرت محمد ، 🦋 به پیامبری برگزیده شد ، 🦋 مشرکان مکه ، 🦋 در صدد اذیت و کشتن او برآمدند . 🦋 اما حمایت های ابوطالب ، از پیامبر ، 🦋 آنها را می ترساند . 🦋 ابوطالب ، پدر امام علی علیه السلام است . 🦋 او مردانه ، از پیامبر حمایت کرد 🦋 و در گسترش اسلام و تقویت مسلمانان ، 🦋 نقش مهمی ایفا نمود . 🦋 ابوطالب و همسرش فاطمه بنت اسد ، 🦋 برخلاف بقیه مردم که بت پرست بودند ، 🦋 هر دو از ابتدا ، موحد و خدا پرست بوده 🦋 و بر آیین توحیدی ابراهیم حنیف بودند 🦋 و پس از ظهور اسلام ، 🦋 به پیامبر اکرم ، ایمان آوردند 🦋 و با اعتقاد به دین و آیین محمد ، 🦋 از دینا رفتند . 🦋 نام اصلی ابوطالب ، « عمران » است 🦋 و بعضی او را « عبدمناف » نامیده اند . 🦋 چون فرزند بزرگش « طالب » بود ، 🦋 عرب ها به او ، ابوطالب می گفتند . 🦋 وی ۳۵ سال قبل از تولد پیامبر اسلام ، 🦋 در مکه معظمه ، 🦋 در خانواده ای برجسته و خدا شناس ، 🦋 متولد شد . 🦋 پدر ابوطالب ، عبدالمطلب بود . 🦋 او ، ۹ برادر و ۶ خواهر داشت . 🦋 یکی از برادران او ، 🦋 عبدالله پدر پیامبر ، بود . 🦋 ابوطالب ، ۴ پسر و ۲ دختر داشت . 🦋 طالب ، پسر بزرگ اوست 🦋 که از او ، هیچ نسلی باقی نمانده است . 🦋 دومین فرزند او ، عقیل نام داشت . 🦋 سوم ، جعفر معروف به جعفر طیار بود 🦋 و چهارمین پسر وی ، امام علی است . 🦋 ابوطالب ، نه تنها تحت تاثیر شرک ، 🦋 و بت پرستی مردم مکه قرار نگرفت ، 🦋 بلکه در مقابل شیوه های جاهلیت ، 🦋 ایستادگی کرد 🦋 و نوشیدن مشروبات حرام را ، 🦋 بر خود حرام ساخت ؛ 🦋 و خود را از هرگونه فساد و آلودگی ، 🦋 دور می کرد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙✍ داستان عمران خان ۲ 🦋 پس از فوت عبدالمطلب ، 🦋 ابوطالب ، کفالت و سرپرستی محمد را 🦋 که هشت ساله بود ، به عهده گرفت 🦋 و تا هنگام وفاتش ، ۴۲ سال تمام ، 🦋 پروانه وار ، دور شمع وجود او می گشت . 🦋 و در تمام حالات ، در سفر و حضر ، 🦋 از پیامبر ، حراست و حفاظت کامل نمود 🦋 و در راه هدف مقدس پیامبر اسلام ، 🦋 که نشر آیین یکتاپرستی 🦋 و ریشه کن کردن شرک و بت پرستی بود 🦋 از هیچ کوششی دریغ ننمود ، 🦋 حتی به مدت سه سال ، 🦋 در کنار پیامبر و سایر بنی هاشم ، 🦋 در « شعب ابی طالب » ، 🦋 که دره ای خشک و سوزان بود ، 🦋 در تحریم و تبعید ، به سر برد . 🦋 او ، همواره ایمان خود را مخفی می کرد 🦋 تا بهتر بتواند 🦋 از اسلام و حضرت محمد دفاع نماید . 🦋 ابوطالب ، سه سال قبل از هجرت ، 🦋 در سن ۸۴ سالگی ، از دنیا رفت . 🦋 و در حالی دنیا را وداع گفت 🦋 که قلبش لبریز از ایمان به خدا 🦋 و عشق به محمد بود . 🦋 او را در مکه معظمه ، در مقبره حجون ، 🦋 دفن کردند . 🦋 با مرگ او ، خیمه ای از حزن و اندوه ، 🦋 بر پیامبر اسلام و مسلمانان ، 🦋 سایه افکند . 🦋 زیرا آنان ، بهترین حامی و مدافع خود را ، 🦋 از دست دادند . 🦋 پس از وفات ابوطالب ، 🦋 کفار قریش جرائت پیدا کردند 🦋 و به پیامبر ، اذیت و آزار رساندند . 🦋 و بر سر مبارک پیامبر ، 🦋 خاک ، زباله و گاهی روده گوسفند و شتر 🦋 می ریختند . 🦋 پیامبر می فرمود : 🕋 تا زمانی که ابوطالب زنده بود ، 🕋 قریش نمی توانست 🕋 هیچ گونه ناراحتی برای من ایجاد کند . 🌟 پایان 🌟 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شب شد و شکارچی ، 🇮🇷 همه گربه ها را به خانه خودش برد . 🇮🇷 فرامرز ، همه شب را در قفس ، 🇮🇷 با گربه های دیگر ، به حرف زدن سپری کرد . 🇮🇷 و از گربه های پیر ، 🇮🇷 سوالاتی در مورد گربه ها می پرسید . 🇮🇷 و اطلاعاتی از آنها جمع آوری می کرد . 🇮🇷 گربه ها ، از سوالات فرامرز تعجب کردند . 🇮🇷 به آنها گفت که یک انسان هست نه گربه . 🇮🇷 ولی کسی حرف او را باور نکرد . 🇮🇷 و حتی به او خندیدند . 🇮🇷 و تا نیمه شب ، همه خوابیدند . 🇮🇷 هنگام اذان صبح ، 🇮🇷 ناگهان فرامرز به انسان تبدیل شد . 🇮🇷 و سر و بدنش ، به خاطر تنگی قفس ، 🇮🇷 به میله ها برخوردند . 🇮🇷 و گربه ها ، زیر او ماندند . 🇮🇷 خودش و گربه ها ، از خواب پریدند . 🇮🇷 هم خودش به خاطر تنگی قفس ، آسیب دید 🇮🇷 و هم گربه ها ، به خاطر انسان شدن فرامرز ، 🇮🇷 عده ای زیر او ماندند 🇮🇷 و عده ای به دیواره های قفس چسبیدند . 🇮🇷 به سرعت ، درب قفس را باز کرد . 🇮🇷 و گربه ها را آزاد نمود . 🇮🇷 سر و صدای گربه ها ، شکارچی را بیدار کرد . 🇮🇷 شکارچی ، به طرف حیاط خانه رفت . 🇮🇷 پسری را دید که در حال فرار است . 🇮🇷 به سرعت بیرون آمد 🇮🇷 و به طرف قفس گربه ها رفت . 🇮🇷 اما قفس را خالی دید . 🇮🇷 با دست روی سر خودش زد . 🇮🇷 و سپس به دنبال فرامرز دوید . 🇮🇷 فرامرز ، در یکی از کوچه ها ، 🇮🇷 پشت ماشین ، مخفی شد . 🇮🇷 وقتی شکارچی از آنجا دور شد ، 🇮🇷 فرامرز نیز به طرف خانه خودش رفت . 🇮🇷 اما ماشین ها ، کسی او را سوار نمی کرد . 🇮🇷 با تمام سرعت ، می دوید . 🇮🇷 در همه راه به فکر دیدن مادرش بود . 🇮🇷 به خانه مادرش رسید و در را زد . 🇮🇷 مادر و خواهرش ، 🇮🇷 در حال خوردن صبحانه بودند . 🇮🇷 با شنیدن صدای در ، تعجب کردند . 🇮🇷 و به همدیگر گفتند : 🌷 این وقت صبح کی میتونه باشه ؟! 🇮🇷 مادر فرامرز گفت : 🌹 شاید فرامرزه ، بدو برو در و باز کن عزیزم 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 زینت ، در را باز کرد . 🇮🇷 اما کسی را آنجا ندید . 🇮🇷 ناگهان گربه ای را ، دم در دید . 🇮🇷 ترسید و در را بست . 🇮🇷 فرامرز ، دوباره با طلوع آفتاب گربه شد . 🇮🇷 باز با ناامیدی ، در خیابان پرسه زد . 🇮🇷 در حال و هوای خودش بود 🇮🇷 در فکر عمیقی فرو رفته بود . 🇮🇷 گربه دختری را که نجات داده بود 🇮🇷 ناگهان ، جلوی او ظاهر شد . 🇮🇷 فرامرز جا خورد و سلام کرد . 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 دیشب کجا بودی ؟ 🐈 فرامرز گفت : چطور ؟ 🎀 گربه دختر گفت : 🎀 یه اتفاق وحشتناکی افتاد . 🇮🇷 فرامرز با بی حوصلگی گفت : 🐈 چی شده بود مگه ؟! 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 از آسمون یه انسان روی ما افتاد . 🎀 نزدیک بود ما رو خفه کنه . 🎀 اما انسان خوبی بود ؛ 🎀 و ما رو از قفس آزاد کرد . 🇮🇷 فرامرز با بی حالی گفت : 🐈 همین ؟! 🐈 اون انسان من بودم که 🐈 بهت گفته بودم که من انسانم 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 بازم شروع کردی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 می خوای باور کنی یا نکنی 🐈 من انسانم 🐈 همین چند روزه که گربه شدم 🐈 ولی بازم گاهی ، دوباره انسان میشم 🎀 گربه دختر گفت : 🎀 ولش کن بابا ، 🎀 ماشالله تو خیلی خیالاتی هستی 🎀 راستی اسمت چی بود ؟! 🐈 فرامرز گفت : فرامرز 🇮🇷 گربه دختر گفت : 🎀 چی ؟! فرامرز دیگه چیه ؟! 🎀 این همه اسم ... 🐈 فرامرز گفت : شما اسمتون چیه ؟! 🎀 گربه دختر گفت : 🎀 مینه ، اسم من مینه است . 🐈 فرامرز گفت : خوشبختم 🎀 مینه گفت : میشه یه سوال بپرسم ؟! 🐈 فرامرز گفت : بفرمائید 🎀 مینه گفت : 🎀 تو چرا اینجوری حرف می زنی ؟! 🎀 از دیدنتون خوشبختم 🎀 اسمتون چیه 🐈 فرامرز گفت : خب چه اشکالی داره 🎀 مینه گفت : اشکالی نداره 🎀 ولی این نوع حرف زدنا ، 🎀 فقط مال پادشاه هاست نه ما ... 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۵ 🐈 🐈 🐈 🐈 فرامرز گفت : 🐈 راستش من تازه اینجوری شدم 🐈 این با ادب حرف زدن ، با نزاکت بودن ، 🐈 احترام به زنان و بقیه مردم ، 🐈 خدمت و کمک به دیگران و... رو ، 🐈 از بسیجیا و بچه های مسجد ، یاد گرفتم . 🐈 وگرنه قبل از این ، خلافکار و زورگو بودم 🐈 بی ادب و بی غیرت و بی ناموس بودم . 🐈 مردم آزار ، احمق ، بی شعور ، 🐈 بی نزاکت ، بی حیا و بی پدر و مادر بودم 🇮🇷 فرامرز ، از گذشته تلخ و بدش گفت و گفت 🇮🇷 تا گریه اش گرفت . 🇮🇷 مینه گفت : 🎀 منو ببخش که ناراحتت کردم 🎀 اگه بخوای بشینی و گریه کنی ، حق داری 🎀 اما الآن وقتش نیست ، باید فرار کنیم . 🇮🇷 فرامرز ، سرش را بالا آورد . 🇮🇷 سگ بزرگی را دید ، 🇮🇷 که به طرف آنها می دوید . 🇮🇷 فرامرز و مینه نیز ، پا به فرار گذاشتند . 🇮🇷 اما شکارچی ، آنها را گرفت . 🇮🇷 و به طرف ماشینش برد . 🇮🇷 پس از جمع کردن چند گربه دیگر ، 🇮🇷 به طرف خانه رفت . 🇮🇷 در میان گربه ها ، چند بچه گربه هم بود . 🇮🇷 مادر آن بچه گربه ها ، گریه کنان ، 🇮🇷 دنبال ماشین شکارچی می دوید . 🇮🇷 شب شد و مادر بچه گربه ها ، 🇮🇷 آرام و بی صدا ، داخل خانه شد . 🇮🇷 و سعی کرد تا بچه هایش را آزاد کند . 🇮🇷 اما موفق نشد . 🇮🇷 همه شب را ، 🇮🇷 در خیابان ، با گریه دعا کرد تا خوابش برد . 🇮🇷 چند ساعت خوابید تا صبح شد . 🇮🇷 و با صدای درب خانه بیدار شد . 🇮🇷 از بالای دیوار ، داخل خانه را نگاه کرد . 🇮🇷 یکی از دوستان شکارچی بود . 🇮🇷 می خواست چندتا از گربه ها را ، 🇮🇷 برای خودش ببرد . 🇮🇷 فرامرز ، از حرفهای آنها فهمید 🇮🇷 که می خواهند چند تا گربه ، 🇮🇷 به یک مسافر خارجی بفروشند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت سوم 🎼 با حرفهايت به ديگران آسيب نزن 🐍 در جنگل حیوانات ، 🐍 یک مار به جای رفاقت با دوستانش 🐍 شروع به حسادت و توهین 🐍 به آنها می‌کند ، ناگهان ... 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 دوست شکارچی ، درب قفس را باز کرد 🇮🇷 تا از بین گربه ها ، بهترین ها را گلچین کند . 🇮🇷 مادر بچه گربه ها ، ترسید ، 🇮🇷 که نکند بچه هایش را ببرد . 🇮🇷 چندتا گربه برداشت . 🇮🇷 و می خواست به بچه گربه ها دست بزند . 🇮🇷 اما گریه بچه گربه ها و مادرشان ، 🇮🇷 دل فرامرز را لرزاند . 🇮🇷 و به دوست شکارچی حمله کرد ، 🇮🇷 تا به بچه گربه ها ، دست نزند . 🇮🇷 دوست شکارچی نیز ، 🇮🇷 به فرامرز بد و بیراه گفت و عقب کشید . 🇮🇷 سپس خود شکارچی آمد 🇮🇷 و از قفس دوم چند گربه بالغ دیگر برداشت . 🇮🇷 که یکی از آنها ، مینه بود . 🇮🇷 مینه گریه کنان ، به فرامرز التماس می کرد 🇮🇷 که نجاتش بدهد . 🇮🇷 فرامرز نیز با ناراحتی ، مینه را صدا می زد . 🇮🇷 و با عصبانیت ، سرش را به قفس می کوبید . 🇮🇷 دوست شکارچی ، 🇮🇷 گربه ها را در ماشینش گذاشت و رفت . 🇮🇷 اما فرامرز با ناراحتی و حسرت ، 🇮🇷 دست به دعا شد . 🇮🇷 و از خدا کمک خواست . 🇮🇷 مادر بچه گربه ها نیز ، در گوشه خیابان ، 🇮🇷 سرش را به طرف آسمان بالا برد 🇮🇷 و از خدا خواست تا بچه هایش را ، 🇮🇷 به او برگرداند . 🇮🇷 دختری به نام شیعه فاطمه ، 🇮🇷 به همراه مادرش ، در بازار قدم می زد . 🇮🇷 شیعه فاطمه ، دختری شگفت انگیز بود . 🇮🇷 او فرشته ای بود که هفت ساله ، 🇮🇷 با دعای ویژه ، به زمین فرود آمد . 🇮🇷 شیعه فاطمه ، آن روز پوشیه پوشیده ، 🇮🇷 از آن خیابانی که ، 🇮🇷 مادر بچه گربه ها ، در آن ، 🇮🇷 در حال دعا کردن بود ، گذشت . 🇮🇷 ناگهان متوجه مادر بچه گربه ها شد . 🇮🇷 که به خدا التماس می کرد تا کمکش کند 🇮🇷 شیعه فاطمه ، پوشیه خود را بالا زد ، 🇮🇷 پیش مادر بچه گربه ها رفت . 🇮🇷 و مشکلش را پرسید و به او گفت : 👑 چی شده ؟! از خدا چی می خوای ؟! 🇮🇷 گربه با تعجب به شیعه فاطمه نگاه کرد 🇮🇷 و از اینکه زبان همدیگر را می فهمند ، 🇮🇷 ترسید و به عقب برگشت . 🇮🇷 شیعه فاطمه گفت : 👑 از من نترس عزیزم 👑 منو خدا فرستاده تا کمکت کنم 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 🌹 مادربزرگ ، یه باغچه قشنگ داشت 🌹 که پر از گل های رنگارنگ بود . 🌹 از همه گل ها ، گل رز ، زیباتر ، بود . 🌹 البته اون به خاطر زیباییش ، 🌹 مغرور شده بود ؛ 🌹 و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد . 🌹 یک روز ، دو تا دختر کوچولو 🌹 که نوه های مادربزرگ هم بودند 🌹 به سمت باغچه آمدند . 🌹 یکی از آن ها ، 🌹 دستش را به سمت گل رز برد 🌹 تا آن را بچیند ؛ 🌹 اما خارهای گل ، 🌹 در دستش فرو رفت . 🌹 دستش را کشید و با عصبانیت گفت : 🌷 اون گل به درد نمی خوره ! 🌷 آخه پر از خاره . 🌟 مادربزرگ ، نوه ها را صدا زد 🌟 آن ها هم رفتند . 🌟 اما گل رز ، شروع به گریه کرد . 🌟 بقیه گل ها ، با تعجب به او نگاه کردند . 🌹 گل رز گفت : 🌹 فکر می کردم خیلی قشنگم ؛ 🌹 اما من پر از خارم ! 🌸 بنفشه با مهربانی گفت : 🌸 تو نباید به زیباییت مغرور می شدی . 🌸 الان هم ناراحت نباش ؛ 🌸 چون خداوند برای هر کاری ، 🌸 حکمتی دارد . 🌸 و فایده این خارها این است 🌸 که از زیبایی تو مراقبت می کنند 🌸 و گرنه الآن چیده و پرپر شده بودی ! 🌟 گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود 🌟 با شنیدن این حرف خوشحال شد 🌟 و فهمید که نباید خودش رو 🌟 با دیگران مقایسه کنه . 🌟 هر مخلوقی در دنیا ، 🌟 یک خوبی هایی داره . 🌟 سپس گل رز قصه ما خندید 🌟 و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند 🌟 و باغچه از خنده گل ها ، پر شد . 📖 اخلاقی : ۱. ، صفت زشت اخلاقی است ۲. خود را با دیگران نکنید ، ۳. هر ، دارد . ۴. با هم بخندیم ، به هم نخندیم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مادر بچه گربه ها گفت : 🐈 بچه هام ، من بچه هام رو می خوام 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 مگه بچه هات کجا هستن ؟! 🐈 گربه گفت : 🐈 توی همین کوچه 🐈 توی اون خونه ای که درش قهوه ایه 🐈 یه شکارچی اونارو گرفته 🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواست 🌸 که با هم ، 🌸 به آن خانه ای که گربه گفته بود ، بروند 🌸 مادرش ، اول راضی نشد 🌸 سپس با کمی اصرار ، موافقت کرد . 🌸 شیعه فاطمه ، در را زد . 🌸 یک آقایی در را باز کرد . 🌸 شیعه فاطمه از او خواهش کرد 🌸 تا بچه گربه ها را آزاد کند . 🌸 سپس متوجه شد که آن شکارچی ، 🌸 گربه های زیادی را در قفس نگه داشته بود 🌸 شکارچی ، 🌸 درخواست شیعه فاطمه را قبول نکرد 🌸 و با صدای کلفت گفت : 🔸 یکی قراره برای اینا پول خوبی بده 🔸 اگه مشتری هستید ، به خودتون می فروشم 🌸 فرامرز ، حرفهای شیعه فاطمه را فهمید 🌸 و به دیگر گربه ها گفت : 🐈 این دختره اومده تا بچه گربه ها رو آزاد کنه 🌸 گربه ها وقتی فهمیدند که شیعه فاطمه ، 🌸 برای نجات بچه گربه ها آمده 🌸 همه از او خواهش کردند ، 🌸 تا آنها را نیز آزاد کند . 🌸 شیعه فاطمه ، خواهش و التماس آنان را دید 🌸 و به شکارچی گفت : 👑 باشه قبوله ، همشون چند ؟ 🌸 آقاهه به مادر شیعه فاطمه نگاه کرد 🌸 و با تعجب گفت : 🔸 ما رو گرفتین خانم ؟! 🌸 زهرا ، چادرش را محکم گرفت 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 دخترم ! واقعا می خوای بخری ؟! 👑 شیعه فاطمه گفت : آره مامان جون 🌸 شکارچی گفت : 🔸 خب اگه پول داری 🔸 همه شون رو میدم ، دویست میلیون 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خودت چند ؟! خودتو چند می فروشی ؟! 🌸 شکارچی با ناراحتی گفت : 🔸 نفهمیدم ، تو داری به من اهانت می کنی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 نه آقا من جدی گفتم . 👑 چقدر بهتون بدم تا کلاً این کارو ول کنی 👑 یعنی از شکار گربه ها دست بکشی 👑 و بری دنبال یه کار آبرومندانه و با شرافت 🌸 شکارچی با تمسخر گفت : 🔸 اگه پونصد تا بهم بدی 🔸 دیگه ما رو توی این کار نمی بینی 🌸 شیعه فاطمه ، سنگی از روی زمین برداشت 🌸 و آن را جلوی او گرفت و گفت : 👑 بیا ، اینم ۵۰۰ میلیون تومان شما 🌸 شکارچی با خشم و عصبانیت ، 🌸 به شیعه فاطمه و مادرش نگاه کرد و گفت : 🔸 منو مسخره می کنید 🔸 برید از اینجا گمشید . 🌸 زهرا ، مادر شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 این چیه دخترم ؟ چکار داری می کنی ؟ 🌸 اما شیعه فاطمه با جدیت گفت : 🍎 این طلاست ، بگیرید لطفا 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۸ 🐈 🐈 🐈 🌸 شکارچی از روی ناراحتی و عصبانیت ، 🌸 دستش را بالا برد 🌸 تا به صورت شیعه فاطمه سیلی بزند 🌸 اما شیعه فاطمه ، همچنان سنگ در دستش را 🌸 به طرف شکارچی گرفته بود . 🌸 و به چشم های شکارچی نگاه می کرد . 🌸 ناگهان چشم شکارچی ، به سنگ افتاد . 🌸 آن سنگ به رنگ طلا ، در آمده بود . 🌸 شکارچی با دیدن تغییر رنگ سنگ ، 🌸 دستش را پایین آورد . 🌸 و سنگ را برداشت و بررسی کرد . 🌸 سپس سنگ را به زمین سائید . 🌸 تا ببیند رنگش می رود یا نه . 🌸 اما شگفت زده دید که رنگ آن عوض نشد . 🌸 به شیعه فاطمه و زهرا گفت : ☀️ شما همین جا باشید تا من بیام 🌸 شکارچی ، به طلافروشی رفت 🌸 و سنگ را به او نشان داد . 🌸 طلافروش با تعجب به شکارچی نگاه کرد . 🌸 شکارچی گفت : چیزی شده ؟ 🌸 طلافروش گفت : 🌟 اینو از کجا آوردی ؟ 🌸 شکارچی گفت : چطور مگه ؟ 🌸 طلافروش گفت : 🌟 این یک طلای خالصه 🌟 همه جای دنیا رو بگردی ، 🌟 هیچ جا مثل اینو پیدا نمی کنی . 🌸 شکارچی گفت : چقدر می ارزه ؟ 🌟 طلافروش گفت : 🌟 کم کمش ، ۵۰۰ میلیون تومان 🌸 شکارچی ، طلا را گرفت 🌸 و به طلافروشی دیگری رفت . 🌸 آن طلافروش نیز همان را به شکارچی گفت . 🌸 شکارچی ، نزد شیعه فاطمه برگشت 🌸 و با تعجب گفت : ☀️ تو کی هستی ؟ اینو از کجا آوردی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 فکر کنید مامور خدا هستم 👑 تا شما و این گربه ها رو نجات بدم 🌸 شکارچی گفت : ☀️ چطوری این سنگو ، طلا کردی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 این کار من نبود ، کار خدا بود . 👑 و خداوند بر هر کاری قادر و تواناست . 🌸 شکارچی نگاهی به زهرا انداخت . 🌸 زهرا نیز با چشم هایش ، 🌸 حرفهای شیعه فاطمه را تایید کرد 🌸 شکارچی ، پس از آن ، دیگر چیزی نگفت . 🌸 به طرف قفس ها رفت ، 🌸 و گربه ها را آزاد کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت چهارم 🎼 گول نخوری 🦊 روباه با همفکری گرگ نقشه‌ای جدید و بسیار زیرکانه می‌کشد و سراغ خروس می‌رود تا فریبش بدهد. جان همه جوجه ها در خطر است 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۹ 🐈 🐈 🐈 🌸 شکارچی ، گربه ها را آزاد کرد 🌸 و هر کدام از گربه ها ، به طرفی رفتند . 🌸 بچه گربه ها ، به آغوش مادرشان بازگشتند 🌸 مادر بچه گربه ها نیز ، 🌸 از شیعه فاطمه تشکر کرد و رفت . 🌸 فرامرز هم ، به طرف شیعه فاطمه آمد . 🌸 و از او تشکر کرد . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خواهش می کنم وظیفه ام بود 👑 ولی انگار تو یک انسانی ؟ 🐈 فرامرز گفت : از کجا فهمیدی ؟ 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 از دو فرشته نگهبانی که ، 👑 روی دوش شما هستند فهمیدم . 👑 همه انسانها ، دو فرشته‌ی نگهبان دارند 👑 یکی در شانه سمت چپ ، 👑 یکی هم در شانه سمت راست . 🌸 فرامرز ، آهی کشید و حسرتی از دل برآورد 🌸 و با ناراحتی گفت : 🐈 آره من انسان بودم 🐈 ولی خدا از من انتقام گرفت 🐈 من خدا رو از خودم نامید کردم 🐈 خودم و بالاتر از خدا گرفتم 🐈 به مقدساتش بی احترامی کردم 🐈 به خاطر همین ، اونم منو گربه کرد 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 اگه خدا دوستت نداشت 👑 حتما تا ابد مسخت می کرد 👑 و کسی که مسخ بشه ، 👑 فرشته های مراقب ، از دوشش پرواز می کنن 👑 و بعد از سه روز ، حتما می میره 👑 اما با وجود این فرشته ها روی شونه شما ، 👑 معلومه که موقتا گربه شدی . 👑 پس تلاشتو بکن تا زودتر دوباره انسان بشی 🐈 فرامرز با ناراحتی گفت : 🐈 دلم برای مادرم تنگ شده . 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 خونتون کجاست ؟ 👑 آدرستو بگو تا ببرمت اونجا ؟! 🐈 فرامرز گفت : 🐈 چندبار می خواستم برم خونه 🐈 ولی نشد ، موفق نشدم 🐈 حالا هم نمی دونم با چه رویی برگردم ؟! 🐈 من خیلی مادرم رو اذیت کردم 🐈 خیلی مردم و همسایه هارو اذیت کردم 🐈 همیشه مزاحم ناموس مردم می شدم . 🐈 با وجود اینکه دلم می خواد مادرم و ببینم 🐈 ولی فعلا نمی تونم بر گردم خونه 🐈 اگه خدا بخواد می خوام خودمو پیدا کنم 🐈 می خوام خودم و خدامو بشناسم ، 🐈 و به عنوان یک انسان به خونه برگردم 🐈 به هر حال ، ممنون که نجاتمون دادی 🍎 شیعه فاطمه لبخندی زد و گفت : 👑 خواهش می کنم ، قابلی نداشت 👑 مواظب خودت باش 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه زیبا و زشت 📓 تخیلی 🍁 روزی که موجودات آفریده شدند 🍁 عده ای از آنها ، 🍁 راضی به رضای خدا بودند 🍁 و عده ای نیز ، 🍁 لب به شکایت گشودند . 🍁 یکی گفت : چرا عمر من کوتاه است ؟ 🍁 یکی گفت : چرا عمر من دراز است ؟! 🍁 یکی گفت : چرا مرا بزرگ آفریدی ؟! 🍁 یکی گفت : چرا مرا ریز آفریدی ؟! 🍁 از میان آنها ، کلاغ و طوطی نیز ، 🍁 هر دو زشت آفریده شدند . 🍁 کلاغ راضی بود به رضای خدا ، 🍁 اما طوطی ، 🍁 نسبت به خلقتش ، اعتراض کرد . 🍁 خداوند نیز ، او را زیبا نمود . 🍁 طوطی به سبب زیبایی اش ، 🍁 در قفس نگه داشته شد 🍁 اما کلاغ ، 🍁 آزادانه در همه جا ، پرواز می کرد . 🌼 پشت هر حادثه ای حکمتی است 🌼 که شاید متوجه آن حکمت نشویم ! 🌼 تو فقط به خدا اعتماد کن 🌼 هرگز به خدا نگو چرا ؟! 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۰ 🐈 🐈 🐈 🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت . 🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد و گفت : 🐈 راستی ، تو چی ؟ کی هستی ؟ اسمت چیه ؟! 🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم . 🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟! 🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد 🌸 و جوابی به او نداد . 🌸 فرامرز دوباره گفت : 🐈 نه ، تو انسان نیستی ، پس چی هستی ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : 👑 فعلا نمی تونم بهت بگم 👑 برو به سلامت . 🌸 فرامرز خداحافظی کرد 🌸 و به دنبال مینه و دوست شکارچی ، 🌸 با سرعت به طرف بندرگاه رفت . 🌸 شکارچی ، همه مدت در تعجب بود . 🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا 🌸 تعجب از حرف زدن دختر کوچولو با گربه 🌸 و تعجب از اینکه آن گربه ، یک انسان بوده . 🇮🇷 ‌فرامرز ، همه بندرگاه را گشت ، 🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد . 🇮🇷 سپس سوار یکی از کشتی ها شد . 🇮🇷 و آن کشتی را ، جستجو کرد 🇮🇷 اما مینه را پیدا نکرد . 🇮🇷 سپس به کشتی های دیگری رفت . 🇮🇷 در یکی از کشتی ها ، 🇮🇷 یکی از ملوانان ، فرامرز را دید 🇮🇷 و قصد داشت تا او را از کشتی بیرون کند 🇮🇷 فرامرز در قسمت بار ، مخفی گشت . 🇮🇷 و در آنجا ، قفسی پر از گربه دید . 🇮🇷 از آنها ، سراغ مینه را گرفت . 🇮🇷 امّا کسی او را نمی شناخت . 🇮🇷 با گربه های در قفس ، آشنا شد . 🇮🇷 و خودش را به آنها معرفی کرد . 🇮🇷 و قول داد که راهی پیدا کند ، 🇮🇷 تا همه آنها را نجات دهد . 🇮🇷 کم کم هوا تاریک شد . 🇮🇷 سپس آرام از قسمت بار بیرون آمد . 🇮🇷 کشتی در حال حرکت بود . 🇮🇷 برای پیدا کردن مینه ، 🇮🇷 به قسمت های مختلف کشتی رفت . 🇮🇷 اما اثری از او پیدا نکرد . 🇮🇷 از شدت خستگی ، پشت طنابها ، 🇮🇷 در روی ارشه ، خوابش برد . 🇮🇷 چند ساعت بعد ، در نیمه های شب ، 🇮🇷 دزدان دریایی به آن کشتی حمله کردند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت پنجم 🎼 دنیای کوچک گل رز 🌹 🌹 گل رز دچار احساس غرور و زیبایی بیش از حد شده است و باعث ناراحتی دوستانش می‌شود. کار تا جایی پیش می‌رود که جانش به خطر می‌افتد … 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
01 Kenare Man Bash.mp3
2.74M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت اول نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
02 Kenare Man Bash.mp3
3.25M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت دوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
03 Kenare Man Bash.mp3
2.91M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت سوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 دزدان دریایی ، به کشتی حمله کردند 🇮🇷 و دست و پای ملوانان و ناخدا را بستند 🇮🇷 کشتی را تصاحب کردند . 🇮🇷 مسافران را در اتاقهای خودشان زندانی کردند 🇮🇷 و کشتی را به طرف پناهگاه خودشان ، 🇮🇷 تغییر مسیر دادند . 🇮🇷 نزدیک اذان صبح بود . 🇮🇷 فرامرز ، از سر و صدای آنان ، از خواب پرید . 🇮🇷 و از دیدن دزدان دریایی ترسید . 🇮🇷 به فکر فرو رفت . 🇮🇷 و دنبال راهی برای نجات کشتی گشت . 🇮🇷 همه دزدان دریایی را رصد کرد 🇮🇷 و با دقت آنها را شمارش کرد . 🇮🇷 و فهمید هر کدام از آنها ، 🇮🇷 در کجا ایستاده است . 🇮🇷 فرامرز ، کنار دوتا از دزدان دریایی بود ، 🇮🇷 که ناگهان با اذان صبح ، انسان شد . 🇮🇷 دزدان ، از دیدن فرامرز تعجب کردند . 🇮🇷 و می خواستند به او شلیک کنند . 🇮🇷 اما فرامرز ، در حالی که نشسته بود ، 🇮🇷 با سرعت ، با پای خود ، 🇮🇷 به پاهای یکی از دزدان زد ، 🇮🇷 و او را به زمین انداخت . 🇮🇷 و با مشت ، ضربه محکمی به سرش کوبید 🇮🇷 و او را بیهوش کرد 🇮🇷 سپس چاقوی او را برداشت 🇮🇷 و دزد دومی را با آن چاقو کشت . 🇮🇷 سپس به طرف اتاقی که ، 🇮🇷 ناخدا و ملوانان در آن زندانی بودند ، رفت . 🇮🇷 دوتا از دزدان دریایی ، 🇮🇷 کنار درب آن اتاق ، نگهبانی می دادند 🇮🇷 فرامرز ، کنار آنها مخفی شد . 🇮🇷 یک دفعه ای و با سرعت بیرون آمد 🇮🇷 و سر آن دوتا را ، به هم زد 🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد . 🇮🇷 کلید اتاق را از جیب دزدان برداشت 🇮🇷 ناخدا و ملوانان را ، آزاد کرد . 🇮🇷 و اسلحه های دزدان را به آنها داد و گفت : 🐈 بیایید بیرون من اومدم کمکتون کنم 🇮🇷 ناخدا تشکر کرد و گفت : 👨🏻‍✈️تو کی هستی ؟ اینجا چکار می کنی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 الآن وقت ندارم خودمو معرفی کنم 🐈 باید با کمک هم ، کشتی رو نجات بدیم . 🇮🇷 فرامرز ، چند نفر از ملوانان را ، 🇮🇷 به طرف سالن مسافران فرستاد و گفت : 🐈 شما اونجا مستقر بشید 🐈 همین که صدای شلیک گلوله شنیدید 🐈 به اونا حمله کنید و مسافران رو نجات بدید 🇮🇷 فرامرز و ناخدا و چند ملوان دیگر نیز ، 🇮🇷 به طرف ارشه رفتند . 🇮🇷 و با کمک هم ، 🇮🇷 موفق شدند دزدان دریایی را محاصره کنند 🇮🇷 بعد از تیراندازی و مبارزه ، 🇮🇷 همه آنها را دستگیر کردند . 🇮🇷 و به پلیس دریایی ، زنگ زدند . 🇮🇷 اما با طلوع آفتاب ، 🇮🇷 دوباره فرامرز ، به گربه تبدیل شد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان واقعی سمیه حیدری 🌷 او نخستین بانوی مدال آور 🌷 در رقابت های جهانی ، 🌷 در رشته‌ی جودو شد . 🌷 موقع اهدای جوایز مسابقات آسیایی 🌷 مسؤولان تشریفات کره جنوبی ، 🌷 به او گفتند : 🍁 گرمکن بپوش و روی سکو برو 🌷 اما سمیه گفت : 🌹 چادرم را بیاورید ! 🌹 من با چادر روی سکو می‌ روم . 🍁 گفتند : نه باید گرمکن بپوشید 🌹 گفت : برایم مهم نیست 🌹 که روی سکو بروم یا نروم ؛ 🌹 مهم این است 🌹 که با چادرم روی سکو بروم . 🌷 ۲۰ دقیقه‌ گذشت ولی او بالا نرفت 🌷 همه منتظر سمیه بودند 🌷 سراغ او را می گرفتند . 🌷 عده ای از تاخیر او نگران شدند 🌷 از مسئولین جویای حال او شدند 🌷 ناگهان مسئولین گفتند : 🍁 هر چه می‌ خواهد به او بدهید 🍁 که سریع برود روی سکو 🌷 چادرش را آوردند و تحویل او دادند 🌷 سمیه نیز با افتخار ، 🌷 چادر زیبایش را پوشید 🌷 سپس پرچم ایران را بوسید 🌷 و با چادرش ، روی سکو رفت . 🌷 او مثل شهدای مدافع حرم ، 🌷 و مثل حضرت زینب ، 🌷 شجاعانه از هویت ملی مذهبی خود 🌷 دفاع کرد . 🌷 در هتل بود که ناگهان ، 🌷 در اتاقش زده شد . 🌷 در را باز کرد ، آقايی پشت در بود 🌷 آقا گفت : 🌟 یک عده ای از چادر پوشیدن شما 🌟 در هنگام قهرمانی ناراحت شدند . 🌟 ممکن است بخواهند برای شما ، 🌟 دردسر درست کنند . 🌷 سمیه ، چشمان خود را بست 🌷 و آرام زیر لب گفت : 🌹 یا حضرت زینب ! 🌹 من فقط به خاطر خودت 🌹 و به عشق خودت 🌹 با چادر رفتم روی سکو . 🌷 ناگهان تلفن به صدا در آمد . 🌷 گوشی را برداشت ‌. 🌷 هیجان او بالا رفت و غش کرد . 🌷 او را به بیمارستان فرستادند 🌷 و برایش سُرُم گذاشتند . 🌷 از او پرسیدند : 🍁 چه اتفاقی برایت افتاده ؟ 🍁 چه کسی پشت تلفن بود ؟ 🍁 چی به تو گفتند ؟ 🌷 سمیه ، که بی حال بود 🌷 لبخندی زد و گفت : 🌹 از دفتر رهبر عزیزم امام خامنه‌ای 🌹 با من تماس گرفتند 🌹 و پیغام ایشان را به من رساندند 🌹 ایشان از من تشکر کردند 🌹 که با چادر روی سکو رفتم ‌. 🌹 منم آنقدر هیجان زده شدم 🌹 که دیگه نفهمیدم چی شد . 🌹 اصلا باورم نمی‌ شه . 🌷 بعد از اینکه به ایران برگشت 🌷 از او دعوت کردند 🌷 تا با امام خامنه‌ای دیدار کند . 🌷 با ذوق و شوق و هیجان فراوان ، 🌷 به محل دیدار با یار شتافت . 🌷 این زیباترین لحظات عمرش بود 🌷 امام خامنه ای ، 🌷 نگاه پدرانه ای به سمیه کردند 🌷 و با لبخند زیبایی گفتند : 🦋 خیلی کار خوبی کردید 🦋 که با چادر روی سکو رفتید . 🦋 شما باعث افتخار ایران هستید ؛ 🦋 من سجده شکر به جا آوردم 🦋 که شما با چادر روی سکو رفتید . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
04 Kenare Man Bash.mp3
2.38M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت چهارم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ناخدا و ملوانان ، به دنبال فرامرز گشتند 🇮🇷 اما هیچ اثری از او نیافتند . 🇮🇷 پلیس دریایی آمد 🇮🇷 و دزدان دریایی را تحویل آنها دادند ، 🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به پلیس گفتند . 🇮🇷 دوباره ملوانان با کمک پلیس دریایی ، 🇮🇷 همه کشتی را جستجو کردند ، 🇮🇷 اما باز اثری از فرامرز نیافتند . 🇮🇷 فرامرز ، در آن روز ، 🇮🇷 به عنوان یک قهرمان گمنام ، 🇮🇷 بر سر زبان همه اعضای کشتی قرار گرفت . 🇮🇷 صبح زود ، کشتی به کویت رسید 🇮🇷 و قفس گربه ها ، به یک خانه بزرگ برده شد 🇮🇷 آن خانه ، متعلق به یک مرد کویتی پولدار بود . 🇮🇷 فرامرز ، در طول مسیر سعی می کرد ، 🇮🇷 تا مسیرها را بشناسد 🇮🇷 و کوچه ها و خیابانها را یاد بگیرد . 🇮🇷 سپس قفس را در اتاقی نگه داشتند . 🇮🇷 بعد از ظهر ، 🇮🇷 دو مرد کویتی به نام های حمزه و احمد ، 🇮🇷 به اتاق گربه ها آمدند ؛ 🇮🇷 و به جر و بحث و دعوا پرداختند . 🇮🇷 هر دو به زبان عربی حرف می زدند . 🇮🇷 فرامرز ، که خودش بزرگ شده اهواز است 🇮🇷 و دوستان عرب زبان زیادی داشت 🇮🇷 زبان عربی را خیلی خوب می فهمید 🇮🇷 اما در جواب دادن ، کاملا مسلط نبود . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 صحبت های این دو مرد کویتی را ، 🇮🇷 خیلی خوب می فهمید . 🇮🇷 دعوای آنان ، سر مقدار زیادی الماس بود ، 🇮🇷 که از ایران آورده بودند . 🇮🇷 و در کف قفس گربه ها ، مخفی کرده بودند . 🇮🇷 احمد ، پول زیادی از حمزه طلب داشت . 🇮🇷 با هم قرار گذاشتند 🇮🇷 که احمد ، قفس گربه ها را ، 🇮🇷 از ایران تحویل بگیرد ، 🇮🇷 و به کویت بیاورد . 🇮🇷 تا هم طلب خود را بگیرد . 🇮🇷 و هم از آوردن گربه ها به کویت ، 🇮🇷 حق الزحمه ای دریافت نماید . 🇮🇷 اما حمزه از دادن پول ، امتناع کرد . 🇮🇷 احمد ، پشت در اتاق حمزه ایستاده بود 🇮🇷 و منتظر بیرون آمدن او بود 🇮🇷 تا طلبش را مطالبه کند 🇮🇷 ناگهان به صورت اتفاقی ، 🇮🇷 سخنان تلفنی حمزه را شنید . 🇮🇷 و از حرفایش فهمید 🇮🇷 که الماس های کوچک زیادی ، 🇮🇷 در قفس گربه ها ، مخفی شده است . 🇮🇷 احمد ، ناراحت و عصبانی شد . 🇮🇷 و حمزه را تهدید کرد 🇮🇷 که یا پولش را بدهد یا الماس ها را می برد 🇮🇷 احمد به طرف اتاق گربه ها آمد . 🇮🇷 حمزه نیز به دنبال او آمد . 🇮🇷 جر و بحث آنان بالا گرفت . 🇮🇷 ناگهان ، حمزه عصبانی شد 🇮🇷 و با طناب ، احمد را خفه کرد . 🇮🇷 و جنازه اش را در انبار ، مخفی کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
05 Kenare Man Bash.mp3
3.69M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت پنجم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
06 Kenare Man Bash.mp3
2.01M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت ششم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه قوی‌ ترین مردم 🌟 روزی جوانان شهر ، 🌟 سرگرم زورآزمایی بودند . 🌟 عده ای در کُشتی مسابقه می دادند 🌟 عده ای مُچ می انداختند 🌟 عده ای خروس جنگی بازی می کردند 🌟 عده ای هم در وزنه‌ برداری ، 🌟 با همدیگه مسابقه می دادند . 🌟 سنگ بزرگی‏ آنجا بود ، 🌟 که هر کس آن را بلند می‌کرد ؛ 🌟 از همه قوی‌تر به شمار می‌رفت . 🌟 در این هنگام ، 🌟 رسول اکرم صلی الله علیه و آله ، 🌟 از راه رسیدند و پرسیدند : 🌹 چه می‌ کنید ؟ 🌟 جوانان پاسخ دادند : 🦋 داریم زورآزمایی می‌کنیم . 🦋 می‌‏خواهیم ببینیم کدام یک از ما ، 🦋 قوی‌تر و زورمندتر است ؟! 🌟 پیامبر به آنها فرمودند : 🌹 میل دارید که من بگویم 🌹 چه کسی از شما ، 🌹 از همه قوی‌ تر ، شجاعتر است ؟ 🌟 همه با خوشحالی گفتند : 🦋 بله حتما 🦋 چی از این بهتر ، 🦋 که رسول خدا داور مسابقه باشند . 🦋 دوست داریم شما نشان افتخار را ، 🦋 به ما بدهید . 🌟 همه جمعیت ، منتظر بودند 🌟 که رسول اکرم ، کدام یک را ، 🌟 به عنوان‏ قهرمان معرفی می کند ؟ 🌟 نگرانی در چهره آنان نمایان بود . 🌟 هر یک از آنان ، 🌟 پیش خود فکر می‌‏کردند ؛ 🌟 الآن پیامبر ، دستش را خواهد گرفت 🌟 و به عنوان قهرمان مسابقه ، 🌟 معرفی خواهد کرد . 🌟 ناگهان پیامبر فرمودند : 🌹 از همه قوی‌تر و نیرومندتر ، 🌹 آن کسی است ؛ 🌹 که اگر از چیزی‏ خوشش آمد ، 🌹 علاقه به آن چیز ، 🌹 او را به انجام زشتی‌ها مجبور نکند ؛ 🌹 و اگر زمانی عصبانی شد ، 🌹 خودش را کنترل کند ؛ 🌹 و همیشه حقیقت را بگوید ؛ 🌹 و کلمه‌ای دروغ یا حرف زشت ، 🌹 بر زبان نیاورد . 🌟 از آن روز به بعد ، 🌟 مسابقه مردم شهر ، این بود 🌟 که سمت گناه و زشتی نروند ؛ 🌟 عصبانی نشوند ؛ 🌟 دروغ نگویند ؛ 🌟 حرف زشت نزنند . 🌟 تا قوی‌ تر از همه شوند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla