فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت سوم
🎼 با حرفهايت به ديگران آسيب نزن
🐍 در جنگل حیوانات ،
🐍 یک مار به جای رفاقت با دوستانش
🐍 شروع به حسادت و توهین
🐍 به آنها میکند ، ناگهان ...
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#با_حرفهايت_به_ديگران_آسيب_نزن
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 دوست شکارچی ، درب قفس را باز کرد
🇮🇷 تا از بین گربه ها ، بهترین ها را گلچین کند .
🇮🇷 مادر بچه گربه ها ، ترسید ،
🇮🇷 که نکند بچه هایش را ببرد .
🇮🇷 چندتا گربه برداشت .
🇮🇷 و می خواست به بچه گربه ها دست بزند .
🇮🇷 اما گریه بچه گربه ها و مادرشان ،
🇮🇷 دل فرامرز را لرزاند .
🇮🇷 و به دوست شکارچی حمله کرد ،
🇮🇷 تا به بچه گربه ها ، دست نزند .
🇮🇷 دوست شکارچی نیز ،
🇮🇷 به فرامرز بد و بیراه گفت و عقب کشید .
🇮🇷 سپس خود شکارچی آمد
🇮🇷 و از قفس دوم چند گربه بالغ دیگر برداشت .
🇮🇷 که یکی از آنها ، مینه بود .
🇮🇷 مینه گریه کنان ، به فرامرز التماس می کرد
🇮🇷 که نجاتش بدهد .
🇮🇷 فرامرز نیز با ناراحتی ، مینه را صدا می زد .
🇮🇷 و با عصبانیت ، سرش را به قفس می کوبید .
🇮🇷 دوست شکارچی ،
🇮🇷 گربه ها را در ماشینش گذاشت و رفت .
🇮🇷 اما فرامرز با ناراحتی و حسرت ،
🇮🇷 دست به دعا شد .
🇮🇷 و از خدا کمک خواست .
🇮🇷 مادر بچه گربه ها نیز ، در گوشه خیابان ،
🇮🇷 سرش را به طرف آسمان بالا برد
🇮🇷 و از خدا خواست تا بچه هایش را ،
🇮🇷 به او برگرداند .
🇮🇷 دختری به نام شیعه فاطمه ،
🇮🇷 به همراه مادرش ، در بازار قدم می زد .
🇮🇷 شیعه فاطمه ، دختری شگفت انگیز بود .
🇮🇷 او فرشته ای بود که هفت ساله ،
🇮🇷 با دعای ویژه ، به زمین فرود آمد .
🇮🇷 شیعه فاطمه ، آن روز پوشیه پوشیده ،
🇮🇷 از آن خیابانی که ،
🇮🇷 مادر بچه گربه ها ، در آن ،
🇮🇷 در حال دعا کردن بود ، گذشت .
🇮🇷 ناگهان متوجه مادر بچه گربه ها شد .
🇮🇷 که به خدا التماس می کرد تا کمکش کند
🇮🇷 شیعه فاطمه ، پوشیه خود را بالا زد ،
🇮🇷 پیش مادر بچه گربه ها رفت .
🇮🇷 و مشکلش را پرسید و به او گفت :
👑 چی شده ؟! از خدا چی می خوای ؟!
🇮🇷 گربه با تعجب به شیعه فاطمه نگاه کرد
🇮🇷 و از اینکه زبان همدیگر را می فهمند ،
🇮🇷 ترسید و به عقب برگشت .
🇮🇷 شیعه فاطمه گفت :
👑 از من نترس عزیزم
👑 منو خدا فرستاده تا کمکت کنم
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📚 #داستان_کوتاه #گل_رز
🌹 مادربزرگ ، یه باغچه قشنگ داشت
🌹 که پر از گل های رنگارنگ بود .
🌹 از همه گل ها ، گل رز ، زیباتر ، بود .
🌹 البته اون به خاطر زیباییش ،
🌹 مغرور شده بود ؛
🌹 و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد .
🌹 یک روز ، دو تا دختر کوچولو
🌹 که نوه های مادربزرگ هم بودند
🌹 به سمت باغچه آمدند .
🌹 یکی از آن ها ،
🌹 دستش را به سمت گل رز برد
🌹 تا آن را بچیند ؛
🌹 اما خارهای گل ،
🌹 در دستش فرو رفت .
🌹 دستش را کشید و با عصبانیت گفت :
🌷 اون گل به درد نمی خوره !
🌷 آخه پر از خاره .
🌟 مادربزرگ ، نوه ها را صدا زد
🌟 آن ها هم رفتند .
🌟 اما گل رز ، شروع به گریه کرد .
🌟 بقیه گل ها ، با تعجب به او نگاه کردند .
🌹 گل رز گفت :
🌹 فکر می کردم خیلی قشنگم ؛
🌹 اما من پر از خارم !
🌸 بنفشه با مهربانی گفت :
🌸 تو نباید به زیباییت مغرور می شدی .
🌸 الان هم ناراحت نباش ؛
🌸 چون خداوند برای هر کاری ،
🌸 حکمتی دارد .
🌸 و فایده این خارها این است
🌸 که از زیبایی تو مراقبت می کنند
🌸 و گرنه الآن چیده و پرپر شده بودی !
🌟 گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود
🌟 با شنیدن این حرف خوشحال شد
🌟 و فهمید که نباید خودش رو
🌟 با دیگران مقایسه کنه .
🌟 هر مخلوقی در دنیا ،
🌟 یک خوبی هایی داره .
🌟 سپس گل رز قصه ما خندید
🌟 و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند
🌟 و باغچه از خنده گل ها ، پر شد .
📖 #پیام اخلاقی :
۱. #غرور ، صفت زشت اخلاقی است
۲. خود را با دیگران #مقایسه نکنید ،
۳. هر #خلقتی ، #حکمتی دارد .
۴. با هم بخندیم ، به هم نخندیم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 مادر بچه گربه ها گفت :
🐈 بچه هام ، من بچه هام رو می خوام
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 مگه بچه هات کجا هستن ؟!
🐈 گربه گفت :
🐈 توی همین کوچه
🐈 توی اون خونه ای که درش قهوه ایه
🐈 یه شکارچی اونارو گرفته
🌸 شیعه فاطمه از مادرش خواست
🌸 که با هم ،
🌸 به آن خانه ای که گربه گفته بود ، بروند
🌸 مادرش ، اول راضی نشد
🌸 سپس با کمی اصرار ، موافقت کرد .
🌸 شیعه فاطمه ، در را زد .
🌸 یک آقایی در را باز کرد .
🌸 شیعه فاطمه از او خواهش کرد
🌸 تا بچه گربه ها را آزاد کند .
🌸 سپس متوجه شد که آن شکارچی ،
🌸 گربه های زیادی را در قفس نگه داشته بود
🌸 شکارچی ،
🌸 درخواست شیعه فاطمه را قبول نکرد
🌸 و با صدای کلفت گفت :
🔸 یکی قراره برای اینا پول خوبی بده
🔸 اگه مشتری هستید ، به خودتون می فروشم
🌸 فرامرز ، حرفهای شیعه فاطمه را فهمید
🌸 و به دیگر گربه ها گفت :
🐈 این دختره اومده تا بچه گربه ها رو آزاد کنه
🌸 گربه ها وقتی فهمیدند که شیعه فاطمه ،
🌸 برای نجات بچه گربه ها آمده
🌸 همه از او خواهش کردند ،
🌸 تا آنها را نیز آزاد کند .
🌸 شیعه فاطمه ، خواهش و التماس آنان را دید
🌸 و به شکارچی گفت :
👑 باشه قبوله ، همشون چند ؟
🌸 آقاهه به مادر شیعه فاطمه نگاه کرد
🌸 و با تعجب گفت :
🔸 ما رو گرفتین خانم ؟!
🌸 زهرا ، چادرش را محکم گرفت
🌸 و به شیعه فاطمه گفت :
🇮🇷 دخترم ! واقعا می خوای بخری ؟!
👑 شیعه فاطمه گفت : آره مامان جون
🌸 شکارچی گفت :
🔸 خب اگه پول داری
🔸 همه شون رو میدم ، دویست میلیون
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 خودت چند ؟! خودتو چند می فروشی ؟!
🌸 شکارچی با ناراحتی گفت :
🔸 نفهمیدم ، تو داری به من اهانت می کنی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 نه آقا من جدی گفتم .
👑 چقدر بهتون بدم تا کلاً این کارو ول کنی
👑 یعنی از شکار گربه ها دست بکشی
👑 و بری دنبال یه کار آبرومندانه و با شرافت
🌸 شکارچی با تمسخر گفت :
🔸 اگه پونصد تا بهم بدی
🔸 دیگه ما رو توی این کار نمی بینی
🌸 شیعه فاطمه ، سنگی از روی زمین برداشت
🌸 و آن را جلوی او گرفت و گفت :
👑 بیا ، اینم ۵۰۰ میلیون تومان شما
🌸 شکارچی با خشم و عصبانیت ،
🌸 به شیعه فاطمه و مادرش نگاه کرد و گفت :
🔸 منو مسخره می کنید
🔸 برید از اینجا گمشید .
🌸 زهرا ، مادر شیعه فاطمه گفت :
🇮🇷 این چیه دخترم ؟ چکار داری می کنی ؟
🌸 اما شیعه فاطمه با جدیت گفت :
🍎 این طلاست ، بگیرید لطفا
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۸ 🐈 🐈 🐈
🌸 شکارچی از روی ناراحتی و عصبانیت ،
🌸 دستش را بالا برد
🌸 تا به صورت شیعه فاطمه سیلی بزند
🌸 اما شیعه فاطمه ، همچنان سنگ در دستش را
🌸 به طرف شکارچی گرفته بود .
🌸 و به چشم های شکارچی نگاه می کرد .
🌸 ناگهان چشم شکارچی ، به سنگ افتاد .
🌸 آن سنگ به رنگ طلا ، در آمده بود .
🌸 شکارچی با دیدن تغییر رنگ سنگ ،
🌸 دستش را پایین آورد .
🌸 و سنگ را برداشت و بررسی کرد .
🌸 سپس سنگ را به زمین سائید .
🌸 تا ببیند رنگش می رود یا نه .
🌸 اما شگفت زده دید که رنگ آن عوض نشد .
🌸 به شیعه فاطمه و زهرا گفت :
☀️ شما همین جا باشید تا من بیام
🌸 شکارچی ، به طلافروشی رفت
🌸 و سنگ را به او نشان داد .
🌸 طلافروش با تعجب به شکارچی نگاه کرد .
🌸 شکارچی گفت : چیزی شده ؟
🌸 طلافروش گفت :
🌟 اینو از کجا آوردی ؟
🌸 شکارچی گفت : چطور مگه ؟
🌸 طلافروش گفت :
🌟 این یک طلای خالصه
🌟 همه جای دنیا رو بگردی ،
🌟 هیچ جا مثل اینو پیدا نمی کنی .
🌸 شکارچی گفت : چقدر می ارزه ؟
🌟 طلافروش گفت :
🌟 کم کمش ، ۵۰۰ میلیون تومان
🌸 شکارچی ، طلا را گرفت
🌸 و به طلافروشی دیگری رفت .
🌸 آن طلافروش نیز همان را به شکارچی گفت .
🌸 شکارچی ، نزد شیعه فاطمه برگشت
🌸 و با تعجب گفت :
☀️ تو کی هستی ؟ اینو از کجا آوردی ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 فکر کنید مامور خدا هستم
👑 تا شما و این گربه ها رو نجات بدم
🌸 شکارچی گفت :
☀️ چطوری این سنگو ، طلا کردی ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 این کار من نبود ، کار خدا بود .
👑 و خداوند بر هر کاری قادر و تواناست .
🌸 شکارچی نگاهی به زهرا انداخت .
🌸 زهرا نیز با چشم هایش ،
🌸 حرفهای شیعه فاطمه را تایید کرد
🌸 شکارچی ، پس از آن ، دیگر چیزی نگفت .
🌸 به طرف قفس ها رفت ،
🌸 و گربه ها را آزاد کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت چهارم
🎼 گول نخوری
🦊 روباه با همفکری گرگ نقشهای جدید و بسیار زیرکانه میکشد و سراغ خروس میرود تا فریبش بدهد. جان همه جوجه ها در خطر است
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#گول_نخوری
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۹ 🐈 🐈 🐈
🌸 شکارچی ، گربه ها را آزاد کرد
🌸 و هر کدام از گربه ها ، به طرفی رفتند .
🌸 بچه گربه ها ، به آغوش مادرشان بازگشتند
🌸 مادر بچه گربه ها نیز ،
🌸 از شیعه فاطمه تشکر کرد و رفت .
🌸 فرامرز هم ، به طرف شیعه فاطمه آمد .
🌸 و از او تشکر کرد .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 خواهش می کنم وظیفه ام بود
👑 ولی انگار تو یک انسانی ؟
🐈 فرامرز گفت : از کجا فهمیدی ؟
👑 شیعه فاطمه گفت :
👑 از دو فرشته نگهبانی که ،
👑 روی دوش شما هستند فهمیدم .
👑 همه انسانها ، دو فرشتهی نگهبان دارند
👑 یکی در شانه سمت چپ ،
👑 یکی هم در شانه سمت راست .
🌸 فرامرز ، آهی کشید و حسرتی از دل برآورد
🌸 و با ناراحتی گفت :
🐈 آره من انسان بودم
🐈 ولی خدا از من انتقام گرفت
🐈 من خدا رو از خودم نامید کردم
🐈 خودم و بالاتر از خدا گرفتم
🐈 به مقدساتش بی احترامی کردم
🐈 به خاطر همین ، اونم منو گربه کرد
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 اگه خدا دوستت نداشت
👑 حتما تا ابد مسخت می کرد
👑 و کسی که مسخ بشه ،
👑 فرشته های مراقب ، از دوشش پرواز می کنن
👑 و بعد از سه روز ، حتما می میره
👑 اما با وجود این فرشته ها روی شونه شما ،
👑 معلومه که موقتا گربه شدی .
👑 پس تلاشتو بکن تا زودتر دوباره انسان بشی
🐈 فرامرز با ناراحتی گفت :
🐈 دلم برای مادرم تنگ شده .
👑 شیعه فاطمه گفت :
👑 خونتون کجاست ؟
👑 آدرستو بگو تا ببرمت اونجا ؟!
🐈 فرامرز گفت :
🐈 چندبار می خواستم برم خونه
🐈 ولی نشد ، موفق نشدم
🐈 حالا هم نمی دونم با چه رویی برگردم ؟!
🐈 من خیلی مادرم رو اذیت کردم
🐈 خیلی مردم و همسایه هارو اذیت کردم
🐈 همیشه مزاحم ناموس مردم می شدم .
🐈 با وجود اینکه دلم می خواد مادرم و ببینم
🐈 ولی فعلا نمی تونم بر گردم خونه
🐈 اگه خدا بخواد می خوام خودمو پیدا کنم
🐈 می خوام خودم و خدامو بشناسم ،
🐈 و به عنوان یک انسان به خونه برگردم
🐈 به هر حال ، ممنون که نجاتمون دادی
🍎 شیعه فاطمه لبخندی زد و گفت :
👑 خواهش می کنم ، قابلی نداشت
👑 مواظب خودت باش
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📗 داستان کوتاه زیبا و زشت
📓 تخیلی
🍁 روزی که موجودات آفریده شدند
🍁 عده ای از آنها ،
🍁 راضی به رضای خدا بودند
🍁 و عده ای نیز ،
🍁 لب به شکایت گشودند .
🍁 یکی گفت : چرا عمر من کوتاه است ؟
🍁 یکی گفت : چرا عمر من دراز است ؟!
🍁 یکی گفت : چرا مرا بزرگ آفریدی ؟!
🍁 یکی گفت : چرا مرا ریز آفریدی ؟!
🍁 از میان آنها ، کلاغ و طوطی نیز ،
🍁 هر دو زشت آفریده شدند .
🍁 کلاغ راضی بود به رضای خدا ،
🍁 اما طوطی ،
🍁 نسبت به خلقتش ، اعتراض کرد .
🍁 خداوند نیز ، او را زیبا نمود .
🍁 طوطی به سبب زیبایی اش ،
🍁 در قفس نگه داشته شد
🍁 اما کلاغ ،
🍁 آزادانه در همه جا ، پرواز می کرد .
🌼 پشت هر حادثه ای حکمتی است
🌼 که شاید متوجه آن حکمت نشویم !
🌼 تو فقط به خدا اعتماد کن
🌼 هرگز به خدا نگو چرا ؟!
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #قصه_کوتاه
#زیبا_و_زشت
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۰ 🐈 🐈 🐈
🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت .
🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد و گفت :
🐈 راستی ، تو چی ؟ کی هستی ؟ اسمت چیه ؟!
🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم .
🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟!
🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد
🌸 و جوابی به او نداد .
🌸 فرامرز دوباره گفت :
🐈 نه ، تو انسان نیستی ، پس چی هستی ؟!
🍎 شیعه فاطمه گفت :
👑 فعلا نمی تونم بهت بگم
👑 برو به سلامت .
🌸 فرامرز خداحافظی کرد
🌸 و به دنبال مینه و دوست شکارچی ،
🌸 با سرعت به طرف بندرگاه رفت .
🌸 شکارچی ، همه مدت در تعجب بود .
🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا
🌸 تعجب از حرف زدن دختر کوچولو با گربه
🌸 و تعجب از اینکه آن گربه ، یک انسان بوده .
🇮🇷 فرامرز ، همه بندرگاه را گشت ،
🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد .
🇮🇷 سپس سوار یکی از کشتی ها شد .
🇮🇷 و آن کشتی را ، جستجو کرد
🇮🇷 اما مینه را پیدا نکرد .
🇮🇷 سپس به کشتی های دیگری رفت .
🇮🇷 در یکی از کشتی ها ،
🇮🇷 یکی از ملوانان ، فرامرز را دید
🇮🇷 و قصد داشت تا او را از کشتی بیرون کند
🇮🇷 فرامرز در قسمت بار ، مخفی گشت .
🇮🇷 و در آنجا ، قفسی پر از گربه دید .
🇮🇷 از آنها ، سراغ مینه را گرفت .
🇮🇷 امّا کسی او را نمی شناخت .
🇮🇷 با گربه های در قفس ، آشنا شد .
🇮🇷 و خودش را به آنها معرفی کرد .
🇮🇷 و قول داد که راهی پیدا کند ،
🇮🇷 تا همه آنها را نجات دهد .
🇮🇷 کم کم هوا تاریک شد .
🇮🇷 سپس آرام از قسمت بار بیرون آمد .
🇮🇷 کشتی در حال حرکت بود .
🇮🇷 برای پیدا کردن مینه ،
🇮🇷 به قسمت های مختلف کشتی رفت .
🇮🇷 اما اثری از او پیدا نکرد .
🇮🇷 از شدت خستگی ، پشت طنابها ،
🇮🇷 در روی ارشه ، خوابش برد .
🇮🇷 چند ساعت بعد ، در نیمه های شب ،
🇮🇷 دزدان دریایی به آن کشتی حمله کردند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت پنجم
🎼 دنیای کوچک گل رز 🌹
🌹 گل رز دچار احساس غرور و زیبایی بیش از حد شده است و باعث ناراحتی دوستانش میشود. کار تا جایی پیش میرود که جانش به خطر میافتد …
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#طوطی_نارگیلی
#دنیای_کوچک_گل_رز
01 Kenare Man Bash.mp3
2.74M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت اول
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
02 Kenare Man Bash.mp3
3.25M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت دوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
03 Kenare Man Bash.mp3
2.91M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت سوم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۱ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 دزدان دریایی ، به کشتی حمله کردند
🇮🇷 و دست و پای ملوانان و ناخدا را بستند
🇮🇷 کشتی را تصاحب کردند .
🇮🇷 مسافران را در اتاقهای خودشان زندانی کردند
🇮🇷 و کشتی را به طرف پناهگاه خودشان ،
🇮🇷 تغییر مسیر دادند .
🇮🇷 نزدیک اذان صبح بود .
🇮🇷 فرامرز ، از سر و صدای آنان ، از خواب پرید .
🇮🇷 و از دیدن دزدان دریایی ترسید .
🇮🇷 به فکر فرو رفت .
🇮🇷 و دنبال راهی برای نجات کشتی گشت .
🇮🇷 همه دزدان دریایی را رصد کرد
🇮🇷 و با دقت آنها را شمارش کرد .
🇮🇷 و فهمید هر کدام از آنها ،
🇮🇷 در کجا ایستاده است .
🇮🇷 فرامرز ، کنار دوتا از دزدان دریایی بود ،
🇮🇷 که ناگهان با اذان صبح ، انسان شد .
🇮🇷 دزدان ، از دیدن فرامرز تعجب کردند .
🇮🇷 و می خواستند به او شلیک کنند .
🇮🇷 اما فرامرز ، در حالی که نشسته بود ،
🇮🇷 با سرعت ، با پای خود ،
🇮🇷 به پاهای یکی از دزدان زد ،
🇮🇷 و او را به زمین انداخت .
🇮🇷 و با مشت ، ضربه محکمی به سرش کوبید
🇮🇷 و او را بیهوش کرد
🇮🇷 سپس چاقوی او را برداشت
🇮🇷 و دزد دومی را با آن چاقو کشت .
🇮🇷 سپس به طرف اتاقی که ،
🇮🇷 ناخدا و ملوانان در آن زندانی بودند ، رفت .
🇮🇷 دوتا از دزدان دریایی ،
🇮🇷 کنار درب آن اتاق ، نگهبانی می دادند
🇮🇷 فرامرز ، کنار آنها مخفی شد .
🇮🇷 یک دفعه ای و با سرعت بیرون آمد
🇮🇷 و سر آن دوتا را ، به هم زد
🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد .
🇮🇷 کلید اتاق را از جیب دزدان برداشت
🇮🇷 ناخدا و ملوانان را ، آزاد کرد .
🇮🇷 و اسلحه های دزدان را به آنها داد و گفت :
🐈 بیایید بیرون من اومدم کمکتون کنم
🇮🇷 ناخدا تشکر کرد و گفت :
👨🏻✈️تو کی هستی ؟ اینجا چکار می کنی ؟
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 الآن وقت ندارم خودمو معرفی کنم
🐈 باید با کمک هم ، کشتی رو نجات بدیم .
🇮🇷 فرامرز ، چند نفر از ملوانان را ،
🇮🇷 به طرف سالن مسافران فرستاد و گفت :
🐈 شما اونجا مستقر بشید
🐈 همین که صدای شلیک گلوله شنیدید
🐈 به اونا حمله کنید و مسافران رو نجات بدید
🇮🇷 فرامرز و ناخدا و چند ملوان دیگر نیز ،
🇮🇷 به طرف ارشه رفتند .
🇮🇷 و با کمک هم ،
🇮🇷 موفق شدند دزدان دریایی را محاصره کنند
🇮🇷 بعد از تیراندازی و مبارزه ،
🇮🇷 همه آنها را دستگیر کردند .
🇮🇷 و به پلیس دریایی ، زنگ زدند .
🇮🇷 اما با طلوع آفتاب ،
🇮🇷 دوباره فرامرز ، به گربه تبدیل شد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📙 داستان واقعی سمیه حیدری
🌷 او نخستین بانوی مدال آور
🌷 در رقابت های جهانی ،
🌷 در رشتهی جودو شد .
🌷 موقع اهدای جوایز مسابقات آسیایی
🌷 مسؤولان تشریفات کره جنوبی ،
🌷 به او گفتند :
🍁 گرمکن بپوش و روی سکو برو
🌷 اما سمیه گفت :
🌹 چادرم را بیاورید !
🌹 من با چادر روی سکو می روم .
🍁 گفتند : نه باید گرمکن بپوشید
🌹 گفت : برایم مهم نیست
🌹 که روی سکو بروم یا نروم ؛
🌹 مهم این است
🌹 که با چادرم روی سکو بروم .
🌷 ۲۰ دقیقه گذشت ولی او بالا نرفت
🌷 همه منتظر سمیه بودند
🌷 سراغ او را می گرفتند .
🌷 عده ای از تاخیر او نگران شدند
🌷 از مسئولین جویای حال او شدند
🌷 ناگهان مسئولین گفتند :
🍁 هر چه می خواهد به او بدهید
🍁 که سریع برود روی سکو
🌷 چادرش را آوردند و تحویل او دادند
🌷 سمیه نیز با افتخار ،
🌷 چادر زیبایش را پوشید
🌷 سپس پرچم ایران را بوسید
🌷 و با چادرش ، روی سکو رفت .
🌷 او مثل شهدای مدافع حرم ،
🌷 و مثل حضرت زینب ،
🌷 شجاعانه از هویت ملی مذهبی خود
🌷 دفاع کرد .
🌷 در هتل بود که ناگهان ،
🌷 در اتاقش زده شد .
🌷 در را باز کرد ، آقايی پشت در بود
🌷 آقا گفت :
🌟 یک عده ای از چادر پوشیدن شما
🌟 در هنگام قهرمانی ناراحت شدند .
🌟 ممکن است بخواهند برای شما ،
🌟 دردسر درست کنند .
🌷 سمیه ، چشمان خود را بست
🌷 و آرام زیر لب گفت :
🌹 یا حضرت زینب !
🌹 من فقط به خاطر خودت
🌹 و به عشق خودت
🌹 با چادر رفتم روی سکو .
🌷 ناگهان تلفن به صدا در آمد .
🌷 گوشی را برداشت .
🌷 هیجان او بالا رفت و غش کرد .
🌷 او را به بیمارستان فرستادند
🌷 و برایش سُرُم گذاشتند .
🌷 از او پرسیدند :
🍁 چه اتفاقی برایت افتاده ؟
🍁 چه کسی پشت تلفن بود ؟
🍁 چی به تو گفتند ؟
🌷 سمیه ، که بی حال بود
🌷 لبخندی زد و گفت :
🌹 از دفتر رهبر عزیزم امام خامنهای
🌹 با من تماس گرفتند
🌹 و پیغام ایشان را به من رساندند
🌹 ایشان از من تشکر کردند
🌹 که با چادر روی سکو رفتم .
🌹 منم آنقدر هیجان زده شدم
🌹 که دیگه نفهمیدم چی شد .
🌹 اصلا باورم نمی شه .
🌷 بعد از اینکه به ایران برگشت
🌷 از او دعوت کردند
🌷 تا با امام خامنهای دیدار کند .
🌷 با ذوق و شوق و هیجان فراوان ،
🌷 به محل دیدار با یار شتافت .
🌷 این زیباترین لحظات عمرش بود
🌷 امام خامنه ای ،
🌷 نگاه پدرانه ای به سمیه کردند
🌷 و با لبخند زیبایی گفتند :
🦋 خیلی کار خوبی کردید
🦋 که با چادر روی سکو رفتید .
🦋 شما باعث افتخار ایران هستید ؛
🦋 من سجده شکر به جا آوردم
🦋 که شما با چادر روی سکو رفتید .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه
#سمیه_حیدری
04 Kenare Man Bash.mp3
2.38M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت چهارم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۲ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 ناخدا و ملوانان ، به دنبال فرامرز گشتند
🇮🇷 اما هیچ اثری از او نیافتند .
🇮🇷 پلیس دریایی آمد
🇮🇷 و دزدان دریایی را تحویل آنها دادند ،
🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به پلیس گفتند .
🇮🇷 دوباره ملوانان با کمک پلیس دریایی ،
🇮🇷 همه کشتی را جستجو کردند ،
🇮🇷 اما باز اثری از فرامرز نیافتند .
🇮🇷 فرامرز ، در آن روز ،
🇮🇷 به عنوان یک قهرمان گمنام ،
🇮🇷 بر سر زبان همه اعضای کشتی قرار گرفت .
🇮🇷 صبح زود ، کشتی به کویت رسید
🇮🇷 و قفس گربه ها ، به یک خانه بزرگ برده شد
🇮🇷 آن خانه ، متعلق به یک مرد کویتی پولدار بود .
🇮🇷 فرامرز ، در طول مسیر سعی می کرد ،
🇮🇷 تا مسیرها را بشناسد
🇮🇷 و کوچه ها و خیابانها را یاد بگیرد .
🇮🇷 سپس قفس را در اتاقی نگه داشتند .
🇮🇷 بعد از ظهر ،
🇮🇷 دو مرد کویتی به نام های حمزه و احمد ،
🇮🇷 به اتاق گربه ها آمدند ؛
🇮🇷 و به جر و بحث و دعوا پرداختند .
🇮🇷 هر دو به زبان عربی حرف می زدند .
🇮🇷 فرامرز ، که خودش بزرگ شده اهواز است
🇮🇷 و دوستان عرب زبان زیادی داشت
🇮🇷 زبان عربی را خیلی خوب می فهمید
🇮🇷 اما در جواب دادن ، کاملا مسلط نبود .
🇮🇷 به خاطر همین ،
🇮🇷 صحبت های این دو مرد کویتی را ،
🇮🇷 خیلی خوب می فهمید .
🇮🇷 دعوای آنان ، سر مقدار زیادی الماس بود ،
🇮🇷 که از ایران آورده بودند .
🇮🇷 و در کف قفس گربه ها ، مخفی کرده بودند .
🇮🇷 احمد ، پول زیادی از حمزه طلب داشت .
🇮🇷 با هم قرار گذاشتند
🇮🇷 که احمد ، قفس گربه ها را ،
🇮🇷 از ایران تحویل بگیرد ،
🇮🇷 و به کویت بیاورد .
🇮🇷 تا هم طلب خود را بگیرد .
🇮🇷 و هم از آوردن گربه ها به کویت ،
🇮🇷 حق الزحمه ای دریافت نماید .
🇮🇷 اما حمزه از دادن پول ، امتناع کرد .
🇮🇷 احمد ، پشت در اتاق حمزه ایستاده بود
🇮🇷 و منتظر بیرون آمدن او بود
🇮🇷 تا طلبش را مطالبه کند
🇮🇷 ناگهان به صورت اتفاقی ،
🇮🇷 سخنان تلفنی حمزه را شنید .
🇮🇷 و از حرفایش فهمید
🇮🇷 که الماس های کوچک زیادی ،
🇮🇷 در قفس گربه ها ، مخفی شده است .
🇮🇷 احمد ، ناراحت و عصبانی شد .
🇮🇷 و حمزه را تهدید کرد
🇮🇷 که یا پولش را بدهد یا الماس ها را می برد
🇮🇷 احمد به طرف اتاق گربه ها آمد .
🇮🇷 حمزه نیز به دنبال او آمد .
🇮🇷 جر و بحث آنان بالا گرفت .
🇮🇷 ناگهان ، حمزه عصبانی شد
🇮🇷 و با طناب ، احمد را خفه کرد .
🇮🇷 و جنازه اش را در انبار ، مخفی کرد .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
05 Kenare Man Bash.mp3
3.69M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت پنجم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
06 Kenare Man Bash.mp3
2.01M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت ششم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
📚 داستان کوتاه قوی ترین مردم
🌟 روزی جوانان شهر ،
🌟 سرگرم زورآزمایی بودند .
🌟 عده ای در کُشتی مسابقه می دادند
🌟 عده ای مُچ می انداختند
🌟 عده ای خروس جنگی بازی می کردند
🌟 عده ای هم در وزنه برداری ،
🌟 با همدیگه مسابقه می دادند .
🌟 سنگ بزرگی آنجا بود ،
🌟 که هر کس آن را بلند میکرد ؛
🌟 از همه قویتر به شمار میرفت .
🌟 در این هنگام ،
🌟 رسول اکرم صلی الله علیه و آله ،
🌟 از راه رسیدند و پرسیدند :
🌹 چه می کنید ؟
🌟 جوانان پاسخ دادند :
🦋 داریم زورآزمایی میکنیم .
🦋 میخواهیم ببینیم کدام یک از ما ،
🦋 قویتر و زورمندتر است ؟!
🌟 پیامبر به آنها فرمودند :
🌹 میل دارید که من بگویم
🌹 چه کسی از شما ،
🌹 از همه قوی تر ، شجاعتر است ؟
🌟 همه با خوشحالی گفتند :
🦋 بله حتما
🦋 چی از این بهتر ،
🦋 که رسول خدا داور مسابقه باشند .
🦋 دوست داریم شما نشان افتخار را ،
🦋 به ما بدهید .
🌟 همه جمعیت ، منتظر بودند
🌟 که رسول اکرم ، کدام یک را ،
🌟 به عنوان قهرمان معرفی می کند ؟
🌟 نگرانی در چهره آنان نمایان بود .
🌟 هر یک از آنان ،
🌟 پیش خود فکر میکردند ؛
🌟 الآن پیامبر ، دستش را خواهد گرفت
🌟 و به عنوان قهرمان مسابقه ،
🌟 معرفی خواهد کرد .
🌟 ناگهان پیامبر فرمودند :
🌹 از همه قویتر و نیرومندتر ،
🌹 آن کسی است ؛
🌹 که اگر از چیزی خوشش آمد ،
🌹 علاقه به آن چیز ،
🌹 او را به انجام زشتیها مجبور نکند ؛
🌹 و اگر زمانی عصبانی شد ،
🌹 خودش را کنترل کند ؛
🌹 و همیشه حقیقت را بگوید ؛
🌹 و کلمهای دروغ یا حرف زشت ،
🌹 بر زبان نیاورد .
🌟 از آن روز به بعد ،
🌟 مسابقه مردم شهر ، این بود
🌟 که سمت گناه و زشتی نروند ؛
🌟 عصبانی نشوند ؛
🌟 دروغ نگویند ؛
🌟 حرف زشت نزنند .
🌟 تا قوی تر از همه شوند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #قوی_ترین_مردم
#پیامبر_اکرم #حضرت_محمد
#هفده_ربیع_الاول
#هفته_وحدت #عید_مبعث
📗 داستان کوتاه زيبايی واقعی
🦢 دانش آموزان در کلاس درس ،
🦢 مشغول صحبت کردن
🦢 در مورد زیبایی همدیگه بودند
🦢 یکی گفت فلانی لباس زیبایی دارد
🦢 یکی می گفت فلانی آرایش زيبا دارد
🦢 یکی می گفت فلانی صورت زیبا دارد
🦢 آنها زیبایی را ،
🦢 در صورت و لباس و تیپ و ماشین ،
🦢 و یا رنگ چشم و خانه و... می دانند .
🦢 ناگهان آقای معلم وارد کلاس شد .
🦢 بچه ها به احترام معلم ،
🦢 از جا بلند شدند
🦢 و برای سلامتی اش صلوات فرستادند
🦢 بلافاصله یکی از دانش آموزان ،
🦢 از آقای معلم پرسيد :
🌸 استاد جان !
🌸 شما زيبايی انسان رو ،
🌸 در چه چیزی می بینید ؟!
🦢 آقای معلم ،
🦢 کیفش را روی میزش گذاشت
🦢 سپس دو لیوان کاغذی در آورد
🦢 و جلوی شاگردانش گذاشت و گفت :
👨🏻🏫 به اين ۲ کاسه نگاه کنيد
👨🏻🏫 فرض کنید این اولی ،
👨🏻🏫 از طلا درست شده است
👨🏻🏫 و درونش سم باشد
👨🏻🏫 و این دومی کاسه گِلی هست
👨🏻🏫 اما درونش آب گوارا وجود دارد ،
👨🏻🏫 شما از کدامیک می خوريد ؟!
👨🏻🏫 از ظرف طلا یا ظرف گِلی ؟!
🦢 دانش آموزان جواب دادند :
🍃 آقا از کاسه گِلی
🦢 معلم گفت :
👨🏻🏫 آفرین بچه های گلم !
👨🏻🏫 آدما هم مثل همین کاسه هستند .
👨🏻🏫 چیزی که آدم رو زيبا می کند
👨🏻🏫 درون و اخلاق اوست .
👨🏻🏫 نه ظاهر و آرایش ، لباس و...
👨🏻🏫 زیبایی واقعی ،
👨🏻🏫 در انسانیت و خوش اخلاقی است
👨🏻🏫 پس بايد سيرتمان را زيبا کنيم
👨🏻🏫 نه صورتمان را .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoom
#داستان_کوتاه
#زیبایی_واقعی
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۳ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 حمزه ، صبح روز بعد ،
🇮🇷 گربه ها را به قفس دیگری منتقل کرد .
🇮🇷 سپس یکی را مامور کرد ،
🇮🇷 تا گربه ها را برای فروش به بازار ببرد .
🇮🇷 در کشور کویت مثل همه کشورها ،
🇮🇷 قیمت گربه های ایرانی ،
🇮🇷 گرانتر از همه گربه های جهان است .
🇮🇷 که قیمت اولیه آنها در بازار ،
🇮🇷 از ۲۰ هزار دلار شروع می شود به بالا .
🇮🇷 یکی از خریداران همیشگی گربه های ایرانی ،
🇮🇷 مردی گربه شناس و متخصص حیوانات است
🇮🇷 و با همه انواع گربه ها ، آشناست .
🇮🇷 نام او مایک کید بود و اصالتا آلمانی است .
🇮🇷 مایک ، در حال تماشا و بررسی گربه ها بود
🇮🇷 که ناگهان چشمش به فرامرز افتاد .
🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت .
🇮🇷 دستی به او کشید .
🇮🇷 به چشمان و دستان و گوشش نگاه کرد .
🇮🇷 و با تعجب به فروشنده گفت :
🍎 آقا اینو از کجا آوردید ؟!
🇮🇷 فروشنده گفت :
☀️ همه اینا ، دیروز از ایران به دست ما رسیدند .
🍎 مایک گفت : یعنی این گربه هم ایرانیه ؟
☀️ فروشنده گفت : خب آره دیگه .
🍎 مایک گفت : قیمتش چقدره ؟
☀️ فروشنده گفت : ۲۵ هزار دلار .
🇮🇷 مایک ، فرامرز را خرید ،
🇮🇷 و آن را در ماشین گذاشت .
🇮🇷 ناگهان چشم فرامرز ، به مینه افتاد
🇮🇷 فرامرز ، خودش را به قفس می زد
🇮🇷 هر کاری می کرد تا از قفس بیرون بیاید
🇮🇷 اما موفق نشد .
🇮🇷 مایک ، ماشین خود را روشن کرد
🇮🇷 و با فرامرز ، به طرف خانه رفتند .
🇮🇷 فرامرز را به آزمایشگاهش برد .
🇮🇷 دفتر و مدادش را در آورد
🇮🇷 و فرامرز را کاملا چکاپ کرد .
🇮🇷 بعد از بررسی کامل فرامرز ،
🇮🇷 تلفنش را برداشت ،
🇮🇷 و با آقایی به نام وُلز در آلمان تماس گرفت
🇮🇷 و شگفت زده گفت :
🍎 من یه گربه ایرانی پیدا کردم
🍎 که منحصر بفرده
🍎 و هیچ مشابهی از این گربه در جهان ندیدم .
🍎 ۲۵ هزار دلار خریدمش ولی واقعیتش ،
🍎 بیشتر از ۵۰۰ هزار دلار ، ارزش داره
🍎 اینجوری بگم ، این یه گنجه
🇮🇷 فرامرز ، حرفهای مایک را شنید
🇮🇷 و با خودش گفت :
🐈 واو پسر ، یعنی من اینقدر ارزش دارم .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
📗 داستان کوتاه دیوار گِلی
🏔 مرد زاهدی ، در اواخر عمرش ،
⛰ دیگر نمی توانست با پای خود ،
🗻 به جایی برود ؛
🏔 و چون در آن زمان ،
⛰ ماشین و موتور نبود ،
🗻 ناچاراً از کسی خواهش می کرد
🏔 تا او را به کول می گرفت ،
⛰ و به این طرف و آن طرف می برد ،
🗻 مرد زاهد ، بدن لاغری داشت
🏔 هر کس او را کول می کرد ،
⛰ در مسیرهای کوتاه خسته نمی شد
🗻 یک روز ،
🏔 کارهای مرد زاهد زیاد بودند
⛰ کسی که او را به کول گرفته
🗻 خسته شده بود ؛
🏔 لذا در کنار کوچه ،
⛰ او را به زمین گذاشت .
🗻 تا کمی استراحت کند .
🏔 ناگهان بدن مرد زاهد ،
⛰ به دیوار کاه گِلی خانه ی مجاور ،
🗻 برخورد کرد ،
🏔 و چند پر کاه و کمی خاک ،
⛰ از آن دیوار ، بر زمین افتاد .
🗻 مرد زاهد نگران و غمگین شد .
🏔 به سمت آن خانه رفت
⛰ و در را کوبید .
🗻 صاحب خانه آمد ،
🏔 و مرد زاهد را شناخت ،
⛰ او را احترام کرد و عرض ارادت نمود .
🗻 مرد زاهد را به خانه اش دعوت کرد
🏔 اما نپذیرفت و فرمود :
🕌 من به دیوار خانه شما تکیه دادم ،
🕌 و کمی از خاک و کاه از آن ،
🕌 به زمین ریخت .
🕌 بفرمایید چقدر باید بدهم
🕌 تا جبران آن شود .
🏔 صاحب خانه عرض کرد :
🏝 آقا اختیار دارید ،
🏝 منزل من مال شماست .
⛰ آقا در جواب فرمود :
🕌 قیامت این تعارف ها را نمی شناسد
🕌 یا رضایت بده و حلال کن ،
🕌 یا بگو چقدر باید خسارت بدهم .
🗻 صاحب خانه او را بخشید و حلال کرد
🏔 مرد زاهد هم ، با خیالی راحت ،
⛰ خداحافظی کرد و رفت .
🗻 صاحب خانه ، هنوز ایستاده بود
🏔 و دور شدن او را ، تماشا می کرد
⛰ و با خودش گفت :
🏝 او به خاطر یک ذره خاک ،
🏝 اینقدر حلالیت گرفت
🏝 من به خاطر این همه غفلت ،
🏝 به خاطر این همه حق الناس ،
🏝 به خاطر این همه ظلم به مردم
🏝 ظلم به زن و بچه و همسایه ،
🏝 چقدر باید حلالیت بگیرم ؟!!
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#دیوار_کاهگِلی #داستان_کوتاه
#حق_الناس #حلالیت
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه
07 Kenare Man Bash.mp3
2.66M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت هفتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۴ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند .
🇮🇷 فرامرز ، به فکر مینه افتاد .
🇮🇷 دنبال راهی بود تا بتواند مینه را پیدا کند
🇮🇷 و او را آزاد کرده ، به ایران ببرد .
🇮🇷 علاوه بر مینه ،
🇮🇷 یاد گربه هایی افتاد
🇮🇷 که به آنها قول داده بود که آزادشان کند .
🇮🇷 و همچنین به قتلی که دیده بود ،
🇮🇷 و الماسهای در قفس گربه ها ،
🇮🇷 و اینکه نمی داند
🇮🇷 آیا دوباره انسان می شود یا خیر .
🇮🇷 فرامرز با خودش گفت :
🐈 تا حالا ، هر دو شب یکبار ، انسان شدم
🐈 و چیزی کمتر از دو ساعت بعدش ،
🐈 دوباره گربه شدم .
🐈 و هر بار که انسان شدم ،
🐈 دقیقا قبل از طلوع آفتاب بود .
🐈 اگر این حالت همیشگی باشه ،
🐈 پس باید برای این یکی دو ساعت ،
🐈 برنامه ریزی کنم .
🐈 از آخرین باری که انسان شدم ،
🐈 دو روز می گذره
🐈 پس امشب ممکنه بازم انسان بشم .
🐈 اگر امشب هم انسان بشم ،
🐈 با این قفسِ کوچولو ، حتما آسیب می بینم .
🐈 اگر هم شانس بیارم و قفس بشکنه
🐈 و بلفرض که سالم به در بردم
🐈 حتماً سروصدای شکستن قفس و افتادنش ،
🐈 اهل خونه رو بیدار می کنه .
🇮🇷 فرامرز ، طاقت نیاورد و قصد فرار نمود .
🇮🇷 از هوش انسانی اش کمک گرفت ،
🇮🇷 و با خلال دندانی که کنارش بود ،
🇮🇷 موفق شد درب قفس را باز کند .
🇮🇷 سپس آرام از خانه بیرون آمد .
🇮🇷 و آدرس بازار را در ذهنش مرور کرد .
🇮🇷 به طرف بازار رفت .
🇮🇷 سپس از بازار به طرف خانه حمزه دوید .
🇮🇷 داخل خانه شد .
🇮🇷 و به طرف انباری که گربه ها در آن بودند ،
🇮🇷 رفت .
🇮🇷 گربه ها از دیدنش خوشحال شدند .
🇮🇷 و با کلی ذوق و شوق به میو میو افتادند .
🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی ،
🇮🇷 فرامرز ، به آنها گفت که یک انسان است .
🇮🇷 اما گربه ها ، حرفش را باور نکردند .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 باشه باور نکنید ولی اگر انسان شدم
🐈 من آزادتون می کنم و الماسهارو می برم
🐈 اما برای بیرون رفتن از اینجا ،
🐈 به کمک شما احتیاج دارم
🐈 باید کمکم کنید تا از نگهبانها بگذریم .
🇮🇷 گربه ها ، با حالتی خندان و مسخره آمیز ،
🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 من خیلی خستم ، امروز نخوابیدم
🐈 میرم یه چرتی بزنم .
🐈 اگه کسی اومد ، حتما بیدارم کنید .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند