08 Kenare Man Bash.mp3
2.68M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت هشتم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۵ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز کنار قفس گربه ها خوابید .
🇮🇷 با صدای اذان صبح ،
🇮🇷 انسان شد و از خواب پرید .
🇮🇷 با تمام خستگی هایش ،
🇮🇷 به سرعت ، قفس گربه ها را باز کرد .
🇮🇷 و گربه ها را آزاد کرد .
🇮🇷 آن گربه هایی که ، انسان شدن او را دیدند
🇮🇷 بعضی ها ، در شک و تردید بودند .
🇮🇷 که این انسان ، واقعا همان فرامرز است یا نه
🇮🇷 آیا به او اعتماد کنند یا نه ؟
🇮🇷 و بعضی از گربه ها ، حرف او را باور کردند .
🇮🇷 و به بقیه گربه ها گفتند :
🐱 اون واقعا انسانه ، می تونه تبدیل بشه
🐱 پس حالا که به خاطر نجات ما اومده
🐱 پس نباید تنهاش بذاریم
🇮🇷 فرامرز ، الماس ها را از قفس برداشت .
🇮🇷 و به همراه گربه ها ،
🇮🇷 آرام از اتاق بیرون رفتند .
🇮🇷 فرامرز و گربه ها ،
🇮🇷 دو نگهبان را غافلگیر کردند .
🇮🇷 فرامرز ، دست و پا و دهان آنها را بست .
🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف پلیس رفت .
🇮🇷 سر راه ، به این فکر می کرد :
🐈 که با الماس ها باید چکار کنم .
🐈 اگر دوباره گربه شدم ، چی ؟!
🇮🇷 ناگهان چشمش به مسجد افتاد .
🇮🇷 فرامرز ، کمی فکر کرد و داخل مسجد شد .
🇮🇷 ابتدا کیسه الماس ها را ،
🇮🇷 داخل کفشداری گذاشت و در آن را قفل کرد
🇮🇷 و تصمیم داشت تا چند روز در همان جا بمانند
🇮🇷 سپس به این فکر افتاد
🇮🇷 که شاید یکی از نمازگزاران یا خادمان مسجد
🇮🇷 آنها را پیدا کند و تحویل پلیس دهد .
🇮🇷 فرامرز ، برگشت و الماسها را در آورد
🇮🇷 و به طرف امام جماعت مسجد رفت .
🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی به زبان عربی ،
🇮🇷 از ایشان خواهش کرد ؛
🇮🇷 تا این کیسه را به امانت بپذیرد .
🇮🇷 اما امام جماعت ، ابتدا امانت را قبول نکرد ؛
🇮🇷 ولی بعد از اصرار زیاد فرامرز ،
🇮🇷 مجبور شد تا آنها را به امانت قبول کند .
🇮🇷 سپس به طرف پلیس رفت .
🇮🇷 و گربه ها ، پشت سر او می آمدند .
🇮🇷 مردم از دیدن فرامرز ،
🇮🇷 و گربه هایی که پشت سر او می آمدند
🇮🇷 بسیار تعجب کردند .
🇮🇷 فرامرز ، داخل مرکز پلیس شد .
🇮🇷 و گربه ها ، بیرون پاسگاه ، منتظرش بودند .
🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد ، توسط حمزه را ،
🇮🇷 به صورت شفاهی و کتبی ، به پلیس داد .
🇮🇷 و مکان جنازه را نیز به آنها گفت .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
هدایت شده از 🧠 چیستان ، معما ، مسابقه
🧐 #چیستان 🤔
🧠 ۱۱۹. آن چیست چیستان است
🧠 هم در دهان است
🧠 هم گلی تو گلدان است
🧠 هم نام دختران است
🧠 @moaama_chistan
🇮🇷 @amoomolla
09 Kenare Man Bash.mp3
3.28M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت نهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
📚 داستان کوتاه پیمان یاری
🌟 مردی که أهل حجاز بود ، به مکه آمد
🌟 و مالی را به عاص بن وائل ، فروخت
🌟 اما عاص ، پولش را نداد و رفت .
🌟 مرد حجازی دنبالش دوید .
🌟 او را صدا زد و گفت :
🌷 پس پول من چی میشه ؟!
🌟 اما عاص بدجنس ،
🌟 جواب او را نداد و به راهش ادامه داد .
🌟 عاص داخل یک خانه شد .
🌟 و محکم در را بست .
🌟 مرد حجازی ، در را رد .
🌟 اما کسی در را برایش باز نکرد .
🌟 او در را می زند و می گوید :
🌷 آقا من اینجا غریبم و کسی رو ندارم
🌷 پولی هم ندارم تا به شهرم برگردم
🌷 یا کالای منو بده یا پولمو
🌟 عاص بن وائل ، با اخم و بداخلاقی ،
🌟 و با عصبانیت ، در را باز کرد
🌟 و او را از خانه اش بیرون نمود .
🌟 و پولش را نداد و سرش داد زد .
🌟 و به دروغ گفت :
😡 تو هیچ کالایی به من ندادی ،
😡 از اینجا برو
🌟 مرد حجازی ،
🌟 پیش بزرگترها و شیوخ قریش رفت
🌟 و از آنها خواهش کرد
🌟 تا کمکش کنند .
🌟 ولی آنها هم تحویلش نگرفتند ،
🌟 و جوابش را ندادند .
🌟 و حاضر به گرفتن حق او نشدند .
🌟 مرد حجازی ،
🌟 وقتی دید کسی کمکش نمی کند ،
🌟 و از آن طرف مالش را دزدیدند
🌟 و پولی نداشت تا بوسیله آن ،
🌟 به شهر و خانه خود برگردد ؛
🌟 دلش شکست و با ناراحتی ،
🌟 بالای کوه ابی قبیس رفت .
🌟 از بالای کوه ابی قبیس ،
🌟 همه شهر مکه و خانه خدا ،
🌟 راحت تر دیده می شوند .
🌟 مرد حجازی ، اول به آسمان نگاه کرد
🌟 بعد به خانه خدا نگاه چشم دوخت
🌟 اشک در چشمانش جمع شد
🌟 و از ناراحتی و عصبانیت ،
🌟 فریاد مظلومانه ای سر داد .
🌟 و با صدای بلند ،
🌟 از مردم مکه ، کمک خواست .
🌟 زبیر ( عموی پیامبر ) ،
🌟 با شنیدن صدای مظلومانه آن غریبه ،
🌟 بی معطلی ، از جا بلند شد .
🌟 و همراه حضرت محمد ( ص) ،
🌟 که آن زمان ۲۰ ساله بودند ؛
🌟 به سراغ صاحب صدا رفتند .
🌟 وقتی او را پیدا کردند ؛
🌟 او را دلداری دادند و گفتند :
🌹 چی شده مرد ؟! مشکلت چیه ؟!
🌟 مرد حجازی با ناراحتی گفت :
🌷 یه آقایی به نام عاص ،
🌷 کالایی از من خرید ؛
🌷 ولی پولم رو نمیده .
🌟 زبیر ، دست آن مرد را گرفت
🌟 و به خانه خود برد
🌟 و پذیرایی مفصلی از او نمود
🌟 سپس پیش بزرگان قبائل رفت ،
🌟 و از آنان خواهش کرد
🌟 تا در یاری به مظلومان ،
🌟 و گرفتن حق آنان ، کمکش کنند .
🌟 زبیر موفق شد چندتا از قبایل را ،
🌟 با خود همراه کند .
🌟 سپس همگی ،
🌟 در خانه عبدالله پسر جدعان ،
🌟 جمع شدند ؛
🌟 و در آنجا ،
🌟 پیمانی به نام حلف الفضول نوشتند
🌟 و دستهای خود را ،
🌟 به نشانه تعهد در برابر پیمان ،
🌟 در آب زمزم فرو بردند و گفتند :
🌹 نباید به هیچ شخص
🌹 چه غریبه چه آشنا ، ستم شود ؛
🌹 و باید حق مظلوم را از ظالم بگیریم !
🌹 و از ایجاد بی نظمی ، اغتشاش ،
🌹 فساد و دزدی ، جلوگیری کنیم .
🌹 و با هم دربرابر دشمنان مقاومت کنیم
🌹 و از خانه کعبه حمایت نمائیم و...
🌟 بعد از بستن پیمان ،
🌟 با هم دیگه پیش عاص رفتند ،
🌟 و پول مرد حجازی را ، از او گرفتند
🌟 و به صاحبش دادند .
🌟 مرد حجازی هم ، خیلی تشکر کرد
🌟 و برای آنها دعای خیر نمود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #پیمان_یاری #پیامبر #حضرت_محمد #هفده_ربیع_الاول #هفته_وحدت #عید_مبعث
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۶ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد را ، به پلیس داد
🇮🇷 پلیس نیز به فرامرز گفت :
🚔 باید اینجا بمونی تا واقعیت معلوم بشه
🇮🇷 پلیس ، در حال پیگیری مجوز قضایی بود
🇮🇷 که فرامرز ، دوباره گربه شد .
🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد .
🇮🇷 مایک کید نیز ، از خواب بیدار شد .
🇮🇷 و فرامرز را در قفس ندید .
🇮🇷 فیلم مداربسته را نگاه کرد .
🇮🇷 و لحظه فرار فرامرز را به دقت تماشا کرد .
🇮🇷 و از اینکه یک گربه بتواند ،
🇮🇷 هوشمندانه درب قفس را باز کند ،
🇮🇷 خیلی تعجب کرد .
🇮🇷 به خاطر همین مصمم تر شد ،
🇮🇷 تا به هر قیمتی که شده ، آن گربه را پیدا کند .
🇮🇷 سپس یک گروه استخدام کرد ،
🇮🇷 تا فرامرز را برایش پیدا کنند .
🇮🇷 حمزه نیز مشغول خوردن صبحانه بود
🇮🇷 که به او اطلاع دادند
🇮🇷 که یک مرد به همراه چند گربه ،
🇮🇷 به نگهبان ها حمله کرد و با گربه ها فرار کرد .
🇮🇷 حمزه ، از شنیدن این خبر شوکه شد
🇮🇷 و با سرعت به طرف الماسها رفت .
🇮🇷 اما هیچ اثری از آنها پیدا نکرد .
🇮🇷 فوراً دستور داد
🇮🇷 تا فرامرز و گربه ها را پیدا کنند .
🇮🇷 حکم بازدید از خانه حمزه صادر شد
🇮🇷 اما پلیس ، هر چه دنبال فرامرز گشت
🇮🇷 هیچ اثری از او پیدا نکرد .
🇮🇷 ابتدا به او شک کردند ،
🇮🇷 اما بعد خیال کردند که از ترسش فرار کرده
🇮🇷 پلیس ، به طرف خانه حمزه رفت .
🇮🇷 نگهبان ابتدا از ورود پلیس ممانعت کرد .
🇮🇷 اما پس از دیدن حکم قضائی ، کنار کشید .
🇮🇷 پلیس ، حیاط خانه را بازرسی کرد
🇮🇷 و به طرف اتاقی که فرامرز گفته بود ، رفتند .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
10 Kenare Man Bash.mp3
2.86M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت دهم
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
11 Akharin ghesmat Kenare Man Bash.mp3
7.66M
🎧 قصه صوتی کنار من باش
🎼 قسمت یازدهم ( آخر )
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#کنار_من_باش
📙 داستان کوتاه مهمان ابراهیم
🔮 از عادات حضرت ابراهیم علیه السلام
🔮 این بود که تا مهمان برایش نمی آمد
🔮 لب به غذا نمی زد .
🔮 روزی بر او گذشت
🔮 و هیچ مهمانی برایش نیامد .
🔮 برای پیدا کردن کسی ،
🔮 به سمت صحرا بیرون رفت .
🔮 بعد از مقداری جستجو ،
🔮 مرد بیگانه و بت پرستی را دید
🔮 که در حال گذشتن از آن محل بود
🔮 حضرت ابراهیم فرمود :
☘ ای دریغا ! کاش مسلمان بودی ،
☘ تا یک ساعت نزد ما می نشستی
☘ و انگشتی بر غذای ما می زدی
☘ و ما را از بی مهمانی بیرون می آوردی
🔮 پیرمرد ، بدون اینکه چیزی بگوید
🔮 از کنار حضرت ابراهیم گذشت .
🔮 ناگهان ، جبرئیل علیه السلام ،
🔮 بر حضرت ابراهیم نازل شد و گفت :
🦋 یا ابراهیم !
🦋 حضرت حق سلام می رساند
🦋 و می فرماید : این پیرمرد ،
🦋 هفتاد سال مشرک و بت پرست بود
🦋 ولی ما رزق و روزی او را کم نکردیم
🦋 حالا یک روز نهار او را ، به تو سپردیم
🦋 به تهمت بیگانگی به او غذا ندادی ؟!
🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام
🔮 شرمنده و پشیمان شد .
🔮 به دنبال پیرمرد رفت و او را صدا زد
🔮 و او را به خانه خود دعوت نمود .
🔮 پیرمرد با تعجب گفت :
☂ رد اول برای چه بود
☂ و این دعوت آخر برای چه ؟!
🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام ،
🔮 سرزنش حق تعالی را به او گفت .
🔮 پیرمرد گفت :
☂ نا فرمانی کردن چنین خداوندی
☂ از مروت به دور است .
🔮 پیرمرد در همان جا ، نزد ابراهیم
🔮 به خدا ایمان آورد و از مومن شد .
📚 جوامع الحکایات ، ص211
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مهمان_ابراهیم
#طرح_درس #درس_نامه #درسنامه #آداب_میهمانی #مهمان #میهمان
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۷ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 نگهبان خانه حمزه ، سریعا به حمزه زنگ زد .
🇮🇷 و آمدن پلیس را به او اطلاع داد .
🇮🇷 حمزه نیز با شتاب ،
🇮🇷 لباسش را پوشید و به طرف انبار رفت .
🇮🇷 سعی داشت تا پلیس را از آنجا خارج کند .
🇮🇷 امّا پلیسها ، حمزه را از اتاق بیرون بردند .
🇮🇷 تا بتوانند راحت تر اتاق را جستجو کنند .
🇮🇷 حمزه ، بیشتر اصرار کرد
🇮🇷 و از آنها خواست تا آنجا را تفتیش نکنند .
🇮🇷 اما پلیس تهدید کرد
🇮🇷 که اگر بیشتر حرف بزند ، دستبند می خورد
🇮🇷 در محلی که فرامرز گفته بود ،
🇮🇷 جنازه احمد را پیدا کردند .
🇮🇷 و حمزه را به جرم قتل ، دستگیر کردند .
🇮🇷 فرامرز نیز از شدت خستگی ،
🇮🇷 در خرابه ای پشت مسجد خوابید .
🇮🇷 وقتی بیدار شد ،
🇮🇷 دوباره خودش و دوستانش را در قفس دید .
🇮🇷 و با تعجب گفت :
🐈 باز چی شده ؟! ما چرا اینجاییم ؟
🇮🇷 یک گربه ایرانی به نام مایو گفت :
🌟 یک شکارچی هندی خواست ما رو بگیره
🌟 ما هم فرار کردیم ، اما تو خواب بودی
🌟 به خاطر همین تو رو گرفت .
🌟 من و چندتا گربه ایرانی دیگه ،
🌟 برگشتیم تا کمکت کنیم .
🌟 اما زورمون نرسید و گیر افتادیم .
🇮🇷 فرامرز گفت :
🐈 ببخشید که به خاطر من گیر افتادید .
🐈 بقیه گربه ها چی ؟!
🐈 چه بلائی سرشون اومده ؟!
🇮🇷 مایو گفت :
🌟 اونا فرار کردن ،
🌟 انشالله که خوب باشن ؛
🌟 چون ازشون هیچ خبری ندارم .
🇮🇷 فرامرز به بقیه گربه ها سلام کرد .
🇮🇷 و خودش را ،
🇮🇷 به گربه های خارجی معرفی نمود .
🇮🇷 بعد از چند ساعت ،
🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ،
🇮🇷 بیشتر با هم آشنا شدند .
🇮🇷 گربه های خارجی ،
🇮🇷 علاقه خاصی به گربه های ایرانی داشتند
🇮🇷 و خیلی از آنها تعریف می کردند .
🇮🇷 و اینکه ارزش و قیمت گربه های ایرانی ،
🇮🇷 خیلی بیشتر از گربه های خارجی است .
🇮🇷 همه در حال صحبت کردن بودند
🇮🇷 که ناگهان در وقت غروب ،
🇮🇷 بعضی از گربه های خارجی و ایرانی ،
🇮🇷 سرشان را ، رو به آسمان ، بالا گرفتند
🇮🇷 و به عبادت و مناجات با خدا پرداختند .
🇮🇷 فرامرز ، با دیدن این صحنه ،
🇮🇷 یاد بدی های خودش افتاد .
🇮🇷 یاد حرف های زشتی که به خدا زده ، افتاد .
🇮🇷 فرامرز از این شرمنده بود
🇮🇷 که حیواناتی مثل گربه ها ،
🇮🇷 خیلی خوب می فهمند عبادت چیست
🇮🇷 اما خودش هنوز نفهمید
🇮🇷 که خدا کیست و عبادت یعنی چی ؟!
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند
01 Havaye Do nafare.mp3
1.69M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره
🎼 قسمت اول
نوشته #مصطفی_زیرکی
با صدای #علی_زکریائی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#هوای_دو_نفره
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈
🐈 🐈 قسمت ۲۸ 🐈 🐈 🐈
🇮🇷 شکارچی هندی ، مادو نام داشت .
🇮🇷 با رفیق عربستانی اش ، که فهد نام داشت
🇮🇷 در حال لیست کردن گربه های جدید بودند .
🇮🇷 فهد در حال نوشتن بود ،
🇮🇷 که با لهجه عربی به مادو گفت :
🌟 نمی خوای به حسن علی بگی که چه بلائی سر دخترش آوردی ؟!
🔥 مادو گفت :
🔥 بازم که شروع کردی ؟!
🔥 قبلاً راجع به این موضوع ، با هم صحبت کردیم .
🔥 پس لطفا ادامه نده .
🌟 فهد گفت :
🌟 ببین مادو ! پنج ساله که خواب راحت ندارم
🌟 عذاب وجدان ، داره منو از پا در میاره
🌟 اگه تو نگی ،
🌟 شاید عذاب وجدانم منو مجبور کنه
🌟 که برم پیش پلیس یا حسن علی ،
🌟 و اونوقت همه چی رو میگم .
🇮🇷 فرامرز ، هنوز حسن علی را ندیده بود .
🇮🇷 اما در لابلای حرفهای فهد و مادو ،
🇮🇷 و حرفهایی که از خریداران گربه ها ،
🇮🇷 و دوستان مادو شنیده بود ،
🇮🇷 به خباثت های شکارچی هندی ،
🇮🇷 و مظلومیت حسن علی ، پی برد .
🇮🇷 و همچنین فهمید که مادو ،
🇮🇷 بلائی سر دختر حسن علی آورده ،
🇮🇷 اما غیر از خود مادو ،
🇮🇷 هیچ کس از نوع کشتن آن دخترک ،
🇮🇷 و از مکان جنازه اش خبر ندارد ؛
🇮🇷 فهد نیز می داند که آن دخترک مرده است .
🇮🇷 ولی از جنازه اش ، خبری نداشت .
🇮🇷 حسن علی و دیگران فکر می کنند
🇮🇷 که دخترک گم شده است .
🇮🇷 به خاطر همین حسن علی همچنان ،
🇮🇷 منتظر پیدا شدن دخترش بود .
🇮🇷 و برای پیدا کردن او نیز ، نذر کرد ،
🇮🇷 که شب های جمعه ، به نیت امام زمان عج ،
🇮🇷 به فقرا ، غذا و پول بدهد .
🇮🇷 مادو ، خدمتکار یک مرد کویتی پولدار ،
🇮🇷 به نام حسن علی بود .
🇮🇷 حسن علی ، مردی مومن و خداترس است .
🇮🇷 مثل پدر و مادرش ، شیعه دوازده امامی بود .
🇮🇷 پولدار بود ولی پولش را ،
🇮🇷 در راه خدا و کمک به فقرا خرج می کرد .
🇮🇷 دخترش پنج سال پیش ، گم شده است .
🇮🇷 و کسی از او خبری نداشت .
🇮🇷 اما هیچ وقت ، لب به شکایت باز نکرد .
🇮🇷 ولی همیشه و همه جا ، سراغ دخترش را ،
🇮🇷 از مردم و همسایه ها و پلیس می گرفت .
🐈 ادامه دارد ... 🐈
📚 نویسنده : حامد طرفی
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#پسر_گربه_ای #داستان_بلند