eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
945 دنبال‌کننده
39 عکس
70 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
08 Kenare Man Bash.mp3
2.68M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت هشتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز کنار قفس گربه ها خوابید . 🇮🇷 با صدای اذان صبح ، 🇮🇷 انسان شد و از خواب پرید . 🇮🇷 با تمام خستگی هایش ، 🇮🇷 به سرعت ، قفس گربه ها را باز کرد . 🇮🇷 و گربه ها را آزاد کرد . 🇮🇷 آن گربه هایی که ، انسان شدن او را دیدند 🇮🇷 بعضی ها ، در شک و تردید بودند . 🇮🇷 که این انسان ، واقعا همان فرامرز است یا نه 🇮🇷 آیا به او اعتماد کنند یا نه ؟ 🇮🇷 و بعضی از گربه ها ، حرف او را باور کردند ‌. 🇮🇷 و به بقیه گربه ها گفتند : 🐱 اون واقعا انسانه ، می تونه تبدیل بشه 🐱 پس حالا که به خاطر نجات ما اومده 🐱 پس نباید تنهاش بذاریم 🇮🇷 فرامرز ، الماس ها را از قفس برداشت . 🇮🇷 و به همراه گربه ها ، 🇮🇷 آرام از اتاق بیرون رفتند . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 دو نگهبان را غافلگیر کردند . 🇮🇷 فرامرز ، دست و پا و دهان آنها را بست . 🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف پلیس رفت . 🇮🇷 سر راه ، به این فکر می کرد : 🐈 که با الماس ها باید چکار کنم . 🐈 اگر دوباره گربه شدم ، چی ؟! 🇮🇷 ناگهان چشمش به مسجد افتاد . 🇮🇷 فرامرز ، کمی فکر کرد و داخل مسجد شد . 🇮🇷 ابتدا کیسه الماس ها را ، 🇮🇷 داخل کفشداری گذاشت و در آن را قفل کرد 🇮🇷 و تصمیم داشت تا چند روز در همان جا بمانند 🇮🇷 سپس به این فکر افتاد 🇮🇷 که شاید یکی از نمازگزاران یا خادمان مسجد 🇮🇷 آنها را پیدا کند و تحویل پلیس دهد . 🇮🇷 فرامرز ، برگشت و الماسها را در آورد 🇮🇷 و به طرف امام جماعت مسجد رفت . 🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی به زبان عربی ، 🇮🇷 از ایشان خواهش کرد ؛ 🇮🇷 تا این کیسه را به امانت بپذیرد . 🇮🇷 اما امام جماعت ، ابتدا امانت را قبول نکرد ؛ 🇮🇷 ولی بعد از اصرار زیاد فرامرز ، 🇮🇷 مجبور شد تا آنها را به امانت قبول کند . 🇮🇷 سپس به طرف پلیس رفت . 🇮🇷 و گربه ها ، پشت سر او می آمدند . 🇮🇷 مردم از دیدن فرامرز ، 🇮🇷 و گربه هایی که پشت سر او می آمدند 🇮🇷 بسیار تعجب کردند . 🇮🇷 فرامرز ، داخل مرکز پلیس شد . 🇮🇷 و گربه ها ، بیرون پاسگاه ، منتظرش بودند . 🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد ، توسط حمزه را ، 🇮🇷 به صورت شفاهی و کتبی ، به پلیس داد . 🇮🇷 و مکان جنازه را نیز به آنها گفت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🧐 🤔 🧠 ۱۱۹. آن چیست چیستان است 🧠 هم در دهان است 🧠 هم گلی تو گلدان است 🧠 هم نام دختران است 🧠 @moaama_chistan 🇮🇷 @amoomolla
09 Kenare Man Bash.mp3
3.28M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت نهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه پیمان یاری 🌟 مردی که أهل حجاز بود ، به مکه آمد 🌟 و مالی را به عاص بن وائل ، فروخت 🌟 اما عاص ، پولش را نداد و رفت . 🌟 مرد حجازی دنبالش دوید . 🌟 او را صدا زد و گفت : 🌷 پس پول من چی میشه ؟! 🌟 اما عاص بدجنس ، 🌟 جواب او را نداد و به راهش ادامه داد . 🌟 عاص داخل یک خانه شد . 🌟 و محکم در را بست . 🌟 مرد حجازی ، در را رد . 🌟 اما کسی در را برایش باز نکرد . 🌟 او در را می زند و می گوید : 🌷 آقا من اینجا غریبم و کسی رو ندارم 🌷 پولی هم ندارم تا به شهرم برگردم 🌷 یا کالای منو بده یا پولمو 🌟 عاص بن وائل ، با اخم و بداخلاقی ، 🌟 و با عصبانیت ، در را باز کرد 🌟 و او را از خانه اش بیرون نمود . 🌟 و پولش را نداد و سرش داد زد . 🌟 و به دروغ گفت : 😡 تو هیچ کالایی به من ندادی ، 😡 از اینجا برو 🌟 مرد حجازی ، 🌟 پیش بزرگترها و شیوخ قریش رفت 🌟 و از آنها خواهش کرد 🌟 تا کمکش کنند . 🌟 ولی آنها هم تحویلش نگرفتند ، 🌟 و جوابش را ندادند . 🌟 و حاضر به گرفتن حق او نشدند . 🌟 مرد حجازی ، 🌟 وقتی دید کسی کمکش نمی کند ، 🌟 و از آن طرف مالش را دزدیدند 🌟 و پولی نداشت تا بوسیله آن ، 🌟 به شهر و خانه خود برگردد ؛ 🌟 دلش شکست و با ناراحتی ، 🌟 بالای کوه ابی قبیس رفت . 🌟 از بالای کوه ابی قبیس ، 🌟 همه شهر مکه و خانه خدا ، 🌟 راحت تر دیده می شوند . 🌟 مرد حجازی ، اول به آسمان نگاه کرد 🌟 بعد به خانه خدا نگاه چشم دوخت 🌟 اشک در چشمانش جمع شد 🌟 و از ناراحتی و عصبانیت ، 🌟 فریاد مظلومانه ای سر داد . 🌟 و با صدای بلند ، 🌟 از مردم مکه ، کمک خواست . 🌟 زبیر ( عموی پیامبر ) ، 🌟 با شنیدن صدای مظلومانه آن غریبه ، 🌟 بی معطلی ، از جا بلند شد . 🌟 و همراه حضرت محمد ( ص) ، 🌟 که آن زمان ۲۰ ساله بودند ؛ 🌟 به سراغ صاحب صدا رفتند . 🌟 وقتی او را پیدا کردند ؛ 🌟 او را دلداری دادند و گفتند : 🌹 چی شده مرد ؟! مشکلت چیه ؟! 🌟 مرد حجازی با ناراحتی گفت : 🌷 یه آقایی به نام عاص ، 🌷 کالایی از من خرید ؛ 🌷 ولی پولم رو نمیده . 🌟 زبیر ، دست آن مرد را گرفت 🌟 و به خانه خود برد 🌟 و پذیرایی مفصلی از او نمود 🌟 سپس پیش بزرگان قبائل رفت ، 🌟 و از آنان خواهش کرد 🌟 تا در یاری به مظلومان ، 🌟 و گرفتن حق آنان ، کمکش کنند . 🌟 زبیر موفق شد چندتا از قبایل را ، 🌟 با خود همراه کند . 🌟 سپس همگی ، 🌟 در خانه عبدالله پسر جدعان ، 🌟 جمع شدند ؛ 🌟 و در آنجا ، 🌟 پیمانی به نام حلف الفضول نوشتند 🌟 و دستهای خود را ، 🌟 به نشانه تعهد در برابر پیمان ، 🌟 در آب زمزم فرو بردند و گفتند : 🌹 نباید به هیچ شخص 🌹 چه غریبه چه آشنا ، ستم شود ؛ 🌹 و باید حق مظلوم را از ظالم بگیریم ! 🌹 و از ایجاد بی نظمی ، اغتشاش ، 🌹 فساد و دزدی ، جلوگیری کنیم . 🌹 و با هم دربرابر دشمنان مقاومت کنیم 🌹 و از خانه کعبه حمایت نمائیم و... 🌟 بعد از بستن پیمان ، 🌟 با هم دیگه پیش عاص رفتند ، 🌟 و پول مرد حجازی را ، از او گرفتند 🌟 و به صاحبش دادند . 🌟 مرد حجازی هم ، خیلی تشکر کرد 🌟 و برای آنها دعای خیر نمود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد را ، به پلیس داد 🇮🇷 پلیس نیز به فرامرز گفت : 🚔 باید اینجا بمونی تا واقعیت معلوم بشه 🇮🇷 پلیس ، در حال پیگیری مجوز قضایی بود 🇮🇷 که فرامرز ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد . 🇮🇷 مایک کید نیز ، از خواب بیدار شد . 🇮🇷 و فرامرز را در قفس ندید . 🇮🇷 فیلم مداربسته را نگاه کرد . 🇮🇷 و لحظه فرار فرامرز را به دقت تماشا کرد . 🇮🇷 و از اینکه یک گربه بتواند ، 🇮🇷 هوشمندانه درب قفس را باز کند ، 🇮🇷 خیلی تعجب کرد . 🇮🇷 به خاطر همین مصمم تر شد ، 🇮🇷 تا به هر قیمتی که شده ، آن گربه را پیدا کند . 🇮🇷 سپس یک گروه استخدام کرد ، 🇮🇷 تا فرامرز را برایش پیدا کنند . 🇮🇷 حمزه نیز مشغول خوردن صبحانه بود 🇮🇷 که به او اطلاع دادند 🇮🇷 که یک مرد به همراه چند گربه ، 🇮🇷 به نگهبان ها حمله کرد و با گربه ها فرار کرد . 🇮🇷 حمزه ، از شنیدن این خبر شوکه شد 🇮🇷 و با سرعت به طرف الماسها رفت . 🇮🇷 اما هیچ اثری از آنها پیدا نکرد . 🇮🇷 فوراً دستور داد 🇮🇷 تا فرامرز و گربه ها را پیدا کنند . 🇮🇷 حکم بازدید از خانه حمزه صادر شد 🇮🇷 اما پلیس ، هر چه دنبال فرامرز گشت 🇮🇷 هیچ اثری از او پیدا نکرد . 🇮🇷 ابتدا به او شک کردند ، 🇮🇷 اما بعد خیال کردند که از ترسش فرار کرده 🇮🇷 پلیس ، به طرف خانه حمزه رفت . 🇮🇷 نگهبان ابتدا از ورود پلیس ممانعت کرد . 🇮🇷 اما پس از دیدن حکم قضائی ، کنار کشید . 🇮🇷 پلیس ، حیاط خانه را بازرسی کرد 🇮🇷 و به طرف اتاقی که فرامرز گفته بود ، رفتند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
10 Kenare Man Bash.mp3
2.86M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت دهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
11 Akharin ghesmat Kenare Man Bash.mp3
7.66M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت یازدهم ( آخر ) نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مهمان ابراهیم 🔮 از عادات حضرت ابراهیم علیه السلام 🔮 این بود که تا مهمان برایش نمی آمد 🔮 لب به غذا نمی زد . 🔮 روزی بر او گذشت 🔮 و هیچ مهمانی برایش نیامد . 🔮 برای پیدا کردن کسی ، 🔮 به سمت صحرا بیرون رفت . 🔮 بعد از مقداری جستجو ، 🔮 مرد بیگانه و بت پرستی را دید 🔮 که در حال گذشتن از آن محل بود 🔮 حضرت ابراهیم فرمود : ☘ ای دریغا ! کاش مسلمان بودی ، ☘ تا یک ساعت نزد ما می نشستی ☘ و انگشتی بر غذای ما می زدی ☘ و ما را از بی مهمانی بیرون می آوردی 🔮 پیرمرد ، بدون اینکه چیزی بگوید 🔮 از کنار حضرت ابراهیم گذشت . 🔮 ناگهان ، جبرئیل علیه السلام ، 🔮 بر حضرت ابراهیم نازل شد و گفت : 🦋 یا ابراهیم ! 🦋 حضرت حق سلام می رساند 🦋 و می فرماید : این پیرمرد ، 🦋 هفتاد سال مشرک و بت پرست بود 🦋 ولی ما رزق و روزی او را کم نکردیم 🦋 حالا یک روز نهار او را ، به تو سپردیم 🦋 به تهمت بیگانگی به او غذا ندادی ؟! 🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام 🔮 شرمنده و پشیمان شد . 🔮 به دنبال پیرمرد رفت و او را صدا زد 🔮 و او را به خانه خود دعوت نمود . 🔮 پیرمرد با تعجب گفت : ☂ رد اول برای چه بود ☂ و این دعوت آخر برای چه ؟! 🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام ، 🔮 سرزنش حق تعالی را به او گفت . 🔮 پیرمرد گفت : ☂ نا فرمانی کردن چنین خداوندی ☂ از مروت به دور است . 🔮 پیرمرد در همان جا ، نزد ابراهیم 🔮 به خدا ایمان آورد و از مومن شد . 📚 جوامع الحکایات ، ص211 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 نگهبان خانه حمزه ، سریعا به حمزه زنگ زد . 🇮🇷 و آمدن پلیس را به او اطلاع داد . 🇮🇷 حمزه نیز با شتاب ، 🇮🇷 لباسش را پوشید و به طرف انبار رفت . 🇮🇷 سعی داشت تا پلیس را از آنجا خارج کند . 🇮🇷 امّا پلیسها ، حمزه را از اتاق بیرون بردند . 🇮🇷 تا بتوانند راحت تر اتاق را جستجو کنند . 🇮🇷 حمزه ، بیشتر اصرار کرد 🇮🇷 و از آنها خواست تا آنجا را تفتیش نکنند . 🇮🇷 اما پلیس تهدید کرد 🇮🇷 که اگر بیشتر حرف بزند ، دستبند می خورد 🇮🇷 در محلی که فرامرز گفته بود ، 🇮🇷 جنازه احمد را پیدا کردند . 🇮🇷 و حمزه را به جرم قتل ، دستگیر کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز از شدت خستگی ، 🇮🇷 در خرابه ای پشت مسجد خوابید . 🇮🇷 وقتی بیدار شد ، 🇮🇷 دوباره خودش و دوستانش را در قفس دید . 🇮🇷 و با تعجب گفت : 🐈 باز چی شده ؟! ما چرا اینجاییم ؟ 🇮🇷 یک گربه ایرانی به نام مایو گفت : 🌟 یک شکارچی هندی خواست ما رو بگیره 🌟 ما هم فرار کردیم ، اما تو خواب بودی 🌟 به خاطر همین تو رو گرفت . 🌟 من و چندتا گربه ایرانی دیگه ، 🌟 برگشتیم تا کمکت کنیم . 🌟 اما زورمون نرسید و گیر افتادیم . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 ببخشید که به خاطر من گیر افتادید . 🐈 بقیه گربه ها چی ؟! 🐈 چه بلائی سرشون اومده ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 اونا فرار کردن ، 🌟 انشالله که خوب باشن ؛ 🌟 چون ازشون هیچ خبری ندارم . 🇮🇷 فرامرز به بقیه گربه ها سلام کرد . 🇮🇷 و خودش را ، 🇮🇷 به گربه های خارجی معرفی نمود . 🇮🇷 بعد از چند ساعت ، 🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ، 🇮🇷 بیشتر با هم آشنا شدند . 🇮🇷 گربه های خارجی ، 🇮🇷 علاقه خاصی به گربه های ایرانی داشتند 🇮🇷 و خیلی از آنها تعریف می کردند . 🇮🇷 و اینکه ارزش و قیمت گربه های ایرانی ، 🇮🇷 خیلی بیشتر از گربه های خارجی است . 🇮🇷 همه در حال صحبت کردن بودند 🇮🇷 که ناگهان در وقت غروب ، 🇮🇷 بعضی از گربه های خارجی و ایرانی ، 🇮🇷 سرشان را ، رو به آسمان ، بالا گرفتند 🇮🇷 و به عبادت و مناجات با خدا پرداختند . 🇮🇷 فرامرز ، با دیدن این صحنه ، 🇮🇷 یاد بدی های خودش افتاد . 🇮🇷 یاد حرف های زشتی که به خدا زده ، افتاد . 🇮🇷 فرامرز از این شرمنده بود 🇮🇷 که حیواناتی مثل گربه ها ، 🇮🇷 خیلی خوب می فهمند عبادت چیست 🇮🇷 اما خودش هنوز نفهمید 🇮🇷 که خدا کیست و عبادت یعنی چی ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
01 Havaye Do nafare.mp3
1.69M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت اول نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شکارچی هندی ، مادو نام داشت . 🇮🇷 با رفیق عربستانی اش ، که فهد نام داشت 🇮🇷 در حال لیست کردن گربه های جدید بودند . 🇮🇷 فهد در حال نوشتن بود ، 🇮🇷 که با لهجه عربی به مادو گفت : 🌟 نمی خوای به حسن علی بگی که چه بلائی سر دخترش آوردی ؟! 🔥 مادو گفت : 🔥 بازم که شروع کردی ؟! 🔥 قبلاً راجع به این موضوع ، با هم صحبت کردیم . 🔥 پس لطفا ادامه نده . 🌟 فهد گفت : 🌟 ببین مادو‌ ! پنج ساله که خواب راحت ندارم 🌟 عذاب وجدان ، داره منو از پا در میاره 🌟 اگه تو نگی ، 🌟 شاید عذاب وجدانم منو مجبور کنه 🌟 که برم پیش پلیس یا حسن علی ، 🌟 و اونوقت همه چی رو میگم . 🇮🇷 فرامرز ، هنوز حسن علی را ندیده بود . 🇮🇷 اما در لابلای حرفهای فهد و مادو ، 🇮🇷 و حرفهایی که از خریداران گربه ها ، 🇮🇷 و دوستان مادو شنیده بود ، 🇮🇷 به خباثت های شکارچی هندی ، 🇮🇷 و مظلومیت حسن علی ، پی برد . 🇮🇷 و همچنین فهمید که مادو ، 🇮🇷 بلائی سر دختر حسن علی آورده ، 🇮🇷 اما غیر از خود مادو ، 🇮🇷 هیچ کس از نوع کشتن آن دخترک ، 🇮🇷 و از مکان جنازه اش خبر ندارد ؛ 🇮🇷 فهد نیز می داند که آن دخترک مرده است . 🇮🇷 ولی از جنازه اش ، خبری نداشت . 🇮🇷 حسن علی و دیگران فکر می کنند 🇮🇷 که دخترک گم شده است . 🇮🇷 به خاطر همین حسن علی همچنان ، 🇮🇷 منتظر پیدا شدن دخترش بود . 🇮🇷 و برای پیدا کردن او نیز ، نذر کرد ، 🇮🇷 که شب های جمعه ، به نیت امام زمان عج ، 🇮🇷 به فقرا ، غذا و پول بدهد . 🇮🇷 مادو ، خدمتکار یک مرد کویتی پولدار ، 🇮🇷 به نام حسن علی بود . 🇮🇷 حسن علی ، مردی مومن و خداترس است . 🇮🇷 مثل پدر و مادرش ، شیعه دوازده امامی بود . 🇮🇷 پولدار بود ولی پولش را ، 🇮🇷 در راه خدا و کمک به فقرا خرج می کرد . 🇮🇷 دخترش پنج سال پیش ، گم شده است . 🇮🇷 و کسی از او خبری نداشت . 🇮🇷 اما هیچ وقت ، لب به شکایت باز نکرد . 🇮🇷 ولی همیشه و همه جا ، سراغ دخترش را ، 🇮🇷 از مردم و همسایه ها و پلیس می گرفت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
02 Havaye Do nafare.mp3
3.95M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت دوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز به مایو گفت : 🐈 هی داداش ! یه ماجراجویی تازه داریم . 🐈 انشالله ماموریت بعدی مون ، 🐈 پیدا کردن اون دختره است . 🐈 باید حساب این شکارچی خبیث رو برسیم 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 کدوم دختره ؟! قضیه چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اوه ببخشید ، 🐈 یادم رفت که نمی تونی ، 🐈 حرفای انسانها رو بفهمی . 🇮🇷 فرامرز ، هر چه شنیده را ، 🇮🇷 برای مایو تعریف کرد . 🇮🇷 فرامرز ، قبل از اذان صبح بیدار شد . 🇮🇷 و مایو را در حال عبادت دید . 🇮🇷 که با خود می گفت : 🌟 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح 🇮🇷 فرامرز با تعجب به مایو گفت : 🐈 تو داری چکار می کنی ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 مگه نمی بینی ؟! 🌟 دارم ذکر خدا می گم 🌟 دارم خدا رو عبادت می کنم 🇮🇷 فرامرز ، دوباره با تعجب گفت : 🐈 مگه حیوونا هم خدا رو می شناسن ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 این دیگه چه سوالیه ؟! 🌟 مگه تو خودت خدارو نمی شناسی ؟! 🌟 مگه خدا رو عبادت نمی کنی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 راستش ... اون طور که باید ... 🐈 نه نمی شناسم 🐈 من تا حالا نماز نخوندم 🐈 بلد هم نیستم بخونم . 🌟 مایو گفت : نماز چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یه نوعی از عبادت کردن خداست دیگه 🐈 انسانها به عبادت خدا میگن ، نماز 🐈 البته عبادت های دیگه ای هم هست 🐈 مثل دعا ، ذکر ، قرآن ، روزه ، حج و... 🇮🇷 مایو با تعجب گفت : 🌟 خودت همه اینارو انجام میدی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه دیگه ... گفتم که ... 🐈 من متاسفانه اهل نماز و این چیزا نیستم 🐈 البته مامانم خیلی بهم گفته بخونم 🐈 ولی کر و کور بودم . 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 عبادت گربه هارو چی ، بلدی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 مگه عبادت شما چه جوریه ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 ما هر روز ، چند مرتبه 🌟 صبح و ظهر و عصر و شب و نیمه شب ، 🌟 چند بار ذکر می گیم : 👈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یعنی همه گربه ها اینو می گن ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 خوب آره دیگه 🇮🇷 فرامرز ، نفس عمیقی کشید و گفت : 🐈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
03 Havaye Do nafare.mp3
2.88M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت سوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه خانواده آقای موری 📙 این قسمت : دانه بلند 🌴 توی یه باغ سرسبز و زیبا ، 🌴 حیوانات زیادی زندگی می کردند . 🌴 هر روز صبح با طلوع خورشید ، 🌴 حیوانات باغ ، از لانه شون ، 🌴 بیرون می اومدند . 🌴 و دنبال کار خودشون می رفتند . 🌴 بعضیا به دنبال غذا می رفتند ، 🌴 بعضیا خونه شونو درست می کردن 🌴 عده ای هم بی خیال بودن 🌴 و همیشه یا مشغول بازی اند 🌴 یا گشت و گذار . 🌴 و دنبال هیچ کاری نمی رفتند 🌴 بین حیوانات ، 🌴 اونی که از همه پر تلاش تر بود 🌴 مورچه ای به نام موری بود . 🌴 آقا موری ، زودتر از همه ، 🌴 از خونه اش بیرون می اومد 🌴 و دیرتر از همه ، 🌴 دست از کار می کشید . 🌴 یکی از روزها ، 🌴 آقا موری در حال گشتن غذا بود 🌴 که ناگهان یک غذای خوب و خوشمزه 🌴 ولی بزرگ و سنگین پیدا کرد . 🌴 آقا موری تصمیم گرفت 🌴 که این غذا رو به خونه اش برسونه 🌴 با هر زحمتی که بود 🌴 این غذا رو از زمین برداشت 🌴 و روی پشتش گذاشت . 🌴 آروم به طرف خونه اش می رفت . 🌴 تا اینکه وسط راه ، 🌴 به یک دیواری رسید . 🌴 همیشه این دیوارو ، 🌴 به راحتی بالا می رفت . 🌴 ولی این بار چون بارش سنگین بود 🌴 باید با سختی و تلاش و امید ، 🌴 خودش رو به بالای دیوار برسونه 🌴 یه استراحت کوتاهی کرد 🌴 بعد با عزمی راسخ ، 🌴 آماده بالا رفتن از دیوار شد 🌴 تا وسط راه رفت 🌴 ناگهان دانه از دستش افتاد 🌴 دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد 🌴 این بار دوتاشون افتادند 🌴 باز هم بار سوم ، بار چهارم ، 🌴 بار پنجم و همینطور ادامه می داد 🌴 و از تلاش و کوشش خسته نمی شد 🌴 و با خودش می گفت : 🐜 هر طور شده ، 🐜 باید از روی دیوار بالا برم 🐜 من باید این بار رو به خونه برسونم 🐜 وگرنه توی زمستون ، 🐜 بچه هام گرسنه می مونن 🐜 دوباره یا علی گفت 🐜 و از دیوار بالا رفت . 🌴 همسر موری ، 🌴 هیزم به دست ، کنار دیوار رسید 🌴 متوجه شد که شوهرش ، 🌴 با دانه ای بزرگ ، 🌴 در حال بالا رفتن از دیوار است 🌴 به سرعت هیزمش را زمین گذاشت 🌴 و به کمک آقای موری رفت . 🌴 این دفعه با کمک هم ، 🌴 موفق شدند دونه بزرگ رو ، 🌴 از روی دیوار بالا ببرن 🌴 و آن را در انبار خونه شون ، قایم کنن 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه خانواده آقا موری 📘 این قسمت : فصل زمستان 🌴 زمستان نزدیک بود . 🌴 حیوانات باغ ، 🌴 هم باید غذای روزانه رو پیدا کنن 🌴 و هم برای فصل سرد زمستان ، 🌴 باید غذایی ذخیره کنن . 🌴 آقا موری و خانواده اش ، 🌴 هر روز غذای بیشتری در انبارش ، 🌴 ذخیره می کرد . 🌴 از میون همه حیوانات ، 🌴 سنجاب و موش و سوسکه ، 🌴 از همه تنبل تر بودند . 🌴 و هیچ اعتقادی 🌴 به ذخیره کردن غذا نداشتند . 🌴 به خاطر همین ، 🌴 گاهی تلاش و زحمت آقا موری رو ، 🌴 مسخره می کردند و می گفتند : 🪳 آقا مورچه بابا چه خبره ، 🪳 چرا این قدر زیاد تلاش میکنی ، 🪳 برو یه خورده هم استراحت کن ، 🪳 برو گشت و گذار 🪳 برو عشق و حال کن 🪳 فردا معلوم نیست 🪳 کی زنده است کی مرده 🌴 ولی آقا مورچه به اونا می گفت : 🐜 وقت برای بازی کردن زیاده 🐜 الان فصل تلاش و کوششه 🐜 و شما هم باید تلاش کنید 🐜 زمستون که بیاد 🐜 همه جارو برف می گیره 🐜 همه گیاهان و درختان می میرن 🐜 اون وقت دیگه 🐜 هیچی برای خوردن پیدا نمیشه 🐜 الآن تلاش می کنم تا اون موقع ، 🐜 بدون هیچ دغدغه ای ، 🐜 با بچه هام بازی می کنم . 🌴 روزها گذشت 🌴 و فصل زمستان از راه رسید 🌴 هوا سرد شد و برف بارید 🌴 حیوانات باغ ، به خونه هاشون رفتند 🌴 یه روز ، موش زبل ، 🌴 توی خونه اش می خواست غذا بخوره 🌴 اما دید هیچ غذایی نداره 🌴 با خودش فکر می کرد چیکار کنم ، 🌴 شکمش قار و قور می کرد ، 🌴 دید هیچ چاره ای نداره 🌴 مگه اینکه تو این هوای سرد ، 🌴 میون برفا ، دنبال غذا بگرده ، 🌴 همینطور که دنبال غذا می گشت 🌴 آقا سوسکه و بچه هاش رو دید 🌴 که داشتند دنبال غذا می گشتند 🌴 ناگهان آقا سنجاب هم آمد 🌴 و از گرسنگی ناله می کرد 🌴 با زحمت فراوان ، دنبال غذا گشتن 🌴 از خونه آقا موری ، 🌴 صدای بازی و خنده می اومد 🌴 بوی غذاشون ، توی باغ پیچیده 🌴 اما موش و سنجاب و سوسک ، 🌴 مجبور بودن هر روز تو هوای سرد ، 🌴 برای پیدا کردن غذا بیرون بیایند 🌴 تا از گرسنگی نمیرند ، 🌴 یه روز موش زبل به دوستاش گفت 🐭 هیچ توجه کردین که آقا موری ، 🐭 اصلا بیرون نمیاد 🐭 فکر کنم آقا موری غذا داشته باشه 🌴 همگی به خونه آقا موری رفتند ، 🌴 آقا موری پذیرایی خوبی از آنها کرد 🌴 سنجاب به آقا موری گفت : 🐿 تو از کجا غذا میاری ؟! 🐿 بگو ما هم بیاریم 🌴 آقا موری گفت : 🐜 یادتونه توی تابستون ، 🐜 بهتون می گفتم غذا جمع کنید 🐜 ولی شما فقط فکر بازی بودید 🐜 من الآن غذای کافی دارم 🐜 و می تونم فصل زمستان رو ، 🐜 به راحتی سپری کنم 🐜 چون من توی تابستان ، 🐜 فکر امروز رو می کردم 🐜 به همین خاطر ، 🐜 بیشتر تلاش می کردم ، 🐜 شما هم باید در فصل تابستان ، 🐜 فکر روزهای سرد زمستان را بکنید 🐜 و تلاشتون رو بیشتر کنید . 🌴 سنجاب و موش و سوسک ، 🌴 از تنبلی خودشون پشیمون شدند 🌴 آقا موری با مشورت خانواده اش ، 🌴 تصمیم گرفتند تا کمتر غذا بخورند 🌴 و مقداری از ذخیره غذاشون رو ، 🌴 به خانواده سنجاب و موش و سوسک 🌴 هدیه کنند 🌴 تا آنها نیز ، زمستان را سپری کنند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
04 Havaye Do nafare.mp3
4.16M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت چهارم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، با اذان صبح ، دوباره انسان شد . 🇮🇷 از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 آرام به طرف اتاق مادو رفت . 🇮🇷 اما فقط فهد آنجا خوابیده بود . 🇮🇷 فرامرز ، با زبان عربی دست و پا شکسته ، 🇮🇷 به فهد فهماند ، 🇮🇷 که دنبال مادو ، شکارچی هندی می گردد . 🇮🇷 اما او چیزی نمی گفت . 🇮🇷 فرامرز او را تهدید کرد که اگر حرف نزند 🇮🇷 به خشونت متوسل می شود . 🇮🇷 باز فهد چیزی نگفت . 🇮🇷 فرامرز ، او را به باد کتک گرفت . 🇮🇷 فهد تسلیم شد و آدرس خانه ای که ، 🇮🇷 مادو در آن کار می کند را ، نوشت . 🇮🇷 سپس فرامرز گفت : 🐈 ممنون که حرف زدی 🐈 حالا بگو قضیه دختر حسن علی چیه ؟! 🇮🇷 فهد با وحشت گفت : 🌟 من چی می دونم ، به من چه ربطی داره . 🇮🇷 فرامرز ، گردن او را فشار داد و گفت : 🐈 من می دونم که شماها اونو کشتید 🐈 به نفع خودته بهم بگی چی شده 🐈 تا هم وجدانت راحت بشه 🐈 و هم قول میدم 🐈 اگر همه چی رو بهم بگی 🐈 به کسی در مورد تو چیزی نمیگم 🇮🇷 فهد ، باز نمی خواست چیزی بگوید 🇮🇷 تا اینکه فرامرز دوباره او را کتک زد 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 نزن باشه میگم 🌟 مادو ، خدمتکار هندی حسن علی ، 🌟 آدمی بدذات ، قاچاقچی ، خلافکار ، 🌟 و اهل دزدی و خیانت بود . 🌟 و گاهی کار قاچاق گربه هم انجام می داد . 🌟 اما حسن علی ، خیلی به او اعتماد داشت 🌟 و از کارهای کثیفش ، هیچ خبری نداشت . 🌟 حسن علی ، گاهی به مادو ، 🌟 پول و مواد غذایی و کالا می داد ، 🌟 تا به دست فقرا برسونه . 🌟 اما اون ، اونا رو برای خودش می برد . 🌟 یا اونا رو می فروخت 🌟 و پولش رو برای خودش خرج می کرد . 🌟 پنج شش سال پیش هم ، 🌟 طلا و جواهرات و چیزای قیمتی ، 🌟 برای حسن علی آوردن . 🌟 تا اونارو بفروشه و خرج مسجد کنه 🌟 اون موقع ، من تازه به کویت اومده بودم 🌟 و چیزی هم نداشتم 🌟 مادو بهم گفت که بیام کمکش کنم 🌟 در عوضش ، سهم خوبی بهم میده 🌟 اولش مخالفت کردم 🌟 و حتی بهش گفتم : 🌟 که اگر حسن علی یا پلیسها بفهمن ، 🌟 هم از تو کارت اخراج میشی 🌟 هم من بدبخت میشم 🌟 هم زندانیمون می کنن ... 🌟 اما اون گفت : 🔥 نترس نمیذارم کسی بفهمه 🌟 آخرش منم قبول کردم . 🌟 کار ، خوب داشت پیش می رفت . 🌟 اما یه دفعه ، دختر حسن علی ، 🌟 که حدود ده سالش بود ، سر رسید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت ششم 🎼 خودتو دوست داشته باش 🦀 چنگالی خرچنگ مهربانی است 🦀 که همیشه احساس می‌کند 🦀 چنگال‌هایش ، 🦀 مزاحم کارهایش هستند 🦀 و استفاده خاصی ندارند، 🦀 تا اینکه یک روز … 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۱ 🐈 🐈 🐈 ⚜ فهد گفت : 🌟 دزدی ما ، خوب داشت پیش می رفت . 🌟 اما یه دفعه ، دختر حسن علی ، 🌟 که حدود ده سالش بود ، سر رسید . 🌟 من خیلی ترسیده بودم . 🌟 اما مادو ، دهان دختره رو گرفت 🌟 و اونو به زیر زمین برد . 🌟 اما بعد از چند لحظه ، تنها برگشت 🌟 هر چی ازش پرسیدم چی شد ، جواب نداد 🌟 فقط گفت ، با پول و شکلات ساکتش کردم . 🌟 چند روز بعد ، فهمیدم که دختر حسن علی ، 🌟 از شب دزدی تا الآن گم شده . 🌟 و پلیسا دارن دنبال دزد و دختره می گرده 🌟 هر چی به مادو گفتم : 🌟 چه بلایی سر بچه آوردی ؟! 🌟 چیزی نمی گفت . 🌟 تا اینکه تصمیم گرفتم برم پیش پلیس ، 🌟 و به همه چی اعتراف کنم . 🌟 اما مادو جلوم رو گرفت و گفت : 🔥 اگه بری ، به جرم قتل اعدامت می کنن 🌟 گفتم منظورت چیه ؟! 🔥 گفت : من دختره رو کشتم 🔥 اگه بری پیش پلیس ، به جرم شریک قتل ، 🔥 اعدامت می کنن . 🔥 پس بهتره دهنتو ببندی و چیزی نگی . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 با جنازه دختره ، چکار کردید ؟ 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 نمی دونم ، یعنی خودش بهم نگفت . 🌟 خیلی هم اصرارش کردم که بهم بگه 🌟 اما نگفت که جنازه رو کجا برده 🌟 و باهاش چکار کرده ، 🌟 فقط می گفت که دفنش کردم 🌟 اما باز نگفت کجا . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اون هندی لعنتی ، دیگه چه گناه هایی کرده ؟ 🐈 چه غلطهایی مرتکب شده ؟! 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 من فقط تو دزدی ها ، شکار گربه ها ، 🌟 و در فروش گربه ها ، 🌟 باهاش همکاری می کنم . 🌟 اما اون گناهای خیلی زیادی مرتکب شده 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
05 Havaye Do nafare.mp3
4.36M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت پنجم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه 📗 ولادت امام عسکری علیه السلام 🌟 سال ۲۳۲ هجری بود . 🌟 از ماه ربیع الثانی ، 🌟 هشت روز گذشته بود . 🌟 در یکی از خانه های مدینه ، 🌟 پدر و مادری ، 🌟 منتظر تولد فرزند خود بودند . 🌟 آن پدر ، بهترین پدر دنیاست . 🌟 و از نسل پیامبر و امام علی بود 🌟 نام ایشان امام هادی علیه السلام بود . 🌟 و آن مادر ، زنی دانشمند ، با تقوا ، 🌟 پاک ، باحیا ، با حجاب و با خدا بود ؛ 🌟 که نام مبارکش ، حُدَیثه بود . 🌟 ناگهان ، صدای نوزادی ، 🌟 در خانه کوچک امام هادی علیه السلام ، 🌟 بلند شد . 🌟 بله بچه ها ، امام یازدهم ما ، 🌟 به دنیا آمد . 🌟 و دنیا را با وجودش ، روشن نمود . 🌟 شکوفه لبخند ، 🌟 روی لبان پدر و مادرش نشست 🌟 و نام او را ، حسن گذاشتند . 🌟 بنابراین ، نام یازدهمین امام ما ، 🌟 مثل نام امام دوم ما شد . 🌟 در این روز زیبا و با برکت ، 🌟 همه به هم شادباش می گفتند 🌟 آسمون به زمین تبریک می گفت 🌟 انسانها ، پرندگان و ماهیان ، 🌟 خوشحال و خندان بودند . 🌟 زمین به خودش افتخار می کرد . 🌟 که بهترین فرزند دنیا ، 🌟 روی به دنیا آمد . 🌟 فرشته ها نیز ، 🌟 بال هاشون رو باز کرده بودند 🌟 و از خوشحالی این تولد ، 🌟 دور تا دور زمین می گشتند . 🌟 و تولد این نوزاد را ، 🌟 به همدیگر تبریک می گفتند . 🌟 وقتی امام حسن عسکری بزرگ شد ؛ 🌟 آدم های بد ، 🌟 پدرش امام هادی را شهید کردند 🌟 و خودش بعد از پدرش ، امام شد . 🌟 آدمای بد و شیطان ها ، وقتی دیدند ، 🌟 همه مردم و بچه ها ، 🌟 امام عسکری را دوست دارند ؛ 🌟 به ایشان حسودی کردند 🌟 و به خانه ایشان حمله کردند ؛ 🌟 و ایشان را دستگیر نمودند ؛ 🌟 آنها امام ما را ، 🌟 در پادگان و منطقه نظامی و ارتشی ، 🌟 که به عربی به آن می گفتند عسکریه 🌟 زندانی کردند . 🌟 به خاطر همین ، 🌟 شیعیان لقب امان یازدهم را ، 🌟 عسکری گذاشتند . 🌟 بعدها ، 🌟 امام حسن عسکری علیه السلام ، 🌟 پسری زیبا به دنیا آوردند . 🌟 و نام او را مهدی گذاشت . 🌟 بله بچه ها ، امام حسن عسکری ، 🌟 پدر بزرگوار امام زمان ما هستند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla علیه السلام
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فهد ، همه کارهای خلاف مادو را لو داد . 🇮🇷 سپس فرامرز گفت : 🐈 الآن کاری باهات ندارم 🐈 ولی اگه به کسی گفتی که منو دیدی ، 🐈 به خدا نابودت می کنم . 🌟 فهد گفت : باشه چیزی نمیگم 🇮🇷 فرامرز ، به سرعت به طرف قفسش رفت . 🇮🇷 و جلوی چشم گربه ها ، تبدیل به گربه شد 🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ، 🇮🇷 از دیدن این صحنه تعجب کردند 🇮🇷 و بعد از آن ، 🇮🇷 حرف فرامرز را باور کردند که می گفت : 👈 من یک انسانم نه گربه 🇮🇷 یکی از گربه های خارجی گفت : ⚜ من حرفش و قبول ندارم ⚜ اون میگه من انسانم نه گربه ⚜ پس چرا الآن گربه است ؟! ⚜ پس نتیجه می گیریم هم انسانه هم گربه 🇮🇷 فرامرز ، روز بعد ، بر خلاف همشه ، 🇮🇷 باز هم با صدای اذان ، انسان شد . 🇮🇷 فرامرز از این واقعه ، خیلی تعجب کرد . 🇮🇷 اما به فال نیک گرفت 🇮🇷 و قفس گربه ها را باز کرد . 🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف خانه حسن علی رفت . 🇮🇷 مستقیم دنبال اتاق مادو گشت . 🇮🇷 وارد اتاق مادو شدند . 🇮🇷 و گربه ها را به جان او انداخت . 🇮🇷 مادو ، داد می زد و درخواست کمک می کرد . 🇮🇷 فرامرز به او گفت : 🐈 هی مادو ، اگه حرف نزنی ، زنده نمی مونی 🔥 مادو گفت : از من چی می خوای ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟! 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 من که کاریش نکردم آخه . 🔥 دزدا اونو با خودشون بردن . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خر خودتی ، احمق تویی ، بی شرفِ قاتل 🐈 من می دونم که تو ، اون دختره رو کشتی 🐈 به نفعته که حرف بزنی 🐈 وگرنه این گربه ها ، به حسابت می رسن 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
06 Havaye Do nafare.mp3
5.26M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت ششم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla