eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ناخدا و ملوانان ، به دنبال فرامرز گشتند 🇮🇷 اما هیچ اثری از او نیافتند . 🇮🇷 پلیس دریایی آمد 🇮🇷 و دزدان دریایی را تحویل آنها دادند ، 🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به پلیس گفتند . 🇮🇷 دوباره ملوانان با کمک پلیس دریایی ، 🇮🇷 همه کشتی را جستجو کردند ، 🇮🇷 اما باز اثری از فرامرز نیافتند . 🇮🇷 فرامرز ، در آن روز ، 🇮🇷 به عنوان یک قهرمان گمنام ، 🇮🇷 بر سر زبان همه اعضای کشتی قرار گرفت . 🇮🇷 صبح زود ، کشتی به کویت رسید 🇮🇷 و قفس گربه ها ، به یک خانه بزرگ برده شد 🇮🇷 آن خانه ، متعلق به یک مرد کویتی پولدار بود . 🇮🇷 فرامرز ، در طول مسیر سعی می کرد ، 🇮🇷 تا مسیرها را بشناسد 🇮🇷 و کوچه ها و خیابانها را یاد بگیرد . 🇮🇷 سپس قفس را در اتاقی نگه داشتند . 🇮🇷 بعد از ظهر ، 🇮🇷 دو مرد کویتی به نام های حمزه و احمد ، 🇮🇷 به اتاق گربه ها آمدند ؛ 🇮🇷 و به جر و بحث و دعوا پرداختند . 🇮🇷 هر دو به زبان عربی حرف می زدند . 🇮🇷 فرامرز ، که خودش بزرگ شده اهواز است 🇮🇷 و دوستان عرب زبان زیادی داشت 🇮🇷 زبان عربی را خیلی خوب می فهمید 🇮🇷 اما در جواب دادن ، کاملا مسلط نبود . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 صحبت های این دو مرد کویتی را ، 🇮🇷 خیلی خوب می فهمید . 🇮🇷 دعوای آنان ، سر مقدار زیادی الماس بود ، 🇮🇷 که از ایران آورده بودند . 🇮🇷 و در کف قفس گربه ها ، مخفی کرده بودند . 🇮🇷 احمد ، پول زیادی از حمزه طلب داشت . 🇮🇷 با هم قرار گذاشتند 🇮🇷 که احمد ، قفس گربه ها را ، 🇮🇷 از ایران تحویل بگیرد ، 🇮🇷 و به کویت بیاورد . 🇮🇷 تا هم طلب خود را بگیرد . 🇮🇷 و هم از آوردن گربه ها به کویت ، 🇮🇷 حق الزحمه ای دریافت نماید . 🇮🇷 اما حمزه از دادن پول ، امتناع کرد . 🇮🇷 احمد ، پشت در اتاق حمزه ایستاده بود 🇮🇷 و منتظر بیرون آمدن او بود 🇮🇷 تا طلبش را مطالبه کند 🇮🇷 ناگهان به صورت اتفاقی ، 🇮🇷 سخنان تلفنی حمزه را شنید . 🇮🇷 و از حرفایش فهمید 🇮🇷 که الماس های کوچک زیادی ، 🇮🇷 در قفس گربه ها ، مخفی شده است . 🇮🇷 احمد ، ناراحت و عصبانی شد . 🇮🇷 و حمزه را تهدید کرد 🇮🇷 که یا پولش را بدهد یا الماس ها را می برد 🇮🇷 احمد به طرف اتاق گربه ها آمد . 🇮🇷 حمزه نیز به دنبال او آمد . 🇮🇷 جر و بحث آنان بالا گرفت . 🇮🇷 ناگهان ، حمزه عصبانی شد 🇮🇷 و با طناب ، احمد را خفه کرد . 🇮🇷 و جنازه اش را در انبار ، مخفی کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
05 Kenare Man Bash.mp3
3.69M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت پنجم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
06 Kenare Man Bash.mp3
2.01M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت ششم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه قوی‌ ترین مردم 🌟 روزی جوانان شهر ، 🌟 سرگرم زورآزمایی بودند . 🌟 عده ای در کُشتی مسابقه می دادند 🌟 عده ای مُچ می انداختند 🌟 عده ای خروس جنگی بازی می کردند 🌟 عده ای هم در وزنه‌ برداری ، 🌟 با همدیگه مسابقه می دادند . 🌟 سنگ بزرگی‏ آنجا بود ، 🌟 که هر کس آن را بلند می‌کرد ؛ 🌟 از همه قوی‌تر به شمار می‌رفت . 🌟 در این هنگام ، 🌟 رسول اکرم صلی الله علیه و آله ، 🌟 از راه رسیدند و پرسیدند : 🌹 چه می‌ کنید ؟ 🌟 جوانان پاسخ دادند : 🦋 داریم زورآزمایی می‌کنیم . 🦋 می‌‏خواهیم ببینیم کدام یک از ما ، 🦋 قوی‌تر و زورمندتر است ؟! 🌟 پیامبر به آنها فرمودند : 🌹 میل دارید که من بگویم 🌹 چه کسی از شما ، 🌹 از همه قوی‌ تر ، شجاعتر است ؟ 🌟 همه با خوشحالی گفتند : 🦋 بله حتما 🦋 چی از این بهتر ، 🦋 که رسول خدا داور مسابقه باشند . 🦋 دوست داریم شما نشان افتخار را ، 🦋 به ما بدهید . 🌟 همه جمعیت ، منتظر بودند 🌟 که رسول اکرم ، کدام یک را ، 🌟 به عنوان‏ قهرمان معرفی می کند ؟ 🌟 نگرانی در چهره آنان نمایان بود . 🌟 هر یک از آنان ، 🌟 پیش خود فکر می‌‏کردند ؛ 🌟 الآن پیامبر ، دستش را خواهد گرفت 🌟 و به عنوان قهرمان مسابقه ، 🌟 معرفی خواهد کرد . 🌟 ناگهان پیامبر فرمودند : 🌹 از همه قوی‌تر و نیرومندتر ، 🌹 آن کسی است ؛ 🌹 که اگر از چیزی‏ خوشش آمد ، 🌹 علاقه به آن چیز ، 🌹 او را به انجام زشتی‌ها مجبور نکند ؛ 🌹 و اگر زمانی عصبانی شد ، 🌹 خودش را کنترل کند ؛ 🌹 و همیشه حقیقت را بگوید ؛ 🌹 و کلمه‌ای دروغ یا حرف زشت ، 🌹 بر زبان نیاورد . 🌟 از آن روز به بعد ، 🌟 مسابقه مردم شهر ، این بود 🌟 که سمت گناه و زشتی نروند ؛ 🌟 عصبانی نشوند ؛ 🌟 دروغ نگویند ؛ 🌟 حرف زشت نزنند . 🌟 تا قوی‌ تر از همه شوند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه زيبايی واقعی 🦢 دانش آموزان در کلاس درس ، 🦢 مشغول صحبت کردن 🦢 در مورد زیبایی همدیگه بودند 🦢 یکی گفت فلانی لباس زیبایی دارد 🦢 یکی می گفت فلانی آرایش زيبا دارد 🦢 یکی می گفت فلانی صورت زیبا دارد 🦢 آنها زیبایی را ، 🦢 در صورت و لباس و تیپ و ماشین ، 🦢 و یا رنگ چشم و خانه و‌‌‌... می دانند . 🦢 ناگهان آقای معلم وارد کلاس شد . 🦢 بچه ها به احترام معلم ، 🦢 از جا بلند شدند 🦢 و برای سلامتی اش صلوات فرستادند 🦢 بلافاصله یکی از دانش آموزان ، 🦢 از آقای معلم پرسيد : 🌸 استاد جان ! 🌸 شما زيبايی انسان رو ، 🌸 در چه چیزی می بینید ؟! 🦢 آقای معلم ، 🦢 کیفش را روی میزش گذاشت 🦢 سپس دو لیوان کاغذی در آورد 🦢 و جلوی شاگردانش گذاشت و گفت : 👨🏻‍🏫 به اين ۲ کاسه نگاه کنيد 👨🏻‍🏫 فرض کنید این اولی ، 👨🏻‍🏫 از طلا درست شده است 👨🏻‍🏫 و درونش سم باشد 👨🏻‍🏫 و این دومی کاسه گِلی هست 👨🏻‍🏫 اما درونش آب گوارا وجود دارد ، 👨🏻‍🏫 شما از کدامیک می خوريد ؟! 👨🏻‍🏫 از ظرف طلا یا ظرف گِلی ؟! 🦢 دانش آموزان جواب دادند : 🍃 آقا از کاسه گِلی 🦢 معلم گفت : 👨🏻‍🏫 آفرین بچه های گلم ! 👨🏻‍🏫 آدما هم مثل همین کاسه هستند . 👨🏻‍🏫 چیزی که آدم رو زيبا می کند 👨🏻‍🏫 درون و اخلاق اوست . 👨🏻‍🏫 نه ظاهر و آرایش ، لباس و... 👨🏻‍🏫 زیبایی واقعی ، 👨🏻‍🏫 در انسانیت و خوش اخلاقی است 👨🏻‍🏫 پس بايد سيرتمان را زيبا کنيم 👨🏻‍🏫 نه صورتمان را . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoom
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 حمزه ، صبح روز بعد ، 🇮🇷 گربه ها را به قفس دیگری منتقل کرد . 🇮🇷 سپس یکی را مامور کرد ، 🇮🇷 تا گربه ها را برای فروش به بازار ببرد . 🇮🇷 در کشور کویت مثل همه کشورها ، 🇮🇷 قیمت گربه های ایرانی ، 🇮🇷 گرانتر از همه گربه های جهان است . 🇮🇷 که قیمت اولیه آنها در بازار ، 🇮🇷 از ۲۰ هزار دلار شروع می شود به بالا . 🇮🇷 یکی از خریداران همیشگی گربه های ایرانی ، 🇮🇷 مردی گربه شناس و متخصص حیوانات است 🇮🇷 و با همه انواع گربه ها ، آشناست . 🇮🇷 نام او مایک کید بود و اصالتا آلمانی است . 🇮🇷 مایک ، در حال تماشا و بررسی گربه ها بود 🇮🇷 که ناگهان چشمش به فرامرز افتاد . 🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت . 🇮🇷 دستی به او کشید . 🇮🇷 به چشمان و دستان و گوشش نگاه کرد . 🇮🇷 و با تعجب به فروشنده گفت : 🍎 آقا اینو از کجا آوردید ؟! 🇮🇷 فروشنده گفت : ☀️ همه اینا ، دیروز از ایران به دست ما رسیدند . 🍎 مایک گفت : یعنی این گربه هم ایرانیه ؟ ☀️ فروشنده گفت : خب آره دیگه . 🍎 مایک گفت : قیمتش چقدره ؟ ☀️ فروشنده گفت : ۲۵ هزار دلار . 🇮🇷 مایک ، فرامرز را خرید ، 🇮🇷 و آن را در ماشین گذاشت . 🇮🇷 ناگهان چشم فرامرز ، به مینه افتاد 🇮🇷 فرامرز ، خودش را به قفس می زد 🇮🇷 هر کاری می کرد تا از قفس بیرون بیاید 🇮🇷 اما موفق نشد . 🇮🇷 مایک ، ماشین خود را روشن کرد 🇮🇷 و با فرامرز ، به طرف خانه رفتند . 🇮🇷 فرامرز را به آزمایشگاهش برد . 🇮🇷 دفتر و مدادش را در آورد 🇮🇷 و فرامرز را کاملا چکاپ کرد . 🇮🇷 بعد از بررسی کامل فرامرز ، 🇮🇷 تلفنش را برداشت ، 🇮🇷 و با آقایی به نام وُلز در آلمان تماس گرفت 🇮🇷 و شگفت زده گفت : 🍎 من یه گربه ایرانی پیدا کردم 🍎 که منحصر بفرده 🍎 و هیچ مشابهی از این گربه در جهان ندیدم . 🍎 ۲۵ هزار دلار خریدمش ولی واقعیتش ، 🍎 بیشتر از ۵۰۰ هزار دلار ، ارزش داره 🍎 اینجوری بگم ، این یه گنجه 🇮🇷 فرامرز ، حرفهای مایک را شنید 🇮🇷 و با خودش گفت : 🐈 واو پسر ، یعنی من اینقدر ارزش دارم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه دیوار گِلی 🏔 مرد زاهدی ، در اواخر عمرش ، ⛰ دیگر نمی توانست با پای خود ، 🗻 به جایی برود ؛ 🏔 و چون در آن زمان ، ⛰ ماشین و موتور نبود ، 🗻 ناچاراً از کسی خواهش می کرد 🏔 تا او را به کول می گرفت ، ⛰ و به این طرف و آن طرف می برد ، 🗻 مرد زاهد ، بدن لاغری داشت 🏔 هر کس او را کول می کرد ، ⛰ در مسیرهای کوتاه خسته نمی شد 🗻 یک روز ، 🏔 کارهای مرد زاهد زیاد بودند ⛰ کسی که او را به کول گرفته 🗻 خسته شده بود ؛ 🏔 لذا در کنار کوچه ، ⛰ او را به زمین گذاشت . 🗻 تا کمی استراحت کند . 🏔 ناگهان بدن مرد زاهد ، ⛰ به دیوار کاه گِلی خانه ی مجاور ، 🗻 برخورد کرد ، 🏔 و چند پر کاه و کمی خاک ، ⛰ از آن دیوار ، بر زمین افتاد . 🗻 مرد زاهد نگران و غمگین شد . 🏔 به سمت آن خانه رفت ⛰ و در را کوبید . 🗻 صاحب خانه آمد ، 🏔 و مرد زاهد را شناخت ، ⛰ او را احترام کرد و عرض ارادت نمود . 🗻 مرد زاهد را به خانه اش دعوت کرد 🏔 اما نپذیرفت و فرمود : 🕌 من به دیوار خانه شما تکیه دادم ، 🕌 و کمی از خاک و کاه از آن ، 🕌 به زمین ریخت . 🕌 بفرمایید چقدر باید بدهم 🕌 تا جبران آن شود . 🏔 صاحب خانه عرض کرد : 🏝 آقا اختیار دارید ، 🏝 منزل من مال شماست . ⛰ آقا در جواب فرمود : 🕌 قیامت این تعارف ها را نمی شناسد 🕌 یا رضایت بده و حلال کن ، 🕌 یا بگو چقدر باید خسارت بدهم . 🗻 صاحب خانه او را بخشید و حلال کرد 🏔 مرد زاهد هم ، با خیالی راحت ، ⛰ خداحافظی کرد و رفت . 🗻 صاحب خانه ، هنوز ایستاده بود 🏔 و دور شدن او را ، تماشا می کرد ⛰ و با خودش گفت : 🏝 او به خاطر یک ذره خاک ، 🏝 اینقدر حلالیت گرفت 🏝 من به خاطر این همه غفلت ، 🏝 به خاطر این همه حق الناس ، 🏝 به خاطر این همه ظلم به مردم 🏝 ظلم به زن و بچه و همسایه ، 🏝 چقدر باید حلالیت بگیرم ؟!! 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
07 Kenare Man Bash.mp3
2.66M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت هفتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند . 🇮🇷 فرامرز ، به فکر مینه افتاد . 🇮🇷 دنبال راهی بود تا بتواند مینه را پیدا کند 🇮🇷 و او را آزاد کرده ، به ایران ببرد . 🇮🇷 علاوه بر مینه ، 🇮🇷 یاد گربه هایی افتاد 🇮🇷 که به آنها قول داده بود که آزادشان کند . 🇮🇷 و همچنین به قتلی که دیده بود ، 🇮🇷 و الماسهای در قفس گربه ها ، 🇮🇷 و اینکه نمی داند 🇮🇷 آیا دوباره انسان می شود یا خیر . 🇮🇷 فرامرز با خودش گفت : 🐈 تا حالا ، هر دو شب یکبار ، انسان شدم 🐈 و چیزی کمتر از دو ساعت بعدش ، 🐈 دوباره گربه شدم . 🐈 و هر بار که انسان شدم ، 🐈 دقیقا قبل از طلوع آفتاب بود . 🐈 اگر این حالت همیشگی باشه ، 🐈 پس باید برای این یکی دو ساعت ، 🐈 برنامه ریزی کنم . 🐈 از آخرین باری که انسان شدم ، 🐈 دو روز می گذره 🐈 پس امشب ممکنه بازم انسان بشم . 🐈 اگر امشب هم انسان بشم ، 🐈 با این قفسِ کوچولو ، حتما آسیب می بینم . 🐈 اگر هم شانس بیارم و قفس بشکنه 🐈 و بلفرض که سالم به در بردم 🐈 حتماً سروصدای شکستن قفس و افتادنش ، 🐈 اهل خونه رو بیدار می کنه . 🇮🇷 فرامرز ، طاقت نیاورد و قصد فرار نمود . 🇮🇷 از هوش انسانی اش کمک گرفت ، 🇮🇷 و با خلال دندانی که کنارش بود ، 🇮🇷 موفق شد درب قفس را باز کند . 🇮🇷 سپس آرام از خانه بیرون آمد . 🇮🇷 و آدرس بازار را در ذهنش مرور کرد ‌. 🇮🇷 به طرف بازار رفت . 🇮🇷 سپس از بازار به طرف خانه حمزه دوید . 🇮🇷 داخل خانه شد . 🇮🇷 و به طرف انباری که گربه ها در آن بودند ، 🇮🇷 رفت . 🇮🇷 گربه ها از دیدنش خوشحال شدند . 🇮🇷 و با کلی ذوق و شوق به میو میو افتادند . 🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی ، 🇮🇷 فرامرز ، به آنها گفت که یک انسان است . 🇮🇷 اما گربه ها ، حرفش را باور نکردند . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 باشه باور نکنید ولی اگر انسان شدم 🐈 من آزادتون می کنم و الماسهارو می برم 🐈 اما برای بیرون رفتن از اینجا ، 🐈 به کمک شما احتیاج دارم 🐈 باید کمکم کنید تا از نگهبانها بگذریم . 🇮🇷 گربه ها ، با حالتی خندان و مسخره آمیز ، 🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من خیلی خستم ، امروز نخوابیدم 🐈 میرم یه چرتی بزنم . 🐈 اگه کسی اومد ، حتما بیدارم کنید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
08 Kenare Man Bash.mp3
2.68M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت هشتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز کنار قفس گربه ها خوابید . 🇮🇷 با صدای اذان صبح ، 🇮🇷 انسان شد و از خواب پرید . 🇮🇷 با تمام خستگی هایش ، 🇮🇷 به سرعت ، قفس گربه ها را باز کرد . 🇮🇷 و گربه ها را آزاد کرد . 🇮🇷 آن گربه هایی که ، انسان شدن او را دیدند 🇮🇷 بعضی ها ، در شک و تردید بودند . 🇮🇷 که این انسان ، واقعا همان فرامرز است یا نه 🇮🇷 آیا به او اعتماد کنند یا نه ؟ 🇮🇷 و بعضی از گربه ها ، حرف او را باور کردند ‌. 🇮🇷 و به بقیه گربه ها گفتند : 🐱 اون واقعا انسانه ، می تونه تبدیل بشه 🐱 پس حالا که به خاطر نجات ما اومده 🐱 پس نباید تنهاش بذاریم 🇮🇷 فرامرز ، الماس ها را از قفس برداشت . 🇮🇷 و به همراه گربه ها ، 🇮🇷 آرام از اتاق بیرون رفتند . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 دو نگهبان را غافلگیر کردند . 🇮🇷 فرامرز ، دست و پا و دهان آنها را بست . 🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف پلیس رفت . 🇮🇷 سر راه ، به این فکر می کرد : 🐈 که با الماس ها باید چکار کنم . 🐈 اگر دوباره گربه شدم ، چی ؟! 🇮🇷 ناگهان چشمش به مسجد افتاد . 🇮🇷 فرامرز ، کمی فکر کرد و داخل مسجد شد . 🇮🇷 ابتدا کیسه الماس ها را ، 🇮🇷 داخل کفشداری گذاشت و در آن را قفل کرد 🇮🇷 و تصمیم داشت تا چند روز در همان جا بمانند 🇮🇷 سپس به این فکر افتاد 🇮🇷 که شاید یکی از نمازگزاران یا خادمان مسجد 🇮🇷 آنها را پیدا کند و تحویل پلیس دهد . 🇮🇷 فرامرز ، برگشت و الماسها را در آورد 🇮🇷 و به طرف امام جماعت مسجد رفت . 🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی به زبان عربی ، 🇮🇷 از ایشان خواهش کرد ؛ 🇮🇷 تا این کیسه را به امانت بپذیرد . 🇮🇷 اما امام جماعت ، ابتدا امانت را قبول نکرد ؛ 🇮🇷 ولی بعد از اصرار زیاد فرامرز ، 🇮🇷 مجبور شد تا آنها را به امانت قبول کند . 🇮🇷 سپس به طرف پلیس رفت . 🇮🇷 و گربه ها ، پشت سر او می آمدند . 🇮🇷 مردم از دیدن فرامرز ، 🇮🇷 و گربه هایی که پشت سر او می آمدند 🇮🇷 بسیار تعجب کردند . 🇮🇷 فرامرز ، داخل مرکز پلیس شد . 🇮🇷 و گربه ها ، بیرون پاسگاه ، منتظرش بودند . 🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد ، توسط حمزه را ، 🇮🇷 به صورت شفاهی و کتبی ، به پلیس داد . 🇮🇷 و مکان جنازه را نیز به آنها گفت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🧐 🤔 🧠 ۱۱۹. آن چیست چیستان است 🧠 هم در دهان است 🧠 هم گلی تو گلدان است 🧠 هم نام دختران است 🧠 @moaama_chistan 🇮🇷 @amoomolla
09 Kenare Man Bash.mp3
3.28M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت نهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه پیمان یاری 🌟 مردی که أهل حجاز بود ، به مکه آمد 🌟 و مالی را به عاص بن وائل ، فروخت 🌟 اما عاص ، پولش را نداد و رفت . 🌟 مرد حجازی دنبالش دوید . 🌟 او را صدا زد و گفت : 🌷 پس پول من چی میشه ؟! 🌟 اما عاص بدجنس ، 🌟 جواب او را نداد و به راهش ادامه داد . 🌟 عاص داخل یک خانه شد . 🌟 و محکم در را بست . 🌟 مرد حجازی ، در را رد . 🌟 اما کسی در را برایش باز نکرد . 🌟 او در را می زند و می گوید : 🌷 آقا من اینجا غریبم و کسی رو ندارم 🌷 پولی هم ندارم تا به شهرم برگردم 🌷 یا کالای منو بده یا پولمو 🌟 عاص بن وائل ، با اخم و بداخلاقی ، 🌟 و با عصبانیت ، در را باز کرد 🌟 و او را از خانه اش بیرون نمود . 🌟 و پولش را نداد و سرش داد زد . 🌟 و به دروغ گفت : 😡 تو هیچ کالایی به من ندادی ، 😡 از اینجا برو 🌟 مرد حجازی ، 🌟 پیش بزرگترها و شیوخ قریش رفت 🌟 و از آنها خواهش کرد 🌟 تا کمکش کنند . 🌟 ولی آنها هم تحویلش نگرفتند ، 🌟 و جوابش را ندادند . 🌟 و حاضر به گرفتن حق او نشدند . 🌟 مرد حجازی ، 🌟 وقتی دید کسی کمکش نمی کند ، 🌟 و از آن طرف مالش را دزدیدند 🌟 و پولی نداشت تا بوسیله آن ، 🌟 به شهر و خانه خود برگردد ؛ 🌟 دلش شکست و با ناراحتی ، 🌟 بالای کوه ابی قبیس رفت . 🌟 از بالای کوه ابی قبیس ، 🌟 همه شهر مکه و خانه خدا ، 🌟 راحت تر دیده می شوند . 🌟 مرد حجازی ، اول به آسمان نگاه کرد 🌟 بعد به خانه خدا نگاه چشم دوخت 🌟 اشک در چشمانش جمع شد 🌟 و از ناراحتی و عصبانیت ، 🌟 فریاد مظلومانه ای سر داد . 🌟 و با صدای بلند ، 🌟 از مردم مکه ، کمک خواست . 🌟 زبیر ( عموی پیامبر ) ، 🌟 با شنیدن صدای مظلومانه آن غریبه ، 🌟 بی معطلی ، از جا بلند شد . 🌟 و همراه حضرت محمد ( ص) ، 🌟 که آن زمان ۲۰ ساله بودند ؛ 🌟 به سراغ صاحب صدا رفتند . 🌟 وقتی او را پیدا کردند ؛ 🌟 او را دلداری دادند و گفتند : 🌹 چی شده مرد ؟! مشکلت چیه ؟! 🌟 مرد حجازی با ناراحتی گفت : 🌷 یه آقایی به نام عاص ، 🌷 کالایی از من خرید ؛ 🌷 ولی پولم رو نمیده . 🌟 زبیر ، دست آن مرد را گرفت 🌟 و به خانه خود برد 🌟 و پذیرایی مفصلی از او نمود 🌟 سپس پیش بزرگان قبائل رفت ، 🌟 و از آنان خواهش کرد 🌟 تا در یاری به مظلومان ، 🌟 و گرفتن حق آنان ، کمکش کنند . 🌟 زبیر موفق شد چندتا از قبایل را ، 🌟 با خود همراه کند . 🌟 سپس همگی ، 🌟 در خانه عبدالله پسر جدعان ، 🌟 جمع شدند ؛ 🌟 و در آنجا ، 🌟 پیمانی به نام حلف الفضول نوشتند 🌟 و دستهای خود را ، 🌟 به نشانه تعهد در برابر پیمان ، 🌟 در آب زمزم فرو بردند و گفتند : 🌹 نباید به هیچ شخص 🌹 چه غریبه چه آشنا ، ستم شود ؛ 🌹 و باید حق مظلوم را از ظالم بگیریم ! 🌹 و از ایجاد بی نظمی ، اغتشاش ، 🌹 فساد و دزدی ، جلوگیری کنیم . 🌹 و با هم دربرابر دشمنان مقاومت کنیم 🌹 و از خانه کعبه حمایت نمائیم و... 🌟 بعد از بستن پیمان ، 🌟 با هم دیگه پیش عاص رفتند ، 🌟 و پول مرد حجازی را ، از او گرفتند 🌟 و به صاحبش دادند . 🌟 مرد حجازی هم ، خیلی تشکر کرد 🌟 و برای آنها دعای خیر نمود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد را ، به پلیس داد 🇮🇷 پلیس نیز به فرامرز گفت : 🚔 باید اینجا بمونی تا واقعیت معلوم بشه 🇮🇷 پلیس ، در حال پیگیری مجوز قضایی بود 🇮🇷 که فرامرز ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 و به دوستانش ملحق شد . 🇮🇷 مایک کید نیز ، از خواب بیدار شد . 🇮🇷 و فرامرز را در قفس ندید . 🇮🇷 فیلم مداربسته را نگاه کرد . 🇮🇷 و لحظه فرار فرامرز را به دقت تماشا کرد . 🇮🇷 و از اینکه یک گربه بتواند ، 🇮🇷 هوشمندانه درب قفس را باز کند ، 🇮🇷 خیلی تعجب کرد . 🇮🇷 به خاطر همین مصمم تر شد ، 🇮🇷 تا به هر قیمتی که شده ، آن گربه را پیدا کند . 🇮🇷 سپس یک گروه استخدام کرد ، 🇮🇷 تا فرامرز را برایش پیدا کنند . 🇮🇷 حمزه نیز مشغول خوردن صبحانه بود 🇮🇷 که به او اطلاع دادند 🇮🇷 که یک مرد به همراه چند گربه ، 🇮🇷 به نگهبان ها حمله کرد و با گربه ها فرار کرد . 🇮🇷 حمزه ، از شنیدن این خبر شوکه شد 🇮🇷 و با سرعت به طرف الماسها رفت . 🇮🇷 اما هیچ اثری از آنها پیدا نکرد . 🇮🇷 فوراً دستور داد 🇮🇷 تا فرامرز و گربه ها را پیدا کنند . 🇮🇷 حکم بازدید از خانه حمزه صادر شد 🇮🇷 اما پلیس ، هر چه دنبال فرامرز گشت 🇮🇷 هیچ اثری از او پیدا نکرد . 🇮🇷 ابتدا به او شک کردند ، 🇮🇷 اما بعد خیال کردند که از ترسش فرار کرده 🇮🇷 پلیس ، به طرف خانه حمزه رفت . 🇮🇷 نگهبان ابتدا از ورود پلیس ممانعت کرد . 🇮🇷 اما پس از دیدن حکم قضائی ، کنار کشید . 🇮🇷 پلیس ، حیاط خانه را بازرسی کرد 🇮🇷 و به طرف اتاقی که فرامرز گفته بود ، رفتند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
10 Kenare Man Bash.mp3
2.86M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت دهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
11 Akharin ghesmat Kenare Man Bash.mp3
7.66M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت یازدهم ( آخر ) نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مهمان ابراهیم 🔮 از عادات حضرت ابراهیم علیه السلام 🔮 این بود که تا مهمان برایش نمی آمد 🔮 لب به غذا نمی زد . 🔮 روزی بر او گذشت 🔮 و هیچ مهمانی برایش نیامد . 🔮 برای پیدا کردن کسی ، 🔮 به سمت صحرا بیرون رفت . 🔮 بعد از مقداری جستجو ، 🔮 مرد بیگانه و بت پرستی را دید 🔮 که در حال گذشتن از آن محل بود 🔮 حضرت ابراهیم فرمود : ☘ ای دریغا ! کاش مسلمان بودی ، ☘ تا یک ساعت نزد ما می نشستی ☘ و انگشتی بر غذای ما می زدی ☘ و ما را از بی مهمانی بیرون می آوردی 🔮 پیرمرد ، بدون اینکه چیزی بگوید 🔮 از کنار حضرت ابراهیم گذشت . 🔮 ناگهان ، جبرئیل علیه السلام ، 🔮 بر حضرت ابراهیم نازل شد و گفت : 🦋 یا ابراهیم ! 🦋 حضرت حق سلام می رساند 🦋 و می فرماید : این پیرمرد ، 🦋 هفتاد سال مشرک و بت پرست بود 🦋 ولی ما رزق و روزی او را کم نکردیم 🦋 حالا یک روز نهار او را ، به تو سپردیم 🦋 به تهمت بیگانگی به او غذا ندادی ؟! 🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام 🔮 شرمنده و پشیمان شد . 🔮 به دنبال پیرمرد رفت و او را صدا زد 🔮 و او را به خانه خود دعوت نمود . 🔮 پیرمرد با تعجب گفت : ☂ رد اول برای چه بود ☂ و این دعوت آخر برای چه ؟! 🔮 حضرت ابراهیم علیه السلام ، 🔮 سرزنش حق تعالی را به او گفت . 🔮 پیرمرد گفت : ☂ نا فرمانی کردن چنین خداوندی ☂ از مروت به دور است . 🔮 پیرمرد در همان جا ، نزد ابراهیم 🔮 به خدا ایمان آورد و از مومن شد . 📚 جوامع الحکایات ، ص211 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 نگهبان خانه حمزه ، سریعا به حمزه زنگ زد . 🇮🇷 و آمدن پلیس را به او اطلاع داد . 🇮🇷 حمزه نیز با شتاب ، 🇮🇷 لباسش را پوشید و به طرف انبار رفت . 🇮🇷 سعی داشت تا پلیس را از آنجا خارج کند . 🇮🇷 امّا پلیسها ، حمزه را از اتاق بیرون بردند . 🇮🇷 تا بتوانند راحت تر اتاق را جستجو کنند . 🇮🇷 حمزه ، بیشتر اصرار کرد 🇮🇷 و از آنها خواست تا آنجا را تفتیش نکنند . 🇮🇷 اما پلیس تهدید کرد 🇮🇷 که اگر بیشتر حرف بزند ، دستبند می خورد 🇮🇷 در محلی که فرامرز گفته بود ، 🇮🇷 جنازه احمد را پیدا کردند . 🇮🇷 و حمزه را به جرم قتل ، دستگیر کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز از شدت خستگی ، 🇮🇷 در خرابه ای پشت مسجد خوابید . 🇮🇷 وقتی بیدار شد ، 🇮🇷 دوباره خودش و دوستانش را در قفس دید . 🇮🇷 و با تعجب گفت : 🐈 باز چی شده ؟! ما چرا اینجاییم ؟ 🇮🇷 یک گربه ایرانی به نام مایو گفت : 🌟 یک شکارچی هندی خواست ما رو بگیره 🌟 ما هم فرار کردیم ، اما تو خواب بودی 🌟 به خاطر همین تو رو گرفت . 🌟 من و چندتا گربه ایرانی دیگه ، 🌟 برگشتیم تا کمکت کنیم . 🌟 اما زورمون نرسید و گیر افتادیم . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 ببخشید که به خاطر من گیر افتادید . 🐈 بقیه گربه ها چی ؟! 🐈 چه بلائی سرشون اومده ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 اونا فرار کردن ، 🌟 انشالله که خوب باشن ؛ 🌟 چون ازشون هیچ خبری ندارم . 🇮🇷 فرامرز به بقیه گربه ها سلام کرد . 🇮🇷 و خودش را ، 🇮🇷 به گربه های خارجی معرفی نمود . 🇮🇷 بعد از چند ساعت ، 🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ، 🇮🇷 بیشتر با هم آشنا شدند . 🇮🇷 گربه های خارجی ، 🇮🇷 علاقه خاصی به گربه های ایرانی داشتند 🇮🇷 و خیلی از آنها تعریف می کردند . 🇮🇷 و اینکه ارزش و قیمت گربه های ایرانی ، 🇮🇷 خیلی بیشتر از گربه های خارجی است . 🇮🇷 همه در حال صحبت کردن بودند 🇮🇷 که ناگهان در وقت غروب ، 🇮🇷 بعضی از گربه های خارجی و ایرانی ، 🇮🇷 سرشان را ، رو به آسمان ، بالا گرفتند 🇮🇷 و به عبادت و مناجات با خدا پرداختند . 🇮🇷 فرامرز ، با دیدن این صحنه ، 🇮🇷 یاد بدی های خودش افتاد . 🇮🇷 یاد حرف های زشتی که به خدا زده ، افتاد . 🇮🇷 فرامرز از این شرمنده بود 🇮🇷 که حیواناتی مثل گربه ها ، 🇮🇷 خیلی خوب می فهمند عبادت چیست 🇮🇷 اما خودش هنوز نفهمید 🇮🇷 که خدا کیست و عبادت یعنی چی ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
01 Havaye Do nafare.mp3
1.69M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت اول نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شکارچی هندی ، مادو نام داشت . 🇮🇷 با رفیق عربستانی اش ، که فهد نام داشت 🇮🇷 در حال لیست کردن گربه های جدید بودند . 🇮🇷 فهد در حال نوشتن بود ، 🇮🇷 که با لهجه عربی به مادو گفت : 🌟 نمی خوای به حسن علی بگی که چه بلائی سر دخترش آوردی ؟! 🔥 مادو گفت : 🔥 بازم که شروع کردی ؟! 🔥 قبلاً راجع به این موضوع ، با هم صحبت کردیم . 🔥 پس لطفا ادامه نده . 🌟 فهد گفت : 🌟 ببین مادو‌ ! پنج ساله که خواب راحت ندارم 🌟 عذاب وجدان ، داره منو از پا در میاره 🌟 اگه تو نگی ، 🌟 شاید عذاب وجدانم منو مجبور کنه 🌟 که برم پیش پلیس یا حسن علی ، 🌟 و اونوقت همه چی رو میگم . 🇮🇷 فرامرز ، هنوز حسن علی را ندیده بود . 🇮🇷 اما در لابلای حرفهای فهد و مادو ، 🇮🇷 و حرفهایی که از خریداران گربه ها ، 🇮🇷 و دوستان مادو شنیده بود ، 🇮🇷 به خباثت های شکارچی هندی ، 🇮🇷 و مظلومیت حسن علی ، پی برد . 🇮🇷 و همچنین فهمید که مادو ، 🇮🇷 بلائی سر دختر حسن علی آورده ، 🇮🇷 اما غیر از خود مادو ، 🇮🇷 هیچ کس از نوع کشتن آن دخترک ، 🇮🇷 و از مکان جنازه اش خبر ندارد ؛ 🇮🇷 فهد نیز می داند که آن دخترک مرده است . 🇮🇷 ولی از جنازه اش ، خبری نداشت . 🇮🇷 حسن علی و دیگران فکر می کنند 🇮🇷 که دخترک گم شده است . 🇮🇷 به خاطر همین حسن علی همچنان ، 🇮🇷 منتظر پیدا شدن دخترش بود . 🇮🇷 و برای پیدا کردن او نیز ، نذر کرد ، 🇮🇷 که شب های جمعه ، به نیت امام زمان عج ، 🇮🇷 به فقرا ، غذا و پول بدهد . 🇮🇷 مادو ، خدمتکار یک مرد کویتی پولدار ، 🇮🇷 به نام حسن علی بود . 🇮🇷 حسن علی ، مردی مومن و خداترس است . 🇮🇷 مثل پدر و مادرش ، شیعه دوازده امامی بود . 🇮🇷 پولدار بود ولی پولش را ، 🇮🇷 در راه خدا و کمک به فقرا خرج می کرد . 🇮🇷 دخترش پنج سال پیش ، گم شده است . 🇮🇷 و کسی از او خبری نداشت . 🇮🇷 اما هیچ وقت ، لب به شکایت باز نکرد . 🇮🇷 ولی همیشه و همه جا ، سراغ دخترش را ، 🇮🇷 از مردم و همسایه ها و پلیس می گرفت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
02 Havaye Do nafare.mp3
3.95M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت دوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز به مایو گفت : 🐈 هی داداش ! یه ماجراجویی تازه داریم . 🐈 انشالله ماموریت بعدی مون ، 🐈 پیدا کردن اون دختره است . 🐈 باید حساب این شکارچی خبیث رو برسیم 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 کدوم دختره ؟! قضیه چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اوه ببخشید ، 🐈 یادم رفت که نمی تونی ، 🐈 حرفای انسانها رو بفهمی . 🇮🇷 فرامرز ، هر چه شنیده را ، 🇮🇷 برای مایو تعریف کرد . 🇮🇷 فرامرز ، قبل از اذان صبح بیدار شد . 🇮🇷 و مایو را در حال عبادت دید . 🇮🇷 که با خود می گفت : 🌟 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح 🇮🇷 فرامرز با تعجب به مایو گفت : 🐈 تو داری چکار می کنی ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 مگه نمی بینی ؟! 🌟 دارم ذکر خدا می گم 🌟 دارم خدا رو عبادت می کنم 🇮🇷 فرامرز ، دوباره با تعجب گفت : 🐈 مگه حیوونا هم خدا رو می شناسن ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 این دیگه چه سوالیه ؟! 🌟 مگه تو خودت خدارو نمی شناسی ؟! 🌟 مگه خدا رو عبادت نمی کنی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 راستش ... اون طور که باید ... 🐈 نه نمی شناسم 🐈 من تا حالا نماز نخوندم 🐈 بلد هم نیستم بخونم . 🌟 مایو گفت : نماز چیه ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یه نوعی از عبادت کردن خداست دیگه 🐈 انسانها به عبادت خدا میگن ، نماز 🐈 البته عبادت های دیگه ای هم هست 🐈 مثل دعا ، ذکر ، قرآن ، روزه ، حج و... 🇮🇷 مایو با تعجب گفت : 🌟 خودت همه اینارو انجام میدی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه دیگه ... گفتم که ... 🐈 من متاسفانه اهل نماز و این چیزا نیستم 🐈 البته مامانم خیلی بهم گفته بخونم 🐈 ولی کر و کور بودم . 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 عبادت گربه هارو چی ، بلدی ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 مگه عبادت شما چه جوریه ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 ما هر روز ، چند مرتبه 🌟 صبح و ظهر و عصر و شب و نیمه شب ، 🌟 چند بار ذکر می گیم : 👈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یعنی همه گربه ها اینو می گن ؟! 🇮🇷 مایو گفت : 🌟 خوب آره دیگه 🇮🇷 فرامرز ، نفس عمیقی کشید و گفت : 🐈 سبوح قدوس ، رب الملائکه و الروح . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
03 Havaye Do nafare.mp3
2.88M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت سوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه خانواده آقای موری 📙 این قسمت : دانه بلند 🌴 توی یه باغ سرسبز و زیبا ، 🌴 حیوانات زیادی زندگی می کردند . 🌴 هر روز صبح با طلوع خورشید ، 🌴 حیوانات باغ ، از لانه شون ، 🌴 بیرون می اومدند . 🌴 و دنبال کار خودشون می رفتند . 🌴 بعضیا به دنبال غذا می رفتند ، 🌴 بعضیا خونه شونو درست می کردن 🌴 عده ای هم بی خیال بودن 🌴 و همیشه یا مشغول بازی اند 🌴 یا گشت و گذار . 🌴 و دنبال هیچ کاری نمی رفتند 🌴 بین حیوانات ، 🌴 اونی که از همه پر تلاش تر بود 🌴 مورچه ای به نام موری بود . 🌴 آقا موری ، زودتر از همه ، 🌴 از خونه اش بیرون می اومد 🌴 و دیرتر از همه ، 🌴 دست از کار می کشید . 🌴 یکی از روزها ، 🌴 آقا موری در حال گشتن غذا بود 🌴 که ناگهان یک غذای خوب و خوشمزه 🌴 ولی بزرگ و سنگین پیدا کرد . 🌴 آقا موری تصمیم گرفت 🌴 که این غذا رو به خونه اش برسونه 🌴 با هر زحمتی که بود 🌴 این غذا رو از زمین برداشت 🌴 و روی پشتش گذاشت . 🌴 آروم به طرف خونه اش می رفت . 🌴 تا اینکه وسط راه ، 🌴 به یک دیواری رسید . 🌴 همیشه این دیوارو ، 🌴 به راحتی بالا می رفت . 🌴 ولی این بار چون بارش سنگین بود 🌴 باید با سختی و تلاش و امید ، 🌴 خودش رو به بالای دیوار برسونه 🌴 یه استراحت کوتاهی کرد 🌴 بعد با عزمی راسخ ، 🌴 آماده بالا رفتن از دیوار شد 🌴 تا وسط راه رفت 🌴 ناگهان دانه از دستش افتاد 🌴 دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد 🌴 این بار دوتاشون افتادند 🌴 باز هم بار سوم ، بار چهارم ، 🌴 بار پنجم و همینطور ادامه می داد 🌴 و از تلاش و کوشش خسته نمی شد 🌴 و با خودش می گفت : 🐜 هر طور شده ، 🐜 باید از روی دیوار بالا برم 🐜 من باید این بار رو به خونه برسونم 🐜 وگرنه توی زمستون ، 🐜 بچه هام گرسنه می مونن 🐜 دوباره یا علی گفت 🐜 و از دیوار بالا رفت . 🌴 همسر موری ، 🌴 هیزم به دست ، کنار دیوار رسید 🌴 متوجه شد که شوهرش ، 🌴 با دانه ای بزرگ ، 🌴 در حال بالا رفتن از دیوار است 🌴 به سرعت هیزمش را زمین گذاشت 🌴 و به کمک آقای موری رفت . 🌴 این دفعه با کمک هم ، 🌴 موفق شدند دونه بزرگ رو ، 🌴 از روی دیوار بالا ببرن 🌴 و آن را در انبار خونه شون ، قایم کنن 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla