eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
46 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه بلال 🌟 بلال حبشی ، 🌟 كه دلش سرشار از ايمان به خدا بود ؛ 🌟 يكی از ياران با وفای پيامبر اكرم 🌟 و اذان گوی ایشان بود . 🌟 مشركان ، جلوی چشمان ديگران ، 🌟 او را مورد شكنجه‌های سخت ، 🌟 آن هم در زير آفتاب گرم ، 🌟 قرار می ‌دادند ؛ 🌟 و از او می ‌خواستند 🌟 كه دست از خداپرستی ، 🌟 و ايمان به خدا و پیامبر بردارد . 🌟 ولی بلال ، در زير آفتاب سوزان ، 🌟 مکرر به آنها می گفت : اَحَد اَحَد ... 🌟 اَحَد يعنی اینکه من ، 🌟 فقط خدای احد و يكتا را می پرستم 🌟 و از بت‌ پرستی شما بيزارم . 🌟 مشرکان فكر می ‌كردند ؛ 🌟 كه با شكنجه‌های زيادتر ، 🌟 او دست از ايمان خود بر می ‌دارد . 🌟 ولی بلال ، 🌟 با نفس‌های ضعيف خود ، 🌟 در زير آن همه آزار و اذيت ، 🌟 خدا را عبادت می کرد . 🌟 و بنی ‌اميه را نااميد ‌كرد . 🌟 و بعدها که آزاد شد 🌟 از بهترین یاران پیامبر شد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، آرام و مخفیانه ، در بین مسافران ، 🇮🇷 به دنبال یک نفر قابل اعتماد می گشت 🇮🇷 کسی که زبان فارسی یا عربی بلد باشد . 🇮🇷 آن مردی که فرامرز را ، 🇮🇷 بعد از نماز صبح دید و بیدار کرد . 🇮🇷 دوباره فرامرز را دید و شناخت . 🇮🇷 فرامرز ، با ترس ، به فارسی و عربی ، 🇮🇷 خواست به او بفهماند ، 🇮🇷 که لطفا کسی را خبر نکن . 🇮🇷 آن مرد نیز ، چون عربی بلد بود . 🇮🇷 منظور فرامرز را فهمید . 🇮🇷 دست فرامرز را گرفت و به گوشه ای برد . 🇮🇷 و با عربی به فرامرز گفت : 🔮 تو کی هستی ؟! 🔮 اینجا چکار می کنی؟! 🔮 چطور تونستی از زندان فرار کنی ؟! 🇮🇷 فرامرز به عربی گفت : 🐈 الآن وقت ندارم براتون توضیح بدم 🐈 فقط می خوام یه چیزی رو بهتون نشون بدم 🇮🇷 فرامرز ، ملوان را به طرف اتاقک انباری برد 🇮🇷 و پولها و جواهرات را به او نشان داد 🇮🇷 سپس گفت : 🐈 من یه آقایی دیدم 🐈 که اینارو اینجا گذاشت و رفت . 🐈 احساس کردم همه اینا ، دزدی باشند . 🐈 اون آقارو هم ، نمی شناسم 🐈 به خاطر همین ؛ 🐈 داشتم دنبال یه آدم مطمئن می گشتم 🐈 که این مسئله رو بهش بگم . 🐈 تا اینکه شمارو پیدا کردم . 🐈 خلاصه ممکنه دیگه منو نبینید 🐈 این شما و اینم امانتی ها . 🐈 دزده رو هم خودتون پیدا کنید . 🇮🇷 ملوان گفت : 🔮 از کجا معلوم که کار تو نباشه ؟! 🇮🇷 فرامرز لبخندی زد و گفت : 🐈 اگر دزدیدن اینا کار من بود ، 🐈 به نظر شما ، اونارو بهتون می دادم ؟! 🇮🇷 ملوان گفت : 🔮 اگه ببینیش ، می شناسیش 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 آره بابا ، حافظه‌ی ما گربه ها ، خیلی قویه 🇮🇷 ملوان با تعجب گفت : 🔮 ما گربه ها ؟! 🔮 مگه تو گربه ای ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
09 Mokhatebe khas.mp3
4.94M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت نهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ملوان گفت : 🔮 اگه اون دزد رو ببینی ، می شناسیش 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 آره بابا ، حافظه‌ی ما گربه ها ، خیلی قویه 🇮🇷 ملوان با تعجب گفت : 🔮 ما گربه ها ؟! 🔮 مگه تو گربه ای ؟! 🇮🇷 فرامرز هُل شد و گفت : 🐈 نه منظورم این بود 🐈 که حافظه من مثل گربه ها ، خیلی قویه 🇮🇷 ملوان ، کیسه ای برداشت 🇮🇷 و تمام اموال موجود در انبار را ، 🇮🇷 درون کیسه گذاشت و رفت . 🇮🇷 و به فرامرز گفت : 🔮 همین جا بمون تا من بیام . 🇮🇷 آن ملوان ، کیسه پر از پول و جواهرات را ، 🇮🇷 به پلیس امنیت کشتی داد . 🇮🇷 و از آنها خواست تا برای آن دزد تله بگذارند . 🇮🇷 فرامرز و ملوان و چند مامور امنیتی ، 🇮🇷 در اطراف اتاقک ، مخفی شدند . 🇮🇷 و منتظر شدند 🇮🇷 تا کسی سراغ پولها و جواهرات بیاید . 🇮🇷 ناگهان ملوان متوجه شد 🇮🇷 که فرامرز نیست و فقط یک گربه سفید ، 🇮🇷 در کنار او نشسته بود . 🇮🇷 ملوان خیلی تعجب کرد . 🇮🇷 و با چرخیدن سرش ، به طرف چپ و راست ، 🇮🇷 به دنبال فرامرز می گشت . 🇮🇷 اما خبری از فرامرز نبود . 🇮🇷 هوا تاریک شد . 🇮🇷 یک نفر به طرف اتاقک می آمد . 🇮🇷 در اتاقک را باز کرد . 🇮🇷 اما پول و جواهراتش را در آنجا ندید . 🇮🇷 حدس زد که کسی آنها را برداشته 🇮🇷 و یا اینکه او لو رفته 🇮🇷 به خاطر همین می خواست فرار کند 🇮🇷 اما ماموران امنیت کشتی ، 🇮🇷 به طرف او رفتند و او را دستگیر کردند . 🇮🇷 پس از تحقیقات ، 🇮🇷 فهمیدند که او دزد سابقه داری بوده است . 🇮🇷 او را به زندان انداختند 🇮🇷 و از مسافران خواستند تا گم شده خود را ، 🇮🇷 پس از دادن مشخصات و نشانی ، 🇮🇷 از ماموران امنیتی بگیرند . 🇮🇷 سپس از آن ملوان ، تشکر و قدردانی کردند 🇮🇷 ملوان نیز ، 🇮🇷 ماجرای فرامرز را ، به ناخدا و ماموران گفت . 🇮🇷 ماموران ، 🇮🇷 دوباره همه کشتی را به دنبال فرامرز گشتند . 🇮🇷 اما باز هیچ اثری از او پیدا نکردند . 🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند . 🇮🇷 فرامرز نیز از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 و عقب کشتی خوابید . 🇮🇷 دوباره با اذان صبح ، انسان شد . 🇮🇷 و از خواب پرید . 🇮🇷 می خواست دوباره بخوابد 🇮🇷 که صدای نماز خواندن یکی را شنید . 🇮🇷 آرام سرش را بالا برد و نگاه کرد . 🇮🇷 همان ملوان بود . 🇮🇷 فرامرز نیز ، با لبخند نشست ، 🇮🇷 و به نماز خواندن او نگاه می کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عزیز برادر 🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ، 🦋 به برادرش امام حسین علیه السلام ، 🦋 علاقه خاصی داشت . 🦋 علاقه و انس او به امام حسین ، 🦋 خیلی شدید بود ؛ 🦋 ایشان وقتی کودک بودند 🦋 گاهی مثل بجه های دیگر ، 🦋 به گریه می افتاد 🦋 اما به محض شنیدن صدای برادرش 🦋 آرام می گرفت و ساکت می شد . 🦋 وقتی که بزرگ شد 🦋 همیشه همراه برادرش بود 🦋 و او را هیچ وقت تنها نمی گذاشت . 🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ، 🦋 نزد برادرانش حسن و حسین ، 🦋 خیلی عزیز بود . 🦋 این دو امام بزرگوار ، 🦋 به حضرت زینب ، 🦋 خیلی احترام می گذاشتند . 🦋 اگر مشکلی برایشان پیش می آمد 🦋 به حضرت زینب چیزی نمی گفتند 🦋 نمی گذاشتند متوجه مشکل شود 🦋 تا ناراحت و نگران نشود . 🦋 هر وقت حضرت زینب ، 🦋 برای دیدن امام حسین می رفت 🦋 امام حسین علیه السلام ، 🦋 از جایش بلند می شد 🦋 و او را جای خودش می نشاند . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه خیاطی 🦢 مریم پیش مامانش آمد 🦢 و از او به خاطر مقنعه ای که 🦢 برایش دوخته بود ، تشکر کرد . 🦢 او حالا با این مقنعه ، 🦢 خیلی زیبا و شیک شده بود 🦢 همه از حجاب او تعریف می کردند 🦢 مریم خیلی خوشحال بود 🦢 که مادرش به او مقنعه داد 🦢 چون الآن بهتر می تواند 🦢 حجابش را حفظ کند . 🦢 نسیرین دختر همسایه ، 🦢 به مریم گفت : 🌟 مریم خیلی رنگ مقنعه ات قشنگه 🌟 خوش به حالت 🌟 که مامانت بلده خیاطی کنه 🌟 منم دلم می خواد مثل مادرت ، 🌟 خیاطی یاد بگیرم 🌟 و همه چی برای خودم بدوزم 🌟 چادر ، مقنعه ، مانتو ، شلوار 🌟 دوست دارم همیشه سِت کنم 🦢 مریم گفت : 🌸 بیا پیش مامانم بشین 🌸 تا خیاطی یاد بگیری 🦢 نسرین گفت : 🌟 راست میگی ؟! 🌟 یعنی مامانت اجازه میده ؟! 🦢 مریم گفت : 🌸 آره خب اجازه میده 🌸 مامانم خیلی مهربونه 🦢 نسرین و مریم ، 🦢 هر روز پیش کبرا مادر مریم ، 🦢 می نشستند 🦢 و به دوخت و دوز او نگاه می کردند . 🦢 یک روز کبرا خانم ، 🦢 مشغول دوختن چادر عروس بود 🦢 نسیرن و مریم هم با ذوق و شوق ، 🦢 به چادر عروس نگاه می کردند . 🦢 نسرین با هیجان گفت : 🌟 وای چقدر قشنگ شد ؟ 🦢 مریم گفت : 🌸 ببین چه برقی می زنه 🌸 مثل ستاره ها می درخشه 🦢 نسرین گفت : 🌟 خیلی دوست دارم 🌟 زودتر عروس خانوم بشم 🌟 و از این چادرای قشنگ بپوشم 🦢 مریم گفت : 🌸 ما باید همیشه چادر بپوشیم 🌸 و با حجاب باشیم 🌸 من خیلی حضرت زینب رو ، 🌸 دوست دارم . 🌸 ایشون همیشه با حجاب بودن 🌸 منم دوست دارم مثل ایشون بشم 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه پرستار کربلا ☀️ در روز عاشورا ، در کربلا ، ☀️ بعد از اینکه امام حسین علیه السلام ☀️ و یارانش شهید شدند ☀️ زنان و کودکانی که ، ☀️ همراه امام حسین بودند ☀️ به اسیری گرفته شدند . ☀️ حضرت زینب نیز ، ☀️ لحظه ای آرام ننشست . ☀️ همه تلاش خود را کرد ☀️ تا مسؤولیت هایی که ، ☀️ بر دوشش بود را ، ☀️ به خوبی انجام دهد . ☀️ حضرت زینب ، ☀️ در طول اسارت ، ☀️ تکیه گاه زنان و کودکان بود . ☀️ هنگامی که زنان و کودکان ، ☀️ نیاز به کمک داشتند ☀️ تنها پناه آنان ، حضرت زینب بود ☀️ امام سجاد علیه السلام ، ☀️ در آن زمان ، خیلی بیمار بود ☀️ و نیاز به مراقبت داشت ☀️ حضرت زینب ، ☀️ شب و روز از ایشان و بقیه مریضا ، ☀️ نگهداری و پرستاری می کردند ☀️ و به کسانی که شهید داده بودند ☀️ دلداری می دادند ☀️ و آنها را آرام می کردند . ☀️ به خاطر همین ، ☀️ روز تولد حضرت زینب را ، ☀️ به روز پرستار نام گذاری کردند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه ارزش انسان ☂ عده ای از جامعه شناسان برتر دنیا ☂ در کشور دانمارک ، ☂ دور هم جمع شده بودند ☂ و در موضوع " ارزش انسان " ، ☂ به بحث و تبادل نظر می پرداختند . ☂ هر کدام از آنها ، ☂ معیارهای خاصی را ارائه دادند ☂ تا اینکه نوبت به علامه جعفری رسید ☂ ایشان گفتند : 🌹 اگر می خواهید بدانید 🌹 یک انسان چقدر ارزش دارد 🌹 ببینید به چه چیزی علاقه دارد 🌹 به چه چیزی عشق می ورزد . 🌹 کسی که عشقش ، 🌹 یک آپارتمان دو طبقه است 🌹 در واقع ارزش او ، 🌹 به مقدار همان آپارتمان است . 🌹 کسی که عشقش ماشین است 🌹 ارزشش به همان میزان است . 🌹 اما کسی که عشقش ، 🌹 خدای متعال است . 🌹 ارزشش به اندازه ی خدا خواهد بود ☂ علامه جعفری ، ☂ این را گفت و پایین آمد . ☂ جامعه شناسان ، ☂ به احترام ایشان ، ☂ چند دقیقه ایستادند ☂ و برای ایشان کف زدند . ☂ همه از جواب علامه جعفری ، ☂ خوششان آمده بود . ☂ وقتی تشویق آنها تمام شد ☂ علامه دوباره بلند شد و گفت : 🌹 عزیزان من ! 🌹 این کلامی که گفتم از من نبود . 🌹 بلکه از شخصی 🌹 به نام علی ( علیه السلام ) است 🌹 آن حضرت ، 🌹 در نهج البلاغه می فرمایند : 📖 قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ 📖 ارزش هر انسانی ، 📖 به اندازه‌ی چیزی است 📖 که دوست می دارد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
کی دوست داره به فلسطین بره تا به بچه های غزه کمک کنه ؟ هر کی دوست داره بره در پویش حریفت منم شرکت کنه 👇 🇵🇸 alaqsastorm.com/aqsa/ و یا نام و نام خانوادگی تونو به شماره زیر بفرستید 🇵🇸 ۳۰۰۰۲۱۲ تا حالا ۹ میلیون نفر شرکت کردن لطفا منتشر کنید تا اسرائیل بفهمه با کی طرفه 🇮🇷 @amoomolla
10 Mokhatebe khas.mp3
3.39M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت دهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ملوان ، پس از خواندن نماز ، 🇮🇷 با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت : ⚓️ بازم تویی ؟! ⚓️ آخه تو کی هستی ؟ چی هستی ؟ ⚓️ چه جوری یه دفعه غیب میشی ⚓️ یه دفعه ظاهر میشی ؟! ⚓️ ما دوبار همه کشتی رو ، دنبال تو گشتیم ⚓️ اما پیدات نکردیم . ⚓️ کجا مخفی میشی ، بگو ما هم بدونیم ؟ 🇮🇷 فرامرز لبخند زد و گفت : 🐈 من هیچ جا مخفی نشدم 🐈 فقط به قول خودت ، کمی غیب شدم . 🇮🇷 ملوان با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت : ⚓️ جدی می گم ، چطوری غیب میشی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اگه اجازه بدی ، بعدا بهت میگم 🐈 فقط یه سوال ازتون داشتم . ⚓️ ملوان گفت : در خدمتم . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 تو چند وقته نماز می خونی ؟! 🇮🇷 ملوان گفت : ⚓️ راستش رو بگم ، ۵ ساله ⚓️ چون من مسیحی بودم نه مسلمان . ⚓️ تا اینکه با چندتا مسلمون رفیق شدم ⚓️ خیلی بچه های باحالی بودن . ⚓️ خوش اخلاق ، متدین ، مهربون ، ⚓️ با گذشت ، فداکار و... ⚓️ خوبی های زیادی ازشون دیدم . ⚓️ خلاصه بگم ، بدون اینکه اونا بفهمن ⚓️ شروع کردم در مورد اسلام تحقیق کردن ⚓️ چند بار کتاب قرآن و حدیث رو خوندم ⚓️ آخر که قرار بود از هم جدا بشیم . ⚓️ بهشون گفتم که من مسلمون شدم . ⚓️ همه شون خیلی خوشحال شدن . ⚓️ چند روز آخر ، ⚓️ همه‌ی نماز خوندن رو بهم یاد دادن و رفتن ⚓️ و بقیه احکام رو ، دارم از کتابها می خونم 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خوش به حالت و خاک تو سرم 🐈 من که مسلمونم ، بلد نیستم نماز بخونم 🐈 تو که مسیحی هستی ، رفتی یاد گرفتی 🐈 حالا اگه یه چیزی ازت می خوام ، 🐈 کمکم می کنی ؟ ⚓️ ملوان گفت : چی می خوای ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 دوست دارم نماز خوندن رو بهم یاد بدی 🇮🇷 ملوان گفت : ⚓️ باشه خوشحال میشم ⚓️ سعی می کنم هر چی بلدم رو بهت یاد بدم ⚓️ ولی بعدها ، حتما برو پیش کسی که ، ⚓️ بیشتر از من بلد باشه . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
سلام همراهان گلم ولادت حضرت زینب بر شما مبارک