eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
945 دنبال‌کننده
39 عکس
70 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 داستان کوتاه جشن تکلیف ۲ 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 تمام روز به این جشن فكر می‌ كرد 🌸 و با خودش می‌ گفت : 🔮 خدا از کجا می دونه 🔮 که من نماز و قرآن می خونم 🔮 یا از کجا می فهمه همیشه با حجابم 🔮 و حتی روزه می گیرم 🔮 نکنه داره نگام می کنه 🔮 نکنه توی اتاقم دوربین گذاشته 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 پیش بابابزرگ مهربانش رفت 🌸 و از او پرسید : 🔮 بابابزرگ ! 🔮 شما هم می‌ دونید كه من ، 🔮 به سن تكلیف رسیدم ؟ 🌸 بابابزرگ گفت : 🌷 بله دخترم ؛ معلومه که می دونم 🌷 حالا کی قراره براتون ، 🌷 جشن تكلیفت بگیرن ؟! 🌸 فاطمه خانوم گفت : 🔮 پس شما می‌دونید 🔮 كه مدرسه مون می‌خواد 🔮 برامون جشن تكلیف بگیره ؟! 🌸 بابابزرگ گفت : 🌷 بله دخترم ، 🌷 هر کی به سن تكلیف برسه ، 🌷 برایش جشن می‌گیرند . 🌸 فاطمه خانم گفت : 🔮 بابابزرگ ! جشن تکلیف یعنی چی ؟! 🔮 هر كی به سن تكلیف می‌ رسه 🔮 باید چه كارهایی بکنه ؟! 🌸 بابابزرگ گفت : 🌷 فاطمه جان ، عزیزم ، 🌷 جشن تکلیف یعنی اینکه ، 🌷 تو دیگه یک خانم شدی ، 🌷 و از حالا به بعد ، 🌷 همون کارایی که قبلا می کردی رو ، 🌷 بهتر ، زیباتر ، جدی تر و کاملتر بکنی 🌷 همه كارها و اعمالت باید ، 🌷 مثل یک خانم با شخصیت باشه . 🌷 قبل از جشن تکلیف ، با حجاب بودی 🌷 حتی چادر هم می پوشیدی 🌷 همین کارو ، 🌷 بعد از جشن تکلیف هم انجام بده ؛ 🌷 ولی بهتر ؛ 🌷 یعنی پیش نامحرم ، 🌷 نذار موهات در بیاد ، 🌷 نذار پاهات دربیاد ، 🌷 پیرهن آستین کوتاه نپوش 🌷 قبل از جشن تکلیف ، 🌷 نمازایی که خوندی ، 🌷 چون واجب نبود ، 🌷 گاهی غلط می خوندی 🌷 گاهی تند و سریع می خوندی 🌷 اما بعد از جشن تکلیف ، 🌷 نماز خوندنت واجب میشه . 🌷 و سعی کن همیشه نمازت رو ، 🌷 در اول وقت بخونی 🌷 با وضو بخونی ، کامل بخونی ، 🌷 آروم و با آرامش بخونی 🌷 قبلا کله گنجشکی روزه می گرفتی 🌷 اما از امروز به بعد ، روزه ات کامله . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه جشن تکلیف ۳ 🌸 در این هنگام ، 🌸 مامان فاطمه از راه رسید 🌸 و كنار بابابزرگ و دخترش نشست 🌸 از صحبت‌ های آن ها ، 🌸 متوجه جشن تكلیف فاطمه شد . 🌸 بدون اینکه چیزی بگه ، 🌸 پا شد و رفت توی اتاقش . 🌸 وقتی بیرون اومد ، 🌸 یک کادو توی دستش بود 🌸 و اون رو به فاطمه هدیه داد . 🌸 فاطمه خانوم با خوشحالی تشکر کرد 🌸 و مامانشو بغل کرد و بوسید 🌸 کادو رو که باز کرد 🌸 سجاده عروس و چادر گل گلی 🌸 و مقنعه‌ سفید زیبا ، در آن بود . 🌸 فاطمه بیشتر ذوق زده شد 🌸 و دوباره تشکر کرد . 🌸 فاطمه خانوم ، 🌸 در حال پوشیدن مقنعه و چادر بود 🌸 که مادرش گفت : 🌹 دختر قشنگم ! 🌹 این كادو مال توست ، مبارکت باشه 🌹 اما یادت باشه 🌹 یكی از كارهایی كه ، 🌹 اهمیت خیلی زیادی داره ؛ 🌹 نظم و احترام به وسایلته 🌹 وقتی می‌ خوای نماز بخونی ، 🌹 باید اول با احترام سجاده‌ات رو ، 🌹 به طرف قبله پهن كنی 🌹 و بعد از پایان نماز ، 🌹 چادر و مقنعه ات رو ، 🌹 مرتب و منظم تا كن 🌹 و داخل کمدت بدارشون . 🌹 و قشنگ سجاده ات رو جمع کن 🌹 تو با این کارت ، 🌹 هم به خودت احترام میذاری 🌹 هم به وسایلت هم به عبادتت . 🌸 فاطمه خانوم ، بی صبرانه ، 🌸 منتظر رسیدن روز جشن بود 🌸 هر روز تمرین می کرد 🌸 تاحجاب و نماز و نظمش بهتر بشه 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 پلیس ترکیه ، از ایاز و اوبات بازجویی کرد . 🇮🇷 یکی از سوالهای پلیس ، 🇮🇷 در مورد نحوه دستگیری و تحویل آنها بود . 🇮🇷 ایاز و اوبات ، هر دو گفتند : 🔥 یک پسر جوان با چندتا گربه ، 🔥 به ما حمله کردند . 🇮🇷 پلیسها ، خندیدند و حرف آنها را باور نکردند 🇮🇷 و با تمسخر به هم می گفتند : 🚔 پسر گربه ای اونا رو به چنگ انداخته 🚔 این همه سال ، ما نتونستیم اینها رو بگیریم 🚔 اونوقت یه پسر بچه و گربه هاش ، 🚔 اینها رو گرفتند . خنده دار نیست ؟! 🇮🇷 خبر دستگیری ایاز و اوبات را ، 🇮🇷 به مرکز ، اطلاع دادند . 🇮🇷 و همچنین با تمسخر ، 🇮🇷 ادعای ایاز ، نسبت به پسر گربه ای را ، 🇮🇷 برای مرکز گزارش کردند . 🇮🇷 اما مرکز ، حرف ایاز را باور کرد و گفت : 🚨 اتفاقا ، دخترانی پیش ما آمدند ، 🚨 که از چنگ ایاز فرار کرده بودند . 🚨 آنها هم ادعا می کردند 🚨 که به کمک یک پسر و گربه هاش ، 🚨 موفق شدند فرار کنند . 🇮🇷 باور پلیس ، از وجود مرد گربه ای بیشتر شد . 🇮🇷 پلیس ، آدرس جدید خانه ایاز را ، 🇮🇷 از اوبات گرفت . 🇮🇷 و به سرعت به طرف خانه ایاز رفتند . 🇮🇷 پلیس ، در بدو ورود ، 🇮🇷 با نگهبانانی روبرو شدند که بیهوش افتاده 🇮🇷 و دست و پایشان بسته شده بود . 🇮🇷 آزمایشگاه نیز ، آتش گرفته بود . 🇮🇷 نگهبانان را دستگیر کردند 🇮🇷 و از آنها در مورد مرد گربه ای سوال کردند 🇮🇷 همه گفتند که پسر جوانی با گربه هایش ، 🇮🇷 شبانه به ما حمله کرده . 🇮🇷 مرکز پلیس دستور داد 🇮🇷 تا همه نیروها به دنبال پسر گربه ای بگردند . 🇮🇷 از کسانی که او را دیدند ، 🇮🇷 اطلاعات و مشخصات او را گرفتند ؛ 🇮🇷 یک نقاشی از پسر گربه ای کشیدندند 🇮🇷 و به روزنامه ها و رسانه ها دادند . 🇮🇷 اما هیچ جا ، او را پیدا نکردند . 🇮🇷 و هیچ کسی از او ، هیچ خبری نداشت . 🇮🇷 فرامرز ، بعد از تحویل ایاز ، 🇮🇷 علاوه بر انسان شدنش در هر روز صبح ، 🇮🇷 ظهرها نیز با اذان ظهر ، انسان می شد . 🇮🇷 فرامرز ، از اینکه به مردم کمک می کرد 🇮🇷 احساس رضایت و خوشحالی می نمود . 🇮🇷 و مطمئن شد 🇮🇷 که هر چه بیشتر ، به مردم کمک کند 🇮🇷 احتمال انسان شدنش ، بیشتر می شود . 🇮🇷 فرامرز ، از دیدن مایو و بقیه گربه هایی که ، 🇮🇷 در حال ذکر خدا گفتن و عبادت بودند ؛ 🇮🇷 احساس پستی و شرمندگی می کرد . 🇮🇷 و همیشه خود را ملامت می کرد . 🇮🇷 ناگهان تصمیم گرفت 🇮🇷 تا مثل دوستان گربه ایش ، عبادت کند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
07 Mokhatebe khas.mp3
3.89M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت هفتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، در یکی از ظهرها ، 🇮🇷 انسان شد و به اداره پست رفت . 🇮🇷 و قفس گربه ها را به صورت سفارشی ، 🇮🇷 برای چین ارسال کرد . 🇮🇷 به همان آدرسی که ، ایاز با آنها کار می کرد . 🇮🇷 قفس گربه ها را در انبار گذاشتند 🇮🇷 تا زمان حرکت کشتی ، فرا برسد . 🇮🇷 سپس خودش نیز گربه شد . 🇮🇷 و به دوستان گربه ای خود ، ملحق شد . 🇮🇷 اداره پست ، قفس را سوار کشتی کرد . 🇮🇷 و آن را به مقصد چین ارسال نمود . 🇮🇷 هوا تاریک می شد . 🇮🇷 و فرامرز ، خیلی خسته بود . 🇮🇷 می خواست چند ساعتی بخوابد 🇮🇷 اما می ترسید یک دفعه انسان شود 🇮🇷 و به گربه ها ، آسیب بزند . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 از قفس بیرون آمد و عقب کشتی خوابید . 🇮🇷 و هنگام اذان صبح ، بیدار شد . 🇮🇷 اما چون خیلی خسته بود ، 🇮🇷 بیدار شد و دوباره خوابش برد . 🇮🇷 یکی از ملوانان ، روی عرشه کشتی آمد . 🇮🇷 و مشغول خواندن نماز و قرآن و دعا شد . 🇮🇷 بعد از نماز ، متوجه فرامرز شد ‌. 🇮🇷 آرام بیدارش کرد و او را پیش ناخدا برد . 🇮🇷 ناخدا ، لیست مسافران را چک کرد . 🇮🇷 اما نام فرامرز در آن نبود . 🇮🇷 ناخدا دستور داد تا فرامرز را زندانی کنند . 🇮🇷 فرامرز نیز ، 🇮🇷 هرچه اصرار کرد که زندانی نشود 🇮🇷 فایده ای نداشت . 🇮🇷 فرامرز را در زندان انداختند . 🇮🇷 و به دنبال پلیس کشتی رفتند . 🇮🇷 مامور امنیت کشتی آمد ‌. 🇮🇷 اما به جز گربه ، هیچ کس را آنجا ندید . 🇮🇷 فرامرز با طلوع آفتاب ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 ناخدا و ملوانان ، 🇮🇷 گمان کردند که فرامرز ، فرار کرده است . 🇮🇷 کشتی را به دنبال او جستجو کردند . 🇮🇷 و فرامرز که گربه شده بود را ، 🇮🇷 پیش سایر گربه ها ، در قفس گذاشتند . 🇮🇷 و هیچ وقت فرامرز را پیدا نکردند . 🇮🇷 قبل از ظهر نیز ، 🇮🇷 فرامرز از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 و دوباره یک جایی مخفی شد 🇮🇷 تا اگر انسان شود ، کسی او را نبیند . 🇮🇷 ناگهان ، مردی را دید ، 🇮🇷 که پول و کیف و جواهراتی را ، 🇮🇷 در اتاقک انباری پشت کشتی ، 🇮🇷 مخفی کرد و رفت . 🇮🇷 فرامرز با اذان ظهر ، انسان شد . 🇮🇷 و به سراغ اتاقک انباری رفت . 🇮🇷 در آن ، تعداد زیادی پول ، کیف پول ، 🇮🇷 کارت اعتباری ، ساک و جواهرات پیدا کرد . 🇮🇷 تقریبا اطمینان داشت 🇮🇷 کسی که اینها را ، آنجا گذاشته ، 🇮🇷 آنها را دزدیده است . 🇮🇷 به فکر فرو رفت . 🇮🇷 می خواست راهی پیدا کند 🇮🇷 تا هم او را تحویل پلیس دهد 🇮🇷 و هم پول و جواهرات مردم را ، 🇮🇷 به صاحبانشان ، برساند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
08 Mokhatebe khas.mp3
4.41M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت هشتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه پارمیدا 🍉 پارمیدا ، دختر خوب و زرنگی است 🍉 که همه معلمان ، از اخلاق خوبش ، 🍉 از ادبش ، از درس خوندنش ، 🍉 از حجاب و نماز خواندنش ، 🍉 و از نظم و انظباطش راضی بودند . 🍉 پارمیدا ، امسال به کلاس چهارم رفت 🍉 دوتا برادر بزرگتر از خودش دارد 🍉 و یک خواهر کوچولوی نازنازی دارد 🍉 که امسال چهار ساله شده بود . 🍉 اسم خواهر کوچولوی پارمیدا ، 🍉 شیدا بود . 🍉 شیدا کوچولو ، 🍉 خیلی به پارمیدا علاقه داشت . 🍉 هر جا پارمیدا می رفت ، 🍉 شیدا هم دنبالش می دوید . 🍉 و هر کاری که پارمیدا می کرد ، 🍉 شیدا هم تقلید می نمود . 🍉 پارمیدا ، همیشه نمازش را ، 🍉 اول وقت می خواند . 🍉 وقتی صدای اذان را می شنید 🍉 درس و کارش را رها می کرد 🍉 لباس نو و تمیز و زیبا می پوشید 🍉 چادر سفیدش را نیز ، 🍉 روی سرش می گذاشت . 🍉 و جانمازی زیبایی که مادرش ، 🍉 در جشن تکلیفش ، 🍉 برایش خریده بود را پهن می کرد . 🍉 و مشغول خوندن نماز می شد . 🍉 شیدا کوچولو ، با دیدن پارمیدا ، 🍉 که در حال نماز بود ؛ 🍉 چادر مادرش را می پوشید 🍉 کنار خواهرش می ایستاد 🍉 و هر کاری که خواهرش می کند ، 🍉 خودش نیز انجام می داد . 🍉 شیدا کوچولو ، 🍉 گاهی مُهر خواهرش را ، 🍉 بر می داشت و فرار می کرد . 🍉 پارمیدا هم ناراحت می شد . 🍉 و به پدرش شکایت می کرد . 🍉 پدر پارمیدا ، 🍉 مردی خوب و مهربان و صبور بود ، 🍉 پارمیدا را بغل می کرد و می گفت : 🌟 دختر گلم ، عزیز دلم ، فدات بشم 🌟 انشالله از این بعد ، 🌟 هر وقت خواستی نماز بخونی 🌟 اول به خواهرت مهر بده 🌟 تا مهر تو رو برنداره 🌟 بعد یک مهر اضافی هم ، 🌟 در جیب خودت مخفی کن . 🌟 که اگر شیدا مهر تو رو برداشت 🌟 لااقل یکی دیگه هم داشته باشی 🌟 در ضمن ، مهرت رو همیشه 🌟 بعد از سجده ، توی دستت بگیر 🌟 تا شیدا اونو برنداره . 🍉 پارمیدا همه این کار ها را کرد 🍉 و دیگر شیدا مُهر او را برنداشت 🍉 و اگر بر می داشت ، 🍉 پارمیدا مُهر دیگرش را ، 🍉 که در جیبش مخفی کرده بود 🍉 در می آورد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه بلال 🌟 بلال حبشی ، 🌟 كه دلش سرشار از ايمان به خدا بود ؛ 🌟 يكی از ياران با وفای پيامبر اكرم 🌟 و اذان گوی ایشان بود . 🌟 مشركان ، جلوی چشمان ديگران ، 🌟 او را مورد شكنجه‌های سخت ، 🌟 آن هم در زير آفتاب گرم ، 🌟 قرار می ‌دادند ؛ 🌟 و از او می ‌خواستند 🌟 كه دست از خداپرستی ، 🌟 و ايمان به خدا و پیامبر بردارد . 🌟 ولی بلال ، در زير آفتاب سوزان ، 🌟 مکرر به آنها می گفت : اَحَد اَحَد ... 🌟 اَحَد يعنی اینکه من ، 🌟 فقط خدای احد و يكتا را می پرستم 🌟 و از بت‌ پرستی شما بيزارم . 🌟 مشرکان فكر می ‌كردند ؛ 🌟 كه با شكنجه‌های زيادتر ، 🌟 او دست از ايمان خود بر می ‌دارد . 🌟 ولی بلال ، 🌟 با نفس‌های ضعيف خود ، 🌟 در زير آن همه آزار و اذيت ، 🌟 خدا را عبادت می کرد . 🌟 و بنی ‌اميه را نااميد ‌كرد . 🌟 و بعدها که آزاد شد 🌟 از بهترین یاران پیامبر شد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، آرام و مخفیانه ، در بین مسافران ، 🇮🇷 به دنبال یک نفر قابل اعتماد می گشت 🇮🇷 کسی که زبان فارسی یا عربی بلد باشد . 🇮🇷 آن مردی که فرامرز را ، 🇮🇷 بعد از نماز صبح دید و بیدار کرد . 🇮🇷 دوباره فرامرز را دید و شناخت . 🇮🇷 فرامرز ، با ترس ، به فارسی و عربی ، 🇮🇷 خواست به او بفهماند ، 🇮🇷 که لطفا کسی را خبر نکن . 🇮🇷 آن مرد نیز ، چون عربی بلد بود . 🇮🇷 منظور فرامرز را فهمید . 🇮🇷 دست فرامرز را گرفت و به گوشه ای برد . 🇮🇷 و با عربی به فرامرز گفت : 🔮 تو کی هستی ؟! 🔮 اینجا چکار می کنی؟! 🔮 چطور تونستی از زندان فرار کنی ؟! 🇮🇷 فرامرز به عربی گفت : 🐈 الآن وقت ندارم براتون توضیح بدم 🐈 فقط می خوام یه چیزی رو بهتون نشون بدم 🇮🇷 فرامرز ، ملوان را به طرف اتاقک انباری برد 🇮🇷 و پولها و جواهرات را به او نشان داد 🇮🇷 سپس گفت : 🐈 من یه آقایی دیدم 🐈 که اینارو اینجا گذاشت و رفت . 🐈 احساس کردم همه اینا ، دزدی باشند . 🐈 اون آقارو هم ، نمی شناسم 🐈 به خاطر همین ؛ 🐈 داشتم دنبال یه آدم مطمئن می گشتم 🐈 که این مسئله رو بهش بگم . 🐈 تا اینکه شمارو پیدا کردم . 🐈 خلاصه ممکنه دیگه منو نبینید 🐈 این شما و اینم امانتی ها . 🐈 دزده رو هم خودتون پیدا کنید . 🇮🇷 ملوان گفت : 🔮 از کجا معلوم که کار تو نباشه ؟! 🇮🇷 فرامرز لبخندی زد و گفت : 🐈 اگر دزدیدن اینا کار من بود ، 🐈 به نظر شما ، اونارو بهتون می دادم ؟! 🇮🇷 ملوان گفت : 🔮 اگه ببینیش ، می شناسیش 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 آره بابا ، حافظه‌ی ما گربه ها ، خیلی قویه 🇮🇷 ملوان با تعجب گفت : 🔮 ما گربه ها ؟! 🔮 مگه تو گربه ای ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
09 Mokhatebe khas.mp3
4.94M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت نهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ملوان گفت : 🔮 اگه اون دزد رو ببینی ، می شناسیش 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 آره بابا ، حافظه‌ی ما گربه ها ، خیلی قویه 🇮🇷 ملوان با تعجب گفت : 🔮 ما گربه ها ؟! 🔮 مگه تو گربه ای ؟! 🇮🇷 فرامرز هُل شد و گفت : 🐈 نه منظورم این بود 🐈 که حافظه من مثل گربه ها ، خیلی قویه 🇮🇷 ملوان ، کیسه ای برداشت 🇮🇷 و تمام اموال موجود در انبار را ، 🇮🇷 درون کیسه گذاشت و رفت . 🇮🇷 و به فرامرز گفت : 🔮 همین جا بمون تا من بیام . 🇮🇷 آن ملوان ، کیسه پر از پول و جواهرات را ، 🇮🇷 به پلیس امنیت کشتی داد . 🇮🇷 و از آنها خواست تا برای آن دزد تله بگذارند . 🇮🇷 فرامرز و ملوان و چند مامور امنیتی ، 🇮🇷 در اطراف اتاقک ، مخفی شدند . 🇮🇷 و منتظر شدند 🇮🇷 تا کسی سراغ پولها و جواهرات بیاید . 🇮🇷 ناگهان ملوان متوجه شد 🇮🇷 که فرامرز نیست و فقط یک گربه سفید ، 🇮🇷 در کنار او نشسته بود . 🇮🇷 ملوان خیلی تعجب کرد . 🇮🇷 و با چرخیدن سرش ، به طرف چپ و راست ، 🇮🇷 به دنبال فرامرز می گشت . 🇮🇷 اما خبری از فرامرز نبود . 🇮🇷 هوا تاریک شد . 🇮🇷 یک نفر به طرف اتاقک می آمد . 🇮🇷 در اتاقک را باز کرد . 🇮🇷 اما پول و جواهراتش را در آنجا ندید . 🇮🇷 حدس زد که کسی آنها را برداشته 🇮🇷 و یا اینکه او لو رفته 🇮🇷 به خاطر همین می خواست فرار کند 🇮🇷 اما ماموران امنیت کشتی ، 🇮🇷 به طرف او رفتند و او را دستگیر کردند . 🇮🇷 پس از تحقیقات ، 🇮🇷 فهمیدند که او دزد سابقه داری بوده است . 🇮🇷 او را به زندان انداختند 🇮🇷 و از مسافران خواستند تا گم شده خود را ، 🇮🇷 پس از دادن مشخصات و نشانی ، 🇮🇷 از ماموران امنیتی بگیرند . 🇮🇷 سپس از آن ملوان ، تشکر و قدردانی کردند 🇮🇷 ملوان نیز ، 🇮🇷 ماجرای فرامرز را ، به ناخدا و ماموران گفت . 🇮🇷 ماموران ، 🇮🇷 دوباره همه کشتی را به دنبال فرامرز گشتند . 🇮🇷 اما باز هیچ اثری از او پیدا نکردند . 🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند . 🇮🇷 فرامرز نیز از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 و عقب کشتی خوابید . 🇮🇷 دوباره با اذان صبح ، انسان شد . 🇮🇷 و از خواب پرید . 🇮🇷 می خواست دوباره بخوابد 🇮🇷 که صدای نماز خواندن یکی را شنید . 🇮🇷 آرام سرش را بالا برد و نگاه کرد . 🇮🇷 همان ملوان بود . 🇮🇷 فرامرز نیز ، با لبخند نشست ، 🇮🇷 و به نماز خواندن او نگاه می کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عزیز برادر 🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ، 🦋 به برادرش امام حسین علیه السلام ، 🦋 علاقه خاصی داشت . 🦋 علاقه و انس او به امام حسین ، 🦋 خیلی شدید بود ؛ 🦋 ایشان وقتی کودک بودند 🦋 گاهی مثل بجه های دیگر ، 🦋 به گریه می افتاد 🦋 اما به محض شنیدن صدای برادرش 🦋 آرام می گرفت و ساکت می شد . 🦋 وقتی که بزرگ شد 🦋 همیشه همراه برادرش بود 🦋 و او را هیچ وقت تنها نمی گذاشت . 🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ، 🦋 نزد برادرانش حسن و حسین ، 🦋 خیلی عزیز بود . 🦋 این دو امام بزرگوار ، 🦋 به حضرت زینب ، 🦋 خیلی احترام می گذاشتند . 🦋 اگر مشکلی برایشان پیش می آمد 🦋 به حضرت زینب چیزی نمی گفتند 🦋 نمی گذاشتند متوجه مشکل شود 🦋 تا ناراحت و نگران نشود . 🦋 هر وقت حضرت زینب ، 🦋 برای دیدن امام حسین می رفت 🦋 امام حسین علیه السلام ، 🦋 از جایش بلند می شد 🦋 و او را جای خودش می نشاند . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه خیاطی 🦢 مریم پیش مامانش آمد 🦢 و از او به خاطر مقنعه ای که 🦢 برایش دوخته بود ، تشکر کرد . 🦢 او حالا با این مقنعه ، 🦢 خیلی زیبا و شیک شده بود 🦢 همه از حجاب او تعریف می کردند 🦢 مریم خیلی خوشحال بود 🦢 که مادرش به او مقنعه داد 🦢 چون الآن بهتر می تواند 🦢 حجابش را حفظ کند . 🦢 نسیرین دختر همسایه ، 🦢 به مریم گفت : 🌟 مریم خیلی رنگ مقنعه ات قشنگه 🌟 خوش به حالت 🌟 که مامانت بلده خیاطی کنه 🌟 منم دلم می خواد مثل مادرت ، 🌟 خیاطی یاد بگیرم 🌟 و همه چی برای خودم بدوزم 🌟 چادر ، مقنعه ، مانتو ، شلوار 🌟 دوست دارم همیشه سِت کنم 🦢 مریم گفت : 🌸 بیا پیش مامانم بشین 🌸 تا خیاطی یاد بگیری 🦢 نسرین گفت : 🌟 راست میگی ؟! 🌟 یعنی مامانت اجازه میده ؟! 🦢 مریم گفت : 🌸 آره خب اجازه میده 🌸 مامانم خیلی مهربونه 🦢 نسرین و مریم ، 🦢 هر روز پیش کبرا مادر مریم ، 🦢 می نشستند 🦢 و به دوخت و دوز او نگاه می کردند . 🦢 یک روز کبرا خانم ، 🦢 مشغول دوختن چادر عروس بود 🦢 نسیرن و مریم هم با ذوق و شوق ، 🦢 به چادر عروس نگاه می کردند . 🦢 نسرین با هیجان گفت : 🌟 وای چقدر قشنگ شد ؟ 🦢 مریم گفت : 🌸 ببین چه برقی می زنه 🌸 مثل ستاره ها می درخشه 🦢 نسرین گفت : 🌟 خیلی دوست دارم 🌟 زودتر عروس خانوم بشم 🌟 و از این چادرای قشنگ بپوشم 🦢 مریم گفت : 🌸 ما باید همیشه چادر بپوشیم 🌸 و با حجاب باشیم 🌸 من خیلی حضرت زینب رو ، 🌸 دوست دارم . 🌸 ایشون همیشه با حجاب بودن 🌸 منم دوست دارم مثل ایشون بشم 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه پرستار کربلا ☀️ در روز عاشورا ، در کربلا ، ☀️ بعد از اینکه امام حسین علیه السلام ☀️ و یارانش شهید شدند ☀️ زنان و کودکانی که ، ☀️ همراه امام حسین بودند ☀️ به اسیری گرفته شدند . ☀️ حضرت زینب نیز ، ☀️ لحظه ای آرام ننشست . ☀️ همه تلاش خود را کرد ☀️ تا مسؤولیت هایی که ، ☀️ بر دوشش بود را ، ☀️ به خوبی انجام دهد . ☀️ حضرت زینب ، ☀️ در طول اسارت ، ☀️ تکیه گاه زنان و کودکان بود . ☀️ هنگامی که زنان و کودکان ، ☀️ نیاز به کمک داشتند ☀️ تنها پناه آنان ، حضرت زینب بود ☀️ امام سجاد علیه السلام ، ☀️ در آن زمان ، خیلی بیمار بود ☀️ و نیاز به مراقبت داشت ☀️ حضرت زینب ، ☀️ شب و روز از ایشان و بقیه مریضا ، ☀️ نگهداری و پرستاری می کردند ☀️ و به کسانی که شهید داده بودند ☀️ دلداری می دادند ☀️ و آنها را آرام می کردند . ☀️ به خاطر همین ، ☀️ روز تولد حضرت زینب را ، ☀️ به روز پرستار نام گذاری کردند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه ارزش انسان ☂ عده ای از جامعه شناسان برتر دنیا ☂ در کشور دانمارک ، ☂ دور هم جمع شده بودند ☂ و در موضوع " ارزش انسان " ، ☂ به بحث و تبادل نظر می پرداختند . ☂ هر کدام از آنها ، ☂ معیارهای خاصی را ارائه دادند ☂ تا اینکه نوبت به علامه جعفری رسید ☂ ایشان گفتند : 🌹 اگر می خواهید بدانید 🌹 یک انسان چقدر ارزش دارد 🌹 ببینید به چه چیزی علاقه دارد 🌹 به چه چیزی عشق می ورزد . 🌹 کسی که عشقش ، 🌹 یک آپارتمان دو طبقه است 🌹 در واقع ارزش او ، 🌹 به مقدار همان آپارتمان است . 🌹 کسی که عشقش ماشین است 🌹 ارزشش به همان میزان است . 🌹 اما کسی که عشقش ، 🌹 خدای متعال است . 🌹 ارزشش به اندازه ی خدا خواهد بود ☂ علامه جعفری ، ☂ این را گفت و پایین آمد . ☂ جامعه شناسان ، ☂ به احترام ایشان ، ☂ چند دقیقه ایستادند ☂ و برای ایشان کف زدند . ☂ همه از جواب علامه جعفری ، ☂ خوششان آمده بود . ☂ وقتی تشویق آنها تمام شد ☂ علامه دوباره بلند شد و گفت : 🌹 عزیزان من ! 🌹 این کلامی که گفتم از من نبود . 🌹 بلکه از شخصی 🌹 به نام علی ( علیه السلام ) است 🌹 آن حضرت ، 🌹 در نهج البلاغه می فرمایند : 📖 قِیمَةُ کُلِّ امْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ 📖 ارزش هر انسانی ، 📖 به اندازه‌ی چیزی است 📖 که دوست می دارد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
کی دوست داره به فلسطین بره تا به بچه های غزه کمک کنه ؟ هر کی دوست داره بره در پویش حریفت منم شرکت کنه 👇 🇵🇸 alaqsastorm.com/aqsa/ و یا نام و نام خانوادگی تونو به شماره زیر بفرستید 🇵🇸 ۳۰۰۰۲۱۲ تا حالا ۹ میلیون نفر شرکت کردن لطفا منتشر کنید تا اسرائیل بفهمه با کی طرفه 🇮🇷 @amoomolla
10 Mokhatebe khas.mp3
3.39M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت دهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ملوان ، پس از خواندن نماز ، 🇮🇷 با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت : ⚓️ بازم تویی ؟! ⚓️ آخه تو کی هستی ؟ چی هستی ؟ ⚓️ چه جوری یه دفعه غیب میشی ⚓️ یه دفعه ظاهر میشی ؟! ⚓️ ما دوبار همه کشتی رو ، دنبال تو گشتیم ⚓️ اما پیدات نکردیم . ⚓️ کجا مخفی میشی ، بگو ما هم بدونیم ؟ 🇮🇷 فرامرز لبخند زد و گفت : 🐈 من هیچ جا مخفی نشدم 🐈 فقط به قول خودت ، کمی غیب شدم . 🇮🇷 ملوان با تعجب به فرامرز نگاه کرد و گفت : ⚓️ جدی می گم ، چطوری غیب میشی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اگه اجازه بدی ، بعدا بهت میگم 🐈 فقط یه سوال ازتون داشتم . ⚓️ ملوان گفت : در خدمتم . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 تو چند وقته نماز می خونی ؟! 🇮🇷 ملوان گفت : ⚓️ راستش رو بگم ، ۵ ساله ⚓️ چون من مسیحی بودم نه مسلمان . ⚓️ تا اینکه با چندتا مسلمون رفیق شدم ⚓️ خیلی بچه های باحالی بودن . ⚓️ خوش اخلاق ، متدین ، مهربون ، ⚓️ با گذشت ، فداکار و... ⚓️ خوبی های زیادی ازشون دیدم . ⚓️ خلاصه بگم ، بدون اینکه اونا بفهمن ⚓️ شروع کردم در مورد اسلام تحقیق کردن ⚓️ چند بار کتاب قرآن و حدیث رو خوندم ⚓️ آخر که قرار بود از هم جدا بشیم . ⚓️ بهشون گفتم که من مسلمون شدم . ⚓️ همه شون خیلی خوشحال شدن . ⚓️ چند روز آخر ، ⚓️ همه‌ی نماز خوندن رو بهم یاد دادن و رفتن ⚓️ و بقیه احکام رو ، دارم از کتابها می خونم 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خوش به حالت و خاک تو سرم 🐈 من که مسلمونم ، بلد نیستم نماز بخونم 🐈 تو که مسیحی هستی ، رفتی یاد گرفتی 🐈 حالا اگه یه چیزی ازت می خوام ، 🐈 کمکم می کنی ؟ ⚓️ ملوان گفت : چی می خوای ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 دوست دارم نماز خوندن رو بهم یاد بدی 🇮🇷 ملوان گفت : ⚓️ باشه خوشحال میشم ⚓️ سعی می کنم هر چی بلدم رو بهت یاد بدم ⚓️ ولی بعدها ، حتما برو پیش کسی که ، ⚓️ بیشتر از من بلد باشه . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
سلام همراهان گلم ولادت حضرت زینب بر شما مبارک
11 Mokhatebe khas.mp3
9.71M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت یازدهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه مرد پرنده 🌷 یکی از یاران پیامبر اکرم ، 🌷 جعفر نام داشت . 🌷 جعفر ، برادر امام علی علیه السلام 🌷 و از یاران وفادار پیامبر اکرم بود . 🌷 زندگی جعفر ، مثل نور ، روشن بود 🌷 همیشه در حال انجام کارهای خوب 🌷 و اعمال شايسته بود . 🌷 نمازش را همیشه ، 🌷 اول وقت و به جماعت می خواند . 🌷 به پدر و مادرش ، 🌷 خیلی احترام می گذاشت . 🌷 جعفر ، همان اول که پیامبر ، 🌷 تبلیغ خود را شروع کردند ، 🌷 مسلمان شد . 🌷 پيامبر ،‌ او را خيلی دوست داشت 🌷 و به او فرمود : 🌹 ای جعفر ! 🌹 تو از جهت خلقت و اخلاق ، 🌹 شبيه منی . 🌷 جعفر نيز 🌷 همیشه به پیامبر می ‌گفت : 🌹 ما نبوت و پیامبری تو را قبول كرديم . 🌹 آنچه از سوی خدا ، 🌹 به تو وحی شده است را می پذيريم . 🌹 آنچه را كه خدا ، 🌹 بر ما حرام كرده است ؛ 🌹 بر خويش حرام می ‌نماييم 🌹 و آنچه را که حلال كرده است ؛ 🌹 حلال می شماريم . ( در این قسمت داستان ، مربیان و والدین عزیز ، می توانند از بچه ها بخواهند که چند نمونه از حلالها و حرام های خدا را ، نام ببرند . ) 🌷 جعفر ، مرد پاک و شجاعی بود . 🌷 و در جنگ‌ها ، مثل یک قهرمانان ، 🌷 با دشمنان اسلام می جنگید . 🌷 و از کسی نمی ترسید به جز خدا . 🌷 در آخرین جنگی که شرکت کرد ، 🌷 با قدرت مبارزه نمود ، 🌷 اما آدمهای بدجنس و خبیث ، 🌷 او را محاصره کردند 🌷 ناگهان از پشت ، 🌷 دست های او رو قطع نمودند 🌷 و او را مظلومانه به شهادت رساندند . 🌷 وقتی خبر شهادت جعفر 🌷 و قطع شدن دستاش را ، 🌷 به پيامبر ‌دادند ؛ 🌷 حضرت گريه كردند و فرمودند : 🌹 خداوند به جای دو دست بريده او ، 🌹 دو بال به او خواهد داد 🌹 تا در بهشت ، با فرشتگان پرواز ‌كند . 🌷 به خاطر همین ؛ 🌷 او به جعفر طيّار ، معروف شد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ملوان ، نماز را به فرامرز یاد داد . 🇮🇷 فرامرز نیز ، با ذوق و شوق فراوان ، 🇮🇷 کارها و حرکات نماز را ، تکرار می کرد . 🇮🇷 فرامرز ، خیلی خوشحال بود 🇮🇷 که دارد نماز خواندن یاد می گیرد . 🇮🇷 آنقدر سرگرم آموزش نماز بود 🇮🇷 که حواسش از طلوع آفتاب ، پرت شد . 🇮🇷 ناگهان جلوی چشم ملوان ، 🇮🇷 دوباره به گربه تبدیل شد ‌. 🇮🇷 فرامرز ، بعد از گربه شدن ، 🇮🇷 فورا خود را مخفی کرد . 🇮🇷 ملوان ، از دیدن این صحنه ، 🇮🇷 هم ترسید و هم تعجب کرد . 🇮🇷 و فورا به سراغ پلیس امنیت کشتی رفت 🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به آنها گفت . 🇮🇷 یکی از پلیس ها گفت : 👮🏻‍♂ خوب ، پس دلیل اینکه اونو پیدا نمی کنیم 👮🏻‍♂ اینه که اون به یک گربه تبدیل میشه 👮🏻‍♂ درست فهمیدم ؟! ⚓️ ملوان گفت : بله قربان 🇮🇷 پلیس گفت : 👮🏻‍♂ آقای محترم ! این حرفا چیه ؟! 👮🏻‍♂ واقعاً فکر کردید من احمقم ؟! 🇮🇷 ملوان گفت : ⚓️ نه به خدا ، من قصد جسارت نداشتم . ⚓️ من فقط چیزی که دیدم رو ، ⚓️ دارم برای شما تعریف می کنم . 🇮🇷 پلیس گفت : 👮🏻‍♂ خوب دیگه فهمیدم ، حالا می تونی بری 🇮🇷 ملوان به آرامی از اتاق پلیس ، بیرون آمد . 🇮🇷 فهمید که کسی حرف او را باور نمی کند 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 دیگر در مورد فرامرز ، به کسی چیزی نگفت . 🇮🇷 یک ساعت بعد به چین رسیدند . 🇮🇷 فرامرز ، به طرف قفس گربه ها رفت . 🇮🇷 انباردار ، فرامرز را روی زمین دید . 🇮🇷 آن را برداشت و در قفس گذاشت . 🇮🇷 سپس قفس را ، 🇮🇷 به آدرسی که فرامرز داده بود ، فرستادند . 🇮🇷 اما صاحب شرکت ، از آن گربه ها ، 🇮🇷 بی اطلاع بود . 🇮🇷 به خاطر همین آنها را تحویل نگرفت . 🇮🇷 و به نگهبان گفت : ♨️ فعلا اینارو ببرید زیرزمین ♨️ تا بعد ببینیم باهاشون چکار کنیم ♨️ شما هم پیگیری کن و ببین کی اینارو فرستاده 🇮🇷 نزدیک اذان ظهر شده بود . 🇮🇷 فرامرز به گربه گفت : 🐈 بچه ها ! برای ماموریت بعدی آماده باشید 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، در قفس را باز کرد و بیرون آمد . 🇮🇷 و منتظر اذان شد . 🇮🇷 تا اینکه هنگام اذان ، 🇮🇷 دوباره به انسان تبدیل شد . 🇮🇷 فرامرز ، گربه ها را آزاد کرد . 🇮🇷 اما یادش آمد که باید نماز بخواند . 🇮🇷 بدون وضو ، ایستاد . 🇮🇷 و چیزهایی را که ملوان به او یاد داده بود را ، 🇮🇷 با کلی اشتباه انجام داد . 🇮🇷 سپس با گربه ها ، 🇮🇷 به دنبال دفتر مدیر شرکت گشتند . 🇮🇷 بعضی ها از دیدن فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 ترسیدند و فرار کردند . 🇮🇷 بعضی ها هم به حراست زنگ زدند . 🇮🇷 اما فرامرز ، بدون توجه به مردم ، 🇮🇷 به نوشته های در و دیوار نگاه می کرد 🇮🇷 و با خودش می گفت : 🐈 آخه من که چینی بلد نیستم 🐈 از کجا باید دفتر مدیر و پیدا کنم ؟! 🐈 نوشته های روی اتاق ها رو هم که نمی فهمم 🐈 ای خدا ! این چه وضعیه ؟! 🐈 حالا من باید چکار کنم ؟! 🐈 خدایا خودت کمکم کن 🇮🇷 حراست و نگهبانان شرکت ، 🇮🇷 به طرف فرامرز آمدند . 🇮🇷 فرامرز ، می خواست فرار کند 🇮🇷 اما پشیمان شد و با خودش گفت : 🐈 اونا باید از ما فرار کنند نه ما از اونا . 🇮🇷 سپس دو دستش را به طرف نگهبانان گرفت 🇮🇷 و با انگشتان اشاره ، به آنها اشاره نمود . 🇮🇷 گربه ها نیز ، به نگهبانان حمله کردند . 🇮🇷 سپس فرامرز به طرف آنها رفت . 🇮🇷 و با آنها مبارزه کرد . 🇮🇷 سپس هر کدام را با یک مشت ، بیهوش نمود . 🇮🇷 و به آنها گفت : 🐈 به من میگن فرامرز 🐈 یعنی فراتر از مرز 🐈 بله داداش من فراتر از مرزم 🐈 من همه جای دنیارو ، 🐈 برای مبارزه با ظلم و جنایت میرم 🇮🇷 یکی از کارمندان آن شرکت ، 🇮🇷 از دیدن فرامرز و شنیدن سخنانش ، 🇮🇷 متعجب و شگفت زده شد . 🇮🇷 به خاطر همین ؛ به دنبال فرامرز راه افتاد . 🇮🇷 فرامرز ، چون چینی بلد نبود 🇮🇷 تصمیم گرفت که فعلا مخفی شود 🇮🇷 تا راه و چاره ای بیندیشد . 🇮🇷 سپس به زیر زمین شرکت رفتند 🇮🇷 و در یک انباری ، خود را پنهان کردند . 🇮🇷 آن مرد نیز ، پشت سر او ، وارد انبار شد 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla