eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
39 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، داستان تبدیل شدنش به گربه را ، 🇮🇷 برای اسماعیل گفت . 🇮🇷 و ماجرا تا مبارزه با دزدان دریایی رسید 🇮🇷 که ناگهان ، دوباره به یک گربه تبدیل شد . 🇮🇷 اسماعیل از دیدن این صحنه تعجب کرد . 🇮🇷 او حرفهای فرامرز را باور نکرده بود . 🇮🇷 اما با گربه شدن فرامرز ، 🇮🇷 حرفهای او را نیز ، باور کرد . 🇮🇷 اما از چنین اتفاقی ، در حیرت ماند . 🇮🇷 مدیر و حراست شرکت نیز ، 🇮🇷 به پلیس زنگ زدند و درخواست کمک کردند . 🇮🇷 پلیس چین به شرکت آمد . 🇮🇷 و با کارمندان ، صحبت کرد . 🇮🇷 دوتا از پلیس ها ، 🇮🇷 گزارش وقایع را بررسی می کردند . 🇮🇷 و دو پلیس دیگر نیز ، 🇮🇷 به سراغ دوربین های شرکت رفتند . 🇮🇷 و دیگر پلیس ها ، 🇮🇷 به دنبال فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 همه شرکت را جستجو کردند . 🇮🇷 عکس و فیلم فرامرز را ، به رسانه ها دادند . 🇮🇷 مدیر شرکت نیز ، به حراست دستور داد : 🔥 سراغ اون گربه هایی که برامون آوردند ، برید 🇮🇷 نگهبانان ، به سراغ قفس گربه ها رفتند 🇮🇷 اما آن را خالی دیدند 🇮🇷 و به مدیر نیز اطلاع دادند . 🇮🇷 مدیر شرکت ، آوردن گربه ها را ، 🇮🇷 حیله رقیبانش دانست . 🇮🇷 سپس به همه رقیبان و دشمنانش زنگ زد 🇮🇷 و آنها را تهدید کرد ، 🇮🇷 که اگر دردسری برایش درست کنند ، 🇮🇷 کار و کاسبی آنها را ، آتش می زند . 🇮🇷 اسماعیل ، آبدارچی همان شرکت بود . 🇮🇷 هنگام بردن چایی برای مدیر شرکت ، 🇮🇷 حرفهای مدیر شرکت را شنید . 🇮🇷 اسماعیل ، بعد از ساعت کاری اش ، 🇮🇷 از آشپزخانه شرکت ، 🇮🇷 نان و آب و غذا و میوه ، 🇮🇷 برای فرامرز و گربه ها برد . 🇮🇷 غذاها را به آنها داد . و پیش آنها ماند . 🇮🇷 هوا ، آرام آرام تاریک می شد . 🇮🇷 ناگهان در وقت اذان مغرب ، 🇮🇷 فرامرز به یک انسان تبدیل شد . 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 مگه نگفتی صبح انسان میشی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نمی دونم ولی فکر کنم 🐈 بعد از هر کار خوبی که انجام میدم 🐈 زمان انسان شدنم بیشتر میشه 🇮🇷 فرامرز ، با حرص و ولع ، غذا می خورد . 🇮🇷 سپس ادامه سفرها و ماجراهایش را ، 🇮🇷 برای اسماعیل تعریف کرد . 🇮🇷 و در آخر گفت : 🐈 اولش هر دو روز ، یک بار انسان می شدم 🐈 بعد شد هر روز ، یک بار 🐈 بعد شد هر روز دوبار 🐈 الآن هم فکر کنم ، شده سه بار : 🐈 صبح و ظهر و شب . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه ابوذر راستگو 🌸 مشرکان مکه ، 🌸 در به در به دنبال پیامبر بودند 🌸 تا او را بکشند . 🌸 امام علی موافقت کردند 🌸 تا به جای پیامبر ، 🌸 در بستر ایشان بخوابند . 🌸 و ابوذر نیز موافقت کرد 🌸 تا پیامبر را مخفی کرده 🌸 و از شهر به بیرون منتقل کند 🌸 ابوذر ، پیامبر اکرم را ، 🌸 در میان روپوشی قرار داد ، 🌸 و ایشان را به کول خود گرفته 🌸 و از خانه بیرون آمد . 🌸 مشرکان خشن قریش 🌸 وقتی ‌که ابوذر را دیدند ، 🌸 گفتند : 🔥 در پشت خود ، چه حمل می‌ کنی ؟ 🌸 ابوذر با خود فکر کرد 🌸 که هر چه بگوید ، 🌸 ممکن است آنها تحقیق کنند ، 🌸 و او را بازرسی کنند 🌸 با خودش گفت : 🌴 النَّجَاةُ فِی الصِّدْقِ 🌴 نجات ، در راستگویی است . 🌸 ابوذر ، می توانست 🌸 در این موقعیت حساس و مهم ، 🌸 و برای نجات جان پیامبر ، 🌸 دروغ مصلحتی بگوید ، 🌸 و گفتن آن اشکالی نداشت ؛ 🌸 ولی با شجاعت تمام ، 🌸 راستش را گفت . 🌸 و به آن مشرکان جواب داد : 🌴 پیغمبر خدا هستند . 🌸 یکی از مشرکان گفتند : 🔥 ابوذر ، در این موقعیّت حسّاس 🔥 ما را مسخره می‌ کنی ؟! 🌸 یکی دیگر از مشرکان گفت : 🔥 غیرممکن است ابوذر 🔥 جای پیامبر را به ما نشان دهد 🔥 بیایید برویم 🌸 آنها رفتند و از ابوذر دست کشیدند . 🌸 ابوذر نیز پیامبر را ، 🌸 تا بیرون مکّه برد و بر زمین گذاشت . 🌸 رسول خدا فرمود : 🕋 ای ابوذر ! 🕋 چطور شد ، در آن موقعیّت پرخطر 🕋 راستش را به آنها گفتی؟! 🌸 ابوذر گفت : 🌴 هر چه بر خود فشار آوردم 🌴 که دروغی بگویم ، 🌴 دیدم دروغ بلد نیستم 🌸 بعدها پیامبر اکرم ، 🌸 به اصحابشان فرمودند : 🕋 راستگوتر از ابوذر در زمین نیست . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۸ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز و اسماعیل ، 🇮🇷 در حال رد و بدل اطلاعات بودند 🇮🇷 که دوباره فرامرز ، گربه شد . 🇮🇷 اسماعیل ، نماز مغرب و عشا را خواند 🇮🇷 و در حالی که به فرامرز فکر می کرد ، خوابید 🇮🇷 در وقت اذان صبح ، فرامرز انسان شد 🇮🇷 و اسماعیل را بیدار کرد . 🇮🇷 اسماعیل به ساعتش نگاه کرد و گفت : 🌹 ممنون که برای نماز صبح بیدارم کردی 🐈 فرامرز گفت : مگه تو هم نماز می خونی ؟ 🌹 اسماعیل گفت : خب آره ، مگه من کافرم ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه منظورم این نبود 🐈 چون خودم بلد نیستم و نماز نمی خونم 🐈 فکر کردم شما هم مثل من بلد نیستی 🐈 راستی ؛ 🐈 میشه خواهش کنم به منم یاد بدی ؟ 🌹 اسماعیل گفت : آره چرا که نه 🌹 اتفاقا یاد گرفتن نماز خیلی آسونه 🌹 چون که نماز هر روز تکرار میشه 🌹 به خاطر همین زود یادش می گیری 🇮🇷 با هم به طرف سرویس بهداشتی رفتند . 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 اول باید وضو بگیریم 🌹 که اونم شش مرحله داره 🌹 هر کاری می کنم تو هم انجام بده : 1⃣ اول صورتمون رو از بالا به پایین می شوریم 🌹 از جایی که موی سرمون روییده تا زیر چانه 2⃣ دوم دست راستمون رو ، 🌹 از بالای آرنج ، به پایین ، 🌹 تا نوک انگشتان ، میشوریم . 3⃣ سوم دست چپمون رو ، 🌹 مثل دست راست از بالا به پایین می شوریم 4⃣ چهارم ؛ سرمون رو مسح می کنیم 🌹 یعنی با خیسی و رطوبت دست راست ، 🌹 از وسط سر تا قبل از رسیدن به پیشونی ، 🌹 دستمون رو می کشیم . 5⃣ پنجم ؛ با همون خیسی دست راست ، 🌹 پای راست رو مسح می کنیم . 🌹 یعنی از سر انگشتان پا ، تا مچ پا ، 🌹 دستمون رو می کشیم . 6⃣ ششم هم ، با خیسی دست چپ ، 🌹 مثل پای راست ، پای چپ رو مسح می کنیم . 🇮🇷 فرامرز ، چه در وضو ، چه در نماز ، 🇮🇷 هر کاری که اسماعیل می کرد 🇮🇷 و هر چیزی که می گفت ، 🇮🇷 او نیز انجام می داد . 🇮🇷 بعد از نماز ، اسماعیل به فرامرز گفت : 🌹 راستی آقا فرامرز ، یه چیزی یادم اومد . 🇮🇷 فرامرز گفت : چی ؟! 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 دیروز مدیر خیلی عصبانی بود 🌹 و به همه رقبا و دشمنانش زنگ زد 🌹 اون فکر می کرد که تو از طرف اونا اومدی 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خب اینکه خیلی خوبه 🐈 می تونیم اونا رو به جون هم بندازیم . 🐈 فقط کافیه در مورد همه شون ، 🐈 اطلاعات جمع کنیم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز و اسماعیل ، 🇮🇷 صورت خود را پوشاندند 🇮🇷 و به طرف دفتر مدیریت رفتند . 🇮🇷 درب دفتر مدیر ، 🇮🇷 دارای قفلهای فوق پیشرفته بود . 🇮🇷 فرامرز ، از پدر خلافکارش ، 🇮🇷 طریقه باز کردن انواع قفل ها را آموخته بود 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 همه تلاش خود را کرد ، 🇮🇷 تا بتواند قفل های در را باز کند . 🇮🇷 اما بعد از تلاش زیاد ، 🇮🇷 نتوانست آن در را باز کند . 🇮🇷 تا اینکه دوباره گربه شد . 🇮🇷 و کارمندان شرکت ، یکی یکی می آمدند . 🇮🇷 اسماعیل به آبدارخانه رفت 🇮🇷 و فرامرز نیز ، به طرف انباری فرار کرد . 🇮🇷 هنگام نماز مغرب ، فرامرز و اسماعیل ، 🇮🇷 وضو گرفتند و نمازشان را خواندند ؛ 🇮🇷 سپس صورتشان را پوشاندند 🇮🇷 و دوباره به طرف دفتر مدیر رفتند . 🇮🇷 فرامرز ، باز هم تلاش کرد 🇮🇷 تا درب دفتر مدیریت را باز نماید . 🇮🇷 بعد از نیم ساعت موفق شد در را باز کند 🇮🇷 سپس گاو صندوق را باز کرد 🇮🇷 و اسناد و مدارک را از آنجا بیرون آورد 🇮🇷 اما به پولها و چکها و سفته ها ، دست نزد . 🇮🇷 فرامرز ، نام همه رستوران ها ، هتل ها ، 🇮🇷 مهمان سراها و موسساتی که ، 🇮🇷 زیر نظر همین شرکت فعالیت می کنند را ، 🇮🇷 در آورد . 🇮🇷 و نام رقیبان و دشمنان این شرکت را نیز ، 🇮🇷 پیدا کرد . 🇮🇷 این شرکت ها ، 🇮🇷 فاسدترین و جنایتکارترین شرکتهای چین بودند . 🇮🇷 که در واردات مواد مخدر و اسلحه ، 🇮🇷 قاچاق جنین و کودک و جنازه های انسانها ، 🇮🇷 و... فعالیت می کردند . 🇮🇷 آنها به راحتی آدم می کشتند 🇮🇷 و گوشت آدمها را ، 🇮🇷 با گوشت گاو و گوسفند مخلوط می کردند 🇮🇷 و به مردم می فروختند . 🇮🇷 هر وقت پلیس مرکزی چین ، 🇮🇷 حکم بازداشت افراد و مدیران آن شرکت ها را ، 🇮🇷 می گرفت ، 🇮🇷 وکیلان بلند پایه این شرکت ها ، 🇮🇷 با استفاده از نفوذ و تهدید و تطمیع ، 🇮🇷 پرونده را مختومه می کردند . 🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت : 🐈 تنهایی نمی تونیم با همه آنها مبارزه کنیم 🐈 پس بهتره ، اونارو به جون هم بندازیم 🐈 باید کاری کنیم 🐈 که خودشون همدیگرو بکشند . 🐈 بی زحمت 🐈 چندتا کاغذ به زبان چینی برام بنویس 🇮🇷 اسماعیل گفت : چی بنویسم ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یه چیزی از طرف رقیبان این یارو برام بنویس 🐈 که وقتی برم توی رستورانها و هتل هاش ، 🐈 بعد از اینکه اونا رو خراب کردم 🐈 و به پلیس تحویل دادم ، 🐈 می خوام این کاغذ رو ، اونجا جا بذارم 🐈 اینجوری اونم فکر می کنه که کار رقیبانشه 🐈 بعد به اونا حمله کنه 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 فهمیدم چی می خوای . باشه می نویسم . 🇮🇷 صبح روز بعد ، بعد از نماز ، 🇮🇷 در تاریکی سحر ، فرامرز با گربه هایش ، 🇮🇷 به طرف یکی از رستوران ها رفت . 🇮🇷 یکی یکی نگهبانان را ، بیهوش کرد . 🇮🇷 و وارد رستوران شد . 🇮🇷 یخچالهای رستوران ، 🇮🇷 پر از گوشت انسان و جنین و جنازه بچه های یک و دو ساله بود . 🇮🇷 فرامرز ، حالش از دیدن آن منظره به هم خورد . 🇮🇷 و حالت تهوع به او دست داد . 🇮🇷 سپس به پلیس چین زنگ زد . 🇮🇷 و کاغذ را ، روی زمین رستوران انداخت و رفت . 🇮🇷 پلیس آمد و رستوران را بازرسی کرد . 🇮🇷 و علاوه بر گوشت انسانها ، مواد مخدر نیز ، 🇮🇷 در آنجا پیدا کردند . 🇮🇷 فرامرز ، به آن شرکت بازگشت . 🇮🇷 و از در پشتی ، که اسماعیل به او گفته بود 🇮🇷 وارد انباری شد . 🇮🇷 پلیس های فاسدی که با این شرکت همکاری می کنند ، 🇮🇷 کاغذ را برای جان یوهاک ، مدیر این شرکت آوردند . 🇮🇷 جان یوهاک کاغذ را با صدای بلند خواند : 🔥 اولین ماموریت تو این است 🔥 که به رستوران جان یوهاک در خیابان ۱۲ رفته ، 🔥 و آن را به پلیس لو بدهی . 🔥 ✍ امضا کیو جاینگ 🇮🇷 جان یوهاک با عصبانیت ، 🇮🇷 کاغذ را مچاله کرد و انداخت . 🇮🇷 و به افرادش دستور داد : ☠ برید تحقیق کنید ☠ و ببینید اگر واقعا کار جاینگ باشه ☠ افرادشو بکشید و خودشو برام بیارید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 افراد جان یوهاک ، 🇮🇷 به طرف شرکت کیو جاینگ رفتند 🇮🇷 و با آنها درگیر شدند . 🇮🇷 همه افراد جاینگ و بعضی از افراد یوهاک ، 🇮🇷 کشته شدند . 🇮🇷 و خود جاینگ را ، نزد یوهاک آوردند . 🇮🇷 فرامرز ، ظهر نیز ، پس از خواندن نماز ، 🇮🇷 با گربه هایش ، 🇮🇷 به طرف یکی دیگر از رستوران های یوهاک رفت 🇮🇷 و پس از بیهوش کردن افراد یوهاک ، 🇮🇷 بلافاصله به پلیس اطلاع داد . 🇮🇷 و صدای ضبط شده ای که اسماعیل ضبط کرده بود را ، کنار تلفن گذاشت . 🇮🇷 صدای اسماعیل ، در آن صدا ادعا کرد 🇮🇷 که از شرکت جین یان ، زنگ می زند 🇮🇷 و می خواهد گزارش قاچاق بدن انسان و مواد و...را بدهد . 🇮🇷 پلیس آمد 🇮🇷 و افراد جان یوهاک را بیهوش پیدا کرد 🇮🇷 سپس رستوران را گشتند 🇮🇷 و گوشت انسان و مواد و... پیدا کردند . 🇮🇷 فرامرز ، دوباره به شرکت بازگشت . 🇮🇷 پلیس های خائن نیز ، به جان یوهاک گفتند : ⚓️ قربان ! این دفعه جین یان به شما خیانت کرد ⚓️ و شما رو لو داد . 🇮🇷 جان یوهاک دوباره عصبانی شد 🇮🇷 و دستور داد تا به جین یان حمله کنند 🇮🇷 و او را به اینجا بیاورند . 🇮🇷 افراد جان یوهاک ، 🇮🇷 به خانه جین یان حمله کردند . 🇮🇷 افراد و خانواده و زن و بچه او را کشتند 🇮🇷 و او را نزد جان یوهاک آوردند . 🇮🇷 هم کیوجاینگ هم جین یان ، 🇮🇷 از آن حملات ، ابراز بی اطلاعی کردند . 🇮🇷 اما باز هم مورد شکنجه قرار گرفتند . 🇮🇷 فرامرز ، بعد از خواندن نماز مغرب ، 🇮🇷 این بار به طرف شرکت های رقیب رفت 🇮🇷 و به تک تک آنها حمله کرد . 🇮🇷 فرامرز بعد از مبارزه و بیهوش کردن افراد ، 🇮🇷 کاغذی را در آنجا می گذاشت 🇮🇷 و به پلیس اطلاع می داد 🇮🇷 تا چند روز ، کار فرامرز ، همین بود . 🇮🇷 رسانه ها ، مردم و خلافکاران ، 🇮🇷 به حملات فرامرز و گربه هایش ، 🇮🇷 لقب حمله گربه ای دادند . 🇮🇷 مردم در فضای مجازی ، 🇮🇷 از مبارزات پسر گربه ای علیه خلافکاران ، 🇮🇷 حمایت کردند . 🇮🇷 بعضی از رسانه ها و نشریات نیز ، 🇮🇷 از کار پسر گربه ای راضی بودند 🇮🇷 اما بعضی از آنها ، با او مخالف بودند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه 📗 از زندگی حضرت زهرا سلام الله علیها 🌸 پدر حضرت فاطمه ، پیامبر اکرم 🌸 و مادر ایشان ، 🌸 خدیجه بنت خویلد (س) بود . 🌸 حضرت خدیجه ، 🌸 اولین زنی بود که به اسلام روی آورد 🌸 و تمام ثروت خود را ، 🌸 در راه اسلام و مسلمانان صرف کرد . 🌸 حضرت فاطمه سلام الله علیها ، 🌸 در روز ۲۰ جمادی‌ الثانی ، 🌸 ۵ سال بعد از بعثت پیامبر اکرم ، 🌸 در شهر مکه ، 🌸 در خانه حضرت خدیجه ، 🌸 حضرت زهرا سلام الله علیها ، 🌸 خواستگارهای زیادی داشت . 🌸 اما در نهایت 🌸 با امام علی علیه السلام ازدواج کرد 🌸 و با مهریه بسیار اندک ، 🌸 به خانه شوهر رفت . 🌸 حضرت فاطمه سلام الله علیها ، 🌸 دو پسر به نام حسن و حسین 🌸 و دو دختر به نام‌ ام‌کلثوم و زینب ، 🌸 به دنیا آورد . 🌸 و زمانی که 🌸 پنجمین فرزند خود را حامله بود ، 🌸 دشمنانش ، 🌸 ضربه‌ای به سینه اش وارد کردند ، 🌸 و فرزندِ در شکمش را شهید نمودند . 🌸 نام آن کودک مظلوم محسن بود . 🌸 همه امامان معصوم ما 🌸 به غیر از امام علی علیه السلام ، 🌸 نسبشان از طریق حضرت فاطمه ، 🌸 به حضرت محمد (ص) می‌رسند ، 🌸 به خاطر همین به حضرت زهرا ، 🌸 ام الائمه یعنی مادر امامان گویند . 🌸 زمانی که پیامبر اسلام ، 🌸 با مرگ مشکوکی ، از دنیا رفتند ؛ 🌸 خلفای سه‌ گانه از دستور پیامبر ، 🌸 سرپیچی کرده 🌸 و با امام علی علیه السلام ، 🌸 بیعت نکردند . 🌸 و برای این که امام علی را ، 🌸 به زور برای بیعت با ابوبکر ببرند ، 🌸 درب خانه ایشان را آتش زدند 🌸 و آن را شکستند . 🌸 حضرت فاطمه ، پشت در آمدند 🌸 و خواستند با آنها حرف بزنند 🌸 تا شاید از دختر پیامبر حیا کنند 🌸 و مانع ورود آن شیاطین به خانه شود 🌸 اما ضربات بسیاری به درب خانه 🌸 و حضرت زهرا که پشت درب بود ، 🌸 وارد کردند . 🌸 که باعث شد 🌸 فرزندشان محسن سقط شود 🌸 و خود نیز بیمار و زمین‌گیر گردد 🌸 سپس در روز سوم جمادی‌ الثانی ، 🌸 در سال ۱۱ هجری قمری ، 🌸 به شهادت رسیدند .  🌸 بعضی ها می گویند 🌸 ایشان ۷۵ روز یا ۹۵ روز ، 🌸 بعد از رحلت پیامبر اکرم ، 🌸 به شهادت رسیدند . 🌸 حضرت فاطمه سلام الله علیها ، 🌸 در زمان شهادتشان ، 🌸 ۱۸ سال بیشتر نداشتند . 🌸 ایشان وصیت کردند 🌸 که مراسم غسل و خاکسپاری‌ اش ، 🌸 به صورت شبانه و مخفیانه باشد . 🌸 و کسی از محل دفن ایشان ، 🌸 باخبر نشود . 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شرکت های رقیب ، 🇮🇷 برگه های پسر گربه ای را بلند کردند و خواندند . 🇮🇷 در آن نوشته بود : 🔥 از جان یوهاک به همه رقیبان . 🔥 از این پس ، فقط من هستم . 🔥 و هیچ کس حق ندارد بدون اجازه من کار کند 🔥 این بار ، شمارو به پلیس لو میدم 🔥 اما دفعه بعد ، همه شمارو می کشم . 🇮🇷 رقیبان جان یوهاک ، با هم جلسه گرفتند 🇮🇷 و تصمیم گرفتند 🇮🇷 که با همدیگر ، به جان یوهاک حمله کنند . 🇮🇷 بعد از چند روز ، افراد جان یوهاک ، 🇮🇷 خبر اتحاد رقبیان جان یوهاک ، بر علیه او را ، 🇮🇷 به خودش اطلاع دادند . 🇮🇷 جان یوهاک هم ، به افرادش دستور داد 🇮🇷 تا قبل از حمله آنها ، به همه آنها حمله کنند ‌. 🇮🇷 همه خلافکاران چین ، 🇮🇷 در تمام شهرها و استانها ، 🇮🇷 به جان هم افتادند . 🇮🇷 خسارات زیادی به همدیگر زدند . 🇮🇷 و شهرها را به آشوب کشیدند . 🇮🇷 تا اینکه پلیس چین وارد عمل شد . 🇮🇷 و بیشتر آنها را دستگیر کرد . 🇮🇷 و بقیه را تحت پیگیری قرار دادند . 🇮🇷 بوسیله این نقشه زیرکانه فرامرز ، 🇮🇷 جنایات همه آنها فاش شد . 🇮🇷 اما هنوز پلیس چین نمی داند 🇮🇷 که پسر گربه ای کیست 🇮🇷 و برای چه کسی یا چه گروهی کار می کند 🇮🇷 از همه خلافکاران و قاچاقچیان دستگیر شده ، 🇮🇷 در مورد پسر گربه ای سوال کردند . 🇮🇷 اما همه آنها اعتراف کردند 🇮🇷 که برای هیچ کدام یک از آن گروه ها ، 🇮🇷 کار نمی کند . 🇮🇷 هیچ کس نفهمید پسر گربه ای کی بود 🇮🇷 برای کی کار می کند 🇮🇷 و هدفش چی بود . 🇮🇷 به خاطر همین ، هر کدام از رسانه ها ، 🇮🇷 کلیپی درباره او ساخت 🇮🇷 و به نوعی از او به عنوان ناجی یاد کردند 🇮🇷 فرامرز به اسماعیل گفت : 🐈 خب برادر ! به خاطر همه چیز ازت ممنونم 🐈 تو خیلی کمکم کردی 🐈 فقط یک کار دیگه باید برام انجام بدی 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 خواهش می کنم داداش 🌹 تو کار خیلی بزرگی کردی 🌹 من باید از تو ممنون باشم 🌹 هر امری هست ، بفرما تا انجام بدم 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 بی زحمت ، مارو تحویل پست بده 🐈 و بهشون بگو مارو به این آدرس ببرن . 🇮🇷 اسماعیل نگاهی به آدرس کرد و با تعجب گفت ... 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 اسماعیل ، نگاهی به آدرس کرد ؛ 🇮🇷 و با تعجب گفت : 🌹 آمریکا ؟! 🌹 تو واقعا می خوای بری آمریکا ؟! 🌹 وسط اون همه آدم وحشی ؟! 🌹 مگه نمی دونی که به آمریکا میگن غرب وحشی ؟! 🌹 اونا وحشین ، راحت اسلحه حمل می کنن 🌹 راحت آدم میکشن 🌹 زن و بچه و پیر و مریض هم حالیشون نیست 🌹 بابا تو رو خدا بی خیال شو . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه داداش ، من حتما باید برم اونجا 🐈 تو که نمی دونی اونجا چه خبره 🐈 از همه جای دنیا ، دختر می دزدن 🐈 و به عنوان برده ، به پولدارا می فروشن 🐈 من غیرت دارم 🐈 من ایرانی ام 🐈 من نمی تونم دست رو دست بذارم 🐈 و هیچ کاری نکنم ... 🇮🇷 فرامرز مشغول صحبت کردن بود 🇮🇷 که ناگهان اسماعیل با تعجب گفت : 🌹 دقت کردی که خیلی وقته از اذان گذشته 🌹 ولی تو هنوز گربه نشدی ؟! 🇮🇷 فرامرز هم کمی فکر کرد و با تعجب گفت : 🐈 آره راست میگی 🐈 این چطور ممکنه ؟! 🇮🇷 اسماعیل گفت : منم نمی دونم 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 به نظرت 🐈 امکانش هست که تا ابد انسان شدم ؟ 🇮🇷 اسماعیل گفت : 🌹 شاید ، ممکنه ، احتمالا 🇮🇷 باند جان یوهاک و دیگر باندهای خلافکار ، 🇮🇷 همه چیز خود را از دست دادند . 🇮🇷 و به فکر انتقام از پسر گربه ای افتادند . 🇮🇷 به خاطر همین گروهی را استخدام کردند 🇮🇷 تا پسر گربه ای را پیدا کنند . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها نیز ، سوار هواپیما شدند . 🇮🇷 و به طرف آمریکا حرکت کردند . 🇮🇷 گربه ها ، در قسمت بار بودند . 🇮🇷 و فرامرز ، مثل بقیه انسانها ، 🇮🇷 در صندولی خودش نشسته بود . 🇮🇷 و از اینکه انسان شده بود ، 🇮🇷 احساس لذت و شادی می کرد . 🇮🇷 و از اینکه می تواند مادر و خواهرش را ببیند 🇮🇷 و مثل بقیه مردم زندگی کند ، 🇮🇷 احساس شور و شعف می کرد . 🇮🇷 فرامرز ، در اعماق فکر خودش بود 🇮🇷 که ناگهان ، دو نفر برخاستند 🇮🇷 و با اسلحه ، مردم را تهدید کردند و گفتند : ☠ هر چی طلا و پول دارید ، رد کنید بیارید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
5.mp3
4.42M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۵ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه عمر جاویدان 🌹 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم 🌹 در زمان های قدیم ، 🌹 قومی نزد پیامبر خود آمدند و گفتند : 🌟 از خداوند بخواه تا مرگ را ، 🌟 از میان ما بردارد . 🌟 تا عمر جاودان داشته باشیم 🌹 پیامبر آنان دعا کرد 🌹 و خداوند نیز اجابت فرمود 🌹 و مرگ را از میان آنان برداشت . 🌹 سالها گذشت . 🌹 به تدریج جمعیت آنها زیاد شد ، 🌹 خانه ها دیگر ، 🌹 ظرفیت گنجایش افراد را نداشتند 🌹 بیشتر جمعیت ، پیران بودند 🌹 که توانایی کار کردن نداشتند . 🌹 کم کم کار به جایی رسید 🌹 که سرپرست یک خانواده ، 🌹 صبح زود از خانه بیرون می رفت 🌹 تا برای همسر و فرزندانش ، 🌹 پدر و مادرش ، 🌹 پدربزرگ ها و مادربزرگ ها ، 🌹 و دیگر افراد تحت تکلفش ، 🌹 نان و غذا تهیه کند . 🌹 و به آنها رسیدگی نماید . 🌹 این مسئله موجب شد 🌹 تا افراد فعال و جوان ، 🌹 از کار و کسب و زندگی و تفریح ، 🌹 باز بماندند . 🌹 و همه دغدغه آنها ، 🌹 سیر کردن خانواده خود است . 🌹 به ناچار نزد پیامبر خود رفتند 🌹 و از او خواستند 🌹 تا آنها را به وضع سابقشان باز گرداند 🌹 و مرگ را ، 🌹 دوباره میان آنان برقرار کند . 🌹 پیامبر دعا کرد 🌹 و خداوند دعای او را اجابت فرمود 🌹 و مرگ و اجل را ، 🌹 در میان آنها برقرار نمود . 📚 بحارالانوار، ج ۶ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 جیغ و ترس و فریاد مردم ، 🇮🇷 فرامرز را بیدار کرد . 🇮🇷 نفر سوم نیز ، 🇮🇷 با اسلحه اش به طرف کابین خلبان رفت 🇮🇷 و آنها را تهدید کرد تا در لندن ، فرود بیایند . 🇮🇷 فرامرز ، آرام سر جای خود نشست 🇮🇷 و به فکر فرو رفت . 🇮🇷 می خواست نقشه ای طراحی کند ، 🇮🇷 تا دزدان هواپیما را ، دستگیر کند . 🇮🇷 همانطور که با خودش نقشه می کشید 🇮🇷 با خودش گفت : 🐈 عه ، الآن نیاز دارم که به گربه تبدیل بشم 🐈 ای کاش الآن گربه بودم . 🇮🇷 با گفتن این جمله ، 🇮🇷 ناگهان ، فرامرز به گربه تبدیل شد . 🇮🇷 و بغل دستی او ، از گربه شدنش ترسید . 🇮🇷 فرامرز ، از گربه شدنش ، 🇮🇷 آن هم با خواست خودش تعجب کرد . 🇮🇷 دوباره با خودش گفت : 🐈 می خوام دوباره انسان بشم 🇮🇷 فرامرز ، دوباره انسان شد . 🇮🇷 و با اشاره به بغل دستی خودش فهماند 🇮🇷 که نترسد و سر و صدا نکند . 🇮🇷 فرامرز فهمید که بعد از اتفاقات چین ، 🇮🇷 می تواند هر وقت که دلش خواست ، 🇮🇷 به گربه یا انسان ، تبدیل شود . 🇮🇷 فرامرز ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 و به طرف قسمت بار هواپیما رفت . 🇮🇷 کنار قفس گربه ها ایستاد 🇮🇷 آرزو کرد که انسان شود و انسان شد 🇮🇷 قفس گربه ها را باز کرد . 🇮🇷 و با هم به طرف دزدان رفتند . 🇮🇷 فرامرز ، گربه شد و به گربه ها گفت : 🐈 شما به اون حمله کنید 🐈 منم حساب این یکی رو می رسم . 🐈 فقط مواظب باشید شلیک نکنه 🇮🇷 فرامرز ، کنار پای یکی از آن دزدان ایستاد 🇮🇷 و از خدا خواست که انسان شود . 🇮🇷 سپس یک دفعه انسان شد 🇮🇷 و آن دزد را ترساند 🇮🇷 دستش را گرفت و پیچ داد 🇮🇷 و اسلحه را از دستش گرفت . 🇮🇷 گربه ها نیز ، به آن یکی حمله کردند . 🇮🇷 دست دزد را گاز گرفتند . 🇮🇷 سپس اسلحه از دست دزد ، به زمین افتاد . 🇮🇷 فرامرز ، دست و پای آن دوتا دزد را بست 🇮🇷 و دوباره به گربه تبدیل شد . 🇮🇷 آرام به طرف کابین خلبان رفت . 🇮🇷 ناگهان و یک دفعه ، 🇮🇷 در پشت دزد سوم ، انسان شد . 🇮🇷 او را از پشت غافلگیر کرد . 🇮🇷 اسلحه اش را از دستش در آورد 🇮🇷 و به سمت او ، نشانه گرفت و گفت : 🐈 دستاتو ببر بالا و بیا بیرون 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه عذرخواهی 🍎 در یک روز زیبا ، 🍎 بچه های امام کاظم علیه السلام ، 🍎 مشغول بازی و تفریح بودند . 🍎 یکی از بچه های همسایه ، 🍎 حرف زشتی 🍎 به یکی از فرزندان امام گفت . 🍎 ولی زود پشیمان شد 🍎 و از او عذرخواهی نمود . 🍎 امام ، با دیدن آنها ، لبخندی زدند 🍎 سپس آنها را احضار کردند 🍎 و به آنان گفت : 🕋 فرزندانم ! 🕋 به شما وصیتی می کنم 🕋 که هر کس آن را به خاطر سپارد 🕋 هلاک نمی شود . 🍎 بچه ها ، با ذوق و اشتیاق گفتند : 🌷 بفرمائید پدر جان ! 🌷 ما دوست داریم بشنویم . 🍎 امام کاظم فرمودند : 🕋 اگر کسی نزد شما آمد 🕋 و در گوش راستتان حرف زشتی گفت 🕋 و سپس در گوش چپتان ، 🕋 عذرخواهی کرد 🕋 و گفت : چیزی نگفته ، 🕋 عذر او را بپذیرید . 🍎 بچه ها ، بعد از سخن امام ، 🍎 نزد پسر همسایه رفتند 🍎 و به او گفتند که او را بخشیدند 🍎 سپس دوباره با او بازی کردند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
6.mp3
11.42M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۶ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
👌🏻 ۵ کانال سرگرمی عالی 🎥 کانال فیلم و کارتون ایرانی https://eitaa.com/joinchat/1768685582C874f7cbe29 🧠 کانال چیستان و معما https://eitaa.com/joinchat/318242921C5d535a81d0 📚 کانال داستان و رمان https://eitaa.com/joinchat/3644326022C0265d5f2db 🎼 کانال شعر و سرود مذهبی انقلابی https://eitaa.com/joinchat/4056482344Cb4c8e66908 👨🏻‍🏫 کانال تربیت دینی کودک https://eitaa.com/joinchat/3328311318Cc63d1f2c62 👌🏻 همه پدر و مادرا و معلما ، 👌🏻 دغدغه چنین کانالهایی را دارند .
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مردم ، دست و پای هر سه تا دزد را بستند 🇮🇷 و برای فرامرز ، دست زدند و هورا کشیدند 🇮🇷 و خیلی از او تشکر کردند . 🇮🇷 حس گربه ای فرامرز ، 🇮🇷 موقع اذان را به او یادآوری کرد . 🇮🇷 فرامرز ، وضو گرفت و به نماز ایستاد . 🇮🇷 گربه ها نیز به احترام نماز ، 🇮🇷 پشت فرامرز ایستادند . 🇮🇷 و هر کاری که او می کرد ، انجام می دادند . 🇮🇷 مردم از این صحنه زیبا و به یاد ماندنی ، 🇮🇷 عکس و فیلم گرفتند ، 🇮🇷 و در فضای مجازی ، پخش کردند . 🇮🇷 هواپیما ، در نیویورک نشست . 🇮🇷 مسافران ، یکی یکی ، از فرامرز تشکر کردند 🇮🇷 و از هواپیما پیاده شدند . 🇮🇷 خانمها می خواستند با فرامرز دست بدهند 🇮🇷 ولی فرامرز ، دستش را به پشت گذاشت 🇮🇷 و سعی کرد به آنها بفهماند 🇮🇷 که من مسلمان هستم 🇮🇷 و نمی توانم با زن نامحرم دست بدهم . 🇮🇷 پلیس نیویورک ، دزدان هواپیما را بردند 🇮🇷 و از فرامرز نیز تشکر کردند . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 به آدرسی که از ایاز گرفته بود ، رفتند . 🇮🇷 نزدیک آن آدرس ، 🇮🇷 چند مرد سفید پوست را دید 🇮🇷 که یک جوان سیاه پوست را می زدند . 🇮🇷 فرامرز ، خیلی ناراحت شد . 🇮🇷 به گربه ها گفت : 🐈 بچه ها شما اینجا بمونید تا من بیام 🇮🇷 فرامرز به طرف آنها رفت و با آنها درگیر شد . 🇮🇷 یکی از آنها ، چاقوی بزرگی درآورد 🇮🇷 یکی دیگر نیز ، زنجیرش را درآورد 🇮🇷 و بقیه ، اسلحه های خود را بیرون آوردند . 🇮🇷 فرامرز ، ابتدا ، 🇮🇷 به سراغ آنهایی که اسلحه دارند ، رفت . 🇮🇷 دست یکی از آنها را گرفت ، 🇮🇷 و اسلحه را به طرف دوستش هدف گرفت . 🇮🇷 سپس محکم به شکم او زد 🇮🇷 و اسلحه را از دستش در آورد . 🇮🇷 سپس او را به طرف مسلح دوم پرتاب کرد . 🇮🇷 مسلح اول در حال افتادن بود که فرامرز ، 🇮🇷 از بالای او ، به طرف مسلح دوم پرید ، 🇮🇷 و با پا ، محکم بر سر او زد . 🇮🇷 و او را بر زمین انداخت . 🇮🇷 و با اسلحه ای که از نفر اول گرفت ، 🇮🇷 به پای مسلح نفر سوم ، تیراندازی کرد 🇮🇷 و زخم سطحی ، در پایش ایجاد کرد . 🇮🇷 سپس اسلحه را به طرف بقیه گرفت 🇮🇷 و به آنها اشاره کرد ؛ 🇮🇷 تا سلاح هایشان را ، زمین بگذارند . 🇮🇷 و به جوان سیاه پوست نیز اشاره کرد 🇮🇷 تا از آنجا فرار کند . 🇮🇷 جوان سیاهپوست فرار کرد و سفید پوستان ، 🇮🇷 سلاح هایشان را بر زمین گذاشتند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
298589954_498595225.mp3
13.73M
لطفااا لطفا لطفااا ارسال کنید تو هر گروهی که عضوید 😭😭😭😭 🇮🇷 @ghairat
یار مهربان_نهایی.mp3
19.19M
📗 نمایش صوتی یار مهربان 🎙 با صدای : 🎼 علی زکریایی و محسن پیروی 📚 @dastan_o_roman ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📲 کانال محتوای تربیت کودک 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۶ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، سلاح هایشان را برداشت 🇮🇷 و در قفس گربه ها گذاشت . 🇮🇷 سپس دوباره به طرف آنها رفت 🇮🇷 و دستش را به نشانه دوستی ، دراز کرد . 🇮🇷 آن چند نفر ، از این کار فرامرز تعجب کردند . 🇮🇷 و به او دست دادند . 🇮🇷 سپس فرامرز با لبخند ، 🇮🇷 و به زبان انگلیسی و فارسی به آنها فهماند : 🐈 که من ایرانی هستم 🐈 من مسلمان هستم 🐈 من شیعه هستم 🐈 ما و شما ، با هم دوست هستیم 🐈 و نباید با هم دعوا کنیم . 🇮🇷 سپس خداحافظی کرد 🇮🇷 و گربه هایش را برداشت و رفت . 🇮🇷 به طرف آدرسی که داشت ، رفت . 🇮🇷 یک ساختمان خیلی بزرگ و چند طبقه بود . 🇮🇷 در پارک ، روبروی آن ساختمان نشست . 🇮🇷 چشمانش سنگین شده بودند . 🇮🇷 خواب بر او غلبه کرد . 🇮🇷 و همان جا در پارک ، خوابید . 🇮🇷 با سر و صدای بچه ها ، بیدار شد . 🇮🇷 بچه ها ، در حال بازی کردن با گربه ها بودند 🇮🇷 فرامرز ، لبخندی به بچه ها زد 🇮🇷 و نگاهی به ساختمان کرد . 🇮🇷 به فکر فرو رفت و با خود گفت : 🐈 چطور میتونم برم اون تو ؟ 🇮🇷 فرامرز ، خیلی گرسنه بود . 🇮🇷 یادش آمد که نماز صبحش را نخوانده 🇮🇷 در همان پارک ، وضو گرفت و نماز خواند . 🇮🇷 و به دنبال غذا رفت . 🇮🇷 مردان سفید پوستی که ، 🇮🇷 در شب گذشته از فرامرز کتک خوردند ، 🇮🇷 در جستجوی فرامرز بودند . 🇮🇷 فرامرز ، در حال گشتن در زباله ها بود . 🇮🇷 پس از کمی جستجو ، 🇮🇷 برای خودش و گربه هایش ، غذا آورد . 🇮🇷 سپس ، آن مردان سفید پوست رسیدند 🇮🇷 و با عده بیشتری ، به فرامرز حمله کردند . 🇮🇷 فرامرز ، هنوز چیزی نخورده بود 🇮🇷 که متوجه حمله آنان شد . 🇮🇷 فرامرز ، لقمه اش را انداخت . 🇮🇷 در قفس را باز کرد و گفت : 🐈 بیا بریم بچه ها 🐈 تا ادبشون نکنیم دست بردار نیستن 🇮🇷 گربه ها به سلاح های در قفس اشاره کردند 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 نه بابا ! اینا خیلی ضعیفن 🐈 بدون سلاح هم ، از پسشون بر میایم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه براى دیگران 🌸 روزى امام حسن مجتبى علیه السلام 🌸 وارد اتاق مادرش حضرت زهرا شد 🌸 دید که مادرش ، 🌸 در حال خواندن نماز است . 🌸 بعد از نماز ، دستش را بالا یرد 🌸 و براى مردها و زن هاى مؤمن 🌸 با ذکر نامشان دعا مى کرد . 🌸 امام حسن منتظر ماند 🌸 تا مادرش ، عبادتش را تمام کند 🌸 اما هنوز دعا کردنش ، ادامه داشت 🌸 سپس دقت کرد که حضرت زهرا ، 🌸 فقط براى دیگران دعا مى کند 🌸 و براى خودش ، 🌸 هیچ دعائى نمى فرماید ، 🌸 آرام جلو آمد 🌸 و کنار مادرش نشست 🌸 به مادرش گفت : اى مادر ! 🌟 چرا براى خودت دعا نمى کنى ؟! 🌟 خب همان طورى که براى دیگران ، 🌟 دعا مى نمائى 🌟 برای خودت هم دعا کن . 🌸 حضرت زهراء سلام اللّه علیها ، 🌸 لبخندی زدند 🌸 و دستشان را به حالت نوازش ، 🌸 روی سر امام حسن کشیدند 🌸 و با مهربانی پاسخ دادند : 🦋 اى فرزندم ! ما باید ، 🦋 اوّل به فکر نجات همسایه باشیم 🦋 و سپس براى خودمان ، 🦋 تلاش و دعا کنیم . ( ۱ ) 🦋 دعاى مؤمن در حقّ دیگران ، 🦋 حتما مستجاب می شود . 🦋 موقعى که انسان ، 🦋 براى دیگران دعا کند ، 🦋 ملائکه الهى هم براى او ، 🦋 دعا خواهند کرد ، 🦋 که حتما دعاى آن ها ، 🦋 مستجاب خواهد شد . ۱. احقاق الحقّ ، ج ۲۵ ، ص ۲۵۵ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
7.mp3
7.71M
📗 داستان صوتی معمایی 📙 راز درخت کاج ۷ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۵۷ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، با آنها درگیر شدند 🇮🇷 سپس آن جوان سیاه پوست و دوستانش ، 🇮🇷 به کمک فرامرز آمدند . 🇮🇷 سفید پوستان ، کتک خوردند و فرار کردند . 🇮🇷 جوانان سیاه پوست ، 🇮🇷 فرامرز را به خانه های خود دعوت کردند . 🇮🇷 و حسابی از فرامرز و گربه هایش ، 🇮🇷 پذیرایی کردند . 🇮🇷 و بابت نجات پسرشون از دست سفیدپوستان 🇮🇷 خیلی از فرامرز ، تشکر کردند . 🇮🇷 فرامرز نیز با انگلیسی و عربی ضعیفش ، 🇮🇷 از آنها تشکر کرد و گفت : 🇮🇷 آی اَم فرامرز ، اسم من فرامرز 🇮🇷 آی اَم ایران ، من ایرانی هستم ، آنه ایرانی 🇮🇷 آی اَم مسلمان ، من مسلمان هستم ، اَنا مُسلِم 🇮🇷 آی اَم شیعه ، من شیعه هستم ، آنه شیعی 🇮🇷 پدر یکی از سیاهپوستان ، 🇮🇷 کمی فکر کرد و به فرامرز فهماند : 👈 که تو همین جا باش . من میرم و برمیگردم 🇮🇷 سریع بلند شد 🇮🇷 و پس از چند دقیقه با دو نفر دیگر برگشت . 🇮🇷 و آنها را به طرف فرامرز ، هدایت کرد . 🇮🇷 آن دو نفر ، پیش فرامرز آمدند و گفتند : 🌸 تو ایرانی هستی ؟! 🇮🇷 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 آره ایرانی ام ، شما هم ایرانی هستین ؟! 🇮🇷 فرامرز ، بلند شد . 🇮🇷 آن دو نفر ، فرامرز را بغل کردند و گفتند : 🌸 آره پسر ، ما هم ایرانی هستیم . 🌸 اسم من هاشمه و این دوستم صادقه 🌸 تو اینجا چکار می کنی ؟! 🌸 اسمت چیه ؟! 🌸 پدر و مادرت کجان ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من بدون پدر و مادرم ، اومدم اینجا 🇮🇷 هاشم و صادق ، تعجب کردند و گفتند : 🌸 تو تنها اومدی اینجا ؟! 🌸 اونم تو این کشور وحشی و خطرناک . 🌸 تو داری شوخی می کنی یا واقعا دیوونه شدی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من مجبور بودم که بیام 🐈 بعدا براتون توضیح میدم . 🇮🇷 فرامرز ، بعد از غذا و استراحت ، 🇮🇷 همه چیز را برای صادق و هاشم تعریف کرد 🇮🇷 صادق با تعجب گفت : 🌸 پس اون پسر گربه ای که همه میگن تویی ؟ 🌸 نه بابا ، باور نمی کنم 🌸 لابد این گربه ها هم ، همون گربه هان ؟ 🌸 باور نکردنیه ؟! 🇮🇷 هاشم گفت : 🌹 حالا چرا اومدی اینجا ؟! . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 یک ساختمون بزرگ تو این شهر هست 🐈 که کارشون ، قاچاق دختره 🐈 اونا از همه جای دنیا ، دخترارو می دزدن 🐈 و میارن آمریکا . 🐈 تا به عنوان برده ، به پولدارا بفروشن 🐈 متاسفانه حتی دخترای ایرونی هم ، 🐈 توی اونا هست . 🐈 من باید جلوی اونارو بگیرم 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه زن نمونه 🌟 از همسرداری حضرت فاطمه (س) 🎙 حجت الاسلام رفیعی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه شهید غیرت 🌹 جمعه ، ساعت نُه و نیم شب بود 🌹 آقا حمید خوش غیرت ، 🌹 دنبال دخترش آوا رفت . 🌹 آوا خانه رفیقش بود . 🌹 آقا حمید ، به فلکه سه گوش رسید 🌹 ناگهان متوجه می شود 🌹 که سه پسر اراذل اوباش ، 🌹 افتاده اند به جان دوتا دختر . 🌹 اراذل اوباش ، مزاحم دختران شدند 🌹 به دختران چنگ می اندازند 🌹 مچ دختران را ، 🌹 به زور می گیرند و می کشند 🌹 پسران اراذل ، 🌹 می خواهند دو دختر را ، 🌹 به زور داخل ماشین ببرند 🌹 اما دختران ، خود را عقب می کشند 🌹 و اراذل همچنان وحشیانه ، 🌹 دختران را می کشیدند . 🌹 آقا حمید ، از دیدن این صحنه ها ، 🌹 غیرتی می شود 🌹 و برای نجات دختران ، 🌹 به آن طرف خیابان می رود . 🌹 با خودش می گفت : 🌹 این دختران و هر دختری ، 🌹 مثل دختر من آوا هستند . 🌹 حتی اگر بی حجاب باشند . 🌹 همه دختران ایران و مسلمان ، 🌹 ناموس من هستند و برام مقدسند 🌹 حمید خوش غیرت ، 🌹 پا توی پیاده رو می گذارد . 🌹 اول به آرامی با اراذل حرف می زند 🌹 آنها را نصیحت می کند 🌹 اما انگار آنها ول کن نبودند ، 🌹 دختران هم از ترس اراذل ، 🌹 به خود می لرزیدند . 🌹 سپس حمید داد زد : 🌼 آنها را ول کنید چه کارشان دارید ؟!  🌼 مگر خودتان ناموس ندارید ؟! 🌹 ناگهان یکی از پسران اراذل ، 🌹 پیراهن سیاه خود را بالا می زند 🌹 و چاقویی را از کمرش بیرون می آورد 🌹 آقا حمید با غیرت ، 🌹 با لگد به طرف اراذل می رود 🌹 پسرک با چاقویش ، 🌹 به سینه آقا حمید می زند 🌹 پسر بدجنس دوم نیز ، 🌹 به پشت آقا حمید می رود . 🌹 حمید یک لگد دیگر ، 🌹 به پسر جلویی می زند . 🌹 و پسر دوم ، از عقب ، 🌹 چاقویش را ، تند تند ، 🌹 به پشت آقا حمید فرو می کند 🌹 پسر اول ، باز از جلو ، 🌹 چاقو را در سینه حمید می زند 🌹 پسر سوم هم ، 🌹 ایستاده است فقط نگاه می کند . 🌹 دختری که ماسک زده ، 🌹 می گوید او را نزنید . 🌹 چاقوها ، از جلو و عقب ، 🌹 توی بدن آقا حمید می روند . 🌹 حمید نمی تواند نفر عقب را بزند . 🌹 او را محاصره کرده بودند 🌹 حمید با دست خالی ، 🌹 گاهی لگد می زد و گاهی مشت . 🌹 و آن اراذل بدجنس ، 🌹 ناجوانمردانه ، 🌹 به حمید چاقو می زدند . 🌹 دو مرد رهگذر سر رسیدند . 🌹 اراذل اوباش ، 🌹 می ترسند و فرار می کنند 🌹 حمید دستش را ، 🌹 روی سینه اش می گذارد . 🌹 پیراهن حمید ، از جلو عقب ، 🌹 خونی شد . 🌹 خیلی درد می کشید . 🌹 از درد به خود می پیچید . 🌹 می خواهد ماشین بگیرد 🌹 تا به بیمارستان برود 🌹 اما گیج شده بود 🌹 همه جا برای او تیره و تار شده بود 🌹 یک موتوری می رسد . 🌹 حمید را که می بیند سوارش می کند . 🌹 پیراهن حمید ، پرخون تر شده بود . 🌹 موتور سوار ، بیشتر گاز می دهد 🌹 سر چهار راه دادگستری ، 🌹 یک نفر سرش را ، 🌹 از ماشین بیرون می آورد 🌹 و به موتورسوار می گوید : 🌼 آقا این دوستت تلوتلو میخورد . 🌹 موتورسوار ، می خواست 🌹 حمید را درست کند 🌹 اما ناگهان ، 🌹 حمید روی آسفالت می افتد 🌹 ترافیک می شود . 🌹 مردم او را دوره می کنند . 🌹 اما حمید به سختی نفس می کشید 🌹 دخترش آوا ، از بازی خسته شده بود 🌹 نشسته است و ثانیه می شمارد 🌹 تا پدرش حمید زود بیاید 🌹 و او را به خانه ببرد 🌹 اما از بابا حمید خبری نیست . 🌹 آوا شماره خانه را می‌ گیرد 🌹 و با مامان می گوید : 🌼 مامان جون ! چرا بابا نیومده ؟! 🌹 یک نفر زنگ می زند به ۱۱۵ 🌹 اورژانس به چهارراه آمد 🌹 اما حمید ، توی کما رفته بود . 🌹 آوا و مادرش ، نگران حمید شدند . 🌹 ساعت یازده شب ، 🌹 از فرمانداری ، 🌹 به همسر حمید ، زنگ می زنند 🌹 و با لحنی ناراحت می گویند : 🌼 آقای شما با کسی خصومت دارد ؟ 🌹 همسر حمید می گوید : 🌼 نه چرا می پرسید ؟ 🌼 یعنی دوباره به خاطر امر به معروف 🌼 کاری کرده ؟ 🌹 گفتند : 🌼 متاسفانه آقا حمید شهید شده . 🌹 چند روز بعد ، 🌹 آوا به مادرش گفت : 🌼 مامان ! بابا کجاست ؟! 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla