eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
78 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان کوتاه آخرین سفر 🌸 حضرت محمد صلی الله علیه و آله ، 🌸 در آخرین سفر خود به خانه خدا ، 🌸 در محلی به نام غدیر خم ، 🌸 از مردمی که همراه ایشان بودند ، 🌸 خواستند 🌸 تا از شتران و اسب ها پیاده شوند 🌸 و در گودال خم جمع شوند . 🌸 «غدیر» در زبان عربی ، 🌸 به معنی گودال است . 🌸 و «خم» نام آن محل بود . 🌸 که در آن روزگار ، 🌸 چشمه‌ای روان ، 🌸 و درختانی کهنسال داشت . 🌸 همه با هم زمزمه می کردند 🌸 که حتماً پیامبر اکرم ، 🌸 خبر و حرف مهمی دارد 🌸 که در این مکان و هوای گرم ، 🌸 فرمان داده جمع شویم ! 🌸 سپس حضرت محمد ، 🌸 دست علی را گرفتند 🌸 و از مردم پرسیدند : 🕋 ای مردم آیا من را قبول دارید؟ 🌸 همه گفتند : 🔸 بله یا رسول الله ، 🔸 شما محمد امین هستید 🔸 شما پیامبر ما هستید 🌸 سپس دست حضرت علی را ، 🌸 بالا گرفتند و فرمودند : 🕋 هرکس من مولای او هستم ، 🕋 از این به بعد ، علی مولای اوست… 🌸 مردم نیز ، 🌸 پس از شنیدن سخنان پیامبر ، 🌸 مردم جانشینی ایشان را قبول کردند 🌸 و به حضرت علی علیه السلام ، 🌸 تبریک گفتند . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه عذاب واقع 💎 بعد از آنکه پیامبر ، 💎 امام على عليه السلام را ، 💎 در روز غدير خم ، 💎 به خلافت و امامت منصوب نمود 💎 و فرمود : 🕋 مَن کُنتُ مولاه فهذا علی مولاه 🕋 هر كه من مولاى اويم 🕋 پس على مولاى اوست . 💎 ناگهان ، شخصی به نام نعمان 💎 با صورتی غمگین و حیران ، 💎 بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله 💎 وارد شد و گفت : 🔥 ما را امر نمودى 🔥 كه بر توحيد و يكتايى خدا ، 🔥 شهادت بدهیم 🔥 و بگویيم لا اله الّا اللَّه 🔥 و اين كه تو پيامبرى 🔥 ما هم اطاعت كرديم ؛ 🔥 سپس به ما ، 🔥 جهاد و حج و روزه و نماز و زكات را 🔥 فرمان دادی ، ما نیز پذيرفتيم ؛ 🔥 اکنون هم اين جوان ( علی ) را ، 🔥 به خلافت و وصايت خود ، 🔥 تعیین نمودى و گفتى : 🔥 من كنت مولاه فعلّى مولاه ؛ 🔥 آیا اين كار از ناحيه تو است ؟! 🔥 يا از طرف خداست ؟! 💎 پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله ، 💎 فرمودند : 🕋 قسم به خدايى كه 🕋 جز او خدايى نيست ، 🕋 اين كار از طرف خدا و امر اوست . 💎 پس نعمان بن حرث ، 💎 پشت بر پیامبر كرد و گفت : 🔥 بار خدايا ! 🔥 اگر اين كار حق و از طرف تو است 🔥 پس سنگی از آسمان بر ما ببار 💎 سپس خداوند ، 💎 سنگى بر سر او زد و او را كشت 💎 و این آیه بر پیامبر نازل شد : 📖 سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ‏ 📖 لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ‏ 📖 تقاضاكننده ‏اى تقاضاى عذاب كرد 📖 كه واقع شد . 📖 اين عذاب مخصوص كافران است 📖 و هيچ كس نمى ‏تواند آن را دفع كند 📙 سوره مبارکه معارج ، آیات ۱ و ۲ 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۳ 💎 یک سرباز می خواست ، 💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد 💎 تا با خودش ببرد 💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت : 👑 آقا لطفا به من دست نزنید 👑 شما نامحرمی 👑 خودم بلدم برم 💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ، 💎 به سروان رضایی گفت : 👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ، 👑 در خدمتم 💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت : 🚔 چشم کوچولو 💎 سروان رضایی به مرکز بیسیم زد : 🚔 مرکز ! ما تو موقعیت قرار گرفتیم 🚔 دستور چیه ؟! 💎 مرکز گفت : 🚨 فعلا هیچ اقدامی صورت نگیره 🚨 تا نیروهای کمکی برسن 🚨 مبادا کاری کنید که موجب بشه 🚨 جون دخترا ، به خطر بیفته 💎 شیعه فاطمه ، 💎 به فکر عمیقی فرو رفته بود 💎 و با خود می گفت : 👑 چرا دور تا دور خانه ، غبارآلوده ؟ 👑 چی باعث شده 👑 این خانه پر از انرژی منفی بشه 👑 چرا محل عبادت شیاطین شده ؟ 👑 چرا نمی تونم نزدیک خونه بشم ؟! 💎 سروان رضایی ، 💎 کنار شیعه فاطمه ایستاد و گفت : 🚔 چیه دختر خانم ، تو فکری ؟! 🚔 نگفتی شما اینجا چکار می کنی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 اومدم دخترارو نجات بدم 💎 سروان رضایی ، خندید و گفت : 🚔 آخه چطوری ؟! 🚔 تو که هنوز بچه ای 🚔 تو باید بری درس بخونی 🚔 بازی کنی 💎 سروان رضایی ، ناگهان ساکت شد 💎 گویا به شیعه فاطمه مشکوک شد 💎 سپس با جدیت گفت : 🚔 صبر کن ببینم 🚔 تو از کجا می دونستی 🚔 که اینجا جون دخترا در خطره ؟! 🚔 اصلا تو کی هستی ؟! 🚔 اینجا چکار می کنی ؟! 🚔 اصلا پدر و مادرت کجان ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۴ 💎 شیعه فاطمه ، 💎 چون نمی توانست 💎 ماجرای خودش را توضیح دهد 💎 تصمیم گرفت تا از آنجا برود 💎 ناگهان غیب شد 💎 و حافظه پلیس ها را پاک کرد . 💎 سپس روی ماشین پلیس ، 💎 که فرامرز در آن بود ، 💎 ظاهر شد . 💎 و به صورت ذهنی ، 💎 با فرامرز ارتباط گرفت : 👑 آقا فرامرز ! 👑 من نمی تونم دخترا رو نجات بدم 👑 یه مشکلی هست که نمیذاره 👑 به محل نگهداری دخترا نزدیک بشم 💎 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 کی داره با من حرف میزنه ؟! 🐈 تو کی هستی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 منم شیعه فاطمه 💎 فرامرز گفت : تو کجایی ؟! 🐈 چطور صدات هست 🐈 ولی خودت نیستی ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 من بالای ماشین شما هستم 👑 ولی به صورت ذهنی ، 👑 دارم با شما حرف میزنم 👑 و کسی جز شما ، 👑 نمیتونه صدای منو بشنوه 💎 فرامرز گفت : 🐈 ولی این چطور ممکنه ؟! 💎 پلیس ها ، 💎 با تعجب به فرامرز نگاه می کردند 💎 سروان نعمتی به او گفت : 🚔 آقا پسر ! با کی داری حرف میزنی ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 با همون دختری که 🐈 شگفت انگیزه 🐈 و جون بچه هارو نجات داد 💎 سروان نعمتی گفت : 🚔 ها همون دختری که پرواز می کنه 🚔 با چی داری باهاش حرف میزنی ؟! 🚔 تو که نه تلفن تو دستت هست 🚔 نه بیسیمی 💎 فرامرز گفت : 🐈 اون با من ارتباط ذهنی برقرار کرده 🐈 و الان هم بالای ماشین ماست ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۵ 💎 یکی از پلیس‌ها ، 💎 سرش را از ماشین بیرون آورد 💎 و شیعه فاطمه را ، 💎 در آنجا دید و گفت : 🚓 هی دختر چرا رفتی اون بالا ؟! 🚓 بیا پایین تا کار دستمون ندادی 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 شما نگران نباشید من حالم خوبه 💎 سپس به فرامرز گفت : 👑 حالا چه کار کنیم ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 اینو بسپار به عهده من 🐈 من می دونم چطوری برم داخل 🐈 که کسی نفهمه 💎 ماشین پلیس به موقعیت رسید 💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ، 💎 از ماشین پیاده شدند . 💎 سروان رضایی نیز با تعجب ، 💎 به آنها نگاه می کرد 💎 به سروان نعمتی دست داد و گفت : 🚔 این دختر کوچولو ، 🚔 بالای ماشینت چکار می کنه ؟! 🚔 چرا بچه‌ها رو با خودت آوردی ؟! 🚔 مگه نمی دونی اینجا خطرناکه ؟! 💎 سروان نعمتی گفت : 🚨 جناب سروان ! 🚨 این دختر ، معمولی نیست 🚨 می‌تونه به ما کمک کنه 🚨این پسر و هم ، 🚨 به درخواست این دختر آوردم . 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 آخه این دو تا بچه ، 🚔 چه کمکی می تونن به ما بکنن ؟! 💎 ناگهان فرامرز ، 💎 جلوی چشم همه گربه شد 💎 و از بالای دیوار ، به داخل خانه پرید . 💎 آرام به طرف اتاق نگهبانان رفت . 💎 تعداد آنها و سلاح هایشان را شمرد 💎 سپس به دنبال دختران ، 💎 خانه را جستجو کرد 💎 آنها در یکی از اتاق‌ ها ، 💎 زندانی شده بودند . 💎 سپس 💎 به سراغ بقیه درها و انبارها رفت 💎 در یکی از انبارها ، 💎 تعداد زیادی ماهواره پیدا کرد 💎 یکی از اتاق ها نیز ، پر از اسلحه بود 💎 در یکی از اتاق ها هم ، 💎 مواد غذایی و یخچال بود . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
خیلی از عزیزان ، پیگیر نظر ما در مورد کاندیداها شدند خدارو شکر همه کاندیداها خوبند و صلاحیت شان محرز شده بنده اگر بخواهم به کسی رای دهم به سوابق و برنامه های گذشته اش نگاه می کنم نه وعده های امروزش . به نظر بنده از بین این ۶ نفر عزیز ، سه نفر کارنامه خیلی خوبی دارند : اول : آقای جلیلی دوم : آقای قالیباف سوم : آقای زاکانی با احترام به دیگر نماینده ها ، بنده از این سه عزیز حمایت می کنم . و از همه خواهران و برادرانم ، خواهش می کنم که هنگام تبلیغات و حمایت ها ، کسی رو تخریب نکنند غیبت و بدگویی کسی رو نکنند دنبال حزب بازی و باند بازی نباشند و در آخر ، برای رضای خدای یزدان ، آبادی ایران ، و کوری چشم دشمنان ، رای دهند . ✍ حامد طرفی 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت هشتم 🎼 گابی دیگه مسواک می زنه 🐄 گابی ، یه گاو بامزه و مهربان است 🐄 که خیلی شیرینی و شکلات 🐄 دوست دارد . 🐄 در جشن مدرسه ، 🐄 حسابی کیک و شکلات خورد . 🐄 اما دندان‌ هایش … 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۶ 💎 فرامرز ، پس از جستجو بیرون آمد 💎 و اطلاعات خانه را به پلیس داد 💎 سروان رضایی با تعجب به او گفت : 🚔 تو چطور گربه شدی ؟! 🚔 تو کی هستی ؟ 💎 فرامرز گفت : 🐈 مهم نیست من کی هستم 🐈 مهم اینه که بتونیم با کمک هم ، 🐈 جون دخترا رو نجات بدیم 🐈 توی اون خونه ، 🐈 هفت نفر آدم هست 🐈 دوتا خانم و پنج تا آقا 🐈 دخترای دزدیده شده ، 🐈 همه توی یک اتاق زندانی هستن 🐈 آدم بدا ، مسلح اند 🐈 یه اتاق پر از سلاح هم دارند . 💎 فرامرز رو کرد به شیعه فاطمه ، 💎 و آرام به او گفت : 🐈 من فهمیدم چرا شما نمی تونی ، 🐈 نزدیک اون خونه بشی ؟! 🐈 چون اون خونه ، پر از ماهواره است 🐈 مادرم میگه 🐈 خونه ای که ماهواره داشته باشه 🐈 فرشته ها دیگه نمی تونن 🐈 داخل اون خونه بشن 🐈 اون خونه میشه 🐈 محل رفت و آمد شیاطین . 💎 سروان رضائی گفت : 🚔 خوب کسی فکری پیشنهادی نداره 🚔 چطوری بریم داخل 🚔 که دخترا آسیب نبینند 💎 فرامرز ، به سروان رضایی گفت : 🐈 منم نظرمو بدم ؟! 🚔 سروان رضایی گفت : بفرمایید ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۷ 💎 فرامرز گفت : 🐈 من می تونم دخترا رو ، 🐈 از اتاقی که در اون زندانی اند ، 🐈 بیارم بیرون 🐈 و در اتاق اسلحه خونه ، 🐈 مخفی شون کنم . 💎 سروان نعمتی گفت : 🚔 خوب این کار ، 🚔 چه کمکی به ما می کنه ؟! 💎 فرامرز گفت : 🐈 درب اسلحه خونه ، از آهنه 🐈 میشه از داخل قفلش کرد 🐈 وقتی هم قفل بشه ، 🐈 دیگه از بیرون باز نمیشه 🐈 می تونم به دخترا بگم ، 🐈 تا پایان عملیات پلیس ، 🐈 از اسلحه خونه بیرون نیان 🐈 اینطوری ، 🐈 هم جای دخترا ، امن می مونه 🐈 هم دسترسی اون آدم بدا ، 🐈 به سلاح ها قطع میشه 🐈 هم شما با راحتی و آرامش ، 🐈 و بدون هیچ نگرانی و ترسی ، 🐈 می تونید با اون آدما درگیر بشین 💎 سروان رضایی کمی فکر کرد 💎 و سپس 💎 با نقشه فرامرز موافقت نمود 💎 فرامرز نیز گربه شد 💎 و از دیوار ، به خانه دزدان پرید 💎 کنار در اتاق دختران ، انسان شد 💎 با سیم و انبردست کوچک ، 💎 قفل زندان دختران را باز نمود 💎 و به آنها اشاره کرد که ساکت شوند 💎 سپس گفت : 🐈 من اومدم نجاتتون بدم 💎 آرام وارد اتاق شد 💎 و با صدای آهسته گفت : 🐈 آرام باشید 🐈 تا شما رو ببرم به یه جای امن 🐈 آهسته به اتاق بغلی برید 🐈 و از سمت داخل ، در رو قفل کنید 🐈 و تا نگفتم در و باز نکنید 🐈 تا حساب آدم بدارو برسیم ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🖤 شهادت امام پنجم شیعیان 🖤 امام باقر علیه السلام را 🖤 به شما و خانواده محترمتان 🖤 تسلیت عرض می کنیم .
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۱ 🌟 روزی روزگاری در زمان های دور ، 🌟 مردی غریبه ، 🌟 که از راه دوری آمده بود 🌟 به مکانی رسید 🌟 و مدام به اطرافش نگاه می کرد 🌟 تا بتواند جایی را ، 🌟 برای استراحت پیدا کند . 🌟 چشمش به مسجدی افتاد 🌟 را در آن مکان بود 🌟 از شتر خود پیاده شد 🌟 و به طرف مسجد حرکت کرد . 🌟 وارد مسجد شد و در را بست . 🌟 مسجد بسیار خلوت بود 🌟 و تنها سه چهار نفر در آن مسجد 🌟 به نماز ایستاده بودند . 🌟 او در کنار یکی از نمازگزاران نشست 🌟 آرامش دلنشین و بسیار قشنگی ، 🌟 در مسجد حاکم بود . 🌟 عطر و رایحه بسیار خوشایندی نیز ، 🌟 در فضای مسجد پخش شده بود . 🌟 مرد غریبه ، این آرامش لذت بخش 🌟 و رایحه دلنشین را ، 🌟 به خوبی حس می کرد . 🌟 از کنار یکی از پنجره های مسجد ، 🌟 صدای بق بقوی کبوتران می ‌آمد . 🌟 مرد غریبه به نماز ایستاد 🌟 بعد از پایان نمازش ، 🌟 نگاهی به اطراف انداخت . 🌟 کمی دور تر از خود کودکی را دید 🌟 که به همراه پدر خود ، 🌟 مشغول نماز خواندن بود . 🌟 آن کودک ، هر کاری که پدرش ، 🌟 انجام می داد ، عیناً تقلید می کرد . 🌟 با خودش فکر کرد 🌟 احتمالاً این پدر و کودک ، 🌟 بعد از او وارد مسجد شدند 🌟 چون در زمان ورودش به مسجد ، 🌟 آن ها را ندیده بود . 🌟 در همین فکرها بود 🌟 که ناگهان چشمش به مردی افتاد 🌟 که در کنارش به نماز ایستاده بود 🌟 آن مرد ، 🌟 چهره بسیار زیبا و مهربانی داشت 🌟 آن بوی عطر و رایحه خوشی که ، 🌟 در حین نماز آن را احساس می کرد 🌟 از همین مرد می آمد . 🌟 آن مرد بوی بسیار خوشی می داد 🌟 بویی مانند عطر سیب ! 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۲ 🌟 آن مرد خوش چهره و خوشبو ، 🌟 آهسته و زیر لب ، 🌟 مشغول دعا کردن بود . 🌟 مرد غریبه هم دست های خود را ، 🌟 رو به آسمان بلند کرد و گفت : 🕋 خدایا ما را به راه راست هدایت فرما 🕋 خداوندا ما تنها تو را می پرستیم 🕋 و تنها از تو کمک و یاری می خواهیم 🕋 ای خدای بزرگ ! 🕋 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن 🌟 مرد خوش چهره ، 🌟 از جای خود بلند شد 🌟 می خواست از مسجد بیرون برود 🌟 اما قبل از اینکه برود ، 🌟 روی خود را به مرد غریبه کرد 🌟 مرد غریبه هم بی اختیار ، 🌟 به چهره زیبای او نگاه می کرد . 🌟 مرد زیبا با مهربانی لبخندی زد 🌟 و به آن مرد غریبه سلام نمود 🌟 و با لبخند گفت : 💎 ای برادر ! نگو خدایا 💎 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن 💎 بلکه بگو خداوندا ! 💎 ما را از مردمان بد بی ‌نیاز فرما 💎 زیرا مومن ، 💎 هیچگاه از برادر مومن خود ، 💎 بی‌ نیاز نمی شود . 🌟 آن مرد خوش بو خداحافظی کرد 🌟 و از مسجد خارج شد . 🌟 مرد غریبه نیز تا آخرین لحظه ، 🌟 او را تماشا می کرد 🌟 و زیر لب می گفت : 🌹 چه مرد نورانی و دانایی بود 🌹 چه کلام زیبا و دلنشینی داشت 🌹 نمی دانم او کیست 🌹 اما هر کسی که هست ، 🌹 حتماً دانشمند است 🌹 زیرا تنها انسان های بزرگ و دانشمند 🌹 می توانند به این زیبایی حرف بزنند 🌟 مرد غریبه ، 🌟 از یکی از افراد در مسجد پرسید : 🌹 ببخشید آقا ! 🌹 این مردی که از مسجد خارج شد 🌹 چه کسی بود ؟ 🌟 آن فرد جواب داد : ☘ چطور این شخص را نشناخته ای ☘ او امام ما شیعیان است ، ☘ امام محمد باقر 🌟 غریبه با تعجب و شرمساری گفت : 🌹 راست می‌گویی ؟ 🌹 ای کاش زودتر او را شناخته بودم . 🌟 رفتار و کردار خوب ، همیشه ، 🌟 ستودنی و قابل احترام است . 🌟 امام محمد باقر علیه السلام ، 🌟 وقتی متوجه خطای آن مرد ، 🌟 در هنگام دعا شدند ، 🌟 با مهربانی و چهره ای بشاش ، 🌟 او را از اشتباه خود مطلع کردند . 🌟 آن مرد نه تنها از امام ناراحت نشد 🌟 بلکه مجذوب وقار و کلام ایشان شد 🌟 انسان های بزرگ و دانا ، 🌟 همیشه با لحن مناسب و لبخند ، 🌟 خطا های دیگران را متذکر می شوند 🌟 چه خوب است که ما شیعه ها ، 🌟 امامان بزرگوار را ، 🌟 الگوی خود قرار دهیم . 🌟 و در زمان مشکلات و ناراحتی ها ، 🌟 از خدای بزرگ طلب صبر و تقوا کنیم 🌟 و همیشه با دیگران مهربان باشیم . 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه هشام پلید 🌴 یکی از امامان معصوم و مهربان ما 🌴 امام باقر علیه السلام است 🌴 ایشان امام پنجم ما شیعیان است 🌴 پدر امام باقر علیه السلام ، 🌴 امام سجاد علیه السلام هستند 🌴 و مادر ایشان ، فاطمه نام داشت 🌴 مادر امام باقر ، 🌴 یکی از دختران امام حسن بود ، 🌴 امام محمد باقر ، در اخلاق ، 🌴 مهربانی و فضیلت های اخلاقی ، 🌴 بی نظیر بود . 🌴 امام محمد باقر ، 🌴 در سن چهارسالگی ، 🌴 همراه پدر و پدربزرگشان ، 🌴 در حادثه کربلا حاضر بودند . 🌴 امام محمد باقر ، 🌴 بعد از شهادت پدرش امام سجاد 🌴 به امامت مسلمانان رسید . 🌴 ایشان مثل بقیه امامان ، 🌴 بسیار خوش اخلاق و مهربان بود 🌴 این امام مهربان ، 🌴 در تمام مدت امامت خود ، 🌴 تلاش می کرد تا علم و معرفت را 🌴 به شیعیان بیاموزد . 🌴 ایشان مانند اجداد خودشان ، 🌴 یتیم نواز بودند 🌴 و همواره به ایتام کمک می کردند 🌴 در زمان ایشان ، 🌴 انسان های بد ذات و بدجنس ، 🌴 بر مردم حکومت می کردند ، 🌴 آن ها مردم را اذیت می کردند 🌴 و تنها به فکر منافع خودشان بودند 🌴 یکی از این حاکمان بد ذات ، 🌴 هشام بن عبد الملک بود . 🌴 هشام به امام باقر حسودی می کرد 🌴 چون مردم او را مثل امام باقر 🌴 دوست نداشتند 🌴 و از این که می دید 🌴 مردم تمامی سوالات و مسائل خود را 🌴 از امام باقر می پرسند 🌴 و به ایشان ، احترام می گذاشتند 🌴 بسیار غمگین و عصبانی بود . 🌴 این موضوع ، 🌴 آتش خشم و حسادت را ، 🌴 در دل او برافروخته بود . 🌴 و همیشه با خود فکر می کرد : 🔥 مردم امام باقر را بسیار دوست دارند 🔥 و سوالات خود را از او می پرسند 🔥 قطعا او را ، 🔥 فردی بسیار عالم و آگاه می دانند 🔥 پس این احتمال وجود دارد 🔥 که روزی من را ، 🔥 از تخت پادشاهی پایین بکشند 🔥 و امام باقر را به تخت بنشانند 🔥 بنابراین باید برای این موضوع ، 🔥 به فکر راه حلی باشم 🔥 باید امام باقر را بکشم 🔥 اما اگر مردم بفهمند 🔥 که من او را کشتم 🔥 حتما از من متنفر می شوند 🔥 و کینه مرا به دل می گیرند . 🔥 پس باید یکی را مامور کنم 🔥 تا او را بکشد . 🌴 هشام بعد از ساعتی فکر کردن 🌴 به ذهنش آمد 🌴 که فردی به نام ابراهیم بن ولید را 🌴 مامور به شهادت رساندن امام کند 🌴 ابراهیم بن ولید ، 🌴 یکی از دشمنان سرسخت ، 🌴 برای اهل بیت پیامبر بود . 🌴 او ، زهری را آماده کرد و آن را ، 🌴 به یکی از افرادی که ، 🌴 با خاندان امام ارتباط داشت ، سپرد 🌴 تا به وسیله آن ، 🌴 امام محمد باقر را به شهادت برساند 🌴 در نهایت این انسان های جاهل ، 🌴 کار خود را کردند 🌴 و امام مهربان ما را ، 🌴 در روز هفتم از ماه ذی الحجه 🌴 در سال ۱۱۴ هجری قمری ، 🌴 به شهادت رساندند . 🌴 پیکر مطهر امام باقر علیه السلام 🌴 در قبرستان بقیع ، 🌴 در کنار پدرشان امام سجاد ، 🌴 دفن شده است . 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۸ 💎 دختران ، آرام و بی‌ صدا ، 💎 به اسلحه خانه رفتند 💎 دختری به نام شیدا نیز ، 💎 آخرین نفری بود که آمد بیرون 💎 در اتاقی که در آن زندانی بودند را 💎 قفل کرد و وارد اسلحه خانه شد . 💎 و آن را نیز از داخل قفل نمود 💎 فرامرز به طرف پلیس ها رفت 💎 و گفت : 🐈 آقا همه چی آماده است 🐈 می توانید عملیات رو کنید 🐈 منم دم در اسحه خونه می ایستم 🐈 تا مطمئن بشم بلایی سر دخترا نمیاد 💎 پلیس ها ، آرام وارد خانه شدند 💎 و فرامرز نیز ، به حالت گربه ای ، 💎 در کنار اسلحه خانه ایستاد 💎 ناگهان 💎 متوجه شیشه های بیهوشی شد 💎 یک فکری به ذهنش خطور کرد 💎 دوباره به طرف سروان رضایی رفت 💎 انسان شد و گفت : 🐈 آقا یک فکر دیگه دارم 🐈 اگه می خواین کمتر تلفات بدیم 🐈 فعلا حمله نکنید 🐈 یک کار دیگه مانده باید انجام بدم 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 باشه پسر ، من بهت اعتماد دارم 🚔 همینجا منتظر علامتت می مانیم 🚔 فقط مراقب خودت باش ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۹ 💎 فرامرز ، 💎 کنار جعبه کمک های اولیه ایستاد 💎 دوباره انسان شد 💎 دوتا شیشه بیهوش کننده برداشت 💎 آرام آنها را باز کرد 💎 و تیز و سریع ، وارد اتاق نگهبانان شد 💎 شیشه ها را ، 💎 به صورت دو مردی که ، 💎 اسلحه در کنارشان بود ، ریخت 💎 و خودش نیز گربه شد 💎 آنها می‌ خواستند 💎 به اسلحه شان دست بزنند 💎 که از هوش رفتند و بیهوش شدند . 💎 سر و صدا ، به گوش پلیس ها رسید 💎 آنها آماده حمله شدند 💎 فرامرز ، به سرعت ، 💎 به طرف یکی دیگر از آنها پرید 💎 سپس انسان شد و روی سرش افتاد 💎 و با ضربه ای در گردنش ، 💎 آن را نیز بیهوش نمود 💎 دوباره گربه شد و از اتاق بيرون رفت 💎 دوتا شیشه بیهوش کننده دیگر ، 💎 برداشت و باز کرد 💎 و آنها را به طرف دو مرد دیگر انداخت 💎 و آنها را نیز بیهوش نمود . 💎 گربه شد و به طرف یک اسلحه رفت 💎 سپس انسان شد 💎 و اسلحه یکی از آنها را برداشت 💎 و به طرف دختران نگهبان گرفت 💎 و گفت : 🐈 بهتره از جاتون تکون نخورید 💎 سپس داد زد : 🐈 جناب سروان ، همه جا امن هست 🐈 میتونید داخل بشین 💎 نیروهای پلیس نیز وارد شدند 💎 و همه آقایان را بیهوش دیدند 💎 سروان رضایی گفت : 🚔 چطور این کارو کردی 💎 سروان نعمتی گفت : 🚨 بابا دمت گرم ، 🚨 آفرین پسر ، کارت عالیه 💎 فرامرز گفت : 🐈 ما کاری نکردیم 🐈 اینا همش لطف خدا بوده ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه دوری از بهشت 🌟 حضرت آدم علیه‌ السلام ، 🌟 چهل روز از دوری بهشت گریه کرد. 🌟 بعد از چهل روز جبرئیل نازل شد 🌟 و به وی گفت : چرا گریه می‌کنی ؟ 🌟 حضرت آدم جواب داد : 💎 چرا گريه نكنم ؟! 💎 در حالی كه از جوار خداوند 💎 به اين دنيا فرود آمده ام ؟ 🌟 جبرئیل گفت : 👑 به درگاه خدا توبه كن 👑 و به سوی او بازگرد . 💎 حضرت آدم پرسید : چگونه؟ 👑 جبرئیل جواب داد : آدم برخیز . 🌟 سپس حضرت آدم را ، 🌟 در روز هشتم ذی‌الحجه به منی برد 🌟 و شب را در آنجا ماند . 🌟 وقتی ظهر روز عرفه رسید، 🌟 به حضرت آدم دستور داد 🌟 تا غسل کند. 🌟 حضرت آدم چنین کرد 🌟 و بعد از نماز عصر ، 🌟 جبرئیل دعایی را به او آموزش داد. 🌟 حضرت آدم نیز آن را خواند : 🕋 خدایا پاک و منزهی تو 🕋 و تو را شکر می‌کنم . 🕋 هیچ خدایی جز تو نیست . 🕋 من عمل بدی انجام دادم . 🕋 و به خودم ظلم کردم. 🕋 و به گناهم اعتراف می‌کنم. 🕋 پس مرا ببخش 🕋 که همانا تو بخشنده و مهربانی ... 🌟 تا غروب روز عرفه ، 🌟 حضرت آدم در عرفات ماند 🌟 و سپس راهی مشعر شد. 🌟 صبح عید قربان در مشعر ، 🌟 خداوند کلماتی را به وی آموزش داد 🌟 و به برکت این کلمات ، 🌟 خدا توبه حضرت آدم را پذیرفت . 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla رای ما جلیلی است ، شما چطور ؟!
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
💎 دوستان من ! 💎 برای رای دادن و انتخاب اصلح ، 💎 چشم و گوشتان به علما باشه 💎 نه فضای مجازی . 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه این نیز می گذرد 🌟 ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎی ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ 🌟 ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ 🌟 ﻭ مدام گریه می کرد . 🌟 رهگذری از ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ می گذشت 🌟 ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ 🌟 او نیز ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ، 🌟 روی دیوار ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ✍ ﺍین هم می گُذرد 🌟 رهگذر گفت : 💎 برای چه گریه می کنی ؟! 🌟 مرد ﮔﻔﺖ : 🍃 ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ . 🍃 ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ مکان ، 🍃 ﻫﯿﺰﻡ می فروختم ، 🍃 اما ﺣﺎﻝا ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ شدم 🌟 رهگذر ﭘﺮﺳﯿﺪ : 💎 خیلی جالبه 💎 پس باید خوشحال باشی 💎 پس ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ؟ 🌟 مرد ﮔﻔﺖ : 🍃 ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺍﯾن هم می گُذرد 🌹 گَر بِه دولت برسی مست نگردی مردی 🌹 گَر بِه ذلت برسی پست نگردی مردی 🌹 اهل عالم همه بازیچه دست هوسند 🌹 گَر تو بازیچه این دست نگردی مردی 📙 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla هم جلیلی عالیه هم قالیباف
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🔮 همانطور که استفاده از آب ، برق ، 🔮 گاز ، مخابرات ، یارانه و... 🔮 حق مسلّم ماست 🔮 حضور در انتخابات ، 🔮 و انتخاب مسئولین خوب و پاک نیز 🔮 حق مسلّم ماست . 🔮 اگر از این فرصت استفاده نکنیم 🔮 خودمان ضرر می کنیم . 🇮🇷 @amoomolla
💥 مسابقه سین زنی شماره ۱۰ ☀️ به مناسبت عید غدیر خم 👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها 🌟 عزیزانی که دوست دارن در این مسابقه شرکت کنند ، لطفا نام خود را به آیدی زیر بفرستند . 🆔 @dezfoool ✍ نحوه مسابقه : 🌟 وقتی اسمتون رو دادید 🌟 یک بنر به نام شما برای شما ، 🌟 ارسال می کنند 🌟 و شما باید آن را برای گروه ها 🌟 و مخاطبین تون ارسال کنید . 🌟 هر بنری که بیشتر سین خورد ، 🌟 اون برنده است . 🛍 جوایز : 🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان 🎁 نفر دوم : ۵۰ هزار تومان 🎁 نفر سوم : ۳۰ هزار تومان 🎁 نفر چهارم : ۲۰ هزار تومان ⏰ زمان پایان مسابقه : 👈 عید غدیر خم ، ۵ تیر ۱۴۰۳ ✅ @seen_game 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۰ 💎 بعد از نجات دختران ، 💎 شیعه فاطمه ، با ماشین پلیس 💎 به طرف خانه رفت . 💎 مادرش زهرا ، نگران و گریان ، 💎 دم در خانه نشسته بود . 💎 با دیدن دخترش در ماشین پلیس 💎 هم خوشحال شد هم نگران 💎 به طرف شیعه فاطمه رفت 💎 و او را در آغوش گرفت و گفت : 🇮🇷 کجا رفته بودی دختر 🇮🇷 دلم هزار جا رفت 🇮🇷 چرا بدون اطلاع گذاشتی رفتی 🇮🇷 نمی گی من نگران میشم 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 منو ببخش مامان جان 👑 به خدا مجبور بودم یهویی برم 🚔 پلیس گفت : 🚔 حاج دختر شما قهرمانه 🚔 امروز جون چندتا بچه رو نجات داد 💎 فردای آن روز ، 💎 یادش آمد که به آن زن بدحجاب ، 💎 قول داد تا دوباره در پارک ، 💎 همدیگر را ببینند . 💎 به خاطر همین 💎 با مادرش به پارک رفت . 💎 و او را در همان جای دیروزی دید . 💎 زهرا و شیعه فاطمه به او سلام کردند 💎 زن بد حجاب نیز ، به احترام آنها ، 💎 از جا بلند شد و به آنها دست داد 💎 و به زهرا گفت : ☘ اسم من نگینه ☘ شما هم باید مادر این کوچولو باشید ؟ 💎 زهرا گفت : 🇮🇷 بله خوشبختم ، اسم منم زهراست . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۱ 💎 نگین گفت : ☘ بی مقدمه میرم سر اصل مطلب ☘ فلسفه حجاب و پوشش چیه ؟! ☘ چرا با حجاب باشیم ؟! 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 فلسفه پوشش در اسلام ، 👑 چند چیزه : 👑 بعضی ها جنبه روانی دارند 👑 بعضی ها جنبه خانوادگی دارند 👑 بعضی دیگر جنبه اجتماعی دارند 👑 و بعضی هم مربوط میشه 👑 به بالا بردن احترام زن ، 👑 و جلوگیری از ابتذال . 👑 ارزش و احترام زن در جامعه ، 👑 مساوی با عفت و حیاست 👑 قطعا داشتن پوشش ، 👑 او را محترم می کنه 👑 و از نگاه‌ های ناپـاک و آلوده 👑 دور می کنه 👑 و مقامی ارزشمند و جایگاهی والا 👑 برای او می سازه . 👑 دوما 👑 حضور بانوان در محیط کار و فعالیت 👑 همراه با پوشش مناسب ، 👑 آنها رو از تعرض نامحرمان ، 👑 حفظ کرده و سبب می‌شود 👑 با امنیت و آرامش خاطر ، 👑 به انجام وظایف بپردازند . 👑 سوم امنیت و آرامش روانی ، 👑 و مصونیت در برابر 👑 طمع‌ورزی‌های هوس‌بازان ، 👑 یکی دیگر از انگیزه‌های حجاب است 👑 چهارم ، در صدر اسلام ، 👑 بعضی از زنان ، بی‌بند و بار بودند 👑 و نسبت به پوشش و حفظ حجاب 👑 اعتنا نمی‌ کردند 👑 و به بی عفتی و بی اخلاقی ، 👑 معروف بودند 👑 خداوند حکیم دستور داد 👑 که زنان مؤمن و پاکدامن ، 👑 حجاب خود را کاملا رعایت کنند 👑 تا بانوان با عفت و پاکدامن ، 👑 از زنان بدحجاب و آلوده ، 👑 مشخص شوند . 👑 پنجم ، 👑 وقتی زن کاملا خود را بپوشاند 👑 و با پاکدامنی در جامعه ظاهر شود 👑 دیگر چشم‌ها به‌طرف او ، 👑 خیره نخواهد شد 👑 و از خطرات در امان خواهد ماند . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۲ 💎 نگین و شیعه فاطمه ، 💎 کلی با هم گفت و گو کردند 💎 شیعه فاطمه با ادب و احترام 💎 به همه سوالات نگین جواب می داد 💎 نگین ، از شیعه فاطمه قول گرفت 💎 تا روزهای بعدی نیز بیاید 💎 و از آن طرف 💎 به چندتا از دوستانش ، 💎 در مورد شیعه فاطمه گفته بود 💎 آنها نیز مشتاق شدند تا او را ببینند . 💎 جلسات روزانه شیعه فاطمه ، 💎 در پارک معروف شده بود 💎 هر روز به تعداد دختران و زنان 💎 اضافه می شد 💎 همه شیعه فاطمه را ، 💎 به علم و ادب و حجابش ، 💎 می شناختند . 💎 هر کسی به خاطر یک چیزی ، 💎 شیعه فاطمه را دوست می داشت . 💎 اما بعضی از دختران بدحجاب ، 💎 از او خوششان نمی آمد 💎 و گاهی 💎 آنقدر سر و صدا و اذیت می کردند 💎 تا جلسات او را به هم بزنند 💎 اما شیعه فاطمه صبوری می کرد 💎 و مثل همیشه با مهربانی ، 💎 با آنها برخورد می کرد 💎 تا اینکه یک روز ، 💎 هنگام ورود به پارک ، 💎 چندتا پسر را دید که با چاقو و قمه 💎 مزاحم دوتا از آن دختران بدحجاب شدند 💎 و می خواستند به زور ، 💎 آنها را با خود ببرند . 💎 تنها پسری که در آن حوالی بود 💎 به کمک دختران رفت 💎 اما او را کتک زدند و با چاقو ، 💎 شکم را دریدند . 💎 شیعه فاطمه به طرف آنها رفت 💎 اول تذکر داد 💎 وقتی دید که گوش نمی دهند 💎 آنها را از زمین پرواز داد 💎 و به صورت معکوس ، 💎 آنها را در هوا معلق نگه داشت . 💎 به طوری که سرشان پایین 💎 و پایشان بالا بود . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۶۳ 💎 سپس به طرف پسری که ، 💎 چاقو خورده بود ، رفت و گفت : 👑 آفرین پسر جان 👑 آفرین به غیرتت 👑 آفرین به مردانگی و مروتت 💎 یکی از خانم‌ها گفت : ☀️ به آمبولانس زنک بزنید 💎 شیعه فاطمه گفت : 👑 نمی خواد حالش خوب میشه 💎 سپس دستش را به حالت دعا 💎 به طرف آسمان بالا گرفت 💎 و دعایی زیر لب خواند 💎 که باعث شد ، 💎 جراحت پسر کاملا خوب شود 💎 هیچ اثر زخم و چاقو در بدنش نبود 💎 تا اینکه پلیس ها سررسیدند 💎 و اراذل را تحویل آنها دادند 💎 دختران بدحجابی که 💎 شیعه فاطمه را اذیت می کردند 💎 از آن روز به بعد ، عاشق او شدند 💎 و در جلسات او شرکت می کردند . 💎 چند روز بعد ، 💎 از طرف سپاه برای شیعه فاطمه 💎 دعوت نامه آمد 💎 و از او خواستند تا در چند ماموریت ، 💎 با آنها همکاری نماید . 💎 شیعه فاطمه ، این دعوتنامه را ، 💎 به پدر و مادرش نشان داد 💎 پدرش موافق کرد و معتقد بود 💎 که باید از استعدادهای او ، 💎 برای کمک به مردم استفاده کرد 💎 اما مادرش زهرا ، 💎 با رفتن او به ماموریت مخالفت نمود 💎 و معتقد بود که او هنوز بچه است 💎 و چنین برنامه هایی برای او ، 💎 خطرناک هستند . 💎 شیعه فاطمه با اینکه دوست داشت 💎 به آن دعوتنامه پاسخ مثبت دهد 💎 ولی به احترام مادرش سکوت کرد 💎 شب همان روز ، 💎 زهرا بعد از کلی فکر کردن 💎 و مشورت کردن با شوهرش ، 💎 تصمیم گرفت 💎 تا به شیعه فاطمه اجازه دهد 💎 به ماموریت برود . 💎 به آدرسی که در دعوتنامه بود رفت 💎 ناگهان متوجه شد 💎 که پسر گربه ای نیز ، آنجاست . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla