📚 داستان کوتاه آخرین سفر
🌸 حضرت محمد صلی الله علیه و آله ،
🌸 در آخرین سفر خود به خانه خدا ،
🌸 در محلی به نام غدیر خم ،
🌸 از مردمی که همراه ایشان بودند ،
🌸 خواستند
🌸 تا از شتران و اسب ها پیاده شوند
🌸 و در گودال خم جمع شوند .
🌸 «غدیر» در زبان عربی ،
🌸 به معنی گودال است .
🌸 و «خم» نام آن محل بود .
🌸 که در آن روزگار ،
🌸 چشمهای روان ،
🌸 و درختانی کهنسال داشت .
🌸 همه با هم زمزمه می کردند
🌸 که حتماً پیامبر اکرم ،
🌸 خبر و حرف مهمی دارد
🌸 که در این مکان و هوای گرم ،
🌸 فرمان داده جمع شویم !
🌸 سپس حضرت محمد ،
🌸 دست علی را گرفتند
🌸 و از مردم پرسیدند :
🕋 ای مردم آیا من را قبول دارید؟
🌸 همه گفتند :
🔸 بله یا رسول الله ،
🔸 شما محمد امین هستید
🔸 شما پیامبر ما هستید
🌸 سپس دست حضرت علی را ،
🌸 بالا گرفتند و فرمودند :
🕋 هرکس من مولای او هستم ،
🕋 از این به بعد ، علی مولای اوست…
🌸 مردم نیز ،
🌸 پس از شنیدن سخنان پیامبر ،
🌸 مردم جانشینی ایشان را قبول کردند
🌸 و به حضرت علی علیه السلام ،
🌸 تبریک گفتند .
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #آخرین_سفر
#عید_غدیر #امام_علی
📚 داستان کوتاه عذاب واقع
💎 بعد از آنکه پیامبر ،
💎 امام على عليه السلام را ،
💎 در روز غدير خم ،
💎 به خلافت و امامت منصوب نمود
💎 و فرمود :
🕋 مَن کُنتُ مولاه فهذا علی مولاه
🕋 هر كه من مولاى اويم
🕋 پس على مولاى اوست .
💎 ناگهان ، شخصی به نام نعمان
💎 با صورتی غمگین و حیران ،
💎 بر رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله
💎 وارد شد و گفت :
🔥 ما را امر نمودى
🔥 كه بر توحيد و يكتايى خدا ،
🔥 شهادت بدهیم
🔥 و بگویيم لا اله الّا اللَّه
🔥 و اين كه تو پيامبرى
🔥 ما هم اطاعت كرديم ؛
🔥 سپس به ما ،
🔥 جهاد و حج و روزه و نماز و زكات را
🔥 فرمان دادی ، ما نیز پذيرفتيم ؛
🔥 اکنون هم اين جوان ( علی ) را ،
🔥 به خلافت و وصايت خود ،
🔥 تعیین نمودى و گفتى :
🔥 من كنت مولاه فعلّى مولاه ؛
🔥 آیا اين كار از ناحيه تو است ؟!
🔥 يا از طرف خداست ؟!
💎 پيامبر صلّى اللَّه عليه و آله ،
💎 فرمودند :
🕋 قسم به خدايى كه
🕋 جز او خدايى نيست ،
🕋 اين كار از طرف خدا و امر اوست .
💎 پس نعمان بن حرث ،
💎 پشت بر پیامبر كرد و گفت :
🔥 بار خدايا !
🔥 اگر اين كار حق و از طرف تو است
🔥 پس سنگی از آسمان بر ما ببار
💎 سپس خداوند ،
💎 سنگى بر سر او زد و او را كشت
💎 و این آیه بر پیامبر نازل شد :
📖 سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ
📖 لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ
📖 تقاضاكننده اى تقاضاى عذاب كرد
📖 كه واقع شد .
📖 اين عذاب مخصوص كافران است
📖 و هيچ كس نمى تواند آن را دفع كند
📙 سوره مبارکه معارج ، آیات ۱ و ۲
🎼 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #عذاب_واقع
#عید_غدیر #امام_علی
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۳
💎 یک سرباز می خواست ،
💎 دست شیعه فاطمه را بگیرد
💎 تا با خودش ببرد
💎 اما شیعه فاطمه ناراحت شد و گفت :
👑 آقا لطفا به من دست نزنید
👑 شما نامحرمی
👑 خودم بلدم برم
💎 شیعه فاطمه در حال رفتن ،
💎 به سروان رضایی گفت :
👑 اگر کمکی از دست من بر میاد ،
👑 در خدمتم
💎 سروان رضایی تبسمی کرد و گفت :
🚔 چشم کوچولو
💎 سروان رضایی به مرکز بیسیم زد :
🚔 مرکز ! ما تو موقعیت قرار گرفتیم
🚔 دستور چیه ؟!
💎 مرکز گفت :
🚨 فعلا هیچ اقدامی صورت نگیره
🚨 تا نیروهای کمکی برسن
🚨 مبادا کاری کنید که موجب بشه
🚨 جون دخترا ، به خطر بیفته
💎 شیعه فاطمه ،
💎 به فکر عمیقی فرو رفته بود
💎 و با خود می گفت :
👑 چرا دور تا دور خانه ، غبارآلوده ؟
👑 چی باعث شده
👑 این خانه پر از انرژی منفی بشه
👑 چرا محل عبادت شیاطین شده ؟
👑 چرا نمی تونم نزدیک خونه بشم ؟!
💎 سروان رضایی ،
💎 کنار شیعه فاطمه ایستاد و گفت :
🚔 چیه دختر خانم ، تو فکری ؟!
🚔 نگفتی شما اینجا چکار می کنی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 اومدم دخترارو نجات بدم
💎 سروان رضایی ، خندید و گفت :
🚔 آخه چطوری ؟!
🚔 تو که هنوز بچه ای
🚔 تو باید بری درس بخونی
🚔 بازی کنی
💎 سروان رضایی ، ناگهان ساکت شد
💎 گویا به شیعه فاطمه مشکوک شد
💎 سپس با جدیت گفت :
🚔 صبر کن ببینم
🚔 تو از کجا می دونستی
🚔 که اینجا جون دخترا در خطره ؟!
🚔 اصلا تو کی هستی ؟!
🚔 اینجا چکار می کنی ؟!
🚔 اصلا پدر و مادرت کجان ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۴
💎 شیعه فاطمه ،
💎 چون نمی توانست
💎 ماجرای خودش را توضیح دهد
💎 تصمیم گرفت تا از آنجا برود
💎 ناگهان غیب شد
💎 و حافظه پلیس ها را پاک کرد .
💎 سپس روی ماشین پلیس ،
💎 که فرامرز در آن بود ،
💎 ظاهر شد .
💎 و به صورت ذهنی ،
💎 با فرامرز ارتباط گرفت :
👑 آقا فرامرز !
👑 من نمی تونم دخترا رو نجات بدم
👑 یه مشکلی هست که نمیذاره
👑 به محل نگهداری دخترا نزدیک بشم
💎 فرامرز با تعجب گفت :
🐈 کی داره با من حرف میزنه ؟!
🐈 تو کی هستی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 منم شیعه فاطمه
💎 فرامرز گفت : تو کجایی ؟!
🐈 چطور صدات هست
🐈 ولی خودت نیستی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 من بالای ماشین شما هستم
👑 ولی به صورت ذهنی ،
👑 دارم با شما حرف میزنم
👑 و کسی جز شما ،
👑 نمیتونه صدای منو بشنوه
💎 فرامرز گفت :
🐈 ولی این چطور ممکنه ؟!
💎 پلیس ها ،
💎 با تعجب به فرامرز نگاه می کردند
💎 سروان نعمتی به او گفت :
🚔 آقا پسر ! با کی داری حرف میزنی ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 با همون دختری که
🐈 شگفت انگیزه
🐈 و جون بچه هارو نجات داد
💎 سروان نعمتی گفت :
🚔 ها همون دختری که پرواز می کنه
🚔 با چی داری باهاش حرف میزنی ؟!
🚔 تو که نه تلفن تو دستت هست
🚔 نه بیسیمی
💎 فرامرز گفت :
🐈 اون با من ارتباط ذهنی برقرار کرده
🐈 و الان هم بالای ماشین ماست
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۵
💎 یکی از پلیسها ،
💎 سرش را از ماشین بیرون آورد
💎 و شیعه فاطمه را ،
💎 در آنجا دید و گفت :
🚓 هی دختر چرا رفتی اون بالا ؟!
🚓 بیا پایین تا کار دستمون ندادی
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 شما نگران نباشید من حالم خوبه
💎 سپس به فرامرز گفت :
👑 حالا چه کار کنیم ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 اینو بسپار به عهده من
🐈 من می دونم چطوری برم داخل
🐈 که کسی نفهمه
💎 ماشین پلیس به موقعیت رسید
💎 فرامرز و شیعه فاطمه نیز ،
💎 از ماشین پیاده شدند .
💎 سروان رضایی نیز با تعجب ،
💎 به آنها نگاه می کرد
💎 به سروان نعمتی دست داد و گفت :
🚔 این دختر کوچولو ،
🚔 بالای ماشینت چکار می کنه ؟!
🚔 چرا بچهها رو با خودت آوردی ؟!
🚔 مگه نمی دونی اینجا خطرناکه ؟!
💎 سروان نعمتی گفت :
🚨 جناب سروان !
🚨 این دختر ، معمولی نیست
🚨 میتونه به ما کمک کنه
🚨این پسر و هم ،
🚨 به درخواست این دختر آوردم .
💎 سروان رضایی گفت :
🚔 آخه این دو تا بچه ،
🚔 چه کمکی می تونن به ما بکنن ؟!
💎 ناگهان فرامرز ،
💎 جلوی چشم همه گربه شد
💎 و از بالای دیوار ، به داخل خانه پرید .
💎 آرام به طرف اتاق نگهبانان رفت .
💎 تعداد آنها و سلاح هایشان را شمرد
💎 سپس به دنبال دختران ،
💎 خانه را جستجو کرد
💎 آنها در یکی از اتاق ها ،
💎 زندانی شده بودند .
💎 سپس
💎 به سراغ بقیه درها و انبارها رفت
💎 در یکی از انبارها ،
💎 تعداد زیادی ماهواره پیدا کرد
💎 یکی از اتاق ها نیز ، پر از اسلحه بود
💎 در یکی از اتاق ها هم ،
💎 مواد غذایی و یخچال بود .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
خیلی از عزیزان ،
پیگیر نظر ما در مورد کاندیداها شدند
خدارو شکر همه کاندیداها خوبند
و صلاحیت شان محرز شده
بنده اگر بخواهم به کسی رای دهم
به سوابق و برنامه های گذشته اش
نگاه می کنم نه وعده های امروزش .
به نظر بنده از بین این ۶ نفر عزیز ،
سه نفر کارنامه خیلی خوبی دارند :
اول : آقای جلیلی
دوم : آقای قالیباف
سوم : آقای زاکانی
با احترام به دیگر نماینده ها ،
بنده از این سه عزیز حمایت می کنم .
و از همه خواهران و برادرانم ،
خواهش می کنم
که هنگام تبلیغات و حمایت ها ،
کسی رو تخریب نکنند
غیبت و بدگویی کسی رو نکنند
دنبال حزب بازی و باند بازی نباشند
و در آخر ،
برای رضای خدای یزدان ، آبادی ایران ،
و کوری چشم دشمنان ، رای دهند .
✍ حامد طرفی
🇮🇷 @amoomolla
#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی
💿 قسمت هشتم
🎼 گابی دیگه مسواک می زنه
🐄 گابی ، یه گاو بامزه و مهربان است
🐄 که خیلی شیرینی و شکلات
🐄 دوست دارد .
🐄 در جشن مدرسه ،
🐄 حسابی کیک و شکلات خورد .
🐄 اما دندان هایش …
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #طوطی_نارگیلی #مسواک
#گابی_دیگه_مسواک_می_زنه
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۶
💎 فرامرز ، پس از جستجو بیرون آمد
💎 و اطلاعات خانه را به پلیس داد
💎 سروان رضایی با تعجب به او گفت :
🚔 تو چطور گربه شدی ؟!
🚔 تو کی هستی ؟
💎 فرامرز گفت :
🐈 مهم نیست من کی هستم
🐈 مهم اینه که بتونیم با کمک هم ،
🐈 جون دخترا رو نجات بدیم
🐈 توی اون خونه ،
🐈 هفت نفر آدم هست
🐈 دوتا خانم و پنج تا آقا
🐈 دخترای دزدیده شده ،
🐈 همه توی یک اتاق زندانی هستن
🐈 آدم بدا ، مسلح اند
🐈 یه اتاق پر از سلاح هم دارند .
💎 فرامرز رو کرد به شیعه فاطمه ،
💎 و آرام به او گفت :
🐈 من فهمیدم چرا شما نمی تونی ،
🐈 نزدیک اون خونه بشی ؟!
🐈 چون اون خونه ، پر از ماهواره است
🐈 مادرم میگه
🐈 خونه ای که ماهواره داشته باشه
🐈 فرشته ها دیگه نمی تونن
🐈 داخل اون خونه بشن
🐈 اون خونه میشه
🐈 محل رفت و آمد شیاطین .
💎 سروان رضائی گفت :
🚔 خوب کسی فکری پیشنهادی نداره
🚔 چطوری بریم داخل
🚔 که دخترا آسیب نبینند
💎 فرامرز ، به سروان رضایی گفت :
🐈 منم نظرمو بدم ؟!
🚔 سروان رضایی گفت : بفرمایید
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۷
💎 فرامرز گفت :
🐈 من می تونم دخترا رو ،
🐈 از اتاقی که در اون زندانی اند ،
🐈 بیارم بیرون
🐈 و در اتاق اسلحه خونه ،
🐈 مخفی شون کنم .
💎 سروان نعمتی گفت :
🚔 خوب این کار ،
🚔 چه کمکی به ما می کنه ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 درب اسلحه خونه ، از آهنه
🐈 میشه از داخل قفلش کرد
🐈 وقتی هم قفل بشه ،
🐈 دیگه از بیرون باز نمیشه
🐈 می تونم به دخترا بگم ،
🐈 تا پایان عملیات پلیس ،
🐈 از اسلحه خونه بیرون نیان
🐈 اینطوری ،
🐈 هم جای دخترا ، امن می مونه
🐈 هم دسترسی اون آدم بدا ،
🐈 به سلاح ها قطع میشه
🐈 هم شما با راحتی و آرامش ،
🐈 و بدون هیچ نگرانی و ترسی ،
🐈 می تونید با اون آدما درگیر بشین
💎 سروان رضایی کمی فکر کرد
💎 و سپس
💎 با نقشه فرامرز موافقت نمود
💎 فرامرز نیز گربه شد
💎 و از دیوار ، به خانه دزدان پرید
💎 کنار در اتاق دختران ، انسان شد
💎 با سیم و انبردست کوچک ،
💎 قفل زندان دختران را باز نمود
💎 و به آنها اشاره کرد که ساکت شوند
💎 سپس گفت :
🐈 من اومدم نجاتتون بدم
💎 آرام وارد اتاق شد
💎 و با صدای آهسته گفت :
🐈 آرام باشید
🐈 تا شما رو ببرم به یه جای امن
🐈 آهسته به اتاق بغلی برید
🐈 و از سمت داخل ، در رو قفل کنید
🐈 و تا نگفتم در و باز نکنید
🐈 تا حساب آدم بدارو برسیم
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
🖤 شهادت امام پنجم شیعیان
🖤 امام باقر علیه السلام را
🖤 به شما و خانواده محترمتان
🖤 تسلیت عرض می کنیم .
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۱
🌟 روزی روزگاری در زمان های دور ،
🌟 مردی غریبه ،
🌟 که از راه دوری آمده بود
🌟 به مکانی رسید
🌟 و مدام به اطرافش نگاه می کرد
🌟 تا بتواند جایی را ،
🌟 برای استراحت پیدا کند .
🌟 چشمش به مسجدی افتاد
🌟 را در آن مکان بود
🌟 از شتر خود پیاده شد
🌟 و به طرف مسجد حرکت کرد .
🌟 وارد مسجد شد و در را بست .
🌟 مسجد بسیار خلوت بود
🌟 و تنها سه چهار نفر در آن مسجد
🌟 به نماز ایستاده بودند .
🌟 او در کنار یکی از نمازگزاران نشست
🌟 آرامش دلنشین و بسیار قشنگی ،
🌟 در مسجد حاکم بود .
🌟 عطر و رایحه بسیار خوشایندی نیز ،
🌟 در فضای مسجد پخش شده بود .
🌟 مرد غریبه ، این آرامش لذت بخش
🌟 و رایحه دلنشین را ،
🌟 به خوبی حس می کرد .
🌟 از کنار یکی از پنجره های مسجد ،
🌟 صدای بق بقوی کبوتران می آمد .
🌟 مرد غریبه به نماز ایستاد
🌟 بعد از پایان نمازش ،
🌟 نگاهی به اطراف انداخت .
🌟 کمی دور تر از خود کودکی را دید
🌟 که به همراه پدر خود ،
🌟 مشغول نماز خواندن بود .
🌟 آن کودک ، هر کاری که پدرش ،
🌟 انجام می داد ، عیناً تقلید می کرد .
🌟 با خودش فکر کرد
🌟 احتمالاً این پدر و کودک ،
🌟 بعد از او وارد مسجد شدند
🌟 چون در زمان ورودش به مسجد ،
🌟 آن ها را ندیده بود .
🌟 در همین فکرها بود
🌟 که ناگهان چشمش به مردی افتاد
🌟 که در کنارش به نماز ایستاده بود
🌟 آن مرد ،
🌟 چهره بسیار زیبا و مهربانی داشت
🌟 آن بوی عطر و رایحه خوشی که ،
🌟 در حین نماز آن را احساس می کرد
🌟 از همین مرد می آمد .
🌟 آن مرد بوی بسیار خوشی می داد
🌟 بویی مانند عطر سیب !
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #امام_باقر #مرد_غریبه
📚 داستان کوتاه مرد غریبه ۲
🌟 آن مرد خوش چهره و خوشبو ،
🌟 آهسته و زیر لب ،
🌟 مشغول دعا کردن بود .
🌟 مرد غریبه هم دست های خود را ،
🌟 رو به آسمان بلند کرد و گفت :
🕋 خدایا ما را به راه راست هدایت فرما
🕋 خداوندا ما تنها تو را می پرستیم
🕋 و تنها از تو کمک و یاری می خواهیم
🕋 ای خدای بزرگ !
🕋 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن
🌟 مرد خوش چهره ،
🌟 از جای خود بلند شد
🌟 می خواست از مسجد بیرون برود
🌟 اما قبل از اینکه برود ،
🌟 روی خود را به مرد غریبه کرد
🌟 مرد غریبه هم بی اختیار ،
🌟 به چهره زیبای او نگاه می کرد .
🌟 مرد زیبا با مهربانی لبخندی زد
🌟 و به آن مرد غریبه سلام نمود
🌟 و با لبخند گفت :
💎 ای برادر ! نگو خدایا
💎 ما را از تمامی مردمان بی نیاز کن
💎 بلکه بگو خداوندا !
💎 ما را از مردمان بد بی نیاز فرما
💎 زیرا مومن ،
💎 هیچگاه از برادر مومن خود ،
💎 بی نیاز نمی شود .
🌟 آن مرد خوش بو خداحافظی کرد
🌟 و از مسجد خارج شد .
🌟 مرد غریبه نیز تا آخرین لحظه ،
🌟 او را تماشا می کرد
🌟 و زیر لب می گفت :
🌹 چه مرد نورانی و دانایی بود
🌹 چه کلام زیبا و دلنشینی داشت
🌹 نمی دانم او کیست
🌹 اما هر کسی که هست ،
🌹 حتماً دانشمند است
🌹 زیرا تنها انسان های بزرگ و دانشمند
🌹 می توانند به این زیبایی حرف بزنند
🌟 مرد غریبه ،
🌟 از یکی از افراد در مسجد پرسید :
🌹 ببخشید آقا !
🌹 این مردی که از مسجد خارج شد
🌹 چه کسی بود ؟
🌟 آن فرد جواب داد :
☘ چطور این شخص را نشناخته ای
☘ او امام ما شیعیان است ،
☘ امام محمد باقر
🌟 غریبه با تعجب و شرمساری گفت :
🌹 راست میگویی ؟
🌹 ای کاش زودتر او را شناخته بودم .
🌟 رفتار و کردار خوب ، همیشه ،
🌟 ستودنی و قابل احترام است .
🌟 امام محمد باقر علیه السلام ،
🌟 وقتی متوجه خطای آن مرد ،
🌟 در هنگام دعا شدند ،
🌟 با مهربانی و چهره ای بشاش ،
🌟 او را از اشتباه خود مطلع کردند .
🌟 آن مرد نه تنها از امام ناراحت نشد
🌟 بلکه مجذوب وقار و کلام ایشان شد
🌟 انسان های بزرگ و دانا ،
🌟 همیشه با لحن مناسب و لبخند ،
🌟 خطا های دیگران را متذکر می شوند
🌟 چه خوب است که ما شیعه ها ،
🌟 امامان بزرگوار را ،
🌟 الگوی خود قرار دهیم .
🌟 و در زمان مشکلات و ناراحتی ها ،
🌟 از خدای بزرگ طلب صبر و تقوا کنیم
🌟 و همیشه با دیگران مهربان باشیم .
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #امام_باقر #مرد_غریبه
📚 داستان کوتاه هشام پلید
🌴 یکی از امامان معصوم و مهربان ما
🌴 امام باقر علیه السلام است
🌴 ایشان امام پنجم ما شیعیان است
🌴 پدر امام باقر علیه السلام ،
🌴 امام سجاد علیه السلام هستند
🌴 و مادر ایشان ، فاطمه نام داشت
🌴 مادر امام باقر ،
🌴 یکی از دختران امام حسن بود ،
🌴 امام محمد باقر ، در اخلاق ،
🌴 مهربانی و فضیلت های اخلاقی ،
🌴 بی نظیر بود .
🌴 امام محمد باقر ،
🌴 در سن چهارسالگی ،
🌴 همراه پدر و پدربزرگشان ،
🌴 در حادثه کربلا حاضر بودند .
🌴 امام محمد باقر ،
🌴 بعد از شهادت پدرش امام سجاد
🌴 به امامت مسلمانان رسید .
🌴 ایشان مثل بقیه امامان ،
🌴 بسیار خوش اخلاق و مهربان بود
🌴 این امام مهربان ،
🌴 در تمام مدت امامت خود ،
🌴 تلاش می کرد تا علم و معرفت را
🌴 به شیعیان بیاموزد .
🌴 ایشان مانند اجداد خودشان ،
🌴 یتیم نواز بودند
🌴 و همواره به ایتام کمک می کردند
🌴 در زمان ایشان ،
🌴 انسان های بد ذات و بدجنس ،
🌴 بر مردم حکومت می کردند ،
🌴 آن ها مردم را اذیت می کردند
🌴 و تنها به فکر منافع خودشان بودند
🌴 یکی از این حاکمان بد ذات ،
🌴 هشام بن عبد الملک بود .
🌴 هشام به امام باقر حسودی می کرد
🌴 چون مردم او را مثل امام باقر
🌴 دوست نداشتند
🌴 و از این که می دید
🌴 مردم تمامی سوالات و مسائل خود را
🌴 از امام باقر می پرسند
🌴 و به ایشان ، احترام می گذاشتند
🌴 بسیار غمگین و عصبانی بود .
🌴 این موضوع ،
🌴 آتش خشم و حسادت را ،
🌴 در دل او برافروخته بود .
🌴 و همیشه با خود فکر می کرد :
🔥 مردم امام باقر را بسیار دوست دارند
🔥 و سوالات خود را از او می پرسند
🔥 قطعا او را ،
🔥 فردی بسیار عالم و آگاه می دانند
🔥 پس این احتمال وجود دارد
🔥 که روزی من را ،
🔥 از تخت پادشاهی پایین بکشند
🔥 و امام باقر را به تخت بنشانند
🔥 بنابراین باید برای این موضوع ،
🔥 به فکر راه حلی باشم
🔥 باید امام باقر را بکشم
🔥 اما اگر مردم بفهمند
🔥 که من او را کشتم
🔥 حتما از من متنفر می شوند
🔥 و کینه مرا به دل می گیرند .
🔥 پس باید یکی را مامور کنم
🔥 تا او را بکشد .
🌴 هشام بعد از ساعتی فکر کردن
🌴 به ذهنش آمد
🌴 که فردی به نام ابراهیم بن ولید را
🌴 مامور به شهادت رساندن امام کند
🌴 ابراهیم بن ولید ،
🌴 یکی از دشمنان سرسخت ،
🌴 برای اهل بیت پیامبر بود .
🌴 او ، زهری را آماده کرد و آن را ،
🌴 به یکی از افرادی که ،
🌴 با خاندان امام ارتباط داشت ، سپرد
🌴 تا به وسیله آن ،
🌴 امام محمد باقر را به شهادت برساند
🌴 در نهایت این انسان های جاهل ،
🌴 کار خود را کردند
🌴 و امام مهربان ما را ،
🌴 در روز هفتم از ماه ذی الحجه
🌴 در سال ۱۱۴ هجری قمری ،
🌴 به شهادت رساندند .
🌴 پیکر مطهر امام باقر علیه السلام
🌴 در قبرستان بقیع ،
🌴 در کنار پدرشان امام سجاد ،
🌴 دفن شده است .
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #امام_باقر #هشام_پلید
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۸
💎 دختران ، آرام و بی صدا ،
💎 به اسلحه خانه رفتند
💎 دختری به نام شیدا نیز ،
💎 آخرین نفری بود که آمد بیرون
💎 در اتاقی که در آن زندانی بودند را
💎 قفل کرد و وارد اسلحه خانه شد .
💎 و آن را نیز از داخل قفل نمود
💎 فرامرز به طرف پلیس ها رفت
💎 و گفت :
🐈 آقا همه چی آماده است
🐈 می توانید عملیات رو کنید
🐈 منم دم در اسحه خونه می ایستم
🐈 تا مطمئن بشم بلایی سر دخترا نمیاد
💎 پلیس ها ، آرام وارد خانه شدند
💎 و فرامرز نیز ، به حالت گربه ای ،
💎 در کنار اسلحه خانه ایستاد
💎 ناگهان
💎 متوجه شیشه های بیهوشی شد
💎 یک فکری به ذهنش خطور کرد
💎 دوباره به طرف سروان رضایی رفت
💎 انسان شد و گفت :
🐈 آقا یک فکر دیگه دارم
🐈 اگه می خواین کمتر تلفات بدیم
🐈 فعلا حمله نکنید
🐈 یک کار دیگه مانده باید انجام بدم
💎 سروان رضایی گفت :
🚔 باشه پسر ، من بهت اعتماد دارم
🚔 همینجا منتظر علامتت می مانیم
🚔 فقط مراقب خودت باش
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۹
💎 فرامرز ،
💎 کنار جعبه کمک های اولیه ایستاد
💎 دوباره انسان شد
💎 دوتا شیشه بیهوش کننده برداشت
💎 آرام آنها را باز کرد
💎 و تیز و سریع ، وارد اتاق نگهبانان شد
💎 شیشه ها را ،
💎 به صورت دو مردی که ،
💎 اسلحه در کنارشان بود ، ریخت
💎 و خودش نیز گربه شد
💎 آنها می خواستند
💎 به اسلحه شان دست بزنند
💎 که از هوش رفتند و بیهوش شدند .
💎 سر و صدا ، به گوش پلیس ها رسید
💎 آنها آماده حمله شدند
💎 فرامرز ، به سرعت ،
💎 به طرف یکی دیگر از آنها پرید
💎 سپس انسان شد و روی سرش افتاد
💎 و با ضربه ای در گردنش ،
💎 آن را نیز بیهوش نمود
💎 دوباره گربه شد و از اتاق بيرون رفت
💎 دوتا شیشه بیهوش کننده دیگر ،
💎 برداشت و باز کرد
💎 و آنها را به طرف دو مرد دیگر انداخت
💎 و آنها را نیز بیهوش نمود .
💎 گربه شد و به طرف یک اسلحه رفت
💎 سپس انسان شد
💎 و اسلحه یکی از آنها را برداشت
💎 و به طرف دختران نگهبان گرفت
💎 و گفت :
🐈 بهتره از جاتون تکون نخورید
💎 سپس داد زد :
🐈 جناب سروان ، همه جا امن هست
🐈 میتونید داخل بشین
💎 نیروهای پلیس نیز وارد شدند
💎 و همه آقایان را بیهوش دیدند
💎 سروان رضایی گفت :
🚔 چطور این کارو کردی
💎 سروان نعمتی گفت :
🚨 بابا دمت گرم ،
🚨 آفرین پسر ، کارت عالیه
💎 فرامرز گفت :
🐈 ما کاری نکردیم
🐈 اینا همش لطف خدا بوده
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📚 داستان کوتاه دوری از بهشت
🌟 حضرت آدم علیه السلام ،
🌟 چهل روز از دوری بهشت گریه کرد.
🌟 بعد از چهل روز جبرئیل نازل شد
🌟 و به وی گفت : چرا گریه میکنی ؟
🌟 حضرت آدم جواب داد :
💎 چرا گريه نكنم ؟!
💎 در حالی كه از جوار خداوند
💎 به اين دنيا فرود آمده ام ؟
🌟 جبرئیل گفت :
👑 به درگاه خدا توبه كن
👑 و به سوی او بازگرد .
💎 حضرت آدم پرسید : چگونه؟
👑 جبرئیل جواب داد : آدم برخیز .
🌟 سپس حضرت آدم را ،
🌟 در روز هشتم ذیالحجه به منی برد
🌟 و شب را در آنجا ماند .
🌟 وقتی ظهر روز عرفه رسید،
🌟 به حضرت آدم دستور داد
🌟 تا غسل کند.
🌟 حضرت آدم چنین کرد
🌟 و بعد از نماز عصر ،
🌟 جبرئیل دعایی را به او آموزش داد.
🌟 حضرت آدم نیز آن را خواند :
🕋 خدایا پاک و منزهی تو
🕋 و تو را شکر میکنم .
🕋 هیچ خدایی جز تو نیست .
🕋 من عمل بدی انجام دادم .
🕋 و به خودم ظلم کردم.
🕋 و به گناهم اعتراف میکنم.
🕋 پس مرا ببخش
🕋 که همانا تو بخشنده و مهربانی ...
🌟 تا غروب روز عرفه ،
🌟 حضرت آدم در عرفات ماند
🌟 و سپس راهی مشعر شد.
🌟 صبح عید قربان در مشعر ،
🌟 خداوند کلماتی را به وی آموزش داد
🌟 و به برکت این کلمات ،
🌟 خدا توبه حضرت آدم را پذیرفت .
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #دوری_از_بهشت
#حضرت_آدم #توبه
رای ما جلیلی است ، شما چطور ؟!
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
💎 دوستان من !
💎 برای رای دادن و انتخاب اصلح ،
💎 چشم و گوشتان به علما باشه
💎 نه فضای مجازی .
🇮🇷 @amoomolla
#انتخابات
📚 داستان کوتاه این نیز می گذرد
🌟 ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎی ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ
🌟 ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
🌟 ﻭ مدام گریه می کرد .
🌟 رهگذری از ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ می گذشت
🌟 ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
🌟 او نیز ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ،
🌟 روی دیوار ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
✍ ﺍین هم می گُذرد
🌟 رهگذر گفت :
💎 برای چه گریه می کنی ؟!
🌟 مرد ﮔﻔﺖ :
🍃 ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .
🍃 ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ مکان ،
🍃 ﻫﯿﺰﻡ می فروختم ،
🍃 اما ﺣﺎﻝا ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ شدم
🌟 رهگذر ﭘﺮﺳﯿﺪ :
💎 خیلی جالبه
💎 پس باید خوشحال باشی
💎 پس ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ؟
🌟 مرد ﮔﻔﺖ :
🍃 ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﺍﯾن هم می گُذرد
🌹 گَر بِه دولت برسی مست نگردی مردی
🌹 گَر بِه ذلت برسی پست نگردی مردی
🌹 اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
🌹 گَر تو بازیچه این دست نگردی مردی
📙 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #این_نیز_می_گذرد
هم جلیلی عالیه هم قالیباف
هدایت شده از محتوای تربیت کودک
🔮 همانطور که استفاده از آب ، برق ،
🔮 گاز ، مخابرات ، یارانه و...
🔮 حق مسلّم ماست
🔮 حضور در انتخابات ،
🔮 و انتخاب مسئولین خوب و پاک نیز
🔮 حق مسلّم ماست .
🔮 اگر از این فرصت استفاده نکنیم
🔮 خودمان ضرر می کنیم .
🇮🇷 @amoomolla
#انتخابات
💥 مسابقه سین زنی شماره ۱۰
☀️ به مناسبت عید غدیر خم
👌🏻 ویژه بچه ها ... با کمک خانواده ها
🌟 عزیزانی که دوست دارن در این مسابقه شرکت کنند ، لطفا نام خود را به آیدی زیر بفرستند .
🆔 @dezfoool
✍ نحوه مسابقه :
🌟 وقتی اسمتون رو دادید
🌟 یک بنر به نام شما برای شما ،
🌟 ارسال می کنند
🌟 و شما باید آن را برای گروه ها
🌟 و مخاطبین تون ارسال کنید .
🌟 هر بنری که بیشتر سین خورد ،
🌟 اون برنده است .
🛍 جوایز :
🎁 نفر اول : ۱۰۰ هزار تومان
🎁 نفر دوم : ۵۰ هزار تومان
🎁 نفر سوم : ۳۰ هزار تومان
🎁 نفر چهارم : ۲۰ هزار تومان
⏰ زمان پایان مسابقه :
👈 عید غدیر خم ، ۵ تیر ۱۴۰۳
✅ @seen_game
🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۶۰
💎 بعد از نجات دختران ،
💎 شیعه فاطمه ، با ماشین پلیس
💎 به طرف خانه رفت .
💎 مادرش زهرا ، نگران و گریان ،
💎 دم در خانه نشسته بود .
💎 با دیدن دخترش در ماشین پلیس
💎 هم خوشحال شد هم نگران
💎 به طرف شیعه فاطمه رفت
💎 و او را در آغوش گرفت و گفت :
🇮🇷 کجا رفته بودی دختر
🇮🇷 دلم هزار جا رفت
🇮🇷 چرا بدون اطلاع گذاشتی رفتی
🇮🇷 نمی گی من نگران میشم
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 منو ببخش مامان جان
👑 به خدا مجبور بودم یهویی برم
🚔 پلیس گفت :
🚔 حاج دختر شما قهرمانه
🚔 امروز جون چندتا بچه رو نجات داد
💎 فردای آن روز ،
💎 یادش آمد که به آن زن بدحجاب ،
💎 قول داد تا دوباره در پارک ،
💎 همدیگر را ببینند .
💎 به خاطر همین
💎 با مادرش به پارک رفت .
💎 و او را در همان جای دیروزی دید .
💎 زهرا و شیعه فاطمه به او سلام کردند
💎 زن بد حجاب نیز ، به احترام آنها ،
💎 از جا بلند شد و به آنها دست داد
💎 و به زهرا گفت :
☘ اسم من نگینه
☘ شما هم باید مادر این کوچولو باشید ؟
💎 زهرا گفت :
🇮🇷 بله خوشبختم ، اسم منم زهراست .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۶۱
💎 نگین گفت :
☘ بی مقدمه میرم سر اصل مطلب
☘ فلسفه حجاب و پوشش چیه ؟!
☘ چرا با حجاب باشیم ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 فلسفه پوشش در اسلام ،
👑 چند چیزه :
👑 بعضی ها جنبه روانی دارند
👑 بعضی ها جنبه خانوادگی دارند
👑 بعضی دیگر جنبه اجتماعی دارند
👑 و بعضی هم مربوط میشه
👑 به بالا بردن احترام زن ،
👑 و جلوگیری از ابتذال .
👑 ارزش و احترام زن در جامعه ،
👑 مساوی با عفت و حیاست
👑 قطعا داشتن پوشش ،
👑 او را محترم می کنه
👑 و از نگاه های ناپـاک و آلوده
👑 دور می کنه
👑 و مقامی ارزشمند و جایگاهی والا
👑 برای او می سازه .
👑 دوما
👑 حضور بانوان در محیط کار و فعالیت
👑 همراه با پوشش مناسب ،
👑 آنها رو از تعرض نامحرمان ،
👑 حفظ کرده و سبب میشود
👑 با امنیت و آرامش خاطر ،
👑 به انجام وظایف بپردازند .
👑 سوم امنیت و آرامش روانی ،
👑 و مصونیت در برابر
👑 طمعورزیهای هوسبازان ،
👑 یکی دیگر از انگیزههای حجاب است
👑 چهارم ، در صدر اسلام ،
👑 بعضی از زنان ، بیبند و بار بودند
👑 و نسبت به پوشش و حفظ حجاب
👑 اعتنا نمی کردند
👑 و به بی عفتی و بی اخلاقی ،
👑 معروف بودند
👑 خداوند حکیم دستور داد
👑 که زنان مؤمن و پاکدامن ،
👑 حجاب خود را کاملا رعایت کنند
👑 تا بانوان با عفت و پاکدامن ،
👑 از زنان بدحجاب و آلوده ،
👑 مشخص شوند .
👑 پنجم ،
👑 وقتی زن کاملا خود را بپوشاند
👑 و با پاکدامنی در جامعه ظاهر شود
👑 دیگر چشمها بهطرف او ،
👑 خیره نخواهد شد
👑 و از خطرات در امان خواهد ماند .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۶۲
💎 نگین و شیعه فاطمه ،
💎 کلی با هم گفت و گو کردند
💎 شیعه فاطمه با ادب و احترام
💎 به همه سوالات نگین جواب می داد
💎 نگین ، از شیعه فاطمه قول گرفت
💎 تا روزهای بعدی نیز بیاید
💎 و از آن طرف
💎 به چندتا از دوستانش ،
💎 در مورد شیعه فاطمه گفته بود
💎 آنها نیز مشتاق شدند تا او را ببینند .
💎 جلسات روزانه شیعه فاطمه ،
💎 در پارک معروف شده بود
💎 هر روز به تعداد دختران و زنان
💎 اضافه می شد
💎 همه شیعه فاطمه را ،
💎 به علم و ادب و حجابش ،
💎 می شناختند .
💎 هر کسی به خاطر یک چیزی ،
💎 شیعه فاطمه را دوست می داشت .
💎 اما بعضی از دختران بدحجاب ،
💎 از او خوششان نمی آمد
💎 و گاهی
💎 آنقدر سر و صدا و اذیت می کردند
💎 تا جلسات او را به هم بزنند
💎 اما شیعه فاطمه صبوری می کرد
💎 و مثل همیشه با مهربانی ،
💎 با آنها برخورد می کرد
💎 تا اینکه یک روز ،
💎 هنگام ورود به پارک ،
💎 چندتا پسر را دید که با چاقو و قمه
💎 مزاحم دوتا از آن دختران بدحجاب شدند
💎 و می خواستند به زور ،
💎 آنها را با خود ببرند .
💎 تنها پسری که در آن حوالی بود
💎 به کمک دختران رفت
💎 اما او را کتک زدند و با چاقو ،
💎 شکم را دریدند .
💎 شیعه فاطمه به طرف آنها رفت
💎 اول تذکر داد
💎 وقتی دید که گوش نمی دهند
💎 آنها را از زمین پرواز داد
💎 و به صورت معکوس ،
💎 آنها را در هوا معلق نگه داشت .
💎 به طوری که سرشان پایین
💎 و پایشان بالا بود .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۶۳
💎 سپس به طرف پسری که ،
💎 چاقو خورده بود ، رفت و گفت :
👑 آفرین پسر جان
👑 آفرین به غیرتت
👑 آفرین به مردانگی و مروتت
💎 یکی از خانمها گفت :
☀️ به آمبولانس زنک بزنید
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 نمی خواد حالش خوب میشه
💎 سپس دستش را به حالت دعا
💎 به طرف آسمان بالا گرفت
💎 و دعایی زیر لب خواند
💎 که باعث شد ،
💎 جراحت پسر کاملا خوب شود
💎 هیچ اثر زخم و چاقو در بدنش نبود
💎 تا اینکه پلیس ها سررسیدند
💎 و اراذل را تحویل آنها دادند
💎 دختران بدحجابی که
💎 شیعه فاطمه را اذیت می کردند
💎 از آن روز به بعد ، عاشق او شدند
💎 و در جلسات او شرکت می کردند .
💎 چند روز بعد ،
💎 از طرف سپاه برای شیعه فاطمه
💎 دعوت نامه آمد
💎 و از او خواستند تا در چند ماموریت ،
💎 با آنها همکاری نماید .
💎 شیعه فاطمه ، این دعوتنامه را ،
💎 به پدر و مادرش نشان داد
💎 پدرش موافق کرد و معتقد بود
💎 که باید از استعدادهای او ،
💎 برای کمک به مردم استفاده کرد
💎 اما مادرش زهرا ،
💎 با رفتن او به ماموریت مخالفت نمود
💎 و معتقد بود که او هنوز بچه است
💎 و چنین برنامه هایی برای او ،
💎 خطرناک هستند .
💎 شیعه فاطمه با اینکه دوست داشت
💎 به آن دعوتنامه پاسخ مثبت دهد
💎 ولی به احترام مادرش سکوت کرد
💎 شب همان روز ،
💎 زهرا بعد از کلی فکر کردن
💎 و مشورت کردن با شوهرش ،
💎 تصمیم گرفت
💎 تا به شیعه فاطمه اجازه دهد
💎 به ماموریت برود .
💎 به آدرسی که در دعوتنامه بود رفت
💎 ناگهان متوجه شد
💎 که پسر گربه ای نیز ، آنجاست .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز