eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.1هزار دنبال‌کننده
46 عکس
85 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۹ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 پلیس ترکیه ، از ایاز و اوبات بازجویی کرد . 🇮🇷 یکی از سوالهای پلیس ، 🇮🇷 در مورد نحوه دستگیری و تحویل آنها بود . 🇮🇷 ایاز و اوبات ، هر دو گفتند : 🔥 یک پسر جوان با چندتا گربه ، 🔥 به ما حمله کردند . 🇮🇷 پلیسها ، خندیدند و حرف آنها را باور نکردند 🇮🇷 و با تمسخر به هم می گفتند : 🚔 پسر گربه ای اونا رو به چنگ انداخته 🚔 این همه سال ، ما نتونستیم اینها رو بگیریم 🚔 اونوقت یه پسر بچه و گربه هاش ، 🚔 اینها رو گرفتند . خنده دار نیست ؟! 🇮🇷 خبر دستگیری ایاز و اوبات را ، 🇮🇷 به مرکز ، اطلاع دادند . 🇮🇷 و همچنین با تمسخر ، 🇮🇷 ادعای ایاز ، نسبت به پسر گربه ای را ، 🇮🇷 برای مرکز گزارش کردند . 🇮🇷 اما مرکز ، حرف ایاز را باور کرد و گفت : 🚨 اتفاقا ، دخترانی پیش ما آمدند ، 🚨 که از چنگ ایاز فرار کرده بودند . 🚨 آنها هم ادعا می کردند 🚨 که به کمک یک پسر و گربه هاش ، 🚨 موفق شدند فرار کنند . 🇮🇷 باور پلیس ، از وجود مرد گربه ای بیشتر شد . 🇮🇷 پلیس ، آدرس جدید خانه ایاز را ، 🇮🇷 از اوبات گرفت . 🇮🇷 و به سرعت به طرف خانه ایاز رفتند . 🇮🇷 پلیس ، در بدو ورود ، 🇮🇷 با نگهبانانی روبرو شدند که بیهوش افتاده 🇮🇷 و دست و پایشان بسته شده بود . 🇮🇷 آزمایشگاه نیز ، آتش گرفته بود . 🇮🇷 نگهبانان را دستگیر کردند 🇮🇷 و از آنها در مورد مرد گربه ای سوال کردند 🇮🇷 همه گفتند که پسر جوانی با گربه هایش ، 🇮🇷 شبانه به ما حمله کرده . 🇮🇷 مرکز پلیس دستور داد 🇮🇷 تا همه نیروها به دنبال پسر گربه ای بگردند . 🇮🇷 از کسانی که او را دیدند ، 🇮🇷 اطلاعات و مشخصات او را گرفتند ؛ 🇮🇷 یک نقاشی از پسر گربه ای کشیدندند 🇮🇷 و به روزنامه ها و رسانه ها دادند . 🇮🇷 اما هیچ جا ، او را پیدا نکردند . 🇮🇷 و هیچ کسی از او ، هیچ خبری نداشت . 🇮🇷 فرامرز ، بعد از تحویل ایاز ، 🇮🇷 علاوه بر انسان شدنش در هر روز صبح ، 🇮🇷 ظهرها نیز با اذان ظهر ، انسان می شد . 🇮🇷 فرامرز ، از اینکه به مردم کمک می کرد 🇮🇷 احساس رضایت و خوشحالی می نمود . 🇮🇷 و مطمئن شد 🇮🇷 که هر چه بیشتر ، به مردم کمک کند 🇮🇷 احتمال انسان شدنش ، بیشتر می شود . 🇮🇷 فرامرز ، از دیدن مایو و بقیه گربه هایی که ، 🇮🇷 در حال ذکر خدا گفتن و عبادت بودند ؛ 🇮🇷 احساس پستی و شرمندگی می کرد . 🇮🇷 و همیشه خود را ملامت می کرد . 🇮🇷 ناگهان تصمیم گرفت 🇮🇷 تا مثل دوستان گربه ایش ، عبادت کند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
07 Mokhatebe khas.mp3
3.89M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت هفتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، در یکی از ظهرها ، 🇮🇷 انسان شد و به اداره پست رفت . 🇮🇷 و قفس گربه ها را به صورت سفارشی ، 🇮🇷 برای چین ارسال کرد . 🇮🇷 به همان آدرسی که ، ایاز با آنها کار می کرد . 🇮🇷 قفس گربه ها را در انبار گذاشتند 🇮🇷 تا زمان حرکت کشتی ، فرا برسد . 🇮🇷 سپس خودش نیز گربه شد . 🇮🇷 و به دوستان گربه ای خود ، ملحق شد . 🇮🇷 اداره پست ، قفس را سوار کشتی کرد . 🇮🇷 و آن را به مقصد چین ارسال نمود . 🇮🇷 هوا تاریک می شد . 🇮🇷 و فرامرز ، خیلی خسته بود . 🇮🇷 می خواست چند ساعتی بخوابد 🇮🇷 اما می ترسید یک دفعه انسان شود 🇮🇷 و به گربه ها ، آسیب بزند . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 از قفس بیرون آمد و عقب کشتی خوابید . 🇮🇷 و هنگام اذان صبح ، بیدار شد . 🇮🇷 اما چون خیلی خسته بود ، 🇮🇷 بیدار شد و دوباره خوابش برد . 🇮🇷 یکی از ملوانان ، روی عرشه کشتی آمد . 🇮🇷 و مشغول خواندن نماز و قرآن و دعا شد . 🇮🇷 بعد از نماز ، متوجه فرامرز شد ‌. 🇮🇷 آرام بیدارش کرد و او را پیش ناخدا برد . 🇮🇷 ناخدا ، لیست مسافران را چک کرد . 🇮🇷 اما نام فرامرز در آن نبود . 🇮🇷 ناخدا دستور داد تا فرامرز را زندانی کنند . 🇮🇷 فرامرز نیز ، 🇮🇷 هرچه اصرار کرد که زندانی نشود 🇮🇷 فایده ای نداشت . 🇮🇷 فرامرز را در زندان انداختند . 🇮🇷 و به دنبال پلیس کشتی رفتند . 🇮🇷 مامور امنیت کشتی آمد ‌. 🇮🇷 اما به جز گربه ، هیچ کس را آنجا ندید . 🇮🇷 فرامرز با طلوع آفتاب ، دوباره گربه شد . 🇮🇷 ناخدا و ملوانان ، 🇮🇷 گمان کردند که فرامرز ، فرار کرده است . 🇮🇷 کشتی را به دنبال او جستجو کردند . 🇮🇷 و فرامرز که گربه شده بود را ، 🇮🇷 پیش سایر گربه ها ، در قفس گذاشتند . 🇮🇷 و هیچ وقت فرامرز را پیدا نکردند . 🇮🇷 قبل از ظهر نیز ، 🇮🇷 فرامرز از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 و دوباره یک جایی مخفی شد 🇮🇷 تا اگر انسان شود ، کسی او را نبیند . 🇮🇷 ناگهان ، مردی را دید ، 🇮🇷 که پول و کیف و جواهراتی را ، 🇮🇷 در اتاقک انباری پشت کشتی ، 🇮🇷 مخفی کرد و رفت . 🇮🇷 فرامرز با اذان ظهر ، انسان شد . 🇮🇷 و به سراغ اتاقک انباری رفت . 🇮🇷 در آن ، تعداد زیادی پول ، کیف پول ، 🇮🇷 کارت اعتباری ، ساک و جواهرات پیدا کرد . 🇮🇷 تقریبا اطمینان داشت 🇮🇷 کسی که اینها را ، آنجا گذاشته ، 🇮🇷 آنها را دزدیده است . 🇮🇷 به فکر فرو رفت . 🇮🇷 می خواست راهی پیدا کند 🇮🇷 تا هم او را تحویل پلیس دهد 🇮🇷 و هم پول و جواهرات مردم را ، 🇮🇷 به صاحبانشان ، برساند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
08 Mokhatebe khas.mp3
4.41M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت هشتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه پارمیدا 🍉 پارمیدا ، دختر خوب و زرنگی است 🍉 که همه معلمان ، از اخلاق خوبش ، 🍉 از ادبش ، از درس خوندنش ، 🍉 از حجاب و نماز خواندنش ، 🍉 و از نظم و انظباطش راضی بودند . 🍉 پارمیدا ، امسال به کلاس چهارم رفت 🍉 دوتا برادر بزرگتر از خودش دارد 🍉 و یک خواهر کوچولوی نازنازی دارد 🍉 که امسال چهار ساله شده بود . 🍉 اسم خواهر کوچولوی پارمیدا ، 🍉 شیدا بود . 🍉 شیدا کوچولو ، 🍉 خیلی به پارمیدا علاقه داشت . 🍉 هر جا پارمیدا می رفت ، 🍉 شیدا هم دنبالش می دوید . 🍉 و هر کاری که پارمیدا می کرد ، 🍉 شیدا هم تقلید می نمود . 🍉 پارمیدا ، همیشه نمازش را ، 🍉 اول وقت می خواند . 🍉 وقتی صدای اذان را می شنید 🍉 درس و کارش را رها می کرد 🍉 لباس نو و تمیز و زیبا می پوشید 🍉 چادر سفیدش را نیز ، 🍉 روی سرش می گذاشت . 🍉 و جانمازی زیبایی که مادرش ، 🍉 در جشن تکلیفش ، 🍉 برایش خریده بود را پهن می کرد . 🍉 و مشغول خوندن نماز می شد . 🍉 شیدا کوچولو ، با دیدن پارمیدا ، 🍉 که در حال نماز بود ؛ 🍉 چادر مادرش را می پوشید 🍉 کنار خواهرش می ایستاد 🍉 و هر کاری که خواهرش می کند ، 🍉 خودش نیز انجام می داد . 🍉 شیدا کوچولو ، 🍉 گاهی مُهر خواهرش را ، 🍉 بر می داشت و فرار می کرد . 🍉 پارمیدا هم ناراحت می شد . 🍉 و به پدرش شکایت می کرد . 🍉 پدر پارمیدا ، 🍉 مردی خوب و مهربان و صبور بود ، 🍉 پارمیدا را بغل می کرد و می گفت : 🌟 دختر گلم ، عزیز دلم ، فدات بشم 🌟 انشالله از این بعد ، 🌟 هر وقت خواستی نماز بخونی 🌟 اول به خواهرت مهر بده 🌟 تا مهر تو رو برنداره 🌟 بعد یک مهر اضافی هم ، 🌟 در جیب خودت مخفی کن . 🌟 که اگر شیدا مهر تو رو برداشت 🌟 لااقل یکی دیگه هم داشته باشی 🌟 در ضمن ، مهرت رو همیشه 🌟 بعد از سجده ، توی دستت بگیر 🌟 تا شیدا اونو برنداره . 🍉 پارمیدا همه این کار ها را کرد 🍉 و دیگر شیدا مُهر او را برنداشت 🍉 و اگر بر می داشت ، 🍉 پارمیدا مُهر دیگرش را ، 🍉 که در جیبش مخفی کرده بود 🍉 در می آورد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه بلال 🌟 بلال حبشی ، 🌟 كه دلش سرشار از ايمان به خدا بود ؛ 🌟 يكی از ياران با وفای پيامبر اكرم 🌟 و اذان گوی ایشان بود . 🌟 مشركان ، جلوی چشمان ديگران ، 🌟 او را مورد شكنجه‌های سخت ، 🌟 آن هم در زير آفتاب گرم ، 🌟 قرار می ‌دادند ؛ 🌟 و از او می ‌خواستند 🌟 كه دست از خداپرستی ، 🌟 و ايمان به خدا و پیامبر بردارد . 🌟 ولی بلال ، در زير آفتاب سوزان ، 🌟 مکرر به آنها می گفت : اَحَد اَحَد ... 🌟 اَحَد يعنی اینکه من ، 🌟 فقط خدای احد و يكتا را می پرستم 🌟 و از بت‌ پرستی شما بيزارم . 🌟 مشرکان فكر می ‌كردند ؛ 🌟 كه با شكنجه‌های زيادتر ، 🌟 او دست از ايمان خود بر می ‌دارد . 🌟 ولی بلال ، 🌟 با نفس‌های ضعيف خود ، 🌟 در زير آن همه آزار و اذيت ، 🌟 خدا را عبادت می کرد . 🌟 و بنی ‌اميه را نااميد ‌كرد . 🌟 و بعدها که آزاد شد 🌟 از بهترین یاران پیامبر شد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، آرام و مخفیانه ، در بین مسافران ، 🇮🇷 به دنبال یک نفر قابل اعتماد می گشت 🇮🇷 کسی که زبان فارسی یا عربی بلد باشد . 🇮🇷 آن مردی که فرامرز را ، 🇮🇷 بعد از نماز صبح دید و بیدار کرد . 🇮🇷 دوباره فرامرز را دید و شناخت . 🇮🇷 فرامرز ، با ترس ، به فارسی و عربی ، 🇮🇷 خواست به او بفهماند ، 🇮🇷 که لطفا کسی را خبر نکن . 🇮🇷 آن مرد نیز ، چون عربی بلد بود . 🇮🇷 منظور فرامرز را فهمید . 🇮🇷 دست فرامرز را گرفت و به گوشه ای برد . 🇮🇷 و با عربی به فرامرز گفت : 🔮 تو کی هستی ؟! 🔮 اینجا چکار می کنی؟! 🔮 چطور تونستی از زندان فرار کنی ؟! 🇮🇷 فرامرز به عربی گفت : 🐈 الآن وقت ندارم براتون توضیح بدم 🐈 فقط می خوام یه چیزی رو بهتون نشون بدم 🇮🇷 فرامرز ، ملوان را به طرف اتاقک انباری برد 🇮🇷 و پولها و جواهرات را به او نشان داد 🇮🇷 سپس گفت : 🐈 من یه آقایی دیدم 🐈 که اینارو اینجا گذاشت و رفت . 🐈 احساس کردم همه اینا ، دزدی باشند . 🐈 اون آقارو هم ، نمی شناسم 🐈 به خاطر همین ؛ 🐈 داشتم دنبال یه آدم مطمئن می گشتم 🐈 که این مسئله رو بهش بگم . 🐈 تا اینکه شمارو پیدا کردم . 🐈 خلاصه ممکنه دیگه منو نبینید 🐈 این شما و اینم امانتی ها . 🐈 دزده رو هم خودتون پیدا کنید . 🇮🇷 ملوان گفت : 🔮 از کجا معلوم که کار تو نباشه ؟! 🇮🇷 فرامرز لبخندی زد و گفت : 🐈 اگر دزدیدن اینا کار من بود ، 🐈 به نظر شما ، اونارو بهتون می دادم ؟! 🇮🇷 ملوان گفت : 🔮 اگه ببینیش ، می شناسیش 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 آره بابا ، حافظه‌ی ما گربه ها ، خیلی قویه 🇮🇷 ملوان با تعجب گفت : 🔮 ما گربه ها ؟! 🔮 مگه تو گربه ای ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
09 Mokhatebe khas.mp3
4.94M
🎧 قصه صوتی مخاطب خاص 🎼 قسمت نهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۴۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ملوان گفت : 🔮 اگه اون دزد رو ببینی ، می شناسیش 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 آره بابا ، حافظه‌ی ما گربه ها ، خیلی قویه 🇮🇷 ملوان با تعجب گفت : 🔮 ما گربه ها ؟! 🔮 مگه تو گربه ای ؟! 🇮🇷 فرامرز هُل شد و گفت : 🐈 نه منظورم این بود 🐈 که حافظه من مثل گربه ها ، خیلی قویه 🇮🇷 ملوان ، کیسه ای برداشت 🇮🇷 و تمام اموال موجود در انبار را ، 🇮🇷 درون کیسه گذاشت و رفت . 🇮🇷 و به فرامرز گفت : 🔮 همین جا بمون تا من بیام . 🇮🇷 آن ملوان ، کیسه پر از پول و جواهرات را ، 🇮🇷 به پلیس امنیت کشتی داد . 🇮🇷 و از آنها خواست تا برای آن دزد تله بگذارند . 🇮🇷 فرامرز و ملوان و چند مامور امنیتی ، 🇮🇷 در اطراف اتاقک ، مخفی شدند . 🇮🇷 و منتظر شدند 🇮🇷 تا کسی سراغ پولها و جواهرات بیاید . 🇮🇷 ناگهان ملوان متوجه شد 🇮🇷 که فرامرز نیست و فقط یک گربه سفید ، 🇮🇷 در کنار او نشسته بود . 🇮🇷 ملوان خیلی تعجب کرد . 🇮🇷 و با چرخیدن سرش ، به طرف چپ و راست ، 🇮🇷 به دنبال فرامرز می گشت . 🇮🇷 اما خبری از فرامرز نبود . 🇮🇷 هوا تاریک شد . 🇮🇷 یک نفر به طرف اتاقک می آمد . 🇮🇷 در اتاقک را باز کرد . 🇮🇷 اما پول و جواهراتش را در آنجا ندید . 🇮🇷 حدس زد که کسی آنها را برداشته 🇮🇷 و یا اینکه او لو رفته 🇮🇷 به خاطر همین می خواست فرار کند 🇮🇷 اما ماموران امنیت کشتی ، 🇮🇷 به طرف او رفتند و او را دستگیر کردند . 🇮🇷 پس از تحقیقات ، 🇮🇷 فهمیدند که او دزد سابقه داری بوده است . 🇮🇷 او را به زندان انداختند 🇮🇷 و از مسافران خواستند تا گم شده خود را ، 🇮🇷 پس از دادن مشخصات و نشانی ، 🇮🇷 از ماموران امنیتی بگیرند . 🇮🇷 سپس از آن ملوان ، تشکر و قدردانی کردند 🇮🇷 ملوان نیز ، 🇮🇷 ماجرای فرامرز را ، به ناخدا و ماموران گفت . 🇮🇷 ماموران ، 🇮🇷 دوباره همه کشتی را به دنبال فرامرز گشتند . 🇮🇷 اما باز هیچ اثری از او پیدا نکردند . 🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند . 🇮🇷 فرامرز نیز از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 و عقب کشتی خوابید . 🇮🇷 دوباره با اذان صبح ، انسان شد . 🇮🇷 و از خواب پرید . 🇮🇷 می خواست دوباره بخوابد 🇮🇷 که صدای نماز خواندن یکی را شنید . 🇮🇷 آرام سرش را بالا برد و نگاه کرد . 🇮🇷 همان ملوان بود . 🇮🇷 فرامرز نیز ، با لبخند نشست ، 🇮🇷 و به نماز خواندن او نگاه می کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه عزیز برادر 🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ، 🦋 به برادرش امام حسین علیه السلام ، 🦋 علاقه خاصی داشت . 🦋 علاقه و انس او به امام حسین ، 🦋 خیلی شدید بود ؛ 🦋 ایشان وقتی کودک بودند 🦋 گاهی مثل بجه های دیگر ، 🦋 به گریه می افتاد 🦋 اما به محض شنیدن صدای برادرش 🦋 آرام می گرفت و ساکت می شد . 🦋 وقتی که بزرگ شد 🦋 همیشه همراه برادرش بود 🦋 و او را هیچ وقت تنها نمی گذاشت . 🦋 حضرت زینب علیهاالسلام ، 🦋 نزد برادرانش حسن و حسین ، 🦋 خیلی عزیز بود . 🦋 این دو امام بزرگوار ، 🦋 به حضرت زینب ، 🦋 خیلی احترام می گذاشتند . 🦋 اگر مشکلی برایشان پیش می آمد 🦋 به حضرت زینب چیزی نمی گفتند 🦋 نمی گذاشتند متوجه مشکل شود 🦋 تا ناراحت و نگران نشود . 🦋 هر وقت حضرت زینب ، 🦋 برای دیدن امام حسین می رفت 🦋 امام حسین علیه السلام ، 🦋 از جایش بلند می شد 🦋 و او را جای خودش می نشاند . 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ داستان کوتاه خیاطی 🦢 مریم پیش مامانش آمد 🦢 و از او به خاطر مقنعه ای که 🦢 برایش دوخته بود ، تشکر کرد . 🦢 او حالا با این مقنعه ، 🦢 خیلی زیبا و شیک شده بود 🦢 همه از حجاب او تعریف می کردند 🦢 مریم خیلی خوشحال بود 🦢 که مادرش به او مقنعه داد 🦢 چون الآن بهتر می تواند 🦢 حجابش را حفظ کند . 🦢 نسیرین دختر همسایه ، 🦢 به مریم گفت : 🌟 مریم خیلی رنگ مقنعه ات قشنگه 🌟 خوش به حالت 🌟 که مامانت بلده خیاطی کنه 🌟 منم دلم می خواد مثل مادرت ، 🌟 خیاطی یاد بگیرم 🌟 و همه چی برای خودم بدوزم 🌟 چادر ، مقنعه ، مانتو ، شلوار 🌟 دوست دارم همیشه سِت کنم 🦢 مریم گفت : 🌸 بیا پیش مامانم بشین 🌸 تا خیاطی یاد بگیری 🦢 نسرین گفت : 🌟 راست میگی ؟! 🌟 یعنی مامانت اجازه میده ؟! 🦢 مریم گفت : 🌸 آره خب اجازه میده 🌸 مامانم خیلی مهربونه 🦢 نسرین و مریم ، 🦢 هر روز پیش کبرا مادر مریم ، 🦢 می نشستند 🦢 و به دوخت و دوز او نگاه می کردند . 🦢 یک روز کبرا خانم ، 🦢 مشغول دوختن چادر عروس بود 🦢 نسیرن و مریم هم با ذوق و شوق ، 🦢 به چادر عروس نگاه می کردند . 🦢 نسرین با هیجان گفت : 🌟 وای چقدر قشنگ شد ؟ 🦢 مریم گفت : 🌸 ببین چه برقی می زنه 🌸 مثل ستاره ها می درخشه 🦢 نسرین گفت : 🌟 خیلی دوست دارم 🌟 زودتر عروس خانوم بشم 🌟 و از این چادرای قشنگ بپوشم 🦢 مریم گفت : 🌸 ما باید همیشه چادر بپوشیم 🌸 و با حجاب باشیم 🌸 من خیلی حضرت زینب رو ، 🌸 دوست دارم . 🌸 ایشون همیشه با حجاب بودن 🌸 منم دوست دارم مثل ایشون بشم 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla