☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۴
👑 شیعه فاطمه گفت :
👑 خونتون کجاست ؟
👑 آدرستو بگو تا ببرمت اونجا ؟!
🐈 فرامرز گفت :
🐈 چندبار می خواستم برم خونه
🐈 ولی نشد ، موفق نشدم
🐈 حالا هم نمی دونم
🐈 که با چه رویی برگردم ؟!
🐈 دوست ندارم
🐈 کسی منو اینجوری ببینه
🐈 من خیلی مادرم رو اذیت کردم
🐈 مردم و همسایه هارو اذیت کردم
🐈 همیشه من ،
🐈 مزاحم ناموس مردم می شدم .
🐈 با وجود اینکه
🐈 دلم می خواد مادرم رو ببینم
🐈 ولی فعلا نمی تونم بر گردم خونه
🐈 اگه خدا بخواد
🐈 می خوام خودمو پیدا کنم
🐈 می خوام خودم و خدامو بشناسم
🐈 و به عنوان یک انسان به خونه برگردم
🐈 به هر حال ممنون که نجاتمون دادی
🍎 شیعه فاطمه لبخندی زد و گفت :
👑 خواهش می کنم ، قابلی نداشت
👑 مواظب خودت باش
🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت .
🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد
🌸 و با تعجب و لبخند گفت :
🐈 راستی ، تو چی ؟
🐈 کی هستی ؟ اسمت چیه ؟!
🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم .
🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟!
🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد
🌸 و هیچ جوابی به او نداد .
🌸 فرامرز دوباره گفت :
🐈 نه ... تو انسان نیستی ...
🐈 پس چی هستی ؟!
🐈 کی هستی ؟!
🍎 شیعه فاطمه گفت :
👑 فعلا نمی تونم بهت بگم
👑 برو به سلامت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۵
🌸 فرامرز خداحافظی کرد
🌸 و با سرعت از آنجا دور شد .
🌸 شکارچی نیز ،
🌸 همه مدت در تعجب بود .
🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا
🌸 تعجب از حرف زدن یک بچه
🌸 با گربه ها
🌸 و تعجب از انسان بودن یک گربه
🌸 یک سال بعد از آن ماجرا ،
🌸 شیعه فاطمه ، هفت ساله شد
🌸 با پدر و مادرش ،
🌸 در پارک نشسته بود .
🌸 ناگهان خانم بی حجابی را دید
🌸 که با دخترش در پارک ،
🌸 قدم می زدند .
🌸 شیعه فاطمه به طرف آن خانم رفت
🌸 پوشیه خود را بالا زد
🌸 و با لبخند به آن خانم گفت :
👑 اجازه هست
👑 خصوصی باهاتون صحبت کنم ؟
🌸 خانم ، وقتی شیعه فاطمه را دید
🌸 با آن حجاب زیبایش
🌸 با آن چادر سیاهش
🌸 با آن پوشیهی قشنگش
🌸 دلش آب شد
🌸 و با ذوق و شوق و هیجان ،
🌸 از حجاب و پوشیه شیعه فاطمه ،
🌸 تعریف کرد و گفت :
🍁 وااااای عزیزم
🍁 چه چادر قشنگی ،
🍁 چه روبند شیک و باحالی .
🍁 دختر کوچولو ،
🍁 می دونستی با این حجاب ،
🍁 خیلی زیبا هستی ؟!
🌸 شیعه فاطمه با لبخند گفت :
👑 آره می دونم
👑 چون خدا ، حجاب رو ،
👑 برای دخترا قرار داده
👑 تا هر روز ، زیباتر بشن .
👑 ممکنه از شما هم خواهش کنم
👑 که حجابتون رو ، رعایت کنید .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📗 داستان کوتاه ابوذر غفاری
🌸 ابوذر ، اهل غفّار بود
🌸 و به ابوذر غفاری معروف شد .
🌸 دلش سرشار از ايمان به خدا
🌸 و عمل صالح بود .
🌸 او از ياران با وفای پيامبر
🌸 صلی الله علیه وآله
🌸 و امام علی علیه السلام ،
🌸 محسوب می شد .
🌸 ابوذر ، يكی از الگوهای حق گويی
🌸 در برابر ظالمان و ستمگران بود .
🌸 آدم بدان ، با توجه به شكنجه ها
🌸 و آزار و اذيت های بسيار زیادی که
🌸 به ابوذر رساندند ؛
🌸 باز شاهد حق گويی های او ،
🌸 و دفاع از پیامبر و اهل بیت ،
🌸 و امام علی علیه السلام بودند .
🌸 آدمهای بد ، ابوذر پاک و با ایمان را ،
🌸 به صحرای بی آب و علفی ،
🌸 تبعيد كردند
🌸 و در نهایت ؛ او را ،
🌸 همان جا به شهادت رساندند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#ابوذر_غفاری #داستان_کوتاه
#پیامبر #یاران_پیامبر
📙 داستان کوتاه مادربزرگ
🌟 زنگ تلفن به صدا در آمد .
🌟 پیرزن كه در حال چرت زدن بود،
🌟 با صدای تلفن از جا پرید
🌟 به اطراف نگاه كرد
🌟 و دوباره با شنیدن صدای تلفن
🌟 به زحمت از جایش بلند شد
🌟 و به طرف تلفن رفت.
🌟 گوشی را برداشت ،
🌟 ناگهان لپهایش گل انداخت .
🌟 و خوشحالی گفت :
🌹 سلام نوه ی گلم ، خوبی عزیزم ؟
🌟 پسرک گفت :
🦋 سلام مامان جون
🦋 خیلی دلمون برات تنگ شده
🦋 بابام مرخصی گرفته
🦋 تا بیایم پیشت .
🌟 مادربزرگ بعد از خداحافظی ،
🌟 گوشی را گذاشت.
🌟 كمی همانجا ایستاد
🌟 و لبخندی از روی خوشحالی زد.
🌟 از اینکه فهمید پسر و عروسش ،
🌟 می خواهند به او سر بزنند
🌟 خیلی ذوق زده بود .
🌟 دستمالی به دست گرفت
🌟 و شروع به گردگیری منزل كرد.
🌟 به حیاط رفت
🌟 و همه جا را آب و جارو زد
🌟 زیر لب ، چیزی را زمزمه می كرد
🌟 سپس سراغ آشپزخانه رفت
🌟 و قابلمه را روی اجاق گذاشت.
🌟 ساعتی بعد ،
🌟 قورمه سبزی روی اجاق ،
🌟 غُل غُل كرد
🌟 و برنج هم در حال دم بود.
🌟 در قابلمه را بلند کرد
🌟 كمی از برنج را با قاشق برداشت
🌟 و به دهان گذاشت
🌟 و زیر گاز را خاموش كرد.
🌟 قورمه سبزی همچنان ،
🌟 در حال جا افتادن بود .
🌟 یک پارچ آب ، درون سماور ریخت
🌟 و زیر آن را هم روشن كرد.
🌟 بعد به حمام رفت و دوش گرفت.
🌟 و لباس ساتن بنفش را ،
🌟 كه پسرش برایش خریده بود پوشید.
🌟 مادربزرگ خیلی خوشحال بود.
🌟 بعد از دوش ،
🌟 خوردن دم نوش به سیب را ،
🌟 خیلی دوست می داشت.
🌟 دم نوش را دم كرد
🌟 و یک فنجان از آن را خورد.
🌟 بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد
🌟 و زنبیل قرمز رنگش را برداشت .
🌟 از در حیاط خارج شد ،
🌟 آن طرف خیابان ،
🌟 میوه فروشی حاج عباس بود.
🌟 چادرش را جمع و جور كرد
🌟 و زنبیلش را محكم گرفت
🌟 و در حالی كه
🌟 به راست و چپ خیابان نگاه می كرد
🌟 آرام آرام به آن طرف خیابان رفت
🌟 و چند نوع میوه خرید
🌟 و دوباره چادرش را جمع و جور كرد
🌟 و زنبیلش را برداشت.
🌟 با خوشحالی و لبخند ،
🌟 صورت نوه ی كوچكش را ،
🌟 تصور می كرد
🌟 و لبخندی بر صورتش نقش بست.
🌟 که ناگهان با ترمز اتومبیل ،
🌟 به زمین افتاد
🌟 و میوه هایش هر كدام ،
🌟 به طرفی قل خوردند .
🌟 نوه هایش به طرف او دویدند
🌟 و او را بلند کردند
🌟 باورش نمی شد
🌟 که نوه هایش را می بیند .
🌟 صورتش خونی شده بود
🌟 پسرش او را بغل کرد و گفت :
🌹 مادر منو ببخش که دیر اومدم
🌹 اگر بلایی سرت می اومد
🌹 من خودمو نمی بخشیدم
🌹 یک لحظه تصور کردم
🌹 تو رو از دست دادم
🌹 خدارو شکر که سالمی
🌹 قول میدم از این به بعد ،
🌹 هفته ای یک بار بهت سر بزنم ..
🇮🇷 @dastan_o_roman
📚 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مادر_بزرگ
#صله_رحم #دید_و_بازدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #قول_مردونه
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #یکی_بود_یکی_نبود #هفته_دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #از_پایین_تا_بالا_بالاها
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #یکی_بود_یکی_نبود #هفته_دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #آخرین_شب
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#یکی_بود_یکی_نبود #مدافعان_حرم
📙 داستان کوتاه دو برادر
🌟 مردی به نام یعقوب ، وارد مکه شد
🌟 و هنگام طواف ،
🌟 چشمش به شعیب عقر قوقی افتاد
🌟 او را شناخت ، به سمتش رفت
🌟 و با او گفتگو نمود .
🌟 شعیب گفت :
🌸 از کجا مرا می شناسی ؟
🌟 یعقوب گفت :
☘ در خواب کسی را دیدم
☘ و به من گفت
☘ که شعیب را ملاقات کن
☘ و آنچه خواهی از او بپرس .
☘ چون بیدار شدم نام ترا پرسیدم
☘ و ترا به من نشان دادند .
🌟 شعیب گفت :
🌸 از من چه می خواهی ؟!
🌟 یعقوب گفت :
☘ می خواهم امام صادق را ببینم
🌟 شعیب ، او را به خانه امام برد
🌟 و از امام اجازه طلبید .
🌟 چون نگاه امام به یعقوب افتاد
🌟 با ناراحتی فرمودند :
🕋 ای یعقوب !
🕋 دیروز به مکه وارد شدی ،
🕋 امّا بین تو و برادرت ، در فلان جا ،
🕋 دعوایی پیش آمد
🕋 و کار به جائی رسید
🕋 که همدیگر را دشنام دادید .
🕋 در حالی که این برخورد ،
🕋 جزو طریقه ما نیست
🕋 از دین پدران ما هم نیست
🕋 ما هیچ وقت کسی را ،
🕋 به این کارها امر نمی کنیم ،
🕋 از خدای یگانه و بی شریک بپرهیز
🕋 به خاطر این دعوا و قطع رحم ،
🕋 به زودی مرگ برادرت ،
🕋 بین تو و او جدائی می اندازد
🕋 یعقوب پرسید :
☘ فدایت شوم ،
☘ مرگ من کی خواهد رسید؟
🌟 امام فرمود :
🕋 همانا اجل تو نیز نزدیک بوده
🕋 لکن چون تو در فلان منزل
🕋 با عمهات صله کردی
🕋 و رحم خود را وصل کردی
🕋 بیست سال به عمرت افزوده شد .
🌟 یک سال بعد ،
🌟 شعیب دوباره یعقوب را در حج دید
🌟 و احوال او و برادرش را پرسید .
🌟 یعقوب گفت :
☘ برادرم در سفر قبلی به وطن نرسید
☘ و وفات یافت
☘ و در بین راه به خاک سپرده شد .
🇮🇷 @dastan_o_roman
📚 @amoomolla
#داستان_کوتاه #دو_برادر
#صله_رحم #دید_و_بازدید #دعوا
📙 داستان کوتاه علی و پدربزرگ
🇮🇷 علی ، کنار حوض نشست
🇮🇷 و داشت به این فکر می کرد
🇮🇷 که پدربزرگش ،
🇮🇷 چه عینک و ساعت قشنگی دارد
🇮🇷 بلند شد و به اتاق او رفت
🇮🇷 پدربزرگ علی ، امام خمینی بود .
🇮🇷 امام خمينی داشت كتاب می خواند
🇮🇷 كه علی كوچولو به اتاقش آمد .
🇮🇷 امام خمینی با دیدن علی کوچولو
🇮🇷 كتابش را بست
🇮🇷 و با مهربانی ، او را در آغوش گرفت .
🇮🇷 علی کوچولو ،
🇮🇷 روی زانوهای پدربزرگش نشست .
🇮🇷 و نگاهی به او كرد و پرسيد :
🌷آقا جون ! ساعتت رو به من میدی ؟
🇮🇷 امام خمینی گفت :
🌸 باباجون ! نمی شه ،
🌸 زنجيرش به چشمت می خوره
🌸 و چشمت اذيت میشه .
🌸 آخه چشم تو ، مثل گل ظريفه .
🇮🇷 علی كوچولو ، فكری كرد و گفت :
🌷 پس حداقل عينک رو به من بديد .
🇮🇷 پدربزرگ ، خيلی جدی پاسخ داد :
🌹 نه عزیزم !
🌹 می ترسم دسته عینک رو بشكنی
🌹 و اون وقت ديگه من عينک ندارم .
🌹 بچه كه نبايد به اين چيزا دست بزنه
🇮🇷 آقا علی ،
🇮🇷 از روی پاهای امام پايين آمد
🇮🇷 و از اتاق بيرون رفت .
🇮🇷 چند دقيقه بعد ،
🇮🇷 دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت :
🌷 آقا جون ! بيا بازی كنيم .
🌷 شما بچه شو
🌷 و من هم بشم آقا جون .
🇮🇷 امام قبول كرد .
🇮🇷 علی هم لبخندی زد و گفت :
🌷 پس از اين جا بلند شيد .
🌷 بچه كه نباید به جای آقاجون بشینه
🇮🇷 امام با مهربانی لبخندی زد
🇮🇷 و از جایش بلند شد
🇮🇷 علی كوچولو ،
🇮🇷 دوباره با شيطنت گفت :
🌷 عينک و ساعت رو هم به من بديد
🌷 آخه بچه ها ،
🌷 كه به اين چيزا دست نمی زنن .
🇮🇷 امام خنديد .
🇮🇷 و دستی به سر علی كوچولو كشيد .
🇮🇷 سپس علی رو بوسيد و گفت :
🌹 بيا عزیزم ،
🌹 اينا رو هم بگير كه تو بردی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_خمینی #داستان_کوتاه
#علی_و_پدربزرگ
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۶
🌸 خانم بدحجاب ،
🌸 از شیعه فاطمه خجالت کشید
🌸 و حجابش را درست کرد
🌸 موهایش را پوشاند
🌸 و به شیعه فاطمه گفت :
🍁 ببین دخترم !
🍁 به نظرم حجاب زیباست
🍁 ولی زیاد هم مهم نیست
🍁 مهم اینه که آدم ، دلش پاک باشه .
🍁 مگه نه ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 به نظر شما دزدان و جنایتکاران ،
👑 دلشون پاکه ؟
🍁 خانم گفت : معلومه که نه
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 آفرین
👑 کسی که کارهای بد می کنه ،
👑 پاکی و صفای دلش هم کمتر میشه
👑 بی حجابی هم کار بدی هست .
👑 و به مرور زمان ،
👑 پاکی دل رو کمتر می کنه
👑 پس دل پاک ، حاصل کارهای پاکه .
👑 اينكه هر كسی ،
👑 هر كاری كه می خواد ، بكنه
👑 و بعد هم ادعا کنه ، که دلش پاکه
👑 بیشتر به يک شوخی شبيه تره
👑 تا به يک حرف معقول و منطقی .
👑 چون اصولاً ،
👑 اين تقيد به فرائض دينی هست
👑 كه دل رو پاک نگه می داره
👑 پس بی حجابی ،
👑 مثل خیلی از کارهای بد ،
👑 اصلا کار خوبی نیست
👑 بلکه خیلی هم بده
👑 چون هم خلاف حرف خدا و قرآنه
👑 هم باعث جلب توجه مردا میشه
👑 و هم باعث
👑 از هم پاشیدن خانواده ها میشه
👑 به نظر عقلا ،
👑 حرف صحيح اين است :
👑 محجبه باش تا دلت پاک باشه
👑 با حجاب باش ،
👑 تا با ایمان و ديندار باشی .
🌸 خانم از طرز حرف زدن شیعه فاطمه ،
🌸 خیلی خوشش آمد و گفت :
🍁 چطور میشه با بی حجابی ،
🍁 خانواده دیگران رو از هم پاشید ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۷
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 دختر بی حجاب ،
👑 داره همه زیبایی هاش رو ،
👑 به مردان دیگه عرضه می کنه .
👑 اگر در بین اون مردان ، کسی باشه
👑 که دین و ایمون ضعیفی داشته باشه
👑 که متاسفانه چنین مردانی ،
👑 در جامعه ما هستند
👑 اینها با دیدن این دخترای بی حجاب
👑 سریع تحت تاثیر قرار می گیرن
👑 و زن خود را تحقیر می کنند
👑 و شروع به مقایسه همسرش
👑 با اون بی حجاب می کنه
👑 که در نهایت
👑 یا رابطه شون سرد میشه
👑 یا کارشون به طلاق و جدایی ،
👑 ختم میشه
🌸 خانم از جواب کامل شیعه فاطمه ،
🌸 شگفت زده شد و دوباره گفت :
🍁 خداییش حق با شماست
🍁 ولی فکر نمی کنی هوا خیلی گرمه
🍁 و تو این هوای داغ ،
🍁 چادر پوشیدن خیلی سخته ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 خب حفظ حجاب ،
👑 همیشه به چادر نیست
👑 می تونی بدون چادر ، محجبه باشی
👑 فقط کافیه موهاتو بپوشونی
👑 و لباسای رنگی و براق و چسبان
👑 نپوشی
👑 و اجازه نده برجستگی اندامت ،
👑 معلوم بشه
👑 اما اگر حجاب برتر می خوای
👑 خب بهترین گزینه ، چادره
👑 و اما در مورد سختی چادر ،
👑 اتفاقاً بهترین و بالاترین عبادات ،
👑 سخت ترین آنها هستن .
👑 به خاطر همین !
👑 هر وقت امام علی علیه السلام ،
👑 نزد رسول خدا می آمد ،
👑 می فرمود : یا رسول الله !
👑 سخت ترین کار رو به من بدید .
👑 البته خودمونیم آ ، چادر پوشیدن ،
👑 به این سختی هم که می گن نیست
👑 مطمئن باشید ،
👑 اگر چادر قابل تحمل نبود
👑 خداوند اونو به دخترا ،
👑 تکلیف نمی کرد
👑 لایکلف الله نفساً الّا وسعها
👑 ضمن اینکه
👑 اگر چادر پوشیدن زحمتی دارد
👑 ارزش حفظ عفت و حیا و نجابت ،
👑 و جلب رضای خدای عزوجل ،
👑 خیلی برتر از
👑 آن همه زحمتهای ناچیز دنیاست .
👑 و هر آنچه که سودش ،
👑 بر زحمتش غالب گردد
👑 عقلایی و منطقی است .
👑 مگه نه ؟!
🌸 خانم بی حجاب ، لبخندی زد
🌸 و لپ های شیعه فاطمه را گرفت
🌸 و به شوخی کشید و گفت :
🍁 ماشالله همه چی بلدی خانم کوچولو
🍁 کی این همه چیز رو بهت یاد داده ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان صوتی کوتاه بعثی ها
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #فرزند_ایران
#علی_زکریایی #بعثی_ها
📙 داستان کوتاه شفاعت
🌟 داماد امام خمینی رحمت الله علیه
🌟 می گوید :
🌴 حضرت امام ، روایتی از امام جعفر صادق علیه السلام نقل می کردند که ( اگر کسی نمازش را سبک بشمارد ، از شفاعتشان محروم می شود . )
🌴 من یک بار به امام عرض کردم :
🌴 سبک شمردن نماز شاید به این معنی باشد که شخص نمازش را یک وقت بخواند و یک وقت نخواند .
🌟 امام فرمودند :
🕋 نه این که خلاف شرع است .
🕋 منظور امام صادق علیه السلام
🕋 این بوده است
🕋 که وقتی ظهر می شود
🕋 و فرد در اول وقت نماز نمی خواند
🕋 در واقع
🕋 به چیز دیگری رجحان داده است .
🕋 در یک کلام؛
🕋 شفاعتشان به کسی که
🕋 نماز را اول وقت نخواند ؛ نمیرسد
✍ منبع : هزار و یک نکته درباره نماز حکایت ۷۲۷
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_خمینی #داستان_کوتاه
#شفاعت #نماز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #در_محضر_امام
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #توبه #امام_باقر
#یکی_بود_یکی_نبود
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۸
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 من هیچی بلد نیستم
👑 هر چی بلدم ، خدا بهم یاد داده
🌸 ناگهان شیعه فاطمه ساکت شد
🌸 صدای گریه چند بچه ،
🌸 به گوشش رسید
🌸 به خانم گفت :
👑 با اجازتون من باید برم
🌸 خانم گفت :
🍁 کجا خانم کوچولو ؟!
🍁 هنوز باهات کار دارم .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 انشالله بازم میام ، اما الآن باید برم
🌸 خانم گفت :
🍁 فردا می تونی بیای ، همین موقع ...
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 معلوم نیست
👑 اگر خدا اجازه بده ، چشم
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 به سرعت به طرف آن صدا رفت .
🌸 یک ماشین را دید
🌸 که به سرعت در حال حرکت است
🌸 سه نفر دزد مسلح ، در آن بودند
🌸 که سه دانش آموز را ،
🌸 به گروگان گرفته بودند
🌸 سپس متوجه گربه زرد رنگی شد
🌸 که فرشته های نگهبان ،
🌸 عتید و رقیب ،
🌸 روی دوش های او بودند
🌸 و ماشین دزدان را تعقیب می کند .
🌸 فهمید که او ،
🌸 همان پسر گربه ای است
🌸 که سال گذشته ،
🌸 او را از قفس آزاد کرده است
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 چادرش را محکم گرفت
🌸 و با سرعت ،
🌸 به طرف ماشین دزدان دوید .
🌸 شیعه فاطمه روی پل رسید
🌸 ولی ماشین دزدان ، پایین پل بود .
🌸 شیعه فاطمه ، از روی پل پرید
🌸 ناگهان ، دوتا بال سفید ،
🌸 از چادر او بیرون آمد
🌸 سپس پروازکنان
🌸 به طرف ماشین دزدان رفت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۹
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 روی سقف ماشین دزدان فرود آمد .
🌸 با چشمانش ،
🌸 سقف ماشین را ، از جایش کَند
🌸 و خودش در حال پرواز کردن ،
🌸 دست دزدان را قفل نمود
🌸 تا نتوانند تیراندازی کنند .
🌸 او بچه ها را به پرواز در آورد .
🌸 و آنها را در کنار جاده ،
🌸 پایین گذاشت .
🌸 سپس ماشین را نگه داشت
🌸 و منتظر آمدن پلیس شد
🌸 مردم ،
🌸 وقتی دیدند که یک دختر بچه ،
🌸 با پوشیه ای که در صورتش بود
🌸 چنین کار بزرگی کرده ،
🌸 خیلی تعجب کردند .
🌸 و هر چه به او اصرار کردند :
🌸 که پوشیه ات را بردار
🌸 یا خودت را معرفی کن
🌸 اما شیعه فاطمه راضی نبود
🌸 که شناخته شود .
🌸 تا اینکه فرامرز ، پسر گربه ای نیز ،
🌸 سر رسید
🌸 پشت دیوار ، به انسان تبدیل شد
🌸 و به سراغ شیعه فاطمه آمد .
🌸 و به او گفت :
🐈 کار شما خیلی خوب بود .
🐈 دیدم چکار کردید
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 سلام بر شما آقا فرامرز ،
👑 پسر گربه ای معروف
🌸 فرامرز با تعجب گفت :
🐈 شما منو می شناسی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 پارسال ، با اجازه خدا ،
👑 از دست شکارچی ، آزادتون کردم .
🌸 فرامرز گفت :
🐈 ها شمائی ؟! اسمتون چی بود ؟!
🌸 گفت :
👑 شیعه فاطمه هستم
👑 ببخشید که در ماموریت شما ،
👑 دخالت کردم
👑 اگه نمی اومدم ،
👑 حتما یکی از بچه ها کشته می شد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۰
🌸 فرامرز گفت :
🐈 نه بابا این حرفا چیه ؟!
🐈 ماموریت کدومه ؟!
🐈 بنده فقط به وظیفه ام عمل می کنم
🐈 حالا هم که خیلی خوشحالم
🐈 شما اینجا بودید .
🐈 و بچه هارو نجات دادید .
🌸 شیعه فاطمه و فرامرز ،
🌸 در حال صحبت کردن بودند
🌸 که پلیس ها نیز آمدند
🌸 و دزدان را تحویل گرفتند .
🌸 پلیس ، وقتی از مردم شنید
🌸 که یک دختربچه ، دزدان را گرفت
🌸 و بچه ها را نجات داد
🌸 خیلی تعجب کردند
🌸 و از شیعه فاطمه خواستند
🌸 که منتظر بماند تا رئیس آنها نیز بیاید
🌸 و به او گزارش دهد .
🌸 شیعه فاطمه نیز موافقت کرد .
🌸 فرامرز دوباره به شیعه فاطمه گفت :
🐈 راستی ...
🐈 قرار بود بهم بگی تو چی هستی ؟!
🐈 مطمئنم که انسان نیستی .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 چون رازدار خوبی هستی ،
👑 چشم بهت میگم
👑 بنده فرشته ام ، انسان نیستم
👑 که فعلا
👑 مهمون این جسم ضعیف و خاکی ام
👑 در ضمن ،
👑 از سفر طولانی شما ، کاملا خبر دارم
👑 ماشالله سفر شما ،
👑 پر از هیجان و ماجراجویی بود .
👑 و البته پر از کارهای خوب
🌸 فرامرز گفت :
🐈 خوبی از شماست
🐈 ولی از کجا می دونید
🐈 من رازدار خوبی هستم ؟!
🐈 از کجا می دونید من به سفر رفتم ؟!
🐈 از کجا می دونید ماجراجویی داشتم
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 من هیچی نمی دونم
👑 هر چی می دونم خدا به من آموخته
🌸 شیعه فاطمه در حال حرف زدن بود
🌸 که ناگهان دوباره ساکت شد .
🌸 حرف های پلیس ،
🌸 که از پشت بی سیم می آمد ،
🌸 به گوش شیعه فاطمه رسید ،
🌸 و باعث ناراحتی و نگرانی او شد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
گروه اهالی پردیس
هر اطلاعیه ای در مورد پردیس دارید
می توانید اینجا به اشتراک بگذارید
لینک گروه اهالی پردیس 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/224789286C7407a5f6b2
لطفا این گروه را ،
به دیگر اهالی پردیس معرفی کنید
📙 داستان کوتاه شیطان و مسجد
🌟 مردی صبح زود از خواب بیدار شد
🌟 تا نمازش را ، در مسجد بخواند
🌟 لباس پوشید و راهی مسجد شد
🌟 در راه مسجد ،
🌟 ناگهان آن مرد زمین خورد
🌟 و لباس هایش کثیف شد .
🌟 مرد بلند شد و خود را تکانید
🌟 و سپس به خانه برگشت
🌟 مرد لباس هایش را عوض کرد
🌟 و دوباره راهی خانه خدا شد .
🌟 که ناگهان دوباره
🌟 زمین خورد!
🌟 مرد دوباره بلند شد
🌟 از این اتفاق در تعجب بود
🌟 دوباره خودش را تکانید
🌟 و به خانه برگشت
🌟 یک بار دیگر ،
🌟 لباس هایش را عوض کرد
🌟 و راهی مسجد شد
🌟 در راه مسجد ،
🌟 با مردی که چراغ در دست داشت
🌟 برخورد کرد .
🌟 مرد چراغ به دست اجازه خواست
🌟 تا او را به مسجد برساند
🌟 مرد اول ، خیلی از او تشکر کرد
🌟 و هر دو راهشان را ،
🌟 به طرف مسجد ادامه دادند .
🌟 همین که به مسجد رسیدند
🌟 دوباره از مرد چراغ به دست ،
🌟 تشکر کرد و از او خواست
🌟 تا به مسجد وارد شود
🌟 و با او نماز بخواند .
🌟 اما مرد چراغی ،
🌟 از رفتن به مسجد خودداری کرد
🌟 مرد اول ، دوباره درخواستش را ،
🌟 تکرار می کند
🌟 و مجددا مرد چراغی امتناع می کند
🌟 مرد اول گفت :
🌹 چرا نمی خواهی
🌹 وارد مسجد شوی
🌟 مرد چراغی گفت :
🔥 چون من شیطان هستم
🌟 مرد ، از شنیدن این حرف ،
🌟 جا خورد و ترسید
🌟 اما شیطان در ادامه گفت :
🔥 نترس ، با تو کاری ندارم
🔥 من وقتی تو را در راه مسجد دیدم
🔥 تصمیم گرفتم تا جلوی تو را بگیرم
🔥 به خاطر همین
🔥 تو را به زمین انداختم
🔥 یعنی این من بودم
🔥 که باعث زمین خوردنت شدم
🔥 وقتی به خانه رفتی
🔥 و خودت را تمیز کردی
🔥 و دوباره راهی مسجد شدی
🔥 دیرم خداوند ،
🔥 همه گناهان تو را بخشید .
🔥 من هم عصبانی شدم
🔥 و برای بار دوم ،
🔥 باعث زمین خوردنت شدم
🔥 و تو را وسوسه کردم
🔥 که به مسجد نروی
🔥 اما نه وسوسه هام تاثیر داشت
🔥 نه زمین خوردنت
🔥 بلکه مثل قبل
🔥 لباس نو پوشیدی
🔥 و به سمت مسجد رفتی
🔥 به خاطر همین تصمیم تو ،
🔥 این دفعه خداوند ،
🔥 گناهان افراد خانواده ات را بخشید
🔥 من هم ترسیدم
🔥 که اگر یکبار دیگر زمین بخوری
🔥 خدا گناهان همه روستا را ببخشد
🔥 به خاطر همین
🔥 آمدم شما را سالم به مسجد برسانم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مسجد #شیطان_و_مسجد
✍ خاطره ای از شهید رئیسی
🔻 دهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ،
🔻 روز دیدار شهید رئیسی ،
🔻 با معلمان و فرهنگیان بود .
🔻 جلسه ی خیلی خوبی بود .
🔻 ایشان صبورانه و پدرانه ،
🔻 با مهربانی به حرف های ما ،
🔻 گوش می داد
🔻 و در همان جلسه ،
🔻 دستور پیگیری می داد
🔻 جلسه تمام شد ؛
🔻 انگار همه راضی بودند .
🔻 از اینکه کسی پیدا شد
🔻 تا به ما اهمیت دهد ،
🔻 و به حرفها و دردهای ما گوش دهد
🔻 خوشحال و راضی بودیم .
🔻 هنگام خروج ،
🔻 باز هم سوالات ما را جواب می داد
🔻 قبلا با هر مسئولی که حرف زدیم
🔻 یا می گفت وقت ندارم ، عجله دارم
🔻 یا می گفت جلسه دارم ، کار دارم
🔻 یا می گفت دست من نیست
🔻 یا می گفت همینه که هست
🔻 اما انگار آقای رئیسی ،
🔻 مسئول نبود ،
🔻 جوری رفتار می کرد
🔻 جوری تواضع و مهربان بود
🔻 که انگار ما مسئولیم و ایشان خادم
🔻 از جلسه خارج شدیم
🔻 ناگهان رئیس دانشگاه فرهنگیان ،
🔻 با صدای بلند با ایشان حرف زد :
🔹 آقا ! برخی مصوبات شما ،
🔹 در زمینه تامین امکانات مورد نیاز
🔹 برای دانشگاه فرهنگیان
🔹 هنوز عملی نشده .
🔻 از یک طرف می دانستم
🔻 که آقای رئیسی جلسات دیگری دارند
🔻 از طرف دیگر می دانستم
🔻 نظام تعلیم و تربیت ، معلمان ،
🔻 و مطالبات فرهنگیان ،
🔻 از اولویتهای ایشان بود
🔻 منتظر شدم ببینم چکار می کند
🔻 دیدم بلافاصله
🔻 همه جلسات کاری خود را لغو کرد
🔻 و با فراخوان فوری مسئولان ذیربط
🔻 بیش از دو ساعت ، شخصا ،
🔻 به حل و فصل مشکلات پرداخت
🔻 و نهایتا دستوراتی را ،
🔻 در پنج ماده ابلاغ نمود .
🔻 رئیسی عزیز ،
🔻 عمیقا به ارتقاء منزلت
🔻 و معیشت نظام تعلیم و تربیت
🔻 اعتقاد داشت
🔻 و اگر اقدامات بسیار زیادِ ایشان را
🔻 در این زمینه جمع کنیم
🔻 به حق می توان شهید رئیسی را ،
🔻 احیاگر تربیت معلم نامید .
🔻 مثل :
🔸 ابلاغ و اجرای آیین نامه ضوابط کیفیت بخشی دانشگاه فرهنگیان ،
🔸 اجرای رتبه بندی معلمان
🔸 و اصلاحات وسیع در نظام تعلیم و تربیت ،
🔻 نمونههایی برجسته
🔻 از اقدامات دولت ایشان بود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#رئیسی #سید_ابراهیم
✍ داستان کوتاه دستِ دزد
🌹 در زمان امام جواد علیه السلام
🌹 روزی «ابن ابى دُؤاد»
🌹 که از علمای آن زمان بود
🌹 از مجلس معتصم بازمیگشت
🌹 در حالى که به شدت افسرده
🌹 و غمگین بود .
🌹 در راه زُرقان را دید
🌹 از قدیم بین زرقان و ابن ابى دُؤاد ،
🌹 دوستى و صمیمیت وجود داشت
🌹 زرقان از دیدن حال بد دوستش
🌹 علت را از او جویا شد .
🌹 ابن ابى دُؤاد گفت :
🥀 امروز آرزو کردم که کاش
🥀 بیست سال پیش مرده بودم
🌹 زرقان پرسید : چرا ؟
🌹ابن ابى دُؤاد گفت :
🥀 به خاطر بلایی که ابوجعفر
🥀 در مجلس معتصم بر سرم آورد
🌹 زرقان گفت : جریان چه بود !
🥀 گفت : شخصى به سرقت اعتراف کرد
🥀 و از خلیفه (معتصم) خواست
🥀 که با اجراى کیفر الهى ،
🥀 او را پاک سازد .
🥀 خلیفه نیز همه فقها را گرد آورد
🥀 و همچنین
🥀 محمد بن على (امام جواد) را نیز
🥀 فرا خواند و از ما پرسید :
👑 دست دزد از کجا باید قـطع شود؟
🥀 من گفتم : از مچ دست
👑 گفت : دلیل آن چیست؟
🥀 گفتم: چون منظور از دست
🥀 در آیه تیمم :
👈 فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَاَیْدِیْکُمْ ،
🥀 مچ دست است .
🥀 گروهى از فقها نیز در این مطلب
🥀 با من موافق بودند
🥀 ولى گروهى دیگر گفتند :
🥀 لازم است از آرنج قـطع شود
🥀 و چون معتصم دلیل آن را پرسید
🥀 گفتند : منظور از دست ،
🥀 در آیه وضو ، تا آرنج است .
👈 فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَاَیْدِیَکُمْ اًّلىَ الْمَرافِقِ
📖 صورتها و دستهایتان را تا آرنج بشویید
🥀 آنگاه معتصم ،
🥀 رو به محمد بن على (امام جواد) کرد
🥀 و پرسید :
👑 نظر شما در این مسئله چیست؟
🥀 او هم گفت :
🕌 اینها نظر دادند، مرا معاف بدار.
🥀 اما معتصم اصرار کرد و قسم داد
🥀 که باید نظرتان را بگویید.
🥀 محمد بن على گفت:
🕌 چون قسم دادى نظرم را مىگویم.
🕌 اینها در اشتباهند،
🕌 زیرا فقط انگشتان دزد باید قطع شود
🕌 و بقیه دست باید باقى بماند.
👑 معتصم گفت: به چه دلیل؟
🕌 امام گفت : زیرا رسول خدا فرمود:
🕌 سجده بر هفت عضو بدن ،
🕌 تحقق مىپذیرد :
🕌 پیشانى ، دو کف دست ،
🕌 دو سر زانو ، و دو انگشت بزرگ پا
🕌 بنابراین اگر دست دزد ،
🕌 از مچ یا آرنج قطع شود ،
🕌 دستى براى او نمىماند
🕌 تا سجده نماز را به جا آورد
🕌 و نیز خداى متعال مى فرماید:
🕋 وَ أَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ
🕋 فَلَا تَدْعُوا مَعَ اللَّهِ أَحَدًا
🕋 سجده گاهها ( هفت عضو سجده )
🕋 از آن خداست ،
🕋 پس هیچ کس را ،
🕋 همراه با خدا مخوانید
🕋 (و عبادت نکنید)
🕋 و آنچه براى خداست، قطع نمىشود.
🥀 عاقبت معتصم نیز
🥀 جواب محمد بن على را پسندید
🥀 و دستور داد
🥀 تا انگشتان دزد را قـطع کنند
🥀 و ما نزد حضار و سربازان ،
🥀 بى آبرو شدیم
🥀 من هم از فرط شرمسارى و اندوه
🥀 آرزوى مرگ کردم .
📚 منبع : مجمع البیان ، ج ۱۰ ، ص ۳۷۲
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #دست_دزد
#امام_جواد
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۱
💎 شیعه فاطمه به پسر گربه ای گفت :
👑 من باید برم
💎 فرامرز گفت :
🐈 مگه چی شده ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 از پشت بی سیم ،
👑 گزارش آدم ربایی شنیدم
👑 انگار چندتا دختر ، جونشون در خطره
👑 باید برم کمکشون کنم
💎 فرامرز گفت :
🐈 اجازه بده منم بیام
🐈 من می تونم کمکت کنم
💎 یکی از پلیس ها ،
💎 به طرف شیعه فاطمه آمد و گفت :
🚔 خانم کوچولو !
🚔 جون چندتا دختر در خطره
🚔 می تونی به ما کمک کنی ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 می دونم ؛
👑 من جلوتر از شما میرم اونجا
👑 آدرسو هم بلدم
👑 فقط بی زحمت ،
👑 این آقا پسر رو با خودتون بیارید .
💎 شیعه فاطمه دوید
💎 ناگهان از چادر سیاهش ،
💎 دوتا بال سفید و زیبا ، بیرون آمد .
💎 شیعه فاطمه پرواز کرد
💎 و به همان آدرسی که ،
💎 از پشت بی سیم شنیده بود ، رفت .
💎 پلیس و مردم نیز با تعجب ،
💎 پرواز کردن او را تماشا می کردند
💎 دانش آموزان نجات یافته نیز ،
💎 برای او دست تکان دادند
💎 و از او تشکر کردند .
💎 پلیسی که کنار فرامرز بود
💎 به او گفت :
🚔 این دختره کیه ؟!
🚔 آدمه یا جادوگره ؟!
🚔 چطور می تونه پرواز کنه ؟!
🚔 اصلا از کجا فهمید
🚔 که جون چندتا دختر در خطره ؟!
🚔 آدرس رو از کجا بلده ؟!
💎 فرامرز گفت :
🐈 جوابای شمارو نمی دونم
🐈 ولی اینو می دونم
🐈 که اون دختره ، شگفت انگیزه
🐈 چیزایی می دونه که ما نمی دونیم
🐈 چیزایی می بینه که ما نمی بینیم
🐈 چیزایی می شنوه که ما نمی شنویم
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۲
💎 شیعه فاطمه ،
💎 به منطقه مورد نظر رسید
💎 در آنجا ، فقط یک خانه بزرگ بود
💎 دور تا دور آن خانه ،
💎 پر از دود سیاه و آتش بود
💎 و در بالای آن ،
💎 اجنه و شیاطین و ارواح خبیثه ،
💎 در حال پرواز و رقص بودند .
💎 اما غیر از شیعه فاطمه ،
💎 هیچ کسی نمی تواند
💎 آن دود و آتش و اجنه را ببیند .
💎 شیعه فاطمه ،
💎 آرام درون آن خانه ، فرود آمد .
💎 هر چه به زمین حیاط خانه ،
💎 نزدیکتر می شد ،
💎سیاهی ها و شیاطین ،
💎 از آن خانه دورتر می شدند .
💎 شیعه فاطمه ، پشت دیوار مخفی شد
💎 ناگهان ، احساس خفگی کرد
💎 رنگ از رُخش پرید
💎 پرواز کرد و از آن خانه دور شد .
💎 تا کمی حالش بهتر شود
💎 هر چقدر که از آن خانه دور می شد
💎 شیاطین و سیاهی دوباره ،
💎 به آن خانه نزدیک می شدند .
💎 شیعه فاطمه با خودش گفت :
👑 یعنی چی می تونه اونجا باشه
👑 که این همه به شیاطین و پلیدی ها ،
👑 قدرت میده ؟!
💎 اولین ماشین پلیس ،
💎 به آن منطقه رسید .
💎 پلیس ها ،
💎 از دیدن یک دختر بچه
💎 آن هم چادری و پوشیه پوش ،
💎 تنها کنار آن خانه ،
💎 در آن منطقه دور افتاده .
💎 تعجب کردند .
💎 یکی از پلیس ها
💎 به نام سروان رضایی ،
💎 از ماشین پیاده شد .
💎 و به طرف شیعه فاطمه رفت و گفت :
🚔 دختر تو اینجا چکار می کنی ؟!
🚔 خونه تون همین وراست ؟
🚔 نکنه تو از اهل همین خونه ای ؟!
🚔 یا یکی از اون دخترایی هستی
🚔 که دزدیده شدن ؟!
💎 شیعه فاطمه گفت :
👑 نه آقا !
👑 من اومدم اون دخترارو نجات بدم
💎 سروان رضایی ، از شنیدن این حرف ،
💎 خنده اش گرفت و دستور داد :
💎 بیائید این دختره رو از اینجا ببرید .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز