eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
03 Havaye Do nafare.mp3
2.88M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت سوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه خانواده آقای موری 📙 این قسمت : دانه بلند 🌴 توی یه باغ سرسبز و زیبا ، 🌴 حیوانات زیادی زندگی می کردند . 🌴 هر روز صبح با طلوع خورشید ، 🌴 حیوانات باغ ، از لانه شون ، 🌴 بیرون می اومدند . 🌴 و دنبال کار خودشون می رفتند . 🌴 بعضیا به دنبال غذا می رفتند ، 🌴 بعضیا خونه شونو درست می کردن 🌴 عده ای هم بی خیال بودن 🌴 و همیشه یا مشغول بازی اند 🌴 یا گشت و گذار . 🌴 و دنبال هیچ کاری نمی رفتند 🌴 بین حیوانات ، 🌴 اونی که از همه پر تلاش تر بود 🌴 مورچه ای به نام موری بود . 🌴 آقا موری ، زودتر از همه ، 🌴 از خونه اش بیرون می اومد 🌴 و دیرتر از همه ، 🌴 دست از کار می کشید . 🌴 یکی از روزها ، 🌴 آقا موری در حال گشتن غذا بود 🌴 که ناگهان یک غذای خوب و خوشمزه 🌴 ولی بزرگ و سنگین پیدا کرد . 🌴 آقا موری تصمیم گرفت 🌴 که این غذا رو به خونه اش برسونه 🌴 با هر زحمتی که بود 🌴 این غذا رو از زمین برداشت 🌴 و روی پشتش گذاشت . 🌴 آروم به طرف خونه اش می رفت . 🌴 تا اینکه وسط راه ، 🌴 به یک دیواری رسید . 🌴 همیشه این دیوارو ، 🌴 به راحتی بالا می رفت . 🌴 ولی این بار چون بارش سنگین بود 🌴 باید با سختی و تلاش و امید ، 🌴 خودش رو به بالای دیوار برسونه 🌴 یه استراحت کوتاهی کرد 🌴 بعد با عزمی راسخ ، 🌴 آماده بالا رفتن از دیوار شد 🌴 تا وسط راه رفت 🌴 ناگهان دانه از دستش افتاد 🌴 دوباره از اول شروع به بالا رفتن کرد 🌴 این بار دوتاشون افتادند 🌴 باز هم بار سوم ، بار چهارم ، 🌴 بار پنجم و همینطور ادامه می داد 🌴 و از تلاش و کوشش خسته نمی شد 🌴 و با خودش می گفت : 🐜 هر طور شده ، 🐜 باید از روی دیوار بالا برم 🐜 من باید این بار رو به خونه برسونم 🐜 وگرنه توی زمستون ، 🐜 بچه هام گرسنه می مونن 🐜 دوباره یا علی گفت 🐜 و از دیوار بالا رفت . 🌴 همسر موری ، 🌴 هیزم به دست ، کنار دیوار رسید 🌴 متوجه شد که شوهرش ، 🌴 با دانه ای بزرگ ، 🌴 در حال بالا رفتن از دیوار است 🌴 به سرعت هیزمش را زمین گذاشت 🌴 و به کمک آقای موری رفت . 🌴 این دفعه با کمک هم ، 🌴 موفق شدند دونه بزرگ رو ، 🌴 از روی دیوار بالا ببرن 🌴 و آن را در انبار خونه شون ، قایم کنن 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه خانواده آقا موری 📘 این قسمت : فصل زمستان 🌴 زمستان نزدیک بود . 🌴 حیوانات باغ ، 🌴 هم باید غذای روزانه رو پیدا کنن 🌴 و هم برای فصل سرد زمستان ، 🌴 باید غذایی ذخیره کنن . 🌴 آقا موری و خانواده اش ، 🌴 هر روز غذای بیشتری در انبارش ، 🌴 ذخیره می کرد . 🌴 از میون همه حیوانات ، 🌴 سنجاب و موش و سوسکه ، 🌴 از همه تنبل تر بودند . 🌴 و هیچ اعتقادی 🌴 به ذخیره کردن غذا نداشتند . 🌴 به خاطر همین ، 🌴 گاهی تلاش و زحمت آقا موری رو ، 🌴 مسخره می کردند و می گفتند : 🪳 آقا مورچه بابا چه خبره ، 🪳 چرا این قدر زیاد تلاش میکنی ، 🪳 برو یه خورده هم استراحت کن ، 🪳 برو گشت و گذار 🪳 برو عشق و حال کن 🪳 فردا معلوم نیست 🪳 کی زنده است کی مرده 🌴 ولی آقا مورچه به اونا می گفت : 🐜 وقت برای بازی کردن زیاده 🐜 الان فصل تلاش و کوششه 🐜 و شما هم باید تلاش کنید 🐜 زمستون که بیاد 🐜 همه جارو برف می گیره 🐜 همه گیاهان و درختان می میرن 🐜 اون وقت دیگه 🐜 هیچی برای خوردن پیدا نمیشه 🐜 الآن تلاش می کنم تا اون موقع ، 🐜 بدون هیچ دغدغه ای ، 🐜 با بچه هام بازی می کنم . 🌴 روزها گذشت 🌴 و فصل زمستان از راه رسید 🌴 هوا سرد شد و برف بارید 🌴 حیوانات باغ ، به خونه هاشون رفتند 🌴 یه روز ، موش زبل ، 🌴 توی خونه اش می خواست غذا بخوره 🌴 اما دید هیچ غذایی نداره 🌴 با خودش فکر می کرد چیکار کنم ، 🌴 شکمش قار و قور می کرد ، 🌴 دید هیچ چاره ای نداره 🌴 مگه اینکه تو این هوای سرد ، 🌴 میون برفا ، دنبال غذا بگرده ، 🌴 همینطور که دنبال غذا می گشت 🌴 آقا سوسکه و بچه هاش رو دید 🌴 که داشتند دنبال غذا می گشتند 🌴 ناگهان آقا سنجاب هم آمد 🌴 و از گرسنگی ناله می کرد 🌴 با زحمت فراوان ، دنبال غذا گشتن 🌴 از خونه آقا موری ، 🌴 صدای بازی و خنده می اومد 🌴 بوی غذاشون ، توی باغ پیچیده 🌴 اما موش و سنجاب و سوسک ، 🌴 مجبور بودن هر روز تو هوای سرد ، 🌴 برای پیدا کردن غذا بیرون بیایند 🌴 تا از گرسنگی نمیرند ، 🌴 یه روز موش زبل به دوستاش گفت 🐭 هیچ توجه کردین که آقا موری ، 🐭 اصلا بیرون نمیاد 🐭 فکر کنم آقا موری غذا داشته باشه 🌴 همگی به خونه آقا موری رفتند ، 🌴 آقا موری پذیرایی خوبی از آنها کرد 🌴 سنجاب به آقا موری گفت : 🐿 تو از کجا غذا میاری ؟! 🐿 بگو ما هم بیاریم 🌴 آقا موری گفت : 🐜 یادتونه توی تابستون ، 🐜 بهتون می گفتم غذا جمع کنید 🐜 ولی شما فقط فکر بازی بودید 🐜 من الآن غذای کافی دارم 🐜 و می تونم فصل زمستان رو ، 🐜 به راحتی سپری کنم 🐜 چون من توی تابستان ، 🐜 فکر امروز رو می کردم 🐜 به همین خاطر ، 🐜 بیشتر تلاش می کردم ، 🐜 شما هم باید در فصل تابستان ، 🐜 فکر روزهای سرد زمستان را بکنید 🐜 و تلاشتون رو بیشتر کنید . 🌴 سنجاب و موش و سوسک ، 🌴 از تنبلی خودشون پشیمون شدند 🌴 آقا موری با مشورت خانواده اش ، 🌴 تصمیم گرفتند تا کمتر غذا بخورند 🌴 و مقداری از ذخیره غذاشون رو ، 🌴 به خانواده سنجاب و موش و سوسک 🌴 هدیه کنند 🌴 تا آنها نیز ، زمستان را سپری کنند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
04 Havaye Do nafare.mp3
4.16M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت چهارم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۰ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، با اذان صبح ، دوباره انسان شد . 🇮🇷 از قفس بیرون آمد . 🇮🇷 آرام به طرف اتاق مادو رفت . 🇮🇷 اما فقط فهد آنجا خوابیده بود . 🇮🇷 فرامرز ، با زبان عربی دست و پا شکسته ، 🇮🇷 به فهد فهماند ، 🇮🇷 که دنبال مادو ، شکارچی هندی می گردد . 🇮🇷 اما او چیزی نمی گفت . 🇮🇷 فرامرز او را تهدید کرد که اگر حرف نزند 🇮🇷 به خشونت متوسل می شود . 🇮🇷 باز فهد چیزی نگفت . 🇮🇷 فرامرز ، او را به باد کتک گرفت . 🇮🇷 فهد تسلیم شد و آدرس خانه ای که ، 🇮🇷 مادو در آن کار می کند را ، نوشت . 🇮🇷 سپس فرامرز گفت : 🐈 ممنون که حرف زدی 🐈 حالا بگو قضیه دختر حسن علی چیه ؟! 🇮🇷 فهد با وحشت گفت : 🌟 من چی می دونم ، به من چه ربطی داره . 🇮🇷 فرامرز ، گردن او را فشار داد و گفت : 🐈 من می دونم که شماها اونو کشتید 🐈 به نفع خودته بهم بگی چی شده 🐈 تا هم وجدانت راحت بشه 🐈 و هم قول میدم 🐈 اگر همه چی رو بهم بگی 🐈 به کسی در مورد تو چیزی نمیگم 🇮🇷 فهد ، باز نمی خواست چیزی بگوید 🇮🇷 تا اینکه فرامرز دوباره او را کتک زد 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 نزن باشه میگم 🌟 مادو ، خدمتکار هندی حسن علی ، 🌟 آدمی بدذات ، قاچاقچی ، خلافکار ، 🌟 و اهل دزدی و خیانت بود . 🌟 و گاهی کار قاچاق گربه هم انجام می داد . 🌟 اما حسن علی ، خیلی به او اعتماد داشت 🌟 و از کارهای کثیفش ، هیچ خبری نداشت . 🌟 حسن علی ، گاهی به مادو ، 🌟 پول و مواد غذایی و کالا می داد ، 🌟 تا به دست فقرا برسونه . 🌟 اما اون ، اونا رو برای خودش می برد . 🌟 یا اونا رو می فروخت 🌟 و پولش رو برای خودش خرج می کرد . 🌟 پنج شش سال پیش هم ، 🌟 طلا و جواهرات و چیزای قیمتی ، 🌟 برای حسن علی آوردن . 🌟 تا اونارو بفروشه و خرج مسجد کنه 🌟 اون موقع ، من تازه به کویت اومده بودم 🌟 و چیزی هم نداشتم 🌟 مادو بهم گفت که بیام کمکش کنم 🌟 در عوضش ، سهم خوبی بهم میده 🌟 اولش مخالفت کردم 🌟 و حتی بهش گفتم : 🌟 که اگر حسن علی یا پلیسها بفهمن ، 🌟 هم از تو کارت اخراج میشی 🌟 هم من بدبخت میشم 🌟 هم زندانیمون می کنن ... 🌟 اما اون گفت : 🔥 نترس نمیذارم کسی بفهمه 🌟 آخرش منم قبول کردم . 🌟 کار ، خوب داشت پیش می رفت . 🌟 اما یه دفعه ، دختر حسن علی ، 🌟 که حدود ده سالش بود ، سر رسید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت ششم 🎼 خودتو دوست داشته باش 🦀 چنگالی خرچنگ مهربانی است 🦀 که همیشه احساس می‌کند 🦀 چنگال‌هایش ، 🦀 مزاحم کارهایش هستند 🦀 و استفاده خاصی ندارند، 🦀 تا اینکه یک روز … 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۱ 🐈 🐈 🐈 ⚜ فهد گفت : 🌟 دزدی ما ، خوب داشت پیش می رفت . 🌟 اما یه دفعه ، دختر حسن علی ، 🌟 که حدود ده سالش بود ، سر رسید . 🌟 من خیلی ترسیده بودم . 🌟 اما مادو ، دهان دختره رو گرفت 🌟 و اونو به زیر زمین برد . 🌟 اما بعد از چند لحظه ، تنها برگشت 🌟 هر چی ازش پرسیدم چی شد ، جواب نداد 🌟 فقط گفت ، با پول و شکلات ساکتش کردم . 🌟 چند روز بعد ، فهمیدم که دختر حسن علی ، 🌟 از شب دزدی تا الآن گم شده . 🌟 و پلیسا دارن دنبال دزد و دختره می گرده 🌟 هر چی به مادو گفتم : 🌟 چه بلایی سر بچه آوردی ؟! 🌟 چیزی نمی گفت . 🌟 تا اینکه تصمیم گرفتم برم پیش پلیس ، 🌟 و به همه چی اعتراف کنم . 🌟 اما مادو جلوم رو گرفت و گفت : 🔥 اگه بری ، به جرم قتل اعدامت می کنن 🌟 گفتم منظورت چیه ؟! 🔥 گفت : من دختره رو کشتم 🔥 اگه بری پیش پلیس ، به جرم شریک قتل ، 🔥 اعدامت می کنن . 🔥 پس بهتره دهنتو ببندی و چیزی نگی . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 با جنازه دختره ، چکار کردید ؟ 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 نمی دونم ، یعنی خودش بهم نگفت . 🌟 خیلی هم اصرارش کردم که بهم بگه 🌟 اما نگفت که جنازه رو کجا برده 🌟 و باهاش چکار کرده ، 🌟 فقط می گفت که دفنش کردم 🌟 اما باز نگفت کجا . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 اون هندی لعنتی ، دیگه چه گناه هایی کرده ؟ 🐈 چه غلطهایی مرتکب شده ؟! 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 من فقط تو دزدی ها ، شکار گربه ها ، 🌟 و در فروش گربه ها ، 🌟 باهاش همکاری می کنم . 🌟 اما اون گناهای خیلی زیادی مرتکب شده 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
05 Havaye Do nafare.mp3
4.36M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت پنجم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه 📗 ولادت امام عسکری علیه السلام 🌟 سال ۲۳۲ هجری بود . 🌟 از ماه ربیع الثانی ، 🌟 هشت روز گذشته بود . 🌟 در یکی از خانه های مدینه ، 🌟 پدر و مادری ، 🌟 منتظر تولد فرزند خود بودند . 🌟 آن پدر ، بهترین پدر دنیاست . 🌟 و از نسل پیامبر و امام علی بود 🌟 نام ایشان امام هادی علیه السلام بود . 🌟 و آن مادر ، زنی دانشمند ، با تقوا ، 🌟 پاک ، باحیا ، با حجاب و با خدا بود ؛ 🌟 که نام مبارکش ، حُدَیثه بود . 🌟 ناگهان ، صدای نوزادی ، 🌟 در خانه کوچک امام هادی علیه السلام ، 🌟 بلند شد . 🌟 بله بچه ها ، امام یازدهم ما ، 🌟 به دنیا آمد . 🌟 و دنیا را با وجودش ، روشن نمود . 🌟 شکوفه لبخند ، 🌟 روی لبان پدر و مادرش نشست 🌟 و نام او را ، حسن گذاشتند . 🌟 بنابراین ، نام یازدهمین امام ما ، 🌟 مثل نام امام دوم ما شد . 🌟 در این روز زیبا و با برکت ، 🌟 همه به هم شادباش می گفتند 🌟 آسمون به زمین تبریک می گفت 🌟 انسانها ، پرندگان و ماهیان ، 🌟 خوشحال و خندان بودند . 🌟 زمین به خودش افتخار می کرد . 🌟 که بهترین فرزند دنیا ، 🌟 روی به دنیا آمد . 🌟 فرشته ها نیز ، 🌟 بال هاشون رو باز کرده بودند 🌟 و از خوشحالی این تولد ، 🌟 دور تا دور زمین می گشتند . 🌟 و تولد این نوزاد را ، 🌟 به همدیگر تبریک می گفتند . 🌟 وقتی امام حسن عسکری بزرگ شد ؛ 🌟 آدم های بد ، 🌟 پدرش امام هادی را شهید کردند 🌟 و خودش بعد از پدرش ، امام شد . 🌟 آدمای بد و شیطان ها ، وقتی دیدند ، 🌟 همه مردم و بچه ها ، 🌟 امام عسکری را دوست دارند ؛ 🌟 به ایشان حسودی کردند 🌟 و به خانه ایشان حمله کردند ؛ 🌟 و ایشان را دستگیر نمودند ؛ 🌟 آنها امام ما را ، 🌟 در پادگان و منطقه نظامی و ارتشی ، 🌟 که به عربی به آن می گفتند عسکریه 🌟 زندانی کردند . 🌟 به خاطر همین ، 🌟 شیعیان لقب امان یازدهم را ، 🌟 عسکری گذاشتند . 🌟 بعدها ، 🌟 امام حسن عسکری علیه السلام ، 🌟 پسری زیبا به دنیا آوردند . 🌟 و نام او را مهدی گذاشت . 🌟 بله بچه ها ، امام حسن عسکری ، 🌟 پدر بزرگوار امام زمان ما هستند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla علیه السلام
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فهد ، همه کارهای خلاف مادو را لو داد . 🇮🇷 سپس فرامرز گفت : 🐈 الآن کاری باهات ندارم 🐈 ولی اگه به کسی گفتی که منو دیدی ، 🐈 به خدا نابودت می کنم . 🌟 فهد گفت : باشه چیزی نمیگم 🇮🇷 فرامرز ، به سرعت به طرف قفسش رفت . 🇮🇷 و جلوی چشم گربه ها ، تبدیل به گربه شد 🇮🇷 گربه های ایرانی و خارجی ، 🇮🇷 از دیدن این صحنه تعجب کردند 🇮🇷 و بعد از آن ، 🇮🇷 حرف فرامرز را باور کردند که می گفت : 👈 من یک انسانم نه گربه 🇮🇷 یکی از گربه های خارجی گفت : ⚜ من حرفش و قبول ندارم ⚜ اون میگه من انسانم نه گربه ⚜ پس چرا الآن گربه است ؟! ⚜ پس نتیجه می گیریم هم انسانه هم گربه 🇮🇷 فرامرز ، روز بعد ، بر خلاف همشه ، 🇮🇷 باز هم با صدای اذان ، انسان شد . 🇮🇷 فرامرز از این واقعه ، خیلی تعجب کرد . 🇮🇷 اما به فال نیک گرفت 🇮🇷 و قفس گربه ها را باز کرد . 🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف خانه حسن علی رفت . 🇮🇷 مستقیم دنبال اتاق مادو گشت . 🇮🇷 وارد اتاق مادو شدند . 🇮🇷 و گربه ها را به جان او انداخت . 🇮🇷 مادو ، داد می زد و درخواست کمک می کرد . 🇮🇷 فرامرز به او گفت : 🐈 هی مادو ، اگه حرف نزنی ، زنده نمی مونی 🔥 مادو گفت : از من چی می خوای ؟! 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟! 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 من که کاریش نکردم آخه . 🔥 دزدا اونو با خودشون بردن . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 خر خودتی ، احمق تویی ، بی شرفِ قاتل 🐈 من می دونم که تو ، اون دختره رو کشتی 🐈 به نفعته که حرف بزنی 🐈 وگرنه این گربه ها ، به حسابت می رسن 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
06 Havaye Do nafare.mp3
5.26M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت ششم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان و رمان 📗
نظر یکی از مادران و مربیان دغدغه مند در مورد کانال های ما
07 Havaye Do nafare.mp3
4.14M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت هفتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز به مادو گفت : 🐈 بگو با دختر حسن علی چکار کردی ؟! 🐈 زود بگو اون دخترک بدبخت کجاست ؟! 🔥 مادو گفت : 🔥 آخه من چی بگم 🔥 وقتی نمی دونم کجاست ، چی بگم 🇮🇷 فرامرز به گربه ها اشاره کرد 🇮🇷 و آنها نیز دوباره به مادو حمله کردند 🇮🇷 و او را چنگ زدند و گاز گرفتند . 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 باشه باشه ، همه چی رو می گم 🔥 فقط اینارو بردار 🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گربه ها ، عقب کشیدند . 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 آخه من نمی دونم کجاست . 🇮🇷 فرامرز دوباره بشکن زد . 🇮🇷 و گربه ها به مادو حمله کردند . 🇮🇷 مادو دوباره گفت : 🔥 نه نه غلط کردم ، باشه میگم 🇮🇷 فرامرز بشکن زد و گفت : خب بگو 🇮🇷 گربه ها ، آرام به عقب برگشتند . 🇮🇷 مادو گفت : 🔥 اون دختره رو ، من کشتم 🔥 و جنازشو توی بیابون ، دفن کردم .🐈 🇮🇷 فرامرز ، مادو را کشان کشان با کتک و لگد ، 🇮🇷 به طرف حیاط خانه بیرون آورد . 🇮🇷 و حسن علی را صدا زد . 🇮🇷 حسن علی ، مشغول خواندن قرآن بود . 🇮🇷 که از سر و صدای فرامرز ترسید ، 🇮🇷 به سرعت بلند شد و به حیاط خانه رفت . 🇮🇷 فرامرز را دید که دورتادورش گربه بود . 🇮🇷 و به مادو نگاه کرد که زیر پای فرامرز افتاده . 🇮🇷 حسن علی ، با آرامش به فرامرز گفت : 🌷 هی آقا تو کی هستی ؟! 🌷 چکار این بدبخت داری ، ولش کن . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 آقا من شمارو نمی شناسم 🐈 ولی فکر کنید که از طرف خدا اومدم 🐈 دو سه روزه که ماجرای شما و دخترتون رو شنیدم 🐈 و می دونم که هنوز منتظرش هستین 🐈 من اومدم به انتظارتون ، خاتمه بدم . 🐈 و این پست فطرت ، 🐈 می خواد همه ماجرا رو براتون تعریف کنه 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
08 Havaye Do nafare.mp3
3.91M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت هشتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان آتش و ابراهیم 🍃 بت پرستان تصمیم گرفتند 🍃 تا حضرت ابراهیم را ، 🍃 در میان آتش بسوزانند . 🍃 یک ماه هیزم جمع آوری کردند 🍃 و آنقدر هیزم روی هم ریختند 🍃 که هنگام آتش زدن هیزم ها ، 🍃 به‌ قدری شعله ی آتش شدید بود 🍃 که حتی پرندگان قادر نبودند 🍃 از آن منطقه عبور کنند . 🍃 آنقدر شیاطین جن و انس ، 🍃 در مورد کافر بودن حضرت ابراهیم 🍃 و بی دینی او گفتند 🍃 که همه بر آتش زدن او راضی شدند 🍃 حتی کسانی که بیمار بودند 🍃 و به زنده بودن خود امید نداشتند 🍃 وصیت می‌ کردند 🍃 که مقداری از مال آنان را ، 🍃 صرف خریدن هیزم ، 🍃 برای سوزانیدن ابراهیم کنند 🍃 برخی از زنان نیز ، 🍃 که کارشان پشم ریسی بود 🍃 از درآمدشان هیزم تهیه می‌ کردند . 🍃 اگر زنی مریض می‌ شد نذر می‌ کرد 🍃 چنان چه شفا یابد 🍃 مقداری هیزم ، 🍃 برای سوزانیدن ابراهیم تهیه کند . 🍃 به هر حال ، تا آنجا که توان داشتند 🍃 هیزم روی هم انباشتند 🍃 و آن گاه که هیزم ها را آتش زدند 🍃 و خواستند حضرت ابراهیم را ، 🍃 در میان آتش بیفکنند ، 🍃 از شدت حرارت ، 🍃 نمی توانستند نزدیک آتش بروند 🍃 تا اینکه شیطان ، 🍃 منجنیقی برای آنان ساخت 🍃 و ابراهیم را بر بالای آن نهادند 🍃 و او را به درون آتش پرتاپ کردند . 🍃 جبرئیل به ملاقات ابراهیم آمد 🍃 و پس از سلام گفت : 😇 آیا نیاز داری که به تو کمک کنم ؟ 🕋 حضرت ابراهیم علیه السلام گفت : 🕋 بله نیاز دارم امّا به تو نه .! 😇 جبرئیل به حضرت ابراهیم ، 😇 پیشنهاد کرد : 😇 حال که از من کمک نمی طلبی 😇 پس از خدا نیازت را بخواه . 🕋 حضرت ابراهیم گفت : 🕋 همین قدر که از حال من آگاه است 🕋 برای من کافی است . 🌹 چون رها از منجنیق آمد خلیل 🌹 آمد از دربار عزت جبرئیل 🌹 گفت هل لک حاجة یا مجتبا 🌹 گفت اما منک یا جبریل لا 🌹 من ندارم حاجتی از هیچکس 🌹 با یکی کار من افتاده است و بس 🌹 هین ادب بنگر که در آن تنگنای 🌹 لب به حاجت هم نه بگشود از خدای 🌹 عرض حاجت در اشاره درج کرد 🌹 داد تصریح و کنایت خرج کرد 🌹 گفت با او جبرئیل ای پادشاه 🌹 پس ز هرکس باشدت حاجت بخواه 🌹 من نمی دانم چه خواهم زآن جناب 🌹 بهر خود والله اعلم بالصواب 🌹 گر سزاوار من آمد سوختن 🌹 لب ز دفع او بباید دوختن 🌹 ور نخواهد سوزد آن شه پیکرم 🌹 هم نسوزاند به آتش گر درم 🌹 چون قضای او رضای جان ماست 🌹 آتش و گلشن همه یکسان ماست 🌹 من نمی خواهم جز آنچه خواهد او 🌹 حال من می بیند و می داند او 🌹 آنچه داند لایق من آن کند 🌹 خواه ویران خواه آبادان کند 🌹 او اگر خواهد بسوزاند مرا 🌹 من کجا بگریزم از آتش کجا 🍃 و سرانجام ، 🍃 برای این که کار خود را ، 🍃 به خدا واگذاشت 🍃 و به خداوند اعتماد کرد 🍃 خدا به آتش امر نمود : 🔥 ای آتش ! 🔥 بر ابراهیم ، سرد و سالم باش . 🍃 با قدرت خدا ، 🍃 آتش بر ابراهیم گلستان شد . 🍃 اگر خدای متعال به آتش نمی فرمود 🍃 بر ابراهیم سالم باش 🍃 و فقط کلمه سرد باش را می گفت 🍃 جان حضرت ابراهیم ، 🍃 از سرما به خطر می‌ افتاد . 🍃 بله دوست من ! 🍃 کسی که تا این حد بر خدا توکل کند 🍃 خداوند متعال نیز او را ، 🍃 از گرفتاری‌ ها و سختی‌ ها ، 🍃 نجات می‌ دهد . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
داستان کوتاه روز دانش آموز 🌼 در ۱۳ آبان سال ۱۳۵۷ 🌼 تعدادی از دانش‌آموزان تهرانی ، 🌼 به نشانه اعتراض به وضعیت جامعه ، 🌼 دست به اعتراض زدند 🌼 و با اجتماع در دانشگاه تهران ، 🌼 به همراه دانشجویان ، 🌼 اعتراض خود را نشان دادند 🌼 ولی به مردم اهانت نکردند 🌼 چیزی را خراب نکردند 🌼 و چیزی نسوزاندند . 🌼 اما نیروهای حکومتی ، 🌼 با گاز اشک‌آور ، 🌼 به آنها حمله کردند . 🌼 با این حال آنها ، 🌼 بر خواسته خود پافشاری کردند 🌼 و متفرق نشدند 🌼 ولی مامورین بی رحم حکومتی ، 🌼 به آنها تیراندازی کردند . 🌼 در آن روز ، 🌼 ۵۶ نفر شهید 🌼 و صد‌ها نفر مجروح شدند . 🌼 این حادثه تلخ باعث شد ، 🌼 که ۱۳ آبان ، 🌼 در تقویم جمهوری اسلامی ، 🌼 به نام روز دانش آموز شناخته شود 🌼 تا یاد و خاطره شهیدانی که ، 🌼 در این روز ، 🌼 در برابر آن ناعدالتی‌ها ، 🌼 ساکت نمانده‌ بودند. 🌼 زنده نگه داشته شود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان نیمه بلند شهید حسین فهمیده 📗 قسمت اول 🕊 در آن سالهایی که شاه ستمگر و ظالم ، 🕊 در کشور ما حکومت می کرد 🕊 در شهر قم ، پسری زندگی می کرد 🕊 که اسمش محمد حسین بود . 🕊 محمد حسین ، پسری شجاع ، فعال ، 🕊 خوش اخلاق ، مهربان و خنده رو بود 🕊 و همیشه به مردم ، کمک می کرد 🕊 همه همسایه ها ، از او راضی بودند 🕊 و او را ، دوست می داشتند . 🕊 محمد حسین ، 🕊 به مدرسه رفتن و مطالعه کردن ، 🕊 علاقه زیادی داشت 🕊 با اینکه هنوز به سن تکلیف نرسیده بود 🕊 اما هر روز ، نمازش را سر وقت می خواند . 🕊 محمد حسین ، با تمام کوچکی اش ، 🕊 امام خمینی را ، خیلی دوست داشت 🕊 و هر وقت امام صحبت می کرد 🕊 به صحبتهای امام ، با دقت گوش می داد 🕊 آنقدر امام را دوست داشت که می گفت : 👈 امام هر چه بگوید ، حاضرم انجام دهم . 🕊 محمد حسین از همان کودکی ، 🕊 در مغازه پدرش ، کنار او کار می کرد 🕊 و از این طریق ، 🕊 حرفها و اعلامیه های امام را ، 🕊 به دست مردم و دوستانش می رساند 🕊 حتی بعضی وقت ها ، 🕊 با بچه های محل قرار می گذاشت 🕊 که رأس ساعت خاصی ، 🕊 از خانه ها بیرون بیایند 🕊 و شعار مرگ بر شاه و درود بر خمینی ، 🕊 سر دهند . 🕊 بعد از اینکه انقلاب پیروز شد 🕊 صدام جنایتکار و کشورهای استکبار ، 🕊 مثل آمریکا و انگلیس و اسرائیل و... 🕊 به ایران حمله کردند 🕊 و باعث شدند تا بین کشور ما و عراق ، 🕊 یک جنگ طولانی اتفاق بیفتد . 🕊 دشمن می خواست ، 🕊 ما مسلمانان دو کشور ، همدیگر را بکشیم 🕊 تا راحت وارد کشور و خانه های ما بشود 🕊 و ما را بکشد . 🕊 به خاطر همین ، 🕊 محمد حسین ، که آن زمان دانش آموز بود 🕊 وقتی دید که دشمن به کشور حمله کرد 🕊 به جای درس خواندن تصمیم گرفت 🕊 به جنگ با دشمنان برود . 🕊 چون دلش نمی خواست 🕊 که دشمن ، وارد کشورش بشود . 🕊 اما چون خیلی کوچک بود 🕊 هیچ کس اجازه رفتن به جبهه را ، 🕊 به او نمی داد تا اینکه ... . 📔 ادامه دارد ... 📚@dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
09 Havaye Do nafare.mp3
4.57M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت نهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 مادو ، پیش حسن علی اعتراف کرد 🇮🇷 که خودش دختر او را کشته است . 🇮🇷 فرامرز ، دست و پای مادو را بست و رفت . 🇮🇷 حسن علی نیز به پلیس خبر داد . 🇮🇷 پلیس ، مادو را شکنجه کرد 🇮🇷 تا بگوید که جنازه را کجا مخفی کرده است . 🇮🇷 مادو ، اول حرف خود را انکار کرد 🇮🇷 سپس بعد از تحمل شکنجه ها ، 🇮🇷 اعتراف کرد که جنازه دخترک را ، 🇮🇷 تکه تکه کرده 🇮🇷 و درون کیسه زباله انداخت . 🇮🇷 و همراه با آشغال ها ، 🇮🇷 تحویل ماشین زباله داد . 🇮🇷 پلیس و حسن علی ، 🇮🇷 از شنیدن این ماجرا ، به گریه افتادند . 🇮🇷 پلیس ، شکنجه مادوی بی رحم را بیشتر کرد 🇮🇷 و تحقیقات بیشتری درباره او انجام دادند ‌ 🇮🇷 و به جنایات و گناهان بیشتری از او ، 🇮🇷 دست یافتند . 🇮🇷 فرامرز ، به حالت گربه ، به خانه حسن علی می رفت 🇮🇷 وقتی ماجرای تکه تکه شدن دخترک را شنید 🇮🇷 خیلی ناراحت شد . 🇮🇷 حسن علی ، بعد از این ماجرا ، 🇮🇷 همه جا را به دنبال فرامرز گشت . 🇮🇷 تا از او قدردانی کند ؛ 🇮🇷 اما هیچ وقت او را نیافت . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 در روزنانه ها و تلویزیون اعلامیه گذاشت 🇮🇷 و با تیتر بزرگ نوشت : 🌷 به هر کسی که پسر گربه ای را پیدا کند ، 🌷 جایزه میلیاردی ، داده می شود . 🌷 او پسری مهربان ، قوی و با ایمان است 🌷 که تعدادی گربه نیز ، او را همراهی می کنند . 🇮🇷 فرامرز ، انسان شد و به طرف فهد رفت 🇮🇷 و ماجرای تکه تکه شدن دخترک را به او گفت 🇮🇷 فهد خیلی متاسف شد . 🇮🇷 و عذاب وجدانش نیز بیشتر شد . 🇮🇷 فرامرز به فهد گفت : 🐈 بهت قول دادم که تو رو لو ندم 🐈 ولی ای کاش می دونستی 🐈 که با چه آشغالی داشتی کار می کردی 🇮🇷 فهد با گریه گفت : 🌟 تو ایرانی هستی ؟! 🐈 فرامرز گفت : آره چطور مگه ؟! 🇮🇷 فهد گفت : 🌟 از چند ماه پیش فهمیدم ، 🌟 که یکی از مشتریان ما ، که اهل ترکیه هم بود 🌟 دختران ایرانی رو ، از کویت قاچاق می کنه 🌟 و به ترکیه می بره . 🌟 ولی نمی دونم که اون دخترارو ، 🌟 از اینجا می دزده ؟! یا از ایران ؟! 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
10 Havaye Do nafare.mp3
4.31M
🎧 قصه صوتی هوای دو نفره 🎼 قسمت دهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🌹 نوجوان که بودم 🌹 همه دنیام شده بود امام زمان 🌹 بلند می شدم ، می‌خوابیدم 🌹 قدم می زدم ، نفس می‌کشیدم 🌹 می گفتم یا امام زمان 🌹 نماز شب که می خوندم 🌹 برای ظهورش دعا می کردم 🌹 دعای عهد که می خوندم 🌹 با تک تک کلمات ، صدایش می زدم 🌹 گاهی جمعه ها به عشق دیدنش 🌹 پیاده تا علی بن مهزیار می رفتم 🌹 عشق دعای ندبه هاش شده بودم 🌹 از هوا ، بوی قدم هاش رو ، 🌹 استشمام می کردم 🌹 امام زمان شده بود 🌹 همه دنیای من 🌹 تمام رویاهای زیبای من 🌹 بدون او نمی‌ تونستم نفس بکشم 🌹 فضای بدون او برام سم بود 🌹 برای دیدنش بی تابم 🌹 به عشق او برای نماز صبح 🌹 توی تاریکی می رفتم مسجد 🌹 آقا رو بابایی صدا می زدم 🌹 چون بهترین بابای دنیاست 🌹 و واقعا هر لحظه حسش می کردم 🌹 بد جور عاشقش شده بودم 🌹 انگار تو دنیا فقط یه مرد بود 🌹 اونم آقا امام زمان 🌹 الآنم فقط اونو می خوام 🌹 ولی عملم خیلی ازش دوره 🌹 خوش به حال اونایی که آقا رو دارن ✍🏻 ارسالی از مخاطبین 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۳۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز ، 🇮🇷 از شنیدن خبر دزدیدن دختران ایرانی ، 🇮🇷 جا خورد و با عصبانیت گفت : 🐈 اسم اون کثافتی که ، 🐈 دخترای ما رو می دزده چیه ؟ 🇮🇷 فهد گفت : اَیّاز 🐈 فرامرز گفت : 🐈 مشخصات و آدرسشو بهم بده . 🇮🇷 فرامرز ، یاد گذشته زشت خود افتاد 🇮🇷 آن زمان که مزاحم ناموس مردم می شد 🇮🇷 و در کوچه و بازار و خیابان ، 🇮🇷جلوی آنها را می گرفت . 🇮🇷 نزدیک طلوع آفتاب شده بود . 🇮🇷 فرامرز ، مشخصات ایاز را گرفت . 🇮🇷 و از فهد خواست تا با اَیّاز ، قرار بگذارد 🇮🇷 و گربه ها را به او بفروشد . 🇮🇷 فهد نیز ، بعد از فروش گربه ها به ایاز ، 🇮🇷 به جایی دور فرار کرد . 🇮🇷 اما فکر تکه تکه شدن دختر حسن علی ، 🇮🇷 عذاب وجدان او را بیشتر می کرد . 🇮🇷 و هر روز که می گذشت ، 🇮🇷 کابوس های او بیشتر می شد . 🇮🇷 و هر جا می رفت آن دخترک را می دید . 🇮🇷 پس از چند روز ، به مرز دیوانگی رسید . 🇮🇷 سپس خود را به پلیس معرفی کرد . 🇮🇷 فرامرز ، از آن روز به بعد ، 🇮🇷 هر روز ، با اذان صبح انسان می شود . 🇮🇷 و با طلوع آفتاب ، گربه می شود . 🇮🇷 ایاز نیز ، با اولین پرواز ، 🇮🇷 گربه ها ، جواهرات ، موادمخدر ، 🇮🇷 و تعدادی از دختران ایرانی و عربی را ، 🇮🇷 به ترکیه برد . 🇮🇷 فرامرز ، در هواپیما متوجه شد 🇮🇷 که عده ای از دختران را ، 🇮🇷 به بهانه های مختلف مثل کار و مانکنی ، 🇮🇷 با خود به ترکیه می برند . 🇮🇷 وقتی به خانه ایاز رسیدند . 🇮🇷 دختران را در اتاقهایی در انباری زندانی کردند 🇮🇷 و از قبل ، دختران زیادی ، 🇮🇷 از کشورهای مختلف نیز آنجا بودند . 🇮🇷 فرامرز متوجه شد 🇮🇷 که ایاز ، این دختران را ، 🇮🇷 به یک میلیاردر آمریکایی ، 👈 به نام استیون دنان ، می فروشد . 🇮🇷 استیون دنان نیز ، آنها را به آمریکا برده 🇮🇷 و به عنوان برده جنسی به مردم می فروشد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla