☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۱
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 سنگی از روی زمین برداشت
🌸 و آن را جلوی او گرفت و گفت :
👑 بیا ! اینم ۵۰۰ میلیون تومان شما
🌸 شکارچی با خشم و عصبانیت ،
🌸 به شیعه فاطمه و مادرش نگاه کرد
🌸 و با لحنی تند گفت :
🔸 منو مسخره می کنید ؟!
🔸 برید از اینجا گمشید .
🌸 زهرا به شیعه فاطمه گفت :
🇮🇷 این چیه دخترم ؟!
🇮🇷 چکار داری می کنی ؟!
🌸 اما شیعه فاطمه با جدیت گفت :
🍎 این طلاست ، بگیرید لطفا
🌸 شکارچی دیگر طاقت نیاورد
🌸 از روی ناراحتی و عصبانیت ،
🌸 دستش را بالا برد
🌸 تا به صورت شیعه فاطمه سیلی بزند
🌸 زهرا داد زد :
🇮🇷 چکار می کنی آقا ؟!
🌸 اما شیعه فاطمه ،
🌸 چشم در چشم شکارچی ،
🌸 همچنان سنگِ در دستش را ،
🌸 به طرف او گرفته بود .
🌸 شکارچی می خواست
🌸 شیعه فاطمه را بزند
🌸 که ناگهان متوجه تغییر سنگ شد .
🌸 آن سنگ به رنگ طلا در آمده بود .
🌸 شکارچی ،
🌸 با دیدن تغییر رنگ سنگ ،
🌸 آرام دستش را پایین آورد .
🌸 و سنگ را برداشت و بررسی کرد .
🌸 سپس سنگ را به زمین سائید .
🌸 تا ببیند رنگش می رود یا نه .
🌸 اما وقتی دید که رنگ آن عوض نشد
🌸 خیلی شگفت زده شد .
🌸 به شیعه فاطمه و زهرا گفت :
☀️ شما همین جا باشید تا من بیام
🌸 شکارچی ، به طرف طلافروشی رفت
🌸 و سنگ را به او نشان داد .
🌸 طلافروش نیز با تعجب ،
🌸 به شکارچی نگاهی انداخت .
🌸 شکارچی گفت : چیزی شده ؟
🌸 طلا فروش گفت :
🌟 اینو از کجا آوردی ؟
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۲
🌸 شکارچی گفت : چطور مگه ؟
🌸 طلافروش گفت :
🌟 این یک طلای خالصه
🌟 همه جای دنیا رو بگردی ،
🌟 هیچ جا مثل اینو پیدا نمی کنی .
🌸 شکارچی گفت : چقدر می ارزه ؟
🌟 طلا فروش گفت :
🌟 کم کمش ، ۵۰۰ میلیون تومان
🌸 شکارچی بهت زده و متعجب ،
🌸 به طلا فروش ، خیره شد .
🌸 سپس طلا را گرفت
🌸 و به طلافروشی دیگری رفت .
🌸 طلافروش دوم نیز ،
🌸 همان حرف را به شکارچی گفت .
🌸 شکارچی ، نزد شیعه فاطمه برگشت
🌸 و با تعجب گفت :
🔸 تو کی هستی ؟!
🔸 اینو از کجا آوردی ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 فکر کنید مامور خدا هستم
👑 تا شما و این گربه ها رو نجات بدم
🌸 شکارچی گفت :
🔸 چطوری این سنگ رو ، طلا کردی ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 این کار من نبود ، کار خدا بود .
👑 و خداوند بر هر کاری قادر و تواناست .
🌸 شکارچی نگاهی به زهرا انداخت .
🌸 زهرا نیز با چشم هایش ،
🌸 حرفهای شیعه فاطمه را تایید کرد
🌸 شکارچی ، پس از آن ،
🌸 دیگر چیزی نگفت .
🌸 به طرف قفس ها رفت ،
🌸 و گربه ها را آزاد نمود .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📙 داستان مرد خوش اخلاق
📘 قسمت اول
🌟 یکی بود یکی نبود .
🌟 آدم بسیار خوش اخلاقی بود
🌟 که در همه عمرش ،
🌟 با هیچ کسی دعوا نکرده بود .
🌟 همیشه لبخند می زد
🌟 و همیشه با روی خوش ،
🌟 با دیگران حرف می زد .
🌟 تا به حال هیچ کس نتوانسته بود
🌟 او را عصبانی کند
🌟 و هیچ کسی از او ،
🌟 حرف زشت و بد ، نشنیده بود .
🌟 یک روز ،
🌟 چند نفر دور هم نشسته بودند
🌟 و از هر دری حرفی می زدند .
🌟 گل می گفتند و گل می شنیدند
🌟 که ناگهان همان آدم خوش اخلاق
🌟 با صورتی خندان از راه رسید
🌟 و به همه سلام کرد .
🌟 یکی از دوستانش ،
🌟 که در آن جمع نشسته بود
🌟 برای خوشامدگویی به دوستش ،
🌟 از جا بلند شد
🌟 و با صدای بلند جواب سلامش را داد
🌟 سپس دستی به سر او کشید
🌟 و گفت :
🦋 بنازم این سر را
🦋 که تا به حال نشکسته
🌟 همراهان او ،
🌟 از این حرف شگفت زده شدند
🌟 و با تعجب پرسیدند :
🌷 مگر سر بقیه مردم شکسته است
🌷 که تو به سر دوستت افتخار می کنی ؟
🌟 او گفت :
🦋 بله ! سر همه ی ما ،
🦋 حداقل یک روز ، یکبار شکسته ؛
🦋 چون همه ی ما ،
🦋 در طول عمرمون ، حداقل یکبار ،
🦋 گرفتار جنگ و دعوا ،
🦋 با اطرافیان مان شده ایم
🦋 و توی دعوا ،
🦋 ضربه ای به سرمان خورده
🦋 و خونین و مالین شده ایم ؛
🦋 اما بعد سرمان خوب شده
🦋 و فراموش کرده ایم ؛
🦋 ولی این دوست من ،
🦋 تا به حال با کسی دعوا نکرده
🦋 و کسی نتوانسته او را عصبانی کند
🦋 و به هیچ جنگ و دعوایی وارد نشده
🦋 تا سرش بشکند .
📙 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #ضرب_المثل
#مرد_خوش_اخلاق
#خوش_اخلاقی
📙 داستان مرد خوش اخلاق
📘 قسمت دوم
🌟 همه حاضران ،
🌟 به آن دوست خوش اخلاق ،
🌟 تبریک گفتند
🌟 و ساعتی با هم گپ زدند
🌟 سپس هر کدام به مسیری رفتند ؛
🌟 یکی از آنها تصمیم گرفت
🌟 هر طور شده
🌟 حرص آدم خوش اخلاق را درآورد
🌟 و او را عصبانی کند
🌟 و به هر ترتیب که شده
🌟 یک دعوایی با او راه بیندازد
🌟 تا به بقیه ثابت کند
🌟 که هر انسانی ممکن است
🌟 یک روزی عصبانی شود .
🌟 چند روز گذشت ؛
🌟 یک روز این آقا خبردار شد
🌟 که آقای خوش اخلاق ،
🌟 برای آب دادن به مزرعه اش
🌟 به بیرون از شهر رفت .
🌟 با خودش گفت :
🔥 به به !
🔥 دیگه فرصتی از این بهتر
🔥 برای عصبانی کردن او ،
🔥 پیدا نخواهم کرد .
🔥 او هم مثل بقیه ی کشاورزان ،
🔥 زحمت زیادی ،
🔥 برای کشت و کار مزرعه اش ،
🔥 کشیده است .
🔥 اگر نگذارم آب به مزرعه اش برسد
🔥 زحماتش از بین می رود
🔥 و آنوقت حتما عصبانی می شود .
🌟 با این فکر بیلی برداشت
🌟 و راه افتاد و رفت
🌟 تا به سر جوی آب رسید
🌟 همان جوبی که آب را ،
🌟 به مزرعه ی آدم خوش اخلاق ،
🌟 می رساند ؛
🌟 اما پیش از آن که به مزرعه برود
🌟 دوستانش را خبر کرد و گفت :
🔥 بیایید و از دور و نزدیک ،
🔥 شاهد ماجرا باشید .
🔥 امروز می خواهم کاری بکنم
🔥 که رفیق خوش اخلاق مان ،
🔥 حسابی عصبانی شود .
🔥 امروز می خواهم هر طور شده
🔥 با او دعوایی راه بیندازم
🔥 و سرش را بشکنم .
📙 ادامه دارد ...
✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #ضرب_المثل
#مرد_خوش_اخلاق
📙 داستان مرد خوش اخلاق
📘 قسمت سوم / آخر
🌟 دوستان او راه افتادند
🌟 و هرکدام جایی مخفی شدند
🌟 و از دور به رفتار آن دو نفر ،
🌟 چشم دوختند
🌟 تا ببینند چه می شود
🌟 و ماجرا به کجا می رسد .
🌟 آقای خوش اخلاق با خیال راحت
🌟 مشغول آب دادن به مزرعه اش بود
🌟 که ناگهان دید آب جوی قطع شد
🌟 و دیگر آبی به مزرعه اش نیامد .
🌟 هنوز زمین و کشت و کار او ،
🌟 هیچ آبی نخورده بود .
🌟 او خودش را آماده کرده بود
🌟 که تا عصر مزرعه اش را آّبیاری کند
🌟 اگر آب به مزرعه اش نرسید
🌟 در آن هوای گرم ،
🌟 محصولاتش از بین می رود
🌟 و کشت و کارش نیز می سوزد .
🌟 به خاطر همین
🌟 دنبال علت قطعی آب گشت
🌟 کنار جوی آب را گرفت و رفت
🌟 تا ببیند چرا آب جوی ،
🌟 قطع شده است .
🌟 رفت و رفت و رفت
🌟 تا رسید به همان مردی که
🌟 تصمیم گرفته بود او را عصبانی کند
🌟 اما مرد خوش اخلاق ،
🌟 از تصمیم و نقشه ی او خبر نداشت
🌟 نگاهی به جوی آب و بیل او انداخت
🌟 و دید که او جلوی آب را بسته
🌟 و آب را به طرف زمینی خشک ،
🌟 هدایت کرده
🌟 که هیچ محصولی در آن ،
🌟 کاشته نشده است .
🌟 مرد خوش اخلاق خندید و گفت :
🕋 امروز نوبت آب مزرعه من است
🕋 آن وقت تو جلوی آب را گرفته ای
🕋 و آن را به طرف این زمین خشک
🕋 فرستاده ای ؟!
🕋 چرا اینکار را می کنی ؟!
🕋 منظورت چیست؟!
🌟 او گفت :
🔥 خب معلوم است ،
🔥 می خواهم علف های هرز هم
🔥 آب بخورند
🔥 به من چه که مزرعه تو تشنه است
🔥 من تصمیم گرفته ام
🔥 به این زمین بی حاصل آب بدهم
🔥 آیا تو مشکلی داری ؟!
🌟 مرد خوش اخلاق ،
🌟 دید که این بابا سر جنگ دارد .
🌟 و خودش نیز
🌟 از جنگ و دعوا متنفر است
🌟 به خاطر همین
🌟 رو کرد به مرد و گفت :
🕋 خدا پدرت را بیامرزد
🕋 حرف حساب جواب ندارد .
🕋 راست می گویی
🕋 علف های هرز هم به آب نیاز دارند
🕋 من می روم توی مزرعه ام
🕋 وقتی آبیاری علف های هرز تمام شد
🕋 جلوی آب را باز کن
🕋 تا به مزرعه من هم آبی برسد .
🌟 مرد خوش اخلاق ،
🌟 این را گفت و رفت .
🌟 چند لحظه بعد ،
🌟 مردی که می خواست
🌟 او را عصبانی کند
🌟 از کارش خجالت کشید
🌟 و راه آب را ،
🌟 به طرف مزرعه ی آن مرد باز کرد .
🌟 از آن به بعد
🌟 درباره ی آدم های خوش اخلاق
🌟 این ضرب المثل را می گویند :
🦋 بنازم این سر را
🦋 که تا به حال نشکسته
📙 پایان
✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_نیمه_بلند #ضرب_المثل
#مرد_خوش_اخلاق
جنگل کاج خرگوشها 1.mp3
3.89M
🎧 قصه صوتی جنگل کاج خرگوش ها
🎼 قسمت اول
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#جنگل_کاج_خرگوش_ها
#شجاعت
جنگل کاج خرگوشها 2.mp3
4.45M
🎧 قصه صوتی جنگل کاج خرگوش ها
🎼 قسمت دوم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#جنگل_کاج_خرگوش_ها
#شجاعت
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۳
🌸 شکارچی ، گربه ها را آزاد کرد
🌸 و هر کدام از گربه ها ،
🌸 به طرفی رفتند .
🌸 بچه گربه ها نیز ،
🌸 به آغوش مادرشان بازگشتند .
🌸 مادر بچه گربه ها ،
🌸 از شیعه فاطمه تشکر کرد و رفت .
🌸 فرامرز هم ،
🌸 به طرف شیعه فاطمه آمد .
🌸 و از او تشکر کرد .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 خواهش می کنم وظیفه ام بود
👑 ولی انگار تو یک انسانی ؟
🐈 فرامرز گفت : از کجا فهمیدی ؟
👑 شیعه فاطمه گفت :
👑 از دو فرشته نگهبانی که ،
👑 روی دوش شما هستند .
👑 همه انسانها ،
👑 دو فرشتهی نگهبان دارند
👑 یکی در شانه سمت چپ ،
👑 یکی هم در شانه سمت راست .
🌸 فرامرز ، آهی کشید
🌸 و حسرتی از دل برآورد
🌸 و با ناراحتی گفت :
🐈 آره من انسان بودم
🐈 ولی خدا از من انتقام گرفت
🐈 من خدا رو از خودم نامید کردم
🐈 خودم رو بالاتر از خدا گرفتم
🐈 به مقدساتش بی احترامی کردم
🐈 به خاطر همین ، اونم منو گربه کرد
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 اگه خدا دوستت نداشت
👑 حتما تا ابد مسخت می کرد
👑 و کسی که مسخ بشه ،
👑 فرشته های مراقب ،
👑 از دوشش پرواز می کنن
👑 و بعد از سه روز ، حتما می میره
👑 اما با وجود این فرشته هایی که ،
👑 روی شونه شما هستند ،
👑 معلومه که موقتاً گربه شدی .
👑 پس همه تلاشتو بکن
👑 تا زودتر دوباره انسان بشی
🐈 فرامرز با ناراحتی گفت :
🐈 من از خدامه که دوباره انسان بشم
🐈 چون از این وضع خسته شدم
🐈 دلم برای مادرم خیلی تنگ شده .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۴
👑 شیعه فاطمه گفت :
👑 خونتون کجاست ؟
👑 آدرستو بگو تا ببرمت اونجا ؟!
🐈 فرامرز گفت :
🐈 چندبار می خواستم برم خونه
🐈 ولی نشد ، موفق نشدم
🐈 حالا هم نمی دونم
🐈 که با چه رویی برگردم ؟!
🐈 دوست ندارم
🐈 کسی منو اینجوری ببینه
🐈 من خیلی مادرم رو اذیت کردم
🐈 مردم و همسایه هارو اذیت کردم
🐈 همیشه من ،
🐈 مزاحم ناموس مردم می شدم .
🐈 با وجود اینکه
🐈 دلم می خواد مادرم رو ببینم
🐈 ولی فعلا نمی تونم بر گردم خونه
🐈 اگه خدا بخواد
🐈 می خوام خودمو پیدا کنم
🐈 می خوام خودم و خدامو بشناسم
🐈 و به عنوان یک انسان به خونه برگردم
🐈 به هر حال ممنون که نجاتمون دادی
🍎 شیعه فاطمه لبخندی زد و گفت :
👑 خواهش می کنم ، قابلی نداشت
👑 مواظب خودت باش
🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت .
🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد
🌸 و با تعجب و لبخند گفت :
🐈 راستی ، تو چی ؟
🐈 کی هستی ؟ اسمت چیه ؟!
🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم .
🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟!
🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد
🌸 و هیچ جوابی به او نداد .
🌸 فرامرز دوباره گفت :
🐈 نه ... تو انسان نیستی ...
🐈 پس چی هستی ؟!
🐈 کی هستی ؟!
🍎 شیعه فاطمه گفت :
👑 فعلا نمی تونم بهت بگم
👑 برو به سلامت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۵
🌸 فرامرز خداحافظی کرد
🌸 و با سرعت از آنجا دور شد .
🌸 شکارچی نیز ،
🌸 همه مدت در تعجب بود .
🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا
🌸 تعجب از حرف زدن یک بچه
🌸 با گربه ها
🌸 و تعجب از انسان بودن یک گربه
🌸 یک سال بعد از آن ماجرا ،
🌸 شیعه فاطمه ، هفت ساله شد
🌸 با پدر و مادرش ،
🌸 در پارک نشسته بود .
🌸 ناگهان خانم بی حجابی را دید
🌸 که با دخترش در پارک ،
🌸 قدم می زدند .
🌸 شیعه فاطمه به طرف آن خانم رفت
🌸 پوشیه خود را بالا زد
🌸 و با لبخند به آن خانم گفت :
👑 اجازه هست
👑 خصوصی باهاتون صحبت کنم ؟
🌸 خانم ، وقتی شیعه فاطمه را دید
🌸 با آن حجاب زیبایش
🌸 با آن چادر سیاهش
🌸 با آن پوشیهی قشنگش
🌸 دلش آب شد
🌸 و با ذوق و شوق و هیجان ،
🌸 از حجاب و پوشیه شیعه فاطمه ،
🌸 تعریف کرد و گفت :
🍁 وااااای عزیزم
🍁 چه چادر قشنگی ،
🍁 چه روبند شیک و باحالی .
🍁 دختر کوچولو ،
🍁 می دونستی با این حجاب ،
🍁 خیلی زیبا هستی ؟!
🌸 شیعه فاطمه با لبخند گفت :
👑 آره می دونم
👑 چون خدا ، حجاب رو ،
👑 برای دخترا قرار داده
👑 تا هر روز ، زیباتر بشن .
👑 ممکنه از شما هم خواهش کنم
👑 که حجابتون رو ، رعایت کنید .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
📗 داستان کوتاه ابوذر غفاری
🌸 ابوذر ، اهل غفّار بود
🌸 و به ابوذر غفاری معروف شد .
🌸 دلش سرشار از ايمان به خدا
🌸 و عمل صالح بود .
🌸 او از ياران با وفای پيامبر
🌸 صلی الله علیه وآله
🌸 و امام علی علیه السلام ،
🌸 محسوب می شد .
🌸 ابوذر ، يكی از الگوهای حق گويی
🌸 در برابر ظالمان و ستمگران بود .
🌸 آدم بدان ، با توجه به شكنجه ها
🌸 و آزار و اذيت های بسيار زیادی که
🌸 به ابوذر رساندند ؛
🌸 باز شاهد حق گويی های او ،
🌸 و دفاع از پیامبر و اهل بیت ،
🌸 و امام علی علیه السلام بودند .
🌸 آدمهای بد ، ابوذر پاک و با ایمان را ،
🌸 به صحرای بی آب و علفی ،
🌸 تبعيد كردند
🌸 و در نهایت ؛ او را ،
🌸 همان جا به شهادت رساندند .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#ابوذر_غفاری #داستان_کوتاه
#پیامبر #یاران_پیامبر
📙 داستان کوتاه مادربزرگ
🌟 زنگ تلفن به صدا در آمد .
🌟 پیرزن كه در حال چرت زدن بود،
🌟 با صدای تلفن از جا پرید
🌟 به اطراف نگاه كرد
🌟 و دوباره با شنیدن صدای تلفن
🌟 به زحمت از جایش بلند شد
🌟 و به طرف تلفن رفت.
🌟 گوشی را برداشت ،
🌟 ناگهان لپهایش گل انداخت .
🌟 و خوشحالی گفت :
🌹 سلام نوه ی گلم ، خوبی عزیزم ؟
🌟 پسرک گفت :
🦋 سلام مامان جون
🦋 خیلی دلمون برات تنگ شده
🦋 بابام مرخصی گرفته
🦋 تا بیایم پیشت .
🌟 مادربزرگ بعد از خداحافظی ،
🌟 گوشی را گذاشت.
🌟 كمی همانجا ایستاد
🌟 و لبخندی از روی خوشحالی زد.
🌟 از اینکه فهمید پسر و عروسش ،
🌟 می خواهند به او سر بزنند
🌟 خیلی ذوق زده بود .
🌟 دستمالی به دست گرفت
🌟 و شروع به گردگیری منزل كرد.
🌟 به حیاط رفت
🌟 و همه جا را آب و جارو زد
🌟 زیر لب ، چیزی را زمزمه می كرد
🌟 سپس سراغ آشپزخانه رفت
🌟 و قابلمه را روی اجاق گذاشت.
🌟 ساعتی بعد ،
🌟 قورمه سبزی روی اجاق ،
🌟 غُل غُل كرد
🌟 و برنج هم در حال دم بود.
🌟 در قابلمه را بلند کرد
🌟 كمی از برنج را با قاشق برداشت
🌟 و به دهان گذاشت
🌟 و زیر گاز را خاموش كرد.
🌟 قورمه سبزی همچنان ،
🌟 در حال جا افتادن بود .
🌟 یک پارچ آب ، درون سماور ریخت
🌟 و زیر آن را هم روشن كرد.
🌟 بعد به حمام رفت و دوش گرفت.
🌟 و لباس ساتن بنفش را ،
🌟 كه پسرش برایش خریده بود پوشید.
🌟 مادربزرگ خیلی خوشحال بود.
🌟 بعد از دوش ،
🌟 خوردن دم نوش به سیب را ،
🌟 خیلی دوست می داشت.
🌟 دم نوش را دم كرد
🌟 و یک فنجان از آن را خورد.
🌟 بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد
🌟 و زنبیل قرمز رنگش را برداشت .
🌟 از در حیاط خارج شد ،
🌟 آن طرف خیابان ،
🌟 میوه فروشی حاج عباس بود.
🌟 چادرش را جمع و جور كرد
🌟 و زنبیلش را محكم گرفت
🌟 و در حالی كه
🌟 به راست و چپ خیابان نگاه می كرد
🌟 آرام آرام به آن طرف خیابان رفت
🌟 و چند نوع میوه خرید
🌟 و دوباره چادرش را جمع و جور كرد
🌟 و زنبیلش را برداشت.
🌟 با خوشحالی و لبخند ،
🌟 صورت نوه ی كوچكش را ،
🌟 تصور می كرد
🌟 و لبخندی بر صورتش نقش بست.
🌟 که ناگهان با ترمز اتومبیل ،
🌟 به زمین افتاد
🌟 و میوه هایش هر كدام ،
🌟 به طرفی قل خوردند .
🌟 نوه هایش به طرف او دویدند
🌟 و او را بلند کردند
🌟 باورش نمی شد
🌟 که نوه هایش را می بیند .
🌟 صورتش خونی شده بود
🌟 پسرش او را بغل کرد و گفت :
🌹 مادر منو ببخش که دیر اومدم
🌹 اگر بلایی سرت می اومد
🌹 من خودمو نمی بخشیدم
🌹 یک لحظه تصور کردم
🌹 تو رو از دست دادم
🌹 خدارو شکر که سالمی
🌹 قول میدم از این به بعد ،
🌹 هفته ای یک بار بهت سر بزنم ..
🇮🇷 @dastan_o_roman
📚 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مادر_بزرگ
#صله_رحم #دید_و_بازدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #قول_مردونه
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #یکی_بود_یکی_نبود #هفته_دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #از_پایین_تا_بالا_بالاها
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #یکی_بود_یکی_نبود #هفته_دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #آخرین_شب
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی
#یکی_بود_یکی_نبود #مدافعان_حرم
📙 داستان کوتاه دو برادر
🌟 مردی به نام یعقوب ، وارد مکه شد
🌟 و هنگام طواف ،
🌟 چشمش به شعیب عقر قوقی افتاد
🌟 او را شناخت ، به سمتش رفت
🌟 و با او گفتگو نمود .
🌟 شعیب گفت :
🌸 از کجا مرا می شناسی ؟
🌟 یعقوب گفت :
☘ در خواب کسی را دیدم
☘ و به من گفت
☘ که شعیب را ملاقات کن
☘ و آنچه خواهی از او بپرس .
☘ چون بیدار شدم نام ترا پرسیدم
☘ و ترا به من نشان دادند .
🌟 شعیب گفت :
🌸 از من چه می خواهی ؟!
🌟 یعقوب گفت :
☘ می خواهم امام صادق را ببینم
🌟 شعیب ، او را به خانه امام برد
🌟 و از امام اجازه طلبید .
🌟 چون نگاه امام به یعقوب افتاد
🌟 با ناراحتی فرمودند :
🕋 ای یعقوب !
🕋 دیروز به مکه وارد شدی ،
🕋 امّا بین تو و برادرت ، در فلان جا ،
🕋 دعوایی پیش آمد
🕋 و کار به جائی رسید
🕋 که همدیگر را دشنام دادید .
🕋 در حالی که این برخورد ،
🕋 جزو طریقه ما نیست
🕋 از دین پدران ما هم نیست
🕋 ما هیچ وقت کسی را ،
🕋 به این کارها امر نمی کنیم ،
🕋 از خدای یگانه و بی شریک بپرهیز
🕋 به خاطر این دعوا و قطع رحم ،
🕋 به زودی مرگ برادرت ،
🕋 بین تو و او جدائی می اندازد
🕋 یعقوب پرسید :
☘ فدایت شوم ،
☘ مرگ من کی خواهد رسید؟
🌟 امام فرمود :
🕋 همانا اجل تو نیز نزدیک بوده
🕋 لکن چون تو در فلان منزل
🕋 با عمهات صله کردی
🕋 و رحم خود را وصل کردی
🕋 بیست سال به عمرت افزوده شد .
🌟 یک سال بعد ،
🌟 شعیب دوباره یعقوب را در حج دید
🌟 و احوال او و برادرش را پرسید .
🌟 یعقوب گفت :
☘ برادرم در سفر قبلی به وطن نرسید
☘ و وفات یافت
☘ و در بین راه به خاک سپرده شد .
🇮🇷 @dastan_o_roman
📚 @amoomolla
#داستان_کوتاه #دو_برادر
#صله_رحم #دید_و_بازدید #دعوا
📙 داستان کوتاه علی و پدربزرگ
🇮🇷 علی ، کنار حوض نشست
🇮🇷 و داشت به این فکر می کرد
🇮🇷 که پدربزرگش ،
🇮🇷 چه عینک و ساعت قشنگی دارد
🇮🇷 بلند شد و به اتاق او رفت
🇮🇷 پدربزرگ علی ، امام خمینی بود .
🇮🇷 امام خمينی داشت كتاب می خواند
🇮🇷 كه علی كوچولو به اتاقش آمد .
🇮🇷 امام خمینی با دیدن علی کوچولو
🇮🇷 كتابش را بست
🇮🇷 و با مهربانی ، او را در آغوش گرفت .
🇮🇷 علی کوچولو ،
🇮🇷 روی زانوهای پدربزرگش نشست .
🇮🇷 و نگاهی به او كرد و پرسيد :
🌷آقا جون ! ساعتت رو به من میدی ؟
🇮🇷 امام خمینی گفت :
🌸 باباجون ! نمی شه ،
🌸 زنجيرش به چشمت می خوره
🌸 و چشمت اذيت میشه .
🌸 آخه چشم تو ، مثل گل ظريفه .
🇮🇷 علی كوچولو ، فكری كرد و گفت :
🌷 پس حداقل عينک رو به من بديد .
🇮🇷 پدربزرگ ، خيلی جدی پاسخ داد :
🌹 نه عزیزم !
🌹 می ترسم دسته عینک رو بشكنی
🌹 و اون وقت ديگه من عينک ندارم .
🌹 بچه كه نبايد به اين چيزا دست بزنه
🇮🇷 آقا علی ،
🇮🇷 از روی پاهای امام پايين آمد
🇮🇷 و از اتاق بيرون رفت .
🇮🇷 چند دقيقه بعد ،
🇮🇷 دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت :
🌷 آقا جون ! بيا بازی كنيم .
🌷 شما بچه شو
🌷 و من هم بشم آقا جون .
🇮🇷 امام قبول كرد .
🇮🇷 علی هم لبخندی زد و گفت :
🌷 پس از اين جا بلند شيد .
🌷 بچه كه نباید به جای آقاجون بشینه
🇮🇷 امام با مهربانی لبخندی زد
🇮🇷 و از جایش بلند شد
🇮🇷 علی كوچولو ،
🇮🇷 دوباره با شيطنت گفت :
🌷 عينک و ساعت رو هم به من بديد
🌷 آخه بچه ها ،
🌷 كه به اين چيزا دست نمی زنن .
🇮🇷 امام خنديد .
🇮🇷 و دستی به سر علی كوچولو كشيد .
🇮🇷 سپس علی رو بوسيد و گفت :
🌹 بيا عزیزم ،
🌹 اينا رو هم بگير كه تو بردی
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_خمینی #داستان_کوتاه
#علی_و_پدربزرگ
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۶
🌸 خانم بدحجاب ،
🌸 از شیعه فاطمه خجالت کشید
🌸 و حجابش را درست کرد
🌸 موهایش را پوشاند
🌸 و به شیعه فاطمه گفت :
🍁 ببین دخترم !
🍁 به نظرم حجاب زیباست
🍁 ولی زیاد هم مهم نیست
🍁 مهم اینه که آدم ، دلش پاک باشه .
🍁 مگه نه ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 به نظر شما دزدان و جنایتکاران ،
👑 دلشون پاکه ؟
🍁 خانم گفت : معلومه که نه
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 آفرین
👑 کسی که کارهای بد می کنه ،
👑 پاکی و صفای دلش هم کمتر میشه
👑 بی حجابی هم کار بدی هست .
👑 و به مرور زمان ،
👑 پاکی دل رو کمتر می کنه
👑 پس دل پاک ، حاصل کارهای پاکه .
👑 اينكه هر كسی ،
👑 هر كاری كه می خواد ، بكنه
👑 و بعد هم ادعا کنه ، که دلش پاکه
👑 بیشتر به يک شوخی شبيه تره
👑 تا به يک حرف معقول و منطقی .
👑 چون اصولاً ،
👑 اين تقيد به فرائض دينی هست
👑 كه دل رو پاک نگه می داره
👑 پس بی حجابی ،
👑 مثل خیلی از کارهای بد ،
👑 اصلا کار خوبی نیست
👑 بلکه خیلی هم بده
👑 چون هم خلاف حرف خدا و قرآنه
👑 هم باعث جلب توجه مردا میشه
👑 و هم باعث
👑 از هم پاشیدن خانواده ها میشه
👑 به نظر عقلا ،
👑 حرف صحيح اين است :
👑 محجبه باش تا دلت پاک باشه
👑 با حجاب باش ،
👑 تا با ایمان و ديندار باشی .
🌸 خانم از طرز حرف زدن شیعه فاطمه ،
🌸 خیلی خوشش آمد و گفت :
🍁 چطور میشه با بی حجابی ،
🍁 خانواده دیگران رو از هم پاشید ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۷
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 دختر بی حجاب ،
👑 داره همه زیبایی هاش رو ،
👑 به مردان دیگه عرضه می کنه .
👑 اگر در بین اون مردان ، کسی باشه
👑 که دین و ایمون ضعیفی داشته باشه
👑 که متاسفانه چنین مردانی ،
👑 در جامعه ما هستند
👑 اینها با دیدن این دخترای بی حجاب
👑 سریع تحت تاثیر قرار می گیرن
👑 و زن خود را تحقیر می کنند
👑 و شروع به مقایسه همسرش
👑 با اون بی حجاب می کنه
👑 که در نهایت
👑 یا رابطه شون سرد میشه
👑 یا کارشون به طلاق و جدایی ،
👑 ختم میشه
🌸 خانم از جواب کامل شیعه فاطمه ،
🌸 شگفت زده شد و دوباره گفت :
🍁 خداییش حق با شماست
🍁 ولی فکر نمی کنی هوا خیلی گرمه
🍁 و تو این هوای داغ ،
🍁 چادر پوشیدن خیلی سخته ؟
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 خب حفظ حجاب ،
👑 همیشه به چادر نیست
👑 می تونی بدون چادر ، محجبه باشی
👑 فقط کافیه موهاتو بپوشونی
👑 و لباسای رنگی و براق و چسبان
👑 نپوشی
👑 و اجازه نده برجستگی اندامت ،
👑 معلوم بشه
👑 اما اگر حجاب برتر می خوای
👑 خب بهترین گزینه ، چادره
👑 و اما در مورد سختی چادر ،
👑 اتفاقاً بهترین و بالاترین عبادات ،
👑 سخت ترین آنها هستن .
👑 به خاطر همین !
👑 هر وقت امام علی علیه السلام ،
👑 نزد رسول خدا می آمد ،
👑 می فرمود : یا رسول الله !
👑 سخت ترین کار رو به من بدید .
👑 البته خودمونیم آ ، چادر پوشیدن ،
👑 به این سختی هم که می گن نیست
👑 مطمئن باشید ،
👑 اگر چادر قابل تحمل نبود
👑 خداوند اونو به دخترا ،
👑 تکلیف نمی کرد
👑 لایکلف الله نفساً الّا وسعها
👑 ضمن اینکه
👑 اگر چادر پوشیدن زحمتی دارد
👑 ارزش حفظ عفت و حیا و نجابت ،
👑 و جلب رضای خدای عزوجل ،
👑 خیلی برتر از
👑 آن همه زحمتهای ناچیز دنیاست .
👑 و هر آنچه که سودش ،
👑 بر زحمتش غالب گردد
👑 عقلایی و منطقی است .
👑 مگه نه ؟!
🌸 خانم بی حجاب ، لبخندی زد
🌸 و لپ های شیعه فاطمه را گرفت
🌸 و به شوخی کشید و گفت :
🍁 ماشالله همه چی بلدی خانم کوچولو
🍁 کی این همه چیز رو بهت یاد داده ؟!
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان صوتی کوتاه بعثی ها
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #فرزند_ایران
#علی_زکریایی #بعثی_ها
📙 داستان کوتاه شفاعت
🌟 داماد امام خمینی رحمت الله علیه
🌟 می گوید :
🌴 حضرت امام ، روایتی از امام جعفر صادق علیه السلام نقل می کردند که ( اگر کسی نمازش را سبک بشمارد ، از شفاعتشان محروم می شود . )
🌴 من یک بار به امام عرض کردم :
🌴 سبک شمردن نماز شاید به این معنی باشد که شخص نمازش را یک وقت بخواند و یک وقت نخواند .
🌟 امام فرمودند :
🕋 نه این که خلاف شرع است .
🕋 منظور امام صادق علیه السلام
🕋 این بوده است
🕋 که وقتی ظهر می شود
🕋 و فرد در اول وقت نماز نمی خواند
🕋 در واقع
🕋 به چیز دیگری رجحان داده است .
🕋 در یک کلام؛
🕋 شفاعتشان به کسی که
🕋 نماز را اول وقت نخواند ؛ نمیرسد
✍ منبع : هزار و یک نکته درباره نماز حکایت ۷۲۷
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#امام_خمینی #داستان_کوتاه
#شفاعت #نماز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 قصه صوتی کوتاه
🎧 این قسمت : #در_محضر_امام
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#قصه_صوتی #توبه #امام_باقر
#یکی_بود_یکی_نبود
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۸
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 من هیچی بلد نیستم
👑 هر چی بلدم ، خدا بهم یاد داده
🌸 ناگهان شیعه فاطمه ساکت شد
🌸 صدای گریه چند بچه ،
🌸 به گوشش رسید
🌸 به خانم گفت :
👑 با اجازتون من باید برم
🌸 خانم گفت :
🍁 کجا خانم کوچولو ؟!
🍁 هنوز باهات کار دارم .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 انشالله بازم میام ، اما الآن باید برم
🌸 خانم گفت :
🍁 فردا می تونی بیای ، همین موقع ...
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 معلوم نیست
👑 اگر خدا اجازه بده ، چشم
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 به سرعت به طرف آن صدا رفت .
🌸 یک ماشین را دید
🌸 که به سرعت در حال حرکت است
🌸 سه نفر دزد مسلح ، در آن بودند
🌸 که سه دانش آموز را ،
🌸 به گروگان گرفته بودند
🌸 سپس متوجه گربه زرد رنگی شد
🌸 که فرشته های نگهبان ،
🌸 عتید و رقیب ،
🌸 روی دوش های او بودند
🌸 و ماشین دزدان را تعقیب می کند .
🌸 فهمید که او ،
🌸 همان پسر گربه ای است
🌸 که سال گذشته ،
🌸 او را از قفس آزاد کرده است
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 چادرش را محکم گرفت
🌸 و با سرعت ،
🌸 به طرف ماشین دزدان دوید .
🌸 شیعه فاطمه روی پل رسید
🌸 ولی ماشین دزدان ، پایین پل بود .
🌸 شیعه فاطمه ، از روی پل پرید
🌸 ناگهان ، دوتا بال سفید ،
🌸 از چادر او بیرون آمد
🌸 سپس پروازکنان
🌸 به طرف ماشین دزدان رفت .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۴۹
🌸 شیعه فاطمه ،
🌸 روی سقف ماشین دزدان فرود آمد .
🌸 با چشمانش ،
🌸 سقف ماشین را ، از جایش کَند
🌸 و خودش در حال پرواز کردن ،
🌸 دست دزدان را قفل نمود
🌸 تا نتوانند تیراندازی کنند .
🌸 او بچه ها را به پرواز در آورد .
🌸 و آنها را در کنار جاده ،
🌸 پایین گذاشت .
🌸 سپس ماشین را نگه داشت
🌸 و منتظر آمدن پلیس شد
🌸 مردم ،
🌸 وقتی دیدند که یک دختر بچه ،
🌸 با پوشیه ای که در صورتش بود
🌸 چنین کار بزرگی کرده ،
🌸 خیلی تعجب کردند .
🌸 و هر چه به او اصرار کردند :
🌸 که پوشیه ات را بردار
🌸 یا خودت را معرفی کن
🌸 اما شیعه فاطمه راضی نبود
🌸 که شناخته شود .
🌸 تا اینکه فرامرز ، پسر گربه ای نیز ،
🌸 سر رسید
🌸 پشت دیوار ، به انسان تبدیل شد
🌸 و به سراغ شیعه فاطمه آمد .
🌸 و به او گفت :
🐈 کار شما خیلی خوب بود .
🐈 دیدم چکار کردید
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 سلام بر شما آقا فرامرز ،
👑 پسر گربه ای معروف
🌸 فرامرز با تعجب گفت :
🐈 شما منو می شناسی ؟!
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 پارسال ، با اجازه خدا ،
👑 از دست شکارچی ، آزادتون کردم .
🌸 فرامرز گفت :
🐈 ها شمائی ؟! اسمتون چی بود ؟!
🌸 گفت :
👑 شیعه فاطمه هستم
👑 ببخشید که در ماموریت شما ،
👑 دخالت کردم
👑 اگه نمی اومدم ،
👑 حتما یکی از بچه ها کشته می شد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
☀️ داستان دختر شگفت انگیز
☀️ قسمت ۵۰
🌸 فرامرز گفت :
🐈 نه بابا این حرفا چیه ؟!
🐈 ماموریت کدومه ؟!
🐈 بنده فقط به وظیفه ام عمل می کنم
🐈 حالا هم که خیلی خوشحالم
🐈 شما اینجا بودید .
🐈 و بچه هارو نجات دادید .
🌸 شیعه فاطمه و فرامرز ،
🌸 در حال صحبت کردن بودند
🌸 که پلیس ها نیز آمدند
🌸 و دزدان را تحویل گرفتند .
🌸 پلیس ، وقتی از مردم شنید
🌸 که یک دختربچه ، دزدان را گرفت
🌸 و بچه ها را نجات داد
🌸 خیلی تعجب کردند
🌸 و از شیعه فاطمه خواستند
🌸 که منتظر بماند تا رئیس آنها نیز بیاید
🌸 و به او گزارش دهد .
🌸 شیعه فاطمه نیز موافقت کرد .
🌸 فرامرز دوباره به شیعه فاطمه گفت :
🐈 راستی ...
🐈 قرار بود بهم بگی تو چی هستی ؟!
🐈 مطمئنم که انسان نیستی .
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 چون رازدار خوبی هستی ،
👑 چشم بهت میگم
👑 بنده فرشته ام ، انسان نیستم
👑 که فعلا
👑 مهمون این جسم ضعیف و خاکی ام
👑 در ضمن ،
👑 از سفر طولانی شما ، کاملا خبر دارم
👑 ماشالله سفر شما ،
👑 پر از هیجان و ماجراجویی بود .
👑 و البته پر از کارهای خوب
🌸 فرامرز گفت :
🐈 خوبی از شماست
🐈 ولی از کجا می دونید
🐈 من رازدار خوبی هستم ؟!
🐈 از کجا می دونید من به سفر رفتم ؟!
🐈 از کجا می دونید ماجراجویی داشتم
🌸 شیعه فاطمه گفت :
👑 من هیچی نمی دونم
👑 هر چی می دونم خدا به من آموخته
🌸 شیعه فاطمه در حال حرف زدن بود
🌸 که ناگهان دوباره ساکت شد .
🌸 حرف های پلیس ،
🌸 که از پشت بی سیم می آمد ،
🌸 به گوش شیعه فاطمه رسید ،
🌸 و باعث ناراحتی و نگرانی او شد .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_بلند #دختر_شگفت_انگیز
گروه اهالی پردیس
هر اطلاعیه ای در مورد پردیس دارید
می توانید اینجا به اشتراک بگذارید
لینک گروه اهالی پردیس 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/224789286C7407a5f6b2
لطفا این گروه را ،
به دیگر اهالی پردیس معرفی کنید
📙 داستان کوتاه شیطان و مسجد
🌟 مردی صبح زود از خواب بیدار شد
🌟 تا نمازش را ، در مسجد بخواند
🌟 لباس پوشید و راهی مسجد شد
🌟 در راه مسجد ،
🌟 ناگهان آن مرد زمین خورد
🌟 و لباس هایش کثیف شد .
🌟 مرد بلند شد و خود را تکانید
🌟 و سپس به خانه برگشت
🌟 مرد لباس هایش را عوض کرد
🌟 و دوباره راهی خانه خدا شد .
🌟 که ناگهان دوباره
🌟 زمین خورد!
🌟 مرد دوباره بلند شد
🌟 از این اتفاق در تعجب بود
🌟 دوباره خودش را تکانید
🌟 و به خانه برگشت
🌟 یک بار دیگر ،
🌟 لباس هایش را عوض کرد
🌟 و راهی مسجد شد
🌟 در راه مسجد ،
🌟 با مردی که چراغ در دست داشت
🌟 برخورد کرد .
🌟 مرد چراغ به دست اجازه خواست
🌟 تا او را به مسجد برساند
🌟 مرد اول ، خیلی از او تشکر کرد
🌟 و هر دو راهشان را ،
🌟 به طرف مسجد ادامه دادند .
🌟 همین که به مسجد رسیدند
🌟 دوباره از مرد چراغ به دست ،
🌟 تشکر کرد و از او خواست
🌟 تا به مسجد وارد شود
🌟 و با او نماز بخواند .
🌟 اما مرد چراغی ،
🌟 از رفتن به مسجد خودداری کرد
🌟 مرد اول ، دوباره درخواستش را ،
🌟 تکرار می کند
🌟 و مجددا مرد چراغی امتناع می کند
🌟 مرد اول گفت :
🌹 چرا نمی خواهی
🌹 وارد مسجد شوی
🌟 مرد چراغی گفت :
🔥 چون من شیطان هستم
🌟 مرد ، از شنیدن این حرف ،
🌟 جا خورد و ترسید
🌟 اما شیطان در ادامه گفت :
🔥 نترس ، با تو کاری ندارم
🔥 من وقتی تو را در راه مسجد دیدم
🔥 تصمیم گرفتم تا جلوی تو را بگیرم
🔥 به خاطر همین
🔥 تو را به زمین انداختم
🔥 یعنی این من بودم
🔥 که باعث زمین خوردنت شدم
🔥 وقتی به خانه رفتی
🔥 و خودت را تمیز کردی
🔥 و دوباره راهی مسجد شدی
🔥 دیرم خداوند ،
🔥 همه گناهان تو را بخشید .
🔥 من هم عصبانی شدم
🔥 و برای بار دوم ،
🔥 باعث زمین خوردنت شدم
🔥 و تو را وسوسه کردم
🔥 که به مسجد نروی
🔥 اما نه وسوسه هام تاثیر داشت
🔥 نه زمین خوردنت
🔥 بلکه مثل قبل
🔥 لباس نو پوشیدی
🔥 و به سمت مسجد رفتی
🔥 به خاطر همین تصمیم تو ،
🔥 این دفعه خداوند ،
🔥 گناهان افراد خانواده ات را بخشید
🔥 من هم ترسیدم
🔥 که اگر یکبار دیگر زمین بخوری
🔥 خدا گناهان همه روستا را ببخشد
🔥 به خاطر همین
🔥 آمدم شما را سالم به مسجد برسانم
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #مسجد #شیطان_و_مسجد
✍ خاطره ای از شهید رئیسی
🔻 دهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ،
🔻 روز دیدار شهید رئیسی ،
🔻 با معلمان و فرهنگیان بود .
🔻 جلسه ی خیلی خوبی بود .
🔻 ایشان صبورانه و پدرانه ،
🔻 با مهربانی به حرف های ما ،
🔻 گوش می داد
🔻 و در همان جلسه ،
🔻 دستور پیگیری می داد
🔻 جلسه تمام شد ؛
🔻 انگار همه راضی بودند .
🔻 از اینکه کسی پیدا شد
🔻 تا به ما اهمیت دهد ،
🔻 و به حرفها و دردهای ما گوش دهد
🔻 خوشحال و راضی بودیم .
🔻 هنگام خروج ،
🔻 باز هم سوالات ما را جواب می داد
🔻 قبلا با هر مسئولی که حرف زدیم
🔻 یا می گفت وقت ندارم ، عجله دارم
🔻 یا می گفت جلسه دارم ، کار دارم
🔻 یا می گفت دست من نیست
🔻 یا می گفت همینه که هست
🔻 اما انگار آقای رئیسی ،
🔻 مسئول نبود ،
🔻 جوری رفتار می کرد
🔻 جوری تواضع و مهربان بود
🔻 که انگار ما مسئولیم و ایشان خادم
🔻 از جلسه خارج شدیم
🔻 ناگهان رئیس دانشگاه فرهنگیان ،
🔻 با صدای بلند با ایشان حرف زد :
🔹 آقا ! برخی مصوبات شما ،
🔹 در زمینه تامین امکانات مورد نیاز
🔹 برای دانشگاه فرهنگیان
🔹 هنوز عملی نشده .
🔻 از یک طرف می دانستم
🔻 که آقای رئیسی جلسات دیگری دارند
🔻 از طرف دیگر می دانستم
🔻 نظام تعلیم و تربیت ، معلمان ،
🔻 و مطالبات فرهنگیان ،
🔻 از اولویتهای ایشان بود
🔻 منتظر شدم ببینم چکار می کند
🔻 دیدم بلافاصله
🔻 همه جلسات کاری خود را لغو کرد
🔻 و با فراخوان فوری مسئولان ذیربط
🔻 بیش از دو ساعت ، شخصا ،
🔻 به حل و فصل مشکلات پرداخت
🔻 و نهایتا دستوراتی را ،
🔻 در پنج ماده ابلاغ نمود .
🔻 رئیسی عزیز ،
🔻 عمیقا به ارتقاء منزلت
🔻 و معیشت نظام تعلیم و تربیت
🔻 اعتقاد داشت
🔻 و اگر اقدامات بسیار زیادِ ایشان را
🔻 در این زمینه جمع کنیم
🔻 به حق می توان شهید رئیسی را ،
🔻 احیاگر تربیت معلم نامید .
🔻 مثل :
🔸 ابلاغ و اجرای آیین نامه ضوابط کیفیت بخشی دانشگاه فرهنگیان ،
🔸 اجرای رتبه بندی معلمان
🔸 و اصلاحات وسیع در نظام تعلیم و تربیت ،
🔻 نمونههایی برجسته
🔻 از اقدامات دولت ایشان بود .
📚 @dastan_o_roman
🇮🇷 @amoomolla
#رئیسی #سید_ابراهیم