eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
39 عکس
79 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۱ 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 سنگی از روی زمین برداشت 🌸 و آن را جلوی او گرفت و گفت : 👑 بیا ! اینم ۵۰۰ میلیون تومان شما 🌸 شکارچی با خشم و عصبانیت ، 🌸 به شیعه فاطمه و مادرش نگاه کرد 🌸 و با لحنی تند گفت : 🔸 منو مسخره می کنید ؟! 🔸 برید از اینجا گمشید . 🌸 زهرا به شیعه فاطمه گفت : 🇮🇷 این چیه دخترم ؟! 🇮🇷 چکار داری می کنی ؟! 🌸 اما شیعه فاطمه با جدیت گفت : 🍎 این طلاست ، بگیرید لطفا 🌸 شکارچی دیگر طاقت نیاورد 🌸 از روی ناراحتی و عصبانیت ، 🌸 دستش را بالا برد 🌸 تا به صورت شیعه فاطمه سیلی بزند 🌸 زهرا داد زد : 🇮🇷 چکار می کنی آقا ؟! 🌸 اما شیعه فاطمه ، 🌸 چشم در چشم شکارچی ، 🌸 همچنان سنگِ در دستش را ، 🌸 به طرف او گرفته بود . 🌸 شکارچی می خواست 🌸 شیعه فاطمه را بزند 🌸 که ناگهان متوجه تغییر سنگ شد . 🌸 آن سنگ به رنگ طلا در آمده بود . 🌸 شکارچی ، 🌸 با دیدن تغییر رنگ سنگ ، 🌸 آرام دستش را پایین آورد . 🌸 و سنگ را برداشت و بررسی کرد . 🌸 سپس سنگ را به زمین سائید . 🌸 تا ببیند رنگش می رود یا نه . 🌸 اما وقتی دید که رنگ آن عوض نشد 🌸 خیلی شگفت زده شد . 🌸 به شیعه فاطمه و زهرا گفت : ☀️ شما همین جا باشید تا من بیام 🌸 شکارچی ، به طرف طلافروشی رفت 🌸 و سنگ را به او نشان داد . 🌸 طلافروش نیز با تعجب ، 🌸 به شکارچی نگاهی انداخت . 🌸 شکارچی گفت : چیزی شده ؟ 🌸 طلا فروش گفت : 🌟 اینو از کجا آوردی ؟ ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۲ 🌸 شکارچی گفت : چطور مگه ؟ 🌸 طلافروش گفت : 🌟 این یک طلای خالصه 🌟 همه جای دنیا رو بگردی ، 🌟 هیچ جا مثل اینو پیدا نمی کنی . 🌸 شکارچی گفت : چقدر می ارزه ؟ 🌟 طلا فروش گفت : 🌟 کم کمش ، ۵۰۰ میلیون تومان 🌸 شکارچی بهت زده و متعجب ، 🌸 به طلا فروش ، خیره شد . 🌸 سپس طلا را گرفت 🌸 و به طلافروشی دیگری رفت . 🌸 طلافروش دوم نیز ، 🌸 همان حرف را به شکارچی گفت . 🌸 شکارچی ، نزد شیعه فاطمه برگشت 🌸 و با تعجب گفت : 🔸 تو کی هستی ؟! 🔸 اینو از کجا آوردی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 فکر کنید مامور خدا هستم 👑 تا شما و این گربه ها رو نجات بدم 🌸 شکارچی گفت : 🔸 چطوری این سنگ رو ، طلا کردی ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 این کار من نبود ، کار خدا بود . 👑 و خداوند بر هر کاری قادر و تواناست . 🌸 شکارچی نگاهی به زهرا انداخت . 🌸 زهرا نیز با چشم هایش ، 🌸 حرفهای شیعه فاطمه را تایید کرد 🌸 شکارچی ، پس از آن ، 🌸 دیگر چیزی نگفت . 🌸 به طرف قفس ها رفت ، 🌸 و گربه ها را آزاد نمود . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان مرد خوش اخلاق 📘 قسمت اول 🌟 یکی بود یکی نبود . 🌟 آدم بسیار خوش اخلاقی بود 🌟 که در همه عمرش ، 🌟 با هیچ کسی دعوا نکرده بود . 🌟 همیشه لبخند می زد 🌟 و همیشه با روی خوش ، 🌟 با دیگران حرف می زد . 🌟 تا به حال هیچ کس نتوانسته بود 🌟 او را عصبانی کند 🌟 و هیچ کسی از او ، 🌟 حرف زشت و بد ، نشنیده بود . 🌟 یک روز ، 🌟 چند نفر دور هم نشسته بودند 🌟 و از هر دری حرفی می زدند . 🌟 گل می گفتند و گل می شنیدند 🌟 که ناگهان همان آدم خوش اخلاق 🌟 با صورتی خندان از راه رسید 🌟 و به همه سلام کرد . 🌟 یکی از دوستانش ، 🌟 که در آن جمع نشسته بود 🌟 برای خوشامدگویی به دوستش ، 🌟 از جا بلند شد 🌟 و با صدای بلند جواب سلامش را داد 🌟 سپس دستی به سر او کشید 🌟 و گفت : 🦋 بنازم این سر را 🦋 که تا به حال نشکسته 🌟 همراهان او ، 🌟 از این حرف شگفت زده شدند 🌟 و با تعجب پرسیدند : 🌷 مگر سر بقیه مردم شکسته است 🌷 که تو به سر دوستت افتخار می کنی ؟ 🌟 او گفت : 🦋 بله ! سر همه ی ما ، 🦋 حداقل یک روز ، یکبار شکسته ؛ 🦋 چون همه ی ما ، 🦋 در طول عمرمون ، حداقل یکبار ، 🦋 گرفتار جنگ و دعوا ، 🦋 با اطرافیان مان شده ایم 🦋 و توی دعوا ، 🦋 ضربه ای به سرمان خورده 🦋 و خونین و مالین شده ایم ؛ 🦋 اما بعد سرمان خوب شده 🦋 و فراموش کرده ایم ؛ 🦋 ولی این دوست من ، 🦋 تا به حال با کسی دعوا نکرده 🦋 و کسی نتوانسته او را عصبانی کند 🦋 و به هیچ جنگ و دعوایی وارد نشده 🦋 تا سرش بشکند . 📙 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان مرد خوش اخلاق 📘 قسمت دوم 🌟 همه حاضران ، 🌟 به آن دوست خوش اخلاق ، 🌟 تبریک گفتند 🌟 و ساعتی با هم گپ زدند 🌟 سپس هر کدام به مسیری رفتند ؛ 🌟 یکی از آنها تصمیم گرفت 🌟 هر طور شده 🌟 حرص آدم خوش اخلاق را درآورد 🌟 و او را عصبانی کند 🌟 و به هر ترتیب که شده 🌟 یک دعوایی با او راه بیندازد 🌟 تا به بقیه ثابت کند 🌟 که هر انسانی ممکن است 🌟 یک روزی عصبانی شود . 🌟 چند روز گذشت ؛ 🌟 یک روز این آقا خبردار شد 🌟 که آقای خوش اخلاق ، 🌟 برای آب دادن به مزرعه اش 🌟 به بیرون از شهر رفت . 🌟 با خودش گفت : 🔥 به به ! 🔥 دیگه فرصتی از این بهتر 🔥 برای عصبانی کردن او ، 🔥 پیدا نخواهم کرد . 🔥 او هم مثل بقیه ی کشاورزان ، 🔥 زحمت زیادی ، 🔥 برای کشت و کار مزرعه اش ، 🔥 کشیده است . 🔥 اگر نگذارم آب به مزرعه اش برسد 🔥 زحماتش از بین می رود 🔥 و آنوقت حتما عصبانی می شود . 🌟 با این فکر بیلی برداشت 🌟 و راه افتاد و رفت 🌟 تا به سر جوی آب رسید 🌟 همان جوبی که آب را ، 🌟 به مزرعه ی آدم خوش اخلاق ، 🌟 می رساند ؛ 🌟 اما پیش از آن که به مزرعه برود 🌟 دوستانش را خبر کرد و گفت : 🔥 بیایید و از دور و نزدیک ، 🔥 شاهد ماجرا باشید . 🔥 امروز می خواهم کاری بکنم 🔥 که رفیق خوش اخلاق مان ، 🔥 حسابی عصبانی شود . 🔥 امروز می خواهم هر طور شده 🔥 با او دعوایی راه بیندازم 🔥 و سرش را بشکنم . 📙 ادامه دارد ... ✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان مرد خوش اخلاق 📘 قسمت سوم / آخر 🌟 دوستان او راه افتادند 🌟 و هرکدام جایی مخفی شدند 🌟 و از دور به رفتار آن دو نفر ، 🌟 چشم دوختند 🌟 تا ببینند چه می شود 🌟 و ماجرا به کجا می رسد . 🌟 آقای خوش اخلاق با خیال راحت 🌟 مشغول آب دادن به مزرعه اش بود 🌟 که ناگهان دید آب جوی قطع شد 🌟 و دیگر آبی به مزرعه اش نیامد . 🌟 هنوز زمین و کشت و کار او ، 🌟 هیچ آبی نخورده بود . 🌟 او خودش را آماده کرده بود 🌟 که تا عصر مزرعه اش را آّبیاری کند 🌟 اگر آب به مزرعه اش نرسید 🌟 در آن هوای گرم ، 🌟 محصولاتش از بین می رود 🌟 و کشت و کارش نیز می سوزد . 🌟 به خاطر همین 🌟 دنبال علت قطعی آب گشت 🌟 کنار جوی آب را گرفت و رفت 🌟 تا ببیند چرا آب جوی ، 🌟 قطع شده است . 🌟 رفت و رفت و رفت 🌟 تا رسید به همان مردی که 🌟 تصمیم گرفته بود او را عصبانی کند 🌟 اما مرد خوش اخلاق ، 🌟 از تصمیم و نقشه ی او خبر نداشت 🌟 نگاهی به جوی آب و بیل او انداخت 🌟 و دید که او جلوی آب را بسته 🌟 و آب را به طرف زمینی خشک ، 🌟 هدایت کرده 🌟 که هیچ محصولی در آن ، 🌟 کاشته نشده است . 🌟 مرد خوش اخلاق خندید و گفت : 🕋 امروز نوبت آب مزرعه من است 🕋 آن وقت تو جلوی آب را گرفته ای 🕋 و آن را به طرف این زمین خشک 🕋 فرستاده ای ؟! 🕋 چرا اینکار را می کنی ؟! 🕋 منظورت چیست؟! 🌟 او گفت : 🔥 خب معلوم است ، 🔥 می خواهم علف های هرز هم 🔥 آب بخورند 🔥 به من چه که مزرعه تو تشنه است 🔥 من تصمیم گرفته ام 🔥 به این زمین بی حاصل آب بدهم 🔥 آیا تو مشکلی داری ؟! 🌟 مرد خوش اخلاق ، 🌟 دید که این بابا سر جنگ دارد . 🌟 و خودش نیز 🌟 از جنگ و دعوا متنفر است 🌟 به خاطر همین 🌟 رو کرد به مرد و گفت : 🕋 خدا پدرت را بیامرزد 🕋 حرف حساب جواب ندارد . 🕋 راست می گویی 🕋 علف های هرز هم به آب نیاز دارند 🕋 من می روم توی مزرعه ام 🕋 وقتی آبیاری علف های هرز تمام شد 🕋 جلوی آب را باز کن 🕋 تا به مزرعه من هم آبی برسد . 🌟 مرد خوش اخلاق ، 🌟 این را گفت و رفت . 🌟 چند لحظه بعد ، 🌟 مردی که می خواست 🌟 او را عصبانی کند 🌟 از کارش خجالت کشید 🌟 و راه آب را ، 🌟 به طرف مزرعه ی آن مرد باز کرد . 🌟 از آن به بعد 🌟 درباره ی آدم های خوش اخلاق 🌟 این ضرب المثل را می گویند : 🦋 بنازم این سر را 🦋 که تا به حال نشکسته 📙 پایان ✍ نویسنده : مصطفی رحماندوست 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۳ 🌸 شکارچی ، گربه ها را آزاد کرد 🌸 و هر کدام از گربه ها ، 🌸 به طرفی رفتند . 🌸 بچه گربه ها نیز ، 🌸 به آغوش مادرشان بازگشتند . 🌸 مادر بچه گربه ها ، 🌸 از شیعه فاطمه تشکر کرد و رفت . 🌸 فرامرز هم ، 🌸 به طرف شیعه فاطمه آمد . 🌸 و از او تشکر کرد . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خواهش می کنم وظیفه ام بود 👑 ولی انگار تو یک انسانی ؟ 🐈 فرامرز گفت : از کجا فهمیدی ؟ 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 از دو فرشته نگهبانی که ، 👑 روی دوش شما هستند . 👑 همه انسانها ، 👑 دو فرشته‌ی نگهبان دارند 👑 یکی در شانه سمت چپ ، 👑 یکی هم در شانه سمت راست . 🌸 فرامرز ، آهی کشید 🌸 و حسرتی از دل برآورد 🌸 و با ناراحتی گفت : 🐈 آره من انسان بودم 🐈 ولی خدا از من انتقام گرفت 🐈 من خدا رو از خودم نامید کردم 🐈 خودم رو بالاتر از خدا گرفتم 🐈 به مقدساتش بی احترامی کردم 🐈 به خاطر همین ، اونم منو گربه کرد 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 اگه خدا دوستت نداشت 👑 حتما تا ابد مسخت می کرد 👑 و کسی که مسخ بشه ، 👑 فرشته های مراقب ، 👑 از دوشش پرواز می کنن 👑 و بعد از سه روز ، حتما می میره 👑 اما با وجود این فرشته هایی که ، 👑 روی شونه شما هستند ، 👑 معلومه که موقتاً گربه شدی . 👑 پس همه تلاشتو بکن 👑 تا زودتر دوباره انسان بشی 🐈 فرامرز با ناراحتی گفت : 🐈 من از خدامه که دوباره انسان بشم 🐈 چون از این وضع خسته شدم 🐈 دلم برای مادرم خیلی تنگ شده . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۴ 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 خونتون کجاست ؟ 👑 آدرستو بگو تا ببرمت اونجا ؟! 🐈 فرامرز گفت : 🐈 چندبار می خواستم برم خونه 🐈 ولی نشد ، موفق نشدم 🐈 حالا هم نمی دونم 🐈 که با چه رویی برگردم ؟! 🐈 دوست ندارم 🐈 کسی منو اینجوری ببینه 🐈 من خیلی مادرم رو اذیت کردم 🐈 مردم و همسایه هارو اذیت کردم 🐈 همیشه من ، 🐈 مزاحم ناموس مردم می شدم . 🐈 با وجود اینکه 🐈 دلم می خواد مادرم رو ببینم 🐈 ولی فعلا نمی تونم بر گردم خونه 🐈 اگه خدا بخواد 🐈 می خوام خودمو پیدا کنم 🐈 می خوام خودم و خدامو بشناسم 🐈 و به عنوان یک انسان به خونه برگردم 🐈 به هر حال ممنون که نجاتمون دادی 🍎 شیعه فاطمه لبخندی زد و گفت : 👑 خواهش می کنم ، قابلی نداشت 👑 مواظب خودت باش 🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت . 🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد 🌸 و با تعجب و لبخند گفت : 🐈 راستی ، تو چی ؟ 🐈 کی هستی ؟ اسمت چیه ؟! 🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم . 🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟! 🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد 🌸 و هیچ جوابی به او نداد . 🌸 فرامرز دوباره گفت : 🐈 نه ... تو انسان نیستی ... 🐈 پس چی هستی ؟! 🐈 کی هستی ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : 👑 فعلا نمی تونم بهت بگم 👑 برو به سلامت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۵ 🌸 فرامرز خداحافظی کرد 🌸 و با سرعت از آنجا دور شد . 🌸 شکارچی نیز ، 🌸 همه مدت در تعجب بود . 🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا 🌸 تعجب از حرف زدن یک بچه 🌸 با گربه ها 🌸 و تعجب از انسان بودن یک گربه 🌸 یک سال بعد از آن ماجرا ، 🌸 شیعه فاطمه ، هفت ساله شد 🌸 با پدر و مادرش ، 🌸 در پارک نشسته بود . 🌸 ناگهان خانم بی حجابی را دید 🌸 که با دخترش در پارک ، 🌸 قدم می زدند . 🌸 شیعه فاطمه به طرف آن خانم رفت 🌸 پوشیه خود را بالا زد 🌸 و با لبخند به آن خانم گفت : 👑 اجازه هست 👑 خصوصی باهاتون صحبت کنم ؟ 🌸 خانم ، وقتی شیعه فاطمه را دید 🌸 با آن حجاب زیبایش 🌸 با آن چادر سیاهش 🌸 با آن پوشیه‌ی قشنگش 🌸 دلش آب شد 🌸 و با ذوق و شوق و هیجان ، 🌸 از حجاب و پوشیه شیعه فاطمه ، 🌸 تعریف کرد و گفت : 🍁 وااااای عزیزم 🍁 چه چادر قشنگی ، 🍁 چه روبند شیک و باحالی . 🍁 دختر کوچولو ، 🍁 می دونستی با این حجاب ، 🍁 خیلی زیبا هستی ؟! 🌸 شیعه فاطمه با لبخند گفت : 👑 آره می دونم 👑 چون خدا ، حجاب رو ، 👑 برای دخترا قرار داده 👑 تا هر روز ، زیباتر بشن . 👑 ممکنه از شما هم خواهش کنم 👑 که حجابتون رو ، رعایت کنید . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه ابوذر غفاری 🌸 ابوذر ، اهل غفّار بود 🌸 و به ابوذر غفاری معروف شد . 🌸 دلش سرشار از ايمان به خدا 🌸 و عمل صالح بود . 🌸 او از ياران با وفای پيامبر 🌸 صلی الله علیه وآله 🌸 و امام علی علیه السلام ، 🌸 محسوب می شد . 🌸 ابوذر ، يكی از الگوهای حق‌ گويی 🌸 در برابر ظالمان و ستمگران بود . 🌸 آدم بدان ، با توجه به شكنجه‌ ها 🌸 و آزار و اذيت های بسيار زیادی که 🌸 به ابوذر رساندند ؛ 🌸 باز شاهد حق‌ گويی های او ، 🌸 و دفاع از پیامبر و اهل بیت ، 🌸 و امام علی علیه السلام بودند . 🌸 آدمهای بد ، ابوذر پاک و با ایمان را ، 🌸 به صحرای بی آب و علفی ، 🌸 تبعيد كردند 🌸 و در نهایت ؛ او را ، 🌸 همان جا به شهادت رساندند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
sina.mp3
3.49M
🎧 قصه صوتی سینای موفرفری 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه مادربزرگ 🌟 زنگ تلفن به صدا در آمد . 🌟 پیرزن كه در حال چرت زدن بود، 🌟 با صدای تلفن از جا پرید 🌟 به اطراف نگاه كرد 🌟 و دوباره با شنیدن صدای تلفن 🌟 به زحمت از جایش بلند شد 🌟 و به طرف تلفن رفت. 🌟 گوشی را برداشت ، 🌟 ناگهان لپهایش گل انداخت . 🌟 و خوشحالی گفت : 🌹 سلام نوه ی گلم ، خوبی عزیزم ؟ 🌟 پسرک گفت : 🦋 سلام مامان جون 🦋 خیلی دلمون برات تنگ شده 🦋 بابام مرخصی گرفته 🦋 تا بیایم پیشت . 🌟 مادربزرگ بعد از خداحافظی ، 🌟 گوشی را گذاشت. 🌟 كمی همانجا ایستاد 🌟 و لبخندی از روی خوشحالی زد. 🌟 از اینکه فهمید پسر و عروسش ، 🌟 می خواهند به او سر بزنند 🌟 خیلی ذوق زده بود . 🌟 دستمالی به دست گرفت 🌟 و شروع به گردگیری منزل كرد. 🌟 به حیاط رفت 🌟 و همه جا را آب و جارو زد 🌟 زیر لب ، چیزی را زمزمه می كرد 🌟 سپس سراغ آشپزخانه رفت 🌟 و قابلمه را روی اجاق گذاشت. 🌟 ساعتی بعد ، 🌟 قورمه سبزی روی اجاق ، 🌟 غُل غُل كرد 🌟 و برنج هم در حال دم بود. 🌟 در قابلمه را بلند کرد 🌟 كمی از برنج را با قاشق برداشت 🌟 و به دهان گذاشت 🌟 و زیر گاز را خاموش كرد. 🌟 قورمه سبزی همچنان ، 🌟 در حال جا افتادن بود . 🌟 یک پارچ آب ، درون سماور ریخت 🌟 و زیر آن را هم روشن كرد. 🌟 بعد به حمام رفت و دوش گرفت. 🌟 و لباس ساتن بنفش را ، 🌟 كه پسرش برایش خریده بود پوشید. 🌟 مادربزرگ خیلی خوشحال بود. 🌟 بعد از دوش ، 🌟 خوردن دم نوش به سیب را ، 🌟 خیلی دوست می داشت. 🌟 دم نوش را دم كرد 🌟 و یک فنجان از آن را خورد. 🌟 بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد 🌟 و زنبیل قرمز رنگش را برداشت . 🌟 از در حیاط خارج شد ، 🌟 آن طرف خیابان ، 🌟 میوه فروشی حاج عباس بود. 🌟 چادرش را جمع و جور كرد 🌟 و زنبیلش را محكم گرفت 🌟 و در حالی كه 🌟 به راست و چپ خیابان نگاه می كرد 🌟 آرام آرام به آن طرف خیابان رفت 🌟 و چند نوع میوه خرید 🌟 و دوباره چادرش را جمع و جور كرد 🌟 و زنبیلش را برداشت. 🌟 با خوشحالی و لبخند ، 🌟 صورت نوه ی كوچكش را ، 🌟 تصور می كرد 🌟 و لبخندی بر صورتش نقش بست. 🌟 که ناگهان با ترمز اتومبیل ، 🌟 به زمین افتاد 🌟 و میوه هایش هر كدام ، 🌟 به طرفی قل خوردند . 🌟 نوه هایش به طرف او دویدند 🌟 و او را بلند کردند 🌟 باورش نمی شد 🌟 که نوه هایش را می بیند . 🌟 صورتش خونی شده بود 🌟 پسرش او را بغل کرد و گفت : 🌹 مادر منو ببخش که دیر اومدم 🌹 اگر بلایی سرت می اومد 🌹 من خودمو نمی بخشیدم 🌹 یک لحظه تصور کردم 🌹 تو رو از دست دادم 🌹 خدارو شکر که سالمی 🌹 قول میدم از این به بعد ، 🌹 هفته ای یک بار بهت سر بزنم .. 🇮🇷 @dastan_o_roman 📚 @amoomolla
📙 داستان کوتاه دو برادر 🌟 مردی به نام یعقوب ، وارد مکه شد 🌟 و هنگام طواف ، 🌟 چشمش به شعیب عقر قوقی افتاد 🌟 او را شناخت ، به سمتش رفت 🌟 و با او گفتگو نمود . 🌟 شعیب گفت : 🌸 از کجا مرا می شناسی ؟ 🌟 یعقوب گفت : ☘ در خواب کسی را دیدم ☘ و به من گفت ☘ که شعیب را ملاقات کن ☘ و آنچه خواهی از او بپرس . ☘ چون بیدار شدم نام ترا پرسیدم ☘ و ترا به من نشان دادند . 🌟 شعیب گفت : 🌸 از من چه می خواهی ؟! 🌟 یعقوب گفت : ☘ می خواهم امام صادق را ببینم 🌟 شعیب ، او را به خانه امام برد 🌟 و از امام اجازه طلبید . 🌟 چون نگاه امام به یعقوب افتاد 🌟 با ناراحتی فرمودند : 🕋 ای یعقوب ! 🕋 دیروز به مکه وارد شدی ، 🕋 امّا بین تو و برادرت ، در فلان جا ، 🕋 دعوایی پیش آمد 🕋 و کار به جائی رسید 🕋 که همدیگر را دشنام دادید . 🕋 در حالی که این برخورد ، 🕋 جزو طریقه ما نیست 🕋 از دین پدران ما هم نیست 🕋 ما هیچ وقت کسی را ، 🕋 به این کارها امر نمی‌ کنیم ، 🕋 از خدای یگانه و بی شریک بپرهیز 🕋 به خاطر این دعوا و قطع رحم ، 🕋 به زودی مرگ برادرت ، 🕋 بین تو و او جدائی می اندازد 🕋 یعقوب پرسید : ☘ فدایت شوم ، ☘ مرگ من کی خواهد رسید؟ 🌟 امام فرمود : 🕋 همانا اجل تو نیز نزدیک بوده 🕋 لکن چون تو در فلان منزل 🕋 با عمه‌ات صله کردی 🕋 و رحم خود را وصل کردی 🕋 بیست سال به عمرت افزوده شد . 🌟 یک سال بعد ، 🌟 شعیب دوباره یعقوب را در حج دید 🌟 و احوال او و برادرش را پرسید . 🌟 یعقوب گفت : ☘ برادرم در سفر قبلی به وطن نرسید ☘ و وفات یافت ☘ و در بین راه به خاک سپرده شد . 🇮🇷 @dastan_o_roman 📚 @amoomolla
📙 داستان کوتاه علی و پدربزرگ 🇮🇷 علی ، کنار حوض نشست 🇮🇷 و داشت به این فکر می کرد 🇮🇷 که پدربزرگش ، 🇮🇷 چه عینک و ساعت قشنگی دارد 🇮🇷 بلند شد و به اتاق او رفت 🇮🇷 پدربزرگ علی ، امام خمینی بود . 🇮🇷 امام خمينی داشت كتاب می خواند 🇮🇷 كه علی كوچولو به اتاقش آمد . 🇮🇷 امام خمینی با دیدن علی کوچولو 🇮🇷 كتابش را بست 🇮🇷 و با مهربانی ، او را در آغوش گرفت . 🇮🇷 علی کوچولو ، 🇮🇷 روی زانوهای پدربزرگش نشست . 🇮🇷 و نگاهی به او كرد و پرسيد : 🌷آقا جون ! ساعتت رو به من میدی ؟ 🇮🇷 امام خمینی گفت : 🌸 باباجون ! نمی شه ، 🌸 زنجيرش به چشمت می خوره 🌸 و چشمت اذيت میشه . 🌸 آخه چشم تو ، مثل گل ظريفه . 🇮🇷 علی كوچولو ، فكری كرد و گفت : 🌷 پس حداقل عينک رو به من بديد . 🇮🇷 پدربزرگ ، خيلی جدی پاسخ داد : 🌹 نه عزیزم ! 🌹 می ترسم دسته عینک رو بشكنی 🌹 و اون وقت ديگه من عينک ندارم . 🌹 بچه كه نبايد به اين چيزا دست بزنه 🇮🇷 آقا علی ، 🇮🇷 از روی پاهای امام پايين آمد 🇮🇷 و از اتاق بيرون رفت .  🇮🇷 چند دقيقه بعد ، 🇮🇷 دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت : 🌷 آقا جون ! بيا بازی كنيم . 🌷 شما بچه شو 🌷 و من هم بشم آقا جون . 🇮🇷 امام قبول كرد . 🇮🇷 علی هم لبخندی زد و گفت : 🌷 پس از اين جا بلند شيد . 🌷 بچه كه نباید به جای آقاجون بشینه 🇮🇷 امام با مهربانی لبخندی زد 🇮🇷 و از جایش بلند شد 🇮🇷 علی كوچولو ، 🇮🇷 دوباره با شيطنت گفت : 🌷 عينک و ساعت رو هم به من بديد 🌷 آخه بچه ها ، 🌷 كه به اين چيزا دست نمی زنن . 🇮🇷 امام خنديد . 🇮🇷 و دستی به سر علی كوچولو كشيد . 🇮🇷 سپس علی رو بوسيد و گفت : 🌹 بيا عزیزم ، 🌹 اينا رو هم بگير كه تو بردی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۶ 🌸 خانم بدحجاب ، 🌸 از شیعه فاطمه خجالت کشید 🌸 و حجابش را درست کرد 🌸 موهایش را پوشاند 🌸 و به شیعه فاطمه گفت : 🍁 ببین دخترم ! 🍁 به نظرم حجاب زیباست 🍁 ولی زیاد هم مهم نیست 🍁 مهم اینه که آدم ، دلش پاک باشه . 🍁 مگه نه ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 به نظر شما دزدان و جنایتکاران ، 👑 دلشون پاکه ؟ 🍁 خانم گفت : معلومه که نه 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 آفرین 👑 کسی که کارهای بد می کنه ، 👑 پاکی و صفای دلش هم کمتر میشه 👑 بی حجابی هم کار بدی هست . 👑 و به مرور زمان ، 👑 پاکی دل رو کمتر می کنه 👑 پس دل پاک ، حاصل کارهای پاکه . 👑 اينكه هر كسی ، 👑 هر كاری كه می خواد ، بكنه 👑 و بعد هم ادعا کنه ، که دلش پاکه 👑 بیشتر به يک شوخی شبيه تره 👑 تا به يک حرف معقول و منطقی . 👑 چون اصولاً ، 👑 اين تقيد به فرائض دينی هست 👑 كه دل رو پاک نگه می داره 👑 پس بی حجابی ، 👑 مثل خیلی از کارهای بد ، 👑 اصلا کار خوبی نیست 👑 بلکه خیلی هم بده 👑 چون هم خلاف حرف خدا و قرآنه 👑 هم باعث جلب توجه مردا میشه 👑 و هم باعث 👑 از هم پاشیدن خانواده ها میشه 👑 به نظر عقلا ، 👑 حرف صحيح اين است : 👑 محجبه باش تا دلت پاک باشه 👑 با حجاب باش ، 👑 تا با ایمان و ديندار باشی . 🌸 خانم از طرز حرف زدن شیعه فاطمه ، 🌸 خیلی خوشش آمد و گفت : 🍁 چطور میشه با بی حجابی ، 🍁 خانواده دیگران رو از هم پاشید ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۷ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 دختر بی حجاب ، 👑 داره همه زیبایی هاش رو ، 👑 به مردان دیگه عرضه می کنه . 👑 اگر در بین اون مردان ، کسی باشه 👑 که دین و ایمون ضعیفی داشته باشه 👑 که متاسفانه چنین مردانی ، 👑 در جامعه ما هستند 👑 اینها با دیدن این دخترای بی حجاب 👑 سریع تحت تاثیر قرار می گیرن 👑 و زن خود را تحقیر می کنند 👑 و شروع به مقایسه همسرش 👑 با اون بی حجاب می کنه 👑 که در نهایت 👑 یا رابطه شون سرد میشه 👑 یا کارشون به طلاق و جدایی ، 👑 ختم میشه 🌸 خانم از جواب کامل شیعه فاطمه ، 🌸 شگفت زده شد و دوباره گفت : 🍁 خداییش حق با شماست 🍁 ولی فکر نمی کنی هوا خیلی گرمه 🍁 و تو این هوای داغ ، 🍁 چادر پوشیدن خیلی سخته ؟ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خب حفظ حجاب ، 👑 همیشه به چادر نیست 👑 می تونی بدون چادر ، محجبه باشی 👑 فقط کافیه موهاتو بپوشونی 👑 و لباسای رنگی و براق و چسبان 👑 نپوشی 👑 و اجازه نده برجستگی اندامت ، 👑 معلوم بشه 👑 اما اگر حجاب برتر می خوای 👑 خب بهترین گزینه ، چادره 👑 و اما در مورد سختی چادر ، 👑 اتفاقاً بهترین و بالاترین عبادات ، 👑 سخت ترین آنها هستن . 👑 به خاطر همین ! 👑 هر وقت امام علی علیه السلام ، 👑 نزد رسول خدا می آمد ، 👑 می فرمود : یا رسول الله ! 👑 سخت ترین کار رو به من بدید . 👑 البته خودمونیم آ ، چادر پوشیدن ، 👑 به این سختی هم که می گن نیست 👑 مطمئن باشید ، 👑 اگر چادر قابل تحمل نبود 👑 خداوند اونو به دخترا ، 👑 تکلیف نمی کرد 👑 لایکلف الله نفساً الّا وسعها 👑 ضمن اینکه 👑 اگر چادر پوشیدن زحمتی دارد 👑 ارزش حفظ عفت و حیا و نجابت ، 👑 و جلب رضای خدای عزوجل ، 👑 خیلی برتر از 👑 آن همه زحمتهای ناچیز دنیاست . 👑 و هر آنچه که سودش ، 👑 بر زحمتش غالب گردد 👑 عقلایی و منطقی است . 👑 مگه نه ؟! 🌸 خانم بی حجاب ، لبخندی زد 🌸 و لپ های شیعه فاطمه را گرفت 🌸 و به شوخی کشید و گفت : 🍁 ماشالله همه چی بلدی خانم کوچولو 🍁 کی این همه چیز رو بهت یاد داده ؟! ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان کوتاه شفاعت 🌟 داماد امام خمینی رحمت الله علیه 🌟 می گوید : 🌴 حضرت امام ، روایتی از امام جعفر صادق علیه السلام نقل می کردند که ( اگر کسی نمازش را سبک بشمارد ، از شفاعتشان محروم می شود . ) 🌴 من یک بار به امام عرض کردم : 🌴 سبک شمردن نماز شاید به این معنی باشد که شخص نمازش را یک وقت بخواند و یک وقت نخواند . 🌟 امام فرمودند : 🕋 نه این که خلاف شرع است . 🕋 منظور امام صادق علیه السلام 🕋 این بوده است 🕋 که وقتی ظهر می شود 🕋 و فرد در اول وقت نماز نمی خواند 🕋 در واقع 🕋 به چیز دیگری رجحان داده است . 🕋 در یک کلام؛ 🕋 شفاعتشان به کسی که 🕋 نماز را اول وقت نخواند ؛ نمیرسد ✍ منبع : هزار و یک نکته درباره نماز حکایت ۷۲۷ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۸ 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 من هیچی بلد نیستم 👑 هر چی بلدم ، خدا بهم یاد داده 🌸 ناگهان شیعه فاطمه ساکت شد 🌸 صدای گریه چند بچه ، 🌸 به گوشش رسید 🌸 به خانم گفت : 👑 با اجازتون من باید برم 🌸 خانم گفت : 🍁 کجا خانم کوچولو ؟! 🍁 هنوز باهات کار دارم . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 انشالله بازم میام ، اما الآن باید برم 🌸 خانم گفت : 🍁 فردا می تونی بیای ، همین موقع ... 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 معلوم نیست 👑 اگر خدا اجازه بده ، چشم 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 به سرعت به طرف آن صدا رفت . 🌸 یک ماشین را دید 🌸 که به سرعت در حال حرکت است 🌸 سه نفر دزد مسلح ، در آن بودند 🌸 که سه دانش آموز را ، 🌸 به گروگان گرفته بودند 🌸 سپس متوجه گربه زرد رنگی شد 🌸 که فرشته های نگهبان ، 🌸 عتید و رقیب ، 🌸 روی دوش های او بودند 🌸 و ماشین دزدان را تعقیب می کند . 🌸 فهمید که او ، 🌸 همان پسر گربه ای است 🌸 که سال گذشته ، 🌸 او را از قفس آزاد کرده است 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 چادرش را محکم گرفت 🌸 و با سرعت ، 🌸 به طرف ماشین دزدان دوید . 🌸 شیعه فاطمه روی پل رسید 🌸 ولی ماشین دزدان ، پایین پل بود . 🌸 شیعه فاطمه ، از روی پل پرید 🌸 ناگهان ، دوتا بال سفید ، 🌸 از چادر او بیرون آمد 🌸 سپس پروازکنان 🌸 به طرف ماشین دزدان رفت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۴۹ 🌸 شیعه فاطمه ، 🌸 روی سقف ماشین دزدان فرود آمد . 🌸 با چشمانش ، 🌸 سقف ماشین را ، از جایش کَند 🌸 و خودش در حال پرواز کردن ، 🌸 دست دزدان را قفل نمود 🌸 تا نتوانند تیراندازی کنند . 🌸 او بچه ها را به پرواز در آورد . 🌸 و آنها را در کنار جاده ، 🌸 پایین گذاشت . 🌸 سپس ماشین را نگه داشت 🌸 و منتظر آمدن پلیس شد 🌸 مردم ، 🌸 وقتی دیدند که یک دختر بچه ، 🌸 با پوشیه ای که در صورتش بود 🌸 چنین کار بزرگی کرده ، 🌸 خیلی تعجب کردند . 🌸 و هر چه به او اصرار کردند : 🌸 که پوشیه ات را بردار 🌸 یا خودت را معرفی کن 🌸 اما شیعه فاطمه راضی نبود 🌸 که شناخته شود . 🌸 تا اینکه فرامرز ، پسر گربه ای نیز ، 🌸 سر رسید 🌸 پشت دیوار ، به انسان تبدیل شد 🌸 و به سراغ شیعه فاطمه آمد . 🌸 و به او گفت : 🐈 کار شما خیلی خوب بود . 🐈 دیدم چکار کردید 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 سلام بر شما آقا فرامرز ، 👑 پسر گربه ای معروف 🌸 فرامرز با تعجب گفت : 🐈 شما منو می شناسی ؟! 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 پارسال ، با اجازه خدا ، 👑 از دست شکارچی ، آزادتون کردم . 🌸 فرامرز گفت : 🐈 ها شمائی ؟! اسمتون چی بود ؟! 🌸 گفت : 👑 شیعه فاطمه هستم 👑 ببخشید که در ماموریت شما ، 👑 دخالت کردم 👑 اگه نمی اومدم ، 👑 حتما یکی از بچه ها کشته می شد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ قسمت ۵۰ 🌸 فرامرز گفت : 🐈 نه بابا این حرفا چیه ؟! 🐈 ماموریت کدومه ؟! 🐈 بنده فقط به وظیفه ام عمل می کنم 🐈 حالا هم که خیلی خوشحالم 🐈 شما اینجا بودید . 🐈 و بچه هارو نجات دادید . 🌸 شیعه فاطمه و فرامرز ، 🌸 در حال صحبت کردن بودند 🌸 که پلیس ها نیز آمدند 🌸 و دزدان را تحویل گرفتند . 🌸 پلیس ، وقتی از مردم شنید 🌸 که یک دختربچه ، دزدان را گرفت 🌸 و بچه ها را نجات داد 🌸 خیلی تعجب کردند 🌸 و از شیعه فاطمه خواستند 🌸 که منتظر بماند تا رئیس آنها نیز بیاید 🌸 و به او گزارش دهد . 🌸 شیعه فاطمه نیز موافقت کرد . 🌸 فرامرز دوباره به شیعه فاطمه گفت : 🐈 راستی ... 🐈 قرار بود بهم بگی تو چی هستی ؟! 🐈 مطمئنم که انسان نیستی . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 چون رازدار خوبی هستی ، 👑 چشم بهت میگم 👑 بنده فرشته ام ، انسان نیستم 👑 که فعلا 👑 مهمون این جسم ضعیف و خاکی ام 👑 در ضمن ، 👑 از سفر طولانی شما ، کاملا خبر دارم 👑 ماشالله سفر شما ، 👑 پر از هیجان و ماجراجویی بود . 👑 و البته پر از کارهای خوب 🌸 فرامرز گفت : 🐈 خوبی از شماست 🐈 ولی از کجا می دونید 🐈 من رازدار خوبی هستم ؟! 🐈 از کجا می دونید من به سفر رفتم ؟! 🐈 از کجا می دونید ماجراجویی داشتم 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 من هیچی نمی دونم 👑 هر چی می دونم خدا به من آموخته 🌸 شیعه فاطمه در حال حرف زدن بود 🌸 که ناگهان دوباره ساکت شد . 🌸 حرف های پلیس ، 🌸 که از پشت بی سیم می آمد ، 🌸 به گوش شیعه فاطمه رسید ، 🌸 و باعث ناراحتی و نگرانی او شد . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
گروه اهالی پردیس هر اطلاعیه ای در مورد پردیس دارید می توانید اینجا به اشتراک بگذارید لینک گروه اهالی پردیس 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/224789286C7407a5f6b2 لطفا این گروه را ، به دیگر اهالی پردیس معرفی کنید
📙 داستان کوتاه شیطان و مسجد 🌟 مردی صبح زود از خواب بیدار شد 🌟 تا نمازش را ، در مسجد بخواند 🌟 لباس پوشید و راهی مسجد شد 🌟 در راه مسجد ، 🌟 ناگهان آن مرد زمین خورد 🌟 و لباس هایش کثیف شد . 🌟 مرد بلند شد و خود را تکانید 🌟 و سپس به خانه برگشت 🌟 مرد لباس هایش را عوض کرد 🌟 و دوباره راهی خانه خدا شد . 🌟 که ناگهان دوباره 🌟 زمین خورد! 🌟 مرد دوباره بلند شد 🌟 از این اتفاق در تعجب بود 🌟 دوباره خودش را تکانید 🌟 و به خانه برگشت 🌟 یک بار دیگر ، 🌟 لباس هایش را عوض کرد 🌟 و راهی مسجد شد 🌟 در راه مسجد ، 🌟 با مردی که چراغ در دست داشت 🌟 برخورد کرد . 🌟 مرد چراغ به دست اجازه خواست 🌟 تا او را به مسجد برساند 🌟 مرد اول ، خیلی از او تشکر کرد 🌟 و هر دو راهشان را ، 🌟 به طرف مسجد ادامه دادند . 🌟 همین که به مسجد رسیدند 🌟 دوباره از مرد چراغ به دست ، 🌟 تشکر کرد و از او خواست 🌟 تا به مسجد وارد شود 🌟 و با او نماز بخواند . 🌟 اما مرد چراغی ، 🌟 از رفتن به مسجد خودداری کرد 🌟 مرد اول ، دوباره درخواستش را ، 🌟 تکرار می کند 🌟 و مجددا مرد چراغی امتناع می کند 🌟 مرد اول گفت : 🌹 چرا نمی خواهی 🌹 وارد مسجد شوی 🌟 مرد چراغی گفت : 🔥 چون من شیطان هستم 🌟 مرد ، از شنیدن این حرف ، 🌟 جا خورد و ترسید 🌟 اما شیطان در ادامه گفت : 🔥 نترس ، با تو کاری ندارم 🔥 من وقتی تو را در راه مسجد دیدم 🔥 تصمیم گرفتم تا جلوی تو را بگیرم 🔥 به خاطر همین 🔥 تو را به زمین انداختم 🔥 یعنی این من بودم 🔥 که باعث زمین خوردنت شدم 🔥 وقتی به خانه رفتی 🔥 و خودت را تمیز کردی 🔥 و دوباره راهی مسجد شدی 🔥 دیرم خداوند ، 🔥 همه گناهان تو را بخشید . 🔥 من هم عصبانی شدم 🔥 و برای بار دوم ، 🔥 باعث زمین خوردنت شدم 🔥 و تو را وسوسه کردم 🔥 که به مسجد نروی 🔥 اما نه وسوسه هام تاثیر داشت 🔥 نه زمین خوردنت 🔥 بلکه مثل قبل 🔥 لباس نو پوشیدی 🔥 و به سمت مسجد رفتی 🔥 به خاطر همین تصمیم تو ، 🔥 این دفعه خداوند ، 🔥 گناهان افراد خانواده ات را بخشید 🔥 من هم ترسیدم 🔥 که اگر یکبار دیگر زمین بخوری 🔥 خدا گناهان همه روستا را ببخشد 🔥 به خاطر همین 🔥 آمدم شما را سالم به مسجد برسانم 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
✍ خاطره ای از شهید رئیسی 🔻 دهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ، 🔻 روز دیدار شهید رئیسی ، 🔻 با معلمان و فرهنگیان بود . 🔻 جلسه ی خیلی خوبی بود . 🔻 ایشان صبورانه و پدرانه ، 🔻 با مهربانی به حرف های ما ، 🔻 گوش می داد 🔻 و در همان جلسه ، 🔻 دستور پیگیری می داد 🔻 جلسه تمام شد ؛ 🔻 انگار همه راضی بودند . 🔻 از اینکه کسی پیدا شد 🔻 تا به ما اهمیت دهد ، 🔻 و به حرفها و دردهای ما گوش دهد 🔻 خوشحال و راضی بودیم . 🔻 هنگام خروج ، 🔻 باز هم سوالات ما را جواب می داد 🔻 قبلا با هر مسئولی که حرف زدیم 🔻 یا می گفت وقت ندارم ، عجله دارم 🔻 یا می گفت جلسه دارم ، کار دارم 🔻 یا می گفت دست من نیست 🔻 یا می گفت همینه که هست 🔻 اما انگار آقای رئیسی ، 🔻 مسئول نبود ، 🔻 جوری رفتار می کرد 🔻 جوری تواضع و مهربان بود 🔻 که انگار ما مسئولیم و ایشان خادم 🔻 از جلسه خارج شدیم 🔻 ناگهان رئیس دانشگاه فرهنگیان ، 🔻 با صدای بلند با ایشان حرف زد : 🔹 آقا ! برخی مصوبات شما ، 🔹 در زمینه تامین امکانات مورد نیاز 🔹 برای دانشگاه فرهنگیان 🔹 هنوز عملی نشده . 🔻 از یک طرف می دانستم 🔻 که آقای رئیسی جلسات دیگری دارند 🔻 از طرف دیگر می دانستم 🔻 نظام تعلیم و تربیت ، معلمان ، 🔻 و مطالبات فرهنگیان ، 🔻 از اولویت‌های ایشان بود 🔻 منتظر شدم ببینم چکار می کند 🔻 دیدم بلافاصله 🔻 همه جلسات کاری خود را لغو کرد 🔻 و با فراخوان فوری مسئولان ذیربط 🔻 بیش از دو ساعت ، شخصا ، 🔻 به حل و فصل مشکلات پرداخت 🔻 و نهایتا دستوراتی را ، 🔻 در پنج ماده ابلاغ نمود . 🔻 رئیسی عزیز ، 🔻 عمیقا به ارتقاء منزلت 🔻 و معیشت نظام تعلیم و تربیت 🔻 اعتقاد داشت 🔻 و اگر اقدامات بسیار زیادِ ایشان را 🔻 در این زمینه جمع کنیم 🔻 به حق می توان شهید رئیسی را ، 🔻 احیاگر تربیت معلم نامید . 🔻 مثل : 🔸 ابلاغ و اجرای آیین نامه ضوابط کیفیت بخشی دانشگاه فرهنگیان ، 🔸 اجرای رتبه بندی معلمان 🔸 و اصلاحات وسیع در نظام تعلیم و تربیت ، 🔻 نمونه‌هایی برجسته 🔻 از اقدامات دولت ایشان بود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla